120 - 125

رحیم آقا، برنگردد. نمی توانست در چشم او نگاه کند.
درشکه چی، بی خبر از غوغایی که در دل خواهرها بود، دم در نگه داشت؛ آن هم در دمدمه های غروب که وقت آمدن رحیم آقا بود.
اول گلرخ پیاده شد و بعد گللر، که گویی سهمی از سنگینی مرگ حسین را بر دوش خود حس می کرد.
عزیز خانم دم در بود. با یک نگاه همه چیز را فهمید. حمید را از دست گللر گرفت و پشت پرده اتاق، در خیاطخانه خواباند. گللر هم دنبالش رفت. با حالتی عجیب میان رؤیا و واقعیت، به بچه نگاه کرد و او را بوسید. از بچه پوست و استخوان مانده بود. چشم هایش را که باز کرد، اثری از نشاط کودکانه در آن نبود. گویی پیر شده بود.
گللر گفت:" عزیز خانم. نمی دانی چه حالی دارم! حالا مواظب این بچه باش، تا بروم دوایش را بگیرم."
حمید، دوباره چشم هایش را بست و خوابید؛ با صورتی به رنگ مهتاب.
گللر هنوز به سلامتی بچه اش شک داشت. با نگاهی سرگردان از حیاط عبور کرد.
اواخر تابستان بود و هیچ کس دل و دماغ کاری را نداشت. بچه ها به حال خودشان رها شده بودند. عزیز خانم هم از پا درآمده بود. مدرسه ها تعطیل بود و زهرا و زهره، اشکریزان به او کمک می کردند. گلرخ در فضای نیمه تاریک آشپزخانه، سرش را به دیوار تکیه داده بود و بلند بلند گریه می کرد. چهار بچه دیگر هاج و واج مانده بودند. عزیز خانم گفت: "ننه سرت سلامت باشد. شش تا دسته گل داری. هنوز هم آن قدر جوانی که می توانی ده تا کاکل زری بزایی، هر کدام مثل حسین."
اسم حسین که آمد. صدای گریه مادر و دخترها بلندتر شد. گللر، مثل سایه ای دواهای حمید را آورده و رفته بود به اتاق عزیز خانم. حمید، چشم های درشت و بی حالتش را به او دوخته بود. با صدایی ضعیف گفت: "گرسنه ام."
گللر، پاورچین پاورچین، درحالی که آرزو داشت غیب شود، به آشپزخانه رفت تا آب بجوشاند. می خواست تا رحیم آقا نیامده، همه کارهایش را کرده باشد و چشمش به چشم او نیفتد.
به خواهرش نگاه کرد که اشکش مثل سیل می بارید. کاش او هم می توانست گریه کند. ولی فقط لرز به سراغش می آمد. سرمایی قدیمی که در قلبش خانه داشت، همه وجودش را گرفت. آب را جوشاند و برد.
رحیم آقا و اسماعیل آقا با هم آمدند. قالیچه پهن بود. آب توی سماور قل قل می کرد. بوی چای دم کرده می آمد. بچه ها ردیف و ساکت نشسته بودند. رحیم آقا از سکوت بچه ها چیزهایی فهمید. پاکت میوه را لب حوض گذاشت. دستی کشید به سر زهرا و گفت:
"چشم هایت سرخ است."
و او با گریه گفت: "حسین..." گلرخ دم در آشپزخانه سر به زیر ایستاده بود. صدای گریه حمید از اتاق عزیز خانم می آمد. گللر غیبش زده بود. اسماعیل آقا به اشاره عزیز خانم به اتاق او رفت.
رحیم آقا سر جای همیشگی اش ننشست. چایی را هم که عزیز خانم برایش ریخته بود، نخورد. رفت لب حوض و سرش را کرد توی آب. گویی می خواست آتشی را که در وجودش شعله می کشید، خاموش کند. بعد چمباته زد لب حوض. شب تا صبح همچون مجسمه ی غم نشست و فقط سیگار کشید. گلرخ هم کنارش نشسته بود و گریه می کرد.
