صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 37

موضوع: ای کاش گل سرخ نبود | منیژه آرمین

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    100-109

    باش جانم. درشکه را دم در نگه داشته ام.»
    ملکه شیرین رفته بود و نمایشنامه نیمه کاره رها شده بود. کارد می زدی، خون رفیق اسرافیل و رفیق شریفه و مانی درنمی آمد.
    مهمانان و میزبانان بلاتکلیف مانده بودند، مدت ها طول کشید تا وضع به حال عادی درآمد.
    مانی، اول فکر کرد نقشه عزیزخانم بوده که جشن را به هم بزند، ولی بعد، عقلش سر جا آمد و فهمید که خبری شده است. از جا بلند شد و سالن را ترک کرد. توی آن همهمه و شلوغی، کسی به کسی نبود.
    درشکه از میان برف که همه جا را سفید کرده بود، می گذشت و جای چرخ ها در امتداد خطی دندانه دار بر جای می ماند. عزیزخانم می گفت: «برادر، تندتر برو.»
    درشکه چی، گاهی برمی گشت و به مسافران عجیبی که سوار کرده بود، نگاه می کرد؛ به زنی که آرایش غلیظ بر چهره و لباسی مجلل به تن داشت. نه از عجله آن زن چادری که پول زیادی به او داده بود سر در می آورد و نه از زنی که پهلویش نشسته بود.
    گللر با التماش گفت: «عزیزخانم، راستش را بگو ببینم چه خبر شده؟ من که دلم آب شد.»
    ولی عزیزخانم حرف نمی زد. انگار قفل بر دهانش زده بودند. در میان کوچه های برفی حادثه ای شوم موج می زد.
    گللر در رؤیا گفت: «وقتی زن ها به شوهران خود خیانت کنند، هر اتفاقی ممکن است بیفتد.»
    درشکه چی از خیابان فردوسی تا دروازه دولاب را به تاخت طی می کرد ولی زمان، انگار متوقف شده بود.
    عاقبت به کوچه سفید درازی رسیدند که عالم و آدم تویش جمع بودند. در تاریکی آتش سیگار رحیم آقا را دید و بعد، ناپدید شدن او را. چه خبر بود؟ بچه ها که همیشه توی کوچه بودند، غیبشان زده بود. گللر از درشکه پیاده شد. کسی به او خوشامد نگفت. کسی جرئت نداشت در چشم او نگاه کند. گلرخ، سرش پایین بود. بعد از چند ماه بچه داری، جلو خواهرش رو سیاه شده بود. چطور می توانست در چشم او نگاه کند و همه چیز را بگوید.
    وسط حیاط، خون بود و کبوتر سفیدی که روی لباس پسربچه ای، خونین شده بود، اطراف بچه را سکوتی وهمناک گرفته بود و کمی دورتر یک ماشین کوکی قرمز افتاده بود. هیچ کس جرئت نداشت به صحنه نزدیک شود و حرفی بزند.
    همه منتظر بودند گللر لباس هایی را که از مخمل و ساتن دوخته شده بود، پاره کند و فریاد بزند؛ فریادی که همه پنجره ها را بلرزاند؛ یا آهی بکشد که همه چیز را در لهیب خود بسوزاند! منتظر بودند، آن قدر گریه کند تا در اشک هایش غرق شود؛ امّا برخلاف همه این تصورات، او، آرام بود؛ آرام و متین. با صدایی خفه گفت: «مهدی گفته اگر همه بروند، سپهر می ماند.» بعد راه پله ها را گرفت و رفت بالا. گلرخ هم دنبالش رفت. نکند بلایی سر خودش بیاورد. اگرچه راه پشت بام را بسته بود و ای کاش این کار را زودتر انجام می داد.
    گللر زیر لب گفت: «من گفته بودم فرهاد باید از بیستون بیفتد پایین ولی آن ها حرف خودشان را زدند.»
    وارد بالاخانه که شد، با یک تکه پارچه، ننّویی را روبه راه کرد و یکی از قاب عکس ها که سپهر را با لباس نو و با مدال کبوتر صلح بر سنیه نشان می داد، درون ننو گذاشت و شروع کرد به جنباندن ننّو و بعد... آوازی غریب از حلقومش بیرون آمد. آوازی از یک لالایی ناشناس که هیچ کس تا آن شب نظیرش را نشنیده بود. آوازی که پنجره ها را به لرزه درمی آورد و از درون سنگ ها خون جاری می ساخت.
    مردها و زن هایی که در حیاط بودند با همه وجود می لرزیدند و گریه می کردند. آن شب، همه چیز در میان برف، در میان سرما و تاریکی و در میان هق هق گریه های گلرخ و دود سیگار رحیم آقا مدفون شد، گللر حتی یک قطره اشک نریخت. نه آن شب و نه شب ها و روزهای دیگر. و به جای آن، ترسی مرموز بر جانش افتاد، ترس از تاریکی، ترس از بلندی. از پله. از آب، از آتش و ترس از همه چیز!


    فصل سوّم

    از صبح تاریک روشن، گللر به جان خانه می افتاد. همه جا را جارو می کرد و می شست. حیاط، پله ها، راهروها، حتی کوچه را.
    آجر فرش ها را می سایید و آینه ها و شیشه ها را برق می انداخت. روی آینه ها را از بس دستمال می کشید، خش برداشته بود. گچ های کف اتاق ها کنده شده و لای درز آجر فرش ها باز شده بود.
    اگر یک بچه آشغال می ریخت، چنان قشقرقی به راه می انداخت که تا هفت همسایه آن طرف تر صدایش می رفت. ولی بچه ها لج می کردند و باز هم آشغال می ریختند و او با جارو به جانشان می افتاد و تا می خوردند، می زدشان. دستش را به کمرش می زد و می گفت: «از صبح تا شب جان می کنم و اینجا را تمیز می کنم. منتظرم مهدی بیاید. دلم نمی خواهد فکر کند اینجا پایین شهر است. می دانید که دماغش خیلی بالاست. می دانید که... مهدی قرار است به زودی فرمانده بشود.»
    غروب ها، در حالی که از خستگی نا نداشت، می رفت لب حوض و صورتش را چند بار صابون می زد. موهایش را خیس می کرد و شانه می زد و شانه می زد. لب هایش را سرخ می کرد و به گونه هایش سرخاب می مالید. خودش را در آینه می دید و ترانه ای را که از سال ها پیش در گوشش مانده بود می خواند: «عاشقم من، عاشقم من، منعم نکنید، منعم نکنید...»
    بچه ها دورش جمع می شدند و او با مشت و لگد به جانشان می افتاد و فریاد می زد: «جنوب شهری ها! بی کس و کارها!»
    همسایه ها دوره اش می کردند و می گفتند: «تو هنوز جوانی. باید شوهر کنی و بچه دار شوی.»
    گللر، سرش را بلند می کرد، با صورت سرخ و سفید و با چشم های سرمه کشیده و موهای تاب داده می خواند: «لالا، لالا، گل پسته...»
    به زن هایی که هر یک بچه ای به بغل و یا به دنبال داشتند نگاه می کرد و می رفت سراغ ننو و ننو را می جنباند و می خواند: «لالا، لالا، گل پسته...»
    عزیزخانم می گفت: «والله خوب است طاقت آورده، وسط آن همه عکس که روی دیوار است!»
    گاهی از پنجرۀ کوچک زاویه، سرش را بیرون می کرد و با لحنی مهربان می گفت: «بچه ها بیایید بالا، می خواهم برایتان ساز بزنم.»
    آن وقت بالاخانه پر می شد از بچه ها که گوش تا گوش می نشستند و او تار را می آورد و در حالی که سرش را رو به پایین خم کرده بود و با هر زخمه موهایش پریشان می شد، می خواند: «مکش به خون پر و بالم، مبند تو راه امیدم.»
    ولی یکمرتبه رنگش می پرید، تار را می گذاشت روی زمین و با خشونت می گفت: «حالا بروید. هر چه زودتر بروید. بچه خوابیده. بروید و فردا بیایید.»
    ولی بچه ها نمی رفتند و او ناچار می شد با جارو دنبالشان کند و گاهی هم نیشگونی از بچه هایی که سمج تر بودند، بگیرد.
    *
    رحیم آقا، خسته و مانده از کار برگشته بود. تمام کوچه ها آبپاشی شده و بوی نم همه جا پیچیده بود. گلدان ها از تمیزی برق می زد. نشست روی قالیچه ای که کنار حوض پهن بود. گلرخ یک چای پررنگ تازه دم گذاشت جلوش و گفت: «چه خبرها رحیم آقا؟»
    - کار و بار کساد است. یک روز مشتری هست، یک روز نیست. مردم نان ندارند بخورند. کسی دنبال پارچه نیست. پارچه باف ها هم دنبال نخ نیستند. فعلا ً دست روی دست گذاشته ایم تا ببینیم آخر و عاقبتمان چه می شود. بچه ها کجایند؟
    - کجا می خواهی باشند؟ از بس آتش سوزانده اند، هر کدام یک گوشه افتاده و خوابشان برده است.
    رحیم آقا به حیاط و گلدان های دور حوض نگاه کرد. آجرفرش ها برق می زد. از پنجره سه گوشه بالاخانه، نوری کمرنگ روی دیوار روبه رو افتاده بود و صدای لالایی همیشگی گللر می آمد. رحیم آقا به پنجره اشاره کرد و گفت: «از آن بالا چه خبر؟»
    - هیچ چی. مثل همیشه. هر روز بدتر از روز پیش.
    رحیم آقا، سیگاری آتش زد و به آسمان دم کرده نگاه کرد و گفت: «آخرش چی...؟ چطور است ببریمش پیش طبیب؟»
    - عزیزخانم هرچه دوا بلد بوده درست کرده. خودم هم، هرچه از مادرم شنیده بودم کردم. حتی رفتیم پیش دعانویس و سرکتاب باز کردیم و دعا گرفتیم، ولی انگار نه انگار. الان دو ماه است که حمّام نرفته. از آب می ترسد. می ترسد برود توی خزینه. گفتم: «خواهر هوا گرم است. همین جا آب می گذارم گرم شود، سر و تنت را بشویی.» می دانی چی جوابم را داد؟ گفت: «من تازه به گرمابه خسروی رفته ام و تنم بوی عطر می دهد.»
    گلرخ یک چایی دیگر برای رحیم آقا ریخت. رحیم آقا گفت: «راستی امشب مانی هم می آید اینجا. گفته یک نامه از مادرجون آمده... قصد دارد به مشهد برود.»
    - نکند مادرجون حالش خوب نیست.
    - او که همیشه حالش بد است. ولی این نامه را به خط خودش نوشته است.
    *
    ملکه ای که تاجی کاغذین بر سر داشت و ملافه ای را به صورت دامنی بلند درآورده بود، به این سو و آن سوی بالاخانه می رفت و با صدایی رسا می گفت: «من شیرینم. ملکه شیرین. چشم انتظار خسرو هستم که به جنگ با راهزنان رفته است. امشب، او می آید من صدای شبهه اسب او را از بیستون شنیده ام.»
    گلرخ در حالی که سینی شام در دستش بود، سعی کرد از میان پارچه ها، بالش ها و کاغذها و عکس هایی که وسط اتاق بود، راهی برای خود باز کند.
    - چه می گویی کنیزک؟
    - آبجی گللر، دست بردار تو را خدا. جلو رحیم آقا عیب است. بیا شامت را بخور از صبح تا حالا قوت لایموت نخوردی می ترسم حالت به هم بخورد.
    ملکه شیرین، نگاهی به نان سیاه کرد و گفت: «این که به هر چیزی شبیه است، جز نان.»
    - ولی خواهر، اگر بدانی همین نان را با چه معرکه ای گیر آوردم! نصف روز توی صف بودم. از بس معصیت زیاد شده، خدا ازمان رو برگردانده است.
    ملکه شیرین دستش را با ظرافت بلند کرد و گفت: «می خواستی به من بگویی فرمایش کنم از مطبخ خسروی نان های سفید و تازه برایتان بیاورند.»
    سر و کله بچه هایی که دنبال مادرشان آمده بودند و با چشم های کنجکاو به خاله شان زل زده بودند پیدا شد. ملکه شیرین، یک منجوق از تاج کاغذی اش کند و گفت: «این جواهر را ببر بفروش. خراج یک مملکت است. این را به شما پیشکش می کنم.»
    گلرخ به بچه ها که می خندیدند، گفت: «شما از کجا پیدایتان شد ذلیل مرده ها! مگر خواب نبودید؟»
    - بله. بروید بخوابید! مگر نمی بینید شاهزاده در خواب است. بروید و این طور به من نگاه نکنید. شاهزاده باید بزرگ شود و برود با قیصر روم بجنگد. بروید گورتان را گم کنید.
    بچه ها که ترس برشان داشته بود، پله ها را تند و تند طی کردند و رفتند.
    گلرخ سینی را گذاشت و همان جا نشست، تا صدای رحیم آقا آمد که گفت: «گلرخ بیا پایین مانی آمده است.»
    مانی، نشسته یود پهلوی آقا رحیم و روزنامه ها را دورش چیده بود. تیترها را می خواند و برای هر کدام تفسیری می کرد. آخرش هم چند فحش نثار شاه و درباری ها کرد و مخصوصا ً بد و بیراهی به پسرخاله اش که در آن دوره وکیل مجلس بود، گفت. بعد، نگاهی به بالاخانه کرد و گفت: «از گللر چه خبر؟»
    - هیچ چی! همان خیالبافی ها... من مانده ام با این بچه ها دست تنها. آن هم توی این دوره و زمانه که کار و کاسبی رحیم آقا هم اصلا ً خوب نیست... باز شما یک آب باریکه دارید، ولی این بنده خدا... همه اش زیر سر این اعتصاب ها است.
    گلرخ تند و تند حرف می زد و در همان حال آتش های سرخ را در آتشدان سماور می ریخت تا آبش زودتر بجوشد.
    مانی گفت: «این ها همه اش تقصیر سرمایه دارها است. مفت خورها!»
    - داداش جان، من که از این چیزها سر درنمی آورم، ولی همین قدر می فهمم که اوضاع، اصلا ً خوب نیست.
    رحیم آقا، چرتش پاره شد. گلرخ سفره را انداخت و دیگ آبگوشت را گذاشت وسط. رحیم آقا و مانی، نان های سیاه را خرد می کردند.
    رحیم آقا گفت: «شام آبجی گللر را برده ای؟»
    - بله، اگر بخورد.
    گلرخ رفت دم پله و با صدایی که التماس و ناامیدی را در خود داشت، گفت: «خواهرجان، بیا پایین! تو را قسم به ارواح خاک پدرمان بیا. مانی هم اینجاست. برایت پسته آورده.»
    - من ملکه جهانم. چه احتیاجی به چند پسته دارم؟
    بعد، سینی شام از بالای پنجره سرنگون شد. آب گوشت و گوشت ماهیچه و نان ها، در حیاط پخش و پلا شد. گللر با سرعت خودش را به حیاط رساند. با جارو و خاک انداز باقیمانده غذاها را پاک کرد و با یک دستمال، افتاد به جان آجرفرش ها.
    - همه جا باید تمیز باشد. من با شما شام نمی خورم. قرار است مهدی بیاید و شام بازاری بیاورد. به من گفت: تو غذا نپز، من از زنی که بوی پیازداغ بدهد، بدم می آید.
    گلرخ با ناخن صورتش را خراشید، رنگ مانی سرخ شد. غذا از دهانشان افتاده بود.
    آقا رحیم گفت: «کاری نمی شود کرد، مریض است. احتیاج به دکتر دارد.»
    و مانی سرش را به علامت تأیید تکان داد. گلرخ در گوشه ای دیگر مشغول کوبیدن گوشت بود. گللر از تمیز کردن آجرفرش ها، دست نمی کشید. با حرکاتی یکنواخت، دستمال را روی زمین می کشید.
    گلرخ گفت: «می بینی؟ رنگ به رو ندارد. می ترسم پس بیفتد. از صبح تا شب کارش همین است.»
    بعد از شام، مانی، کاغذی را از جیب بیرون آورد.
    - نامه مادرجون است.
    گلرخ نامه را گرفت. بوی مادر را می داد. نوشته بود فقط آقا ولی بیاید. گفته بود این روزهای آخر می خواهم با پسرهایم حرف بزنم. راضی نیستم دخترها، خانه و زندگیشان را رها کنند و بیایند. فقط پسرها!
    مانی گفت: «فردا می روم مشهد.»

