290-300 کتاب می شود . نمیدانم کجا خواندم که زندگی تکرار تکرار است . فاطمه معتقد است که هیچ چیز تکرار نمی شود و همه چیز تازه است . شاید او هم راست بگوید مثلاً اینها را نگاه کن ! این آقایان محترم را که هر روز به دیدن من می آیند .
خواهر زاده ها و برادر زاده هایم را میگویم هاتو دامادها . حاجی عزت و حاجی رحمت . مردانی با موهای خاکستری و حرکات مووقر باورت می شود که اینها همان پسر بچه هایی باشند که با شلوار کوتاه دیدمشان ! حالا هر کدام برای خودشان کسی شده اند و دولتی جداگانه دارند .
راستی ! تو صدای آژیر نعش کش را می شنوی؟ صدایش خوب است . شبیه سوت ماشین دودی است . شبیه صدای موسیقی عجیبی است که تا به حال از هیچ سازی نشنیده ام .
سرش را برد زیر گوش خانم نویسنده و میگوید :" من دیگر از مرگ نمیترسم . به مردنم راضی هستم ."
چند روزی است که پشت سرهم اتاق پر و خالی میشود . معلوم نیست چه خبر شده که همه فامیل می آیند . دوستان قدیم و همسایه ها .
....... ولی او ساکت است . دیگر چادر شرف السادات را نمی گیرد و نمی گوید که نمیخواهد اینجا بمیرد .
دخترها گفته اند که شب عید او را به خانه اش می برند . ولی این بار میگوید که میخواهد زودتر برود ؛ زودتر برود تا چوب زیر درخت آلبالو بگذارد و گل های شاه پسند را به گلخانه ببرد و شمعدانی ها را قلمه بزند . دیگر دلواپس نفتالین زدن لباس های زمستانی و کوکب های نیمه بافته نیست ...... دلواپس هیچ چیز . دیگر نمیگوید که باید در خانه اش بمیرد ؛ در اتاق آفتاب رو ، جایی که رو به قبلهٔ اش کنند و ملافه لاجورد زده رویش بیندازند .
به فاطمه میگوید :" یادت هست گلرخ چطور مورد ؟ همه او را زن خوشبختی میدانستند . ولی دکتر شکمش را باز کرد ، دید همه چیز درونش پوسیده . آن میگویم از غصه بوده . از ظاهر آدم نمی شود همه چیز را فهمید . گلرخ زودتر از همه رفت ، با اینکه از همه کوچک تر بود . همان طور که در زندگی شتاب داشت ، در مرگ هم ......"
و میخواند و باز هم میخواند :" آی کاش گل سرخ نبود !"
بهار پر شکوفه رفت ؛ تابستان گرم و پاییز هزار رنگ هم . و حالا زمستان است و شاخه های سرد و خاکستری که درهم رفته اند و صدای یکنواخت برخورد باران به شیشه های کدر پنجره ها ، پرندهای قریب که روی طاقچه نشسته و به شیشه نوک میزند ، و آدم ها که می روند و می آیند ؛ آدم هایی که از کاروان برجای مانده اند ؛ کاروانی که سال ها پیش راه افتاده بود .
گللر دیگر کسی را نصیحت نمی کند . به جمیله و نفیسه و فاطمه که بی شوهر مانده اند نمی گوید باید شوهر کنند و به زندگی خود سر و سامان دهند . به طاهره نمی گوید که حتما باید برای پسر آخرشاش زن بگیرد .
به خانم نویسنده ، قلب کاقزینی را که میخک های خشک شده دورش ریخته اند و رویش نوشته شده :" مادر ! همیشه در قلب من هستی " نشان نمیدهد و به خانم رضائی نمیگوید که به زودی دنبالش می آیند . دیگر به هیچ کس ، هیچ چی نمی گوید و یکسره میخواند :
" وای کاش گل سرخ نبود
زرد و پژمرده هم نمی شد
ای کاش ، این جدایی و مرگ
هیچ کدام نمی بودند !"
پیرزن ها سرها را زیر پتوی کهنه می کنند تا صدای گللر را نشنوند . ولی صدا هم چنان می آید ؛ همراه زمستان سرد و قارقار کلاغ ها که آسمان را سیاه کرده اند .
****
پشت پنجره ، قطاری به جای نعش کش ها ایستاده است . شبیه ماشین دودی است . سوت شادی بخشی میزند . از پشت پنجره های ماشین دودی مرده ها برای او دست تکان می دهند . و او شتابان میرود تا سوار شود . سبک شده مثل خزه های ته اقیانوس ها به تخت نچسبیده است .
