18 تا 23
دنیا نمی دانی که وقتی می بینم تمام مردهای اطرافم آرزوی داشتن همسری عفیف و نجیب مثل مهدیه را دارند ، چقدر دلم می سوزد . او رو به من کرد و ادامه داد :
ای کاش بفهمی با خودت چه می کنی و پای چه آدم بی خودی نشسته ای !
آنچنان معصومانه و بی هیاهو اشک می ریختم که پوران نتوانست خودش را کنترل کند و او هم به گریه افتاد . امین رضا خشمگین گفت :
به خاطر آن پسرک علاف جلوی من گریه نکن که حالم به هم می خورد .
آهسته گفتم : نمی دانم چرا همه می خواهید مرا متقاعد کنید که علی دوستم ندارد ! ای کاش جای این کار ، راه حل منطقی پیدا می کردید تا خلاص شوم .
امین رضا گفت : اگر بپذیری که حرف ها و وعده های احمقانه اش هیچ ارزشی ندارد ، مشکل تو حل می شود .
گفتم : این شد دلیل ؟!
امین رضا گفت : امروز هر دلیل منطقی ، خلاف احساس قلبی تو ، غیر واقعی و هر آنچه مطابق احساسات باشد ، عین واقعیت است ، نه خانم ؟!!
گفتم : بله حق با توست چون دیگر نمی توانم برای خود نقش پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و مونس را بازی کنم ، من نشستم به امید روزی که زیر پر و بال گرم و محبت او سری آرام و بی دغدغه روی سینه اش بگذارم ، من منتظرم تا خستگی این انتظار کشنده زیر سقف خانه ی او از تن و جانم بیرون برود ، من برای آن دقایق پابرجا هستم و اگر جز این باشد می میرم .
امین رضا دستش را روی پاهایم گذاشت و دو زانو روی زمین زد و گفت :
به آینده ای بیندیش که بعد از گذشت ماه های اول زندگی عقل و منطق با عشق و احساس گره می خورد ، آن وقت تو نیازمند مردی فهیم و دانا هستی تا بتواند خستگی هایت را درک کند اما وقتی ببینی که او هیچ قدرت و درایتی ندارد ، خواهی مرد ؛ چون همه چیز حتی فرزندان و آینده ات را هم از دست داده ای و دیگر راه بازگشتی نداری .
گفتم : مگر می شود خدا آن همه دعا و ثنا را ندیده بگیرد و تمام پاکی و درستکاری و وفای به عهد مرا نابود کند ؟!!!
امین رضا خندید و گفت : دعا تو را به خدایی نزدیک کرد که سرچشمه ی جوشان کمالات زندگی است و نتیجه ی پاکی و درستکاری تو چیزی جز موفقیت در راه درست زندگی نیست . البته موفقیت آن چیزی نیست که انتظارش را از خدا داری ؛ چون خواسته ی تو نه تنها پاداش نیست بلکه عین جزاست .
متاسفانه امروز عشق ، عقل تو را زایل کرده اما وقتی از این دوزخ گذشتی و بعد نگاهی به پشت سرت انداختی و آن وقت لطف خدا و پاداش حقیقی ای را دیدی با دهانی باز مانده از تعجب رحمتش را می بینی .
