صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 37 , از مجموع 37

موضوع: ای کاش گل سرخ نبود | منیژه آرمین

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    250-255

    دستهایت یخ کرده؟کتاب های پدرم حالا کجاست؟»و زد زیر گریه.فاطمه با لحنی غمگین خواند:«زار و زار گریه می کردن پریا...»
    *
    اشرف السادات و گلرخ،از میان شهری یخزده و برفی عبور کردند تا خود را به خانه پسرخاله برسانند.در راه چه فکرها که نکردند و چه حرف ها که نزدند.گویا از میان سال ها و قرن ها گذشتند.از میان آنچه که پدرها و مادرها تعریف کرده بودند،می خواستند چیزهایی پیدا کنند که آن ها را به پسرخاله وصل کنند.از کوچه پس کوچه های خاکی مشهد تا خیابان سلطنت آباد.
    به مجموعه ای از خانه ها رسیدند؛عمارت هایی دو طبقه با نمای سفید و ستون های گچبری شده.خانه هایی که در آن روز سرد،سکوت و جمود خاصی داشتند.چند قدم بیشتر تا در نمانده بود،ولی اشرف السادات
    حس کرد زانوهایش با او یار نیست و توان جلو رفتن ندرد.با گریه گفت:« کاش مرده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.کاش روح مانی ما را نبیند.»
    گلرخ با لحنی نسبتاً تند گفت:« می دانی خانم جان،آدم به خاطر بچه اش ناچار است ما تحت خره را هم ماچ کند.»از اتاقک دم در،نگهبان گفت: «با کی کار دارید؟»
    - قرار است برویم منزل آقای «ف»
    نگهبان،گوشی را گذاشت و گفت:«بفرمایید.»
    از میان دختران با شاخه های خاکستری عبور کردند و خود را به عمارتی با سنگ های سفید مرمر رساندند.از پشت پنجره،شبح زنی را در پشت پرده های تور سفید دیدند.نگاه کنجکاوش را از همان فاصله می شد حس کرد.
    تردید از ذهن های مشوش دو زن به زانوهایشان منتقل می شد و پاهایشان می لرزید.
    از پسرخاله هنوز خبری نبود.مستخدمه ای به آن ها خوش آمد گفت و آن ها را به اتاقی که پنجره های بزرگ رو به ایوان داشت،هدایت کرد.
    اتاق گرمای مطبوع بخاری دیواری را کاملاً به خود گرفته بود.
    پرده های کر کر قدیمی،پنجره ها را پوشانده بود.گلرخ شبیه این پرده ها را در جهیزیه گللر دیده بود؛ جهیزیه ای که معلوم نشد چه بر سرش آمد. جا ظرفی های منبت کاری پر بود از ظرف های عتیقه.در صدر اتاق، تصویر پسرخاله بزرگ به حالتی میان عکس و نقاشی در قاب عکسی گرانبها قرار داشت.
    پشت به بخاری دادند تا گرم شوند.گلرخ به خنده گفت:«اگر اخوی هایت موافقت می کردند،حالا تو صاحب این خانه بودی.»
    اشرف السادات؛لب هایش را به نشانه نفرت کج کرد و گفت:« خدایا به دور!»بعد،به پرنده هایی که روی شاخه های مصنوعی نشسته بودند نگاه کرد،عقاب و مرغان عشق و یک آهو بچه با چشمان بی گناه.
    - نگاه کن گلرخ،چه ترسناکند این ها!
    حیوانات خشک شده،در فضای مصنوعی جنگل،نگاه عجیبی داشتند. نگاهی که انگار در عمق سکوتی وحشتناک، ساکن مانده بود.اشرف السادات،حس کرد داغ شده و می خواد فریاد بزند،چیزی از وجود این حیوانات خشک شده،در ساکنین خانه وجود داشت.چیزی از جنس مرگی ابدی... و آن ها که به مرگ ابدی محکوم شده اند،چگونه ممکن است به زندگی دیگران فکر کنند.از ساعت های متعدد که بر دیوارها بود،پانزده بار زنگی ممتد شنیده شد،زنگ هایی که به هم می پیچید و یادآور می شد که ساعت سه بعد از ظهر است.از پشت پرده های کرکر نور بنفش غروب زودرس زمستان رخنه کرده بود. انتظار به سر رسید و پسرخاله آمد؛باریک و بلند و رنگ پریده.چند تار موی باقیمانده بر روی سر را روغن زده و کاملاً به پوست سر چسبانده بود.از پشت عینکی با دو شیشه گرد و قاب فلزی،به آن ها نگاه می کرد.بر روی لباس رسمی و کراواتی که به گردن داشت،روبدوشامبری طلایی پوشیده بود در چشم هایش حالتی از ترس و شکی عمیق حس می شد.
    اشرف السادات دلش خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد،در دل گفت:«پسرخاله جان،ببین مرا به کجاها کشاندی!»
    پسرخاله،سعی می کرد صاف و شق ورق راه برود؛ولی گذشت زمان، کار خود را کرده بود و قوس گردن و کمر که ارث خانوادگی شان بود،گاه گاهی ظاهر می شد.
    با لحنی پر تکلف و کلماتی شمرده گفت:«خوش آمدید خانم ها.بفرمایید بنشینید.چطور شد که یاد ما افتادید؟»
    گلرخ و اشرف السادات بر لبه صندلی نشستند؛کلمات در سر گلرخ می چرخید و می چرخید و به سختی بر زبان می آمد:
    - ما همیشه یاد شما هستیم.مرحوم خاله خانم وقتی در خانه ما بودند، بهترین اوقات را داشتیم.یادشان به خیر.گفتیم شاید حالا که این گرفتاری برای ما پیش آمده،شما بتوانید کمکمان کنید.
    پسرخاله،دست های بی رنگش را جلو شعله بخاری گرفت و گفت:« مثل اینکه مسئله مربوط به کوروش است.پسر آقای مانی.»
    - بله پسرخاله.
    - لابد ایشان هم خانم اشرف السادات هستند.
    اشرف السادات در حالی که چادر را مثل پرده ای با دست،جلو صورت گرفته و به طرف پسرخاله برگشته بود،گفت:«سلام عرض کردم.»
    - خوش آمدید.از اخوان چه خبر؟
    - بی خبر نیستیم.گاهی کاغذی می دهند.
    - این طور شایع است که برادرهای شما در نجف و قم،آتش زیر خاکسترند.شیخ عبدالحسین هم که دست در دست ارتجاع سیاه دارد.
    اشرف السادات گفت:«من که از عوالم مردها خبر ندارم.همین قدر که اخوی ها جویای سلامتی ما هستند،ممنونشان هستم.»
    - معلوم است که آن ها فقط به بنده کم لطف نبوده اند،بلکه نسبت به همشیرۀ خودشان هم...
    اشرف السادات در دل گفت:«حالا چه وقت این حرفهاست!معلوم است پسرخاله هیچ چیز را فراموش نکرده و کینه قدیمی را هنوز به دل دارد.»
    در سال های دور برادرهای اشرف السادات به خواستگاری او جواب رد دادند و گفتند:او دستش با بیگانه ها در یک پیاله است.
    حالا، اشرف السادات باید رو به روی خواستگار قدیمی خود بنشیند و با التماس ازاو بخواهد پسرش را از زندان نجات دهد.
    اشرف السادات گفت:«خانم تشریف ندارند؟»
    - چرا همین الان می آیند.
    در همان وقت،خانم پسرخاله وارد شد.موهایش را با دو شانه به عقب برده و گردن بلند و باریک او از میان یقه انگلیسی لباسش بیشتر نمایان بود.
    اشرف السادات و گلرخ بلند شدند و سلام کردند و او همان طور،از دور و با سردی به آن ها جواب داد و کنار پسرخاله نشست.انگشترهای جواهر در انگشت هایش که مثل چوب خشک بودند،می درخشید.
    گلرخ فهمید اگر همت نکند رگ سیدی اشرف السادات بلند می شود و همه رشته ها را پنبه می کند.آن هم با رفتار سردی که از جانب زد پسرخاله بروز کرده بود!
    یاد شیرینی ها افتاد.دست دراز کرد از کیسه،دو جعبه فلزی را بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:«قابلی ندارد.شیرینی خانگی است گللر درست کرده.»
    خانم پسرخاله که هنوز قلبش از تعریف های مادرشوهر در مورد دخترهای خواهرش جریحه دار بود،گفت:«آدم باید خیلی بیکار باشد که در خانه شیرینی درست کند.»
    مستخدمه سینی چای را جلو آن ها گرفت.پسرخاله در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:«به به!و باقلوایی را با مهارت بیرون آورد و به دهان گذاشت.»
    خانم پسرخاله،چشم غره ای به او رفت و گفت:«حضرت آقا مثل اینکه فشار خونشان را فراموش کرده اند.»
    اشرف السادات چادر را روی صورتش کشیده و گریه می کرد.احساس سرگیجه و دل ضعفه می کرد.پسرخاله و زنش،کنار شعله های آتش، هر لحظه از او دورتر می شدند.همه چیز دور سرش می چرخید.حس کرد ممکن است بیهوش شود.به زحمت دستش را دراز کرد و چند قند انداخت در فنجان و آن را خورد.
    پسرخاله که متوجه حال زار اشرف السادات شده بود،رو کرد به گلرخ و گفت:«دخترخاله،شما تعریف کنید،ببینم چه خبر است؟»
    - کوروش همیشه شاگرد اول بود.امسال هم دو کلاس یکی خواند و وارد دانشگاه شد.
    ولی امسال،خودتان که می دانید دانشگاه چه خبر است.توی شلوغی ها، کوروش را هم گرفته اند.
    - نکند مثل پدرش توده ای شده.
    اشرف السادات مثل جرقه ای از جا پرید و گفت:« ولی مانی هیچ وقت توده ای نبوده.»
    - خانم جوشی نشوید.پس آن کسی که به اسم داریوش مانی در مجله طوفان مقاله نوشت،کس دیگری بود؟
    - آن چیزها مربوط به گذشته است.مانی،بعدها مخالف توده ای ها شد و حتی کتابی بر ضد آن ها نوشت... ما که این چیزها را در ختم مانی به شما گفتیم!
    - این کتاب چی شد؟
    - هیچ چی.به خاطر همین کتاب بود که او را کشتند و کتاب را هم بردند،آن هم شبی که قرار بود آن را به ناشر بدهد.
    - این کتاب نسخه دیگر نداشت؟
    - فقط چرکنویس و یادداشت های پراکنده مانده بود که من پنهانشان کردم تا بچه ها تو خط سیاست نیفتند.
    - ولی آن ها که نوشتند مانی از خودشان بوده و به دست دشمنان خلق کشته شده.
    - این ها را برای رد گم کردن نوشتند.شما که بیشتر باید این چیزها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    259 - 256

