صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 37

موضوع: ای کاش گل سرخ نبود | منیژه آرمین

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 176تا185
    صبح خیلی زود گاری دم کوچه در جایی که نمی تواست وارد بن بست شود ایستاده بود.
    بچه ها از کوچه های اطراف مثل مور و ملخ دور گاری ریخته بودند و به قاطر پیری که به گاری بسته شده و سر در توبره فرو برده بود سنگ و آشغال پرت می کردند.قاطر با نگاه بی حال و خسته زیر چشمی بچه ها را می دید و گاه به نشانه اعتراض لگدی می پراند و دوباره سردرتوبره فرو می برد.بچه ها که ترسشان ریخته بود دست به شرارت های تازه می زدند. چون را فرو می کردند توی گوش های قاطر و سنگ را با شدت بیشتری پرتاب می کردند .حیوان خشم خود را با صدایی که از دهان بیرون می آورد نشان میداد.
    گاریچی وقتی اصاصیه را روی گاری می گذاشت شلاقی را به طرف بچه ها پرت کرد و گفت: مردم آزارها!چه کار به این زبان بسته دارید؟
    بچه ها با ضربه شلاق پراکنده شده و به کناره های دیورا پناه بردند و در کمین ماندند تا در فرصت مناسب کار خود را از سر بگیرند.بچه های مونس خانم دور وبر گاری می پلکیدند و احساس مالکیت خود را نسبت به اثاثیه ای که در گاری بود و خود گاری رو قاطر با نوعی غرور نشان می دادند.
    اصغر پسر بزرگ مونس خانم در حالی که سماور شکسته ای در یک دست و دیگی بزرگ در دست دیگر داشت آمرانه به بچه ها گفت:
    بروی کنار!
    سرو کله باباحیدر با جعبه سیگاری که به گردن داشت و با صربه های عصایش پیدا شد.در حالی که از شلوغی و هیاهو در صبح به آن زودی تعجب کرده بود گفت: یک نفر به من بگوید چه خبر است.
    اصغر گفت: باباحیدر ما از اینجا می رویم.
    -خیر باشد.حالا کجا می خواهید بروید؟
    -می رویم ورامین خانه پدربزرگم که آنجا ماک و زراعت دارد.
    -برای همیشه؟
    -تا بابام از زندان آزاد بشود.
    آن روز صبح مونس خانم با چادر بی رنگ و رو که قامت خمیده او را می پوشاند در محله آفتابی شده بود و با یک یک همسایه ها خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید:
    -اگر بار گران بود رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم.
    می گفت: به خدا از روی همسایه ها شرمنده ام .می دانیم بچه هایم سربار شما بوده اند.همه اش تقصیر آن گوربه گور شده است.آخر تو که اهل زندگی نبودی چرا پنج تا بچه گذاشتی تو دامن من؟
    ونگاه سرگردانش روی همسایه ها و قاطر پیر و گرایچی و اثاثیه مختصری که در گاری بود می گشت.
    وقتی سوار گاری می شد اشک در صورت تکیده اش جاری شد.
    همسایه ها که بارها آرزو کرده بودند مونس و بچه های شرورش از آن کوچه بروند حالا که گاری و بچه ها و جل و پلاسش را می دیدند که دور می شد.نم اشک در چشم ها و آهی سوزان در قلب هایشان حس می کردند.
    شلاق گاریچی بر قاطر فرود آمد.گاری از کوچه گذشت و گردی بر جای گذاشت. تنها صدای غمگین مونس در کوچه مانده بود:
    اگر بار گران بودیم، رفتیم.
    اگر نامهربان بودیم،رفتیم.
    شما با خانمان خود بمانید .
    که ما بی خانمان بودیم و رفتیم.
    *
    مادرجون زنده شده بود.اصلا او کی مرده بود که دوباره زنده شود؟!
    او اثر انگشت های نازکی که میان مفاتیح الجنان قدیمی بود ،جان گرفته بود . بعد از سال ها بازگشته بود.مفاتیح همیشه پر بود از گل های یاس و گلبرگ های گل محمدی و برگ های سسبز گل هایی که گلستان لای کتاب می گذاشت تا آنها را به صورت باغچه هایی روی کاغذ دوباره زنده کند.
    از وقتی گلستان آمد همه چیز دوباره زنده شد.او با چشم هایی آرامش و عمق اقیانوس ها را داشت به آسمان نگاه می کرد و با لحنی ملایم سخن می گفت. با گوشواره و گردنبندی پرا ز سکه های عثمانی که چشم همه خواهرزراده را خیره می کرد.
    گلستان به همراه شوهرش چند روزی به تهران آمدند. تابه خانه خدا بروند.
    آن شب در خانه گلرخ مهمانی بود و فردای همان روز باید عازم سفر حج می شدند.
    گللر در حالی که گلبانو و ماهبانو را در بغل داشت و حمید گوشه چادرش را گرفته بود از درشکه پیاده شد و خودش را به خانه گلرخ رساند.
    -از نفس افتادم.این دو تا بزرگ شده اند و بغل کردنشان خیلی سخت است.
    گلرخ گفت: خوب راهشان بینداز.
    -چطوری ؟ دو قدم راه می روند و می افتند. هنوز باید بغلشان کنم .
    بعد دماغش را بال کشید و گفت: چه بوی کوکوسبزیی راه انداخته ای!
    گلستان که آب وضو از دست هایش می چکید ،وارد شد و گفت:
    چقدر دیر آمدی خواهر؟
    -خیلی شلوغ بود .این روزها همه می ریزند تو خیابان.انگار حلوا خیرات می کنند.اصلا حقش بود از اول می امدید خانه من .هر چه باشد من خواهر بزرگتر هستم.
    گلستان گردنش را کج کرد.نور غروب افتاده بود روی خطوط ظزیف صورتش .با مهربانی گفت: تو که صبح و عصر شاگرد داری.حال خودت هم که خوب نیست .ملاحظه تو را کردم .وانگهی علی آقا هم بود .می دانستم از او رودرواسی داری.
    -این حرف ها چیست؟ اتفاق اتاق مونس خانم خالی است.می آمدید همان جا.
    -خدا کند زنده برگردم .آن وقت می آیم خانه شما.
    -ببینیم و تعریف کنیم.
    باران ریزی می بارید .بچه ها سعی داشتند گلبانو و ماهباو را زاه ببرند.
    فریاد شادی بچه ها در حیاط پیچیده بود.
    گلرخ گفت: بیایید تو . سرما می خورید.
    گللر در گوش گلستان گفت:خدا کند این یکی پسر باشد .مادر خدابیامرزم ارث دختر زاییدن را به گلرخ داد.
    گلستان که خودش د پسر داشت گفت:پسر و دختر ندارد.خدا کند صالح باشند.
    گلرخ با یک سینی چای آمد.
    گللر گفت: عزیز خانم کجاست؟
    -رفته تبریز پیش دخترش.اشرف السادات هم قرار بود پلو را بپزد.نمی دانم چرا دیر کرده ودلم شور می زند.
    گللر گفت: خیلی وقت است مانی را ندیده ام.
    گلرخ گفت: دارد کتاب می نویسد .اشرف السادات هم پا به ماه است.
    گللر به پنجره های باران خورده نگاه کرد و با حالتی نگران گفت:می ترسم این کتاب کار دستش بدهد .با آن شیاطینی که من می شناسم.
    گلستان که از حرف های خواهرها سر در نیاورده بود تسبیح می گرداند و ذکر می گفت.
    در همین موقع اشزف السادات وارد شد.
    گلرخ گفت: حلال زاده بودید .همین الان حرف شما بود.
    اشرف السادات چادر از سر برداشت و گفت:
    غیبت که نبود!
    گللر گفت: نه بابا.
    اشرف السادات به سراغ برنج رفت.
    کوروش کنار دفتر و کتابش نشسته بود . و با نگاه مادر را دنبال می کرد.
    گلستان گفت: کلاس چندمی؟
    -سوم.
    -درسهایت چطور است؟
    -خوب است.
    -نماز می خوانی؟
    -اقا جونم می گوید واجبت نشده ولی مامانم می گوید بخوان که عادت کنی.
    -مامانت راست می گوید.اگر نماز بخوانی نورانی می شوی.
    -یعنی چراغ تو صورتم روشن می کنند؟
    -از چراغ بالاتر . مثل آقا بزرگت می شوی .آقا بزرگ یادت هست؟
    ...و کوروش به یاد پیرمردی افتاد که نوری در پیشانی اش وجود داشت. ولی گوروش همیشه فکر می کرد آن نور مهربانی است که بر یشانی پدربزرگ می درخشد.
    -حالا سوره های نماز را بخوان ببینم.
    گوروش سوره ها را خواند.
    گلستان یک بسته آب نبات به کوروش داد و گفت:
    از مکه یک چیزخوبی برایت می آورم.
    گللر و گلرخ و اشرف السادات سر دیگ های غذا بودند.
    گلرخ گفت: کاشکی امشب شام را زود بخوریم .گلستان و علی آقا باید تاریک روشن بروند.راستی مانی کی می آید؟
    اشرف السادات دست هایش را به هم مالید و گفت: والله چه عرض کنم .امشب می رود مجلس .هر چه گفتم یک امشب نرو قبول نکرد آقا داداشتان را که می شناسید!پیله کرده به مجلس مثنوی خوانی.من هم یک دفعه فتم.ولی مگر کوروش گذاشت چیزی بفهمم!
    گلستان سلام نماز را داد و سجاده را جمع کرد .سفره انداخته شد ولی همه منتظر مانی بودند .عاقبت اشرف السادات گفت: شام را بخورید .برای او کنار می گذارم.
    ولی دلشوره عجیبی داشت.چند بار رفت دم در و به دو طرف کوچه خیس و مه گرفته نگاه کرد. از دور سایه هر مردی را می دید فکر می کرد مانی است.ولی نزدیک که می شد کس دیگری بود.
    آمد توی اتاق و در حالی که سعی می کرد لرزشی را که همه بدنش را گرفته بود پنهان کند شروع کرد به بازی کردن با غذا .دلشوره از وجود او به گللر و گلرخ منتقل شد.آن ها هم حالی بهتر از اشرف السادات نداشتند.فکری وحشتناک و مشترک در ذهن سه زن بود.
    سفره را جمع کردند .آخر شب بابارن تندتر می بارید و از مانی هیچ خبری نبود.
    **
    پشت چنجره نعش کش ها به ردیف ایستاده اند و نورشان را انداخته اند توی اتاق.یکی از نعش کش ها آلبالویی است. رفیق اسرافیل پشت فرمان نشسته و به تقلید از استالین پیپ می کشد. انگشت سبابه اش را رو به مانی گرفته و می گوید: شما خرده بوروژواها باید بمیرد.
    مانی ورقه هایی را به سینه می چسباند و می خواهد هرجور شده آن ها را نجات دهد؛ولی رفیق اسرافیل دست بردار نیست و بالاخره او را کنار دیورا گیر می اندازد.ماشین به او می زند و سرنگونش می کندو کاغذها دورش می ریزند و قطره های خون با نوشته ها آمیخته می شود.
    گللر زیر لب می گوید: فدای لجبازی اش شد.همان لجبازی موروثی که بعد از مرگ او به بچه هایش رسید.
    فاطمه می گوید : عمه جان بیشتر از آن سب بگویید .از آن شب بارانی .
    هواگرم است ولی گللر لزر کرده است.دندان هایش به هم می خورد سرمای آن شب را هم مثل سرمای شب های دیگر در اعماق قلب خود حس می کند یخی که با هیچ گرمایی اب نمی شود.
    **
    در سرما و سکوت و همناک سردخانه پزشکی قانونی صدای پ.تین های مأموری که جلو می رفت پیچیده بود . سایه های سه زن و یک پسر بچه و دومرد به صورتی ترسناک بر زمین گسترده می شد.
    هوا سنگین بود و بوی بدی در فصا انباشته بود .مأمور با حالتی بی تفاوت در مورد مرده هایی ک شب گذشته پیدا کرده بودند حرف می زد.
    رحیم آقا با دلخوری گفت: یاد زن های قدیم به خیر که حرف شوهرانشان را گوش می دادند.هر چه گفتم اینجا توی این دهلیزهای تاریک جای زن نیست به حرفم گوش ندادند و راه افتادند و آمدند.آخر این درست است که زن پا به ماه ...تستغفرالله!اشرف السادات با قدرتی که هرگز در خود سراغ نداشت به پایان ماجرا نزدیک می شد.
    مأمور در کنار صفی از اجساد که رویشان پوشانده شده بود ایستاد و با لحنی سرد گفت: این ها مرده های بی نام و نشان هستند.بعد یکی یکی آن ها را نشان داد تا به جسدی می رسید که چادر شب چهارخانه رویش کشیده بودند.مأمور چادرشب را کنارزد.صدایفریاد خفه ای از گلوی اشرف السادات بیرون آمد ،ولی پسرک فریاد نزد گریه هم نکرد.همان طور مثل مجسمه به پلک های سنگین و فرو افتاده مردی زیر چادرشب خوابیده بود نگاه کرد. سایه ها در اطراف آن ها زیاد می شدند.سایه دو زن و مرد که دور آن ها را گرفته بودند فضا را تنگ تر و تاریک تر کرده بود.
    گللر احساس کرد در بیابانی برهوت اسبی تنها می دود و شیهه می کشد صدایی از ماورای زمان صدایی که گویی یک بار دیگر هم شنیده بود در فضا پیچید.
    مأمور فهمید که مراجعین گمشده خود را پیدا گرده اند.
    گلرخ به صورت مهتابی برادر نگاه کرد .بلوز زیتونی رنگی را که او برایش بافته بود به تن داشت.ولی چشم های شفاف مانی چشم هایی که رنگ زیتون را در خود منعکس می ساخت دیگر باز نبود گویی از سال ها پیش بسته شده بود.
    اشرف السادات گفت: خودش است .داریوش مانی نویسنده کتاب حقیقت.
    صدای افتادن کسی بر روی زمین شنیده شد.گللر بود. اسماعیل آقا او را بلند کرد .دست ک.ر.ش در دست های مادر یخ زده بوده .نمی توانست باور کند پدر مرده است. تصور مرگ او سخت بود.ولی صورت بی رنگ مانی و شقیقه های خون آلود و فرورفته و پلک هایی که مثل مجسمه های گچی بی حالت بود و لبخندی تلخ که بر روی لب ها ماسیده بود کوروش را دعوت می کرد تا حقیقت را بپذیرد.
    در قلب کوچکش فریادی پیچید و کلمه ای گذشته و حال و آینده او را به هم پیوند داد.کلمه ای که هیچ وقت دست از سر او برنداشت و مثل خود زمان کشدار و طولانی بود: چرا؟
    بعد همه چیز به صورت اشباحی در آمدند که در فضایی خیالی رفت وآمد می کردند.یک نفر شناسنامه مانی را آورد و پزشکی که پشت میز شکسته ای نشسته بود و خمیازه می کشید جواز دفن را صادر کرد.
    همه چیز برای اجرای مراسم آماده شد .همه چیز مثل کابوسی که بیداری به همراه نداشت می گذشت.
    اشرف السادات پرسان پرسان خود را به محل حادثه رساند.یک فرورفتگی در کوچه ظهیرالاسلام رو به روی یک مؤسسه انتشاراتی که با نور شمع های سقاخانه روشن شده بود .پیرزنی که در طبقه دوم و باران تندی می بارید. مردی از کنار کوچه می گذشت .یادم نیست چتر به دست داشت یا نه .ولی ورقه ها در دستش بود.
    آن ها را به سینه می فشرد .یک ماشین آلبالویی رنگ دنبالش کرد. مرد سعی کرد با حرکات مارپیچی خود را نجات دهد ولی آخرش ماشین به او زد او را به همراه اوراق که دردست داشت پرت کرد.کاغذها در اطرافش پرانده شدند .ماششین ایستاده و مردی قوی یکل که موهایی سرخ داشت پیاده شد کاغذها را تا آخرین ورق جمع کرد و سوار ماشین شد و رفت.
    جسد زیر باران و در تاریکی ماند تا در رشنایی صبح ماشین کلاتنری آمد و او را برد.
    به جز چشم های بی خوابی پیرزن هیچ کس ناظر این ماجرا نبود.
    *
    اشرف السادات چشم ها را به زحمت باز کرد سرش مثل کوه سنگینی می کرد آفتاب زرین و گرم بهاری روی ملحفه های سفید فتاده بود و او حس کرد زندگی هنوز وجود دارد و از میان چنگالهایی که زمانی طولانی وجود او را در خود گرفته بودند نجات یافته است.
    و صدای کلنگ قبر کن هم چنان می آمد با صربه هایی یکنواخت که خاک را می شکافت و زمین که هر لحظه برای بلعیدن گودتر می شد و آدم هایی که دور تا دور ایستاده بودند صبر و متانت زن شوهر مرده را تحسین می کردند .شاید حاصل همان صبوری دردی بود که دو شبانه روز در وجود او چنگ زده بود دردی فراتر از درد زایمان نه تنها در جسم بلکه در وسعت روح گسترده می شد.
    ....و او قبل از آنکه بیهوش شود لب های قابله خانگی را به یاد آورد که گفته بود: از دست من کاری ساخته نیست.
    بعد او را گذاشته بودند روی تخت روان و دیگر چیزی به یاد نمی آورد چز دهلیزهای تنگ و تاریکی که سعی داشت از درون آن ها راهی به بیرون پیدا کند .
    روی تختخواب بیمارستان بود.گللر،سیاهپوش کمی آن طرف تر ایستاده بود.
    -چرا سیاه پوشیدی؟
    وآرزو کرد آنچه در آن دهلیزهای تاریک دیده بود فقط خوابی باشد که به پایان رسیده .اما صورت تکیده و چشم های گودرفته و فمگین گللر به او می گفت همه چیز راست بوده است. سعی کرد از جایش حرکت کند.پرستار بچه ای را در قنداق پیچیده بود.در بغلش گذاشت و گفت : خدا عمر دوباره به تو داده و یک دختر خوشگل نگاهش کن.
    دخترک چشم ها را باز کرده بود. یک جفت چشم سیاه مخملی که نگاه مانی را با خود داشت و او فکر بچه به ان کوچکی چطوری می تواند نگاه مردی را با تجربه های بسیار داشته باشد. شاید هم همه این خیالات بود!
    این دختر یادگار دوران وصل بود اگر چه به دنیا آمدنش با جدایی آغاز می شد!
    اشرف السادات در جایش نشست و بچه را بغل کرد.با حرکتی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    186-187
    تمام شد baseball cap smiley
    تحسین می کردند . شاید حاصل همان صبوری ، دردی بود که دو شبانه روز ، در وجود او چنگ زده بود ؛ دردی فراتر از درد زایمان ؛ نه تنها در جسم ، بلکه در وسعت روح گسترده می شد .
    ....و او قبل از آنکه بیهوش شود ، لب های قابله خانی را به یاد آورد که گفته بود : « از دست من کاری ساخته نیست .»
    بعد ، او را گذاشته بودند ، روی تخت روان و دیگر چیزی به یاد نمی آورد ، جز دهلیزهای تنگ و تاریکی که سعی داشت از درون آنها راهی به بیرون پیدا کند .
    روی تختخواب بیمارستان بود . گللر ، سیاهپوش ، کمی آن طرف تر ایستاده بود .
    - چرا سیاه پوشیدی ؟
    و آرزو کرد آنچه در آن دهلیز های تاریک دیده بود ، فقط خوابی باشد که به پایان رسیده . اما صورت تکیده و چشم های گود رفته و غمگین گللر ، به او میگفت همه چیز راست بوده است . سعی کرد از جایش حرکت کند . پرستار ، بچه ای را که در قنداق پیچیده بود ، در بغلش گذاشت و گفت : خدا عمر دوباره به تو داده و یک دختر خوشگل . نگاهش کن .
    دخترک چشم ها را باز کرده بود . یک جفت چش سیاه مخملی که نگاه مانی را با خود داشت و او فکر کرد بچه به آن کوچکی چطوری می تواند نگاه مردی را با تجربه های بسیار داشته باشد . شاید هم همه این ها خیالات بود !
    این دختر ، یادگار دوران وصل بود ، اگر چه به دنیا آمدنش با جدایی آغاز می شد !
    اشرف السادات ، در جایش نشست و بچه را بغل کرد . با حرکتی غریزی ، سینه اش را در دهان بچه گذاشت . بچه شروع کرد به مکیدن ، آرواره ها حرکتی منظم داشت و شیر از گوشه لب هایش میریخت .
    پرستار گفت : ماشاالله ، چه شیری ! این روزه ها بیشتر زائو ها شیرندارند .
    اشرف السادات گفت : گلرخ کجاست ؟
    - او هم زاییده . یک پسر کاکل زری ، اسمش را گذاشته اند حسین .
    اشرف السادات دختر را به خود فشرد و گفت : الهی شکر که رحیم آقا هم صاحب پسر شد .
    گللر آهسته گفت : پسر پسر قند عسل .
    ولی اشرف السادات شنید و گفت : ای بابا ! تو هم که دست از این افکار کهنه بر نمی داری
    - راستی اسم بچه را چی می خواهی بگذاری ؟
    - پدرش اسمش را تعیین کرده .
    - چی ؟
    - فاطمه .
    گللر با تعجب به اشرف السادات نگاه کرد .
    - بی خود هاج و واج به من نگاه نکن . شما که نمی دانید آخر سری چقدر مومن شده بود . تمام شب را نمی خوابید . از نیمه شب شروع می کرد به نماز خواندن .
    کاش حاج آقام زنده بود و این روزها را می دید . یادم هست سر اسم کوروش چه قشقرقی به پا کرد !
    بچه خوابش برده بود . اشرف السادات با احتیاط ، او را کنارش خواباند . چشم ها را از روی ضعف بست . یاد زایمان اولش افتاد . مادر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 188 تا 192
    بالای سرش بود، خاله وعمه....چه ناز و نعمتی!
    شب ششم برای بچه گوسفند قربای کردند. مجتهد آقا، درگوش بچه اذان گفت و اسمش را عبدالله گذاشت.
    اما اشرف السادات، دلخوش نبود، چون پدر بچه اش نبود، حوصله دلسوزی ونگاه های سنگین برادرها و زن برادرها را نداشت . اگرچه شوهرش وقتی هم آمد، جز دردسر چیزی با خود نیاورد.
    یک روز که حا ج آقا کنار حوض ایستاده بود و وضو می گرفت، سلطنت خانم درخانه را باز کرد و گفت: حاج آقا چه نشسته اید که دامادتان سجل پسرش را به نام کوروش گرفته است.
    ولی من اسم بچه را عبدالله گذاشتم هر کس مرا دوست داره، باید او را به همین نام بخواند.
    چقدر زن زائو لرزیده بود، خدا می داند بعد از این ماجرا، دوباره زن وبچه ها را رها کرده و به تهران آمده بود. کوروش میوه هجران بود، ولی این دختر، ثمره وصل بود.
    گللر با تگرانی به اشرف السادات نگاه کر د و گفت: کی از اینجا می رویم؟
    - دکتر گفته هر وقت بخیه ها را کشید می توانیم برویم.
    - شما کلاس قرآن را چه کردی؟
    - تعطیلات عید است.
    اشرف السادات حس کرد سقف به او نزدیک می شود، فکری عذاب دهنده، به سراغش امد. کجا بروم؟
    به آن خانه ای که پر از جای خالی دوست است ویا...؟
    بعددر دل گفت: بابا هر چه زودتر بروم. باید بروم یادداشت های مربوط به کتاب حقیقت را جمع کنم. این کتاب بهتر است برای همیشه بسته بماند. دلم نمی خواهد بجه هایم دنبال دردسر بروند.
    گللر در لباس سیاه، غمگین تر از همیشه به نظر می رسید و مثل همیشه حرف زدن برایش سخت بود!
    - کوروش کجاست؟

