صفحه 176تا185
صبح خیلی زود گاری دم کوچه در جایی که نمی تواست وارد بن بست شود ایستاده بود.
بچه ها از کوچه های اطراف مثل مور و ملخ دور گاری ریخته بودند و به قاطر پیری که به گاری بسته شده و سر در توبره فرو برده بود سنگ و آشغال پرت می کردند.قاطر با نگاه بی حال و خسته زیر چشمی بچه ها را می دید و گاه به نشانه اعتراض لگدی می پراند و دوباره سردرتوبره فرو می برد.بچه ها که ترسشان ریخته بود دست به شرارت های تازه می زدند. چون را فرو می کردند توی گوش های قاطر و سنگ را با شدت بیشتری پرتاب می کردند .حیوان خشم خود را با صدایی که از دهان بیرون می آورد نشان میداد.
گاریچی وقتی اصاصیه را روی گاری می گذاشت شلاقی را به طرف بچه ها پرت کرد و گفت: مردم آزارها!چه کار به این زبان بسته دارید؟
بچه ها با ضربه شلاق پراکنده شده و به کناره های دیورا پناه بردند و در کمین ماندند تا در فرصت مناسب کار خود را از سر بگیرند.بچه های مونس خانم دور وبر گاری می پلکیدند و احساس مالکیت خود را نسبت به اثاثیه ای که در گاری بود و خود گاری رو قاطر با نوعی غرور نشان می دادند.
اصغر پسر بزرگ مونس خانم در حالی که سماور شکسته ای در یک دست و دیگی بزرگ در دست دیگر داشت آمرانه به بچه ها گفت:
بروی کنار!
سرو کله باباحیدر با جعبه سیگاری که به گردن داشت و با صربه های عصایش پیدا شد.در حالی که از شلوغی و هیاهو در صبح به آن زودی تعجب کرده بود گفت: یک نفر به من بگوید چه خبر است.
اصغر گفت: باباحیدر ما از اینجا می رویم.
-خیر باشد.حالا کجا می خواهید بروید؟
-می رویم ورامین خانه پدربزرگم که آنجا ماک و زراعت دارد.
-برای همیشه؟
-تا بابام از زندان آزاد بشود.
آن روز صبح مونس خانم با چادر بی رنگ و رو که قامت خمیده او را می پوشاند در محله آفتابی شده بود و با یک یک همسایه ها خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید:
-اگر بار گران بود رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم.
می گفت: به خدا از روی همسایه ها شرمنده ام .می دانیم بچه هایم سربار شما بوده اند.همه اش تقصیر آن گوربه گور شده است.آخر تو که اهل زندگی نبودی چرا پنج تا بچه گذاشتی تو دامن من؟
ونگاه سرگردانش روی همسایه ها و قاطر پیر و گرایچی و اثاثیه مختصری که در گاری بود می گشت.
وقتی سوار گاری می شد اشک در صورت تکیده اش جاری شد.
همسایه ها که بارها آرزو کرده بودند مونس و بچه های شرورش از آن کوچه بروند حالا که گاری و بچه ها و جل و پلاسش را می دیدند که دور می شد.نم اشک در چشم ها و آهی سوزان در قلب هایشان حس می کردند.
شلاق گاریچی بر قاطر فرود آمد.گاری از کوچه گذشت و گردی بر جای گذاشت. تنها صدای غمگین مونس در کوچه مانده بود:
اگر بار گران بودیم، رفتیم.
اگر نامهربان بودیم،رفتیم.
شما با خانمان خود بمانید .
که ما بی خانمان بودیم و رفتیم.
*
مادرجون زنده شده بود.اصلا او کی مرده بود که دوباره زنده شود؟!
او اثر انگشت های نازکی که میان مفاتیح الجنان قدیمی بود ،جان گرفته بود . بعد از سال ها بازگشته بود.مفاتیح همیشه پر بود از گل های یاس و گلبرگ های گل محمدی و برگ های سسبز گل هایی که گلستان لای کتاب می گذاشت تا آنها را به صورت باغچه هایی روی کاغذ دوباره زنده کند.
از وقتی گلستان آمد همه چیز دوباره زنده شد.او با چشم هایی آرامش و عمق اقیانوس ها را داشت به آسمان نگاه می کرد و با لحنی ملایم سخن می گفت. با گوشواره و گردنبندی پرا ز سکه های عثمانی که چشم همه خواهرزراده را خیره می کرد.
گلستان به همراه شوهرش چند روزی به تهران آمدند. تابه خانه خدا بروند.
آن شب در خانه گلرخ مهمانی بود و فردای همان روز باید عازم سفر حج می شدند.
