126-129
خواهر،شب تا صبح،مژه به هم نزدم.همه اش فکر و خیال.همه اش فکر و خیال.بعد اشاره کرد به عزیز خانم و گفت:در دیزی باز است،حیای گربه کجا رفته؟چقدر سرگردان بماند.الان دو ماهی می شود.
گلرخ به خطوط مصمم و نسبتا خشن صورت خواهر نگاه کرد و گفت:می خواهی چه کنی؟
هر چه دارم و ندارم،جمع می کنم و هر طور شده یک جایی را می خرم.
گرخ با صدایی بغض آلود گفت:می خواهی مرا تنها بگذاری.من و بچه ها به تو عادت کرده ایم.و لب هایش لرزید.
عزیز خانم گفت:خیر است انشالله.کجا می خواهی بروی؟یک زن جوان!
عزیز خانم،من فکرهایم را کرده ام.یک روز،دو روز...آخرش چی؟بالاخره ما هم باید سر و سامان بگیریم.
عزیز خانم گفت:خوب،راست می گویی،ولی تو را قسم می دهم به ارواح خاک پدرو مادرت ملاحظه ی مرا نکنی.من یک نفرم هر جا سرم را زمین بگذارم می خوابم.روز را هم که با شما می گذرانم.شما با بچه هایم فرق ندارید.می خواهم بگویم شما از انها مهربان تریدوهر کدام رفتند یک جایی و سرشان به گریبان خودشان است.ماه تا ماه احوال مرا هم نمی پرسند.
خدا از مادری کمتان نکند عزیز خانم،تا حالا هم کم به ما خوبی نکردید.آن قدر از ستم های صاحب خانه شنیده بودیم که فکر می کردیم صاحبخانه غول شاخدار است،ولی از شما جز خوبی ندیدیم.
عزیز خانم گفت:مگر چقدر پول داری که فکر خانه خریدن به سرت زده؟
گللر،پول های خردی را که از قلک دراورده بود،ریخت روی قالیچه.
گلرخ هم از زیر اجاق قلکش را دراورد و شکست.هشتاد تومان در قلک گلرخ بود و سه تومان در قلک گللر.
عزیز خانم گفت:با این پول ها که نمی شود خانه خرید.گیرم من هم بیست سی تومان بگذارم رویش.
گللر،کسیه سکه ها را دراوردو گفت:این ها هم هست.
چشم های عزیز خانم برق زد و گفت:این ها خیلی قیمت دارد.
گلرخ گفت:امروز می روم و به بنگاه های اطراف می سپارم یک جای خوبی نزدیک ما برایتان پیدا کنند.
گللر با لحنی قاطع گفت:نه.من عجله دارم.همین امروز باید کار را تمام کنیم.
گلرخ با تعجب گفت:مگر چیزی شده؟اسماعیا آقا حرفی زده؟
نه.هیچ چیز.خودم می خواهم بروم.
عزیز خانم،از گوشه چارقد ململ سفیدش،چند اسکناس کهنه به گللر داد و گفت:پس راه بیفتید.از بابت بچه ها هم خیالتان راحت باشد.
دو خواهر،چند لقمه نان و پنیر و چای خوردند و راه افتادند.به چند زرگر سر زدند و سکه ها را به کسی که بیشتر می خرید فروختند.
از اطراف میدان ژاله شروع کردند به دیدن خانه های فروشی و رفتن به بنگاه معاملات ملکی.وقتی دلال ها از میزان پول انها مطلع می شدند،می گفتند:باید بروید پایین تر.
...و آن ها رفتند.کوچه به کوچه و خیابان به خیابان.با پاهای تاول زده و نفس های بریده و صورت های برافروخته.
عاقبت،از پایین ترین نقطه ی شهر سردراوردند.گارد ماشین.با دلالی که کلاهی کهنه و چروکیده به سر داشت و پر چانگی می کرد،راه افتادند.
یک جایی هست...خدا کند تا حالا فروش نرفته باشد.
چند اتاق دارد؟
چهار تا.یک انباری هم دارد که می شود به صورت اتاق دراورد.
برق خوشحالی در چشم های گللر ظاهر شد.
دلال گفت:فقط عیبش این است که نزدیک کارخانه سیمان است.آب کارخانه،از جوی کوچه ها سرازیر است.به ماشین دودی هم نزدیک است.
گلرخ گفت:دیگر چی؟
نو ساز هم نیست.
دو خواهر چادرها را روی سر مرتب کردند و گفتند:حالا برویم ببینیم.
در کوچه های باریک و دراز از کنار دیوارهای کاهگلی گذشتند و خانه های زاغه مانند را که داخل زمین کنده شده بود،رد کردند.صدای کارخانه بیداد می کرد و بوی بدی در فضا پراکنده بود.گللر دستش را جلو دماغش گرفت.در دل گفت:لابد پیشانی نویسمان این طوری بوده.
ته یک کوچه بن بست،مرد کنار دری ایستاد،دری کهنه و چوبی که معلوم بود صاحبش هرگز آن را رنگ نزده است.
آب سیاه در وسط همه ی کوچه ها جاری بود.
بچه ها،وسط گل و لای آب سیاه وول می زدند.بعضی لباسی به تن نداشتند.
مرد گفت:همین جاست.
با کلید در را باز کرد و وارد دالانی تاریک و دراز شدند.چشم،چشم را نمی دید.ترس برشان داشت.بعد که چشمشان به تاریکی عادت کرد،به همدیگر نگاه کردند و قوت قلبی گرفتند.
آبجی،بیا بالا.
از پله های کثیف آجری که بعضی از انها کنده شده بود،بالا رفتند.
دلال گفت:این اتاق های بالا است.
اتاق ها به اندازه ی کافی نور داشت.دو اتاق تو در تو و یک بهار خواب در جلو.گللر رفت جلو و از میان پنجره های شکسته ،حیاط کوچکی را دید که حوضی پر از لجن در وسط آن بود.
آجر فرش ها کنده شده و آبی کثیف میان درزها،خشکیده بود.دور تا دور حیاط را دیوارهای کاهگلی پوشانده بود و پنجره هایی به شکل نا متقارن روی دیوارها دیده می شد.
سبزی یک درخت سپیدار،غریب به نظر می امد.شاید یادگاری از یک باغ بود و یا نشانه ای از بهشت.شاخه های درختان،رو به آسمان آبی کشیده شده بود.آسمانی که از میان پنجره های شکسته دیده می شد و او را به یاد آسمان گسترده تر ترکمن صحرا می انداخت و دو اسب که به تاخت می رفتند.
زیر لب خواند:چه شهرها که نگشتم،چه کوچه ها که ندیدم...
دلال گفت:تو فکری ابجی؟
با این حرف،گللر گویی از خواب پرید.
دلال با دقت به او نگاه می کرد.خودش را جمع و جور کرد و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)