    - ممانده پیش بچه های گلرخ.
    - لابد تا حالا زمین را به آسمان دوخته .
    - گللر با دلسوزی گفت: طفل معصوم آن قدر آرام شده که دل همه برای شیطنت هایش تنگ شده. یادت هست آن شب تمام نمک ها را ریخت توی خورش و همه مان را بی شام گذاشت؟
    اشرف السادات، سرش را تکان داد و اشک از چشم هایش سرازیر شد.
    گللر گفت: کاش من هم اشکی داشتم. و دستش را برد به طرف گلوله ای که در گلویش بود و روز به روز بزرگ تر می شد.
    2820229
    تلگراف های تسلیت از مشهد و قم و نجف می آمد. بعد، نامه های طولانی و پر مهر و محبت حاج آقا جمال از نجف و حاج آقا جواد از قم، پشت سر هم به خواهر می رسید. آن ها از خواهرشان دعوت می کردند که بعد از مرگ آن مرحوم- در تمام نامه ها معلوم بود که هنوز کینه قدیمی از مانی به دل دارند. قدم بر سر چشم آن ها بگذارند و درخانه آن ها اقامت کند. نوشته بوند: تو بوی مادرمان را می دهی و همیشه پیش ما عزیزی.
    اشرف السادات، زندگی مستقل در تهران را توجیح داد، هر چند که می دانست، بر او خیلی سخت خواهد گذشت. بارها گفته بود:
    نمی خواهم بچه هایم زیر سایه کسی باشند. لابد اول می گویند به کوروش بگو عبدالله و بعد هم، چیز های دیگر، باز اگر حاج آقا و مادرم زنده بودند، یک چیزی؟
    2820229
    در خانه به سختی باز شد . با ناله ای که از روزهای نبودن سخن می گفت. هیچ کس پای رفتن نداشت. اشرف السادات، خودش پیش قدم شد.
    بوی شکوفه های نارنج و پرتقال حیاط کوچک را پر کرده بود. گلدان های مرکبات به ردیف در ایوان بودند.
    حوض بد رنگ شده و روی همه چیز غبار نشسته بود؛ غباری که همه غم های عالم را به باد می آورد.
    عزیز خانم، شاید برای اینکه سکوت را بشکند، گفت:
    گلدان ها را نگاه کن. با اینکه کسی بهشان نرسیده پر از شکوفه شده اند.
    اشرف السادات از زیر پیشانی پریده رنگ که چین های تازه ای درآن پیدا شده بود، به همه جا نگاه کرد.
    به آبپاشی که در گوشه ایوان بود و به مردی که درگذشته گلدان ها را آب می داد و حال دیگر هیچ گلدانی را نمی توانست آب بدهد.
    گلرخ، در حالی ک سیل اشک از چشم هایش روان بود، به صندوقخانه رفت. چهار صندوق که روکش مخمل آبی لاجوردی داشتند، کنارهم بودند.
    در صندوق را برداشت که پر بود ا زظرف های بلور و نقره وترمه های مثقالی . مادر اشرف السادات برای دختر یکی یکدانه خود چیزی کم نگذاشته بود. گوشه اتاق، کنار پنجره، سجاده ای هنوز پهن بود و روی جانماز پر بود از شکوفه های نارنج.
    تور صبح سجاده افتاده بود. کنار سجاده میزی کوچک قرار داشت و دورش را اوراقی پراکنده گرفته بود.
    اشرف السادات با عجله کاغذها را جمع کرد وگفت: دلم نمی خواهد چشم بچه هایم به این کاغذها بیفتد؟
    عزیز خانم و گلرخ ، مشغول جارو زدن بودند. گلر خ گفت:
    عزیز خانم، شما خسته می شوید. من جارو می زنم. شما بروید سراغ اشرف السادات.
    هر گوشه خانه، نشانی از دوست داشت و او، چطور می توانست به این چیزها فکر نکند.
    عزیز خانم گفت: چرا ماتت برده، تا فردا باید همه کارها تمام شود!
    صدای او، انگار از دنیایی دیگر می آمد، دنیایی ناآشنا. سجاده را جمع کرد و در کمد گذاشت. دور کاغذها را با کش بست و گذاشتشان ته چمدان.

    کتاب ها را هم رویش گذاشت و درچمدان را قفل کرد.
    فرش ها ، پتوها، ظرف ها و همه چیز را شستند. همه چیز برای مراسم اماده شد.
    مهمانا ن زیادی برای چهلم مانی آماده بودند. گلستان و علی آقا هم از مکه برگشته بودند و باورشان نمی شد، انتظاری که در شب آخر پیش آمد، چنین پایانی داشته باشد.
    از دوران تجدد طلبی، فقط طاهره و جهانگیر خان باقی مانده بودند، آن ها با لباس های آخرین مدل و یک ماشین جیپ آمدند.
    پسر بزرگشان سهراب، کفش های چرخداری می پوشید و در کوچه ها مثل قهرمان های قصه ها راه می رفت. همه بچه ها با حسرت به کفش های او که با یک خیز سهراب را از سر کوچه به ته کوچه می رساند، نگاه می کردند!
    آقا رسول و کوکب خانم هم آمدند. کوکب خانم، پسر کوچیکش را هم آورده بود. آخر از همه طیبه آمد.ولی از شیخ عبدالحسین خبری نشد.

    کوکب ، همیشه لب حوض بود. چشم هایی درشت و مضطرب داشت. و به همه چیز بد گمان بود.
    همه چیز در چشمش نحس می آمد و همیشه مشغول آب کشیدن بودا. آقا رسول به مسخره می گفت: اگر می توانست ، در و دیوارو درخت ها را هم در حوض آب میکشید و غسل می داد.
    گلستان ا زمکاه برای خواهرها رشته های مروارید آورده بود. ولی گودال خوش تا مرواریدها را بر گردن بیاویزند.
    همسایه ها هم آمده بودند. حتی همسایه های گللر و دوستان مانی.
    بعد از همه، پسر خاله که نماینده مجلس بود آمد. صندلی روضه خوان را در ایوان گذاشتند و او از سیر تا پیاز مرگ مانی را پرسید.
    کوروش پیراهن سیاه پوشید و در چشم هایش پختگی زودرسی دیده می شد.
    برای مردها چای می برد و استکان های خالی را می آورد.
    آخر شب که غریبه ها رفتند. بحث هایی درمورد مرگ مانی پیش آمد و بعد در مورد زن و بچه ها ی او.
    رحیم آقا گفت: چطور پیش اخوی ها نمی رود؟ آن ها که برای خودشان کیا و بیایی دارند.
    اشرف السادات، دوید وسط حرف طیبه وگفت: من به خانه کسی نمی روم. دوست ندارم بچه هایم زیر چراغ کسی باشند.
    این حرف ها را زد، ولی خودش بهتر می دانست که قدرت دادن اجاره خانه و خرج زندگی را از حقوق شوهرش نخواهد داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 193

    گللر گفت : " خانه ما بهترین جاست . آنجا می توانی مستقل باشی . الان اتاق مونس خانم خالی است .می دهم اتاق را سفید کنند .یک هفته بعد آماده است . ما که بالاییم .انسیه هم آزاری ندارد . "
    جهانگیر خان ، گره کراواتش را شل کرد و گفت : "اگر به خانه ما بیایی ، به ولای علی ، منتت را دارم . کوروش هم با سهراب جورشان جور می شود . "
    اشرف السادات گفت : " مشهد که اصلا نمی آیم . اگر به خانه شما بیایم به اخوی بر می خورد . قربان امام رضا بروم ، حوصله مشهد را اصلا ندارم . آنجا حرف و نقل زیاد است . "
    اشرف السادات تمام شب به آسمان پر ستاره نگاه کرد و بالاخره تصمیم گرفت به خانه گللر برود . جایی مثل دریا که بتواند خود و خاطراتش را در موج آدم هایی که پایین شهر می نشستند ، گم کند .