گللر در حالی که گلبانو و ماهبانو را در بغل داشت و حمید گوشه چادرش را گرفته بود از درشکه پیاده شد و خودش را به خانه گلرخ رساند.
-از نفس افتادم.این دو تا بزرگ شده اند و بغل کردنشان خیلی سخت است.
گلرخ گفت: خوب راهشان بینداز.
-چطوری ؟ دو قدم راه می روند و می افتند. هنوز باید بغلشان کنم .
بعد دماغش را بال کشید و گفت: چه بوی کوکوسبزیی راه انداخته ای!
گلستان که آب وضو از دست هایش می چکید ،وارد شد و گفت:
چقدر دیر آمدی خواهر؟
-خیلی شلوغ بود .این روزها همه می ریزند تو خیابان.انگار حلوا خیرات می کنند.اصلا حقش بود از اول می امدید خانه من .هر چه باشد من خواهر بزرگتر هستم.
گلستان گردنش را کج کرد.نور غروب افتاده بود روی خطوط ظزیف صورتش .با مهربانی گفت: تو که صبح و عصر شاگرد داری.حال خودت هم که خوب نیست .ملاحظه تو را کردم .وانگهی علی آقا هم بود .می دانستم از او رودرواسی داری.
-این حرف ها چیست؟ اتفاق اتاق مونس خانم خالی است.می آمدید همان جا.
-خدا کند زنده برگردم .آن وقت می آیم خانه شما.
-ببینیم و تعریف کنیم.
باران ریزی می بارید .بچه ها سعی داشتند گلبانو و ماهباو را زاه ببرند.
فریاد شادی بچه ها در حیاط پیچیده بود.
گلرخ گفت: بیایید تو . سرما می خورید.
گللر در گوش گلستان گفت:خدا کند این یکی پسر باشد .مادر خدابیامرزم ارث دختر زاییدن را به گلرخ داد.
گلستان که خودش د پسر داشت گفت:پسر و دختر ندارد.خدا کند صالح باشند.
گلرخ با یک سینی چای آمد.
گللر گفت: عزیز خانم کجاست؟
-رفته تبریز پیش دخترش.اشرف السادات هم قرار بود پلو را بپزد.نمی دانم چرا دیر کرده ودلم شور می زند.
گللر گفت: خیلی وقت است مانی را ندیده ام.
گلرخ گفت: دارد کتاب می نویسد .اشرف السادات هم پا به ماه است.
گللر به پنجره های باران خورده نگاه کرد و با حالتی نگران گفت:می ترسم این کتاب کار دستش بدهد .با آن شیاطینی که من می شناسم.
گلستان که از حرف های خواهرها سر در نیاورده بود تسبیح می گرداند و ذکر می گفت.
در همین موقع اشزف السادات وارد شد.
گلرخ گفت: حلال زاده بودید .همین الان حرف شما بود.
اشرف السادات چادر از سر برداشت و گفت:
غیبت که نبود!
گللر گفت: نه بابا.
اشرف السادات به سراغ برنج رفت.
کوروش کنار دفتر و کتابش نشسته بود . و با نگاه مادر را دنبال می کرد.
گلستان گفت: کلاس چندمی؟
-سوم.
-درسهایت چطور است؟
-خوب است.
-نماز می خوانی؟
-اقا جونم می گوید واجبت نشده ولی مامانم می گوید بخوان که عادت کنی.
-مامانت راست می گوید.اگر نماز بخوانی نورانی می شوی.
-یعنی چراغ تو صورتم روشن می کنند؟
-از چراغ بالاتر . مثل آقا بزرگت می شوی .آقا بزرگ یادت هست؟
...و کوروش به یاد پیرمردی افتاد که نوری در پیشانی اش وجود داشت. ولی گوروش همیشه فکر می کرد آن نور مهربانی است که بر یشانی پدربزرگ می درخشد.
-حالا سوره های نماز را بخوان ببینم.
گوروش سوره ها را خواند.
گلستان یک بسته آب نبات به کوروش داد و گفت:
از مکه یک چیزخوبی برایت می آورم.
گللر و گلرخ و اشرف السادات سر دیگ های غذا بودند.
گلرخ گفت: کاشکی امشب شام را زود بخوریم .گلستان و علی آقا باید تاریک روشن بروند.راستی مانی کی می آید؟
اشرف السادات دست هایش را به هم مالید و گفت: والله چه عرض کنم .امشب می رود مجلس .هر چه گفتم یک امشب نرو قبول نکرد آقا داداشتان را که می شناسید!پیله کرده به مجلس مثنوی خوانی.من هم یک دفعه فتم.ولی مگر کوروش گذاشت چیزی بفهمم!