    را بدانید.
    صدای اشرف السادات گریه آلود بود و بریده بریده.
    پسر خاله رفت دم پنجره و با صدایی آرام گفت:«عصبانی نشوید خانم اشرف السادات ، من این حرف ها را می زنم که موضوع روشن شود.من از شما می پرسم.ما چه مدرکی داریم که مانی توده ای نبوده؟»
    -مدرک ، همان کتاب حقیقت است.
    -ولی وجود این کتاب را فقط از زبان شما شنیده ام.تا حالا جمله ای از آن کتاب را نه کسی دیده و نه کسی خوانده است.
    -من چرکنویس کتاب را برای شما می اورم ، هر طور می خواهید عمل کنید.
    پسر خاله گفت:«حالا فکر می کنید کوروش یک تظاهر کننده عادی بوده یا به تشکیلاتی وابسته بوده؟»
    گلرخ گفت:«برادر زاده ام بیگناه است.من مطمئنم.»
    پسر خاله گفت:«مأمورها برای تفتیش امدند یا نه؟»
    -بله.
    -و مدرکی پیدا کردند؟
    -هیچ چیز.هیچ چیز به جز چند کتاب درسی.
    و نگفت که تمام روزنامه ها و اعلامیه ها را شبانه در لگن های پر آب خیس کرده و در تاریک روشن صبح به رودخانه سیاهرنگ نزدیک کارخانه سپرده است.
    لبخندی رضایت آمیز ، بر لب های نازک پسر خاله ، ظاهر شد و گفت:«پس نباید مسئله مهمی باشد.حالا در کدام زندان است؟»
    -قزل قلعه.
    -چرا انجا؟آنجا که جای نظامی هاست!
    و ابروهایش درهم رفت.
    گلرخ گفت:«ما که از این چیزها سر در نمی آوریم.ولی به پاس قوم و خویشی و علاقه ای که میان پدران و مادران ما بود ، می خواهیم گره از کار ما باز کنید.روح همه رفتگان از جمله ابوی محترمتان ، حتماً شاد خواهد شد.»و به عکسی که در قاب طلایی بود اشاره کرد ؛ همان عکسی که در کتاب های تاریخ بود.ادامه داد:«حاج آقا خیلی به ایشان علاقه داشت و هم چنین والد بزرگوار اشرف السادات.»
    بعد زد زیر گریه و گفت:«دلم برای این زن بیشتر می سوزد.دو بچه را به یتیمی بزرگ کرده.آن وقت حالا... .»
    زن پسر خاله که تا آن وقت بی اعتنا و خونسرد بود ، گفت:«آخر نانشان نیست ، آبشان نیست!این کارهایشان برای چیست!ما نفهمیدیم دانشگاه ، جای درس خواندن است یا جای سیاست.چرا این امده ، چرا آن رفته.
    چند تا اخلالگر می افتند ، جلو ف عده ای هم دنبالشان.انگار ، بنای دانشگاه تهران را با شلوغی گذاشته اند!»
    پسر خاله گفت:«مسئله ای نیست.دولت چند روزی زندانشان می کند و زهر چشمی می گیرد و آزادشان می کند ؛ البته به شرطی که وابستگی تشکیلاتی نداشته باشند.»
    یک لحظه هم کوروش از چشمان اشرف السادات کنار نمی رفت.از وقتی که استادش در زندان مرد ، دیگر دست به سنتور نزد.فقط کتاب می خواند.شب تا صبح ، صدای ورق زدن کتاب او در گوش مادرش بود.نیمه شب ها نماز می خواند.گویی مانی دوباره زنده شده بود.
    گلرخ با لحنی ملتمسانه گفت:«پسر خاله ، من از جانب مادرم آمده ام تا از شما بخواهم نوه اش را نجات بدهید.»
    پسر خاله گفت:«ولی می دانید که مجلس هفدهم منحل شده.ما الان بیکاریم تا انتخابات بعد ، کی مرده و کی زنده.هیچ کدام نمی دانیم فردا چه خواهد شد.»
    پسر خاله توی اتاق قدم می زد و گلرخ و اشرف السادات در انتظاری تب آلود به سر می بردند.عاقبت ، پسر خاله رفت و گوشه اتاق و گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت . به چند جا زنگ زد ، ولی گویا موفق نمی شد فرد مورد نظرش را پیدا کند.
    گفت:«بدبختی این است که الان حکومت در دست نظامی هاست ، نه دست سیاسی ها و من دنبال کسی می گردم که با رئیس زندان مربوط باشد.»
    به اشرف السادات که مثل توده ای درهم شکسته زیر چادر مشکی به نظر می رسید گفت:«ولی قول می دهم به خاطر گل روی خانم اشرف السادات هر چه از دستم بر می آید برای کوروش بکنم.شما هم چرکنویس آن کتاب را به من بدهید تا اگر کوروش محاکمه داشت ارائه اش کنم.چون اینها فعلاً به دو گروه حساسیت دارند:توده ای ها و فدائیان اسلام.ما باید بفهمیم اسم کوروش در تشکیلات آنها هست یا نه.»
    صدای ضربه های ساعت ، هفده بار در اتاق پیچید و اشیاء اتاق کم کم در تاریکی گم می شد.خانم پسر خاله ، کلید برق را زد و چلچراغ ها و آباژورها روشن شدند.
    گلرخ گفت:«دیگر باید برویم.تا وقت حکومت نظامی نشده ، باید خودمان را به خانه برسانیم.»
    پسر خاله گفت:«ولی دیگر خیلی دیر است.با یک ماشین ارتشی شما را می فرستم به خانه تان.فقط یادتان باشد ، هر چه راننده گفت ، سکوت کنید.این روزها به هیچکس نمی شود اعتماد کرد.من ، تا دو - سه روز دیگر نتیجه تحقیقاتم را برایتان می آورم.»و رفت تلفن زد و ماشین خواست.یک جیپ ، جلو عمارت ایستاد.گلرخ و اشرف السادات سوار شدند و به زودی خود را میان انبوه برف که در انتهایش شفقی سرخ دیده می شد ، یافتند.از سربازخانه ها صدای تیراندازی های پراکنده به گوش می رسید.با هر صدا قلب و رگ و ریشه ی آنها به ارتعاش در آمد.در سکوت می رفتند ؛ در حالی که در وجودشان هزاران فریاد بود.چراغ های شهر از دور کورسو می زد ، ولی آن دو گویی در جزیره ای دور بودند ؛ در جایی که غم های بزرگ ، آنها را از امور روزمره زندگی غافل کرده بود.


    مشتی آهنین بر دیواره قلبش کوبیده می شد و طنین آن در اعماق جسم و روحش انعکاس می یافت.در بامدادی که برای او مثل هیچ بامداد دیگری نبود ، در روشنایی اندک انباری ، با دست های لرزان کلید را در قفل چرخاند و در چمدان رنگ و رو رفته ای را که سال ها خاک خورده بود ، باز کرد.چمدان همچون گودالی بی انتها به نظر می رسید. ... و مردی که زیر بارش باران بود.مردی که او را به فراسوی زمانی از دست رفته می خواند.
    کاغذهای زرد با دستنوشته های شتابزده و سبز رنگ پر شده بود ؛ دور از دست های مردی که «حقیقت» را در شب های دم کرده تابستان و شب های طولانی زمستان می نوشت و گاه شهرها و کوچه ها را به دنبال گمشده ای می گشت.
    اشرف السادات زیر لب گفت:«دنبال چی می گشتی که بچه هایت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    260-269

    را یتیم گذاشتی و رفتی؟»
    سایۀ گلرخ افتاده بود روی چمدان، به فکر راه حل تازه ای بود. خواهر کوچک، فرمانبر خانه، کسی که زمانی داخل آدم حسابش نمی کردند، حالا شده بود گیس سفید فامیل!
    اشرف السادات کاغذها را که بوی خاک و پوسیدگی می داد، کنار گذاشت. ته چمدان، پاکت های عکس و چند کتاب و یادداشت دیده می شد و سجادّه ای که هنوز بوی یاس می داد.
    گلرخ با خود گفت: سجادّۀ حاج آقا! و آن را بو کرد. اشرف السادات گفت: «مانی این سجاده را آورد. مادر جون بهش داده بود. نذر کردم هر وقت بچه ام از زندان درآمد، همه را به او بدهم. هر چه می خواهد بشود.» و بالحنی فیلسوفانه ادامه داد: «می دانی. من اشتباه کردم. در تمام این سال ها... همۀ کارهایم بیهوده بود.می خواستم با دست هایم جلو موج را بگیرم. در حالی که موج می آید. موج قوی تر از دست های من است.»
    رحیم آقا به شیشه زد و گفت: «من می روم.»
    بچه ها هم به مدرسه رفتند. از وقتی این اتفاق افتاد، توقع رحیم آقا و بچه ها کم شده بود. شش دانگ حواس گلرخ به برادرزاده اش بود.
    اشرف السادات گفت: «اگر از پسرخاله خبری نشد چی؟» و نگرانی صورتش را شکست.
    ـ قول می دهم امروز و فردا پیدایش بشود.
    « تو را به روح مانی قسم می دهم که هر چه بود به من بگویی. حالا زودتر بروم. گللر گناه نکرده که این همه گرفتاری بکشد. خودش هم حال درستی ندارد.»
    ـ مگر شما سر احمد کم خوبی کردید! خیالش از بچه های دیگرش راحت بود که توانست دنبال حکیم دوای احمد را بگیرد. من که فکر می کنم او شما را بیشتر از ما دوست دارد.
    ـ درست است. ولی دیگر طاقت ندارد. با این کلاس قرآن و بچه های زبان نفهم؛ آن هم صبح و عصر!
    ـ آره من نگرانش هستم.
    اشرف السادات راه افتاده بود. گلرخ گفت:«یک دقیقه صبر کن تا من هم بیایم. می خواهم یک پیاله حلیم ببرم برای عزیز خانم. پاک زمین گیر شده.»
    توی کوچه، آفتاب پهن بود. بعد از چند روز بارندگی، آفتاب می چسبید. فکر کوروش باعث شده بود که فاطمه را از یاد ببرد، ولی نزدیک خانه که رسید، دلش شور زد.
    در خانه باز بود. صدای بچه ها که آیه ای را تکرار می کردند، به گوش می رسید. تابلو «کلاس قرآن» را کوروش نوشته بود. گللر از پنجره او را دید و به سرعت خودش را پایین رساند.
    گللر گفت: «بالاخره آمدی؟ من که دلم آب شد!»
    لحنش تلخ بود و پر شکایت. اشرف السادات گفت: «همین قدر که خانه و زندگی را سرت خراب کردم کافی نیست؟»
    ـ به جای تعارف بگو پسرخاله چی گفت؟
    اشرف السادات آهی سرد کشید و گفت: «فعلاً که هیچ چی خیلی امید داد و گفت همین دو روزه جواب می دهد. فاطمه اذیت نکرد؟»
    ـ طفلکی یک گوشه می نشیند و همان شعری که کورش یادش داده می خواند.
    گللر گفت: «حالا امیدی هست یا نه؟»
    پسرخاله گفت: اگر اسمش در تشکیلات حزب توده و فدائیان اسلام نباشد، مسئله ای نیست. اگر بخواهد دانشجوها را به دلیل تظاهرات دانشگاهی بگیرند، کجا زندانی شان کنند؟
    گللر با لحنی مصمم گفت: «من نمی گذارم بچه هایم به دانشگاه بروند. هر طور شده حمید را از این چیزها دور نگه می دارم. خودم خیلی کتاب تاریخ خوانده ام. همیشه یک گروه قربانی می شوند؛ حالا اسمش را بگذارند خلق یا ملّت یا هر چیز دیگر. من نمی خواهم پسرم قربانی شود. می فهمی!»
    نگاهش سرد بود و لحنش تهدیدآمیز. گویی تام تاریخ و آدم ها را به محاکمه کشیده بود.