    پایان ص 109




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    110 تا 119
    گلرخ گفت : « تو رو خدا به مادر از وضعیت گللر چیزی نگو ، از وضع خودت هم . مادر آفتاب لب بام است . لازم نیست بداند تو اسمت را عوض کردی . لازم نیست مرامت را بداند . بگذار با این خیال بمیرد که پسرش هنوز سجاده نشین است . »
    مانی با خنده گفت : « از کی تا حالا ، خواهر کوچک به برادر بزرگ دستور می دهد ؟ »
    و به گللر که همان حرکات یکنواخت قبلی را داشت نگاه کرد و گفت : « باشد ، از خواهر کوچکم اطاعت می کنم . »
    عزیز خانم ، بارها گفته بود : « علاج گللر بچه است ، باید شوهر کند و یک بچه بیاورد . بچه را که بغل کند ، عقلش می آید سر جایش . »
    از آن پس رحیم آقا به دنبال شوهر برای خواهر زنش می گشت .
    اسماعیل ، کارگری که فقط چند ماه بود به کارخانه آمده بود ، چشمش را گرفت . جوان خوش صورتی بود که کاری به کار کسی نداشت . کارگرها هم که اعتصاب میکردند ، او می ماند و کارش را می کرد .
    -اسماعیل !
    -بله آقا .
    -از کجا آمده ای تهران ؟
    -از دهات کاشان ، آقا .
    -چرا آمدی ؟
    -برای اینکه آنجا کار و کاسبی نیست .
    -زن داری یا نه ؟
    -نه آقا .
    -چرا زن نمی گیری ؟
    -آقا ! کی به ما زن می دهد ؟ خودمان هم زیادی هستیم .
    -خوب اگر کسی زن بدهد چی ؟
    اسماعیل از زیر چشم به رحیم آقا نگاه کرد و چشم هایش برق زد .
    چند روز بعد ، آقا رحیم ، دست پسر دهاتی را گذاشت در دست گللر .
    عزیز خانم و گلرخ چقدر زحمت کشیدند تا عکس های قدیمی را که تمام دیوارها را پوشانده بود بردارند لبخند مهدی در عکس ، روز به روز کمرنگ تر می شد . زبان سیمرغ را برای گللر خواندند تا او را کشیدند کنار حوض . آب ولرم را ریختند رویش و مجبورش کردند ، سر و تنش را در آشپزخانه بشوید . ننو را باز کرده و پرده های تور ، پشت پنجره زدند . اتاق رنگ و روی تازه ای به خود گرفت . گللر ، مبهوت و با آرامش همه چیز را تحمل می کرد . کسی نمی دانست در درونش چه می گذرد .
    بالاخره شده بود اتاق عروس و داماد در خانه ، به دستور رحیم آقا و گلرخ ، حکومت نظامی بر پا شده بود .
    گلرخ ، هر روز به امامزاده ها می رفت و نذر می کرد که خیال های واهی دست از سر خواهرش بردارد . صندوق قدیمی را گذاشته بود گوشه آشپزخانه تا گللر سراغ آلبوم ها نرود و فیلش یاد هندوستان نکند . مرتب آیه الکرسی می خواند و به بالاخانه فوت می کرد .
    آفتاب لب بام ، بالاخره غروب کرد . خبر مرگ مادر جون خیلی زود رسید ، ولی از مانی خبری نبود . می گفتند ماموریت گرفته و در مشهد مانده است . می گفتند مادر به او وصیت کرده که دیگر از زن بچه اش جدا نشود . کسی نمی دانست چطور از حزب و روزنامه دست کشیده است . آقا رحیم عقیده داشت لابد آنجا سرش به چیز دیگری گرم شده است .
    هر دو خواهر حامله بودند ، با کمی فاصله . روزگار خوبی نبود . مردها خانه نشین شده بودند . بچه ها توی حیاط کوچک ، می لولیدند . از وقتی مردها بیکار شده بودند و در خانه ماندند ، انگار خانه تنگ تر به نظر می آمد .
    گلرخ می گفت : « چرا نمی روید کارخانه ؟ »
    -دو نفری برویم ؟ کسی نیست . وقتی بازار نیست ، برویم چه کار ؟ جنس های قبلی مان در انبار مانده و عنقریب که موش ها دخلشان را بیاوردند .
    -ولی برای مرد کار قحط نیست .
    اسماعیل آقا گفت : « والله من حاضرم هر کاری بکنم ، ولی همه چیز خوابیده ، همه چیز ، به جز بازار مرده باد و زنده باد . »
    رحیم آقا گفت : « از من که انتظار نداری به خاطر پنج تومان بروم وسط میدان ها شعار بدهم ؟ »
    بعد ، نوبت زایمان ها رسید . اول نوبت گلرخ بود . عزیز خانم ، سراغ قابله ای رفت که خانه اش چند کوچه بالاتر بود . قابله طی کرده بود که پنج تومان می گیرد . عزیز خانم هم چیزی نگفته و او هم سکوت را حمل بر رضایت کرده بود . ماما آمد و بچه را آورد ، یک پسر کاکل زری . گللر با خوشحالی بچه را بغل کرده و می خواند : « پسر ، پسر ، قند عسل ..... »
    آهی در بساط نبود ، ماما این دست و آن دست می کرد . دید از پول خبری نیست آخرش به عزیز گفت :« من که طی کرده بودم . »
    گللر از گوشه ی روسری اش یک تومان در آورد و به او داد و گفت : « همین را بگیر و خدا را شکر کن . اگر هم ناراحتی بچه را برگردان سر جایش . »
    ماما نگاهی به شکم گللر کرد و گفت : « باشد ، می روم . ولی گذر پوست باز هم به دباغخانه می افتد . »
    مردها در بالاخانه خوابیده بودند ؛ شاید هم خودشان را به خواب زده بودند . عزیز خانم از پسر زاییدن گلرخ پر در آورده بود !
    ماما که رفت ، رحیم آقا پایین آمد . برق شادی در چشمهایش می درخشید و گل از گلش شکفته بود .
    عزیز خانم دست به آسمان برد و گفت : « الهی ، قدم این پسر مبارک باشد و وضعمان خوب بشود . »
    ماه بعد هم گللر بچه اش به دنیا آمد ، پسری که اسم او را حمید گذاشتند . حالا غیر از شلوغی های معمولی ، یک بچه در بالا گریه می خورد و گللر هرچند وفت یکبار ، یکی از سکه ها را از لباس قدیمی پدر بیرون می آورد و خرج می کرد .
    حرف عزیز خانم درست از آب در آمد . از وقتی که گللر صاحب بچه شده بود ، علایم بیماری در او کاملاً از بین رفته بود .
    از مردها امیدی نبود . دو خواهر عقل ها را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند یک خیاط خانه راه بیاندازند . عزیز خانم ، پرده ای میان اتاقش که نسبتاً بزرگ بود کشید و یک طرف را در اختیار خواهر ها گذاشت . گللر و گلرخ ، پول روی هم گذاشتند . یک چرخ خیاطی مستعمل خریدند و شروع کردند به کار . صدای چرخ خیاطی ، صدای زندگی بود . صدای تلاش خواهرهایی که برای سیر کردن شکم بچه ها ، صبح تا شب سوزن می زدند . زهرا نه ساله بود و زهره هشت ساله . آن ها احساس بزرگی می کردند . به مادر و خاله کمک می کردند و بچه ها را نگه می داشتند . عزیز خانم هر جا کی رفت از کار آنها تعریف می کرد .
    اولش خیاطی های ساده می کردند ، ولی کم کم گارشان به دوختن لباس مهمانی و حتی لباس عروس کشید . هر چه که تعطیل بشود ، عروسی تعطیلی بردار نیست . نقل سلیقه خوب گللر خانم ، در همه محله پیچیده بود ؛ شهرتی که مرهون یک اتفاق بود : دور تا دور اتاق را میخ زده بودند و لباس ها را که رویش پارچه می کشیدند به میخ ها آویزان می کردند . همیشه از لباس ها خوب مواظبت می کردند ، ولی معلوم نبود یک شب به چه علت ، شاید به علت خستگی زیاد ، لباسی را نیمه تمام روی زمین گذاشتند ، آن هم لباس عروس .
    صبح که آمدند ، متوجه شدند که یکی از بچه ها لباس را کثیف کرده است . قرار بود صاحب لباس پس فردا دنبال آن بیاید . دو خواهر نصف روز عزا گرفتند . تکه پارچه را به عزیز خانم دادند و او تمام بازار را زیر پا گذاشت ، ولی تخم پارچه را ملخ خورده بود .
    صلوه ظهر بود که خسته و نالان آمد و گفت : « به خدا ، مرم از بس جوش خوردم . حالا کاری است که شده . من می گویم راستش را بگیید ، دارتان که نمی زنند . وانگهی کار دنیا که اینقدر غصه ندارد . اصلاً شاید پاک شود . »
    بعد لباس عروس را بغل گرفت و قسمتی را که آلوده شده بود با آب و صابون شست و روی بند پهن کرد .
    گللر و گلرخ مرتب به دامن سر می زدند . چند لکه زرد ، آن هم در قسمتی که توی چشم بود ، کاملاً مشخص بود . گلرخ رنگش مثل شاتوت شده و گللر پریده رنگ بود . بچه ها از ترسشان ، هر کدام یک گوشه پنهان شده بودند .
    بعد از مدتی گللر گفت : « یک فکری کردم . بالاخره با این طرفی می شود یا آن طرفی . »
    گلرخ لب هایش آویزان بود . و ابروها را گره زده و چشم به دهان خوار دوخته بود
    گللر گفت : « اول برو ، اتو را آتش کن ببینم . »
    گلرخ آتش رادر آتش چرخان گیراند و داخل اتو ریخت . گللر ، پارچه را اتو زد و رفت از بالاخانه سبدی پر از نخ های رنگارنگ بود ، روی فرش خالی کرد . با دقت چند رنگ آبی و صورتی و بنفش و سبز کم رنگ را انتخاب کرد و گفت : « دامن را بپوش ببینم . »
    گلرخ دامن را پوشید .
    -آهای زهرا ، یک مداد بیاور ببینم .
    دخترک چشم آبی که موی بافته ی طلایی داشت مدادی آورد . گللر یک دسته ی گل روی دامن کشید و بعد شروع کرد به گلدوزی ، بدون اینکه به کسی اجازه ی دخالت بدهد . دیگر زبانش به فحش باز نشد . مثل جادوزه ها سوزن می زد . عزیز خانم بالای سرش نگاه می کرد . به جای لکه های زرد ، گل های زیبا روییده بود . گل های یاس و بنفشه با رنگ های خیال انگیز .
    عزیز خانم اسپند دود کرد و دور تا سر او چرخاند تا کسی دست های هنرمندش را نظر نکند .
    گللر آن شب ، زیر نور چراغ گرد سوز ، تا صبح گلدوزی کرد و گلرخ ، خرده کاری های لباس را انجام داد . عاقبت لباس را اتو زدند و آویزان کردند . عروس ، زینت سادات بود . دختر حاجی زعفرانی که توی محله ، وضعشان از همه بهتر بود .
    وسط روز ، عروس به همراه مادر شوهر و خوهار شوهر و مادر خودش آمد .
    لباس را پوشید . دل توی دل خواهر نبود . اگر می گفتند ما گلدوزی نمی خواستیم چه ؟ اگر ادعای پارچه شان را می کردند چه ؟
    عزیز خانم صد تا صلوات برای بی وارث ها نذر کرده بود که همه چیز به خیر بگذرد .
    بالاخره مادر داماد که چشمش روی دسته گل ، ثابت مانده بود ، با تحسین گفت : « چه دسته گلی ! چطوری این را دوختی ؟ حالا برای این دسته گل چقدر باید اضافه بدهیم ؟ »
    گللر در حالی کع صورتش گل انداخته بود گفت : « هی چی خانم . ما از بس زینت سادات را دوست داشتیم ، این دسته گل را به عنوان هدیه برایش دوختیم . »
    خواهر داماد که تازه عروس بود ، با حسرت به دسته گل نگاه کرد و گفت : « کاش روی لباس من هم دوخته بودید ! » عزیز خانم چشمکی زد به گلرخ و به خواهر داماد گفت : « حالا برای لباس خودت سفارش بده . گل هایی که گللر خانم می دوزد ، راستی که تماشایی است . به جای یک چشم ، صد چشم برای دیدنش لازم است . »
    دسته گلی که روی دامن زینت السادات بود ، شب عروسی هم غوغا کرد . طوری که در آن محله مد شده که روی لباس عروس ، آن هم در قسمت بالای چپ دامن ، دسته گلی دوخته شود . این دسته گلی بود که بالاخره معلوم نشد حسین به آب داد ، یا حمید .
    گوینده ی رادیو ، پی در پی اعلامیه می داد : ن به محض دیدن علایم تیفوس ، بیمار را به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کنید و لباس های او را بسوزانید . »
    وقتی از خانه ای دود بلند می شد ، همسایه های می فهمیدند که مرض به آن خانه ها رفته است . صدای آژیر آمبولانس ها در خیابان ها و کوچه ها پیچیده بود .
    از زمان شیوع بیماری ، خیاط خانه گللر هم از رونق افتاده بود . بچه ها شش دختر و دو پسر بودند . گللر پسرها را بیشتر دوست داشت و همیشه به این موضوع افتخار می کرد . حیمد و حسین ، گل های سر سبد بچه ها بودند . حیمد گندمگون بود ، با چشم های سبز و ابروهای مشکی پر پشت ، درست مثل پدرش ، حسین سفید و بور بود . به مادرش برده بود .
    با اینکه وضعیت کارخانه خوب نبود و مشتری خیاط خانه هم کم شده بود ؛ روزگار شان به خوبی می گذشت . اما در همیشه به یک پاشنه نمی گردد . یک روز عزیز خانم ، متوجه لکه های سرخی شد که بر روی بدن پسرها ظاهر شده بود . نمی خواستند به رویشان بیاورند . عزیز خانم گفت : « هول برتان ندارد ، گرمی شان کرده . »
    گللر دست روی پیشانی بچه ها گذاشت .
    -وای چه تبی !
    هیچ کس نمی خواست حقیقت را باور کند . بچه ها را در رختخوابشان خواباندند . طشت را پر از آب ولرم کردند و پاهایشان را که بخار از رویش بلند می شد ، مرتب عوض می کردند . اسماعیل آقا و رحیم آقا که آمدند ، شروع کردند به جوشاندن گیاهان تب بر ولی فایده ای نداشت و
    سحر آمبولانس در خانه شان بود و بچه ها را که مثل بید می لرزیدند ، سوار کردند و بردند . یک پرستار که به همراه آمبولانس آمده بود ف دستوران لازم را داد و وقتی که دود از حیاط آن ها بلند شد ، همسایه ها با نگرانی به خانه آن ها اشاره کردند .
    روزهای سختی بود . اهل خانه در حالی میان که بیم و امید به سر می بردند . گللر و گلرخ هر روز به بیمارستان می رفتند و بی آنکه خبری از بچه ها به دست بیاورند ، بر می گشتند .
    پشت دیوار بلند بیمارستان ، مادرانی که بچه هایشان بودند ، به سر و سینه میکوفتند . گفته می شد که تنها چند بچه در قرنطینه مانده اند و بقیه .....
    گللر و گلرخ ، از صبح تا غروب همان جا می نشستند و آمبولانس هایی که در رفت و امد بودند زیر نظر می گرفتند .
    دکتر ها و پرستارها ، چندان امیدی به مادرها نمی دادند . یعد از یک ماه بیماری تا حدی فروکش کرد و رفت و آمد آمبولانس ها کم شده بود .
    آن ها که از مرض رهایی یافته بودند با سرهایی تراشیده و صورت های استخوانی ، لنگ لنگان از بیمارستان بیرون می آمدند . از جمعیتی که در پشت میله های بیمارستان ، می نشستند روز به روز کم می شد . گللر و گلرخ و چند مادر دیگر هم چنان مانده بودند . گللر ، در حالی که چادر سرمه اش را به خود پیچیده بود ، به مرد سفید پوشی که از کنار میله ها رد می شد گفت : « آقا تو رو خدا از بچه های ما خبر نداری ؟ »
    بعد برای مرد توضیح دادند که یکی از بچه ها بور و سفید است و دیگری چشم هایی سبز و موهایی مشکی دارد .
    پرستار گفت : « چشم سبزه را دیدم ، ولی آن یکی .... »
    رنگ گلرخ مثل گچ سفید شد ، حتی لب ها ، بعد از شش دختر ..... درست است که رحیم آقا به رویش نمی آورد ، ولی گلرخ می دانست چقدر دست و دلش برای حسین می لرزد .
    بالاخره خانم پرستاری دم در آمد و با صدایی خسته ، اسامی بچه هایی را خواند که می توانستند مرخص شوند . فقط اسم حمید را خواند . دو خواهر یکی بچه بغل و دیگری دست خالی سوار درشکه شدند . درشکه انگار حامل غم های دنیا بود . غم مادر بچه مرده .
    میانشان سکوت بود ف سکوتی مرگ بار . گللر خجالت زده بود . پتویی که بچه را در آن پیچیده بودند ، بالا زد تا بچه را ببیند . مطمئن نبود حالش خوب باشد .
    گلرخ به آرامی اشک می ریخت و گللر آرزو داشت درشکه هرگز به خانه نرسد . آخر چطور می توانست همراه خواهرش وارد خانه شود ؟ بدون حسین .... به رحیم آقا چه می گفت ؟ از طرفی بچه را به خود می فشرد و خوشحال بود و از طرف دیگر ، در مواجهه با رحیم آقا ، بچه را زیدی حس می کرد ، موجودی که می بایست پنهانش کند . شاید رحیم آقا دیگر طاقت نمی آورد حمید را ببیند ، شاید .... بعد از این ، حمید چطور می توانست جلوی رحیم آقا راه برود ، در حالی که حسین نبود .
    گلرخ در حالی که همه صورتش از اشک خیس شده بود ف با آخرین ذخیره ی انرژی گفت : « چه می شود کرد . قسمت بچه ی من هم این بود ! »
    گللر دلش می خواست به بیابانی برود و چادر بزند ، ولی به خانه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    120 - 125

