صفحه 130 تا 133

دستی به شکم کشید هنوز هیچ کس خبر نداشت که بچه دیگری در راه است. می دانست کجاوه شکسته زندگی را خودش باید به منزل برساند.
با لحن جدی گفت : اتاق های دیگر چی ؟
دلال راه افتاد و اتاق های دیگر را هم گشتند : نمور ، تاریک و کثیف. انگار سهمی از آفتاب نداشتند ، شاید هم سهی از زندگی.
گلرخ گفت : چقدر کثیف است !
آن طرف انباری را که شیشه هایی کدر و کثیف داشت دیدند.
گبرخ از در باز انباری داخلش را نگاه کرد. یک دست رختخواب و یک منقل و قوری و استکان و کمی خرت و پرت را دید.
- کسی اینجا زندگی می کند ؟
- آره ، بابا حیدر . از دو چشم عاجر است. شب ها اینجا می خوابد.
- کارش چیست ؟
- جعبه سیگار دارد . خدابیامرز. پدر حاجی صمد ، چیزی از او نمی گرفت. ورثه هم که به جان هم افتادند ، کاری به کارش ندارند.
حال شما می دانید و حیدر بابا. این خانه مال ورثه است. برای همین هم ارزان می فروشندش.
گلرخ گفت : مثلا چقدر ؟
- هزار تومان
- چی ؟ هزار تومان ؟ این خانه خرابه ؟
- نکند فکر می کنید با این پول ها می توانید عمارت روم را بخرید ؟
گلرخ گفت : فوقش بتوانیم ششصد توام جور کنیم. اقلا پنجاه تومان هم خرج تمیز کاری اش می شود.
دلال معلوم نبود در نگاه ماتمزده گلرخ که میان واقعیت و خیال سرگردان مانده بود ، چی می خواند که گفت : ببخشید فوضولی می شود ولی چرا مردهایتان نیامدند ؟
گلرخ گفت : مردهایمان سر کارند . شوهر خواهرم همه اختیارات را به خواهرم داده
دلال مدتی فکر کرد و گفت : دلم می خواهد خدمتی به شما بکنم
با ورثه حرف می زنم. دوتاشان دستشان تنگ است ولی سومی وضعش خوب است. با او حرف می زنم ، شاید قبول کند سهمش را قسطی بگیرد و معامله را تمام کنیم.
گللر گفت : فکرهایمان را می کنیم و به شما خبر می دهیم
در اتوبوس ، گلرخ گفت : قسطش را از کجا می خواهی بدهی؟
- از خیاطی
- فکر نکنم آن قدری ازش در بیاید
گلرخ دستی به پیشانی کشید و چشم ها را تنگ کرد و گفت :
- چطور است اتاق های پایین را اجاره بدهیم ؟
- فکر خوبی است ولی اگر گیر آدم های ناجور بیفتیم چی ؟
- بالاخره آدم های خوب هم کم نیستند
- اگر معامله جور شد با این بابا چه کار کنیم ؟
- بگذار پیرمرد بماند. من اگر جای تو باشم ، چیزی هم ازش نمی یگرم
- باشد . به هر حال او وضعش از ما بدتر استپ
***

دار و ندارشان را دادند و خانه خریدند ، با ماهی بیست و پنج توامن قسط.
گللر ، خواب و خوراک نداشت و از دلهره ی قسط تیره های پشتش می لرزید.
پول نداشتند کارگر بیاورند . ناچار خودشان دست به کار شدند.
از مصالح فروشی گچ و سیمان و آجر خریدند و صبح زود بود که شروع کردند. آشغال هایی را که معلوم نبود از چه زمانی مانده جمع کردند.
جعبه های چوبی کج و کوله را که گوشه حیاط انبار شده بود گذاشتند دم در و به خالی کردن حوض مشغول شدند
گللر با لحنی خسته گفت : لجن ها را کجا بریزیم؟
- تو سطل را پر کن بده به من. می ریزم توی جوی کوچه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
آخرین سطل های لج را که خالی می کردند گلرخ با خنده گفت : انگار صد سال اسن که کارگری کرده ایم !
از پشت پنجره ها ، زن و بچه های همسایه ، نگاه های کنجکاو خود را به آن ها دوخته بودند
آخر سر ، از پشت پنجره ای که چهارچوب آن رنگ ابی تیره ای داشت ، پیرزنی گفت : خسته نباشید.
دو خواهر ، کمرهایشان را به سختی راست کردند ، سرشان را بالا کرده و به پیرزن نگاه کردند.
- سلامت باشید ، ما خسته نیستیم.
- چه حرف ها ! از صبح علی الطلوع دارید توی این بیقوله کار می کنید و حالا خسته نیستید ؟ بیایید بالا یه استکان چای بخورید
- ولی ما هزار کار داریم
- باید یادتان باشد که به من می گویند (( ننه اقا )) گفتم بس است ، یعنی بس است . از پا افتادید . شما مگر کس و کار ندارید ؟!
گللر چیزی نگفت و هم چنان مشغول کار بود. گلرخ گفت : ولی ننه اقا ، ما خانه شما را بلد نیستیم.
خانه ما تو کوچه پشتی است . اگر از راه کوچه بیایید ف دور می شود. ولی از پشت بام شما به خانه ما راه است. شما بیایید روی پشت بام ، محبوبه را می فرستم دنبالتان.
- چشم ننه اقا
گللر ، بی حوصله و سرزنش آمیز ، خواهرش را نگاه کرد و زیر لب گفت : اصلا حوصله ی این چیزها را ندارم.
- خواهر جان ، باید با همسایه ها بجوشی. اینجا دیگر من و عزیز خانم نیستیم. همین ها هستند که به دادت می رسند.
گللر به اصرار گلرخ ف با ترس و لرز از نردبان کوتاهی که به پشت بام می رسید ، گذشت. وقتی به بالا رسید خیس عرق بود و زانوانش می لرزید.
نور تند آفتاب همه جا را گرفته بود. محبوبه ، جلوی خر پشتک خودشان ایستاده بود. زنی درشت هیکل و خندان بود که چادر نمازی به سر داشت. با خنده گفت : زود باشید ننه اقا منتظرتان است
به دنبال محبوبه از پله های خر پشتک خاکی پایین می رفتند. محبوبه گفت :
- چه خوب شد شما آمدید. این خانه خالی ف همه جا را نا امن کرده بود.
گللر ، سرش گیج رفت و احساس ضعف کرد . دم در اتاق ، زیر پله ای را به صورت آشپزخانه در آورده بودند. دیگی کوچک روی چراغ سه فیتیله قرار داشت. گللر در دل گفت : این همه بو از ظرف به این کوچکی !
بوی دمپختک باقلا و ترشی همه جا پیچیده بود !
لحظاتی بعد ، به کمک محبوبه و از راه پشت بام به خانه ی ننه آقا رسیدند.
اتاق ننه آقا ، کوچک و محقر بود ولی مثل گل تمیز ، سماور برنجی کلملا ساییده شده ، گوشه اتاق بود که اشیاء و آدم ها را به صورتی