166-175
گل های محمدی و یاس های سفید و خواهرانی که قلاب بافی یا گلدوزی می کردند و یا گل ها را به صورت باغچه هایی تازه بر روی پارچه در می آوردند و.... صدای حزین دعای مادر ... صدای بچه ها که مثل لشگر مغول وارد شده بودند رویای او را به هم زد
.
گلرخ سفره ای در گوشه اتاق انداخت و بچه ها دورش نشستند . او کاسه های آش را جلو بچه ها گذاشت و از صندوق چادر مشکی نویی را بیرون آورد و سرش کرد
حالا دیگر زودتر برویم مطب دکتر گر دیر بشود نوبت به ما نمی رسد.
گللر با خستگی و درد از جا بلند شد برف هم چنان می آمد و غمی گنگ و کهنه بر قلب او چنگ انداخته بود
تو فکری آبجی گللر
حواسم همه جا می رود گاهی از خودم می ترسم یاد قدیم ها می افتم یاد مادر جون و و حاج آقا یاد مهدی و سپهر دلم برای این بچه ها می سوزدحمید را کهمی بینم یاد سپهر می افتم که همه چیز داشت لباس اسباب بازی و دلم برای ماهبانو و گلبانو هم می سوزد
باور می کنی سال تا سال یاد خودم نبودم و نمی افتم یادم رفته چه شکلی هستم اگر این دردنبود شاید اصلاً یادم می رفت وجود دارم
شب ها بی خوابی به سرم می زند یاد دلالی می افتم که اول برج به در خانه می آید وای به روزی که قسطش حاضر نباشد خلاصه فکرم خیلی خراب است با این قسط خانه فکر نکنم هیچ وقت بتوانم پولی پس انداز کنم
همه چیز درست می شود من دلم روشن است ازدکتر که برگشتیم برویم سقاخانه چند تا شمع روشن کنیم برای گشایش کارمان
خواهرها گرم گ
فت گو از کوچه های پر برف و یخ گذشتند و به خیابان رسیدند.
گلرخ گفت: راستی یک خبر خوب! یک کاغذ از گلستان آمده نزدیک عید می آیند تهران و از اینجامی روند مکه
گللر بالحنی جدّی گفت: بهتراست بیایند خانهما
شما که جا ندارید
چرا هرچه باشد خانه مال خودمان است تا ان وقت کرسی را برمی داریم یم اتاق را می دهیم به آنها
این هم مطب دکتر.
گللر به جمعیتی که جلو مطب جمع شده بودند نگاه کرد سرش گیج رفت و گفت: خواهر برویم یک روز دیگر بیاییم
روز دیگر ه مثل امروز است
بعد گللر را روی سکویی نشاند و گفت: تو همین جا بشین تا من برم شماره بگیرم
با عجله رفت و بعد از زمان کوتاهی برگشت با خوشحالی گفت: حتماً نوبت ما می شود نمره ی بیست و پنج گیرمان آمده آخر همه شان مریض نیستند یک ایل ب دنبال هر مریض آمده است
نزدیک غروب نوبتشان رسید
گلرخ گفت: دکتر خواهرم از چندماه پیش مریض است.
دکتر گفت : نمی دانم چرا وقتی کاراز ار می گذرد سراغ ما می آیند هم کارخودتان را سخت می کنید هم کار ما را .
گللر باترس و لرز روی صندلی نشست ودکتر شروع به معاینه کرد
خواست برود پیش حیدر بابا ولی او کنار منقل خوابیده بود و جعبه سیگار را بالای سرش گذاشته بود. بابا حیدر و تاریکی با هم یکی شده بودند.
باید فکری می کرد زندگی راه خودش را می رفت بدون توجه به آرزوهای او . آرزوهایی که او برای حمید و برای دو قلوها داشت
اسماعیل آقا هنوز نیامده بود و او حس کرد باید به سراغ صندوق برود شاید آنجا چیزی باشد که به دادشان برسد مثل آن دفعه که سکّه ها نجاتشان داد!