    رحیم آقا، برنگردد. نمی توانست در چشم او نگاه کند.
    درشکه چی، بی خبر از غوغایی که در دل خواهرها بود، دم در نگه داشت؛ آن هم در دمدمه های غروب که وقت آمدن رحیم آقا بود.
    اول گلرخ پیاده شد و بعد گللر، که گویی سهمی از سنگینی مرگ حسین را بر دوش خود حس می کرد.
    عزیز خانم دم در بود. با یک نگاه همه چیز را فهمید. حمید را از دست گللر گرفت و پشت پرده اتاق، در خیاطخانه خواباند. گللر هم دنبالش رفت. با حالتی عجیب میان رؤیا و واقعیت، به بچه نگاه کرد و او را بوسید. از بچه پوست و استخوان مانده بود. چشم هایش را که باز کرد، اثری از نشاط کودکانه در آن نبود. گویی پیر شده بود.
    گللر گفت:" عزیز خانم. نمی دانی چه حالی دارم! حالا مواظب این بچه باش، تا بروم دوایش را بگیرم."
    حمید، دوباره چشم هایش را بست و خوابید؛ با صورتی به رنگ مهتاب.
    گللر هنوز به سلامتی بچه اش شک داشت. با نگاهی سرگردان از حیاط عبور کرد.
    اواخر تابستان بود و هیچ کس دل و دماغ کاری را نداشت. بچه ها به حال خودشان رها شده بودند. عزیز خانم هم از پا درآمده بود. مدرسه ها تعطیل بود و زهرا و زهره، اشکریزان به او کمک می کردند. گلرخ در فضای نیمه تاریک آشپزخانه، سرش را به دیوار تکیه داده بود و بلند بلند گریه می کرد. چهار بچه دیگر هاج و واج مانده بودند. عزیز خانم گفت: "ننه سرت سلامت باشد. شش تا دسته گل داری. هنوز هم آن قدر جوانی که می توانی ده تا کاکل زری بزایی، هر کدام مثل حسین."
    اسم حسین که آمد. صدای گریه مادر و دخترها بلندتر شد. گللر، مثل سایه ای دواهای حمید را آورده و رفته بود به اتاق عزیز خانم. حمید، چشم های درشت و بی حالتش را به او دوخته بود. با صدایی ضعیف گفت: "گرسنه ام."
    گللر، پاورچین پاورچین، درحالی که آرزو داشت غیب شود، به آشپزخانه رفت تا آب بجوشاند. می خواست تا رحیم آقا نیامده، همه کارهایش را کرده باشد و چشمش به چشم او نیفتد.
    به خواهرش نگاه کرد که اشکش مثل سیل می بارید. کاش او هم می توانست گریه کند. ولی فقط لرز به سراغش می آمد. سرمایی قدیمی که در قلبش خانه داشت، همه وجودش را گرفت. آب را جوشاند و برد.
    رحیم آقا و اسماعیل آقا با هم آمدند. قالیچه پهن بود. آب توی سماور قل قل می کرد. بوی چای دم کرده می آمد. بچه ها ردیف و ساکت نشسته بودند. رحیم آقا از سکوت بچه ها چیزهایی فهمید. پاکت میوه را لب حوض گذاشت. دستی کشید به سر زهرا و گفت:
    "چشم هایت سرخ است."
    و او با گریه گفت: "حسین..." گلرخ دم در آشپزخانه سر به زیر ایستاده بود. صدای گریه حمید از اتاق عزیز خانم می آمد. گللر غیبش زده بود. اسماعیل آقا به اشاره عزیز خانم به اتاق او رفت.
    رحیم آقا سر جای همیشگی اش ننشست. چایی را هم که عزیز خانم برایش ریخته بود، نخورد. رفت لب حوض و سرش را کرد توی آب. گویی می خواست آتشی را که در وجودش شعله می کشید، خاموش کند. بعد چمباته زد لب حوض. شب تا صبح همچون مجسمه ی غم نشست و فقط سیگار کشید. گلرخ هم کنارش نشسته بود و گریه می کرد.
    بچه ها، این طرف و آن طرف خوابشان برده بود. عزیز خانم برای گللر و اسماعیل آقا که بالای سر بچه نشسته بودند غذا برد. گللر، لب به خوراکی ها نزد.
    خواهرها دیگر دل و دماغ دوخت و دوز نداشتند. تیفوس رفته بود، ولی سایه های شومش بر جای بود. صبح تا غروب با هم بودند. با هم کار می کردند و با هم می خوردند و بچه داری می کردند. حمید خوب شده بود و روزها بین بچه ها بازی می کرد، ولی نمی دانست چرا وقت غروب، مادر او را در اتاق عزیز خانم زندانی می کند!
    هر شب او را می برد دم پنجره و می گفت: "حمید جان، همین جا می شینی و حیاط را نگاه می کنی.
    - ولی مامان، من می خوام با بچه ها بازی کنم.
    - نمی شود. رحیم آقا دعوا می کند.
    برای اینکه حمید بیرون نرود، از رحیم آقا در ذهن او غولی ترسناک ساخته بود. مدتی هم عزیز خانم رفت بالاخانه و اسماعیل آقا می آمد پایین. ولی تا کی می شد این وضع را تحمّل کرد؟ یک وقت رحیم آقا زودتر می آمد و حمید را میان بچه ها می دید و سگرمه هایش درهم می رفت و داغ دلش تازه می شد.
    گللر، صندوق قدیمی را آورده بود و سعی می کرد با نشان دادن آلبوم عکس ها، حمید را سرگرم کند.
    - نگاه کن! این، برادرت سپهر است.
    - حالا کجاست؟ این که فقط یک عکس است.
    گللر چیزی نمی گفت. اسماعیل آقا دل خوشی از آلبوم عکس ها نداشت.
    در صندوق را که باز می کرد، پارچه یادگاری مادر را می دید و یاد چشم های دریایی او می افتاد و صدای او، که هنوز در گوشش مانده بود.
    - مادربزرگ این سکه ها را برای روز مبادا، در لباس پدرتان دوخته است.
    گللر، شب ها از فرط فکر و خیال نمی خوابید. یک شب از جایش بلند شد و انگار که جرقه ای بر او تابیده باشد گفت: "روز میاد! همین امروز است!"
    صدای نفس های آرام حمید و خر و پف اسماعیل آقا می آمد. در صندوق را با احتیاط باز کرد. تار را بیرون آورد و کنار گذاشت؛ آلبوم ها را هم. آستین آبی پدر را از زیر عکس و
    گیس های بافته اش بیرون آورد.
    اسماعیل آقا که نسبت به آنچه در صندوق بود حساسیت داشت، در جای خود غلت زد و گفت: "چرا نمی خوابی خانم؟ دوباره رفتی سراغ عکس ها؟"
    - تو بخواب. من کار دارم.
    تا اذان صبح با قدّوس زد و به سقف اتاق نگاه کرد. هر بار که چشم هایش را می بست، خاطراتی درهم و برهم در یادش زنده می شد. خاطراتی که بوی یاس و گل های محمّدی می داد و مزه شیرین توت های خانه پدر و ترنم صوت قرآن پدر و دست های مادر، که به شکل دو کبوتر سفید به آسمان پر کشیده بودند. رؤیاهای کودکی و بعد دنیایی عجیب که با مهدی به آن سفر کرده بود. دنیایی پر از آرزوها و شاهنامه ای که آخرش خوش نبود. آن چشم ها و بعد... آن شب که عزیز خانم را در خانه ی خلق دیده بود... آن شب که سپهر از بالای پشت بام افتاد و همه ی آرزوهای او را بر باد داد... .
    جای زخم آن شب ها را در وجود خود حسّ می کرد. گاهی احساس عجیبی نسبت به اسماعیل آقا داشت. وقتی به او نگاه می کرد، به نظرش می رسید که با بیگانه ای در یک خانه زندگی می کند. چشم ها را به سقف اتاق دوخته بود تا اسماعیل آقا را نبیند. رویش را به طرف حمید کرد که آرام خوابیده بود. دیگر حوصله دیدن صورت اخموی رحیم آقا را هم نداشت. چقدر می توانست بچه را پنهان کند؟ از غروب تا صبح همچون یک قرن بر او می گذشت.
    دوباره به سراغ صندوق رفت. عکس مهدی را نگاه کرد. هنوز لبخند بر لب داشت و در چشم هایش امید به آینده موج می زد. به قاب عکس پدر نگاه کرد و چشم های درشت او. دوباره سراغ آستین رفت.
    صدای مادر، هنوز در گوشش بود: "دست بزن." و او سکه ها را لمس کرد.
    چندتایی را خرج سپهر کرده بود و اینک، همه ی سکه ها را درآورد و شروع کرد به شمردن. شانزده سکّه عثمانی!
    زیر لب فاتحه ای برای رفتگان خواند و سکه ها را در کیسه ای گذاشت. تاریک روشن صبح، اسماعیل آقا بلند شد و با لحنی سرزنش آمیز گفت: "دوباره رفتی سراغ عکس ها؟"
    گللر در حالی که سرش را داخل صندوق کرده بود، گفت: "دارم جمعشان می کنم."
    - صبح به این زودی از بس خش خش کردی، نگذاشتی یک خواب درست و حسابی بکنم. صبح تا غروب باید پای دستگاه بنشینم، شب هم یک خواب راحت به من حرام است!
    - اسماعیل آقا، موضوع سر عکس و این حرف ها نیست. بهتر است از اینجا برویم. هر چه فکر می کنم، می بینم رحیم آقا هم حق دارد. بنده خدا کم به ما خوبی نکرده، ولی بالاخره آدمیزاد است. از وقتی آن اتفاق افتاد، چشمش بر نمی دارد حمید را ببیند.
    اسماعیل آقا که همیشه تسلیم بود، سرش را انداخت پایین و گفت:
    "هر کاری صلاح می دانی بکن."
    - این ها را گذاشته ام بفروشم.
    نگاه اسماعیل آقا از زیر پلک های پف آلود، روی لباس ها و گرامافون و صفحه ها و تار که یک گوشه بود، گشت.
    زمزمه کنان گفت: "تار را هم می فروشی؟"
    گللر حس کرد تار با آن شکم چوبی و چند سیم فلزی که روی پوست داشت، با او سخن می گوید. انگار موجودی زنده بود که او را به گذشته ها وصل می کرد.
    - نه، تار را نمی فروشم. چیزی پایش نمی دهند.
    و به حمید نگاه کرد که موهای سیاهش روی پیشانی، پریشان بود و دهان کوچک سرخش به حالت قهر چین برداشته بود.
    دلش خواست جایی برود که پسرش آزادانه بدود و او بتواند دوباره بخواند: "پسر، پسر، قند عسل..."
    از پشت پنجره، رحیم آقا و اسماعیل آقا را دید که می روند. موهای رحیم آقا یکدست سفید شده بود. مرگ حسین، او را چند سال پیر کرده بود.
    هنوز آفتاب سر نزده بود که به حیاط رفت. گلرخ کنار سماور نشسته و عزیز خانم، هنوز سر جانماز بود. گلرخ گفت: "چی شده، امروز صبح زود بلند شدی. هر روز این وقت هفت پادشاه را توی خواب می دیدی!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    126-129


