ماه منیر با من گویای همه چیز است . گفتم : رفتار علی با من زمین تا اسمان با خانواده اش تفاوت دارد در ثانی من قول داده ام . مادر گفت : از تلفن های محدود علی می شود فهمید که قول و قرارش با تو نیز چندان قابل اعتماد نیست . گفتم : از ان طرف دنیا چه می تواند بکند ؟!
مادر زهر خندی زد و گفت : حالا وقتی از ماه منیر کسب تکلیف کردم، می فهمی که خیلی کارها می تواند بکند ولی نمی کند . با دستپاچگی گفتم : نه مادر ... نه این کار را نکن ، من چاره ای جز انتظار ندارم . مادر گفت : اخر به چه قیمتی ؟!
گفتم : به قیمت با ارزش ترین داشته های زندگی ام . مادر برخاست و بی اعتنا گفت : راستی برایت خواستگار پیدا شده . دنبالش به اشپزخانه رفتم و او توضیح داد : داماد پسر بسیار خوب و نجیبی است و تحصیلاتش را در انگلستان تمام کرده . گله مند گفتم : این یکی چطور پیدا شد ؟!
مادر گفت : نرگس مادر داماد دوست خانوادگی شوهرم است ، او مدتها دنبال دختر خوبی می گشت و گویا اخیرا تو را معرفی گرده اند . بنده ی خدا خبر نداشت که تو دختر من هستی . بدون اینکه جبهه بگیرم و جار و جنجال راه بیاندازم گفتم :
-کمی صبر می کنم اگر از علی خبری نشد ، سراغ ماه منیر می روم و نشانی و شماره ی تلفنش را می گیرم تا ببینم چه می گوید .
مادر گفت : چرا اراجیف می بافی ؟ اصلا من باید خودم حرف اخر را با این زن بزنم .
گفتم : مادر تا وقتی علی برنگردد ، حرف اخری وجود ندارد . مادر بی توجه سراغ تلفن رفت . وقتی دانستم ماه منیر پشت خط است با سرعت به اتاق خواب مادر دویدم و گوشی را برداشتم . او با لحن خشک و توهین امیز گفت : مدتی است دیگر نمی شود پیدایت کرد یا تشریف نداری یا سرت شلوغ است یا خط بیمارستان مرتب بوق می زند . پیغام گذاشتن هم بی فایده است چون محل نمی گذاری .
ماه منیر خندید و گفت : اشغال بودن تلفن را هم به گردن من می اندازی ؟!
مادر گفت : اگر بخواهم با رئیس جمهور حرف بزنم ، دردسرش کمتر است .
ماه منیر خونسرد در برابر خشم مادر گفت : این همه گله می کنی تا بیشتر از ماهی یک بار زنگ نزنی ؟!
مادر گفت : حداقل من ماهی یک بار سراغت را میگیرم اما تو اساسا اب پاکی رروی دستم ریختی و خودت را خلاص کردی .
ماه منیر گفت : حق داری اما به خدا ...
مادر حرفش را قطع کرد و گفت : می دانم ، می خواهی بگویی به خدا گرفتارم ، اخر زن مومن یک احوالپرسی که این همه عذر و بهانه ندارد . ماه منیر فقط می خندید و مادر همچنان گله می کرد . بالاخره ماه منیر گفت : بگوببینم بچه ها چطورند ؟
مادر گفت : چه حالی ؟! مهدیه مثل دیوانه ها در کوچه و پس کوچه ها پرسه می زند .
ماه منیر گفت : چرا ؟!!!!
مادر گفت : تو خودت بهتر می دانی ، بچه ام خیلی تلاش می کند خود دار باشد ولی مثل شمع دارد اب می شود . امروز دیگر از ان دختر بشاش و پرنشاط خبری نیست و شده مثل کبوتری پر و بال شکسته .
ماه منیر گفت : فکر می کنی اگر با او صحبت کنم ، تاثیری در بهبودی روحیه اش داشته باشد ؟
مادر گفت : این هم مثل تمام وعده و وعیدهایت است اما اگر واقعا این کار را بکنی ، یقینا بی تاثیر نیست . راستی از علی چه خبر ؟
ماه منیر گفت : دوهفته ای می شود که بی خبرم .
