علی گفت :
مناینجا در شرایط بسیار دشواری بودم و بی توجهی تو مرا بیشتر به تردید و بدبختی انداخت . وقتی توانستم تا اندازه ای متقاعدش کنم . خنده ی قشنگی سر داد و گفت :
پس دخترک رویایی و مو طلایی من ، دلگیر و غصه دار بوده ! خودم را لوس کردم و گفتم :
چرا به احساساتم می خندی ؟! مطمئن باش این عشق هر قدر برایت مثل گل یخ سرد باشد من می ایستم و تو را می پرستم .
علی پرسید : بگو هنوز هم دلگیری ؟
گفتم : بعد از این همه مدت خدا عنایتی کرده تا بتوانم صدایت را بشنوم ، دیگر چه جای گله گذاری است ؟!می خواهم این دقایق فقط لذت بخش باشد .
علی جدی تر گفت : می خواهم بگویی تا من هم بتوانم در طول این چهار ماه چقدر سخت گذشت و تا کجا بی پناه و تنها بودم . کمی دلگرم شدم و گفتم : هیچ می دانی وقتی تو را با ان دختر دیدم چه شبی را گذارندم ؟
علی گفت : عروسکم ، او دختر دایی ام بود که تلفن ضرروی داشت . برای اینکه تنها نباشد به ناچار همراهش رفتم و چون نمی خواستم او چیزی بفهمد با عجله از کنارت گذشتم . شیرین خندید و گفت: اخر چرا این طوری مغروری و یک سوال ساده را نمی پرسی تا روح لطیفت ازرده نشود ؟
گفتم : تو چرا در گفتنش پیشقدم نشدی ؟!
علی گفت : من عادت ندارم سوال نکرده را جواب بدهم ، حالا قانع شدی ؟
گفتم : حرف تو برایم رد خور ندارد .
منتظر ماندم تا ادامه بدهد اما علی همچنان ساکت بود . ناگزیر به شوخی گفتم :
بگو ببینم بالاخره از شر و شور جوانی اب شدی؟!
زورکی خندید و گفت : واقعا خیلی خوش می گذرد !! گفتم :
انگار شرایط خوبی نداری ؟
در کلامش غصه و اندوه موج می زد ، انگار منتظر جرقه ای بود تا یکسره شعله ور شد . او گفت :
مهدیه تمام پولم رفته و هنوز نتوانسته ام کار پیدا کنم . باور کن دیگر مستاصل شده ام ، دل تنگی هم مزید بر علت دیوانه ام کرده .
گفتم : چرتا بر نمی گردی ؟
گفت : نمی توانم ... نمی توانم .
گفتم : این قدر سخت نگیر کار نشد ندارد ، تو می توانی یک بار دیگر از راهی بهتر شروع کنی .
علی گفت : زندگی ام را چه کنم ؟
گفتم : متوجه منظورت نمی شوم .
علی گفت : می توانم به تو اعتماد کنم ؟
گفتم : بله البته .
او گفت : دختری در تهران بدجوری دست و پا گیرم شده ، اگر برگردم ، هرگز نمی گذارد با تو زندگی ارامی داشته باشم . ایا تو می توانی اینجا بیایی؟ من که انتظار این درخواست را نداشتم گفتم :
باید فکر کنم .
ناگهان صدای چند بوق پی در پی را شنیدم و گفتم :
گویا کارت تلفن ات دارد تمام می شود .
علی گفت : اگر تلفن قطع شد، دلخور نشو چون دیگر پولی برای خرید کارت ندارم .
با عجله گفتم : نشانی و یا تلفن خودت را بده تا تماس بگیرم یا نامه برایت بنویسم .
علی گفت : هنوز جای ثابتی ندارم ، برای پیدا کردن کار مرتب به شهرهای مختلف سفر می کنم .
گفتم : پس وقتی مستقر شدی ، نشانی ات را از مادرت می گیرم .
علی گفت : میخواستم درباره ی ان دختر بگویم که ...
متاسفانه زمان گذشت و او نتوانست حرفش را تمام کند . خوشحال و سرحال از یک طرف اتاق به طرف دیگر می رفتم و بلند بلند می خندیدم .
پوران سراسیمه امد و گفت : چرا می خندی ؟
گفتم : فکر می کنی دیوانه شده ام نه ! اما دیوانه نشدم ، می دانی چه کسی بود ؟ علی بود ! علی ، جدا باور کردنی نیست ، من هم اولش باور نکردم ولی خودش بود .
ان شب شیرین به نوشتن نامه ای طولانی برای علی سحر شد . روز بعد ، نزدیکی های غروب او دوباره زنگ زد و شرح بیشتری درباره ی وضعیتش داد . تمام فکرم را جمع کردم تا بتوانم یک جوری کمکش کنم . ولی ترس و نگرانی بی حد علی از ان دختر خیلی غیر عادی و مشکوک به نظر می رسید . مگر علی نسبت به او چه تعهدی داشت که این طور وحشت زده می گریخت و نمی توانست به راحتی مسیر زندگی اش را جدا کند ؟!