    صفحه 195

    فصل پنجم

    بادبادک ها در آسمان بودند . با گوشواره ها و دنباله های کاغذی به رنگ های زیبا . سر نخ بادبادک ها در دست پسر بچه هایی بود که روی پشت بام های کاهگلی ایستاده بودند و سعی می کردند بادبادک خود را به اوج آسمان بفرستند .
    نخ یکی از بادبادک ها در دست کوروش بود . در خانه های پشتی ، پسر های حاجی صمد که ثروتمندترین آدم محله آنها بود ، بادبادک هایی را به هوا می فرستادند که گاهی هفت فانوس را به دنبال خود می کشید .
    صدای یکنواخت کارخانه همیشه به گوش می رسید . انگار هیچ وقت خسته نمی شد . نه روز می شناخت و نه شب . نه تابستان و نه زمستان .
    گهگاهی عبور ماشین دودی و بوق شادی اش می آمد . گاهی هم

    صفحه 196

    سوت خطر به نشانه اینکه حادثه ای اتفاق افتاده است .
    از اتاق گللر ، صدای قرآن بچه ها شنیده می شد . هرکس شیطنت می کرد یا اشتباه می خواند ، چوب خانم معلم بر شانه اش فرود می آمد . اشرف السادات روی قالیچه ای کنار دیوار ، رو به روی گل های آفتابگردان نشسته بود ؛ گل هایی که معلوم نبود کی و از کجا سر بر آورده و به طرف خورشید سر می کشیدند .
    اشرف السادات ، در حالیکه موهای همچون شبق فاطمه را می بافت ، زیر لب زمزمه ای حزین داشت . با خود گفت : " برای چند روز آمدم و حال چند سال است که مانده ام !"
    ماه بانو و گلبانو ، عروسک های پارچه ای را در آغوش داشتند و به بافته های موی فاطمه نگاه می کردند :
    - زن دایی ، موهای مارا هم می بافی ؟
    - آخر موهای شما کوتاه است . چطور ببافمشان ؟
    - مامان نمی گذارد موهایمان بلند بشود . می گوید : حوصله اش را ندارم .
    اشرف السادات به موهای کوتاه بلوطی رنگ و دو جفت چشم عسلی که از زیر چتر زلفی پر پشت به او نگاه می کردند ، نظری انداخت و گفت : " خوب ، این جوری هم قشنگ است . "
    دختر ها مشغول عروسک بازی بودند. حمید عکس ها را نگاه می کرد .
    گللر ، صندوق قدیمی را در اتاق اشرف السادات گذاشته بود و وقتی شاگرد داشت ، اجازه می داد ، حمید عکس هایش را نگاه کند . زن دایی این عکس را دیده ای ؟
    - آره ، صد بار .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    197 تا 199



    - درست است که این مامان من است؟
    - معلوم است.
    - و این آقایی که پهلویش ایستاده؟
    - خودت که می دانی. چرا دوباره می پرسی؟
    حمید عکس دیگری را که پسر را در لباس نظامی نشان می داد، برداشت و و رفت سراغ دختر ها:
    - بچه ها ، نگاه کنید . این سپهر است برادرمان.
    گلبانو گفت:" پس حالا کجاست؟"
    - مامان می گوید مرده. از پشت بام افتاده.
    ماهبانو گفت:" کاش اینجا بود و با ما بازی می کرد.گ
    اشرف السادات گفت:" ولی اگر او بود، همراه کورش به پشت بام رفته بود."
    بعد، دلش شور زد و به پشت بام نگاه کرد:
    - برو کنار! بس است . الان عمه گللر درستش تمام می شود و می آید پشت بام.
    - مامان ، بادبادکم رفت هوا، اما نتوانستم بیاورمش پایین.
    - بهتر . زود بیا پایین و برو دوتا نان برای شام بخر. الان است که نانوایی قیامت بشود.
    یک بافتنی دست اشرف السادات بود. حمید گفت:" زن دایی، برای من هم می بافی؟"
    - بله . چرا که نه. به مامانت بگو نخ بخرد تا ببافم.
    - ولی مامان حوصله ما را ندارد. از وقتی این نی نی آمده....
    - اصل کاری تو هستی حمید. تو پسر بزرگ خانه ای. خوب ، نی نی کوچولو نمی تواند راه برود. خودش نمی تواند غذا بخورد و مامانت ناچار است به او بیشتر برسد.
    حمید سرش را تکان داد و گفت:" می دانم.گ
    کوروش آمده بود پایین . برافروخته بود و خیس عرق. بلوز نازک نخی به تنش چسبیده بود.
    - بیا اندازه ات را بگیرم.
    - حالا که زمستان نیست.
    - ولی از حالا باید به فکر زمستان باشیم.
    کوروش رفت جلو و اشرف السادات ژاکت را تا زیر بغل او گرفت.
    - حالا از سر طاقچه پول بردار و برو دوتا نون سنگک بخر و بیاور .
    بعدازظهر های تابستان گرم بود و طولانی، و نگهداری بچه ها از صبر و حوصله هر کس خارج بود، الا اشرف السادات که هم بچه های خود و هم بچه های گللر را نگه می داشت.
    نزدیک غروب ، شاگردان گللر می رفتند . آن وقت اشرف السادات نفس راحتی می کشید. گاهی هم باباحیدر بچه ها را دور خودش جمع می کرد و قصه های قدیمی برایشان تعریف می کرد. او ادعا داشت که شش پادشاه را دیده است و با انگشت ها ی خود می شمردشان:" ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه، احمدشاه، رضاشاه و محمدرضا شاه."
    کوروش می پرسید:" کدامشان بهتر بودند؟"
    باباحیدر با ترس می گفت:" هیچ کدام.گ
    - انوشیروان عادل چی؟
    باباحیدر سرتکان می داد و می گفت:" من که او را ندیده ام."
    - ولی در کتاب تاریخ نوشته اند که او عادل بوده .
    باباحیدر با خستگی می گفت:" مگر هرچه توی کتاب بنویسند درست است؟"
    باباحیدر، بیرون آمده بود و حیاط را آب پاشی می کرد. بوی نم همه جا پیجیده بود.درخت شپیدار را آب داد. به لبه آفتابگردان ها دست کشید و گفت:
    - چه قشنگ است!
    - شما مگر می بینی؟!
    - بله . من با دست هایم همه چیز را می بینم .
    گللر ، توی بهارخواب بود. بعد از چند ساعت درس دادن، حوصله هیچ صدایی را نداشت؛ نه بچه های خودش و نه بچه های برادر و نه بچه های کس دیگر. ولی می دانست اشرف السادات هم خسته است.
    - حمید، گلبانو، ماهبانو، زود بیایید بالا. بگذارید زن دایی یک نفس راحت بکشد.
    کوروش گفت:" ما نیاییم؟"
    - ببین مادرت چه می گوید.
    - به جای این حرفها ، بود برو نان بخر.
    فاطمه منتظر اجازه نماند و دنبال دو قلو ها ، راه پله را گرفت و رفت بالا.
    ***
    گللر ، توی بهارخواب نشسته بود و سیگار دود می کرد. در خانه پدری، در روزهای مهمانی و روضه خوانی ، بعد ازز رفتن مهمان ها ، چند پکی به سیگار می زد. حال به پیشنهاد اسماعیل آقا دوباره شروع کرده بود. اسماعیل آقا عقیده داشت سیگار جلوی فکر و خیال را می گیرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    200-209
    حميد دنبال کبوترهاي آقا حبيب مي دويد که روي نرده جمع شده بودند، حبيب آقا در ايوان مشرف به خانه آنها، دست ها را بلند مي کرد و سوت مي زد تا کبوترها را به سرجايشان برگرداند.
    محبوبه به جاي ننه آقا که چند ماه پيش مرده بود، غر ميزد:
    ـ خجالت بکش مرد! موهايت سفيد شده! هنوز داري دنبال کفترها مي دوي؟ شکر خدا ديگر نفس درست و حسابي هم نداري!
    اشرف السادات کنار حوض ايستاده بود. رويش را به طرف بهار خواب کرد و گفت:
    ـ سيگار نکش. براي اين طفل معصوم خوب نيست. مي خواهي اين باريکه شيرت هم خشک شود؟
    ـ منعم نکن خواهر. منعم نکن.
    اسماعيل آقا که آمد، فاطمه يواش يواش آمد پايين. کوروش نان هاي تازه را گذاشت توي سفره. نگاهي به آسمان دم غروب کرد و گفت:
    ـ مامان چرا ما روي پشت بام نمي خوابيم؟
    ـ براي اينکه حال بردن رختخواب به پشت بام را ندارم.
    ـ من مي برم.
    اشرف السادات مي خواست بگويد « ما مرد نداريم» ولي پشيمان شد. بعد، نگاهي به پسرش کرد. انگار چيز تازه اي در او کشف کرده بود. در دل گفت « چشم به هم مي زني بچه ها بزرگ مي شوند.»
    ـ تو اگر بخواهي مي تواني رختخوابت را به پشت بام ببري. تو ديگر براي خودت مردي شده اي!
    فاطمه گفت:
    ـ مامان من هم بروم؟
    اشرف السادات قاطعانه گفت:
    ـ نه، دختر هميشه پيش مادر مي خوابد.

    ****
    آسمان، ستاره باران بود. در فضاي لاجوردين، زمزمه اي پيچيده بود. از درون آسمان و از درون زمين.
    کوروش مدت ها بود که متوجه اين صدا شده بود. از وقتي که دور از چشم مادر، از ته صندوق گللر تار را بيرون آورده و با ترس و لرز سيم هاي آن را به صدا درآورده بود. صدايي سحرآميز و نافذ که همه صداها، ازجمله صداي يکنواخت کارخانه را تحت شعاع قرار مي داد.
    آن روز مادر و عمه گللر به سفره ابوالفضل رفته بودند. حميد مدتي با ساز مشغول شده بود. واي اگر مادر مي فهميد! ولي صدا، طنين دعاهاي صبحگاهي را داشت؛ شبيه آهنگ قرآن عمه گللر و سياه مشقي که معلم خط براي او نوشته بود؛ خطي موزون، با کلماتي موزون! او اين وزن را در همه چيز و همه جا، در زمين و آسمان ودرون برگ ها حس مي کرد. زيبايي کلمات و آهنگ ها، در راه شيري گسترش مي يافت.
    عمه گلستان گفته بود که راه شيري، راهنماي مسافران کعبه است و بعد هفت برادران کوچک را که شبيه ملاقه بود، ميديد و هفت برادران بزرگ را....
    آسمان پر از عجايب، خواب را از چشمان او ربوده بود. گاه، ستاره اي مي افتاد و در فضا ناپديد مي شد. شنيده بود هر آدم ستاره اي دارد که به هنگام مرگ، خاموش مي شود و کوروش سعي داشت ستاره خودش را پيدا کند و به ستاره پدر فکر کرد که حتما سرخ بود وخونين.
    درآن شب باراني که هيچ ستاره اي نبود، ستاره پدر چطور افتاده و خاموش شده بود!
    فاطمه مي توانست حرف هاي مادر را باور کند، ولي او که جسد پدر را در سردخانه ديده و سردي دست هاي مادر را درآن لحظات حس کرده بود، مي دانست که پدرش نمرده، بلکه کشته شده است. او سعي مي کرد مرد مو قرمزي که پدر را کشته و اوراق کتاب او را جمع کرده بود، جلو چشم خود مجسم کند. شايد اگر چمدان پدر را پيدا مي کرد....
    او چمدان پدر ا کاملا به ياد داشت، ولي جرات نداشت سراغ آن را از مادر بگيرد. مادر به اندازه کافي دردسر داشت. او سوالات زيادي داشت. در مورد پسرخاله که وکيل مجلس بود. در مورد مردي که عمه گللر با نفرت از او ياد مي کرد و به تازگي وکيل شده بود و در مورد اينکه چرا هيچ وقت پسرخاله و يا هيچ وکيلي به خانه آنها نمي آيند.
    در خانه و مدرسه احساس تنهايي مي کرد. فکر کرد شايد از خاطرات عمه گللر که جسته و گريخته به زبان مي آورد، بتواند چيزهايي بفهمد.

    ****
    گللر، در حالي که پنجره را مي بست گفت:
    ـ سرما امسال چه زود آمده!
    اشرف السادت دست از سوزن زدن کشيد و گفت:
    ـ تو هم که هميشه از سرما مي نالي!
    نور چراغ گردسوز افتاده بود روي صورت حميد و کوروش که مشغول نوشتن بودند.صداي غژغژ کشيده شدن قلم ني و مرکب برروي کاغذ مي آمد و کاغذ جلوي کوروش با رديفي از خطوط زيبا پرشده بود. « ادب مرد به ز دولت اوست»
    گللر با تحسين به خط کوروش نگاه کرد و گفت:
    ـ کاش مهدي زنده بود! خطش را ديده اي کوروش؟
    ـ بله عمه جان. بارها ديده ام. آن وقت هايي که شما نيستيد. وقتي با مادرم به روضه مي رويد.
    گللر به حميد نگاه کرد که معصومانه خودش را جمع کرده بود. اشرف السادات گفت:
    ـ گللر، مگر در صندوق باز است؟
    کوروش خنديد و گفت:
    ـ خب اينکه چيزي نيست با يک سنجاق باز مي شود.
    اشرف السادات گفت:
    ـ وقتي که ما نيستيم، ديگر چه کارها مي کنيد؟
    حميد با لحني بغض آلود گفت:
    ـ من که هيچ تقصيري ندارم.
    کوروش گفت:
    ـ راست مي گويد. اين کارها همه زير سر من است.
    ـ خب، غير از عکس ها و خط ها ديگر چه چيز را ديده ايد؟
    اشرف السادات با ترس به دهان پسر چشم دوخته بود. مي دانست او هم مثل ماني، هيچ وقت دروغ نمي گويد.
    ـ خب کمي هم ساز زديم. راستي عمه گللر، عکس شمارا ديدم که تار دستتان است. همين تاري که الان ته صندوق است.
    گللر که انگار در دياري ديگر سير مي کرد، زير لب خواند:
    ـ چه کوچه ها که نگشتم...
    ـ عمه گللر کاش به من هم ياد ميدادي.
    گللر دزدانه به قاب عکس حاج حسن آقا با آن چشمهاي پر ابهت، نگاه کرد. زير لب زمزمه کرد:
    ـ يک و دو و سه و چار. يک و دو و سه و چار....
    اشرف السادات گفت:
    ـ درست واجب تر از اين کارهاست. اصلا اين کارها معصيت دارد. مادربزرگم عقيده داشت، در خانه اي که صداي ساز بيايد، صداي فرشته ها خاموش خواهد شد.
    گللر که آن شب روي دنده اي ديگر افتاده بود، گفت:
    ـ خدا گذشتگان را رحمت کند، ولي همه حرف هايشان که درست نبود. صداي تار خودش شبيه صداي فرشته هاست.
    ـ از تو اين حرف ها بعيد است. تو که صبح تا عصر قرآن درس مي دهي...
    ـ کي گفته اين دوتا با هم منافات دارند؟
    اشرف السادات براي اينکه مسير حرف را عوض کند گفت:
    ـ امشب هم اسماعيل آقا نمي آيد؟
    ـ نه کارخانه رونق گرفته و هفته اي سه شب اضافه کاري دارند.
    ـ خوب شد کارخانه راه افتاد، والا رحيم آقا و گلرخ چطور مي توانستند قسط خانه اي را که خريده اند بدهند؟!
    ـ آره والله... با هفت تا بچه!
    ـ ولي عزيز خانم تنها شد.
    ـ نه بابا. گارخ مرتب بهش مي رسد. يا او خانه گلرخ است يا گلرخ خانه او.
    کوروش که هواي تار برش داشته بود گفت:
    ـ عمه جان، به من تار ياد مي دهيد؟
    گللر گفت:
    ـ برو تار را بياور ببينم.
    اشرف السادات گفت:
    ـ ول کن تورا به خدا.تو مگر خسته نبودي.
    اما گللر، آن شب حال و هواي ديگري داشت.دختر ها خوابيده بودند.باران ريز و تندي مي باريد.کوروش به سرعت برق تار راآورد و گذاشت جلو عمه گللر. گللر صدايي را از سال هاي دور شنيد« بزن تار و بزن تار..» و با نگاهي به تار که هيچ گردي رويش نبود، همه چيز را فهميد. تار را در بغل گرفت وخواند:
    ـ مکش به خون پرو بالم....
    ـ اين سيم ها که زنگ زده است!
    ـ اگر اجازه دهيد فردا مي برمش پيش استادنوا، تا سيم هايش را عوض کند.
    اشرف السادات گفت:
    ـ مگر تو آنجا هم رفته اي؟
    ـ بله با پدر بارها به آنجا رفتم. او هم هميشه به مجلس مي امد.