بر خلاف آن وقت ها که مردم هجوم می آوردند تا سوار ماشین دودی شوند جلو قطار خلوت است و ماموری که آن پایین ایستاده ، به ورقه ای که در دست دارد نگاه می کند .
به اشاره مأمور ، گللر سوار می شود ` فقط او ، خانم نویسنده مات و مبهوت آن پایین ایستاده است . به مأمور التماس می کند تا او را هم سوار کند ولی مأمور میگوید :" نه ، نوبت شما نرسیده . ما آمده ایم دنبال گللر ." و جایی را در ورقه به خانم نویسنده نشان میدهد .
او میگوید :" آخر من باید بقیه داستان را از زبان گللر بشنوم ، وألا داستانم نیمه کاره می ماند ."
مأمور بی اعتنا به او سوار می شود و در را می بندد و قطار حرکت می کند . صدای یکنواخت چرخ ها بر روی ریل آهنی می آید ، گللر هنوز خانم نویسنده را میبیند که سرگردان دنبال قطار میدود و مردی شبیه به کورش که صاحب چاپخانه است به او میگوید :" تو باید دانای کل باشی و بقیه را خودت بنویسی ."
خانم نویسنده میگوید :" نه ..... من نمیتوانم دانای کل باشم . من همه چیز را همراه با گللر طی کردم و حالا ...."
قطار ، حالا دور شده و کوروش و خانم نویسنده را بر جای گذاشته است .
***
گلرخ یک لیوان شربت گلاب دست گللر می دهد و می گوید :" این را بخور ،حالت جا می آید . کمی از این روغن بادام بنفشه به سرت بمال تا خوب بشوی ."
_ چه شربت خوشمزه ای ! مزه همان شربتی را میدهد که روز هفده شهریور گلرخ در گذر رهگذران شتابزده گذاشته بود ."
حسین هم کنار گلرخ است . لاله سرخ در دست دارد ، چه بویی !
گللر می گوید:" لاله هایی که من دیده بودم ، هیچ کدام چنین بویی نداشتند !"
گلرخ می گوید :" این بوی خون شهدا است ؛ بوی گل های محمدی و یاس و مریم و بنفشه ."
عزیز خانم وسط راهرو قطار راه میرود ؛ بدون صندلی چرخدار و به او لبخند میزند . مانی کتاب میخواند ، هنوز ! توی این دنیا هم دست از کتاب برنداشته است .
رحیم آقا و اسماعیل آقا پهلوی هم نشسته اند و سیگار می کشاند . مهدی تنها نشسته و در فک است . با کسی حرف نمیزند . گللر را انگار اصلا نمیبیند . وسط راه پیاده می شود و با لحنی پر تکلف می گوید :" از همگی معذرت میخواهم من باید بروم امامزاده عبدالله ."
حاج علی آقا و جهانگیر خان که زمانی بر سر یک شرکت سهامی اختلافات دامنه دار داشتند کنار هم نشسته آن و همگی با هم گپی میزنند . آنها به آرهای پسرانشان که همچنان شرکت سهامی را گسترش داده اند میخواندند .
گللر که سال ها روی تخت چسبیده بود ، نمیخواهد بنشیند و راه میرود .
دنیای عجیبی است ! دست شیخ عبدالحسن هم یک لاله است .
گللر میگوید :" مگر شما هم شهید شدید ؟!"
شیخ عبدالحسن ، عبایش را که مثل ابری لطیف است ، جا به جا میکند و میگوید :" بله ، من شهید شدم . یعنی مرا برای معالجه بردند به بیمارستان بغداد و همان جا آمپول هوا زدند و الکی گفتند که سکته کرده ام ."
_ آخر چرا ؟!
_ به خاطر همان اعلامیه هایی که از نجف به ایران فرستادم . سال چهل و دو .....
_ کار کی بود ؟
_کار ساواک بود . مامورانشان به بهانه عیادت آمدند بیمارستان و یواشکی کارشان را کردند .
گللر به طرف ماموری که ماشین دودی را میراند میدود و می گوید :" تو را به خدا نگهدار ! من باید به خانم نویسنده بگویم . این خیلی مهم است ، این دیگر نقل زاییدن و عروسی کردن و مردن نیست ."
ولی مأمور خونسرد گفت :" اینجا از این عجایب زیاد است !"