    صدای زوزه سگ ها در کوچه، نشان از زمستانی سخت داشت. دیگر صدای کارخانه نمی آمد. عده ای عقیده داشتند به خاطر کسادی بازار تعطیل شده. عده ای هم می گفتند صاحب کارخانه از اعتصابهای کارگری می ترسد. مردم پنجره ها را بسته بودند. لای درزها را با هرچه گیرشان می آمد پوشاندند، ولی حریف زمستان نمی شدند و سرما همچنان به اتاق ها نفوذ می کرد.
    آخر شب بود. چراغ های برق و چراغ های نفتی یکی یکی خاموش می شدند، اما چراغ اتاق گللر روشن بود.
    بیرون از اتاق، شب، سرد و عبوس بود. اگر کوروش بود، شاید می توانستند شبی را که با زدن یک کلید چراغی پرنور روشن می شد جشن بگیرند. اگر کوروش بود، حتماً رای انباری برق می کشید، هر چند بابا حیدر گفته باشد که شب و روز برای من توفیری ندارد. ولی حالا که کوروش نبود، شب بود و سرما و صدای زوزه سگ های بی خانمان و سرفه های بابا حیدر که روز به روز طولانی تر و بلند تر می شد.
    گللر، دفترچه ای که دستش بود، کنار گذاشت و دست های سرخ شده از سرما را زیر لحاف کرسی برد و به اشرف السادات نگاه کرد که انعکاسی از افکار درهم او بود.
    ماهبانو نگاهی به گلوله نخ و دست های اشرف السادات که بافتنی می بافت کرد و گفت: «برای کی می بافی زندایی؟»
    ـ برای کوروش.
    گللر گفت: «خدا کند تا زمستان نشده بیاید و ژاکت را بپوشد.»
    فاطمه دست از مشق کشید در حالی که به شیشه های بخارآلود نگاه می کرد، خواند: «از افق، از راه دور، صدای زنجیر می اومد...»
    و رفت بالای سر حمید که گوشه اتاق نشسته بود و در دفترچه نت چیزهایی می نوشت.
    فاطمه گفت: «چرا مشق تو این جوری است؟»
    «برای اینکه این مشق موسیقی است.»
    گللر گفت: «من که نه از این چیزها سردرمی آورم و نه از آن انکرالصواتی که با ساز می زنی. من همه چیز را تجربی یاد گرفتم. یاد استادم به خیر. با این آهنگ شروع کردم. مکش به خون پر و بالم...»
    صدای گللر سوز عجیبی داشت. دو قطره اشک درشت در میان مژه های پر پشت اشرف السادات سرگردان مانده بود؛ آن هم جلو چشم های فاطمه که به مادر زل زده بود.
    ماهبانو و گلبانو هنوز می نوشتند. آن شب هم اسماعیل آقا در کارخانه مانده بود و اشرف السادات و فاطمه به اتاق گللر رفته بودند تا کم تر برق و خاکه زغال مصرف شود و دلتنگی هاشان را با هم قسمت کنند.
    آن شب بچه ها خیال خوابیدن نداشتند. حمید برای تمرین قسمتی از نت ها، صدای یکنواختی را از تار بیرون می آورد.
    فاطمه گفت: «عمه گللر، قصه بگو؛ از آن قصه های قدیمی.»
    ماهبانو و گلبانو هم گفتند: «آره مامان بگو.»
    گللر به عکس پدرش که غمگین به نظر می رسید، نگاه کرد. قصّه را از آن شب برفی که پدری دخترش را نفرین کرده بود شروع کرد.
    سه جفت چشم، یک جفت سیاه و دو جفت عسلی، به قصّه ای که آمیزه ای از واقعیت و خیال بود، گوش دادند. کم کم چشم هایشان گرم شد و خوابیدند، ولی بقیه قصّه همچنان در ذهن گللر و اشرف السادات ادامه یافت. بچه ها، در میان خواب و بیداری و در رؤیایی که تازه شروع شده بود، صدای در را شنیدند.
    همان شب بود که گلرخ و عمو رحیم آمدند تا خبر دهند که پسرخاله در مورد کوروش تحقیق کرده و معلوم شده او به هیچ تشکیلاتی وابسته نبوده، ولی بازجو اصرار داشته رابطه ای بین فعالیت های کوروش و پدرش پیدا کند.

    زمستان، با همه سردی و درازی اش بالاخره گذشت و روسیاهی اش برای زغال ها و دل های سیاه ماند.
    بوی عید می آمد؛ بوی نعنا پونه؛ بوی سمنو و سبزی پلو ماهی. روی شیشه پنجره ها، دست هایی بالا و پایین می رفت تا شیشه ها را برق بیندازد. قالی ها ی شسته شده با رنگ های زنده شان زیر آفتاب طلایی می درخشیدند.
    اشرف السادات برای روزی که کوروش برگردد، تهیه و تدارک زیادی دیده بود. منتظر بود تا پسرخاله، نتیجه دادگاه و وقت آزادی او را خبر دهد. امّا کوروش بی خبر و سر زده آمد؛ یک روز صبح به کسی می مانست که از کابوس طولانی بیدار شده باشد.
    اشرف السادات، هراسان در را باز کرد و صدایی که گریه و تعجّب و شادی و غم را یکجا با خود داشت در راهرو پیچید.
    ـ کوروش!
    چیزی نمانده بود همان جا غش کند.
    به دیوار تکیه داد و دوباره به کوروش نگاه کرد، اگرچه آن که رفته بود، با آن که برمی گشت تفاوت بسیار داشت. آن پسر هجده ساله ای که پوستی صاف و چشمانی درخشان داشت، در میان خطوط شکسته و غمگین صورت مردی که رو به روی او بود، گم شده بود. بر بالای پیشانی بلندش، مویی سیخ سیخ و عاصی سربرآورده بود و روی پیشانی چند خط کوچک افتاده بود.
    پسر به او نگاه کرد. نگاهی که به سرزمین دیگری تعّلق داشت و او فهمید این پسر دیگر بر شانه اش نخواهد گذاشت و گریه نخواهد کرد. گویی مانی برگشته بود! با همان لب های مصمّم و عصبی و با همان چشم های طوفانی.
    گللر پایین آمد و احمد در حالی که ماشین چوبی اش را به دنبال می کشید، پشت سر او آمد.
    کوروش، بی مقدمه گفت: «عمه گللر، آلبوم عکس های شما کجاست؟»
    گللر بلاتکلیف به برادرزاده و اشرف السادات نگاه کرد. کوروش بدون اینکه منتظر جواب بماند، از پله ها بالا رفت.
    گللر گفت: «چطور شده یاد عکس افتاده ای؟ اوّل یک چایی بخور و برایمان از آنجا تعریف کن.»
    کلاس قرآن تعطیل شد و بچه ها با خوشحالی و سر و صدا به کوچه ریختند.
    گللر، آلبوم ها و عکس هایی را که از آلبوم بیرون مانده بود، جلو برادرزاده گذاشت. کوروش روی زمین نشسته بود و با حرکاتی شتابزده، عکس ها را زیر و رو می کرد.
    گللر گفت: «دنبال چه می گردی پسر جان؟»
    کوروش گفت: «الان می فهمیم.»
    عکس ها را دور و نزدیک می کرد تا آن چیزی را که دنبالش می گشت، پیدا کند. آخر سر، یک عکس دسته جمعی را گذاشت جلوش و از روی طاقچه ذرّه بینی برداشت و روی عکس گذاشت. زیر لب گفت: «خودش است. خود خودش.»
    ـ این کیست عمه گللر؟
    گللر گفت: «یک دوست قدیمی است.»
    کوروش با نفرت و در حالی که آتشی در چشم هایش زبانه می کشید، گفت: «دوست؟»
    صدایش قاطع بود و از پختگی حکایت می کرد. صدایی که اشرف السادات و گللر در برابرش احساس نوعی ضعف و تسلیم می کردند.
    ـ عمه گللر، به من بگو این مرد کیست؟
    ــ خوب، رفیق اسرافیل است. یک زمانی با پدرت دوست بود.
    گللر به اشرف السادات نگاه کرد که لب ها و حتی پلک ها و چانه اش می لرزید. دندان ها را به هم می فشرد تا از لرزش لب ها جلوگیری کند.
    ـ البته بعدها، دشمن اصلی پدرت شد. همان مرد مو قرمزی که... .
    گللر با ایما و اشاره از اشرف السادات خواست چیزی نگوید، ولی او دیگر می خواست با پسرش رو راست باشد.
    ـ رفیق اسرافیل قاتل پدرت بود.
    لرز افتاد در بدن کوروش. یاد دست های یخزده ای افتاد که در زیرزمین پزشکی قانونی در دستش بود. خاطرات پیرزنی که شاهد ماشین آلبالویی رنگ و مردی که موهای قرمز داشت و همۀ کلماتی که سال ها در ذهنش رسوب کرده و اینک بلورین و شفّاف شده بود.
    کوروش با صدایی بغض آلود گفت: «مامان، چرا این همه سال حقیقت را از من پنهان کردی؟ کتاب «حقیقت» کجاست؟»
    اشرف السادات حس کرد نمی تواند جلو موج را بگیرد. موجی که دردریای کلمات پسرش جلوه گر بود.
    ـ کوروش جان من ناچار شدم آن ها را به پسرخاله بدهم؛ برای نجات تو.
    کوروش با دست به پیشانی اش کوبید و گفت: «پس یک بار دیگر این کتاب را از دست دادیم. شما که به خانه پسرخاله نرفتید؟»
    لحنش سرشار از استغاثه بود. اشرف السادات مثل کسی که به گناهی اعتراف می کند، گفت: «چرا، رفتیم. من و عمه گلرخ با هم رفتیم.» کوروش با فریاد خفه در گلو گفت: «چرا؟»
    اشرف السادات گفت: «نذر کردم وقتی تو برگشتی، جز حقیقت چیزی نگویم. تمام کتاب ها و یادداشت ها و عکس ها ی پدرت را هم گذاشته ام برای تو.»
    ـ حالا کجاست؟
    ـ توی چمدان، در اتاق بابا حیدر.
    کوروش با عجله به اتاق بابا حیدر رفت. چمدان چرمی کهنه پدر را خیلی زود شناخت. بابا حیدر که متوجه آمدن کوروش شده بود، جان تازه ای گرفت و در رختخواب نشست.
    ـ بالاخره آمدی، پسر جان؟
    ـ آره، بابا حیدر. آمدم.
    و رفت نزدیک بابا حیدر که دست هایش را روی منقل گرفته بود. اشرف السادات با انبر آتش ها را زیر و رو می کرد.
    بابا حیدر، با صدایی خفه گفت: «بیا جلو تا بیشتر ببینمت.»
    و کوروش که می دانست منظور بابا حیدر از دیدن چیست، در نزدیکی او نشست و دستش را روی دست او گذاشت.
    بابا حیدر، با دست دیگرش، صورت و چشم ها و سر کوروش را لمس کرد و مدتی انگشت ها را بر چین های پیشانی او گذاشت و آهی کشید. گویی نشانه های تازه ای در او دیده بود.
    کوروش، چمدان را باز کرد. سجاده پدربزرگ را کنار گذاشت و عکس هایی را که در پاکتی قهوه ای بود، بیرون آورد و به یک عکس خیره شد. دست ها را روی سبیل پرپشت مرد گذاشت تا چشم هایش را بهتر ببیند.
    عکسی دیگر را هم که عمه گللر را در حال سخنرانی و آن مرد و مانی را در کنار او نشان می داد کنار گذاشت. با لحنی پرسشگر گفت: «عمه گللر... .»
    اشرف السادات یک لیوان چای داغ برای کوروش آورد و گفت: «عمه گللر رفته تا خبر خوش را به گلرخ بدهد.»
    کوروش گفت: «مامان، شما از این مرد چه می دانید؟»
    ـ تقریباً هیچ چیز؛ ولی عمه گللر خیلی چیزها می داند. من فقط از میان حرف های جسته و گریخته پدرت و آن پیرزن شاهد چیزهایی فهمیدم. تو چی؟
    کوروش گفت: «حیف که همه چیز را از من پنهان کردید... .»
    حس کرد، دوباره کودکی شده و دلش خواست سر بر شانه مادر بگذارد و برای او از مردی بگوید که زمانی کنار پدرایستاده بود وزمانی او را کشته بود و حالا در پشت پرده های غریب سیاست و زمان، نقش بازجو را در رژیم کودتا بازی می کرد.»
    بعد سکوت بود و صدای سرفه های باباحیدر و زمان که با گام هایی سریع می گذشت. آن قدر که نفهمیدند کی ظهر شد و کی بچه ها از مدرسه آمدند.
    یک مرتبه اشرف السادات متوجه شد که دوقلوها از صندوق که محتویاتش وسط اتاق ریخته بود، گیس های بریده شده مادرشان را با دست به پشت سر گرفته و در حیاط می دوند و احمد هم با ماشین چوبی به دنبال آن ها.
    اشرف السادات دنبال دخترها کرد و گیس ها را از دستشان گرفت و رفت بالا و گذاشت ته صندوق. عکس های پراکنده را جمع کرد و در صندوق را بست و موقعی که برگشت ، بچه ها را دید که دور کوروش نشسته بودند.
    گلبانو به پسردایی گزارش داد که درس های کلاس چهارم خیلی سخت است و این که وقتی او نبود، هیچ کس در حل کردن مسئله های حساب به او و خواهرش کمک نکرده. فاطمه، مژده آمدن برق را داد و گفت که خانم معلّم کلاس دوّم که همیشه می خندید، دیگر نمی خندد و لباس سیاه پوشیده. ماهبانو گفت در مدرسه شایع است که شوهر او اعدام شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    270-280
    گلرخ با یک جعبه شیرینی و یک سینی پیر از کباب که رویش دسته های ریحان گذاشته بودند وارد شد .
    بچه ها با خوشحالی لقمه های بزرگ بر میداشتند ، ولی کوروش به سختی لقمه ها را فرو می داد و نمی توانست باور کند که کابوس تمام شده است .
    آخر از همه حمید آمد ، با تاری که دستش بود و دفترچه های موسیقی اش .
    کوروش گفت :" من میروم اتاق بابا حیدر کمی بخوابم ."
    و از آن پس در اتاق او میخوابید تا کسی صدای حرف زدن و جیغ های اعتراض آمیزش را به هنگام خواب نشنود .
    عمر بابا حیدر تا یادت هم نکشید . انگار منتظر بود تا کوروش بیاید و بعد برود . یک شب دیگر صدای خس خس و سرفه اش نیامد و همچون شمعی خاموش شد ؛ غریب و تنها . همسایه ها جمع شدند و با احترام به خاکش سپردند و سیگارهایش را میان دیوانگان امین اباد قسمت کردند و در مسجد برایش ختم گرفتند .
    اتاق بابا حیدر به کوروش رسید . دیگر صدای سنتورش نیامد . ولی نیمههای شب که عمه گللر بدخواب میشد گاهی او را میدید که پاورچین پاورچین به کنار حوض می رود و می خواند :" انا انزلناه ......"