    خواهر،شب تا صبح،مژه به هم نزدم.همه اش فکر و خیال.همه اش فکر و خیال.بعد اشاره کرد به عزیز خانم و گفت:در دیزی باز است،حیای گربه کجا رفته؟چقدر سرگردان بماند.الان دو ماهی می شود.
    گلرخ به خطوط مصمم و نسبتا خشن صورت خواهر نگاه کرد و گفت:می خواهی چه کنی؟
    هر چه دارم و ندارم،جمع می کنم و هر طور شده یک جایی را می خرم.
    گرخ با صدایی بغض آلود گفت:می خواهی مرا تنها بگذاری.من و بچه ها به تو عادت کرده ایم.و لب هایش لرزید.
    عزیز خانم گفت:خیر است انشالله.کجا می خواهی بروی؟یک زن جوان!
    عزیز خانم،من فکرهایم را کرده ام.یک روز،دو روز...آخرش چی؟بالاخره ما هم باید سر و سامان بگیریم.
    عزیز خانم گفت:خوب،راست می گویی،ولی تو را قسم می دهم به ارواح خاک پدرو مادرت ملاحظه ی مرا نکنی.من یک نفرم هر جا سرم را زمین بگذارم می خوابم.روز را هم که با شما می گذرانم.شما با بچه هایم فرق ندارید.می خواهم بگویم شما از انها مهربان تریدوهر کدام رفتند یک جایی و سرشان به گریبان خودشان است.ماه تا ماه احوال مرا هم نمی پرسند.
    خدا از مادری کمتان نکند عزیز خانم،تا حالا هم کم به ما خوبی نکردید.آن قدر از ستم های صاحب خانه شنیده بودیم که فکر می کردیم صاحبخانه غول شاخدار است،ولی از شما جز خوبی ندیدیم.
    عزیز خانم گفت:مگر چقدر پول داری که فکر خانه خریدن به سرت زده؟
    گللر،پول های خردی را که از قلک دراورده بود،ریخت روی قالیچه.
    گلرخ هم از زیر اجاق قلکش را دراورد و شکست.هشتاد تومان در قلک گلرخ بود و سه تومان در قلک گللر.
    عزیز خانم گفت:با این پول ها که نمی شود خانه خرید.گیرم من هم بیست سی تومان بگذارم رویش.
    گللر،کسیه سکه ها را دراوردو گفت:این ها هم هست.
    چشم های عزیز خانم برق زد و گفت:این ها خیلی قیمت دارد.
    گلرخ گفت:امروز می روم و به بنگاه های اطراف می سپارم یک جای خوبی نزدیک ما برایتان پیدا کنند.
    گللر با لحنی قاطع گفت:نه.من عجله دارم.همین امروز باید کار را تمام کنیم.
    گلرخ با تعجب گفت:مگر چیزی شده؟اسماعیا آقا حرفی زده؟
    نه.هیچ چیز.خودم می خواهم بروم.
    عزیز خانم،از گوشه چارقد ململ سفیدش،چند اسکناس کهنه به گللر داد و گفت:پس راه بیفتید.از بابت بچه ها هم خیالتان راحت باشد.
    دو خواهر،چند لقمه نان و پنیر و چای خوردند و راه افتادند.به چند زرگر سر زدند و سکه ها را به کسی که بیشتر می خرید فروختند.
    از اطراف میدان ژاله شروع کردند به دیدن خانه های فروشی و رفتن به بنگاه معاملات ملکی.وقتی دلال ها از میزان پول انها مطلع می شدند،می گفتند:باید بروید پایین تر.
    ...و آن ها رفتند.کوچه به کوچه و خیابان به خیابان.با پاهای تاول زده و نفس های بریده و صورت های برافروخته.
    عاقبت،از پایین ترین نقطه ی شهر سردراوردند.گارد ماشین.با دلالی که کلاهی کهنه و چروکیده به سر داشت و پر چانگی می کرد،راه افتادند.
    یک جایی هست...خدا کند تا حالا فروش نرفته باشد.
    چند اتاق دارد؟
    چهار تا.یک انباری هم دارد که می شود به صورت اتاق دراورد.
    برق خوشحالی در چشم های گللر ظاهر شد.
    دلال گفت:فقط عیبش این است که نزدیک کارخانه سیمان است.آب کارخانه،از جوی کوچه ها سرازیر است.به ماشین دودی هم نزدیک است.
    گلرخ گفت:دیگر چی؟
    نو ساز هم نیست.
    دو خواهر چادرها را روی سر مرتب کردند و گفتند:حالا برویم ببینیم.
    در کوچه های باریک و دراز از کنار دیوارهای کاهگلی گذشتند و خانه های زاغه مانند را که داخل زمین کنده شده بود،رد کردند.صدای کارخانه بیداد می کرد و بوی بدی در فضا پراکنده بود.گللر دستش را جلو دماغش گرفت.در دل گفت:لابد پیشانی نویسمان این طوری بوده.
    ته یک کوچه بن بست،مرد کنار دری ایستاد،دری کهنه و چوبی که معلوم بود صاحبش هرگز آن را رنگ نزده است.
    آب سیاه در وسط همه ی کوچه ها جاری بود.
    بچه ها،وسط گل و لای آب سیاه وول می زدند.بعضی لباسی به تن نداشتند.
    مرد گفت:همین جاست.
    با کلید در را باز کرد و وارد دالانی تاریک و دراز شدند.چشم،چشم را نمی دید.ترس برشان داشت.بعد که چشمشان به تاریکی عادت کرد،به همدیگر نگاه کردند و قوت قلبی گرفتند.
    آبجی،بیا بالا.
    از پله های کثیف آجری که بعضی از انها کنده شده بود،بالا رفتند.
    دلال گفت:این اتاق های بالا است.
    اتاق ها به اندازه ی کافی نور داشت.دو اتاق تو در تو و یک بهار خواب در جلو.گللر رفت جلو و از میان پنجره های شکسته ،حیاط کوچکی را دید که حوضی پر از لجن در وسط آن بود.
    آجر فرش ها کنده شده و آبی کثیف میان درزها،خشکیده بود.دور تا دور حیاط را دیوارهای کاهگلی پوشانده بود و پنجره هایی به شکل نا متقارن روی دیوارها دیده می شد.
    سبزی یک درخت سپیدار،غریب به نظر می امد.شاید یادگاری از یک باغ بود و یا نشانه ای از بهشت.شاخه های درختان،رو به آسمان آبی کشیده شده بود.آسمانی که از میان پنجره های شکسته دیده می شد و او را به یاد آسمان گسترده تر ترکمن صحرا می انداخت و دو اسب که به تاخت می رفتند.
    زیر لب خواند:چه شهرها که نگشتم،چه کوچه ها که ندیدم...
    دلال گفت:تو فکری ابجی؟
    با این حرف،گللر گویی از خواب پرید.
    دلال با دقت به او نگاه می کرد.خودش را جمع و جور کرد و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 130 تا 133

    دستی به شکم کشید هنوز هیچ کس خبر نداشت که بچه دیگری در راه است. می دانست کجاوه شکسته زندگی را خودش باید به منزل برساند.
    با لحن جدی گفت : اتاق های دیگر چی ؟
    دلال راه افتاد و اتاق های دیگر را هم گشتند : نمور ، تاریک و کثیف. انگار سهمی از آفتاب نداشتند ، شاید هم سهی از زندگی.
    گلرخ گفت : چقدر کثیف است !
    آن طرف انباری را که شیشه هایی کدر و کثیف داشت دیدند.
    گبرخ از در باز انباری داخلش را نگاه کرد. یک دست رختخواب و یک منقل و قوری و استکان و کمی خرت و پرت را دید.
    - کسی اینجا زندگی می کند ؟
    - آره ، بابا حیدر . از دو چشم عاجر است. شب ها اینجا می خوابد.
    - کارش چیست ؟
    - جعبه سیگار دارد . خدابیامرز. پدر حاجی صمد ، چیزی از او نمی گرفت. ورثه هم که به جان هم افتادند ، کاری به کارش ندارند.
    حال شما می دانید و حیدر بابا. این خانه مال ورثه است. برای همین هم ارزان می فروشندش.
    گلرخ گفت : مثلا چقدر ؟
    - هزار تومان
    - چی ؟ هزار تومان ؟ این خانه خرابه ؟
    - نکند فکر می کنید با این پول ها می توانید عمارت روم را بخرید ؟
    گلرخ گفت : فوقش بتوانیم ششصد توام جور کنیم. اقلا پنجاه تومان هم خرج تمیز کاری اش می شود.
    دلال معلوم نبود در نگاه ماتمزده گلرخ که میان واقعیت و خیال سرگردان مانده بود ، چی می خواند که گفت : ببخشید فوضولی می شود ولی چرا مردهایتان نیامدند ؟
    گلرخ گفت : مردهایمان سر کارند . شوهر خواهرم همه اختیارات را به خواهرم داده
    دلال مدتی فکر کرد و گفت : دلم می خواهد خدمتی به شما بکنم
    با ورثه حرف می زنم. دوتاشان دستشان تنگ است ولی سومی وضعش خوب است. با او حرف می زنم ، شاید قبول کند سهمش را قسطی بگیرد و معامله را تمام کنیم.
    گللر گفت : فکرهایمان را می کنیم و به شما خبر می دهیم
    در اتوبوس ، گلرخ گفت : قسطش را از کجا می خواهی بدهی؟
    - از خیاطی
    - فکر نکنم آن قدری ازش در بیاید
    گلرخ دستی به پیشانی کشید و چشم ها را تنگ کرد و گفت :
    - چطور است اتاق های پایین را اجاره بدهیم ؟
    - فکر خوبی است ولی اگر گیر آدم های ناجور بیفتیم چی ؟
    - بالاخره آدم های خوب هم کم نیستند
    - اگر معامله جور شد با این بابا چه کار کنیم ؟
    - بگذار پیرمرد بماند. من اگر جای تو باشم ، چیزی هم ازش نمی یگرم
    - باشد . به هر حال او وضعش از ما بدتر استپ
    ***

    دار و ندارشان را دادند و خانه خریدند ، با ماهی بیست و پنج توامن قسط.
    گللر ، خواب و خوراک نداشت و از دلهره ی قسط تیره های پشتش می لرزید.
    پول نداشتند کارگر بیاورند . ناچار خودشان دست به کار شدند.
    از مصالح فروشی گچ و سیمان و آجر خریدند و صبح زود بود که شروع کردند. آشغال هایی را که معلوم نبود از چه زمانی مانده جمع کردند.
    جعبه های چوبی کج و کوله را که گوشه حیاط انبار شده بود گذاشتند دم در و به خالی کردن حوض مشغول شدند
    گللر با لحنی خسته گفت : لجن ها را کجا بریزیم؟
    - تو سطل را پر کن بده به من. می ریزم توی جوی کوچه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
    آخرین سطل های لج را که خالی می کردند گلرخ با خنده گفت : انگار صد سال اسن که کارگری کرده ایم !
    از پشت پنجره ها ، زن و بچه های همسایه ، نگاه های کنجکاو خود را به آن ها دوخته بودند
    آخر سر ، از پشت پنجره ای که چهارچوب آن رنگ ابی تیره ای داشت ، پیرزنی گفت : خسته نباشید.
    دو خواهر ، کمرهایشان را به سختی راست کردند ، سرشان را بالا کرده و به پیرزن نگاه کردند.
    - سلامت باشید ، ما خسته نیستیم.
    - چه حرف ها ! از صبح علی الطلوع دارید توی این بیقوله کار می کنید و حالا خسته نیستید ؟ بیایید بالا یه استکان چای بخورید
    - ولی ما هزار کار داریم
    - باید یادتان باشد که به من می گویند (( ننه اقا )) گفتم بس است ، یعنی بس است . از پا افتادید . شما مگر کس و کار ندارید ؟!
    گللر چیزی نگفت و هم چنان مشغول کار بود. گلرخ گفت : ولی ننه اقا ، ما خانه شما را بلد نیستیم.
    خانه ما تو کوچه پشتی است . اگر از راه کوچه بیایید ف دور می شود. ولی از پشت بام شما به خانه ما راه است. شما بیایید روی پشت بام ، محبوبه را می فرستم دنبالتان.
    - چشم ننه اقا
    گللر ، بی حوصله و سرزنش آمیز ، خواهرش را نگاه کرد و زیر لب گفت : اصلا حوصله ی این چیزها را ندارم.
    - خواهر جان ، باید با همسایه ها بجوشی. اینجا دیگر من و عزیز خانم نیستیم. همین ها هستند که به دادت می رسند.
    گللر به اصرار گلرخ ف با ترس و لرز از نردبان کوتاهی که به پشت بام می رسید ، گذشت. وقتی به بالا رسید خیس عرق بود و زانوانش می لرزید.
    نور تند آفتاب همه جا را گرفته بود. محبوبه ، جلوی خر پشتک خودشان ایستاده بود. زنی درشت هیکل و خندان بود که چادر نمازی به سر داشت. با خنده گفت : زود باشید ننه اقا منتظرتان است
    به دنبال محبوبه از پله های خر پشتک خاکی پایین می رفتند. محبوبه گفت :
    - چه خوب شد شما آمدید. این خانه خالی ف همه جا را نا امن کرده بود.
    گللر ، سرش گیج رفت و احساس ضعف کرد . دم در اتاق ، زیر پله ای را به صورت آشپزخانه در آورده بودند. دیگی کوچک روی چراغ سه فیتیله قرار داشت. گللر در دل گفت : این همه بو از ظرف به این کوچکی !
    بوی دمپختک باقلا و ترشی همه جا پیچیده بود !
    لحظاتی بعد ، به کمک محبوبه و از راه پشت بام به خانه ی ننه آقا رسیدند.
    اتاق ننه آقا ، کوچک و محقر بود ولی مثل گل تمیز ، سماور برنجی کلملا ساییده شده ، گوشه اتاق بود که اشیاء و آدم ها را به صورتی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    134.137