    ****
    عروس بر روي صندلي، بر بلندي سه پله مفروش نشسته بود.پشت سرش خورشيدي بود با شعاع هاي مهتابي به رنگ هاي خيال انگيز! دو قاليچه با نقش آهو و پرنده در دو طرف سر عروس، گويي بال گشوده بودند.
    نور چراغ هاي رنگارنگ که دور تا دور حياط و داخل شاخه هاي درختان کشيده شده و روشن و خاموش مي شد، در تاج الماس نشان عروس، هزاران ستاره به رنگ هاي گوناگون به وجود مي آورد و ناپديد مي شد. ولي هيچ رنگي به زيبايي چشمان آبي عروس نبود که باوقار به زمين دوخته شده بود. از زير تاج عروس، تنها طره هايي زرين و پيچان پيدا بود که برروي صورت گلرنگ او بازي ميکرد. توري که مثل ابر لطيف بود، از بالاي تاج بيرون آمده و قسمتي از صورت و گردن و بالا تنه عروس را پوشانده بود.
    زهره و نرگس، خواهران عروس، براي اولين بار لباس هاي زنانه پوشيده و سخت مواظب ظاهر خود بودند! آنها با دقت و علاقه چين هاي لباس عروس را مرتب کرده و بچه هاي ديگر را که مي خواستند خودرا به دامن رويايي عروس بچسبانند، از آنجا دور مي کردند. بچه ها با احساسي عجيب به زهرا که بر بلنداي سه پله، همچون دختران قصه ها به نظر مي رسيد نگاه مي کردند.
    پايين پله ها سه دختر بچه ايستاده بودند که از دور به نظر سه قلو مي رسيدند. دوتا از دخترها موهاي صاف و بلوطي رنگ داشتند و پاپيوني از حرير آبي بر بالاي سرشان بود و سومي موهايي بلند داشت که تا کمر مي رسيد. و جاي بافته ها آن را پله پله کرده بود. برروي پاهاي ظريفشان، چتري از دامن تافته صورتي، باز شده بود و پاپيون هايي تمام کمرباريک آنها را پوشانده بود.عروس از بالا به آنها لبخند ميزد و بوي گل هاي صورتي که دردست داشت به همه جا پراکنده مي شد. گلبانو گفت:
    ـ زهراست ها!
    ماهبانو و گلبانو، با تکان دادن سر حرف اورا تصديق کردند. چشم هايشان مثل جادو شده ها به عروس دوخته شده بود. بچه ها، دسته جمعي از وسط راهروهايي که با چيده شدن ميز و صندلي ها به وجود آمده بود، رد مي شدند واز قله اي که برروي کوهي از شيريني بود، شيريني هاي مربايي را برمي داشتند و مي خوردند. چند بچه هم کنار تخت ايستاده و به مطرب هايي که خودشان را آماده مي کردند، نگاه مي کردند.
    روي تخت قاليچه هاي خوش نقش و نگار و نه چندان نو، انداخته شده بود. مطرب هاي زنانه نشسته بودندو سازشان را کوک مي کردند. يکي تنبک خود را روي چراغ الکلي گرم مي کرد و رويش دست مي کشيد. رقاصه اي روي زمين نشسته بود و لباسي از ساتن زرد برتن داشت که رويش تور سياه بود . آينه اي را جلو صورت گرفته بود و به موهاي مجعدش عطر ميزد.
    چند پسر و دختر از پشت درخت ها و آلاچيق، اورا زير نظر گرفته بودند . نظير اين زن را هيچ وقت، جز در عروسي ها نمي ديدند. هنوز مهمانان نيامده بودند.زن هاي خودماني در اتاق بزرگي که مشرف به حياط بود، جمع بودند. شلوغي ها بيشتر مال خانواده عروس بود.خانواده داماد اگرچه پسر يکي يکدانه شان را داماد مي کردند، اما کس و کار چنداني نداشتند.
    مادر بزرگ داماد همه چيز را زير نظر داشت.گاهي سري تکان ميداد و به نشانه نارضايتي چيزي مي گفت. احساس مي کرد، گروهي آمده اند تا مال پسرش را به آتش بکشند.فروغ زمان، مادر داماد، چادري از تور شيري رنگ به سر داشت و به همه جا سر ميزد.زنها دور هم نشسته و دستگاه فر را در منقل گذاشته بودند تا حسابي داغ شود . داشتند موهايشان را شانه مي کردند.
    عزيز خانم، شربت هارادر ليوان هاي پايه دار بلور مي ريخت و در سيني مي گذاشت. بوي گلاب همه جا پيچيده بود.
    کوروش و حميد سيني شربت ها را براي مردها مي بردند و پشت سرشان، سهراب با کفش چرخدارش سر مي خورد و مي رفت.
    طاهره در حالي که موهايش را به دور فر لوله کرده بود، رفت توي بهارخواب و گفت:
    ـ بچه ها مثل خانم ها و آقاهاي محترم برويد بنشينيد پشت ميزها تا برايتان شربت بياورند.
    ولي بچه ها از بس شيريني خورده بودند، ميلي به شربت نداشتند.طاهره جلوي آينه اي که روي طاقچه بود، موهايش را به همان حالت بوکله بالا برده و با سنجاق نگين داري محکم کرد و به اشرف السادات گفت:
    ـ تو چرا موهايت را فر نمي زني؟
    ـ به خدا دل اين کارها را ندارم.از وقتي شوهرم جوان مرگ شد دست به سرو صورتم نزده ام.
    حالا دستگاه فر را گللر گرفته بود و گفت:
    ـ تورا به خدا برو سري به اين بچه ها بزن. مي ترسم يک دسته گلي آب بدهند و ابرويمان را جلو خانواده داماد ببرند. اول جلوي سهراب را بگير که با اين کفش ها هي مي چرخد و مي چرخد.
    ننه کبري منقل اسپند را مي گرداند ودودي آبي رنگ و خوشبو در هوا حلقه حلقه مي شد و مرتب مي گفت:
    ـ بترکد چشم حسود و بدخواه.
    گلستان که چادر وال آبي با خال هاي طلايي به سر و تسبيحي از مرواريد در دست داشت، گفت:
    ـ صلوات بفرستيد براي سلامتي عروس و داماد.
    و اين صدا با صداي مطرب ها به هم آميخت. گلرخ و فروغ زمان دم در ايستاده و به مهمانان خوشامد مي گفتند. آخر شب، وقتي مجلس خلوت شد، مطرب ها خسته و خواب آلوده با چشم هايي که دورش حلقه هاي کبود بود، درگوشه اي نشستند تا خستگي شان دررود.رقاصه اي که مثل خمير روي زمين وارفته بود، در آينه به غروب جواني خود نگاه مي کرد.
    پسرها آمده بودند.کوروش و حميد روي تخت مطرب ها نشسته و سازها را که روي تخت بودند برداشتند.با وسوسه اس که نمي توانستند جلوي آن را بگيرند و لحظاتي بعد صداي سنتور و تار در مجلس پيچيد.بچه ها دست از شيطنت کشيده و روي تخته حوض نشستند. گللر پشت درختها پنهان شده و به حرکات پسر برادر و پسر خودش نگاه مي کرد. غمي کهنه به سراغش آمد و در دل گفت:
    ـ مهدي دوباره زنده شده، آنهم در قالب حميد!
    و آن يکي انگار ماني بود با همان دقتي که پدر، کتاب مي خواند، پسر مضراب هارا بر سيم هاي سنتور فرود مي آورد. آهنگ غم انگيزي بود ولي دختر بچه هابه همان آهنگ مي رقصيدند.گللر کنار تخت گاهي نشست و شروع کرد به خواندن، با صدايي که سوزي تازه در آن حس مي شد وسه زن را ياد غصه اي مي انداخت که در قلب گللر خانه کرده بود. گلستان که زير تخت خم شده بود تا وضو بگيرد، با حيرت به اين صحنه نگاه مي کرد. حرکاتش عين مادر جون بود.
    ـ بساط مطربي راه انداخته ايد!!!
    گلرخ گفت:
    ـ خدارا شکر که خواهر شوهرهايم رفته اند.
    عزيز خانم گفت:
    ـ توي عروسي بايد بزن و برقص کرد.مجلس عزا که نيست!
    گلستان گفت:
    ـ ولي دليل نمي شود که معصيت باشد.
    خانم بزرگ کنار نرده هاي بهار خواب نشسته بود و قليان مي کشيد و سرش را تکان مي داد. صداي اشرف السادات باعث شد که کوروش دست از سنتور زدن بردارد.
    ـ پسر! اينها را پيش کي ياد گرفتي؟
    ـ پيش عمه گللر.
    ـ خب آنرا که مي دانستم ولي سنتور را کجا ياد گرفتي؟
    ـ پيش دوست آقاجونم مي رفتم. پيش استاد نوا.
    ـ خوب چشمم روشن.
    شاگرد مطرب ها که بچه اي سياه سوخته با موهاي وز کرده بود، با حالتي حق به جانب آمد و سازها را جمع کرد و در جعبه ها گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    210-215