    ****


    مادر و دختر با حرکاتی یکنواخت دست ها و صورت هایشان را در آب حوض فرو می بردند . گللر که از بالای ایوان آنها را زیر نظر داشت از دستشان کلافه بود .
    _ چکار میکنی کوکن خانم ؟
    کوکب خانم با صدای خفه گفت :" بر شیطان لعنت ! هی شک میکنم نمیدانم سه بار شد یا دو بار ."
    _آفتاب دارد میزند و تو هنوز داری وضو میگیری !
    کوکب خانم گفت :" استغفر الله " و دوباره شروع کرد .
    نفیسه دو سجاده را کنار هم لب حوض پهن کرده بود تا قبل از آنکه با اشیا نجس دیگران قاطی شود نماز را به جا بیاورند و با ترس و لرز اطراف را میپایید تا مبادا پای بچه ای به گوشه سجاده بخورد .
    گللر پایین آمد و نزدیک اشرف السادات کنار سماور رو سفره صبحانه نشست و زیرلب گفت :" نگاه کو تورو خدا این دختره را بدبخت کرده ، میترسم همین بلا را سر جمیله هم بیاورد !"
    اشرف السادات گفت :" تقصیر خودش که نیست . مریض است ."
    _ من که میگویم شوهره برای همین ولش کرد .
    _ چه میدانم و الله از زندگی مردم که خبر نداریم .
    _ حرف بزنم میگویند خواهر شوهر است . تو بگو . این هم شد کار ! از صبح تاریک روشن دارد وضو می گیرد .دختره را هم گذاشته سر همین کار . انگار بقیه مسلمان نیستند و سرتاپایشان نجس است .
    کوکب خانم ، بالاخره سلام نماز را داد و دست هایش را رو به آسمان برد و گفت :" خدایا ، از سر تقصیراتمان بگذرد ! خدایا دردهای همه را دارمان کن و دردهای ما را هم ."
    نفسه صبر کرد تا نماز مادرش تمام شود و هر دو سجاده را جمع کرد و روی کمد اشرف السادات گذاشت که به نظرش پاک تر بود . بعد همچون شبحی روی قالی نشست و به گلهای آن خیره شد .
    گللر گفت :" کوروش کجاست ؟"
    _ از امروز رفته چاپخانه .
    _ صبح به این زودی !
    _اگر صبح زود نرود دیر میرسد . از اینجا باید تا میدان بهارستان برود .
    _ پیش کی کار میکند ؟
    _ یکی از دوستان پدرش ، از همان دوستان مجلس مثنوی خوانی .
    _ هنوز هم مجلس هست ؟
    _ بله .
    _ دردسرها از همین مجلس ها شروع می شود .
    _ باز این جور جاها بهتر است مرغ که نیست پایش را ببندم .
    گللر به کوکب خانم که داشت استکان خودش را می شست نگاه کرد و گفت :" خودمان کم مساله داشتیم اینها هم آمدند رویش ."
    نفیسه دستش را روی گلهای قالی میکشید مثل کسی که دنبال چیزی میگردد .
    _ نفیسه جان به چی فکر میکنی ؟
    _ هیچی .
    ولی در " هیچ " او هزاران درد ناگفته بود .
    _ بیا صبحانه ات را بخور .
    _ باشد .
    و رفت لب حوض و دست هایش را کرد توی آب و بهم مالید .
    کوکب خانم چایش را رخت و گذاشت جلویش .
    گللر گفت :` از پریروز که آمدید هیچ چی به ما نگفتید ، آخر چرا این دختره ماتم گرفته ؟"
    _راستش تقصیر آقا رسول است . اول که هر کس میآید خواستگاری دخترها جواب ردّ میداد . میگفت ما از خانواده فلانی و بهمانی هستیم . کم کم تعداد خواستگارها کم شد . خلاصه دیدیم اگر نجنبیم دخترها روی دستمان میمانند . گفتیم توکل بر خدا ! این یکی که آمد خودش را عاشق سینه چاک نفیسه نشان داد . ما هم دخترمان را دادیم . اولش لیلی و مجنون بودند ولی بعد ناسازگاریهایش شروع اشد ... بیشتر تقصیر مادر و خواهرهای پسره بود . چشم دیدن نفیسه را نداشتند . حسودی می کردند . نفیسه اتاقش را مثل دسته گل میکرد دلش نمیخواست مثل آنها دستش را توی یک ظرف غذا کند . خلاصه هیچ چیز آنها را نمی پسندید . حق هم داشت . بچه ام با آدم هایی هم خانه شده بود که مثل کولی ها زندگی می کردند . توی همان دییگی که غذا میپختند دست می کردند و می خوردند . با حیوان کنار طویله می خوابیدند . هیچ چیزشان به آدمیزاد نمیرفت .
    اشرف السادات گفت :" با همه این حرف ها باید میساخت . بالاخره خواهر شوهرها میرفتند . مادر شوهره هم پرش می ریخت ."
    کوکب خانم در حالی که استکان چای خود را زیر تلنبه آب گرفته بود که تمیز تمیز شود گفت :" چه میدانم و الله ؟ هر چه میکشم از ندانم کاری آقا رسول است ، به آنها گفت لیاقت دخترمان را ندارند ."
    گللر گفت ؛" ولی شما هم بی تقصیر نیستید . پاک این دختر را وسواسی بار آورده اید .!"
    کوکب خانم گفت :" همیشه آدمهای نجس کار به آدمهای پاک ظاهر میگویند وسواسی ."
    اشرف السادات گفت :" خوب ، حال بقیه اش را بگو ."
    _ هیچی دیگر . نفیسه از شوهرش جدا شد و آمد خانه ما چند روزی گذشت صدای عقو پقش در آمد و فهمیدیم حامله است . قسم خورد که نمیدانسته و تازه فهمیده . پسره هم دیگر پیدایش نشد . نه ماه بعد ، بچه به دنیا آمد . یک پسر مثل باره . بچه شش ماهه شد معلوم نیست کدام شیر ناپاک خوردهای رفت و خبر را به مادر شوهرش داد . آنها هم که کمبود پسر داشتند رو سرزنان امدندن و بچه را از زیر پستان مادرش کشیدند و بردند . دیدیم دختره پاک هوایی شده واسطه ای پیدا کردیم و نفیسه رفت بچهاش را ببیند . بچه مادرش را نمی شناخت . چقدر التماس کردیم بچه را برگردانددن ولی مادر شوهره از آن زن های یکدنده بود . گفت :" اگر ما لیاقت دخترتان را نداشتیم ، نوه مان هم لیاقتش را ندارد . باز هم به همین وضع راضی شد که گاهی بچه اش را ببیند . برای او لباس میدوخت . ژاکت می بافت . اسباب بازی و خوراکی خوشمزه قایم می کرد . آخرین دفعه که رفتیم از بچه خبری نبود . گفتند " بچه مرده . گفتیم قبرش کجاست ؟ نگفتند . معلوم نیست راست گفتند یا دروغ !ولی نفیسه دیگر رنگ بچه اش را هم ندید ."
    رنگ از روی گللر پریده بود . بعد از این همه سال یاد سپهر افتاد و گهواره خالی او که ماه ها تکان داده بود . مثل خوابزده ها زیر لب گفت :
    - پسر ، پسر ، قند عسل ، پسر پسر ، قند عسل ......
    اشک های نفیسه روی قالی میریخت ؛ بی صدا و آرام با گردانی که به سوی زمین خم شده بود و دست هایی که مثل دو ستون روی زمین بود .
    _ نفیسه جان ، بلند شو . میخواهم قالیچه را جمع کنم میخواهیم برویم شاه عبد العظیم .
    کوکب خانم راته بود ، اما مهمان ها به پا بود . برای اینکه نفیسه دلش باز شود هر روز او را به گردش میبردند . سر کیسه را شل کرده بودند . میرفتند بت کلاب . میرفتند کافه شهرداری خیمه شب بازی نگاه می کردند . سوار قایق می شدند . نفیسه به آن موج بر میداشت نگاه می کرد در حالی که در دلش آتشی بود که همه آب های دنیا هم نمیتوانست آن را سرد کند . برای همین بود که بالاخره کار خودش را کرد .
    نیمه سب بود که صدای گللر از بالای ایوان آمد " آتش ! آتش !"
    زودتر از همه خدش را پییین رساند ، همه چیز در لحظاتی بی پایان جریان داشت . گلوله ای آتشین درست به اندازه اندام یک زن ، دور حیاط میگشت ، بدون صدا . انگار آتش را حس نمی کرد ، از بس که دلسوخته بود !
    کوروش با پتویی از اتاقش آمد ولی گللر که هول کرده بود ، او را هل داد توی حوض و آتش در آب تبدیل به دودی خاکستی شد که همه محله را پر کرده بود .
    کوروش گفت :" نباید او را در آب میانداختید ." انگشت ها و آرج گللر هم سوخته بود .
    همسایه ها جمع شدند و نفیسه را از حوض بیرون کشیدند و آمبولانس اژیرکشان آمد و او را برد .
    مهمانی ها و گردش ها تمام شده بود و از آن پس بچه ها به دنبال مادرها به بیمارستان میرفتند و بالای سر موجوی ناشناس می ایستادند که همه بدنش باندپیچی شده بود . فقط از یک ستاخ چشمی را میدیدند که بدون اراده شبیه عقربه ساعت حرکت میکرد بدون پلک و بدون مژه .
    چند روز بعد ، سر و کله آقا رسول پیدا شد، گویی از همه طلبکار بود