    غیر عادی منعکس می کرد.
    گللر و گلرخ که وارد شدند، پیرزن سیه رده ای را با دو چشم سیاه براق دیدند که چارقدی از ململ سفید بسته بود.
    ننه آقا رو به گللر گفت: رنگ به رو نداری، ننه چرا اینقدر خودت را عذاب می دهی؟ الان چایی دم می کشد. برایتان می ریزم. محبوبه برو از آن نان های ولایتی بیاور.
    نان بوی خوبی می داد. بوی گندمزار ها در تابش طلایی آفتاب! دو استکان چای و نان ولایتی انگار مائده بهشتی بود.
    گللر چند لقمه که خورد حالش جا آمد و همان طور که به دیوار تکیه داده بود سعی کرد چشم هایش را روی هم بگذارد و خود را از شر نگاه های کنجکاو خلاص کند و از سوالاتی که عنقریب بر سرشان ریخته می شد.
    ننه آقا گفت: شما مگر مرد و مددی ندارید که خودتان این کارها را می کنید؟
    _ چرا داریم. ولی سر کارند. خروسخوان می روند و تنگ غروب می آیند.
    _ چند نفر هستید؟
    گلرخ گفت: سه نفرند.
    ننه آقا خندید و لثه های بی دندان خود را آشکار کرد و گفت: ببینم خواهرت مگر زبان ندارد که تو به جایش حرف می زنی؟
    گللر توی فکر بود. رفته بود به دنیای دیگر. به کوی افسران. به اتاق تیمسار. به خیابان های سرد و مه آلود آنجا و خانه خلق. همه چیز، انگار رویایی بیش نبود. گاهی به محبوبه و ننه آقا و آدم های دیگر نگاه می کرد ولی آن ها به نظرش بیگانه می آمدند.
    گلرخ گفت: خواهرم اهل حرف زدن نیست ولی از هر انگشتش یک هنر می ریزد. با بزرگان رفت و آمد داشته. خیاطی بلد است. گلدوزی می کند. یک لباس عروس می دوزد که همه انگشت به دهان می مانند. با سواد هم هست و دعا و قرآن را به خوبی می خواند.
    _ این همه اتاق را می خواهد چه کار؟
    _ گللر زیر لب گفت: اجاره می دهیم.
    ننه آقا خندید و گفت: الهی شکر که حرف زدی و فهمیدیم لال نیستی. خودم مستاجرهای خوب برایت پیدا می کنم ولی این بابا حیدر را آواره نکنی. آخر عمرش است، معلوم نیست امروز یا فردا...
    بعد، انگار حدیث نفس می گوید، آهی بلند سر داد.
    محبوبه نان آورد و در لحظاتی که به سرعت می گذشت، ننه آقا حسابی با دو خواهر اختلاط کردند از گذشته و حال و روزشان با خبر شد.
    گللر کمتر حرف می زد. جایش را گلرخ با جواب های مفصلش پر می کرد. ساعتی گذشت.
    صدای غرش چند هواپیما آمد و بچه ها به حیاط ریختند و کاغذهایی را که هر کدام رنگی داشتند، جمع کردند و در جیب لباس های کهنه خود گذاشتند
    این ورقه ها برایشان وسیله بازی های تازه ای بود.
    ننه آقا گفت: توی این ورقه ها چی می نویسند؟ از جانب کی هست؟
    گللر گفت: از جانب شوروی.
    ننه آقا گفت: خدا به دور. همینمان مانده که زیر بیرق بی دین ها سینه بزنیم.
    گللر یاد خانه خلق و رفقا افتاد و حرف های بی سر و تهشان. مبارزاتی که در پس آن ها نشانه هایی از دشمنی های شخصی وجود داشت.
    صدای اذان ظهر که امد گلرخ گفت: خواهر بلند شو برویم. تا سر بجنبانیم غروب می شود. باید یک لقمه شام برای رحیم آقا و بچه ها درست کنم. بیچاره عزیز خانم، گناه که نکرده!
    ننه آقا گفت: نهار را بخورید و بروید.
    گلرخ گفت: نه سنگین می شویم. هنوز خیلی کار داریم. تازه نهارمان را آورده ایم.
    تعارف فایده ای نداشت. نهار را مهمان ننه اقا شدند.
    دو بشقاب دمپختک و پیاز و نان ولایتی! دیگ به آن کوچکی، چه برکتی داشت! ترشی همان مزه جادویی قدیم را می داد. معجونی از شیرینی و ترشی و شوری و عطرهای پنهان درون میوه ها و سبزی ها. گللر، از خوشحالی، دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست غذا را در چشمانش بگذارد یا دهانش.
    گلرخ، نگاهی به خواهر که با ولع، لقمه ها را فرو می داد کرد و گفت: نکند خبرهایی هست؟
    گللر گفت: شاید.
    ...و به این ترتیب رازش بر ملا شد.



    فصل چهارم

    قابله بچه را گرفت و داد به محبوبه و او بچه را کرد توی تشت پر از آب گرم ولی زائو همچنان از درد به خود می پیچید.
    قابله دست زد به شکم زائو و گفت: یکی دیگر هم هست.
    محبوبه بچه اولی را در پارچه چهارخانه ای پیچید و گذاشت روی زمین. قابله دومین بچه را هم به او داد.
    زائو با صدایی بی رمق گفت: بچه چی هست؟
    قابله گفت: دو تا دختر مثل دو تکه ماه!
    قلب گللر فرو ریخت. انگار مصیبت به سرش نازل شده باشد. به دیواری که با دست های خودش سفید کرده بود، چشم دوخت و زیر لب خواند: پسر، پسر، قند عسل.
    نگاهش از روی دیوار که پر بود از شبح آدم ها گذر کرد و رفت به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    138-143

    بیمارستانی که سپهر را به دنیا آورده بود. با چه تشریفاتی ! مهدی ، چپ و راست از آن ها عکس می گرفت و اتاق گللر پر از دسته گل شده بود. گلّه بچه های همسایه ، پشت در ایستاده بودند و با نگاه های کنجکاو ، ماجرای به دنیا آمدن بچه را دنبال می کردند . کوشش بزرگ تر ها برای دور کردن آن ها به جایی نمی رسید. حمید هم در میان بچه ها بود. در حالی که سعی می کرد رابطه ای میان جیغ های کوتاه و بلند مادر و به دنیا آمدن بچه پیدا کند.
    قابله ، ناف بچه ها را برید و قنداقشان کرد و گفت : (( گللر خانم ، نگاه کن چه دخترهای خوشگلی !)) کله های گرد بچه ها در روسری سفید قالبگیری شده و چند تار مو بر پیشانی عرق کرده شان حلقه زده بود.
    لب هایشان سرخ و کوچک و چشم هایشان به رنگ و شفافیت عسل کوهستان بود ، ننه آقا گفت : (( نگاه کن تو را به خدا چه جوری نگاه می کنند! ماشاءالله. من وقتی حبیب را زاییدم ، تا دو روز چشم باز نمی کرد ، ولی بچه های حالا ...))
    محبوبه رفت دم در و بچه ها را بیرون کرد. فقط دست حمید را گرفت و او را آورد تو. بچه ها که دقایقی دور شده بودند ، دوباره پشت در نیمه باز جمع شدند.
    حمید به دو عروسک جانداری که در بغل قابله بود نگاه کرد و به سوی مادرش رفت که قطرات درشت عرق روی صورت و موهایش نشسته بود.
    گللر ، رویش را به طرف دیوار کرده بود و احساس تنهایی می کرد.حمید کنارش نشست و دست گذاشت روی شکم او که کوچک شده بود و گفت : ((مامان . مامان.))
    گللر ، رویش را برگرداند و با چشم های بی فروغ ، به او نگاه کرد و گفت : (( پسر ، پسر قند عسل .))
    ننه آقا گفت : (( حمید جان ، خواهرهایت را دیدی؟))
    حمید با احساسی کاملا ناشناخته ، سرش را تکان داد و به نوزاد ها نگاه کرد.
    - تو باید همیشه مواظب خواهرهایت باشی. خوب؟
    حمید باز هم سرش را به حالت تایید تکان داد و نگاهش روی نوزادها ثابت ماند.
    گلرخ ، بر سر زنان از راه رسید .
    - خدا مرگم بدهد . کاش دیشب آمده بودم. اسماعیل آقا ، همین عصری خبرم کرد . تا آمدم ، شب شد. چه راهی بود! نمی دانم تشییع جنازه کی بود؟ عین روز محشر ، از همه جا آدم می جوشید. نصف راه را پیاده آمدم.
    محبوبه گفت : (( گلرخ خانم ، نگاه کن خواهرت چه دخترهایی زاییده.))
    گلرخ گفت : (( مبارک باشد.))
    ولی گللر هم چنان رویش به دیوار بود. انگار با همه قهر بود . گلرخ که می ترسید دوباره آن حالت ها به سراغ خواهرش بیاید ، گفت :
    (( این کارها هیچ خوبیت ندارد. کفران نعمت می شود. چه بچه هایی ماشاءالله! بروم برایشان اسپند دود کنم.)) و پله ها را گرفت و رفت پایین و دقایقی بعد ، با آتش چرخان که پر از آتش سرخ بود آمد و اسپندها را ریخت وسط آتش تا جرق و جرق صدا کنند دودی خوشبو همه جا را پر کرد . ننه آقا ، یک پیاله کاچی داغ از آشپزخانه برای گللر آورد و گفت : (( ننه جان ، این کاچی را بخور تا استخوان هایت قرص بشود. اگر هم این دختر ها را نمی خواهی ، بده به من که همیشه حسرت دختر داشتم.))
    گللر از رویاهایی که در عمق خاکستری های دیوار می دید ، خودش را بیرون کشید . توی رختخواب نشست و کاچی را که بوی خوبی می داد و رویش یک بند انگشت روغن بود، سر کشید و درهمان حال به بچه ها که در کنارش بودند ، نگاه کرد . یکی از آن ها خواب بود و دیگری... انگار به او می خندید. قلب مادر را به طپش انداخت. عشقی عجیب از اعماق وجودش جوشید و بچه را بغل کرد.
    گلرخ نفس راحتی کشید و گفت : (( به خیر گذشت . ))
    اوایل شب بود که سر و کلّه رحیم آقا و مانی و اشرف السادات پیدا شد. رحیم آقا و مانی هر کدام یک کله قند دستشان بود که گذاشتند روی طاقچه و تبریک گفتند و رفتند روی بام.
    گللر و گلرخ ، چشمشان که به اشرف السادات افتاد ، گویی دنیا را به آن ها دادند ، اشرف السادات ، همیشه کمک حالشان بود. اشرف السادات در حالی که چادر مشکی اش را تا می کرد ، گفت : (( قدم نو رسیده مبارک باشد .))
    رفت بالای سر زائو. فریادی از تعجب و خوشحالی کشید و گفت : ((اوا ! این ها که دوتایند.))
    شروع کرد به خواندن دعا و فوت کردن به بچه ها.
    - خوب ، گللر خانم ، خیلی مبارک است!
    - حالا که شما آمدید حتما مبارک می شود . کوروش کجاست؟
    - پایین مانده. رفته سراغ بابا حیدر.
    گلرخ از پنجره ، حیاط را نگاه کرد. کوروش و حمید کنار بساط شبانه بابا حیدر نشسته و به قصه های او گوش می دادند.
    اشرف السادات گفت : (( اگر کاری ، خریدی ، چیزی هست بگویید انجام دهم.))
    گلرخ گفت : (( حالا خستگی ات را بگیر.))
    - من خسته نیستم. می خواهی قند را بشکنم؟
    گللر گفت : (( حالا یک چایی بخور تا بعد . ))
    گلرخ گفت : (( راستش یک ظرف بیشتر قند نداریم.))
    اشرف السادات ، بدون هیچ حرفی ، سفره ای را در بهار خواب پهن کرد و کله قندها و قند شکن را برداشت و مشغول کار خودش شد.
    گلرخ ، چند بار او را نگاه کرد. نوعی غم و دلواپسی را در صورت زن برادرش می خواند . چهار زانو کنار بساط قندشکستن اشرف السادات نشست و با صدایی آهسته گفت : (( انگار پکری اشرف السادات !))
    اشرف السادات ، چادر را بیشتر کشید روی صورتش ، انگار که می خواست چیزی را پنهان کند.
    - از دست مانی؟ تو که می گفتی نصایح مادر جون به او اثر کرده و مهربان شده.
    - آره گلرخ جون ، نور به قبر مادر جون بتابد. حرف های او مانی را از این رو به آن رو کرد ، اما مسئله چیز دیگری است.
    - چه چیزی ؟
    - خبر داری که مانی از حزب آمده بیرون؟
    - بله ، خوب زهی سعادت!
    - آخر همین جوری که بیرون نیامده . یک دعوایی با رفیق اسرافیل کرده که آن سرش ناپیدا. بعد هم تهدید کرده که به زودی در نوشته هایش ، پته های آن ها را روی آب می ریزد.
    گللر با صدایی خفه گفت : (( چی دارید آنجا پچ پچ می کنید؟))
    اشرف السادات ، سرش را توی اتاق کرد و گفت : (( از اختلاف مانی با رفیق اسرافیل می گوییم. اسرافیل تهدید کرده که هر کس اسرار حزب را فاش کند ، محکوم به مرگ می شود.))
    گللر که لرز توی تنش افتاده بود ، گفت : (( آدم خطرناکی است.))
    - خوب من هم همین را به مانی می گویم ، ولی به خرجش نمی رود. به خدا ، هر روز که از خانه بیرون می رود، امید ندارم شب برگردد. دوست و دشمن خودش را هم نمی شناسد و در مورد کتاب تازه ای که دارد می نویسد ، همه جا داد سخن می دهد.
    با صدای گریه دو قلوها ، حرف های آن ها نیمه تمام ماند. گللر مشغول بچه ها شد . گلرخ به آشپزخانه رفت و اشرف السادات با ظرافت مشغول شکستن قند شد.
    ***
    پشت بام بوی نم می داد. روی کاهگل ها آب پاشیده بودند. تا چشم کار می کرد بام های کوچک و بزرگ گلی بود و خر پشتک ها. آسمان ، صاف بود و ماه شب چهارده وسط آسمان می خرامید و نور خود را به همه جا گسترده بود. زیر نور کمرنگ چراغ های لامپا و گرد سوز ، پشه بندهایی را می شد دید که در پناه هریک ، خانواده ای به خوردن شام یا استراحت مشغول بودند.
    در آن محله ، فقط سه چراغ توری روشن بود که یکی از آن ها به خانواده حاجی صمد تعلق داشت. روی دیوار پشت بام و ایوان ننه آقا یک دسته کبوتر دست آموز نشسته بودند و حبیب کفتر باز ، کبوتر ها را پرواز می داد.
    از حیاط خانه ای که پشت حیاط ننه آقا بود ، صدای صاحب خانه آمد که با فریاد های خود ، محله را روی سر گذاشته بود :
    - رحم و مروّت که ندارید. صبح که می رفتم ، آب حوض را نشانه گذاشتم ، از صبح تا حالا ، یک وجب رفته پایین . آخر شما این آب را چه می کنید؟
    گلرخ با یک سینی چای خوشرنگ و تازه دم در آمده بود بالا.
    مانی ، در حالی که با بادبزن ، خود را باد می زد ، گفت : (( بچه ها را بیاورید بالا ببینیم.))
    اسماعیل آقا که از خودش رأیی نداشت ، ساکت ، گوشه ای نشسته و چای می خورد. چشم هایش در زیر ابروهای سیاه پرپشت ، به نظر متفکر می آمد. آن طرف پشت بام ، یک پشه بند بزرگ بود و زن و شوهر و پنج بچه ، به دور سفره ای نشسته بودند . در طرف دیگر ، پشه بند کوچک تری بود. پیرمردی چاق ، کنار پشه بند لم داده بود و هندوانه می خورد.
    زنی کم سن و سال که چادر وال صورتی به سر داشت ، لیوان آبی را به او داد.
    گلرخ به مسخره گفت : (( دلم برای دختره کباب است. به جای بچه اش که هیچ ، شاید همسن و سال نوه هایش باشد! عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند!))
    مانی که هیجان زده شده بود ، ابروها را بالا برد و گفت : (( عجب!))
    گلرخ گفت : (( از قدیم گفته اند : مرد نباید شلوارش دو تا بشود.))
    بعد رفت و از در پشت بام فریاد زد : (( محبوبه خانم . بی زحمت بچه ها را بیاور. دایی اش می خواهد آن ها را ببیند. شاید هم اسم خوبی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 144 تا 153 ...