دنیا به امین رضا گفت :
ای کاش بتوانم یک بار با او حرف بزنم و بگویم آخر مرد مومن چرا تو و مادرت این طور ناجوانمردانه زندگی یک دختر معصوم را بازیچه قرار داده اید ؟ این دختر داشت زندگی خودش را می کرد و به مرور زمان هم آن آمال و آرزوها تمام می شد ، آخر چرا امیدوارش کردید ؟ دوست دارم به ماه منیر بگویم چرا این دختر بی گناه را مرتب عروس خودت خطاب می کردی و مورد لطف و توجهش قرار دادی ؟ چرا علی مهدیه را همسر خودش دانست و اظهار عشق و دلدادگی کرد تا این طور اسیر نفسش شود ؟
امین رضا با نفرت گفت : همان بهتر که نگویی ، بگویی که چه شود ؟ بگویی چرا پنهانی به این خانه آمد ؟ بگویی چرا تلفن های پی در پی زد ؟ بگویی چرا پریشان و سرگردانش کرد ؟ بگویی چرا ملاقاتش کرد و زیر گوشش زمزمه های عاشقانه گفت ؟
نفسی تازه کرد و افزود : بدتر از همه ، این مهدیه خانم در تمام مراحل با روی باز و طیب خاطر او را پذیرفت ، دیگر بروی چه بگویی ؟! بگویی که من جای امین رضا خان بشوم امین رضا خانم !
دنیا گفت : چرا پا روی حق می گذاری ؟ اگر خودت بودی در مقابل اظهار عشق خدای زمینی ات چه می کردی ؟
امین رضا که از یادآوری ارتباط تنگاتنگ من و علی خونش به جوش آمده بود ، انگشت به هوا بلند کرد و گفت : یک جو غیرت ، یک ارزن مقاومت خرجش می کردم .
دنیا گفت : بیرون گود نشسته ای و حرف می زنی ، اگر اعترافات عاشقانه اش را می شنیدی ، اگر چشمان پر حرارت و تشنه اش را می دیدی ، اگر نفس گرمش را روی صورت داشتی ، اگر خودت را شریک یک عمر زندگی اش می دانستی ، اگر قرار بود در آینده ای نه چندان دور مادر فرزندانش باشی ، هرگز نمی توانستی مقاومت کنی .
امین رضا دیگر جوابی نداشت و با عصبانیت ما رو ترک کرد و به اتاقش رفت . اشک های داغ روی گونه هایم را پاک کردم و گفتم :
دنیا جان خوشحالم که مرا درک می کنی .
دنیا گفت : من هم یک زن هستم و خوب می دانم تو چه می گویی . اما خواهر خوبم این ها هیچ کدام دلیل موجهی برای این همه غصه و بی قراری نیست .
دنیا به پوران گفت : یک لیوان نوشیدنی بیاور که گلویم مثل چوب خشک شده .
ساعتی نگذشت که مادر به جمع ما پیوست و همگی راهی شدیم . هر قدم که جلو می رفتم ، مضطرب تر و نگران تر بودم ؛ چون خاطره ی دفعه قبل برایم بسیار تلخ و آزار دهنده بود و یادآوری اش همیشه مرا مایوس و ناامید می کرد . بالاخره در میانه ی راه گفتم :
اگر شما دو نفر بروید خیلی بهتر است .
مادر با خوشحالی گفت : یعنی رفته رفته می خواهی عاقل بشوی !
و به دنیا گفت : اگر مهدیه تمایلی ندارد از همین جا بر گردیم بهتر است .
دنیا گفت : مادر شما مهدیه را نمی شناسی ؟! تحت تاثیر هیجان این حرف را می زند ، همین که به خانه برگردیم ، پشیمان می شود و روزگار ما را سیاه می کند .
مادر گفت : نه دخترم می خواهد خانم باشد ، این طور نیست ؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : رو به رو شدن با آن ها مستلزم صرف نیروی زیادی است که من در حال حاضر توانش را ندارم .
مادر ناامیدانه گفت : فقط همین ؟!
گفتم : متاسفانه بله .
مادر گفت : نخیر این دختر یکسره دیوانه است و قصد عاقل شدن هم ندارد .
او که رنگش از نفرت ارغوانی شده بود ، افزود :
هنوز رفتار وحشیانه آن ها در ذهنم جولان می دهد .
دنیا سرش را به عقب برگرداند و مرا که آرام و سنگین گام برمی داشتم ورانداز کرد . ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم . دنیا همچنان که چشم به من داشت ، گفت :
مادر پای سلامتی مهدیه در میان است . این بار هم چشمهایت را ببند و نبین .