    ماموری که چادر شب را کنار زد و صورت مانی را نشان داده بود . شاید هم از نق زدن مشتری های خیاطی و شاگرد بنگاهی که هر ماه دنبال قسط خانه می آمد ؛ یا از حرف دکتری که گفته بود شاید احمد برای همیشه فلج شده باشد و .......... این بگیر و ببندها و اعدام ها و زندانی شدن کوروش و آخر هم دختر برادری که همچون گلوله آتش دور حیاط چرخید .. اگر چه جای سوختگی دست ها خوب شده بود ، دلسوختگی ها هرگز خوب نشد ، هرگز !
    دکتر گفت :" بهتر است این غده را عمل کنید ."
    اسم عمل که آمد گللر مثل بید میلرزید . دکتر لبخندی زد و گفت :" شما خانم با سوادی هستید ،نباید از عمل وحشت کنید . امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده ، اگر هم نمیخواهید جراحی کنید، فعلا یه نسخه ای که میدهم عمل کنید ، ببینم چه اثری دارد ."
    نسخه را نوشت و با شتاب رفت .
    احمد در حیاط مشغول بازی بود . با لحنی کودانه میگفت :" مامانم خسته شده باید بخوابد . از بس مرا ورزش داد این طوری شد ، کاش کسی هم او را ورزش بدهد تا خوب شود ."




    ******


    اسماعیل آقا مثل سگی وفادار آخر شب به خانه می آمد. بی صدا و آرام در گوشه ای میخوابید و صبح تاریک روشن از خانه بیرون میزد .
    وقتی به خانه می آمد ، آرزو می کرد گللر خواب باشد و آن طور مثل غریبه ها به او نگاه نکند . بعضی شب ها او را میدید که عکس ها را دور خودش ریخته و نگاهشان می کرد . گاهی هم زیر لب حرف هایی نامفهوم میزد . از ته صندوق گیس های بافته شده ای را که پوسیده و مرده بود به موهایش وصل میکرد و جلو آینه میرفت . موهای بافته شده خرمایی بودندن و موهای خودش خاکستری . در همان حال می گفت :" مهدی ، همه اش تقصیر تو بود . و الا من کجا بی حجابی کجا ؟" بعد میرفت جلو عکس حاج آقا می ایستاد و می گفت :" حاج آقا حلالم کنید . از سر تقصیراتم بگذارید ."
    رو میکرد به اسماعیل آقا که در چهار چوب در ایستاده بود و میگفت :" مهدی کاش هیچ وقت تو را ندیده بودم . اگر تو را ندیده بودم مثل همیشه حرف حرف حاج آقام بود ."
    اسماعیل آقا زیر ژلی می خندید و می گفت :" خانم ، خدا مهدی را رحمت کند . او که هفت کفن پوسانده است !"
    گللر با شتاب عکس دیگری را نیرون آورد . عکس پسر بچه ای با لباس نظامی که روز به روز محو تر میشد . عکس را میگرفت جلو چشم های اسماعیل آقا و میگفت :"زبانت را گاز بگیر مهدی نمرده ، چون سپهر زنده است ."
    _ خانم تو را به خدا دست بردار . شوهر تو من هستم . تو حالا چهار تا بچه داری . حمید و ماهبانو و گلبانو و احمد که آنها را ول کردی به امید زن برادر بیچاره ات که خدش هم دو تا یتیم دارد .`
    گللر میگفت :" آقا ولی هم تقصیر داشت ، نباید اسمش را عوض میکرد . نباید کتاب " حقیقت " آرا مینوشت که آن توت کشته شود . حقیقت را نه تنها آنها بلکه هیچ کس در هیچ زمانی دوست نخواهد داشت ."
    اسماعیل آقا عکس ها را جمع می کرد و گللر آنقدر جان نداشت که جلو او را بگیرد گیس ها را از میان انگشت های لرزانش بیرون می آورد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    280-290
    و می گذاشت ته صندوق . آلبوم ورق ورق شده و شعرهای نوشته شده به خط نستعلیق را هم می گذاشت رویشان .
    ازپایین، صدائی می آمد . حمید مشغول تمرین آهنگ بود . به اتاق کوروش رفته بود و در پنجره را بسته بود ، تا صدای تار به گوش گللر نرسد و فیلش یاد هندوستان نکند. ولی این کوشش ها بیهوده بود . صدا می آمد ، صدائی نه تنها از درزها بلکه از اعماق روح او ؛ روحی که در زمان و مکانی بی بعد سرگردان مانده بود :" بزن تار و بزن تار "


    ****


    گللر به اطرافش نگاه کرد . حالش بهتر شده بود ، گویی از سفری دور و دراز برگشته بود . با حرکاتی شتابزده به بهار خواب رفت .
    غروب بود ، کبوترهای حبیب آقا ردیف نشسته بودند و به او نگاه می کردند . سایه حمید را ازپشت پنجره انباری دید . در حالی که داشت تمرین میکرد . دفتر چه نت هم جلوش بود .
    بلند گفت :"حمید زود بیا !"
    صدایش در حیاط پیچید ، کبوترها با وحشت پرواز کردند و سپیدی بال هایشان در آسمان پهن شد .
    کوروش از انباری بیرون آمد . مانی زنده شده بود . دستش میان کتاب بود . با همان چشم های عمیق به عمه اش نگاه کرد .
    _ چی شده عمه گللر ؟ چه خبر است ؟
    _ بگی حمید بیاید بالا .
    _باشد عمه جان .... همین الان میآید بالا .....این که دعوا ندارد .


    *****


    گلرخ تا چشمش به رختخواب های پیچیده و صندوق های دربسته در راهرو افتاد ، خشکش زد.
    هیچ معلوم هست که اینجا چه خبر است ؟
    اشرف السادات در حالی که دستک های چادر ا به دور گردن گره زده بود . نگاهی مصمم به گلرخ کرد و گفت :" داریم اسباب کشی میکنیم " گلرخ پاکت میوه را گوشه راهرو گذاشت و همان جا نشست .
    کوروش صندوق ها را جا به جا می کرد و عرق از سر و صورتش روان بود .
    گلرخ با فریادی خفه گفت :" آخر چرا ؟"
    اشرف السادات زمزمه کرد :" اگر بار گران بودیم رفتیم...."
    در لحن او غمی کهنه بود که به گلرخ منتقل شد و او زد زیر گریه . با دقت به کوروش و اشرف السادات نگاه کرد و گفت :" من که قانع نشده ام .چرا میخواهید بروید ؟ گللر چیزی گفته ؟"
    _ نه خواهر ، نقل این حرف ها نیست . خیلی وقت است میخواهیم برویم . ولی گللر که آن طور شد مدّتی ماندیم . حالا که شکر خدا حالش بهتر شده . میدانی گلرخ جان بچه های بزرگ شده اند . هر کدام یک فکری دارند . ما دیگر باری بر دوش گللر شده ایم .
    از اتاق بالا صدای بچه ها می آمد که با سوتی زیبا قرآن می خواندند .
    گلرخ گفت :" چرا به من چیزی نگفتی ؟! من می آمدم کمکت . حالا کجا برویم ."
    _اخوی حاج آقا جمال برایم نوشته یک خانه کوچک پدتی در قم داریم که فروش رفته و سهم مرا هم میفرستد . فعلا هم مقداری پول فرستاده من هم دیروز رفتم یک جا را رهن کردم . نزدیک خانه شما.
    گلرخ با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد و گفت :" کجا ؟"
    _کوچه آبشار .
    صورت گلرخ ، روشن شد و در میان گریه خندید .
    _ خوب کی میروید ؟
    _امروز جمع و جور می کنیم ،فردا میرویم .
    بعد با صدائی بسیار ضعیف زیر گوش گلرخ گفت :" گللر تحمل هیچ چیز را ندارد . خیلی پا تو کفش کوروش میکند . او هم دیگر از کسی حرف شنوی ندارد . گللر نمیخواهد قبول کند که کوروش برای خودش مردی شده . خلاصه سربسته میگویم تا وقتی بچه ها کوچک بودند راهمان یکی بود ولی حالا ...."
    اشرف السادات گریه کرد و با هیجان گفت :" برای من هم سخت است . با کم و زیادش ده سال است که با هم بوده ایم ولی روزگار است دیگر !"