    برایشان بگذارد.»
    دقایقی بعد، بچه ها در بغل رحیم آقا و مانی بودند. اسماعیل آقا گفت: «حالا زحمت بکشید و دو اسم خوب برایشان پیدا کنید.»
    مانی به آسمان نگاه کرد. ماه، هم چنان می درخشید.
    - به نظر من اسم یکی شان را بگذارید ماهبانو و...
    گلرخ گفت: «پس آن یکی را هم می گذاریم گلبانو.»
    چشم های اسماعیل آقا از شادی برق زد و گفت: «چه اسم های قشنگی!»
    گلرخ با خوشحالی بچه ها را بغل کرد و گفت: «بروم به گللر بگویم. هیچ اسمی این قدر به دلم ننشسته بود!»
    مانی روزنامه ای را باز کرد و شروع کرد به فحش دادن.
    - مملکت را فروخته اند بی شرف ها!
    رحیم آقا و اسماعیل آقا به تصویری که از یک روحانی در روزنامه چاپ شده بود، نگاه کردند.
    - آقای کاشانی است ها! همین امروز، نیروهای متفقین دستگیرش کردند.
    - مگر پنهان نشده بود؟
    - جایش را پیدا کردند و به طرفةالعینی او را بردند.
    - کجا؟
    - هیچ کس درست نمی داند.
    رحیم آقا با دقت روزنامه را خواند و گفت: «هیچ معلوم هست دولت این وسط چه نقشی دارد؟»
    - هیچ چی؟
    پس این همه وزیر و وکیل چه می کنند؟
    - کی به فکر مردم است؟ اختلافات داخلی نمی گذارد به وضع مملکت برسند.
    رحیم آقا به نشانه تأسف سری تکان داد و گفت: «ما که هیچ وقت از این دولت ها چیز خوبی ندیدیم.»
    صدای فریاد دسته جمعی بچه های همسایه، مردها را به لب پشت بام کشاند. مانی گفت: «چه خبر است این همه سر و صدا راه انداختید؟» بچه ها با دست به بالای درخت اشاره کردند. کوروش به شاخه های بالایی درخت رسیده بود، نزدیک پشت بام ننه آقا. حبیب و ننه آقا و محبوبه هم دم ایوان آمده بودند.
    اشرف السادات گفت: «مگر نیایی پایین والا من می دانم و تو.»
    کوروش که جسورانه از شاخه ها بالا رفته و به فریادهای اعتراض آمیز توجهی نکرده بود، به محض دیدن پدر، هول برش داشت و آهسته آهسته شروع به پایین آمدن از درخت کرد و موقعی که پایش به زمین رسید، همه نفس راحتی کشیدند.
    مانی گفت: «فعلاً کاری باهات ندارم ولی بعداً خدمتت خواهم رسید.»
    اسماعیل آقا آمده بود پایین. اشرف السادات رویش را گرفت و گفت: «قدم نو رسیده ها مبارک باشد.»
    اسماعیل آقا به طرف گللر رفت و روسری را که در روزنامه پیچیده بود در بغل او گذاشت و با محبت نگاهش کرد. نگاه گللر سرد و خشن بود. اسماعیل آقا از این حالت گللر که گاهی پیدا می شد، می ترسید.
    او که نه حوصلۀ حرف های سیاسی را داشت و نه می توانست پیش گللر باشد، رختخوابش را یک گوشه پهن کرد و خوابید.
    فریادهای گوشخراش صاحبخانه تمام شده و جای خود را به نفرین و ناله ننه آقا داده بود: «آخر کفتربازی هم شد کار! به جای اینکه از راه رسیده ای به این زن بیچاره برسی، افتاده ای دنبال کفترها! خجالت نمی کشی! سی و شش سالت است. موهایت دارد سفید می شود و هنوز داری دنبال کفترها می روی! الهی که جز جگر بزنی. الهی که خبرت بیاید! مرگ یک بار، شیون هم یک بار!»
    *
    کلسکه پشت پنجره است. مهدی سوار کالسکه است و سپهر را بغل گرفته ستاره ها روی شانه هایش می درخشند. سپهر هم لباس نظامی پوشیده و همان کبوتر صلحی را که خونین بود، به سینه اش زده است.
    مهدی خودش کالسکه را می راند. می گوید: «گللر، منتظر تو هستم. بیا.»
    - نه مهدی، من نمی آیم.
    اسماعیل آقا بدش می آید. هرچه باشد او، پدر بچه هایم است. تازه حمید هم هست و این دوقلوها... ماهبانو و گلبانو که حسابی دست و پایم را در پوست گردو گذاشته اند. طفلکی ها! نمی دانم چرا شیرم خشک شده است... مهدی، برو. من دیگر به درد تو نمی خورم. لباس هایم بوی عطر نمی دهد و به موهایم روغن های خوشبو نمی زنم. اصلاً مدت هاست که شانه ای به موهایم نمی کشم. بوی پیاز داغ که سهل است، هزار بوی دیگر هم می دهم.
    آخر، از مردن می ترسم. برای همین به حمام نمی روم. از آب وحشت دارم. من دیگر آن گللر نیستم. دست هایم پینه بسته و پشتم خم شده.
    آن وقت کالسکه می رود و در سیاهی شب گم می شود. در آسمان پر ستارۀ ترکمن صحرا، در حاشیه آبی دریا، در خیابان های مه آلود کوی افسران و در کنار جوی لجن آلود! خاطرات گللر، زیر چرخ های کالسکه به هم می پیچد و به صورت کلاف های نخ در می آید که روی دامن سفید پر ستاره شب افتاده است. و او هم چنان می بافد، حتی با چشم های بسته.
    *
    چشمش که به سپیده سحر می افتاد، گویی دنیا را بر سرش خراب می کردند. از هیکلش یک پوست و یک استخوان مانده بود. جرئت نداشت در آینه نگاه کند. از دیدن خودش وحشت می کرد.
    اسماعیل آقا با ناباوری می گفت: «این دکترها هم چیزی نمی فهمند که می گویند خیالات است. خیال هم مگر آدم را این طور می تراشد؟ خانم، تو یک مرضی داری.»
    اسماعیل آقا صبح زود چایی را دم می کرد و نان و پنیر را در سفره می گذاشت و به حمید صبحانه می داد.
    گللر با چشم نیمه باز نگاه می کرد.
    - خانم، بلند شو. صبحانه حاضر است. نان و چایی بخور تا شیرت خوب شود.
    گللر رویش را برمی گرداند و دلش آشوب می شد. دلش می خواست هیچ صدایی نباشد؛ نه قل قل سماور و نه صدای اسماعیل آقا و نه نق نق دو قلوها که وقتی بیدار می شدند، صدایشان تا هفت محله آن طرف تر می رفت.
    همه می دانستند. که گللر شیرش خشک شده. هر زن شیردهی که از آنجا می گذشت، محبوبه پاپی اش می شد و او را با التماس به خانه می آورد تا به بچه ها که از گرسنگی گریه می کردند، شیر دهد.
    گلرخ، هر روز آب گوشت و آب مرغ برای خواهرش می آورد و به زور به خوردش می داد. ولی دریغ از یک قطرۀ شیر. بچه ها را می انداخت زیر سینه اش و آن ها مک می زدند و مک می زدند و بعد، صدای جیغ اعتراضشان بلند می شد. چقدر می شد با قند آب و آب برنج گولشان زد؟ بچه ها، شیر می خواستند.
    ننه آقا، با پادردی که داشت کوچه ها را گشت و عاقبت در گود زنبورک خانه، زنی را پیدا کرد که تازه زاییده و شوهرش زندانی بود. با او شرط کرد که روزی دوبار به خانه گللر بیاید و بچه ها را شیر بدهد و بعد از کلی چانه زدن قرار شد روزی سه ریال به او بدهند.
    اگر ننه آقا و محبوبه نبودند، دوقلوها تلف می شدند. انسیه هم کمک حالش بود. شوهرش یک شب در میان می آمد و او شب هایی که تنها بود، بیشتر به گللر می رسید.
    ننه آقا گفت: «تو که این قدر بچه دوست داری، چرا خودت بچه دار نمی شوی؟»
    - آخر حاجی نمی خواهد. می گوید من یک گله بچه و نوه دارم. زنگوله پای تابوت را می خواهم چه کنم؟
    - وقتی تو را گرفت باید این فکرها را می کرد.
    انیسه با حسرت به دخترها نگاه کرد و گفت: «فقط فکر عیش و نوش خودش است. اگر سرش را زمین بگذارد، معلوم نیست تکلیف من چه می شود. مرا که عقد رسمی نکرده، از ترس پسرهایش!»
    - آخر چه طور تو را به این پیرمرد دادند؟
    - بابام پول نزولی از حاجی قرض کرده بود و نمی توانست بدهد، مرا به جایش داد.
    *
    گللر، نگاه بی رمقش را به اطرافش دوخت که پر بود از لباس های نیمه کاره. اشباحی که شب و روز او را تهدید می کردند.
    مشتری ها هر روز می آمدند و وقتی می دیدند لباسشان حاضر نیست، غرولندکنان می رفتند.
    گللر زبان نداشت، ولی ننه آقا از پسشان برمی آمد.
    - چه خبرتان است؟ گللر خانم به زودی خوب می شود و لباستان را تمام می کند.
    یکی از آن ها گفت: «این گللر خانمی که می بینم، فکر نکنم لباس های ما را تمام کند.»
    زن، به گللر که مثل کاغذ مچاله شده؛ گوشه ای افتاده بود نگاه کرد و با اشاره به اوضاع آشفته اتاق گفت: «بالاخره من لباسم را لازم دارم. عروسی دختر خواهرم است. نمی توانم بگویم عروسی را عقب بیندازید تا لباس من آماده بشود!»
    گللر، مثل سایه ای بلند شد و لباس ساتن صورتی را که تقریباً کارش تمام شده بود و فقط خرده کاری هایش مانده بود، به زن داد و گفت: «این هم لباست. تا اینجا را هم لازم نیست پولی بدهی.»
    زن، لباس را گرفت و رفت. هر روز چند تا از لباس ها کم می شد. بیشتر لباس ها را نیمه کاره می گرفتند. اگرچه وجود لباس ها، با توجه به دردی که گللر داشت، پیوسته او را ناراحت می کرد، ولی نبودشان هم به معنای کسر خرجی و نرسیدن قسط خانه بود. ننه آقا که می دید گللر خودخوری می کند، می گفت: «به جهنم! هیچ چیز از سلامتی خودت بالاتر نیست!»
    *
    اسماعیل، شب که به خانه آمد بیست تومان گذاشت کف دست گللر و گفت: «خانم، خودت می دانی و این پول. این را هم از آقایی رحیم آقا داریم، والا کارخانه جز ضرر چیزی ندارد. تمام کارگرها رفته اند. علی مانده و حوضش. امروز و فرداست که من و رحیم آقا هم خانه نشین بشویم.
    گللر یاد قسط های عقب مانده خانه افتاد. پنجاه تومان! اسماعیل آقا که سیگاری آتش زده و دودش را هوا می داد گفت: «نحسی به ما رو کرده...»
    گللر با احساس ضعفی شدید، به چند دست لباس که هنوز روی دیوار مانده بود، نگاه کرد و گفت: «از فردا یک فکری می کنم.»
    ... و صدای چرخ خیاطی، دوباره از اتاق گللر بلند شد؛ صدایی که برای همسایه ها مژدۀ سلامتی گللر بود. اما سلامتی در کار نبود!
    محبوبه گفت: «حیف که کاری بلد نیستم. والا کمکت می کردم.»
    گللر حال و حوصله قبل را نداشت، ولی دلش می خواست هرچه زودتر خود را از دست آن اشباح تهدید کننده خلاص کند.
    مشتری ها وقتی لباس ها را تحویل گرفتند، در محله شایع کردند که دیگر دست گللر خانم، مثل سابق سکه ندارد و مشتری های حسابی اش هم پریدند و رفتند.
    ولی قسط خانه چیزی نبود که بشود آسوده از کنارش رد شد. اتاق های پایین، بیشتر از دوازده تومان درآمد برایشان نمی آورد سه ریال هم که خرج شیر دوقلوها بود. تازه، همین امروز و فردا بود که اسماعیل آقا بیکار شود.
    *
    به آینه نگاه کرد؛ آینه ای که همه چیز را همان طور که بود، نشان می داد؛ بدون هیچ ملاحظه ای!
    زنی در آینه بود که استخوان های صورتش بیرون زده و گونه های فرو رفته اش را پوستی کهربایی رنگ پوشانده بود. چشم ها خسته بودند و مثل دو شعله لرزان از ته چاهی عمیق سو سو می زدند. روسری را که عقب کشید، موهایی نامنظم را دید که تارهای سفیدش زیاد شده و پیشانی را بلندتر نشان می داد. کاش به حرف ننه آقا گوش داده و موهایش را رنگ کرده بود.
    دلش می خواست، ولی حوصله اش را نداشت. با انگشت روی آینه نوشت: «گللر» و تصویرش در میان برگ های زرد گم شد و پنجره ای که شاخه های تک درخت سپیدار از میانش دیده می شد. برگ هایی که یادآور پاییز بودند.
    دیوارهای اتاق از اشباح خالی بودند. اشباحی که در ماه های قبل، وعده های فراموش شده را به یاد او می آورد و گله و شکایت مشتری ها را. حالا، صدای یکنواخت کارخانه بود و جیغ و فریاد دوقلوها که محله را روی سرشان گذاشته بودند.
    حمید گفت: «مامان، من هم وقتی نی نی بودم، این همه گریه می کردم؟»
    - نه جانم. آخر این بیچاره ها گرسنه اند. ولی تو،... آن وقت ها سینه ام پر از شیر بود.
    دوتایی را بغل کرد، در حالی که دردی وحشتناک را در کمر خود حس می کرد دردی که از موقع زایمان، حتی یک لحظه او را رها نکرده بود. صبح ها زیر گوش بچه ها، آواز می خواند و کنار پنجره می ایستاد تا آن زن بیاید. زن هم هر روز بهانه ای می گرفت. یک روز می گفت: پولم کم است. روز دیگر می گفت: بچه خودم بی شیر می ماند و گللر و ننه آقا و محبوبه سعی می کردند او را راضی نگه دارند تا دوقلوها گرسنه نمانند.
    بچه ها وقتی دهانشان به پستان های زن می رسید هر دو با قوت تمام، شیری را که در آنها بود خالی می کردند. بعد نغمه هایی از روی رضایت و خشنودی سر می دادند؛ صداهایی که انیسه را به اتاق آن ها می کشاند.
    - وای خدا! الهی که قربانشان بروم!
    گلبانو را بغل می کرد و سبکبال در اتاق راه می رفت، گویی پر درآورده باشد. بعد ماهبانو را بغل می کرد.
    گللر گفت: «تو این بچه ها را بغلی کردی و به جان من انداختی!»
    - چه کار کنم؟ دوستشان دارم.
    - مال خودت.
    - من از خدا می خواهم. تویی که ازشان دل نمی کنی.
    صدای قربان صدقه و قدمهای سبک انیسه و صدای شادی بچه ها، شور زندگی را به اطاق گللر آورده بود؛ ولی فکر و خیال دست از سر او برنمی داشت! بیستم برج بود و ده روز دیگر باید قسط خانه را می داد. یا این ماه می شد سه ماه. یعنی هفتاد و پنج تومان و هیچ سفارش خیاطی برایش نیامده بود. آن روز به جای گلرخ، عزیز خانم غذای مخصوص او را آورد و روی چراغ گذاشت.
    - چه عجب عزیز خانم از این طرفها! چرا گلرخ نیامده؟
    - راستش، دکتر گفت باید استراحت کند، و الا بچه اش سقط می شود.
    گللر گفت: «کاش این یکی پسر باشد.»
    ننه آقا که از راه پشت بام آمده و همه چیز را شنیده بود، گفت: «حتماً پسر است که این قدر ناز دارد. اگر دختر بود، سر جایش محکم می چسبید.»
    گللر گفت: «پسر، پسر، قند عسل.»
    عزیز خانم گفت: «همه شان بی وفایند. چه پسر باشد، چه دختر.»
    ننه آقا گفت: «من که از پسرم هیچ خیری ندیدم. مونس همه وقتم همین عروسم است.»
    عزیز خانم گفت: «خدا خیرش بدهد.»
    بعد، غذا را آورد برای گللر و او دماغش را با نفرت بالا کشید.
    - به خدا نمی توانم بخورم.
    - مگر می شود؟ این همه راه آمده ام، اگر نخوری دلخور می شوم.
    گللر، آب مرغ را به زور سر کشید. ته دیگ، برنج و هویج و سیب زمینی مانده بود.
    - این را هم می گذارم برای ناهار حمید. من که حوصله غذا پختن ندارم. شام را هم به زور می پزم. اسماعیل آقا بیچاره گناه که نکرده.
    ننه آقا گفت: «همه مریضی اش از ضعف و بی بنیه گی است. اگر خودش را تقویت کند خوب می شود.» اما خودش هم به این حرف اعتقادی نداشت. او از غصه های گللر خبر داشت؛ از بی پولی. از اینکه اسماعیل آقا تقریباً بیکار بود و از اینکه دیگر کسی به او سفارش دوخت لباس نمی داد و قسط های عقب افتاده خانه!
    ننه آقا چند روز گشت و کاری برای گللر پیدا کرد.
    - راستی گللر، یک کاری برایت پیدا کردم. نمی دانم حالش را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    154 تا 165

