دنیا گفت : به نظر من درس و مشق را از سر بگیر و وقت گرانبهایت را بیهوده تلف نکن.
گفتم : یعنی دیگر منتظر نباشم .
دنیا گفت : من این را نگفتم .
مادر گفت : ای خدا جانم را بگیر و خلاصم کن ، اخر پس من با تو چه کنم ؟! جواب خواستگاریهایت را چه بدهم ؟! دوستم منتظر تعیین وقت است تا تو و پسرش همدیگر را ببینید .
گفتم : دیگر فکرم کار نمی کند در سراشیبی تندی افتاده ام و با شتاب می روم اما کجا و برای چه ، نمی دانم ؟ خودم هم از این بی هدفی ، پوچی و بی برنامگی و بی قانونی در زندگی ام خسته شده ام ، خسته .
هر روز غروب سر ساعت پنج یا شش بعد از ظهر به تلفنی که ماه منیر داده بود زنگ می زدم اما فایده ای نداشت و این کار فقط برایم یک دلخوشی کاذب به وجود اورده بود . ماه منیر برای دادن نشانی و یا شماره هرگز تماس نگرفت و من ماندم با دنیایی از رنج و اندوه و انتظار . اما جدا چه انتظاری ؟! برای چه کسی ؟! ایا این دیوانگی محض نبود ؟! شاید به فکر او عادت کرده بودم ! شاید معتاد عشق علی بودم ! شاید جز او انگیزه ای نداشتم ! ولی بهتر است بگویم که بدون او امیدی به حیاتم نبود . اسمش ، یادش ، هر کلامش ، خنده های افسونگرش ، نکته به نکته ی حرفهایش چون خونی گرم در رگهایم می دوید . با این اوصاف در بین تمام واژه های دنیا ارزنده ترین واژه برای حالت من اعتیاد بود و بس .
برای فرار از اعتیاد به انتظار بی پایان او ، خود را سرگرم درس و معلم و کنکور کردم تا شاید از تزریق مخدر فکرش اندکی بکاهم و بتوانم در برابر عشقش مقاومت کنم . گاهی در طی شبانه روز چهارده ساعت مطالعه می کردم اما تمام این مدت دقیقه ها را می شمردم تا وقت استراحتم فرا برسد و با رویای او خستگی از تن بیرون کنم .
مرتب با اساتید خصوی به بحث و گفتگو می نشستم و کم حوصله و بی فکر کار می کردم ، کلاسها را یکی در میان به هم می زدم ، خلاصه انکه به دنبال چیزی می گشتم که وجود خارجی نداشت .
بله ، واقعا مثل معتادی بدبخت و درمان پذیر ، همه از من دست شسته بودند . سرانجام پاییز روزگاری که من شیرین ترین ایام را با علی داشتم و هم زمان وحشتناک ترین واقعه ی زندگی ام را تجربه کرده بودم ، فرا رسید . گویا سرنوشتم این طور رقم خورده بود تا همیشه بهترین و بدترین موقعیتها پا به پای هم بیاید . تا مبادا اگر شیرینی هم هست بدون طعم گس خرمالو نباشد . نزدیک مراسم بزرگداشت پدر می خواستم کارت ماه منیر و محبوبه را ببرم ولی دنیا علم مخالفت برداشت و گفت ک
تو نمی خواهی خودت را از این اتش خانمان سوز نجات بدهی ؟!!
اخر خواری و ذلت هم اندازه دارد !
گفتم : من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم . تا اندازه داشته باشد.
دنیا گفت : خدای من ! ایا فکر کرده ای مادر و امین رضا با تو چه خواهند کرد ؟!
تلخ خندیدم و گفتم : مادر مدتهاست از وضعیت گره خورده ام خسته شده است و دیگر کوچک ترین اهمیتی نمی دهد . امروز دلخوشی های او خرید طلا و جواهر و ناخوشی هایش مرافعه و دردسر خانوادگی اش است و این مدت هم من بودم که با اصرار پایش را به معرکه کشاندم و بدترین کنایه هایش را تحمل کردم . امین رضا هم گرفتار مسائل خودش است .
دنیا گفت : متاسفانه تو خیلی درگیر خودت شده ای و غم و افسردگی امین رضا را نمی بینی .
دنیا گفت :از کم و کیف ان بی اطلاع هستم.
سری تکان دادم و گفتم : اطاعت ، امشب حتما با او صحبت می کنم . کارت ماه منیر و محبوبه را به دست دنیا دادم و گفتم : خواهش می کنم تو ببر .
دنیا خشمگین کارت را گرفت و گفت : پس می خواهی کار خودت را بکنی . ان قدر در ان ایام ریاضت کشیده بودم که اگر مرا راهبه ای صبور در برابر تندی اهل عالم می خواندند ، ادعایی گزاف نبود . با ارامشی ملکوتی و خاص و بدون دلخوری از رفتار تند دنیا گفتم : اجازه بده وظیفه ی وجدانی ام را با دستان نوازشگر تو انجام بدهم .
دنیا گفت : وظیفه در قبال چه کسی ؟!
گفتم : من به علی قول داده ام تا منتظرش بمانم و او گفته تا وقتی من هستم ، او هم هست ، دوست ندارم زمانی که برگشت ، جایی برای گله گذاری باقی باشد .
دنیا گفت : چه گله ای ! انها همه تعهداتشان را زیر پا گذاشتند ، الان نزدیک شش ماه است که از هیچ کدامشان خبری نیست .