گلستان سلام نماز را داد و سجاده را جمع کرد .سفره انداخته شد ولی همه منتظر مانی بودند .عاقبت اشرف السادات گفت: شام را بخورید .برای او کنار می گذارم.
ولی دلشوره عجیبی داشت.چند بار رفت دم در و به دو طرف کوچه خیس و مه گرفته نگاه کرد. از دور سایه هر مردی را می دید فکر می کرد مانی است.ولی نزدیک که می شد کس دیگری بود.
آمد توی اتاق و در حالی که سعی می کرد لرزشی را که همه بدنش را گرفته بود پنهان کند شروع کرد به بازی کردن با غذا .دلشوره از وجود او به گللر و گلرخ منتقل شد.آن ها هم حالی بهتر از اشرف السادات نداشتند.فکری وحشتناک و مشترک در ذهن سه زن بود.
سفره را جمع کردند .آخر شب بابارن تندتر می بارید و از مانی هیچ خبری نبود.
**
پشت چنجره نعش کش ها به ردیف ایستاده اند و نورشان را انداخته اند توی اتاق.یکی از نعش کش ها آلبالویی است. رفیق اسرافیل پشت فرمان نشسته و به تقلید از استالین پیپ می کشد. انگشت سبابه اش را رو به مانی گرفته و می گوید: شما خرده بوروژواها باید بمیرد.
مانی ورقه هایی را به سینه می چسباند و می خواهد هرجور شده آن ها را نجات دهد؛ولی رفیق اسرافیل دست بردار نیست و بالاخره او را کنار دیورا گیر می اندازد.ماشین به او می زند و سرنگونش می کندو کاغذها دورش می ریزند و قطره های خون با نوشته ها آمیخته می شود.
گللر زیر لب می گوید: فدای لجبازی اش شد.همان لجبازی موروثی که بعد از مرگ او به بچه هایش رسید.
فاطمه می گوید : عمه جان بیشتر از آن سب بگویید .از آن شب بارانی .
هواگرم است ولی گللر لزر کرده است.دندان هایش به هم می خورد سرمای آن شب را هم مثل سرمای شب های دیگر در اعماق قلب خود حس می کند یخی که با هیچ گرمایی اب نمی شود.
**
در سرما و سکوت و همناک سردخانه پزشکی قانونی صدای پ.تین های مأموری که جلو می رفت پیچیده بود . سایه های سه زن و یک پسر بچه و دومرد به صورتی ترسناک بر زمین گسترده می شد.
هوا سنگین بود و بوی بدی در فصا انباشته بود .مأمور با حالتی بی تفاوت در مورد مرده هایی ک شب گذشته پیدا کرده بودند حرف می زد.
رحیم آقا با دلخوری گفت: یاد زن های قدیم به خیر که حرف شوهرانشان را گوش می دادند.هر چه گفتم اینجا توی این دهلیزهای تاریک جای زن نیست به حرفم گوش ندادند و راه افتادند و آمدند.آخر این درست است که زن پا به ماه ...تستغفرالله!اشرف السادات با قدرتی که هرگز در خود سراغ نداشت به پایان ماجرا نزدیک می شد.
مأمور در کنار صفی از اجساد که رویشان پوشانده شده بود ایستاد و با لحنی سرد گفت: این ها مرده های بی نام و نشان هستند.بعد یکی یکی آن ها را نشان داد تا به جسدی می رسید که چادر شب چهارخانه رویش کشیده بودند.مأمور چادرشب را کنارزد.صدایفریاد خفه ای از گلوی اشرف السادات بیرون آمد ،ولی پسرک فریاد نزد گریه هم نکرد.همان طور مثل مجسمه به پلک های سنگین و فرو افتاده مردی زیر چادرشب خوابیده بود نگاه کرد. سایه ها در اطراف آن ها زیاد می شدند.سایه دو زن و مرد که دور آن ها را گرفته بودند فضا را تنگ تر و تاریک تر کرده بود.
گللر احساس کرد در بیابانی برهوت اسبی تنها می دود و شیهه می کشد صدایی از ماورای زمان صدایی که گویی یک بار دیگر هم شنیده بود در فضا پیچید.
مأمور فهمید که مراجعین گمشده خود را پیدا گرده اند.
گلرخ به صورت مهتابی برادر نگاه کرد .بلوز زیتونی رنگی را که او برایش بافته بود به تن داشت.ولی چشم های شفاف مانی چشم هایی که رنگ زیتون را در خود منعکس می ساخت دیگر باز نبود گویی از سال ها پیش بسته شده بود.
اشرف السادات گفت: خودش است .داریوش مانی نویسنده کتاب حقیقت.