    ****


    در دو اتاق تو در تو دو سفره عقد انداخته بودند . سفره های دوقلو برای گلبانو و ماهبانو .
    گللر و نفیسه و جمیله و اشرف السادات جلو در اتاق عقد ایستاده بودند و چشم از گلبانو و ماهبانو بر نمیداشتند .
    دامادها پسران حاج صمد و شاگران قدیمی گللر بودند و مادرشان با صدای بلند گفته بود که دو بخته ها و شوهر مرده ها و بیون زن ها به اتاق عقد نیایند .
    گلرخ که به سفید بختی معروف بود با دخترهایش و گلستان سر عروس ها قند می ساییدند .و جامه مهر و محبت میدوختند . عروس ها به مادرشن که در لباس دانتل سرمه ای با موهای نقره ای جمع شده مووقر و با شکوه به نظر می رسید نگاه می کردند .
    گلستان بالای سر یکی از سفره ها بود و زیر لب صلوات میفرستاد . از گوشواره و گردنبند سکه های عثمانی در گوش و گردن او خبری نبود .زیرا چند سال پیش بعد از ورشکستگی شوهر آنها را فروخته بود و به زخم زندگی اش زده بود . به جای آن دو راجع مروارید به گردن داشت . اشرف السادات ، چادرش را روی سر مراتب کرد و گفت :" نگاه کن ، چطور زمان مثل برق و باد میگذارد ! انگار همین دیروز بود که بدنیا آمدند . یادت هست ؟"
    گللر چیزی نگفت و نگاه عمیقش را که از احساسی از غم و شادی و را در خود پنهان داشت به دخترها که در میان دود اسپند چون رویایی شیرین به نظر میرسیدند دوخت و آهی کشید . در اه او همه قصه های آشکار و پنهان ، از زمان تولد دو قلوها تا درد وحشتناک و بعد ..... کار و کار و آخر هم اینکه ناچار شده بود به خاطر جهیزیه دخترها خانه را بفروشد و خانه ای بزرگ و آبرومند در حوالی خیابان ژاله رهن کند . همین خانه ای که در آن عقد دو قلوها با شکوه هر چه بیشتر برگزار شد .
    گلستان از اتاق عقد بیرون آمد و گفت :" طاهره هنوز نیامده ؟"
    _نه ، با میترا رفته اند آرایشگاه .
    _ خدا اند وقت عقد بیایند .
    جلو اتاق مردها پرده ضخیمی کشیده بودند ، ولی سر و صدایشان می آمد ." آقا " آمده و منتظر بود دامادها را به اتاق عقد ببرند و او خطبه عقد را بخواند .
    طاهره و میترا از راه رسیدند ؛ با کله هایی که به اندازه دیگی بزرگ بود . گلستان و گللر و شرف السادات و بقیه مهمان ها با تعجب به آنها نگاه می کردند .
    گللر گفت :" این چه ریختی است که خودتان را در آورده اید ؟"
    _این مدل جدید است .
    گلستان گفت :" پس آن موجود ترسناکی که قدیم ها می گفتند دیگ به سر وأقعیت داشته است !"
    میترا در حالی که خودش را در آینه نگاه میکرد گفت :" شما هم که خیلی از مرحله پرتید ...... خوب است پایتخت نشین هستید !"
    گلستان سری تکان داد و گفت :" دوره آخر الزمان است دیگر !"
    فاطمه و گلی کوچکترین دختر گلرخ که موهایشان را دٔم اسبی کرده بودندن و لباس های حریر و ارگانزا پوشیده بودند . از مهمان ها پذیرایی می کردند و گاهی به گلبانو و ماهبانو که تا هفته پیش با آنها به مدرسه می رفتند و می آمدند . نگاه می کردند . گل های از دخترهای کوچک که لباس عروس پوشیده و گل به سر زده بودندن . سعی میکردند به اتاق عقد که حالا خیلی شلوغ شده بود بروند .
    در اتاق های عقد جای سوزن انداختن نبود . بچه های کوچک هر طور بود خودشان را به اتاق رسانده و زیر دست و پای زن ها وول می خوردند . مادر آقا عزت و آقا رحمت و خواهران آنها بعد ازخطبه عقد سرویس های زمرّد و برلیان را به گوش و گردن و دست عروس ها انداختند . دو عروس که از وقتی اختیارشان به دست خودشان افتاد موهای بلند کرده بودند اینک موهای بلوطی رنگشان را به دست آرایشگر سپرده بودند که به صورت تاجی با گل و تور تزئن شده بود .
    دامادها در آینه ، عروسان خود را میدیدند که همچون دختران قصه های زیبا بودند. دخترها در آینه ، مادرشان را جست و جو می کردند که همچنان ساکت و مثل مجسمه ای دم در ایستاده بود . خاله گلرخ و دخترها و خاله گلستان هم چنان جامه محبت را برای آنها میدوختند .
    از شلوقی و بخار نفس ها و لباس و تاج سنگینی که بر روی سر داشتند خیس عرق شده بودندن .
    گلرخ گفت :" حالا همه بروید و عروسها و دامادها را تنها بگذارید ...اینجا دیگر کسی نمیتواند نفس بکشد ."
    ولی مهمانها جا خوش کرده بودندن ، با التماس و خواهش و تمنا بچه ها را بیرون کردند و درها را بستند .
    یک طرف خانواده عروس نشسته بود و یک طرف هم خانواده داماد و صحبت ها گل انداخته بود . مدل آرایش و لباس طاهره و میترا با بقیه کاملا فرق داشت .
    گلی گفت :" میترا، لباست را کی دوخته ؟"
    _داداش سهرابم از انگلیس فرستاده .
    _کفش هایت چی ؟
    _آنها را هم بابک از آمریکا فرستاده .
    _ مال خاله چطور؟
    _ آنها را هم .
    گلی در دل گفت :" کاش حسن و حسین هم به فرنگ رفته بودند،"
    و فاطمه به کوروش فکر می کرد که هیچ کس از کرهایش سر در نمی آورد و همیشه در چاپخانه کار داشت .
    طاهره متکلم وحده بود و از وزیت خوب پسرهایش در کشورهای خارج تعریف می کرد . زن ها و دخترهای فامیل با دهان باز به حرف های او گوش میدادند . گللر زیرکانه لبخند میزد و خواهرهای شوهر گلرخ از چگونگی به جا آوردن آداب مذهبیشان می پرسیدند .
    فروغ زمان که تازه به جمع آنها یفه شده بود به طاهره گفت :" برای پسرهایتان زن نگرفته اید ؟!"
    _ای خانم .... مگر اختیارشان دست من است ؟
    فروغ زمان ، باقلوایی را دردهان گذاشت و گفت :" خدابیامرزد مادر شوهرم را من و حاجی خلیل جلوش عبد عبید بودیم ` از اول زندگی تا آخرش .
    میترا :" حوصله ام سر رفت . چرا موزیک ندارد ؟"
    اشرف السادات گفت :" آخر خانواده داماد خیلی مؤمن اند "
    فروغ الزمان گفت :" وا ! مگر ما مؤمن نبودیم ! عروسی یک دفعه است دیگر من میگویم شاید به خاطر مسایل دیگر بوده ."
    اشرف السادات گفت :"مطمئنم به خاطر پولش نبوده . خودتان که میبینید چه ریخت و پاشی کرده اند . فقط سرویس خواهری که به عروس ها داده اند کلی قیمت دارد .هیچ کدام از عروس ها چنین سرویسی نداشند "
    دخترها گوشه ای جمع شده بودند و به رهبری میترا روی میزها میزدند و میخواندند :" خنچه بیارید ،لاله بکارید ، میره به حجله شاد دوماد ...."
    طاهره گفت :" ان شا الله مبارکشان باشد ،ولی من حیران مانده ام که چرا گللر این دخترها را به این زود شوهر داد . طفلکی ها داشتن درسشان را میخواندند "
    گلرخ گفت :"هرقدر درس بخوانند آخرش باید بروند کهنه بشویند . خوب همانی که آخر میخواهد بشود . اول بشود ."
    طاهره نگاهی به میترا کرد و گفت :" من که تا دخترم دیپلم نگیرد و به دانشگاه نرود شوهرش نمیدهم . حالا هم که دو پایش را کرده در یک کفش و میگوید مرا بفرستید پیش برادرهایم ."
    اشرف السادات گفت : جهانگیر خان چه میگوید ؟"
    _راضی نیست . حالا که یک سال مانده تا دیپلمش را بگیرد .تا آن وقت هم یک فکری می کنیم .
    گللر نزدیک در پهلوی محبوبه نشسته بود و همچنان از دست آقا حبیب که پیر و غر غرو شده بود ، شکایت میکرد .
    اواخر مجلس بود که حسین و حسن ، عزیز خانم را روی صندلی چرخدار آوردند . عزیز خانم با خوشالی و تقریباً ذوق زده میگفت :"الهی خیر ببینید که مرا آوردید . داشتم توی خانه میپوسیدم . به خدا اینها از بچه های خودم مهربان ترند ."
    نوه های گلرخ ، دور صندلی چرخدار عزیز خانم را گرفته بودند و صندلی را تند تند حرکت می دادند .
    _وای ننه ، این قدر مرا ندوانید .
    و رو کرد به گللر و گفت :" مبارک باشد ، انشا الله که به پای هم پیر شوید ."
    _سلامت باشید عزیز خانم .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    290-300
    کتاب می شود . نمیدانم کجا خواندم که زندگی تکرار تکرار است . فاطمه معتقد است که هیچ چیز تکرار نمی شود و همه چیز تازه است . شاید او هم راست بگوید مثلاً اینها را نگاه کن ! این آقایان محترم را که هر روز به دیدن من می آیند .
    خواهر زاده ها و برادر زاده هایم را میگویم هاتو دامادها . حاجی عزت و حاجی رحمت . مردانی با موهای خاکستری و حرکات مووقر باورت می شود که اینها همان پسر بچه هایی باشند که با شلوار کوتاه دیدمشان ! حالا هر کدام برای خودشان کسی شده اند و دولتی جداگانه دارند .
    راستی ! تو صدای آژیر نعش کش را می شنوی؟ صدایش خوب است . شبیه سوت ماشین دودی است . شبیه صدای موسیقی عجیبی است که تا به حال از هیچ سازی نشنیده ام .
    سرش را برد زیر گوش خانم نویسنده و میگوید :" من دیگر از مرگ نمیترسم . به مردنم راضی هستم ."
    چند روزی است که پشت سرهم اتاق پر و خالی میشود . معلوم نیست چه خبر شده که همه فامیل می آیند . دوستان قدیم و همسایه ها .
    ....... ولی او ساکت است . دیگر چادر شرف السادات را نمی گیرد و نمی گوید که نمیخواهد اینجا بمیرد .
    دخترها گفته اند که شب عید او را به خانه اش می برند . ولی این بار میگوید که میخواهد زودتر برود ؛ زودتر برود تا چوب زیر درخت آلبالو بگذارد و گل های شاه پسند را به گلخانه ببرد و شمعدانی ها را قلمه بزند . دیگر دلواپس نفتالین زدن لباس های زمستانی و کوکب های نیمه بافته نیست ...... دلواپس هیچ چیز . دیگر نمیگوید که باید در خانه اش بمیرد ؛ در اتاق آفتاب رو ، جایی که رو به قبلهٔ اش کنند و ملافه لاجورد زده رویش بیندازند .
    به فاطمه میگوید :" یادت هست گلرخ چطور مورد ؟ همه او را زن خوشبختی میدانستند . ولی دکتر شکمش را باز کرد ، دید همه چیز درونش پوسیده . آن میگویم از غصه بوده . از ظاهر آدم نمی شود همه چیز را فهمید . گلرخ زودتر از همه رفت ، با اینکه از همه کوچک تر بود . همان طور که در زندگی شتاب داشت ، در مرگ هم ......"
    و میخواند و باز هم میخواند :" آی کاش گل سرخ نبود !"
    بهار پر شکوفه رفت ؛ تابستان گرم و پاییز هزار رنگ هم . و حالا زمستان است و شاخه های سرد و خاکستری که درهم رفته اند و صدای یکنواخت برخورد باران به شیشه های کدر پنجره ها ، پرندهای قریب که روی طاقچه نشسته و به شیشه نوک میزند ، و آدم ها که می روند و می آیند ؛ آدم هایی که از کاروان برجای مانده اند ؛ کاروانی که سال ها پیش راه افتاده بود .
    گللر دیگر کسی را نصیحت نمی کند . به جمیله و نفیسه و فاطمه که بی شوهر مانده اند نمی گوید باید شوهر کنند و به زندگی خود سر و سامان دهند . به طاهره نمی گوید که حتما باید برای پسر آخرشاش زن بگیرد .
    به خانم نویسنده ، قلب کاقزینی را که میخک های خشک شده دورش ریخته اند و رویش نوشته شده :" مادر ! همیشه در قلب من هستی " نشان نمیدهد و به خانم رضائی نمیگوید که به زودی دنبالش می آیند . دیگر به هیچ کس ، هیچ چی نمی گوید و یکسره میخواند :


    " وای کاش گل سرخ نبود
    زرد و پژمرده هم نمی شد
    ای کاش ، این جدایی و مرگ
    هیچ کدام نمی بودند !"