این قضیه ی مبهم سخت تکانم داد و تصمیم جدی گرفتم که مشکلات را حل کنم تا بتوانم به هدف نهایی ام برسم . قدم اول تحمل کنایه ها ی تلخ مادر بود که البتنه در برابر عشق علی به نظر بسیار کوچک می امد . پس از مادر خواستم تا هر طوری هست ، دوباره به ماه منیر زنگ بزند . و با اصرار قول دو روز اینده را گرفتم تا خودم هم حضور داشته باشم اما متاسفانه به خاطر هیجان زیاد و ضعف مفرط در بستر بیماری افتادم و با وجود اهمیت زیادی که این تلفن برایم داشت ، نتوانستم سر قرارم حاضر شوم . وقتی از بستر برخاستم ، دلتنگی علی مرا ارام نگذاشت و با اینکه هنوز رنجور بودم و دوره نقاهت را می گذراندم ، راهی محله اش شدم تا به یادش در ان کوی و برزن پرسه بزنم و هوایی تازه کنم . که اتفاقی ماه منیر را دیدم . او مرا در اغوش گرفت و گفت :
دخترم با من قهر کرده ای ؟ دیگر نه خبری گرفتی و نه تلفن زدی ! لبخند غمگینی زدم و گفتم :
قهر با شما یعنی کنار گذاشتن تمام خوبیها .
ماه منیر گفت : پس چرا بی خبرم گذاشتی ؟ گفتم :
شما کجا رفتی ؟ !
ماه منیر سر درد دلش باز شد و گفت : مهدیه جان وضع بسیار بدی دارم مدتی است از علی هیچ خبری ندارم و نمی دانم در چه وضعی است . چند روز قبل برادرم از سفر برگشت ، جویای احوالش شدم اما جواب درستی نداد ، حالا هم رفته زیارت و به او دسترسی ندارم .
اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد : هر چه می کنم برگردد، فایده ندارد ، خیلی نگرانش هستم . با اینکه از اوضاع اشفته علی خبر داشتم ، دم نزدم تا مبادا دردش را بیشتر کنم . گفتم :
نگرن نباشید خدا بزرگ است .
وقتی از دور شدن او اطمینان پیدا کردم ، تلو تلو خوران زار و زبون خود را به سایه ی دیوار بلندی رساندم و بدون در نظر گرفتن شرایط روی زمین در پیاده رو نشستم و ملتمسانه از خدا خواستم تا علی موفق و راضی برگردد . گاهی به خود دلداری می دادم که نیمی از سالش گذشته و فقط شش ماه دیگر باقی است ، اما وقتی به گذران هر لحظه اش فکر می کردم ، ان قدر عرصه ی زندگی برایم تنگ می شد که بدون توجه به گوش شنوای نامحرمان و نگاه کنجکاوانه ی انها فریاد می زدم ای خدا به پاکی و تقدس بندگان شایسته ات قسم ، علی را برسان که جانم به لب رسیده ، و دنیای به ای بزرگی برایم از قفس تنگ تر و کوچک تر شده است . ای خدا تو بخواه تا این روزگار پر مشقت برایم مثل دقیقه ای کوتاه شود و معبود خاکی ام برگردد . ای خدا مرا دریاب یا جانم را بگیر و از این همه درد و رنج رهایم کن ، دیگر طاقت ندارم ، اخر تا کجا تنهایی ، بیماری ، غصه ، زاری و ضجه دیگر خسته شده ام ، خسته . در نهایت از فرط درماندگی انچنان نزارم که اگر اغراق نباشد مرغان اسمان هم به حالم گریه می کنند .
مدتی بعد از اخرین تماس نهایی را گرفتم . تا به محض به دست اوردن نشانی او چمدانم را ببندم . ان قدر مصصم بودم که نه تنها کسی در صدد مخالفت بر نیامد بلکه هر کس به سهم خودش سعی داشت تا مرا یاری کند . دنیا اغلب به من روحیه می داد و سوگل کمتر تنهایم می گذاشت و مادر تا حدی درخواستهایم را قبول می کرد و گاهی با ماه منیر تماس می گرفت . در این گیر و دار علی دوباره زنگ زد ولی بسیار ارام و حتی بشاش و سرحال به نظر می امد . از رضایت خاطر او ذوق زده شدم و درست مثل کودکان پنج و شش ساله چند با هورا کشیدم و گفتم :
علی خیلی خوشحالم ، باور کن به عشق دلداری تو چندید نامه نوشتم تابرایت بفرستم .
علی گفت : ای دخترک شیطان !
گفتم : می توانی نشانی ات را برایم بگویی ؟
علی گفت : اینطوری طولانی می شود و فرصت برای صحبت از دست می رود .
گفتم : اجازه می دهی پیش مادرت بروم ؟
گفت : بله حتما و افزود : اگر دوباره موقعیتی دست داد با تو تماس می گیرم .
گفتم : از این همه لطف متشکرم و منتظر بازگشت تو در اینده ای نه چندان دور می مانم .
ان شب خدا را سپاس گفتم که بالاخره علی توانست کاری پیدا کند . از ان پس مرتب چشم به راه یک دست خط و یا زنگ تلفن بودم اما مدتها گذشت و خبری نشد . مادر وقتی مرا اندوهگین دید گفت :
-نمی خواهی این غائله نکبت بار را ختم کنی تا خلاص شوی ؟
گفتم : چطور می توانم ؟ مادر گفت : چرا نتوانی ؟!برخورد زشت انها و گفتار سرد