پهلوی شیخ عبدالحسن ، سید جلیل القدری نسسته ، صورتش برای گللر آشناست . او هم لاله ای سرخ به دست دارد .
شیخ عبدالحسن میگوید :" آبجی گللر این آقا را میشناسی ؟ سید جمال الدین استها ! او را هم با آمپول هوا کشتند ."
_ ولی او که سال ها بعد فوت کرد ، بعد از اینکه رژیم پهلوی سرنگون شد.
_ او را عراقی ها کشتند . در همان بیمارستان بغداد . به خاطر کمک هایی که به جبهه میکرد . البته وانمود کردند که به مرگ طبیعی از دست رفته .
گللر دوباره به مأمور التماس می کند که قطار را نگهدارد ، تا او بتواند خود را به خانم نویسنده برساند و این چیزها را بگوید .
ولی ماشین دودی با صدای یکنواخت خود همچنان میرود .
****
نه اتاق آفتاب رویی هست و نه ملحفه لاجورد زده ...... فقط دست های خشن مرده شوی ها است که او را روی سمنت های خاکستری مرده شوی خانه به این طرف و آن طرف می اندازند . جایی که هرگز در زندگی جرات ان که پا به آن بگذارد . از حمام هم می ترسید . چه برسد به این جورجاها ! جایی که بوی سدر و کافور میدهد ، جایی که بوی مرگ می دهد .
....... و تنها است چون بچه ها نیامده اند . آخر آنها هم قلبشان ضعیف است . فقط خانم نویسنده آمده و بهت زده به همه چیز نگاه میکند .
با اینکه چند دیوار ، مرده شوی خانه را از سالن انتظار بیرون جدا میکند ، او میتواند جمعیتی را که جمع شده اند ببیند. اما دخترها و نوه ها پیدایشان نیست و دامادها که همیشه همه کاره بوده اند ...... چرا پیدایشان نیست . اینجا هم باید دلواپسش کنند ؟!شاید ماشین هایشان خراب شده است . شاید مشغول تهیه و تدارک ناهارند . شاید هم سر دیگ های مربا ایستاده اند که هنوز قوام نیامده است !
اینجا دیگر ملامتی نیست. شاید به خاطر این که آخرین بار است که او را می شویند و سدر و کافور می مالند روی تنش چه خنکی خوشایندی دارد ! یک عمر اشتباه کرده بود که از مرگ ترسیده بود ، مردن چندان هم بد نیست . شاید هم خوبا است . اینجا بدون حرف ، بدون مشت و نیشگون و سخنان زشت او را می شویند . و در متقال آب ندیده می پیچند و می گذارندش بیرون و میگویند :" این هم مرده ای که از خانه سالمندان آورده اند ."
او را بر تخت روان می برند و میتوانست دخترها و نوه های دختری و دو عروس تازه را ببیند . همگی عینک های آفتابی تیره با مارک های معروف به چشم زده اند .... همسایه های قدیمی می گویند :" به خاطر ژست این عینک ها را زده اند ،چون آفتابی در کار نیست .
....... و دوربین با چشمی شیشه ای جلو آماده و فیلم می گیرد . کاش میتوانست آنقدر بخندد که از خنده روده بر شود. حالا دیگر در فیلم بازی می کند ! اگر سلطنت خانم بود ، چه حرف ها که نمیزد !
عزاداران یک تیغ ، سیاه پوشیده اند و جلو دوربین خود را متاثر نشان میدهند . دوربین جلو رفته و از نوه ها فیلم میگیرد . آنها اشکشان را از زیر یکنک پاک میکنند . خواهرهای شوهر گلرخ به دستمال هایی که به رنگ سیاه و آبی و سبز لوازم ارایششان آغشته شده چشم غره میروند .
بعد گللر را می گذارند جلو صف نمازگزاران و قالیچه ابریشمی و شال ترمه را از روی او بر میدارند .
همه آمده اند . همه آنها که هستند . در صف آخر همسایه های قدیمی اند : محبوبه . حبیب آقا . حتی انسیه و مونس خانم که معلوم نیست از کجا خبر دار شده اند . همسایه های خانه های بعدی : افتخار السادات و بدری شعله و بلقیس و زینت ،با همه فرزندانشان . نماز تمام می شود و او به پرواز در می آید ؛ مثل کبوترهایی که از روی درخت توت خانه پدری میپریدند .دست هایی که زیر تابوت را گرفته اند ، دست پسرها نیست . همسایه ها با تعجب از نبودن احمد و حمید میپرسد. ماهبانو می گوید :" مشغله شان زیاد است . حمید مشغول ساختن آهنگی برای یک فیلم ایرانی است و احمد هم در جلسه مهمی مربوط به کارش است . یکی از پسرهای گلستان هم در این جلسه باید حضور داشته باشد ."