    پیرزن ها سرها را زیر پتوی کهنه می کنند تا صدای گللر را نشنوند . ولی صدا هم چنان می آید ؛ همراه زمستان سرد و قارقار کلاغ ها که آسمان را سیاه کرده اند .


    ****


    پشت پنجره ، قطاری به جای نعش کش ها ایستاده است . شبیه ماشین دودی است . سوت شادی بخشی میزند . از پشت پنجره های ماشین دودی مرده ها برای او دست تکان می دهند . و او شتابان میرود تا سوار شود . سبک شده مثل خزه های ته اقیانوس ها به تخت نچسبیده است .
    بر خلاف آن وقت ها که مردم هجوم می آوردند تا سوار ماشین دودی شوند جلو قطار خلوت است و ماموری که آن پایین ایستاده ، به ورقه ای که در دست دارد نگاه می کند .
    به اشاره مأمور ، گللر سوار می شود ` فقط او ، خانم نویسنده مات و مبهوت آن پایین ایستاده است . به مأمور التماس می کند تا او را هم سوار کند ولی مأمور میگوید :" نه ، نوبت شما نرسیده . ما آمده ایم دنبال گللر ." و جایی را در ورقه به خانم نویسنده نشان میدهد .
    او میگوید :" آخر من باید بقیه داستان را از زبان گللر بشنوم ، وألا داستانم نیمه کاره می ماند ."
    مأمور بی اعتنا به او سوار می شود و در را می بندد و قطار حرکت می کند . صدای یکنواخت چرخ ها بر روی ریل آهنی می آید ، گللر هنوز خانم نویسنده را میبیند که سرگردان دنبال قطار میدود و مردی شبیه به کورش که صاحب چاپخانه است به او میگوید :" تو باید دانای کل باشی و بقیه را خودت بنویسی ."
    خانم نویسنده میگوید :" نه ..... من نمیتوانم دانای کل باشم . من همه چیز را همراه با گللر طی کردم و حالا ...."
    قطار ، حالا دور شده و کوروش و خانم نویسنده را بر جای گذاشته است .



    ***


    گلرخ یک لیوان شربت گلاب دست گللر می دهد و می گوید :" این را بخور ،حالت جا می آید . کمی از این روغن بادام بنفشه به سرت بمال تا خوب بشوی ."
    _ چه شربت خوشمزه ای ! مزه همان شربتی را میدهد که روز هفده شهریور گلرخ در گذر رهگذران شتابزده گذاشته بود ."
    حسین هم کنار گلرخ است . لاله سرخ در دست دارد ، چه بویی !
    گللر می گوید:" لاله هایی که من دیده بودم ، هیچ کدام چنین بویی نداشتند !"
    گلرخ می گوید :" این بوی خون شهدا است ؛ بوی گل های محمدی و یاس و مریم و بنفشه ."
    عزیز خانم وسط راهرو قطار راه میرود ؛ بدون صندلی چرخدار و به او لبخند میزند . مانی کتاب میخواند ، هنوز ! توی این دنیا هم دست از کتاب برنداشته است .
    رحیم آقا و اسماعیل آقا پهلوی هم نشسته اند و سیگار می کشاند . مهدی تنها نشسته و در فک است . با کسی حرف نمیزند . گللر را انگار اصلا نمیبیند . وسط راه پیاده می شود و با لحنی پر تکلف می گوید :" از همگی معذرت میخواهم من باید بروم امامزاده عبدالله ."
    حاج علی آقا و جهانگیر خان که زمانی بر سر یک شرکت سهامی اختلافات دامنه دار داشتند کنار هم نشسته آن و همگی با هم گپی میزنند . آنها به آرهای پسرانشان که همچنان شرکت سهامی را گسترش داده اند میخواندند .
    گللر که سال ها روی تخت چسبیده بود ، نمیخواهد بنشیند و راه میرود .
    دنیای عجیبی است ! دست شیخ عبدالحسن هم یک لاله است .
    گللر میگوید :" مگر شما هم شهید شدید ؟!"
    شیخ عبدالحسن ، عبایش را که مثل ابری لطیف است ، جا به جا میکند و میگوید :" بله ، من شهید شدم . یعنی مرا برای معالجه بردند به بیمارستان بغداد و همان جا آمپول هوا زدند و الکی گفتند که سکته کرده ام ."
    _ آخر چرا ؟!
    _ به خاطر همان اعلامیه هایی که از نجف به ایران فرستادم . سال چهل و دو .....
    _ کار کی بود ؟
    _کار ساواک بود . مامورانشان به بهانه عیادت آمدند بیمارستان و یواشکی کارشان را کردند .
    گللر به طرف ماموری که ماشین دودی را میراند میدود و می گوید :" تو را به خدا نگهدار ! من باید به خانم نویسنده بگویم . این خیلی مهم است ، این دیگر نقل زاییدن و عروسی کردن و مردن نیست ."
    ولی مأمور خونسرد گفت :" اینجا از این عجایب زیاد است !"
    پهلوی شیخ عبدالحسن ، سید جلیل القدری نسسته ، صورتش برای گللر آشناست . او هم لاله ای سرخ به دست دارد .
    شیخ عبدالحسن میگوید :" آبجی گللر این آقا را میشناسی ؟ سید جمال الدین استها ! او را هم با آمپول هوا کشتند ."
    _ ولی او که سال ها بعد فوت کرد ، بعد از اینکه رژیم پهلوی سرنگون شد.
    _ او را عراقی ها کشتند . در همان بیمارستان بغداد . به خاطر کمک هایی که به جبهه میکرد . البته وانمود کردند که به مرگ طبیعی از دست رفته .
    گللر دوباره به مأمور التماس می کند که قطار را نگهدارد ، تا او بتواند خود را به خانم نویسنده برساند و این چیزها را بگوید .
    ولی ماشین دودی با صدای یکنواخت خود همچنان میرود .