مادر گفت :تو بگو چشم بر روی کدام مسئله امیدوار کننده باز کنم ! خود علی هم از بهار تا الان زنگ نزده و خبری نداده .
دنیا گفت : شاید بعد از چند بار تماس ، حالا از مهدیه متوقع است ، آخر باید شرایط او را در غربت آن هم با هزار و یک مشکل درک کرد .
مادر کمی جلوتر ایستاد و گفت : مهدیه چه کار می کنی ، دیگر رسیدیم .
دست پسر کوچولوی دنیا را گرفتم و گفتم : اگر اجازه بدهید من برگردم .
***
من از آن ها جدا شدم . وقتی رسیدم به خانه ، آن کودک زیبا را در آغوش گرفتم و به پشت بام رفتم و آن قدر قدم زدم و انتظار کشیدم تا صدای پاها را در راهرو شنیدم . با عجله اشک هایم را پاک کردم و ظاهرا" به تماشای خیابان پر درخت نشستم . شوهر دنیا همراه پسر بزرگش جلو آمد ، سلام کرد و گفت :
در این هوای گرم و تاریک روی پشت بام چه می کنی ؟!
پسرش را به او دادم و با خنده گفتم : این کوچولو را بگیر تا بگویم .
خدایا چه می توانستم بگویم تا قانع شود . کمی من و من کردم و به ناگزیر گفتم : حوصله ام سر رفته بود ، خواستم تا هوایی تازه کنم .
نگاهی پر معنی کرد و گفت : چه چیزی در این تاریکی سرگرم کننده است ؟!
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : سرگرمی هایی که همیشه برای شما معما می ماند .
با تعجب گفت : من که سر در نمی آورم ! دنیا کجاست ؟
گفتم : بیرون رفته . او دیگر پرس و جو نکرد و همراه بچه ها رفت .
با آن که کش دار بودن دقایق برایم عادت بود اما به امید شنیدن خبری از علی ، تب و تاب غریبی داشتم . درست نمی دانم چه مدت بدون کوچک ترین حرکتی پنهان از دید همسایه های فضول مخصوصا" یار شفیق علی که مرتب مرا می پایید آن جا انتظار کشیدم تا بالاخره از فاصله ای نسبتا" دور مادر و دنیا را دیدم و با سرعت به طرف راهرو و در ورودی ساختمان دویدم . وقتی آنها رسیدند ، با نگرانی پرسیدم : چه شد ؟!
مادر گفت : آخر بگذار نفسم بالا بیاید .
لاجرم ساکت شدم و با نگاه هایی موشکافانه به چهره ی آنها نظر دوختم و خوشبختانه اثری از خشم و عصبانیت ندیدم . همان طور که پله ها را بالا می رفتیم به دنیا گفتم :شوهرت برگشته .
دنیا گفت : چیزی نپرسید ؟
گفتم : نه اصلا" .
دنیا گفت : بهتر است من بروم و نقل ماجرا را به مادر بسپارم .
گفتم : اگر باشی خیلی خوب است .
دنیا گفت : به محض خواباندن بچه ها و مرتب کردن برنامه ی شوهرم می آیم .
خجالت زده گفتم : از این که به خاطر من این همه به زحمت افتادی معذرت می خوام .
دنیا خندید و گفت : من هر کاری می کنم تا تکلیف تو زودتر معلوم شود .
خیلی دوست داشتم با اصرار او را نگه دارم اما او باید می رفت و به زندگی خصوصی اش می رسید . وقتی به طبقه ی بالا رسیدم ، مادر بلادرنگ روی مبل راحتی اتاقم افتاد و گفت :
می خواهم کمی استراحت کنم ، خیلی خسته ام .
مضطرب گفتم : پس تلفن ... شماره ..
مادر گفت : امشب می مانم ، مگر بشود کاری کرد .
گل از گلم شکفت و گفتم : پس رفتن شما بی نتیجه نبوده .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)