ولی همسایه ها که این حرف ها قانشان نکرده می گویند :" چه چیزی مهم تر از مرگ مادر ؟!"
صدای صلوات می آید و فیلمبردار دوربین را می گیرد روی آدم هایی که صلوات می فرستند و افشین نوه بزرگ گلبانو میکروفون را جلو دهان صلوات فرستاندگان میبرد تا صدا را بهتر ضبط کند .
افتخار السادات در گوش محبوبه که پشت خم کرده میگوید :" از گور به خانه رفت ."
و او گریه کنان میگوید :" آره والله "
گللر خودش بارها گفته بود که مرگ او زمانی شروع شد که به آسایشگاه بردنش . گوری که می بایست در آن نفس میکشید .... و چه جان کندنی بود ! و چه جان سخت بود که این انتظار را تحمل کرد !
درست است ، همسایه های او آدم های خوبی بودند . خیلی به او خدمت کردند . با این حال دوست ندارد دخترها را شماتت کنند . آنها که تقصیر نداشتند . آنها زن مردم بودند ؛ اختیاری از خودشان نداشتند .
همسایه ها بدون ملاحظه چوب های نیش و کنایه را بر سرشان فرود می آوردند و آنها ، چشم ها را در پشت عینک پنهان کرده بودند تا کسی نفهمد که در نگاهشان چیست .
قبر آماده شد . آفتابی کمرنگ درون قبر افتاده است. شاید اتاق افتابرو همین جا است ؛ جایی که آدم را رو به قبلهٔ میخوابانند . چرا اینقدر از مرگ میترسید . چرا ؟
در دور دست فاطمه را میبیند . گلدان بلورین بزرگی در دست دارد . برگ های پنجه ای شکل که چند سال پیش از او گرفته بود ، حالا تکثیر شده و در آب ریشه دوانده است. به او گفته بود :" تاج خروس ها و شاه پسندها را هم ببر ." ولی فاطمه گفت :" باشد یک دفعه دیگر ." و دفعه دیگر هرگز نیامد .
زن ها و دخترها و حتی بعضی از مردها گریه می کنند و دوربین اشک های چون مرواریدشان را جاودانه می کند . صدای افتخار سادات میآید :" از گور به خانه رفت ." و او را در خانه میگذارند ........ و او همچنان همه را میبیند و همه چیز را می شنود . دعای تلقین را که مردی خرقه پوش میخواند. از دین و آیین پیامبر و امامان میگوید و دعای عدلیه را گلستان زیر لب میخواند . بعد سوره الرحمن خوانده میشود و مرد خرقه پوش با آهنگی موزون میخواند :" فبای الا ربکما تکذبان...... و ذکر یا علی ...... مجلس خوبی است ! خیلی روح دارد ! و گللر چه حضور قلبی دارد !
یک شاخه گل لاله روی قبرش گذاشته می شود و صدای پار و بال فرشته ها را می شنود و بوی عجیبی که از یک دانه گل پراکنده است !
خاک میریزند رویش ، ولی او دردش نمی آید و باز هم همه را میبیند .
بعد تاج گل ها را روی خاک گل الود می گذارند . بوی نم دلپذیری از خاک بلند می شود . بویی که با عطر گلاب و لاله آمیخته شده است . دخترها بر خاک او بوسه میزنند و گلها را پر پر میکنند ؛ نوه ها هم برادرزده ها و خواهر زاده ها هم .
اشرف السادات میگوید :" همیشه می گفت جای اینکه به قبرم بوسه بزنید ، گونه ام را ببوسید ."
دلش میخواهد بگوید :" هیچ کس حق ندارد بچه های مرا شماتت کند ."
محبوبه جمعیت را پس و پیش می کند و جلو گلبانو و ماهبانو سبز می شود و تند و تند میگوید :" عجب مادری بود ! چه فداکاری ها که در حق تان نکرد . هم برایتان پدر بود ، هم مادر . صدای چرخ خیاطی اش هنوز در گوشم است، ولی شما ....."
مادرتان آرزو به دل از این دنیا رفت ، کاش اقلا او را یک روز به خانه اش می بردید ، فقط یک روز ."
ولی او دلش نمیخواهد کسی بچه هایش را سرزنش کند . دلش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)