مادر گفت : مگر شماره یا نشانی ندارد ؟
ماه منیر به ناچار گفت : نشانی اش را دارم ، اتفاقا مدتی قبل هم برایش کلی مواد غذایی فرستادم .
مادر بلافاصله گفت : علی با مهدیه تماس گرفته است و خواسته نشانی اش را بگیرد .
ماه منیر گفت : فکر می کنم تلفن بیشتر به دردش بخورد . من که انتظار یک چنین واقعه خوشایندی را نداشتم ، گوشی را گذاشتم و فریادی کوتاه کشیدم و از شوق عشق تا قله ی ارزوها رفتم . دیگر گفتگوی انها برایم مهم نبود و سلول سلول وجودم در تکه ی کاغذی که شماره ی علی روی ان نوشته شده بود ، دور می زد . وقتی صحبت مادر تمام شد ، گفت : حالا برو و تکلیف را یکسره کن تا از این وضع فلاکت بار نجات پیدا کنی .
با نگاهی مملو از امید و سپاس گفتم : اول خیلی متشکرم و دوم می خواهم امشب یا فردا به منزل من بیایی .
مادر گفت : مرا می خواهی چه کنی ؟!!
گفتم : وجود شما باعث می شود امین رضا کنجکاوی نکند . همان شب من و مادر تا اذان صبح بیدار ماندیم اما متاسفانه تمام دل خوشی ام یک باره نابود شد .
واقعا نمی دانستم تاکی باید با طوفان هولناک یاس به این سو و ان سو بروم . این حرکت ماه منیر به عوض تسکین الامم ، دردم را دو صد چندان کرد و به این نتیجه رسیدم که ان اسوه ی فداکاری و ایثار که کمتر از علی دوستش نداشتم علاقه ای به ارتباط ما ندارد . این اخرین حرکت کور سوی امیدم را خاموش کرد و خودم را یکسره باختم و مریض تر و رنجورتر در کنج اتاقم به انتظار پایان نفسم نشستم . در ان تاریکی و خلوت روز به روز نحیف تر می شدم و می رفتم تا چون گلی نوشکفته پر پر شوم . دیگر پا از چهار دیواری اتاقم بیرون نمی گذاشتم و حتی سراغ دنیا را هم نمی گرفتم . بالاخره او نگران و اشفته به سراغم امد و گفت :
-چرا خودت را در این گور تاریک و تنگ زندانی کرده ای ؟ !
پرده های ضخیم را کنار زد و پنجره ها را گشود ، اشعه ی حیات بخش بر ان محفل غمبار و بی روح تایید و نفسی تازه به وجود نیمه جانم بخشید . دنیا گفت : تو می خواهی خودت را بکشی حداقل بمان تا او ببیند در هجرانش چه بدبختی ها کشیده ای و چطور زندگی ات در غم فراقش به مردگی تبدیل شده .
با هق هق گفتم : اخر چرا ...چرا ؟ دنیا گفت : نمی دانم چه بگویم که امیدواری و ناامیدی در راه این عشق عجیب نابودی است .
دستم را گرفت و گفت : بلند شو غبار مرگ از تن و جانت بشوی که برنامه ی خوبی برایت دارم . دستم را عقب کشیدم و گفتم : حوصله ندارم فقط دوست دارم بمیرم ، این نفس کشیدن زجرم می دهد . دنیا اخمی کرد و گفت :
-می خواهی که خدا قهرش تو را بگیرد ؟!او نعمت بزرگ زنده بودن را به تو بخشیده تا از ان بهره کافی ببری ، اجازه نداری این لطف بی نهایت را با ناشکری هایت ندیده بگیری .
با مهربانی بغلم گرفت و گفت : بلند شو و خودت را نجات بده ، تو باید بهتر بدانی که به این صورت زیبا، پوست سفید و شیشه ای ، چشمان درشت ، خوش اندامی و طنازی در کنار علی نیاز داری . اخر علی دختر رنگ پریده را می خواهد چه کند ؟ !
ان هم پسری شاد و خوشگل و جذاب مثل او .