    عاقبت سر و كله مردها پیدا شد که امده بودند دست عروس و داماد را در دست هم بگذارند.ننه کبری با منقل اسپند جلوتر از عروس و داماد می رفت و مرد سیاه چرده ای که لباسی از ساتن قرمز پوشیده بود،دایره زنگی می زد.
    طاهره هلهله می کشید.
    بعد،حاجی خلیل با قدم هایی سنگین و استوار جلو امد و دست پسر عزیز کرده اش را در دست عروس گذاشت. عروس و داماد دست در دست هم از میان الاچیقی از گل و چراغ های چشمک زن گذشتند و از پلکان مفروش بالا رفتند.
    پایین پلکان، ننه کبری ایستاده و مواظب بود که هیچ کس بالا نرود، نه زن های فضول فامیل و نه بچه های کنجکاو!
    همه به گللر محبت می کردند، ولی او حوصله هیچ کس را نداشت. از وقتی ان پروفسور روسی،صاف و پوست کنده به او گفته بود که پسر کوچکش نمی تواند راه برود،دنیا را روی سرش خراب کرده بودند.
    پروفسور روسی موهایی قرمز داشت و او را یاد رفیق اسرافیل می انداخت.زندگی گللر و پسرش،بوی حوض های پر لجن بیمارستان شوروی را گرفته بود.
    پرستاری که هر روز پاهای بچه را نرمش می داد،می گفت: ((این طوری باید نرمش بدهی. وقتی می روی به خانه پاها را بگذارد در اب گرم و تا می توانی ماساز بده.))
    با خشونت و سرعت،پاهای بچه را خم و راست می کرد. گللر نسبت به بلوز صورتی بدرنگ او و لب های بنفشش،حساسیت پیدا کرده بود و از بوی عطرش متنفر بود.کمک هیچ کس را قبول نمی کرد حتی اشراف السادات را در تاریک روشن صبح،بچه را که هروز سنگین تر می شد،بغل می کرد و به بیمارستان می برد. بعد سر و کله بچه های کلاس قران چیدا می شد.
    _ امروز کلاس نداریم؟
    _ نه هفته اینده.
    بچه ها غرولندکنان به خانه هایشان می رفتند. ان روز،پرستار تا ظهر کارش طول کشید ولی گللر حال خانه رفتن را نداشت. راهش را کشید و رفت امامزاده عبدالله،سرخاک مهدی، می خواست خانه اشرا با لباس های چرک و اتاق ریخته واریخته فراموش کند. می خواست چشمش در چشم مادرانی که اسم بچه هایشان را در کلاس قران نوشته بودند،نیفتد. تمام پولی را که بابت شهریه داده بودند،خرج احمد کرده بود. زیر لب گفت : سگ بشو،مادر نشو.
    نزدیک غروب در قبرستان ماندو تا وقتی نگهبان پیر،فانوس را بر قبرها گذاشت. بعد از جایش بلند شد،بچه را بغل کرد و گفت: پسر،پسر فند عسل. من نمی گذارم فلج شوی.
    پسرک با محبت به مادر نگاه کرد.
    گلرخ از میان در نیمه باز وارد شد. راهرو هنوز تاریک بود. بوی غذای مانده و رخت های نشسته می امد. توی حیاط اشرف السادات با بچه ها سر سفره صبحانه بودند.
    _ سلام خواهر ،رویم سیاه،حسابی به زحمت افتادی. خودت کم داشتی بچه های گللر هم ریختند سرت.
    _ خوش امدی،چه عجب!
    _ گرفتارم والله. زهرا که ویار دارد،بقیه بچه ها هم که هر کدام سازی می زنند. رحیم اقا هم که روز به روز پرتوقع تر می شود!
    بچه ها به گلرخ و جعبه شیرینی که در دستش بود،نگاه کردند،دلشان می خواست هر چه زودتر در جعبه باز شود.
    کوروش سرش را کرده بود زیر لحاف. گلرخ گفت : بلند شو، پسر جان. لنگ ظهر است.
    گلرخ به حرکات او که یاد بردار را زنده می کرد، نگاه کرد. بعد نگاهی به ظرفها و رخت های کنار حوض انداخت و گفت: خیلی کم دردسر داشتیم،این هم امد رویش. کی فکر می کرد توی زندگی این همه بلا سر گللر بیاید؟ بالاخره فهمیدید دکتر چی گفته؟ گللر که نمی گذارد کسی دنبالش برود.خودش هم درست حرف نمی زند. تو چی فهمیدی؟
    _ جسته و گریخته شنیده ام مداوایش باید طولانی باشد. بیچاره،هر روز صبح زود، بچه بغل می کند و می رود. کی بیاید،معلوم نیست. یک وقت ظهر یک وقت ساعت دو بعداز ظهر. نمی دانم چی می خورد،تازه وقتی می اید،بچه را می برد زیر تیغ افتاب و ان قدر پاهایش را خم و راست می کند،که از صورتش قطره های عرق می چکد، ولی باز هم دست نمی کشد. خدا چه قوتی به او داده! بعد از تمام این کارها، بچه را می گذارد توی لگن اب داغ و خودش می نشیند لب حوض و پاهایش را می گذارد توی اب و هی سیگار می کشد. یک لیوان شربت برایش می برم. گاهی می خورد،گاهی هم زل زل نگاهم می کند و لب به شربت نمی زند.
    گلرخ به پیشانی بلند اشرف السادات گه پر چین شده بود،نگاه کرد و گفت : پس بگو بار زندگی حسابی افتاده روی دوشت. من هم که جور دیگری گرفتارم. عزیز خانم که زمانی کمک حالم بود،زمین گیر شده. تازه باید کمکش هم بکنم. از همه بدتر،خواستگارهای زهره و نرگس اند که طاق و جفت می ایند و می روند.رحیم اقا هم که عقیده دارد دختر را باید زود شوهر داد. خلاصه تا بچه اند یک غصه دارند،وقتی بزرگ می شوند،صدتا. از غروب به بعد هم که باید در خدمت رحیم اقا باشم که از در و دیوار و سفیدی و سیاهی ایراد می گیرد.
    امروز هم روزز از خدا دزدیده ام که به خواهرم و بچه ها و خانه و زندگیش برسم.
    بعد،راه پله ها را گرفت و رفت بالا.
    اشرف السادات گفت: اگر می خواهی باری از دوشم برداری، برو از سر خیابان،چند متر پارچه ارمک بخر و بیاور تا برای دخترها روپوش بدوزم.
    سه جفت چشم، با خوشحالی به اشرف السادات نگاه کردند. فاطمه گفت: عمه گلرخ،من امسال به مدرسه می روم.
    گلرخ،فاطمه را بغل کرد و بوسید و گفت: چند متر بخرم؟
    اشرف السادات با وجب شروع به اندازه گیرب کرد و گفت: هشت متر بس است. یک متر هم پارچه سفید بخر برای کمر و یقه.
    گلرخ رفت و زود برگشت. اشرف السادات یک قالیچه در حیاط پهن کرد و بساط خیاطی را راه انداخت. کوروش نزدیک اتاق بابا حیدر،روی یک پله نشسته بود و کتاب قطوری در دستش بود. گلرخ گفت: تره به تخمش میره،حسنی به باباش.
    اشرف السادات گفت: صد رحمت به کتاب خواندش! وای به روزی که صدای سازس را دربیاورد.
    حمید از وسط یک گل افتابگردان، تخمه در می اورد و می کشکست. دخترها، با التماس از او می خواستند که به ان ها هم بدهد.صدای کارخانه هم چنان می امد و بوی لجن در هوا پراکنده بود. گلرخ فرز و چابک دستک های چادر گلدارش را به گردن بست و از بالای ایوان هر چه پتو و قالیچه و رختخواب بود،پایین انداخت.
    کورش گفت: عمه جان،چه خاکی راه انداختید!
    _ به جای این حرف ها بلند شو یک کمکی بکن. تو و حمید را می گویم. هر کدام یک کاسه بردارید و فرش ها را بشوید.
    کوروش کتاب کنت مونت کریستو را بست و در تاقچه پنجره بابا حیدر گذاشت و پاچه های شلوار را بالا زد.حمید هم افتابگردان ها را به دخترها داد و به کمک پسر دایی رفت.
    اشرف السادات پشت چرخ نشسته و درزها را چرخ می کرد. بعد از مدتی گفت: بارک الله پسرها. حالا که زحمت می کشید، کمی اب و صابون هم درست کنید و فرش ها را درست و حسابی بشویید. فکر کنم از وقتی احمد دنیا امده شسته نشده.
    کوروش گفت: بله. نمایشگاه کثافت هم هست! و دماغش را بالا کشید.
    گلرخ از پشت پنجره گفت: نه اینکه مال بقیه تان مشک و عنبر بوده!
    حمید و کوروش حسابی گرم کار شده بودند و کاسه را می کشیدند روی فرش و اب کثافت را بیرون می اوردند.
    گلرخ امد توی حیاط و به جان رخت ها و ظرف ها افتاد.
    محبوبه از پشت پنجره خانه شان گفت: گللر خانم، مگر شما مرد و مدد ندارید! و گلرخ را یاد روز اولی انداخت که به این خانه امده بودند.
    گفت: خدا ننه اقا را رحمت کند.هنوز مزه دمپختک ان روز زیر دندام است. به نظرم به خاطر همان دمپختک بود که خواهرم دوقلو زایید.
    _ حالا دست نگه دار تا من هم بیایم.
    و دقایقی بعد، از راه پشت بام خودش را به حیاط رساند.فرش ها و رختخواب ها را شستند و در افتاب پهن کردند.
    محبوبه گفت: حالا وقتش است که حوض را خالی کنیم.
    گلرخ گفت: نمی دانم توی اب انبار،اب هست یا نه؟
    بعد، در اب انبار را برداشت و گفت: هست.
    چهارتایی دست به کار شدند و حوض را خالی کردند.حمید گفت: خاله جان،حالا چه کار کنیم؟
    _حالا تلمبه بزنید تا حوض پر شود.
    پسرها شروع کردند به تلمبه زدن.حوض از اب صاف پر شد. بندهای رخت،انباشته از لباس های تمیز. جا ظرفی های اشپزخانه شسته شد و ظرف های تمیز در ان ها جا گرفت.به گلدان هایی که در بهار خواب،اخرین نفس ها را می کشیدند، اب دادند. خانه رنگ و روی تازه ای پیدا کرد.اشرف السادات روپوش را برای دخترها اندازه می کرد و دختر ها به چین های دامن روپوش که تا بالای زانو می رسید،نگاه می کردند.
    گلرخ گفت: زن داداش،دلمان از گشنگی ضعف رفت. ناهار را بکش.
    محبوبه گفت: منتظر گللر نمی مانیم؟
    _ نه. معلوم نیست کی بیاید.
    بچه ها دور تا دور سفره نشستند و نان ها را خرد کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اشرف السادات ديزي سنگي را برگرداند در يك باديه و بچه ها، نان هاي خرد شده را در آن ريختند.گلرخ شروع كرد به كوبيدن گوشت.
    بعد از ناهار، گلرخ، گوشه ي قاليچه دراز كشيد. پاهايش را روي آجر فرش هاي نمناك دراز كرد و در سرو صداي بچه ها و صداي چرخ خياطي خوابش برد.
    كوروش داشت سازش را كوك مي كرد و حميد پاپي اش شده بود.
    - پسر دايي مرا هم ميبري؟
    - نه
    - چرا؟
    - براي آنكه آنجا جاي بچه نيست.
    - ولي من كه بچه نيستم.
    - گفتم كه نميشود.
    اشرف السادات گفت:«حالا اگر او بيايد، قرآن خدا غلط ميشود؟
    - نمي شود. استادم پير و بي حوصله است.پول هم كه نميگيرد.حالا يك نفر را هم اضافه ببرم.
    حميد يه گوشه كز كردو و كوروش را كه سنتور را در جعبه مي گذاشت نگاه كرد.
    كفعه بيدار شد و به آفتاب كه لب بوم بود نگاه كرد و گفت:«غروب شد! گللر هنوز نيامده؟»
    اشرف السادات كه مشغول پس دوزي دامن روپوش بود، گفت:« امروز خيلي دير كرده.»
    گلرخ بلند شد و شروع به جمع آوري ظرف ها و رخت ها كرد.
    - فكر مي كني كجا باشد؟
    - شايد رفته باشد زيارت شاه عبدالعظيم.
    - نكند دوباره خيالاتي بشود؟
    - نه. ايندفعه يك جور ديگر است. تمام فكر و ذكرش شده اين بچه. خوشبختانه، دكتر خيلي اميدواري داده، ولي مادر بيچاره چه بار سنگيني را بايد بكشد.
    بابا حيدر كنار انباري نشسته و چپقش را روشن كرده بود، دختر ها مثل عروسك هاي كوكي دور حوض مي چرخيدند. آب صاف حوض حركت آنها را منعكس مي كردو برگ هاي سپيدار را مانند چين هاي سبز نشان ميداد. تنگ غروب بود كه گللر آمد. خسته و نالان. نگاهي به فرش هاي سشته ، آجر فرشها و آب حوض كرد و به سپيدار و آفتابگردان ها كه برق ميزدند.
    دلش خواست لجن هاي سياه را فراموش كند.
    گلرخ سلام داد، ولي جوابي نشنيد.
    اشرف السادات گفت:«سلام». گللر گفت:« سلام خواهر. خسته نباشي.»
    بچه را گذاشت توي طشت و خودش رفت سر حوض و سيگاري روشن كرد. گلرخ با ترس و لرز گوشه اي ايستاده بود. با التماس گفت:«تو خواهر بزرگم هستي. آبروي ما هستي.»
    گللر، همچنان به آب حوض گاه ميكرد.
    اشرف السادات گفت:«يه چايي بخور؛ تازه دم است.»
    گللر آخرين پك را به سيگار زد و ته آن را بي اعتنا به آجر فرش هاي تميز زير پا، له كرد و با حركت هاي كند كه نشان از خستگي هاي مزمن داششت، كنار حوض نسشت. دست ها را در آب فرو بردو به آسمان نگاه كرد و خواند:«خسته شدم من از اين زندگاني... .»
    اشرف السادات، يك استكان چاي براي گللر برد، و او به نشانه ي آشتي آن را خورد.
    - ميداني گللر جان، قرار است عروس و داماد بيايند اينجا.
    گللر مات نگاهش كرد و چيزي نگفت.
    - گفتند گللر خانم بزرگتر ما است و اول بايد بازديد او را پس بدهيم. حاج خانم هم مي آيد. مادر حاج خليل. فروغ الزمان هم هست، داماد هم.
    خشمي در چشم هاي گللر دويد و نگاه آتشين خود را كه هزاران معنا در خود داشت، مثل جرقه هاي آتش به سوي گلرخ پرتاب كرد و يك سيگار ديگر آتش زد.
    گلرخ با نگراني به اشرفالسادات نگاه كرد. يكي از ابروهارا بالا برد و لب هايش را به نشانه ي تاسف كج كرد.
    اشرف السادات گفت:«بچه ها، بياييد رو پوش هايتان را بپوشيد ببينم.»
    دختر ها روپوش ها را پوشيدند و مثل كبوتر هاي چاهي چرخ ميزدند. صداي آواز كبوتر هاي حبيب آقا مي آمد و صداي غرولند هاي محبوبه.گللر كنار حوض نشسته و در دود آبي رنگ سيگار گم شده بود. حميد با احمد در تشت آب بازي ميكرد. احمد كبوتر ها را كه دسته جمعي ميپريدند با چشم دنبال ميكرد.
    گلرخ گفت:« ميترسم اين بازديد باعث آبروريزي شود.»
    - ولشان كن بابا. تو هم چقدر از خانواده ي دامادت رو در واسي داري. من جورش ميكنم. حالا كي قرار است بيايند؟
    - شب جمعه. كاش يه جوري به گللر حالي مي كرديم كه اين بچه را جلوي مهمان ها نياورد. مي ترسم فكر كنند توي خانواده ي ما مررض ارثي وجود دارد.
    - تو هم خيلي مته به خشخاش مي گذاري. يك دختر بهشان دادي مثل يك دسته ي گل. پنداري يك چيزي هم بدهكار شدي!
    - خوب من هميشه فكر آبروي خانواده هستم.
    - خاطرت آسوده باشد. من هم ظرفهايم را از صندوق بيرون مي آورم.
    - ممنونت هستم. در ضمن... منعم نكن، من از فروغ زمان كه مادر شوهر دخترم است، رودرواسي ندارم. خوف من بيشتر از حاج خانم است كه خيلي ايراد گير است.
    تاريكي، ذرات خود را پراكنده بود و تك و توك ستارگان در آسمان بودند.
    گللر ، بدون هيچ حرفي، احمد را از تشت بيرون آورد و بغل كرد و رفت. در بهار خواب مثل سايه اي ظاهر شد و گفت:«بچه ها، بياييد بالا.»
    گلرخ گفت:« بايد بروم.» و موقع رفتن، زن حاجي صمد و چند زن ديگر را ديد.
    - گلرخ خانم، شنيدم شما آمديد.خواهرت كه حرف درست نميزند. شما بگو ببينم، اين كلاس قرآن آخرش چي ميشود؟ شهريۀ دو ماه را داده ايم. يك ماهش را كه رفته اند سر كلاس، ولي براي ماه دوم گللر خانم مارا سر ميدواند.
    گلرخ از داخل كيسه،كيف سياهرنگي بيرون آورد و شهريه هاي باقيمانده ي مادران معترض را داد.
    اشرف السادات گفت:« خدا خيرت بدهد كه زبان اين ها را كوتاه كردي. از بس گفتندو گفتند، مي خواستم خودم درسشان بدهم. قرآن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    صفحات 220 تا 229 ....



    من هم درست است ولي راه و چاه درس دادن را بلد نيستم. "
    حميد به همراه دخترها كه روپوش هاي نو به تن داشتند، بالا رفت. از ايوان صداي گللر آمد كه نرم و مهربان بود: " خدا از خواهري كمت نكند. دستت درد نكند. اميد من فقط به توست و بس. "