گفتم :دنیا جان من باید تا جایی پیش بروم که حجت بر وجدانم تمام شود ، درثانی شاید برای رفتارشان دلیلی دارند پس به خاطر دانستن این ندانسته ها باید حوصله داشت .
دنیا گفت : ای کاش تمام ادمها در برابر قولشان این طور مسئول بودند و بعد از گفتن این جمله خشمگین به راه افتاد . طبق معمول خواستم به اتاقم بروم ولی صدای صحبت امین رضا و پوران مرا در نشیمن متوقف کرد . با اینکه می دانستم او چندادن دل خوشی از من ندارد اما در برابرش احساس مسئولیتی خاص می کردم و نمی خواستم بی توجهی من ، علت رنجوری بیشتر او شود ، پس با خنده ای تصنعی سلام کردم و گفتم : چه عجب سر شب امدی ؟!
امین رضا نگاهش روی لبخند غیر منتظره ام خشک شد و گفت : سلام ! تو چطوری ؟!
گفتم : از احوالپرسی و بد اخلاقی های تو خوبم !
امین رضا گفت : جوانی است دیگر! جوانی
به پوران گفتم : شام حاضر است ؟
گفتم : پس لطفا میز را بچین تا امشب همه دور هم غذا بخوریم . وقتی رفت به امین رضا گفتم :
چرا تازگی این طور غمگین هستی ؟!
امین رضا نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی تو مرا هم می بینی یا فقط چهار دیواری اتاق و یاد ان پسره برایت کافی است ؟
گفتم : هیچ چیز برایم مهمتر از تنها فرزند مذکور پدر که می تواند ادامه دهنده نسل او باشد نیست . حالا بگو ببینم چه شده ؟
امین رضا گفت دانستنش فقط تو را ناراحت می کند و حسن دیگری ندارد .
گفتم : اگر در جهت تسکین درد تو باشد برایم کافی است تا بشنوم .
اشک به چشمانش دوید و بی مقدمه گفت : ای کاش من هم پدر داشتم .
گفتم : این ارزوی هر سه نفر ماست .
امین رضا گفت : وقتی می بینم تمام هم سن و سالهایم با پشتوانه ی مالی و تجربه ی پدرانشان چطور پله های ترقی را اسان و سریع طی می کنند ، افسوس می خورم .
گفتم : برادر جان دیدن و حسرت خوردن و رنج کشیدن برای من و تو مقوله ی جدیدی نیست .
گفت : بله اما مهربانی و عشق وصف ناپذیر پدر ، اغوش گرم و لطف بی توقع او ، قدرت ان شیر ژیانی که از فرزندان و حریم خانواده سخت محافظت می کرد ، چیزی نیست تا به فقدانش عادت کرد . اخ خدایا چقدر احساس تنهایی و بی کسی می کنم ، امروز دلم برای همه چیز پدر تنگ است .
صورتش را برگداند و پنهانی چشمان سرخ و داغ اشک الودش را مالید و گفت : در طول زندگی کوتاهم همیشه در سوگ پدر و در حسرت داشتن مادر سوختم و بی یار و یاور با نشیب و فرازهای دنیا دست و پنجه نرم کردم .
گفتم : قول می دهم وقتی تشکیل خانواده دادی و مثل پدر به همسر و فرزندانت هشق ورزیدی ، تمام این کمبودها جبران شود .
امین رضا مثل کودکی خرد سال گفت : اما من پدرم را می خواهم نه وعده و وعیدها را .
گفتم ک اگر مرد موفقی باشی ، ان قدر به او احساس نزدیکی خواهی کرد که وجودش را لمس می کنی .
امین رضا گفت : اخر چرا نباید یک چنین گوهر نابی را داشته باشم تا برای یک تجربه ی ساده دست نیاز به سوی دیگران که نمی دانم ایا دلسوز هستند یا نه دراز کنم ؟ اشک لبریز شده ی چشمانش چکید و ادامه داد : واقعا پدر درلحظه ی وداع با این همه دلنگرانی چه عذابی کشیده .
گفتم : متاسفانه خواست و اراده خداوند چرا ندارد .
امین رصا گفت : با رفتن پدر اینده ما هم رفت ، دیگر معطل نکرد و به اتاقش رفت و حتی وقت شام هم نیامد .
به درهای بسته ی پیش رویم می اندیشیدم و نمی دانستم این تلخ کامی ها تا چه وقت ادامه خواهد داشت که سر و صدای دنیا و بچه هایش رشته ی افکارم را از هم گسست . او شاد و خندان جلو امد و من گفتم : امیدوارم خوش خبر باشی !
دنیا گفت : تا شنونده چقدر عاقل باشد .
گفتم : خوب بگو ببینم چه اتفاقی افتاده .
دستهایش را به هم زد و گفت : جنگ و گریز جالبی بود .
گفتم : با چه کسی در جنگ و گریز بودی ؟ !
گفت : همین لان برایت می گویم .
لبخندی زدم و گفتم : نشاط و شادی تو همیشه مرا تحت تاثیر قرار می دهد .
دنیا اب دهانش را فرو داد و هیجان زده گفت : با فراغ بال در خیابان می رفتم و به مشکلات تو فکر می کردم تا به سر کوچه ی کنزل علی رسیدم که ناغافل خواهر زن برادر شوهرم را همرا جاری ام دیدم . بدون انکه داخل کوچه بشوم ، ان قدر این پا و ان پا کردم تا شرشان کم شد . وقتی داخل کوچه شدم ، چند قدم با در خانه ی ماه منیر بیشتر فاصله نداشتم که مادر زن برادر شوهرم یا بهتر بگویم عمه او از خانه بیرون امد . نمی دانی چطور
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)