    داری یا نه .
    گللر که نوری به قلبش تابیده بود ، گفت : از خدا می خواهم چه کاری هست ؟
    خیلی راحت . چرخ کردن لباس های مردانه . هر کدام را که تمام کنی ، با سردوزی و قیطان دوزی دو ریال گیرت می آید . در روز پنج تا هم بدوزی می شود یک تومان . پول قسط خانه در می آید .
    ممنونت هستم ، ننه آقا . برو و زودتر کارها را سفارش بگیر که از دست نرود .
    چرخ را گذاشت روی یک میز کوچک و روغنکاری اش کرد .
    حمید احساس بزرگی کرد و دیگر دور و بر گللر و دوقلوها نمی آمد . او ، سرگرمی تازه ای پیدا کرده بود . می رفت سراغ صندوق و آلبوم ها را بیرون می آورد . آلبوم ها را از بس ورق زده بود ، عکس هایش از جای خود بیرون آمده بودند .
    آن وقت حمید عکس سپهر را پیدا می کرد و می گفت :
    سپهر برادرم است ولی این آقا ... حالا آن ها کجا هستند ؟
    چه می دانم پسر جان . توی قبرستان . وقتی بزرگ شوی می فهمی .
    حمید خیلی سوال ها داشت .
    مامان ، به گردن این آقا چی هست ؟
    دوربین عکاسی . با همین دوربین عکس می انداخت . یک روز هم تو رو می برم به عکاسخانه تا عکست را بردارند و داخل آلبوم بگذارم .
    این ماشین مال کیست ؟
    مال خودمان بود . آن وقت ها ...
    کاش من هم آن وقت ها بودم و سوار این ماشین می شدم . این خانم که دم ماشین ایستاده کیست ؟
    منم دیگر .
    حمید با چشم های درخشان کودکانه و از زیر ابروهای پهن پیوسته به او و به عکس نگاه می کرد و هیچ مشابهتی میان آن ها نیافت .
    از صبح تاریک و روشن تا هنگام غروب صدای قرقر یکنواخت چرخ خیاطی می آمد و گللر به چرخ دوزی های و خطوط موازی لباس ها که مثل جاده هایی طولانی او را به کام خود می کشیدند ، نگاه می کرد و سعی داشت به چیزی جز گذران زندگی فکر نکند . حتی به دردی که چنگال هایش را در وجود او فرو کرده بود . تا این که اسماعیل آقا هم بیکار شد ، باری شد روی بارهای دیگرش . آن وقت ها ، اقلا" صبح می رفت و شب می آمد ولی حالا ... بی حوصله بود . به کار همه کار داشت . به اعمال حمید می پیچید . حمید ، حرف هایی را که در مورد عکس ها شنیده بود ، تکرار می کرد . اسماعیل که بدخلق بود به همه چیز و همه کس بد و بیراه می گفت .
    بچه ، باز رفتی سراغ آن صندوق و صدای این لامذهب را بیرون آوردی ؟
    حمید با تعجب به پدرش نگاه می کرد که دیگر مهربان نبود .
    حمید ، دوباره صدای تار را در می آورد .
    خفه کن صدای آن ساز لعنتی را .
    و یک سیگار دیگر آتش زد .
    گللر گفت : بس کن دیگر . ببین چه دودی اتاق را گرفته بیچاره بچه ها ! مرد ، بلند شو برو و برای خودت کار و کاسبی پیدا کن .
    می گویی چه کار کنم ؟ کارخانه که تعطیل شده . نکند انتظار داری بروم وردست رحیم آقا بنشینم .
    گللر در حالی که نخ سفیدی را در ماسوره می چرخاند گفت : نه . برو یک جای دیگر . اصلا" برو توی خیابان ، ولی اینجا نمان که نق به جان من و بچه ها بزنی .
    اگه خیلی حرف بزنی می روم دهاتمان .
    گللر ، دست از چرخ کردن کشید و بدون این که به اسماعیل آقا نگاه کند ، گفت : خوب است کس و کاری نداری والا تا حالا هزار دفعه رفته بودی .
    راست می گویی خانم جان ، اگر کس و کار داشتم که کارم به اینجاها نمی کشید . پدر خدابیامرزم ...
    خوب است تو را خدا . نمی خواهد قصه حسین کرد برایم بگویی . بلند شو برو اقلا" از گاراژ مش صفر شیر این بچه ها را بگیر و بیاور .
    اسماعیل آقا با حرکات کند و کشدار از جایش بلند شد .حمید ، هم چنان صدای ناموزون سیم ها را در می آورد و در رویای کودکانه خود آن را تبدیل به نغمه هایی زیبا می کرد و گللر در خطوط موازی پارچه و جاده های طولانی چرخ کاری ها ، خود را گم کرده بود .
    همین که اسماعیل آقا ، پا از خانه بیرون گذاشت ، رفت سراغ حمید .
    یک دفعه ، فقط یک دفعه دیگر ، اگر بیایی سر صندوق ، من می دانم و تو . دیگر حق نداری دست به این تار بزنی .
    حمید با تعجب به مادر که از حرص و جوش می لرزید و رنگش پریده بود ، نگاه کرد . گللر ، با دست او را به طرف دیوار فشار داد و او زد زیر گریه .
    گریه نکن که خفه ات می کنم . این بچه ها اگر بیدار شوند می دانی که امانم را می برند .
    همه دق دلی هایش را سر حمید خالی کرده بود و دلش خنک شده بود و حالا ، دردی عمیق را در دل حس می کرد . حمید را بغل کرد و گفت : پسر بیچاره ام ! تو اصلا" شانس نداری .
    حمید با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان . من بروم به حیاط ؟
    نه ، بچه های مونس خانم بی تربیتند . می خواهی بروی فحش های بد بد یاد بگیری .
    نه ، فقط می خواهم بازی کنم .
    گللر حمید را منع کرد که به سراغ صندوق برود . حوصله ی حمید از بیکاری سر می رفت . انسیه به دادش رسید .
    چی شده گللر خانم ؟
    هیچی . با این همه درد و مرض ، دارم خیاطی می کنم . ولی مگر می گذارند! بیچاره شدم . شوهرم بیکار شده . کارخانه تعطیل است .
    گللر خانم ، اگر اجازه بدهی ، حمید را می برم پیش خودم .
    اذیت می کند .
    نه بابا ، چه اذیتی ؟
    حمید از رفتن به اتاق انسیه خوشحال بود . آنجا بوی عطر می داد و پر از خوراکی های خوشمزه بود .


    ***

    اسماعیل آقا گفت : تمام شب را ناله می کردی . چی شده بود خانم ؟
    هیچی .
    ولی آدم تا چیزی اش نباشد ، این قدر ناله نمی کند .
    به جای این حرف ها ، بلند شو برو کمی چای درست کن .
    اسماعیل آقا از منقل کرسی چند زغال سرخ شده بیرون آورد و انداخت در آتشدان سماور و شروع کرد به فوت کردن .
    گللر ، لحاف کرسی را به سرش کشید . دلش می خواست صبح هرگز نرسد، صبحی که با صدای چرخ خیاطی و خطوط موازی پارچه ها و استخوان ها شروع می شود .
    اسماعیل آقا گفت : امروز می خواهم بروم دنبال کار .
    کجا ؟
    هر جا که شد .
    توی این سرما ؟
    اسماعیل آقا گفت : سرما و گرما ندارد . هر کاری باشد می کنم . شنیدم در کارخانه سنگ تراشی احتیاج به کارگر دارند .
    پس لباس زیاد بپوش .
    نترس . بادمجان بم آفت ندارد . من بچه دهاتم .
    گللر به سرهای بچه ها که بیرون از لحاف کرسی بود ، نگاهی انداخت و احساس کرد به خاطر آن ها باید همه چیز را تحمل کند .
    شاید اگر اسماعیل آقا می رفت سرکار ، وضعشان بهتر می شد .کاش می توانست روزی دو لباس بدوزد و بیشتر استراحت کند . در این صورت شاید حالش خوب می شد .
    ننه آقا گفت : مهمان نمی خواهی ؟
    صدای او از راه پشت بام می آمد . وقتی اسماعیل آقا در خانه بود ، ننه آقا پیدایش نمی شد .
    سلام ، ننه آقا . چه عجب ! این چند روزه که شما به من سر نزدید ، تازه فهمیدم دنیا دست کیست .
    مگر اسماعیل آقا کمکت نمی کرد ؟
    چرا ، ولی کمک مردها به درد خودشان می خورد .
    این زن دیگر نیامد بچه ها را شیر بدهد ؟
    نه . از گاراژ مش صفر شیر گاو می خریم . هر روز اسماعیل آقا می رفت ولی امروز معطل مانده ام که کی برود ؟
    کی برود ؟ الان محبوبه را می فرستم . همسایه اگر فایده اش به همسایه نرسد به چه دردی می خورد ؟
    بعد ، از پشت پنجره محبوبه را صدا کرد و گفت : زود می روی از گاراژ مش صفر ، شیر این بچه ها را می گیری و می آوری .
    چشم .
    گللر ، لباس هایی را که آماده کرده بود ، می شمرد . از پریروز ده لباس دوخته بود و می خواست تحویل دهد .


    ***

    سرما ، خیال رفتن نداشت . گللر پشتش را کرده بود به پنجره تا دانه های برف را نبیند . دانه های برف که او را می برد به شبی زمستانی که پیرمردی در حیاط راه می رفت و موهای سفیدش پر از برف شده بود . پدری که دختر را غضب کرده بود !
    برف ، او را می برد به چشم هایی که ته جوی آب ، با خون و لجن آمیخته شده بود ... و او را به شبی می کشید که گرچه کوچه ها و بام هایش سفید بود ، سیاهی وحشتناکی داشت .
    بچه ها خواب بودند و صدای نفس های منظمشان شنیده می شد . گللر کنار صندوق بود . در آن را باز کرد ؛ با وسوسه ای که نمی توانست به آن غلبه کند . یک قفل بزرگ به صندوق زده بود ؛ ظاهرا" به خاطر این که حمید سراغ تار نرود . کلید را می گذاشت زیر گلدان ، پشت جا ظرفی ، روی کمد و جاهایی که ممکن بود در ذهنش گم شود . ولی کلید ، همیشه در روشنایی بود و هرگز در سایه نمی رفت .
    آن شب هم کنار صندوق بود . قاب عکس ها را زیر و رو کرد و شعر ها را بریده بریده خواند . در نور فانوس ، سایه شاخه های سپیدار بر روی دیوار افتاده بود و برف هم چنان می بارید .
    کی بود که اسماعیل آقا آمد ؟
    دوباره رفتی سراغ عکس ها ؟
    گللر ، با عجله در صندوق را بست و قفل کرد.
    برزخی اسماعیل آقا . تازه چه خبر ؟
    چشم های اسماعیل آقا در زیر ابروها و پلک هایی که هر روز افتاده تر می شد ، سرگردان بود . لب هایش حالتی خشن داشت . آب و رنگ روستایی از صورتش رفته بود .
    از صبح تا شب ، از میدان شوش تا میدان فوزیه را پیاده رفتم ، ولی چه فایده ؟ تخم همه ی کارها را ملخ خورده بود .
    مثل آدم هایی که خود را زیادی حس می کنند ، بی صدا رفت زیر کرسی .
    شام خوردی ؟
    نه . اشتها ندارم .
    غذا برایت گذاشته ام زیر کرسی .
    اسماعیل آقا سرش را کرد زیر لحاف . بوی خوبی می آمد . بوی سیب زمینی و پیاز داغ .
    غذا را بیرون آورد و گفت : کوفت بخورم بهتر از این غذا است .
    گللر با لحنی مهربان که به ندرت در صدایش پیدا می شد ، گفت : فکرش را نکن . بالاخره یک جوری می شود .
    درست است خانم . ولی وقتی می بینم شما با این حال مریض داری کار می کنی ، شرمنده می شوم .
    مادرم همیشه می گفت : چرخ فلک بر یک پایه نمی گردد .
    گللر ، سرش را کرد زیر لحاف و چشم ها را بست . سعی کرد بخوابد و تن خسته را بسپرد به گرمای مطبوع کرسی و به بوی زغال سرخ شده .
    دلش خواست دردی را که از صبح علی الطلوع در اعماق وجودش پیچیده بود و با او و زندگیش سر جنگ داشت ، فراموش کند . ولی درد همه استخوان هایش را می فشرد .
    اسماعیل آقا ، حالا که کار نیست ، فردا را بمان پیش بچه ها ، تا من بروم دکتر .
    تنها ؟
    نه . با گلرخ می روم .
    چشم ها را بست ، ولی درد با همه ی قوت به او حمله کرد و او را در میان چنگال های آهنین خود فشرد .
    اسماعیل آقا ، فانوس را کنار در گذاشت و رفت زیر کرسی . دلش می خواست زودتر بخوابد و خوابش سنگین شود تا صدای ناله های گللر را نشنود .