    ****


    بيوك آبي رنگ، به زحمت از ميان كوچه هاي خاكي و تنگ مي گذشت. بچه هاي مزاحم كه لخت و عور در جوي هاي كثيف بازي مي كردند، دور ماشين جمع شده بودند. راننده گاهي ناچار مي شد پياده شود و بچه ها را از ماشين دور كند. حاج خانم؛ با لهجه غليظ اصفهاني گفت: " خدا به دور! اينجا ديگر كدام جهنم دره اي است! "
    بچه ها به ماشين و چهار زني كه چادرهاي مشكي به سر داشتند، نگاه مي كردند.
    ماشين در خم كوچه، جايي كه تير چراغ برقي را به تازگي در وسطش گذاشته بودند، ايستاد. حاج خانم، در حالي كه به عصا تكيه داده بود، از ماشين پياده شد. كوچه به نظرش دراز آمد. دستش را به كمر گذاشت و گفت: " اين راه را چه جوري بروم؟ "
    فروغ زمان گفت: " خانم جان، من كه گفته بودم شما تشريف نياوريد. خودتان اصرار كرديد. "
    زهرا از ماشين پياده شد و دست حاج خانم را گرفت.
    داماد گفت: " چادرت را بكش رو صورتت. "
    - اينجا كه كسي نيست!
    - از كجا معلوم؟ از پنجره، از ديوار، از روي پشت بام، ممكن است كسي ببيند.
    حاج خانم سر در گوش فروغ زمان گذاشت و گفت: " باورم نمي شد گللر خانم همچين جايي باشد؛ با آن همه فيس و افاده... "
    بعد نگاهي به نوه اش كرد كه دست عروس را گرفته بود و به هيچ چيز و هيچ كس توجه نداشت. گويي روي ابرها راه مي رفت.
    چشم هاي آبي عروس، در ميان كوچه ها كه برايش پر از خاطره بود مي گشت. گلرخ با اضطرابي در درون، شتاب بيشتري داشت تا خود را به خانه برساند.
    در، نيمه باز بود. گلرخ گفت: " سلام عليكم صاحبخانه. "
    اشرف السادات آمد دم در؛ با چادر نازك گلدار و سه دختربچه، از پشت چادر او، به تازه واردها نگاه مي كردند.
    چند روز بود كه همه اهل خانه در تدارك مهماني شب جمعه بودند. همه به جز گللر كه بي اعتنا و خونسرد، فقط به مداواي بچه اش فكر مي كرد.
    گلرخ و زهرا به نظرشان آمد كه به خانه اي ديگر آمده اند. از بس كه همه چيز عوض شده بود!
    كف راهرو و روي پله ها قاليچه پهن كرده بودند. گلدان هاي ياس و شمعداني و شاهپسند، در گوشه و كنار به چشم مي خورد. عطر ياس هاي رازقي، بوي لجن ها را به فراموشي كشانده بود. اشرف السادات چادرش را طوري به سر كرده بود كه فقط چشم و ابروي سياهش پيدا بود و گفت: " خوش آمديد، باد آمد و بوي عنبر آورد. بفرماييد بالا. "
    داماد دست حاج خانم را گرفت و از پله ها بالا برد.
    - واي از نفس افتادم! كي اين پله ها تمام مي شود؟
    گلرخ سركشيد به اتاق اشرف السادات. ميوه و شيريني در ظرف هاي بلور و نقره چيده شده بودند.
    محبوبه شربت آلبالو را در ليوان ها مي ريخت.
    - خدا از خواهري كمت نكند.
    - تا باشد از اين كارها باشد.
    بچه ها دور تا دور نشسته بودند و به بستني شان ليس مي زدند. پشت پنجره هاي كدر، بابا حيدر مجبور شده بود در انباري بماند تا مهمان ها بيايند و بروند. حتي حبيب آقا قرار بود در پشت بام ظاهر نشود. فقط كبوترها را نتوانسته بودند در آن غروب تابستان در قفس نگه دارند. آنها با پرهاي چتريشان در پرواز بودند و با نگاه سرخشان به آدم ها زل مي زدند؛ بدون واهمه از هيچ كس.
    مهمان ها وارد اتاقي شدند كه دورتادورش با پتو پوشانده شده بود و روتختي هاي خوش نقش و نگار رويش كشيده بودند. چند پشتي قاليچه نيز در صدر اتاق بود.
    در ميان اتاق ها باز بود و از پنجره، گلدان هايي كه در بهارخواب چيده بودند، ديده مي شد.
    اشرف السادات به مهمان ها تعارف كرد و هر كدام در جاي خود نشستند. زهرا چادرش را برداشت. لباسي از تافته آبي درست به رنگ چشمانش پوشيده بود. لباسي كه گردن بلورين و سينه ريز فيروزه او را نشان مي داد. موهايش، چون هاله اي از نور، دور صورتش را پوشانده بود.
    اشرف السادات گفت: " ماشاءالله، چقدر خوشگل شده اي! مثل آن وقت هاي مادرت. "
    حاج خانم گفت: " اينجا مشرف نيست؟ "
    - نخير حاج خانم، اين درخت جلو ايوان را گرفته.
    حاج خانم با اكراه چادرش را انداخت روي شانه اش. و فروغ زمان چادر او را گرفت و داد به دست زهرا كه چادرها را با دقت تا مي كرد.
    حاج خانم گره روسري حرير سفيدش را محكم كرد و به تاقچه و قاب عكس و دو چراغ با حباب هايي كه سايه صورتي داشت و شعله اي در ميانشان بود، نگاه كرد.
    اشرف السادات سيني شربت را گرفت جلوي حاج خانم، ولي او شربت را برنداشت و با دقتي كاسبكارانه به انگاره ها و سيني نقره نگاه كرد.
    نه جونم. من شربت نمي خورم. قند برايم خوب نيست. يك ليوان آب بدهيد ممنونتان مي شوم.
    زهرا سيني را از دست اشرف السادات گرفت و به بقيه تعرف كرد.
    فروغ زمان گفت: " چه شربت خوشرنگي! "
    گلرخ گفت: " سليقه خواهرم است. "
    اشرف السادات يك ليوان آب كه در پيش دستي گل سرخي بود، به دست حاج خانم داد.
    حاج خانم گفت: " واي چه تاريك است! قلبم گرفت. شما هنوز برق نداريد؟ "
    اشرف السادات از بالاي پله ها گفت: " گللر خانم، بي زحمت چراغ توري را روشن كن. "
    بعد، صداي چراغ توري آمد، ولي از گللرخبري نشد. اشرف السادات و گلرخ به همديگر نگاه كردند. مي دانستند اگر روي دنده لج بيفتد، نمي آيد.
    حاج خانم گفت: " ازصاحبخانه خبري نيست؟ "
    اشرف السادات به اتاق پايين رفت.
    محبوبه بستني را در ظرف هاي پايه بلند مي ريخت. اشرف السادات گفت: " قربان دستت روي هركدام چند دانه مرباي آلبالو بگذار. "
    - به چشم.
    گللر، احمد را بغل كرده و كنار ديوار كز كرده بود. كوروش داشت به چراغ توري تلمبه مي زد و حميد دور و بر او بود.
    - گللر جان، تو را به خدا بچه را بگذار پيش كوروش و يك لباس درست و حسابي بپوش و بيا بالا.
    گللر مثل آدم هاي گنگ نگاهش كرد.
    اشرف السادات چراغ توري را مي برد و سايه اش روي ديوار بزرگ و بزرگ تر مي شد. چراغ را گذاشت روي تاقچه؛ جلوي عكس حاج حسن آقا. فروغ زمان گفت: " اين آقا كي باشند؟ "
    اشرف السادات با آب و تاب گفت: " پدرشوهرم است، حاج حسن آقا. نور به قبرش بتابد. پيشنماز ترك ها بود. "
    حاج خانم گفت: " خدا همه رفتگان را بيامرزد. "
    صداي حميد از وسط پله ها آمد.
    - زن دايي. زن دايي!
    اشرف السادات سيني بستني را از او گرفت. اين بار حاج خانم در حالي كه بستني را برمي داشت، گفت: " با اين همه سليقه، مجبورم اين يكي را بخورم! " و اين اولين كلام رضايت آميزي بود كه حاج خانم به زبان آورد.
    فروغ زمان به كبوترها كه تكو توك روي نرده نشسته بودند نگاه كرد و گفت: " بالاخره گللر خانم مي آيد يا نه؟ "
    - بله، همين الآن. داشت بچه شير مي داد.
    دوباره صداي اشرف السادات در پله ها پيچيد: " گللر خانم، مهمان ها منتظرند. بي زحمت آن ظرف ميوه را هم بياور بالا. "
    ولي باز هم از گللر خبري نشد. اشرف السادات شروع كرد به تعريف از شجره خانوادگي شوهرش؛ از اخلاق خوبشان؛ از دينداري شان؛ از اين كه عكس پسرخاله شوهرش در كتاب هاي تاريخ هست. شرح زندگي و فضائل اخلاقي آنها هم داشت ته مي كشيد و همه همديگر را نگاه مي كردند.
    صداي چراغ توري تنها صدايي بود كه مي آمد، و گلرخ صداي قلب خود را كه هر لحظه تندتر مي شد، مي شنيد. امواج دلهره نگاه هاي اشرف السادات و گلرخ را به هم متصل كرد.
    عروس و داماد، انگار در اين دنيا نبودند.
    صداي قدم هايي آهسته آمد و بعد، مهمان ها به گللر كه در چارچوب در ايستاده بود، نگاه كردند. پشتش تاريك بود و نور چراغ توري تابيده بود روي صورتش. لب هايش سرخ بود و جلو موهاي سفيد و سياهش را تاب داده و به صورت بوكله در آورده بود. يكي از لباس هاي قديمي اش را كه در قسمت كمر و باسن تنگ شده بود، به تن داشت. لباسي از مخمل بنفش با يراق هاي طلايي، انگار از داخل آلبوم در آمده بود.
    تار را در بغل داشت. همان طور مثل مجسمه، بدون سلام ايستاده بود. فروغ زمان گفت: " سلام، گللر خانم. "
    گللر، خونسرد و با لحني سرد گفت: " سلام. " و آمد كنا رپنجره نشست و تار را گذاشت روي زانويش. مضراب تار در دستش بود و بعد، شروع كرد...
    ... و صداي تار بود و چراغ توري و به هم خوردن بال كبوترها كه ديگر بغ بغو نمي كردند. صداي ساز، انگار جادويشان كرده بود!
    گللر، اول از آهنگ هاي آرام و غم انگيز شروع كرد، ولي بعد به ريتم هاي شاد و ضربي رسيد. همان طور كه سرش پايين بود، خواند: " كريشيم بابا، كريشيم بابا، كريشيم ... "
    گلرخ دلش خواست آب شود و به زمين فرو رود. داماد سرش را پايين انداخته بود و با دستمالي سفيد، عرق پيشاني اش را پاك مي كرد. حاج خانم تند و تند خودش را باد مي زد.
    اشرف السادات در دل گفت: " خدا به خير بگذراند. "
    حاج خانم نگاهي به عكس حاج حسن آقا و نگاهي به گللر كرد و گفت: " لابد گللر خانم اين درس ها را هم در خانه آقاي پيشنماز خوانده است! من فكر كردم، در خانه دختر پيشنماز، شب جمعه بايد دعاي كميل بشنوم، نه ساز و آواز. "
    گلرخ در حالي كه سرش را تكان مي داد با صدايي شكسته گفت: " اين چيزها را در خانه شوهر مرحومش ياد گرفت. "
    - پس گللر خانم قبلاً شوهر داشته، شوهرش چي شد؟
    اشرف السادات گفت: " قصه اش دراز است، خانم جان. "
    حاج خانم آهي كشيد و گفت: " زن هاي حالا چه راحت شوهر مي كنند. من بيست و پنج ساله بودم كه شوهرم به رحمت خدا رفت. حاجي خليل آن وقت هفت ساله بود. عالم و آدم جمع شدند كه شوهرم بدهند، ولي گفتم اين پسر همه چيز من است؛ هم شوهر و هم پسر و همه چيز. از قديم گفته اند: خدا يكي، شوهر هم يكي. "
    گلرخ گفت: " خانم جان دل آدم سفره نيست كه پيش هر كس باز كند. خواهر بيچاره ام هم همين را گفت، ولي روزگار براي او بد آورد. بچه اش كه مرد... " اشك هاي گلرخ سرازير شد و كلامش نيم كاره ماند.
    گللر بي اعتنا به آنچه مي گذشت، ادامه داد: " چه شهرها كه نگشتم، چه كوچه ها كه نديدم... "
    داماد گفت: " نمي دانستم خاله خانم اين قدر هنرمند است. "
    حاج خانم با غيض گفت: " ولي من مي دانستم. "
    اشرف السادات در حالي كه ميوه ها را در پيشدستي مي گذاشت، گفت: " حالا يك چيزي ميل كنيد. "
    فروغ زمان كه رنگ به رو نداشت، گفت: " خيلي ممنون، همه چيز صرف شد. "
    حاج خانم از جايش بلند شد. چادرها را سر كردند كه بروند.
    گلرخ گفت: " من مي ماننم. " گللر ساز را كناري گذاشته و بدون اينكه بلند شود، مثل يك غريبه به مهمان ها نگاه كرد.
    آنها با شتاب بيرون آمدند. حاج خانم در گوش دخترش گفت: " به نظرم عقل خاله عروس پاره سنگ برمي دارد. "
    ماشين در ميا ن انبوه بچه ها گم شده بود و مدتي طول كشيد كه دور آن را خلوت كنند. زهرا نشست توي ماشين و زد زير گريه. بعد از مدتي گفت: " اگر شما سرگذشت خاله گللر را مي دانستيد... "
    صداي حركت ماشين كه آمد، همه چيزهايي كه به حالت سكون نگه داشته شده بود، به حركت درآمد. حبيب آقا روي با آمد، بابا حيدر هم چپق و منقل و بساطش را كنار انباري پهن كرد.
    گلرخ، مدتي مبهوت به خواهرش نگاه كرد و از پله ها پايين رفت. بچه ها هركدام يك شيريني مربايي دستشان بود و دنبال هم مي كردند. اشرف السادات دست روي دست كوبيد و گفت: " يادم رفت شيريني بياورم! سه خط اتوبوس سوار شدم تا از قنادي نوشين شيريني خريدم، ولي... چايي هم يادمان رفت. "
    احمد، در حالي كه به يك شيريني مربايي ليس مي زد، تمام صورتش را كثيف كرده بود.
    محبوبه از پشت سماور بلند شد و گفت: " من رفتم. الآن است كه سر و صداي حبيب آقا بلند شود. "
    اشرف السادات چراغ هاي جهيزيه اش را خاموش كرد.
    گلرخ، ظرف ها را لب حوض گذاشت و زد توي سرش و گريه كرد. بريده بريده مي گفت: " اصلاً از اولش بدبخت بودم، توسري خور بار آمدم. در خانه پدرم توسري خور خواهرها و برادرها بودم. اگر يك لكه به لباس ماني بود، پدرم را در مي آورد. خواهر ها هم كم فرمان نمي دادند. گلرخ! اين منجوق ها را در سوزن كن. گلرخ! اينجا را جارو كن. گلرخ! اين گلبرگ ها را صاف كن. كاشكي گلرخ مرده بود! بعد هم آمدم خانه شوهر، گوش به فرمان رحيم آقا شدم. هر شب چند بار آب گوشت را اندازه مي گرفتم تا كم و زياد نشود. واي به شبي كه آبگوشت خوش نمك مي شد. رحيم آقا، جاي پدر و مادر و برادر ها و خواهر ها را پر كرده بود! اين هم از دختر شوهر دادنم! فكر مي كنند ارثيه پدرشان را طلب دارند. "
    بعد رو كرد به آسمان، اشكي چون سيل از چشم هايش كه رنگ طلايي داشت، فرو ريخت و گفت: " اي خدا! اي خدا! من بايد چه كنم؟ "
    گللر، احمد را در تشت آب گرم گذاشته بود و ورزش مي داد.
    گلرخ دستش را برد به طرف گلو و يك دكمه لباسش را باز كرد و گفت: " آتش گرفتم، آتش! خواهرم است، خواهر بزرگم. اگر عقلش كم بود، دلم نمي سوخت. مي دانم عقلش از همه زيادتر است و اين كارها را به عمد مي كند. "
    اشرف السادات همه حرف هاي گلرخ را با صبوري شنيد و بعد بلند شد و روبروي او ايستاد و گفت: " ديگر شورش را درآوردي! دنيا كه به آخر نرسيده. بگذار هر چي مي خواهند بگويند. مگر آنها كي هستند؟ "
    - جيگرم از همين مي سوزد. معلوم نيست بابا نه نه شان كي هست. معلوم نيست از كجا آمده اند و دري به تخته خورده و پولدار شده اند و حالا شده اند حاج خانم و حاج آقا و خدا را بنده نيستند. آن وقت ما... تو كه مي داني پدرم كي بود. پدر پدرم هم از تاجرهاي معروف آذربايجان بود. پدر مادرم هم كه حكيم بود. يك نجف بود يك شيخ محمد ترك. آن وقت جلوي خانواده حاجي خليل شده ايم دست به سينه. مي داني چرا؟ براي اينكه گوشتمان زير دندانشان است.
    اشرف السادات گفت: " حالا يك خرده آب سرد بخور. "
    - فايده ندارد، دلم آتش گرفته. منعم نكن خواهر، مي ترسم دخترم سياه بخت شود.
    - خيال بد نكن. داماد كه برايش مي ميرد...
    - حالا اولش است، ولي كم كم حرف مادربزرگه به او اثر مي كند.
    اشرف السادات يك قاليچه انداخت نزديك حوض و يك بالش هم گذاشت و گفت: " همين جا بخواب. امشب نرو. "
    - مگر مي شود؟ الآن است كه رحيم آقا عصباني شود. تازه وقتي بروم، بايد هزار جور جواب پس بدهم.
    بعد اشاره كرد به گللر كه روي ايوان ايستاده و سيگار مي كشيد و گفت: " او هم خواهرم است؛ خواهر بزرگم. اما تمام دنيا را بگذارند يك طرف، آبجي گللر هم يك طرف، طرف اين يكي سنگيني مي كند. غصه او را هم مي خورم. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    230-249