    ****


    نه اتاق آفتاب رویی هست و نه ملحفه لاجورد زده ...... فقط دست های خشن مرده شوی ها است که او را روی سمنت های خاکستری مرده شوی خانه به این طرف و آن طرف می اندازند . جایی که هرگز در زندگی جرات ان که پا به آن بگذارد . از حمام هم می ترسید . چه برسد به این جورجاها ! جایی که بوی سدر و کافور میدهد ، جایی که بوی مرگ می دهد .
    ....... و تنها است چون بچه ها نیامده اند . آخر آنها هم قلبشان ضعیف است . فقط خانم نویسنده آمده و بهت زده به همه چیز نگاه میکند .
    با اینکه چند دیوار ، مرده شوی خانه را از سالن انتظار بیرون جدا میکند ، او میتواند جمعیتی را که جمع شده اند ببیند. اما دخترها و نوه ها پیدایشان نیست و دامادها که همیشه همه کاره بوده اند ...... چرا پیدایشان نیست . اینجا هم باید دلواپسش کنند ؟!شاید ماشین هایشان خراب شده است . شاید مشغول تهیه و تدارک ناهارند . شاید هم سر دیگ های مربا ایستاده اند که هنوز قوام نیامده است !
    اینجا دیگر ملامتی نیست. شاید به خاطر این که آخرین بار است که او را می شویند و سدر و کافور می مالند روی تنش چه خنکی خوشایندی دارد ! یک عمر اشتباه کرده بود که از مرگ ترسیده بود ، مردن چندان هم بد نیست . شاید هم خوبا است . اینجا بدون حرف ، بدون مشت و نیشگون و سخنان زشت او را می شویند . و در متقال آب ندیده می پیچند و می گذارندش بیرون و میگویند :" این هم مرده ای که از خانه سالمندان آورده اند ."
    او را بر تخت روان می برند و میتوانست دخترها و نوه های دختری و دو عروس تازه را ببیند . همگی عینک های آفتابی تیره با مارک های معروف به چشم زده اند .... همسایه های قدیمی می گویند :" به خاطر ژست این عینک ها را زده اند ،چون آفتابی در کار نیست .
    ....... و دوربین با چشمی شیشه ای جلو آماده و فیلم می گیرد . کاش میتوانست آنقدر بخندد که از خنده روده بر شود. حالا دیگر در فیلم بازی می کند ! اگر سلطنت خانم بود ، چه حرف ها که نمیزد !
    عزاداران یک تیغ ، سیاه پوشیده اند و جلو دوربین خود را متاثر نشان میدهند . دوربین جلو رفته و از نوه ها فیلم میگیرد . آنها اشکشان را از زیر یکنک پاک میکنند . خواهرهای شوهر گلرخ به دستمال هایی که به رنگ سیاه و آبی و سبز لوازم ارایششان آغشته شده چشم غره میروند .
    بعد گللر را می گذارند جلو صف نمازگزاران و قالیچه ابریشمی و شال ترمه را از روی او بر میدارند .
    همه آمده اند . همه آنها که هستند . در صف آخر همسایه های قدیمی اند : محبوبه . حبیب آقا . حتی انسیه و مونس خانم که معلوم نیست از کجا خبر دار شده اند . همسایه های خانه های بعدی : افتخار السادات و بدری شعله و بلقیس و زینت ،با همه فرزندانشان . نماز تمام می شود و او به پرواز در می آید ؛ مثل کبوترهایی که از روی درخت توت خانه پدری میپریدند .دست هایی که زیر تابوت را گرفته اند ، دست پسرها نیست . همسایه ها با تعجب از نبودن احمد و حمید میپرسد. ماهبانو می گوید :" مشغله شان زیاد است . حمید مشغول ساختن آهنگی برای یک فیلم ایرانی است و احمد هم در جلسه مهمی مربوط به کارش است . یکی از پسرهای گلستان هم در این جلسه باید حضور داشته باشد ."
    ولی همسایه ها که این حرف ها قانشان نکرده می گویند :" چه چیزی مهم تر از مرگ مادر ؟!"
    صدای صلوات می آید و فیلمبردار دوربین را می گیرد روی آدم هایی که صلوات می فرستند و افشین نوه بزرگ گلبانو میکروفون را جلو دهان صلوات فرستاندگان میبرد تا صدا را بهتر ضبط کند .
    افتخار السادات در گوش محبوبه که پشت خم کرده میگوید :" از گور به خانه رفت ."
    و او گریه کنان میگوید :" آره والله "
    گللر خودش بارها گفته بود که مرگ او زمانی شروع شد که به آسایشگاه بردنش . گوری که می بایست در آن نفس میکشید .... و چه جان کندنی بود ! و چه جان سخت بود که این انتظار را تحمل کرد !
    درست است ، همسایه های او آدم های خوبی بودند . خیلی به او خدمت کردند . با این حال دوست ندارد دخترها را شماتت کنند . آنها که تقصیر نداشتند . آنها زن مردم بودند ؛ اختیاری از خودشان نداشتند .
    همسایه ها بدون ملاحظه چوب های نیش و کنایه را بر سرشان فرود می آوردند و آنها ، چشم ها را در پشت عینک پنهان کرده بودند تا کسی نفهمد که در نگاهشان چیست .
    قبر آماده شد . آفتابی کمرنگ درون قبر افتاده است. شاید اتاق افتابرو همین جا است ؛ جایی که آدم را رو به قبلهٔ میخوابانند . چرا اینقدر از مرگ میترسید . چرا ؟
    در دور دست فاطمه را میبیند . گلدان بلورین بزرگی در دست دارد . برگ های پنجه ای شکل که چند سال پیش از او گرفته بود ، حالا تکثیر شده و در آب ریشه دوانده است. به او گفته بود :" تاج خروس ها و شاه پسندها را هم ببر ." ولی فاطمه گفت :" باشد یک دفعه دیگر ." و دفعه دیگر هرگز نیامد .
    زن ها و دخترها و حتی بعضی از مردها گریه می کنند و دوربین اشک های چون مرواریدشان را جاودانه می کند . صدای افتخار سادات میآید :" از گور به خانه رفت ." و او را در خانه میگذارند ........ و او همچنان همه را میبیند و همه چیز را می شنود . دعای تلقین را که مردی خرقه پوش میخواند. از دین و آیین پیامبر و امامان میگوید و دعای عدلیه را گلستان زیر لب میخواند . بعد سوره الرحمن خوانده میشود و مرد خرقه پوش با آهنگی موزون میخواند :" فبای الا ربکما تکذبان...... و ذکر یا علی ...... مجلس خوبی است ! خیلی روح دارد ! و گللر چه حضور قلبی دارد !
    یک شاخه گل لاله روی قبرش گذاشته می شود و صدای پار و بال فرشته ها را می شنود و بوی عجیبی که از یک دانه گل پراکنده است !
    خاک میریزند رویش ، ولی او دردش نمی آید و باز هم همه را میبیند .
    بعد تاج گل ها را روی خاک گل الود می گذارند . بوی نم دلپذیری از خاک بلند می شود . بویی که با عطر گلاب و لاله آمیخته شده است . دخترها بر خاک او بوسه میزنند و گلها را پر پر میکنند ؛ نوه ها هم برادرزده ها و خواهر زاده ها هم .
    اشرف السادات میگوید :" همیشه می گفت جای اینکه به قبرم بوسه بزنید ، گونه ام را ببوسید ."
    دلش میخواهد بگوید :" هیچ کس حق ندارد بچه های مرا شماتت کند ."
    محبوبه جمعیت را پس و پیش می کند و جلو گلبانو و ماهبانو سبز می شود و تند و تند میگوید :" عجب مادری بود ! چه فداکاری ها که در حق تان نکرد . هم برایتان پدر بود ، هم مادر . صدای چرخ خیاطی اش هنوز در گوشم است، ولی شما ....."
    مادرتان آرزو به دل از این دنیا رفت ، کاش اقلا او را یک روز به خانه اش می بردید ، فقط یک روز ."
    ولی او دلش نمیخواهد کسی بچه هایش را سرزنش کند . دلش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    300-305
    نمی خواهد که چینی به صورت همچون گل آنها بیفتد .
    درست است که او آرزو به دل از آن دنیا آمد ، اما حالا که جایش بد نیست . حالا آسمان آبی را با همه وسعتش میتواند ببیند ، آسمانی که ماه ها بود از شیشه های کدر پنجره به زحمت میتوانست گوشه ای از آن را ببیند .
    جسم او را در قبر گذاشته و رویش خاک و گل ریخته اند ولی او هنوز بیرون است و میتواند تند تر از همه آنها که عجله دارند برود .
    گلبانو و ماهبانو میخواهند زودتر بروند تا همه چیز مرتب باشد ؛ بیشتر به خاطر خانواده دامادها و عروس ها .
    یک نفر با بلند گو از عزادارن دعوت می کند که به یکی از رستوران های معروف شمال شهر بروند و همه میدانند که این رستوران متعلق به داماد گلبانو است .
    یکی از خواهرزادهها میگوید :" خاله خیلی خوشگل شده بود !"
    _ اره به آرامش رسید .
    _ خیلی زجر کشید ، ولی طّب و طاهر از دنیا رفت .
    خواهر شوهرهای گلرخ، به چند تا از دخترها اشاره می کنند .
    _چه آرایشی کرده اند ! توی قبرستان هم دست از این کارها بر نمیدارند .
    از پشت پنجره اتوبوس ها ، بچه های کوچک تر در حالی که حلوا به دهان گذاشته اند برای قبر مادر بزرگ دست تکان میدهدن و دوربین از آنها فیلم میگیرد .
    گللر سوار اتوبوس می شود . هیچ کس او را نمیبیند . گلستان از کمر درد می نالد. اشرف السادات و فاطمه و خانم نویسنده با هم پچ پچ می کنند ؛ از آرزوهای گللر می گویند و از خانه سالمندان .
    دامادها با حرارت از اجناس و نرخ احتمالی دلار و پوند حرف میزنند . هیچ کس از مرگ حرفی نمیزند . گویی کسی آن را باور ندارد !
    کاش میشد به نوه هایش بگوید که این قدر حرف نزنند و این قدر پنهانی لپ ها و لب هایشان را قرمز نکنند . کاش می شد به خانم نویسنده بگوید غم و شادی های دنیا چیزی نیست ، اما هیچ کس صدای او را نمی شنود و چه بهتر ..... اگر خانم نویسنده بداند که غم ها و شادی های دنیا چیزی نیست دیگر کتابی نخواهد نوشت و دیگران هم نخواهند نوشت و پسرهای گلستان و طاهره بر سر سود و زیان شرکت توی سر و کله هم نخواهند زد .
    اتوبوس ها در خیابانی پر درخت جلو یک رستوران لوکس می ایستند . گللر زودتر از همه میرسد . مثل باد حرکت میکند . انگار چرخ زیر پاهایش گزاشته اند . یاد سهراب می افتاد ؛اولین پسری که کفش چرخدار به پا کرد . حالا همه پسرهای فامیل از آن کفش ها دارند .
    وارد سالن بزرگ می شود . چه میزی چیده اند ! گویی مجلس عروسی است . جوجه کباب و کباب های مخصوص و گوجه هایی که انگار از قالب بیرون آمده اند . حتی بره های درسته وسط میز ایستاده که جعفری در دهانشان است . افشین پسر بزرگ ماهبانو به فلمبردار میگوید :" از این میز زودتر فیلم بگیر ، قبل از اینکه تزیناتش بهم بخورد ."
    دوربین میرود و روی جوجه کباب ها که طول و ارزی غیر عادی دارند و روی پلوهای رنگارنگ و پر از مغز پسته جمعیتی که پشت میزها نشسته اند برای شادی روح تازه در گشته صلواتی میفرستند .
    افشین میگوید:" سعی کنید فیلم را جوری مونتاژ کنید که خیلی با شکوه به نظر برسد ، میخواهیم بفرستیم برای دائی حمید و دائی احمد ."
    حاجی عزت میرود و میآید . جوجه کباب ها را با دست به دهان میگذارد و چربی و زعفران از لای انگشتانش سرازیر می شود.
    حاجی رحمت میگوید :" این رستوران مال دامادم است ، همه چیزش درجهٔ یک است ."
    بعد از ناهار به خانه گلبانو میروند . بر سر مسجدی که مراسم ختم در آن برگزار شود بحث و جدال است . کوروش میگوید :" شما که هیچ چیز عمه گللر را مطابق میلش نکردید ، اقلا ختم او را در مسجدی که گفته بگذارید ."
    افشین میگوید:" مثلا کجا ؟"
    _ مسجد شهدا . همان جایی که آنقدر بزرگ است که همسایه های کوچه آبشار و دروازه دلاب و میدان شوش در آن جا میگیرند .
    سیما ، دختر بزرگ گلبانو میگوید :" واه ! کی میتواند برود توی آن کوچه پس کوچه ها ."
    _ حالا دیگر آنجا کوچه پس کوچه شده !
    ماهبانو میگوید :" آقا کوروش ما دیگر آن دختر بچه هایی نیستیم که به ما زور می گفتی !"
    حاجی عزت میانهٔ داری می کند و میگوید :" اصلا ما جا گرفته ایم دیگر کار از کار گذشته است ."
    کار خودشان را کرده اند . مسجدی گرفته اند که به خودشان نزدیک باشد ؛ از آن مسجدهایی که تعدادی صندلی در آن چیده اند . جایی که نشان دهد که آنها هیچ پیوندی با جنوب شهر نداشته اند .. همه عصبانی شده بودند و بلند بلند حرف میزدند .
    کوروش از جایش بلند میشود و بدون خداحافظی میرود . به دنبالش اشرف السادات و فاطمه و خانم نویسنده و عده ای از فامیل هم میروند .
    حاجی رحمت میگوید : بهتر !"
    افشین میگوید :" اینها که نیایند ، خانم نویسنده هم نمی آید ."

    ***


    غروب دلتنگی است و گللر دلش گرفته . حالا میتواند مثل زمانی که خواب میدید با یک قدم خیابان ها را طی کند و برود ؛ حتی بیشتر از بچه هایی که سوار بر کفش های چرخدار در حیات سر میخوردند . از روی هوا میتوانست برود . از امامزاده عبدالله میگذارد . مهدی را میبیند که جلو مقبره آجری ، روی یک پا ایستاده و منتظر روز حساب و کتاب است . سپهر ، کنار او ایستاده و پرنده ای سفید در دست دارد . گللر حتی میتواند پدرش را در ایوان طلائی امام رضا ببیند که قرآن میخواند و مادر جون که دستش لای مفاتیح الجنان است .
    از باغ طوطی ردّ میشود . جهانگیر خان . در قبرش خوابیده . کمی آن طرف تر حاج علی آقا چیزی شبیه میل اندازه گیری را میان دو دست گرفته است . گویی پارچه متر میکند .
    کمی آنطرف تر اسماعیل آقا کنار بساط سماور و چای نشسته و سیگار می کشد .
    خیلی زود به بهشت زهرا میرسد . اول از همه مانی را میبیند . زیر درخت های بلند کاج و کنار جوی آب مثنوی را با آهنگی تازه میخواند .
    _ دفتر چندم را میخوانی ؟؟
    _دفتر اول .
    _چرا ؟ بعد از این همه سال .....
    ...... و او همچنان میخواند ، با آهنگی غریب .
    و بعد گلرخ را میبیند . مثل زمانی که چهارده ساله بود .با پوست صورتی و روسری سفیدی که موهای خرمایی اش از زیر آن پیدا بود و چشام طلائی اش . او هم می خواند :" بسم الله النّور . بسم الله النّور . بسم الله النّور......"
    دعا را با لهجه عربی میخواند و بدون کوچکترین غلط .
    تهیم آقا گوش های نشسته و به دعای او گوش میدهد .
    نیرویی مغناطیسی او را به سوی جایگاه می کشاند . جایی که هنوز بوی خاک باران خورده میدهد . هوا تاریک شده و ستاره ها بر بام آسمان ظاهر شده اند . ولی این خورشید ، این خورشید از کجا بر قبر او تابیده است ؟ و این آفتاب .....؟
    چشم ها را تنگ میکند . میبندد و باز می کند . دستش را روی چشم حایل میکند و نزدیک میرود ؛ پاورچین ، پاورچین .
    صدای قرآن بچه ها را می شنود . دور قبر او دختر بچه هایی که روسری به سر دارند و پسر بچه هایی که کت نخ نما به تن کرده اند ، جمع شده اند و صدای قرائت قرانشان بلند است . بچه های بیچاره ! گللر فکر کرده آماده اند از او شکایت کنند . چون زیاد با آنها مهربان نبوده . ولی برای سپاسگزاری آمده اند و به او لبخند میزنند ؛ لبخندی از ورای ملکوت .
    هر کدام شمعی پر نور به دست دارند . شمع ها را کنار هم میگذارند . شمع ها تندیل به خورشید شده و بر قبر او تابیده .
    قبر دیگر جای تنگی نیست ؛ اتاقی است افتابرو و رو به قبلهٔ . اتاق افتابرو همین جاست .



    پایان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/