134.137
غیر عادی منعکس می کرد.
گللر و گلرخ که وارد شدند، پیرزن سیه رده ای را با دو چشم سیاه براق دیدند که چارقدی از ململ سفید بسته بود.
ننه آقا رو به گللر گفت: رنگ به رو نداری، ننه چرا اینقدر خودت را عذاب می دهی؟ الان چایی دم می کشد. برایتان می ریزم. محبوبه برو از آن نان های ولایتی بیاور.
نان بوی خوبی می داد. بوی گندمزار ها در تابش طلایی آفتاب! دو استکان چای و نان ولایتی انگار مائده بهشتی بود.
گللر چند لقمه که خورد حالش جا آمد و همان طور که به دیوار تکیه داده بود سعی کرد چشم هایش را روی هم بگذارد و خود را از شر نگاه های کنجکاو خلاص کند و از سوالاتی که عنقریب بر سرشان ریخته می شد.
ننه آقا گفت: شما مگر مرد و مددی ندارید که خودتان این کارها را می کنید؟
_ چرا داریم. ولی سر کارند. خروسخوان می روند و تنگ غروب می آیند.
_ چند نفر هستید؟
گلرخ گفت: سه نفرند.
ننه آقا خندید و لثه های بی دندان خود را آشکار کرد و گفت: ببینم خواهرت مگر زبان ندارد که تو به جایش حرف می زنی؟
گللر توی فکر بود. رفته بود به دنیای دیگر. به کوی افسران. به اتاق تیمسار. به خیابان های سرد و مه آلود آنجا و خانه خلق. همه چیز، انگار رویایی بیش نبود. گاهی به محبوبه و ننه آقا و آدم های دیگر نگاه می کرد ولی آن ها به نظرش بیگانه می آمدند.
گلرخ گفت: خواهرم اهل حرف زدن نیست ولی از هر انگشتش یک هنر می ریزد. با بزرگان رفت و آمد داشته. خیاطی بلد است. گلدوزی می کند. یک لباس عروس می دوزد که همه انگشت به دهان می مانند. با سواد هم هست و دعا و قرآن را به خوبی می خواند.
_ این همه اتاق را می خواهد چه کار؟
_ گللر زیر لب گفت: اجاره می دهیم.
ننه آقا خندید و گفت: الهی شکر که حرف زدی و فهمیدیم لال نیستی. خودم مستاجرهای خوب برایت پیدا می کنم ولی این بابا حیدر را آواره نکنی. آخر عمرش است، معلوم نیست امروز یا فردا...
بعد، انگار حدیث نفس می گوید، آهی بلند سر داد.
محبوبه نان آورد و در لحظاتی که به سرعت می گذشت، ننه آقا حسابی با دو خواهر اختلاط کردند از گذشته و حال و روزشان با خبر شد.
گللر کمتر حرف می زد. جایش را گلرخ با جواب های مفصلش پر می کرد. ساعتی گذشت.
صدای غرش چند هواپیما آمد و بچه ها به حیاط ریختند و کاغذهایی را که هر کدام رنگی داشتند، جمع کردند و در جیب لباس های کهنه خود گذاشتند
این ورقه ها برایشان وسیله بازی های تازه ای بود.
ننه آقا گفت: توی این ورقه ها چی می نویسند؟ از جانب کی هست؟
گللر گفت: از جانب شوروی.
ننه آقا گفت: خدا به دور. همینمان مانده که زیر بیرق بی دین ها سینه بزنیم.
گللر یاد خانه خلق و رفقا افتاد و حرف های بی سر و تهشان. مبارزاتی که در پس آن ها نشانه هایی از دشمنی های شخصی وجود داشت.
صدای اذان ظهر که امد گلرخ گفت: خواهر بلند شو برویم. تا سر بجنبانیم غروب می شود. باید یک لقمه شام برای رحیم آقا و بچه ها درست کنم. بیچاره عزیز خانم، گناه که نکرده!
ننه آقا گفت: نهار را بخورید و بروید.
گلرخ گفت: نه سنگین می شویم. هنوز خیلی کار داریم. تازه نهارمان را آورده ایم.
تعارف فایده ای نداشت. نهار را مهمان ننه اقا شدند.
دو بشقاب دمپختک و پیاز و نان ولایتی! دیگ به آن کوچکی، چه برکتی داشت! ترشی همان مزه جادویی قدیم را می داد. معجونی از شیرینی و ترشی و شوری و عطرهای پنهان درون میوه ها و سبزی ها. گللر، از خوشحالی، دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست غذا را در چشمانش بگذارد یا دهانش.
گلرخ، نگاهی به خواهر که با ولع، لقمه ها را فرو می داد کرد و گفت: نکند خبرهایی هست؟
گللر گفت: شاید.
...و به این ترتیب رازش بر ملا شد.
فصل چهارم
قابله بچه را گرفت و داد به محبوبه و او بچه را کرد توی تشت پر از آب گرم ولی زائو همچنان از درد به خود می پیچید.
قابله دست زد به شکم زائو و گفت: یکی دیگر هم هست.
محبوبه بچه اولی را در پارچه چهارخانه ای پیچید و گذاشت روی زمین. قابله دومین بچه را هم به او داد.
زائو با صدایی بی رمق گفت: بچه چی هست؟
قابله گفت: دو تا دختر مثل دو تکه ماه!
قلب گللر فرو ریخت. انگار مصیبت به سرش نازل شده باشد. به دیواری که با دست های خودش سفید کرده بود، چشم دوخت و زیر لب خواند: پسر، پسر، قند عسل.
نگاهش از روی دیوار که پر بود از شبح آدم ها گذر کرد و رفت به
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)