    گلرخ چادرش را سر کرد وبدون خداحافظی رفت.صدای هق هق گریه اش در راهرو پیچید.
    اسماعیل آقا آمده بود وصدای شمردن گللر می امد.معلوم بود که دوباره احمد را ورزش می دهد.
    فاطمه عروسک پارچه ای اش را که گیس های کاموایی سیاه داشت بغل کرده بود وبرایش لالایی می خواند.گلبانو وماهبانو به نرده های ایوان تکیه داده بودند وبه او نگاه می کردند.
    ـ عروسک را بیاور بالا.با هم بازی کنیم.
    ـ نه بچه خودم است.مگر عمه گللر را نمی بینید که چطوری صبح تا شب احمد را بغل میک ند!مامانم گفته وقتی مدرسه رفتم عروسکم را بخوابانم تا سال دیگر.من نمی دانم یک سال چقدر است ولی داداش کوروش گفته خیلی زیاد است.برای همین هم باید به او لالایی بگویم تا سال دیگر بخوابد.فردا نه پس فردا باید بروم مدرسه.
    کوروش در رختخواب نشسته وکتاب می خواند.
    اشرف السادات گفت:«خسته نشدی؟کله ات پوکید از بس خواندی!»
    کوروش پرسید:«راستی مامان کتاب های پدر کجاست؟»
    ـ نمی دونم .تو هم بیا یم چیزی بخور.یک ظرف هم برای باب حیدرببر.
    باباحیدر به کوروش گفت:«پیر بشوی پسر جان.»
    ولی کوروش نفهمید این چه دعایی است.پیری چیز خوبی نبود.این را از ننه آقا شنیده بود از عزیز خانم واز پیرهای دیگر...
    ***
    صدای معلم در کلاس پیچیده بود.کلاس اول در زیرمین ساختمانی قدیمی قرار داشت.
    ـ بابا نان داد.بابا آب داد.باران آمد.بابا در باران آمد.
    ودختری در گوشه یکی از نیمکت ها به بابا فکر می کرد که او را جز در قاب عکسی کهنه ندیده بود.
    پشت پنجره باران می بارید وکف زمین خیس بود.زمین حیاط گویی آسمان بود.باران به تنه خشک درختی پیر می خورد وبر زمین وشیشه های کوچک پنجره که نوری اندک را به کلاس منتقل می کرد.
    دخترک به کلاغ ها نگاه کرد که به دنبال غذا می گشتند شاید برای بچه هایشان.
    ـ بابا در باران آمد!
    معلم با لحنی تهدید آمیز این جمله را تکرار می کرد وبعد بالای سر دخترک بود.سایه اش بر روی او سنگینی می کرد ودخترک جرئت نداشت سرش را بلند کند.چشم هایش پایین بود.فقط دامن قهوه ای چروک معلم را می دید وترکه ای که جلویش تکان می خورد.آب دهانش خشک شده بود.
    ـ چرا ننوشتی؟چراا دفترت سفید است؟مگر تو این کلمه ها را یاد نگرفتی؟زود باش بنویس:باران آمد.
    واو نوشت.
    ـ بنویس:بابا در باران آمد.
    ولی دخترک ننوشت چون تمام شب باران آمده بود ولی بابا نیامده بود.باید می نوشت بابا در باران رفت.باید می نوشت بابا در باران نیامد.هیچ وقت.هیچ وقت.
    داداش کوروش وعمه گللر خیلی حرف پد را می زدند ولی مادر چیزهای دیگری می گفت.
    ترکه معلم بر شانه اش فرود آمد ودست هایی به دست های او قلاب شد او را کشاند تا کنار بخاری.
    ـ یک پایت را ببر بالا وهمین طوری بایست.
    دیوار نم اشت واو یک پایش را بالا گرفته بود.بچه ها همهمه می کردند.دیکته تمام شد ومعلم روی تخته سیاه کلماتی را نوشت.
    فاطمه خسته شده بود.ملم گفت:«دختر برو بنشین وامشب صدبار از روی جمله بابا در باران آمد بنویس.»
    نگاه رمیده اش رابه معلم در صورت کشیده ولب های نازک وچشمهای مضطربش اثری از مهربانی دیده نمی شد دوخت وگفت:«چشم خانم.»
    صورتش از اشک شسته شده وپایش حسابی درد گرفته بود.
    آن وقت خانم معلم را نفرین کرده بودو نفرین او سال ها بعد معلم را گرفته بود.خانم معلم هردوپایش در هوا معلق مانده بود چون خود ر دار شده بود.
    داداش کوروش می گفت:«از دست شوهرش خودکشی کرده.»
    فاطمه وهمکلاسی هایش که آن وقت به دبیرستان می رفتند یک دسته گل سفید روی قبرش گذاشتند.آن ها حاضر بودند تمام نفرین های خود را پس بگیرند تا خانم معلم آن کار را نکند.
    عمه گللر عقیده داشت به خاطر نفرین هه نبود که خانم معلم آن کار را کرد.
    ـ آدم یک وقت یک جایی می رسد که هر کاری ممکن است بکند.
    ولی عمه گلستان می گفت«اگر آدم دین وایمان درست وحسابی داشته باشد هرگز دست به این کار نمی زند.تنها این دنیا که نیست آنجا هم که برود باید یک لنگه پا بایستد تا نوبت حساب وکتابش برسد.»
    فاطمه همیشه حس می کرد خانم معلم یک لنگه پا در قبرش ایستاده ودلش برای او می سوخت.برای او ونگاه بی ترحمش در آن روز سرد زمستان!وفاطمه فهمیده بود هیچ وقت نباید کسی را نفرین کرد وخانم معلم نه تنها شاگردها را بلکه هیچ کس دیگر وختی خودش را هم دوست نداشته است.عمه گللر گفته بود:«شاید اگر گلهای سفید را قبلا برایش برده بودند دست به آن کار نمی زد.به جای اینکه بر قبر کسی بوسه زنید برگ ونه اش بوسه بزنید.»
    .....دیگر دیر شده بود خیلی دیر بود.
    در راه با دختر عمه ها می آمد ودر فکر بود.کاری نکرده بود که مستحق تنبیه باشد.مادر همیشه موهای او را می بافت وپاپیون سفیدی می زد.لباسهایش تمیز بود ویقه ای که هیچ کس به جز ماهبانو وگلبانو نظیرش را نداشت.دور یقه از تورهای قلاب بافی عمه گلرخ تزیین شده بود!
    ماهبانو گفت:«غصه نخور فاطمه.هیچ کس در این مدرسه نیست که از خانم عالمی کتک نخورده باشد.بهتر است فراموش کنی.»
    سربن بست کوچه مدرسه یک قنادی بود.پولهایشان را روی هم گذاشته ویک نان خامه ای قیفی خریدند ونوبت به نوبت به آن لیس می زدند تا به خانه برسد.بعد از ناهار فازمه شروع کرد به نوشتن وخواندن:«بابا در باران آمد.بابا در باران آمد.بابا....»
    پدر در قاب عکس بود.با ابروهای پرپشت وپیشانی بلند وچشمهای روشن ومصمم ولی او می دانست بابا نمی آید نه در باران ونه در آفتاب حتی اگر او هزار بارهم بنویسد.
    کوروش گفت:«چی می نویسی فاطمه؟»
    ـجریمه.
    ـ چرا؟
    کوروش دفتر خواهرش را گرفت ودید سه صفحه را با این جمله سیاه کرده وهنوز هم دارد می نویسد.
    ـ چرا جریمه داده؟
    ـ برای اینکه این جمله را یادم رفت دردیکته ام بنویسم.
    کوروش گفت:«عجب معلم احمقی!»
    فاطمه زد زیر گریه.ولی معلوم نبود به خاطر چی گریه می کنی.به خاطر جریمه.به خاطر دیکته به خاطر تنبیه شدن یا به خاطر اینکه بابا هیچ وقت در باران نمی امد.
    کوروش چانه کوچک خواهر را گرفت وگفت:«کتک هم زد یا نه؟»
    ـ نه.
    ـ ولی چشمهای اشک آلودش چیز دیگری می گفت.خودش هم نمی دانست چرا دروغ می گوید.شاید اگر می گفت کتک خورده ام.آن ها فکر می کردند او دختر بدی بوده.شاید هم از اینکه برادر به دردسر بیفتد واهمه داشت.از مادرش بارها شنیده بود که کوروش هم مثل پدر دنبال دردسر می گردد.
    ـ فردا می آیم مدرسه.کلاست را عوض می کنم.
    بعد رفت بالا.سرخ شده بود ومثل پدرش وقتی جوشی می شد حرکاتی شتاب زده داشت.
    ـ ماهبانو گلبانو بیایید اینجا!
    گللر اتاق را گرم کرده بود واحمد را ورزش می داد.بچه در طشت آبجوش زمزمه ای شادی بخش داشت.
    ـ کوروش جان می بینی؟پای احمد دارد خوب می شود.
    بعد او را بلند کرد وروی دوپا برای مدتی کوتاه نگه داشت.پاهای احمد از حالت دو تکه گوشت آویزان بیرون آمده بود وبه شکل طبیعی نزدیک شده بود.
    گللر با خوشحالی گفت:«دکتر گفته تابستان امسال راه می افتد وآخر تابستان می تواند بدود.»وبا شور وحرارتی ورزش او را از سر گرف.هیچ وقت از این کار اظهار خستگی نمی کرد.
    مهبانو وگلبانو شعر تازه ای را تمرین می کردند:«ما گلهای خندانیم،فرزندان ایرانیم...»صداشان را قطع کردند ومثل دو پرنده همزاد جلو کوروش ایستادند.
    ـ من فکر می کردم شما از فاطمه مواظبت میک نید.چرا نگفتید چه بلایی به سر فاطمه آمده؟
    ـ خوب ماچه بگوییم پسردایی.ما خودمان هم...تازه خوب است که توی سیاهچال نینداختش.یا کلاه بوقی سرش نگذاشتند.
    ـ خیلی خوب.فردا می آیم مدرسه وکلاسش را عوض می کنم.
    ـ نمی شو.مدرسه ما فقط یک کلاس اول دارد...
    ـ ومعلمی که مامور است بچه ها را از درس ومدرسه بیزار کند.
    ـ اصلا این طور نیست.بیشتر بچه ها دلشان می خواهد در کاس اول قبول شوند وبه کلاس دوم بیایند.چون معلم کلاس دوم خیلی خوش اخلاق است.
    ـ حالا اسم این معلم کلاس اول چی هست؟
    ـ خانم عالمی.
    ـ یک بلایی سرخانم عالمی بیاورم که یک خانم عالمی دیگر از پهلویش دربیاید!
    ـ پسر دایی پارسال ما را سیاه وکبود می کرد.ما به فاطمه گفتیم درسهایش را خوب بخواند تا زودتر به کلاس دوم بیاید.
    آن سال اگرچه کوروش نتوانست کلاس خواهرش را عوض کند ولی فاطمه با نمراتی نه چندان خوب خودش رابه کلاس دوم رساند که معلمی خوش اخلاق داشت.