حسی درونی او را کشاند ر صندوق کلید را در قفل چرخاند و در صندوق را باز کرد تار را برداشت عکس ها را کنار زد آلبوم ها ودفترچه ها را هم کنار گذاشت به دنبال چیزی ناشناخته می گشت ته صندوق زیر نور گرد سوز چشم های پدر رادید عکس پدر را را که درون قاب کهنه ای بود بیرون آورد و غبار شیشه اش را پاک کرد پدر با لباس روحانیت و با چشمهایپر جذبه ای که نیمی از صورت او را می پوشاند انگار به او لبخند می زد در قلبش احساس آرامش می کرد چرا هیچ وقت عکس پدر رادر طاقچه نگذاشته بود به دیوار ها نگاه کرد که پوشیده بود از عکس مانکن ها یادگار زمان جلب مشتر برای خیاطی بسیاری از عکس ها فرسوده و پاره شده بود ولی کسی حوصله کندن آن ها را نداشت شاید به خاطر اینها بود که عکس پدر را نگذاشته بود از جایش بلند شد و عکس ها رااز دیوار کند . قاب عکس پدر را روی طاقچه گذاشت و قرآنی را که در پوشش مخمل سبز بود بیرون آورد
به نظرش مهم می آمد می نوشت
شاگرد بنگاه که برای مطالبه قسط های عقب افتاده به در خانه گللر آمده بود به جای صدای چرخ خیاطی آهنگ دسته جمعی بچه ها را شنید که اصواتی را تمرین می کردند
یک لحظه فکر کرد نشانی را عوضی آمده ولی د ر چوبی کهنه ای را که ته یک بن بست تنگ و کوتاه بد به خوبی می شناخت و توانسته بود کاغذ سفیدی را که روی در چسبانیده بودند بخواند : کلاس قرآن
درزد
زنی جوان که چادر نماز گلداری به سر داشت در راباز کرد
ببینم اینجا مگر منزل
گللر خانم نیست؟
چرا هست
خودش کجاست؟
مشغول درس دادن است
مگر سواددارد؟
بله زن باکمالاتی است
شاگرد بنگاه کمی این پا و آن پا کرد و گفت: اوستام گفته که باید با خودش حرف بزنم
هر حرفی که داری به من بزن
اوستام گفته سه برج قسط عقب افتاده را می گیری و می آیی والا دیگر طرف بنگاه پیدایت نشود
پس نقل قسط است؟ برو به اوستایت بگو گللر خانم این روداد و گفت: بقیه اش را هم پانزدهم برج می دهم و دو اسکناس ده تومانی و یک اسکناس پنج تومانی رادر دست شاگرد بنگاهی گذاشت.
اوستام گفته هفتاد و پنج تومان بگیرم و الا پوست از سرم می کند
گفت : اگر پول نداد سر و صدا راه بیانداز و آبروریزی کن
ولی خدا را خوش نمی آید زن بیچاره مریض است من به تو قول می دهم تا پانزدهم برج این پول را از زیر سنگ هم که شده در آورد به اوستا بدهد.
شاگرد گفت: باشد می روم ول نمی دانم اوستام قبول می کند یا نه؟
از پشت پنجره راهرو گللر در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته و احساس گرفتگی شدید در گلویش می کرد گفتگوی انسیه و شاگرد بنگاه را گوش می کرد پسرک که رفت گللر نفس راحتی کشید ودر حالی که روسری سفید و تمیزش را مرتب می کردسرکارش برگشت و روی تخته پوستی که کنار میز کوتاهی بود نشست و به درسش ادامه داد .
چند روزی بیشتر از شروع کلاس ها نگذشته بود ولی یازده نفر آمده بودند
گللر در چشم بچه ها باشکوه و پر جذبه و کمی ترسناک بود از او کاملا حرف شنوی داشتند
هر وقت خسته و غصه دار می شد به عکس پدر نگاه می کرد و از دیدن او قوت قلب پیدا می کرد
ناهار را با انسیه هم خرج شده بودند اننسیه بچه ها را نگه می داشت دلخوشی اش ای بود که عصرها همراه با شاگردان دیگران گللر یعنی پسران حاجی صمد درس قرآن می خواند.