از تصور حضور علی لبخندی نا امیدانه بر لبان خشکم نقش بست و به سرعت محو شد . بالاخره دنیا وادارم کرد استحمام بکنم و سر و سامانی به وضع خودم بدهم . پوران هم مثل مادری واقعی رویم را بوسید و گفت : بیا تا کلافه نشده ای موهایت را ببافم . وقتی او مشغول شانه زدن موهایم بود ، دنیا گفت : موافقی با هم بیرون برویم ؟
گفتم : کجا ؟!
دنیا گفت : اگر می توانی حدس بزن؟
گفتم : نه نمی توانم ، خودت بگو . دنیا گفت : بیا برویم منزل ماه منیر . دست پوران را پس زدم و گفتم : دنیا راست می گویی ؟!!!
مادر هم قبول کرده !!!
دنیا گفت : بله خیلی راحت .
ناگهان نگران شدم و گفتم : بهتر نیست کمی صبور باشیم ؟
دنیا گفت : این طوری شماره ی تلفن علی درست به دست ما می رسد ؟!
گفتم : نه ، اما امین رضا امروز با همسایه ی رو به رویی قرار داشته ، شاید او خبری از علی بدهد .
دنیا گفت : مهدیه بچه نشو مگر او به تو حرفی می زند ؟!
درکشاکش این بحث داغ ، امین رضا بی موقع سر و کله اش پیدا شد و خنده کنان گفت :
-به به ... بالاخره این خانم را از ان زندان بیرون کشیدی ! بعد رو به من کرد و گفت : ولی یک مثل معروف می گوید توبه ی گرگ مرگ است ، نه ؟!
دنیا گفت : امین رضا بس کن ، انگار می خواهی او را دوباره به ان جهنم بفرستی .
امین رضا شانه بالا انداخت و خواست برود که دنیا گفت : چطور به خانه امده ای ؟!
امین رضا گفت : امروز تقریبا کار تعطیل بود و من همراه چند نفر از دوستان و از جمله پسر همسایه رفته بودیم تفریح .
دنیا گفت : خوش گذشت ؟
امین رضا قهقهه زنان گفت : این پسره دوست علی چقدر با مزه است اما حیف که عقل درست و حسابی
ندارد .
با شنیدن نام او قلبم مثل جوجه گنجشکی شروع به طپیدن کرد . با اشاره از دنیا خواستم درباره ی علی بپرسد .
دنیا گفت : مگر او چه می کرد ؟!!!
امین رضا همان طور که پله های مرمرین نشیمن را به طرف اتاقش طی می کرد ، گفت : باید در ان شرایط قرار بگیری وگرنه الان هیچ چیز خنده داری ندارد .
ناگهان بی مقدمه از وسط پله ها برگشت و گفت : راستی مهدیه بیا این کارتها را بگیر، برای تو اوردم .
نگاهی به انها انداختم و گفتم : دوست تو ژاپن بوده ؟
امین رضا گفت : حدود دو سال و تازه ده روز است برگشته .
دنیا دل به دریا زد و گفت : دوست علی از او خبر نداشت ؟
امین رضا کیفش را در جیب شلوارش گذاشت و گفت : دیدی توبه ی گرگ مرگ است ، واقعا نمی دانم این دختر نازک نارنجی در زندگی چه کم دارد که نمی خواهد دست بردارد !
اگر مرد بود دلم نمی سوخت ، اگر حداقل این علاقه دو طرفه بود و او هم دلش برای مهدیه می طپید باز جای دلخوشی داشت .
به طرف من برگشت و گفت : باور کن او لحظه ای هم به تو فکر نمی کند ، حقیقتا نمی دانم خودت را دیوانه ی چه کرده ای ؟
دنیا با ترش رویی گفت : بس کن ...
امین رضا گفت : نه ... جدا می خواهم بدانم از تکرار این روزهای سیاه و نا امید کننده ، از این بی برنامه گی و بی هدفی خسته نشده ای ؟!
بعد سری تکان داد و گفت : متاسفانه او نه لیاقت و نه درک این همه عشق را دارد ، اخ

تا پایان صفحه 17