    فصل ششم
    پشت پنجره های خاکستری حیاط در رنگ های پاییزی به خواب رفته است.دستهای گللر در دست های فاطمه است.دست هایی سرخ ولرزان که به دور انگشت های برادرزاده قفل شده.
    خان مرضایی دم در ایستاده وسیگار می کشد دور از چشم رئیس وبا بدگمانی به آنها نگاه می کند.
    صدای لرزان پیرزن انگار از ته چاه درمی آید:
    ـ از ماهبانو وگلبانو چه خبر؟ازبچه های دیگر؟
    ـ مگر چند وقت است اینجا نیامده اند؟
    ـ خیلی وقت است.ولی خانم رضایی نفهمد این حرفها رابه تو زدم.چون به آنها می گوید.آن ها هم ناراحت می شوند.شب ها خواب پریشان می بینم.خواب می بینم مهناز دختر وسطی ماهبانو دردش گرفته وزاییده ویکی دیگر هم در شکم دارد که نمی تواند به دینا بیاورد.آخر جوان های حالا که مثل قدیم ها نیستند!
    ـ عمه جان همه شان خوبند سر ومر گنده.خیالتان راحت باشد.گللر زیر لب می گوید:«سگ بشو،مادر نشو.توکه خودت مادر نشدی نمی دانی من چه می گویم.»واز زیر تشک عکسی را بیرون می اورد ومی گوید:«این عکس را تازگی احمد برایم فرستاده.نگاهشان کن.»
    عکس مردی بود که دو دختر بچه در کنارش بودند.
    گللر می گوید:«...ولی عکس فایده ای ندارد.فقط یک تکه کاغذ است.»
    ـ بله دیگر به قول خودش رفته آن طرف دنبال بیزینسش اصلا اگر شما آن همه زحمت نکشیده بودید...
    ـ دکتر روسی به من گفت:با کوشش های تو بود که پسرت راه افتاد.چه سالی بود آن سال!
    گللر وفاطمه هر دو ساکت شده اند.چون نمی دانند آن سال خوب بود یا بد.
    گللر می گوید:«سردم است.سردم است.انگار یخ به پشتم بسته اند.آن پتو را بینداز رویم.»
    پتوی کهنه را می اندازد روی گللر.خانم رضایی می آید دم تخت فاطمه می گوید:«یک چای داغ بهش بدهید.»
    ـ آن وقت مصیبت به بار می آید!چای داغ تبدیل به رودخانه سرد می شود.فاطمه با نگاهی غمگین به برگ هاس سرگردان پاییزی نگاه می کند.بالای تخت تابلویی از قلبی کاغذین هست که رویش نوشته شده:«مادر همیشه در قلب منی.»ودورش را مخک های سرخ خشک شده گرفته است.
    غروب پشت پنجره است.گللر به سیاهی شب ن
    اه می کند ومیگ وید:«آمدند.نعش کش ها را می گویم.نعش کش های بزرگ که مرده وزنده رابا هم ریخته اند تویش.می بینی؟از درز ماشین ها خون جاری است واین تانک ها از پشت سر کامیون ها می آیند ورجاله هایی که فریاد میزنند:«حاوید شاه!جاوید شاه!»
    ***
    کلاس اول تمام شد با خاطرات تلخ.با تخته سیاهی که خانم عالمی رویش را پز از کلمات ساخته خویش می کرد.کلماتی که بسیاری از آنها برای فاطمه نامفهموم بود.با زیرزمین نموری که آخر سال غیرقابل تحمل شده بود وعکس های شاه وملکه که گاهی روی دیوار بود وگاهی نبود وپنجره ای که به جای آسمان زمین را نشان می داد.
    فاطمه به کلاس دوم رفته بود که معلمی خوش اخلاق داشت وآفرین را با لهجه غلیظ گیلکی به طرز خاصی تلفظ می کرد.آفرین های او کار خود را کرد.در کلاس دوم می توانست از پشت پنجره آسمان آبی راببیند وگنجشک های پر حرف را.
    هرچه را معلم می گفت می توانست بنویسد.کلمات وجملات تازه می ساخت.وسط های سال قصه های کوتاه مجله ها را می خواند برای همین بود که آخر سال او را هم در میان شاگردان اول صدا کردند.اسمش در فضای مدرسه طنین خاصی داشت:«فاطمه مانی شاگرد اول کلاس دوم.»
    یک جعبه مدادرنگی ودو کتاب قصه به او دادند وصدای دست زدن بچه ها در گوشش ماند.واو به همراه دختر عمه ها تمام راه را دویده بود تا جایزه های خود رابه مادرش نشان دهد.
    تابستان آن سال خیلی عجیب بود!خوب بود چون او شاگرد اول شده بود وبا مداد رنگی می توانست نقاشی کند.خوب بود چون بالاخره عمه گللر پیروز شده واحمد راه افتاده بود.خوب بود چون داداش کوروش شعرهای قشنگ یادش داده بود.شعر پریا که در جشن مدرسه خوانده وآن همه تشویق شده بود.
    تابستان خوشی بود.دخترعمه ها وپسر عمه ها وبچه های همسایه در کوچه ها دویده بودند وگفته بودند:«شاه فراری شده سوارکاری شده.»
    ولی بد بود.چون روزی رسید که کامیون های دربسته پر از مجروحین ودست وپاهای جدا شده در خیابان ها می گشت وتانک هایی که راننده هایشان پیدا نبود با آن صدای مخوفشان امدند ودر کامیون ها آدمهایی نشسته بودند که می گفتند:«جاوید شاه.»آدمهایی که رحیم آقا به آنها می گفت:«رجاله.خبرها یکی بدتر بود.تابستان بدی بود.چون در یکی از روزها اشرف السادات وگللر حالشان به هم خورده بود.روی زمین نشسته وبه دیوار تکیه داده بودند.آن روز در خانه عمه گلرخ جمع شده بودند.صبح زود که می امدند هیچ خبری نبود.
    گلرخ قطره های قهوه ای رنگ «کورامین»را در آب قند می ریخت وبه خورد گللر واشرف السادات می داد.
    ـ دیر نشده که الان می آید.
    درهای خانه ها بازمانده ومردها دم در جمع شده بودند.ماشین های پلیس آژیرکشان می گذشتند.
    رحیم آقا گفت:«باید جلوشان رامی گرفتی.»
    اشرف السادات در حالی که سیاهی چشم هایش در سفیدی گم شده بود گفت:«مرغ که نیست پایش را ببندم.هفده سالش است.ولی خدایا ما همان یکی بسمان است!»
    عمه گللر گفت:«کاش احمد رابا خودش نبرده بود.»
    اشرف السادات به اعتراض گفت:«مگر او برد؟خودش دنبال کوروش رفت.»
    بعداز ظهر صدای توپ وتانک بیشتر شد وفریادهای پراکنده در کوچه ها وخیابانها پیچید.
    از پشت بام حوالی میدان بهارستان را می شد دید که دودی متراک وغلیظ آسمانش را پوشانده بود.
    صدای پوتین نظامیان در کوچه ها می آمد وفاطمه زیر لب خواند:«یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود سه تا پری نشسته بود زار زار گریه می کردن پریا.مث ابرای بهار گریه می کردن پریا...»
    این شعری بود که از کوروش یاد گرفته بود ونمی دانست حالا چرا این طور شده واگر داداش کوروش نباید چه می شود؟!
    اشرف السادات با مخاطبانی ناشناس گفت:«کف دستم را که بو نکرده بودم.وانگهی دم صبح این قدر شلوغ نبود!اصلا در این چند ساله ما کی روز آرامی داشتیم.کوروش می خواست برود خانه استاد نوا.من چه می دانستم امروز همه چیز دگرگون می شود.چه می دانستم می خواهند مردم را به توپ ببندند!»
    گلرخ گفت:«حالا خانه این استا کجا هست؟»
    ـ کوچه ظهیرالاسلام.درست وسط معرکه.
    چشمهایش را بست واکش بر گونه های گودرنگ پریده اش جاری شد.
    یکی از همسایه ها صدای رادیو را بلند کرده بود.پشت بلندگو صدای فریادهای آمد ومدتی سکوت شد وبعد اعلامیه حکومت نظامی خوانده شد.مردان وزنان با افسوس سر تکان می دادند.هیچ کس نمی توانست باور کند هیچ کس!
    ودخترک خواند:«پریا گشنتونه پریا تشنتونه
    پریا هیچی نگفتن،زار وزار گریه می کردن پریا.»
    اشرف السادات از جایش پرید وگفت:«می روم پیدایشان می کنم.اگر زیر سنگ هم باشند درشان می اورم.پرسا پرسان خانه استاد نوا را پیدا م کنم.»
    گلرخ دستش را گرفت وگفت:«دیوانه شده ای!حکومت نظامی است.حتما در خناه استاد مانده اند.»
    ـ ولی من بچه خودم را بیشتر می شناسم.مگر می شود یک جا خبری باشد واو سر نکشد.
    بچه ها حتی حس وحسین بازی را فراموش کرده بودند وسعی داشتند به دامن وآغوش مادرانشان پناه ببرند.
    شب که آمد دلهره ها بیشتر شد.هیچ چشمی در آن شب خواب نرفت.همه شهر در انتظاری تلخ به سر می برد وخانه گلرخ یکی از آن خانه ها بود.گاهی دزدانه در راباز می کردند ونگاهی به کوچه می انداختند.
    شهر در کابوسی هولناک فرو رفته بود!
    گلرخ گفت:«خواهرم بیچاره تازه رو آمده است بعد از دو سال زحمت می خواهد نفسی بکشد خدا خودش به خیر بگذراند.»
    کنار حوض ایستاد و«امن یجیب»خواند.
    گللر بی حال افتاده بود واسماعیل آقا به صورتش آب می زد.یک ماشین پر از پلیس از کوچه رد شد.یکی از پلیس ها از مردها خواست درها را ببندند وبه خانه ها بروند ویادآروی کرد اجتماع بیش از سه نفر ممنوع است!
    اسماعیل آقا سیگاری آتش زد ودر میان لبهای بی حال گللر جا داد.
    با تاریک شدن هوا صدای توپ وتانک کم شد ولی صدای تیراندازی پراکدنه می امد وبوی باورت در هوا پراکنده بود.
    گلرخ گفت:«اگر نیامدند فردا صبح می روم سراغ پسرخاله بالاخره فامیل باید این وقتها به داد آدم برسد!»
    رحیم آقا گفت:«آره جان خودشان!خیلی به داد ملت رسیدند!»
    در را نیمه باز کرد.یک سرباز ریزه اندام که تفنگی به دوش داشت رد می شد.
    ـ آهای سرکار!
    سرباز ایستاد وبه طرف صدا برگشت.
    ـ بیا جلو کارت دارم.
    سرباز با ترس ولرز جلو آمد ودورتر از رحیم آقا ایستاد.رحیم آقا یک اسکناس پنج تومانی نشانش داد.چشم های سرباز درخشید.
    ـ سرکار ما دوتا بچه داریم که صبح رفته اند وهنوز نیامده اند.
    ـ خوب می خواستند نروند.
    ـ اهل کجایی؟
    ـ تبریز.
    گلرخ که پشت در پنهان شده بود گفت:«پس هم ولایتی هستیم.»
    بعد شروع کرد به ترکی حرف زدن.زبان ترکی در چشم سرباز موثرتر از اسکناس بود.
    گلرخ گفت:نبچه های ما اهل این حرفها نیستند.رفتند خانه استادشان.»
    سرباز گفت:«اصلا می روم سر خیابان شاید پیدایشان کنم.والله ما خودمان هم حیرانیم که چرا این طور شد.ماهم بی تقصیریم.مادر وپدرمان توی دهات منتظر ما هستند.ما که اهل آدمکشی واین حرفه ها نیستیم.یک لقمه نان حلال خورده ایم.»بعد نگاهی به کوچه انداخت وباصدایی آهسته گفت:«چه کنیم؟زور بالای سرمان است.»
    اذان صبح را که گفتند بازهم کسی جز بچه ها نخوابیده بود.هرکس یک گوشه نماز خواند.
    راه وبیراه پشت دیوار وپشت بام وپشت پنجره منتظر بودند.
    هوا کاملا روشن شده بود که ضربه ای آهسته به در خورد وهمه به طرف در هجوم بردند.
    سرباز ترک در حالی که دست حمید وگوشه کن کوروش را گرفته بود گفت:«این هم بچه هایتان صحیح وسالم ما را هم دعا کنید.»
    مادرها ذوق زده به سروروی پسرها دست می کشیدند.پسرها با سروروی آشفته چشم های سرخ پف کرده ولباس های خون آلود گویی از دیاری دیگر امده بودند.
    گلرخ گفت:«پس کفشهایتان چی شد؟»
    ـ در هجوم جمعیت گم شد.
    کوروش زیر آلاچیق نشست وبه شاخ وبرگ درخت انگور چنگ زد.با دصایی شکسته وگریه آلود گفـت:«خون خون.همه جا خون بود.»
    اشرف السادات با گوشه چادر دانه های درشت عرق سرد را از پیشانی کوروش پاک کرد.
    ـ حالا نمی خواهد حرف بزنید.یک کم اسراحت کنید.معلوم است که تمام شب را بیدار بوده اید.
    گللر به حمید گفت:«ننه جان تو هم یک چیزی بگو که خیال مادر بیچاره ات راحت بشود که از زبان نیفتاده ای.»
    ولی لب های بیرنگ حمید در میان پوست کهربایی خاموش مانده وچشمهایش شبیه شیشه های شفاف به نظرمی آمد بی حالت وبدون نگاه.
    گللر با آهنگی غمگین وکشدار گفت:«دیدی چه بلایی به سر بچه ام آمد؟»
    رحیم آقا واسماعیل آقا وا رفته بودند وتند تند سیگارشام را پک می زدند.
    گلرخ به دخترها که با ترس ولرز وحیرت به کوروش حمید خیره مانده بودند گفت:«چرا ماتتان برده؟حصیر بزرگ را بیندازید توی حیاط وبساط صبحانه را بچینید.»
    زهره ونرگس به طرف آشپزخانه رفتند وبقیه دخترها هم به دنبالشان.
    گلرخ نشست پای سماور بزرگ وچای ریخت.کوروش وحمید رابه زور آوردند سر سفره.
    کوروش گفت:«من نمی توانم بخورم.حالم به هم می خورد.»و زیر لبزمزمه کرد:«بیچاره پیرمرد.بیچاره پیرمرد.»
    گللر چای شیرین را به خورد حمید داد ولی او هرچه را خورده بود روی گلهای اطلسی باغچه بالا آورد.رحیم آقا به کوروش گفت:«یک لقمه صبحانه بخور وبگو چی دیدی ودیشب کجا بودی؟»
    کوروش به زور چند بقمه خورد وبقیه هم خورده ونیم خورده سفره را جمع کردند ودور تا دور نشستند.
    کوروش که به نظر می امد حال طبیعی خود را بازیافته گفت:«صبح وقتی می رفتیم خانه استاد نوا دیدیم چند تانک وکامیون پر از پاسبان تویم میدان بهارستان ردیف شده است.ولی این چیزها به نظرم غیرعادی نیامد.از خناه استاد صدای سه تار می امد.خوشحال شدم.فهمیدم حال استاد خوب شده است.استاد توی ایوان نشسته بود وساز می زد.آهنگ ناشناخته ای که نفهمیدم خیلی تازه است یا خیلی قدیمی...
    بعد صدای هیاهوی آدم ها وجیرجیر چرخ تانک آمد.
    خانم استاد با چادر نماز رفت دم در وما از لای در نیمه باز یک کامیون را دیدیم که به زحمت از کوچه میگ ذشت.غیر از پاسبان ها یک عده غیرنظامی هم که وضع پریشانی داشتند سوار کامیون بودند داد می زدند:«جاوید شاه.»پشتشان یک تانک ویک وانت می امد.
    استاد رفت دم در جلو وانت را گرفت واز راننده پرسید:چه خبر است؟راننده گفت:درست نمی دانم.یک هو ریختند دم ساختمان وبه کارگرها گفتند:«به کوچکترها دو تومان وبه بزرگترها پنج تومان می دهیم.زود سوار شوید!»کارگرها هم که فکر میکردند پول خوبی گیرشان می آید سوار شدند.
    فکر کردیم ما را برای کار فوری می برند ولی بعد فهمیدیم برای شعار دادن بوده است.
    آدمهایی که پشت وانت بودند به دستور یک مرد چماق به دست گفتند«جاوید شاه!استاد نوا زیر لب گفت:رجاله ها.چند تا پاسبان که دور وبر خناه بودند گفتند:بگو جاوید شاه!
    ولی استاد در حالیکه می لرزید گفت:«گم شوید!یکی از پاسبان ها باتوم را یواش روی شانه اش زد وگفت:«اگر خیلی حرف بزنی همین جا می کشمت.در راببند وبرو تو پیرمرد خرفت. با خانم استاد زیر بغل او را گرفتیم وبردیمش به رختخواب.حالش اصلا خوب نبود.بدجوری نفس می کشید.خانم می خواست به دکتر تلفن کند ولی تلفن ها قطع بود.
    استاد تقریبا بیهوش روی تخت خوابیده بود وبه ملافه ها چنگ می زد.خانم گفت:اگر ورق برگردد خدا آخر وعاقبتمان رابه خیر کند.با این سرودی که استاد برای مخالفان شاه ساخته است کارش تمام است.
    استاد با چشمهای بی رمقش به ما نگاه می کرد وگفت:بچه ها تا از این شلوغ تر نشده از کوجه پس کوچه ها خودتان رابه خانه برسانید.خانه من جای امنی نیست.ولی ما حرف استاد را گوش نکردیم وبه جای امدن به خانه رفتیم به طرف خیابان شاهرضا که نسبتا خلوت بود.نزدیک پیچ شمیران جمعیتی از طرف دانشگاه می امد که می گفت:مرگ برشاه!از کوچه های فرعی هم آدمهایی می امدند.نزدیک ظهر بود.از تانک ها وکامیون های پر از پاسبان خبری نبود.جمعیت از طرف خسابان سعدی پیچید به طرف پایین.یک دفعه نمی دانم از کجا مردم را بستند به توپ وتفنگ.متوجه شدیم روی ایوان بعضی اداره ها تیربار گذاشته اند ومستقیما وسط جمعیت می زنند.یک زن با بچه ای در بغل بع حالت پرواز بین زمین وآسمان بودند وهمراه با آدمهای دیگر روی زمین افتادند.مثل برگ خزان.
    دست حمید را فشردم ودعا کردم بلایی سر حمید نیاید.
    مردم می رفتند توی کوچه هایی که ماشین نظامی نمی توانست عبور کند.در خناه ها باز بود وبه فراری ها پناه میدادند والا خیلی بیشتر از این ها کشته شده بودند.»
    اشرف السادات گفت:«حکایت مسجد گوهرشاد شده ولی آن جا را می گفتند سربازان اجنبی آورده اند.حالا چه کسی را آورده اند؟!»
    گلرخ گفت:«آن روز هم خیلی کشتند.یک نفر هم جان سالم به در نبرد.»
    رحیم آقا گفت:«این ملت بیچاره چه چیزها که نمی بینند!»
    کوروش به مادر نگاه کرد نگاهی که مثل پدرش عمیق بود وطوفانی.ادامه داد:«ما هم با جمعیت رفتیم به یکی از خانه ها.توی یک حیاط کوچک صدنفر شاید هم بیشتر آدم جمع شده بود.عصر که شد ورادیو اعلامیه حکومت نظامی را خواندند سروصدا کم تر شد.صاحبخانه هر چی خوراکی داشت به مردم داد.
    سروصداها که تما شد مردم به فکر خانواده های منتظر ونگرانشان افتادند.ولی من فقط فکر حمید بودم.از عمه گللر می ترسیدم.
    آدم ها پشت بام به پشت بام واز کوچه پس کوچه ها به جاهای امن رفتند.
    ماهم خواستیم همین کار را بکنیم.تا نزدیک میدان ژاله را خوب امدیم.ولی توی میدان نیروی نظامی زیادی جمع شده بود.ناچار رفتیم زیر یک پل وتا صبح نشستیم وتاریک وروشن خودمان رابه خناه رساندیم.»
    گللر یاد پدرش افتاد وضدیتی کهبا نظامی ها داشت ودر دل گفت:«حق با او بود!شاید اگر مهدی هم زنده بود...»
    رحیم آقا زیر لب گفت:«رجاله ها!»وکوروش یاد استاد نوا افتاد که همین کلمه را گفته بود.از رادیوی همسایه صدای مارش به گوش می رسید واز دور ونزدیک صدای تیراندازی های پراکنده می امد.
    پاسبان ها به خانه همسایه ریختند ومرد خانه را که افسر نیروی هوایی بود دستگیر کردند.او را در ماشین سیاه که پنجره هایی کوچک با میله های اهنی داشت انداختند وبردند.
    صدای شیون وزاری از خانه همسایه با صدای گوینده رادیو که از آغاز جشن های پیروزی می گفت به هم آمیخت.
    آفتاب قسمتی از حیاط را گرفته بود ولی حمی وکوروش در آفتاب نشسته بود ومی لرزید.کوروش چشم ها رابست.جوی اشک روی گونه هایش سرازیر شد وزیرلب گفت:«بیچاره مردم!»
    حمید وکوروش هر دو در رختخواب افتادند با تب چهل درجه.در آن شلوغی مطب دکتر ها بسته بود وآن ها ناچار به دواهای شیخ محمد ترک روی آوردند جوشانده بنفشه واسطوخودوس وگل گاو زبان وبابونه.بویی ازززمان دور دست به خانه آمد.
    تب بچه ها پایین نمی امد.کوروش هذیان می گفت:«خون....خون....پاسبان ها حتما استاد نوا را دستگیر می کنند ومی کشند.بیچاره پیرمرد!شاید نت های سرودش را در آب حوض شسته باشد.شاید.....ولی فقط یک نسخه که نبود.مثل کتاب پدر...»
    رحیم آقا جوشانده رابه دهان او نزدیک کرد وگفت:«بخور جانم بخور.»
    وکوروش از میان مژه های پرپشت چشمهای بی رمقش را به مادر دوخت وگفت:«آخر چرا؟من نمی فهمم چرا آن کارها را کردند.آن مادر وبچه وسط زمین وآسمان مثل پرنده بودند....مامان....من سردم است.مثل آن شب در سردخانه.مادر راستی چرا این قدر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/