    ***

    صفی از آدم ها ، کنار میدان ایستاده بودند و راننده سعی داشت اتوبوس را که در برف فرو رفته و خیال بیرون آمدن نداشت ، بیرون بکشد .
    راننده گفت : عجب شانسی داریم ! این برف هم که خیال بند آمدن ندارد . فکر ما که نیست .
    مردی که کلاه مخملی به سر داشت گفت : بالاخره بیرونش می کشیم .
    راننده گفت : لاکردار ، ماشین که نیست . ابوقراضه است .
    بالاخره ، ماشین را از چاله بیرون آوردند و صلواتی فرستادند . گللر در حالی که دست حمید را گرفته بود ، سوار اتوبوس شد . کنار پنجره نشست .
    سرما از درزهای اتوبوس می آمد و استخوان های او را می لرزاند . سعی می کرد از گرمای بدن حمید خودش را گرم کند . درد امانش را بریده بود !
    دستش را گذاشت روی گلویش و گلوله ای را به اندازه یک گردو حس کرد . ننه آقا گفته بود : این غمباد است و از خودخوری به وجود آمده .
    از پنجره اتوبوس ، آدم هایی را می دید که تک و توک در گذر بودند . بچه ها با شادی برف بازی می کردند و دور گاری لبو فروش ، کنار بخار غلیظی که از روی لبوها بلند می شد ، جمع شده بودند . صدای کودکانه شان ، شور زندگی را به آن صبح یخزده و شهر پر تشنج می بخشید .
    در راه ، پسرهای مدرسه ای را دید که اعلامیه هایی را به دیوار می چسباندند .
    در میان عکس ها ، کسی را دید که برایش آشنا بود . مردی تنومند ، با سبیل های انبوه . به جای فرنج کهنه ، لباس رسمی پوشیده و کراوات بسته بود ! او هم از کاندیدهای حزب بود . گللر با نفرت گفت :
    خودش است ، رفیق اسرافیل !
    با ترحم به پسربچه هایی که اعلامیه را می چسباندند نگاه کرد . حمید را به خود فشرد و گفت : پسرکم . هیچ وقت دنبال این ها نرو .
    حمید که از حرف های مادر سر در نیاورده بود ، با نگاهی وحشی از میان مژه های پر پشت به مادر نگاه کرد .
    کجا می رویم مامان ؟
    خانه ی خاله گلرخ .
    می توانم با دختر خاله ها بازی کنم ؟
    بله . ولی حرف بزرگ ترها را باید گوش کنی ، مخصوصا" حرف عزیز خانم را . من با خاله ات می خواهم بروم دکتر .
    چرا ؟ مگر مریضی ؟
    چیزی نیست . پسر خوبی باش !
    من دیگر بزرگ شده ام .
    شاگرد راننده گفت : دروازه دولاب است . کسی پیاده نمی شود ؟
    اتوبوس ، ترمزی ناگهانی کرد و چرخ هایش چند متر ، روی برف ها کشیده شد و مسافرها را به جلو پراند .
    گللر پیاده شد و در میان یخ و برف به طرف خانه گلرخ به راه افتاد . در خانه باز بود . گللر ، پرده را کنار زد و داخل شد .
    گلرخ ، یخ حوض را شکسته بود و ظرف های را در آب یخ فرو می برد .
    الهی بمیرم ! با این شکم ، چه کارها که نمی کنی !
    گلرخ صورت سرخ و سفیدش را به طرف خواهر برگرداند و گلوله های یخ مثل الماس وسط موهای خرمایی تابدارش می درخشیدند .
    ای خدا ! چه خوب شد که آمدی ! دلم برایت یک ذره شده بود .
    حمید را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش . ولی حمید ، خیلی زود خود را از بغل خاله بیرون کشید و در کوچه ، مشغول بازی با دوستان سابقش شد .
    بوی آش رشته در خانه پیچیده بود . عزیز خانم از آشپزخانه بیرون آمد .
    خورشید از کدام طرف درآمده که خانم خانم ها یادی از ما کردند ؟ چرا بچه ها را نیاوردی ؟
    حمید را آورده ام . ولی آن دو تا را نمی توانستم بیاورم .
    عزیزم خانم گفت : اگر زودتر آمده بودی ، دخترم بلقیس را می دید . از تبریز آمده و چند روز اینجا بود . الان هم دارم آش پشت پای او را می پزم .
    سفرش به سلامت باشد .
    عزیز خانم به گللر نزدیک شد و به او زل زد . در صورت رنگ پریده و چشم های گود رفته و نگاه بی فروغش ، حکایتی تازه خوانده بود .
    ولی تو ... انگار یک چیزت هست .
    هیچ حال ندارم عزیز خانم . این درد مرا می کشد .
    لابد خیاطی می کنی .
    معلوم است . بازاری دوزی می کنم . الحمدالله از فیس و افاده و ایرادهای بنی اسرائیلی مشتری ها خلاص شده ام . اگر این درد نبود ، روزی دو – سه تومان کاسب بودم . امروز می خواهم بروم پیش دکتر ، بلکه آمپولی ، قرصی ، چیزی بدهد که دردم را کم کند . حالا برویم تو .
    گلرخ و گللر رفته بودند زیر کرسی که هنوز گرم نشده بود . گللر ، پاها را به منقل چسباند . عزیز خانم با دو کاسه آش داغ وارد شد .
    می دانم شما آش کال دوست دارید . والا خیلی مانده تا آش جا بیفتد .
    دست شما درد نکند .
    عزیز خانم که کمرش خم شده بود ، دم در ایستاد و با خوشحالی به خواهرها که با اشتها مشغول خوردن آش بودند ، نگاه کرد .
    چشم گللر به بقچه هایی افتاد که در گوشه و کنار اتاق بود .
    این ها چیست گلرخ ؟
    دارم با قلاب تور می بافم . نخ های توی کارخانه داشت می پوسید ، گفتم زودتر ببافم تا از بین نرفتند . رحیم آقا ، تورها را می برد و بازار و می فروشد . خریدار خوبی دارد !
    بعد تر و فرز از جایش بلند شد و بقچه ای دیگر آورد و توری را جلو خواهر گرفت . چشم های گللر برق زد :
    خیلی قشنگ است !
    گلرخ به آسمان نگاه کرد و گفت : اوسا کریم نمی گذارد جوجه های ما بی روزی بمانند !
    گللر در حرارت مطبوع کرسی که بوی خاطره های قدیمی را می داد و حرف های امید بخش خواهر ، همه چیز را فراموش کرده بود . در رویا ، خانه ای بزرگ را می دید با دو حیاط تو در تو درخت توت و







    دلتنگم ...
    دلتنگ گذشته ام ! دلتنگ آن دخترک خام و کوچک که همه چیز را زیبا میدید !
    نمیدانم ایراد از کجاست . از من ؟! از زمانه ؟! از آدم های اطراف من ؟!
    نمیدانم ! هیچ نمیدانم ! این روزها درک و فهمیدن همه چیز علامه ی دهر بودن می طلبد !
    کاش همچنان خام می ماندم !
    خواب در دنیای بیخیالی ...
    دنیای شیرین معصومیت و کودکی ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    166-175
    گل های محمدی و یاس های سفید و خواهرانی که قلاب بافی یا گلدوزی می کردند و یا گل ها را به صورت باغچه هایی تازه بر روی پارچه در می آوردند و.... صدای حزین دعای مادر ... صدای بچه ها که مثل لشگر مغول وارد شده بودند رویای او را به هم زد
    .
    گلرخ سفره ای در گوشه اتاق انداخت و بچه ها دورش نشستند . او کاسه های آش را جلو بچه ها گذاشت و از صندوق چادر مشکی نویی را بیرون آورد و سرش کرد
    حالا دیگر زودتر برویم مطب دکتر گر دیر بشود نوبت به ما نمی رسد.
    گللر با خستگی و درد از جا بلند شد برف هم چنان می آمد و غمی گنگ و کهنه بر قلب او چنگ انداخته بود
    تو فکری آبجی گللر
    حواسم همه جا می رود گاهی از خودم می ترسم یاد قدیم ها می افتم یاد مادر جون و و حاج آقا یاد مهدی و سپهر دلم برای این بچه ها می سوزدحمید را کهمی بینم یاد سپهر می افتم که همه چیز داشت لباس اسباب بازی و دلم برای ماهبانو و گلبانو هم می سوزد
    باور می کنی سال تا سال یاد خودم نبودم و نمی افتم یادم رفته چه شکلی هستم اگر این دردنبود شاید اصلاً یادم می رفت وجود دارم
    شب ها بی خوابی به سرم می زند یاد دلالی می افتم که اول برج به در خانه می آید وای به روزی که قسطش حاضر نباشد خلاصه فکرم خیلی خراب است با این قسط خانه فکر نکنم هیچ وقت بتوانم پولی پس انداز کنم
    همه چیز درست می شود من دلم روشن است ازدکتر که برگشتیم برویم سقاخانه چند تا شمع روشن کنیم برای گشایش کارمان
    خواهرها گرم گ
    فت گو از کوچه های پر برف و یخ گذشتند و به خیابان رسیدند.
    گلرخ گفت: راستی یک خبر خوب! یک کاغذ از گلستان آمده نزدیک عید می آیند تهران و از اینجامی روند مکه
    گللر بالحنی جدّی گفت: بهتراست بیایند خانهما
    شما که جا ندارید
    چرا هرچه باشد خانه مال خودمان است تا ان وقت کرسی را برمی داریم یم اتاق را می دهیم به آنها
    این هم مطب دکتر.
    گللر به جمعیتی که جلو مطب جمع شده بودند نگاه کرد سرش گیج رفت و گفت: خواهر برویم یک روز دیگر بیاییم
    روز دیگر ه مثل امروز است
    بعد گللر را روی سکویی نشاند و گفت: تو همین جا بشین تا من برم شماره بگیرم
    با عجله رفت و بعد از زمان کوتاهی برگشت با خوشحالی گفت: حتماً نوبت ما می شود نمره ی بیست و پنج گیرمان آمده آخر همه شان مریض نیستند یک ایل ب دنبال هر مریض آمده است
    نزدیک غروب نوبتشان رسید
    گلرخ گفت: دکتر خواهرم از چندماه پیش مریض است.
    دکتر گفت : نمی دانم چرا وقتی کاراز ار می گذرد سراغ ما می آیند هم کارخودتان را سخت می کنید هم کار ما را .
    گللر باترس و لرز روی صندلی نشست ودکتر شروع به معاینه کرد
    خواست برود پیش حیدر بابا ولی او کنار منقل خوابیده بود و جعبه سیگار را بالای سرش گذاشته بود. بابا حیدر و تاریکی با هم یکی شده بودند.
    باید فکری می کرد زندگی راه خودش را می رفت بدون توجه به آرزوهای او . آرزوهایی که او برای حمید و برای دو قلوها داشت
    اسماعیل آقا هنوز نیامده بود و او حس کرد باید به سراغ صندوق برود شاید آنجا چیزی باشد که به دادشان برسد مثل آن دفعه که سکّه ها نجاتشان داد!
    حسی درونی او را کشاند ر صندوق کلید را در قفل چرخاند و در صندوق را باز کرد تار را برداشت عکس ها را کنار زد آلبوم ها ودفترچه ها را هم کنار گذاشت به دنبال چیزی ناشناخته می گشت ته صندوق زیر نور گرد سوز چشم های پدر رادید عکس پدر را را که درون قاب کهنه ای بود بیرون آورد و غبار شیشه اش را پاک کرد پدر با لباس روحانیت و با چشمهایپر جذبه ای که نیمی از صورت او را می پوشاند انگار به او لبخند می زد در قلبش احساس آرامش می کرد چرا هیچ وقت عکس پدر رادر طاقچه نگذاشته بود به دیوار ها نگاه کرد که پوشیده بود از عکس مانکن ها یادگار زمان جلب مشتر برای خیاطی بسیاری از عکس ها فرسوده و پاره شده بود ولی کسی حوصله کندن آن ها را نداشت شاید به خاطر اینها بود که عکس پدر را نگذاشته بود از جایش بلند شد و عکس ها رااز دیوار کند . قاب عکس پدر را روی طاقچه گذاشت و قرآنی را که در پوشش مخمل سبز بود بیرون آورد
    به نظرش مهم می آمد می نوشت
    شاگرد بنگاه که برای مطالبه قسط های عقب افتاده به در خانه گللر آمده بود به جای صدای چرخ خیاطی آهنگ دسته جمعی بچه ها را شنید که اصواتی را تمرین می کردند
    یک لحظه فکر کرد نشانی را عوضی آمده ولی د ر چوبی کهنه ای را که ته یک بن بست تنگ و کوتاه بد به خوبی می شناخت و توانسته بود کاغذ سفیدی را که روی در چسبانیده بودند بخواند : کلاس قرآن
    درزد
    زنی جوان که چادر نماز گلداری به سر داشت در راباز کرد
    ببینم اینجا مگر منزل
    گللر خانم نیست؟
    چرا هست
    خودش کجاست؟
    مشغول درس دادن است
    مگر سواددارد؟
    بله زن باکمالاتی است
    شاگرد بنگاه کمی این پا و آن پا کرد و گفت: اوستام گفته که باید با خودش حرف بزنم
    هر حرفی که داری به من بزن
    اوستام گفته سه برج قسط عقب افتاده را می گیری و می آیی والا دیگر طرف بنگاه پیدایت نشود
    پس نقل قسط است؟ برو به اوستایت بگو گللر خانم این روداد و گفت: بقیه اش را هم پانزدهم برج می دهم و دو اسکناس ده تومانی و یک اسکناس پنج تومانی رادر دست شاگرد بنگاهی گذاشت.
    اوستام گفته هفتاد و پنج تومان بگیرم و الا پوست از سرم می کند
    گفت : اگر پول نداد سر و صدا راه بیانداز و آبروریزی کن
    ولی خدا را خوش نمی آید زن بیچاره مریض است من به تو قول می دهم تا پانزدهم برج این پول را از زیر سنگ هم که شده در آورد به اوستا بدهد.
    شاگرد گفت: باشد می روم ول نمی دانم اوستام قبول می کند یا نه؟
    از پشت پنجره راهرو گللر در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته و احساس گرفتگی شدید در گلویش می کرد گفتگوی انسیه و شاگرد بنگاه را گوش می کرد پسرک که رفت گللر نفس راحتی کشید ودر حالی که روسری سفید و تمیزش را مرتب می کردسرکارش برگشت و روی تخته پوستی که کنار میز کوتاهی بود نشست و به درسش ادامه داد .
    چند روزی بیشتر از شروع کلاس ها نگذشته بود ولی یازده نفر آمده بودند
    گللر در چشم بچه ها باشکوه و پر جذبه و کمی ترسناک بود از او کاملا حرف شنوی داشتند
    هر وقت خسته و غصه دار می شد به عکس پدر نگاه می کرد و از دیدن او قوت قلب پیدا می کرد
    ناهار را با انسیه هم خرج شده بودند اننسیه بچه ها را نگه می داشت دلخوشی اش ای بود که عصرها همراه با شاگردان دیگران گللر یعنی پسران حاجی صمد درس قرآن می خواند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/