صدای افتادن کسی بر روی زمین شنیده شد.گللر بود. اسماعیل آقا او را بلند کرد .دست ک.ر.ش در دست های مادر یخ زده بوده .نمی توانست باور کند پدر مرده است. تصور مرگ او سخت بود.ولی صورت بی رنگ مانی و شقیقه های خون آلود و فرورفته و پلک هایی که مثل مجسمه های گچی بی حالت بود و لبخندی تلخ که بر روی لب ها ماسیده بود کوروش را دعوت می کرد تا حقیقت را بپذیرد.
در قلب کوچکش فریادی پیچید و کلمه ای گذشته و حال و آینده او را به هم پیوند داد.کلمه ای که هیچ وقت دست از سر او برنداشت و مثل خود زمان کشدار و طولانی بود: چرا؟
بعد همه چیز به صورت اشباحی در آمدند که در فضایی خیالی رفت وآمد می کردند.یک نفر شناسنامه مانی را آورد و پزشکی که پشت میز شکسته ای نشسته بود و خمیازه می کشید جواز دفن را صادر کرد.
همه چیز برای اجرای مراسم آماده شد .همه چیز مثل کابوسی که بیداری به همراه نداشت می گذشت.
اشرف السادات پرسان پرسان خود را به محل حادثه رساند.یک فرورفتگی در کوچه ظهیرالاسلام رو به روی یک مؤسسه انتشاراتی که با نور شمع های سقاخانه روشن شده بود .پیرزنی که در طبقه دوم و باران تندی می بارید. مردی از کنار کوچه می گذشت .یادم نیست چتر به دست داشت یا نه .ولی ورقه ها در دستش بود.
آن ها را به سینه می فشرد .یک ماشین آلبالویی رنگ دنبالش کرد. مرد سعی کرد با حرکات مارپیچی خود را نجات دهد ولی آخرش ماشین به او زد او را به همراه اوراق که دردست داشت پرت کرد.کاغذها در اطرافش پرانده شدند .ماششین ایستاده و مردی قوی یکل که موهایی سرخ داشت پیاده شد کاغذها را تا آخرین ورق جمع کرد و سوار ماشین شد و رفت.
جسد زیر باران و در تاریکی ماند تا در رشنایی صبح ماشین کلاتنری آمد و او را برد.
به جز چشم های بی خوابی پیرزن هیچ کس ناظر این ماجرا نبود.
*
اشرف السادات چشم ها را به زحمت باز کرد سرش مثل کوه سنگینی می کرد آفتاب زرین و گرم بهاری روی ملحفه های سفید فتاده بود و او حس کرد زندگی هنوز وجود دارد و از میان چنگالهایی که زمانی طولانی وجود او را در خود گرفته بودند نجات یافته است.
و صدای کلنگ قبر کن هم چنان می آمد با صربه هایی یکنواخت که خاک را می شکافت و زمین که هر لحظه برای بلعیدن گودتر می شد و آدم هایی که دور تا دور ایستاده بودند صبر و متانت زن شوهر مرده را تحسین می کردند .شاید حاصل همان صبوری دردی بود که دو شبانه روز در وجود او چنگ زده بود دردی فراتر از درد زایمان نه تنها در جسم بلکه در وسعت روح گسترده می شد.
....و او قبل از آنکه بیهوش شود لب های قابله خانگی را به یاد آورد که گفته بود: از دست من کاری ساخته نیست.
بعد او را گذاشته بودند روی تخت روان و دیگر چیزی به یاد نمی آورد چز دهلیزهای تنگ و تاریکی که سعی داشت از درون آن ها راهی به بیرون پیدا کند .
روی تختخواب بیمارستان بود.گللر،سیاهپوش کمی آن طرف تر ایستاده بود.
-چرا سیاه پوشیدی؟
وآرزو کرد آنچه در آن دهلیزهای تاریک دیده بود فقط خوابی باشد که به پایان رسیده .اما صورت تکیده و چشم های گودرفته و فمگین گللر به او می گفت همه چیز راست بوده است. سعی کرد از جایش حرکت کند.پرستار بچه ای را در قنداق پیچیده بود.در بغلش گذاشت و گفت : خدا عمر دوباره به تو داده و یک دختر خوشگل نگاهش کن.
دخترک چشم ها را باز کرده بود. یک جفت چشم سیاه مخملی که نگاه مانی را با خود داشت و او فکر بچه به ان کوچکی چطوری می تواند نگاه مردی را با تجربه های بسیار داشته باشد. شاید هم همه این خیالات بود!
این دختر یادگار دوران وصل بود اگر چه به دنیا آمدنش با جدایی آغاز می شد!
اشرف السادات در جایش نشست و بچه را بغل کرد.با حرکتی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)