بچه ها، این طرف و آن طرف خوابشان برده بود. عزیز خانم برای گللر و اسماعیل آقا که بالای سر بچه نشسته بودند غذا برد. گللر، لب به خوراکی ها نزد.
خواهرها دیگر دل و دماغ دوخت و دوز نداشتند. تیفوس رفته بود، ولی سایه های شومش بر جای بود. صبح تا غروب با هم بودند. با هم کار می کردند و با هم می خوردند و بچه داری می کردند. حمید خوب شده بود و روزها بین بچه ها بازی می کرد، ولی نمی دانست چرا وقت غروب، مادر او را در اتاق عزیز خانم زندانی می کند!
هر شب او را می برد دم پنجره و می گفت: "حمید جان، همین جا می شینی و حیاط را نگاه می کنی.
- ولی مامان، من می خوام با بچه ها بازی کنم.
- نمی شود. رحیم آقا دعوا می کند.
برای اینکه حمید بیرون نرود، از رحیم آقا در ذهن او غولی ترسناک ساخته بود. مدتی هم عزیز خانم رفت بالاخانه و اسماعیل آقا می آمد پایین. ولی تا کی می شد این وضع را تحمّل کرد؟ یک وقت رحیم آقا زودتر می آمد و حمید را میان بچه ها می دید و سگرمه هایش درهم می رفت و داغ دلش تازه می شد.
گللر، صندوق قدیمی را آورده بود و سعی می کرد با نشان دادن آلبوم عکس ها، حمید را سرگرم کند.
- نگاه کن! این، برادرت سپهر است.
- حالا کجاست؟ این که فقط یک عکس است.
گللر چیزی نمی گفت. اسماعیل آقا دل خوشی از آلبوم عکس ها نداشت.
در صندوق را که باز می کرد، پارچه یادگاری مادر را می دید و یاد چشم های دریایی او می افتاد و صدای او، که هنوز در گوشش مانده بود.
- مادربزرگ این سکه ها را برای روز مبادا، در لباس پدرتان دوخته است.
گللر، شب ها از فرط فکر و خیال نمی خوابید. یک شب از جایش بلند شد و انگار که جرقه ای بر او تابیده باشد گفت: "روز میاد! همین امروز است!"
صدای نفس های آرام حمید و خر و پف اسماعیل آقا می آمد. در صندوق را با احتیاط باز کرد. تار را بیرون آورد و کنار گذاشت؛ آلبوم ها را هم. آستین آبی پدر را از زیر عکس و
گیس های بافته اش بیرون آورد.
اسماعیل آقا که نسبت به آنچه در صندوق بود حساسیت داشت، در جای خود غلت زد و گفت: "چرا نمی خوابی خانم؟ دوباره رفتی سراغ عکس ها؟"
- تو بخواب. من کار دارم.
تا اذان صبح با قدّوس زد و به سقف اتاق نگاه کرد. هر بار که چشم هایش را می بست، خاطراتی درهم و برهم در یادش زنده می شد. خاطراتی که بوی یاس و گل های محمّدی می داد و مزه شیرین توت های خانه پدر و ترنم صوت قرآن پدر و دست های مادر، که به شکل دو کبوتر سفید به آسمان پر کشیده بودند. رؤیاهای کودکی و بعد دنیایی عجیب که با مهدی به آن سفر کرده بود. دنیایی پر از آرزوها و شاهنامه ای که آخرش خوش نبود. آن چشم ها و بعد... آن شب که عزیز خانم را در خانه ی خلق دیده بود... آن شب که سپهر از بالای پشت بام افتاد و همه ی آرزوهای او را بر باد داد... .
جای زخم آن شب ها را در وجود خود حسّ می کرد. گاهی احساس عجیبی نسبت به اسماعیل آقا داشت. وقتی به او نگاه می کرد، به نظرش می رسید که با بیگانه ای در یک خانه زندگی می کند. چشم ها را به سقف اتاق دوخته بود تا اسماعیل آقا را نبیند. رویش را به طرف حمید کرد که آرام خوابیده بود. دیگر حوصله دیدن صورت اخموی رحیم آقا را هم نداشت. چقدر می توانست بچه را پنهان کند؟ از غروب تا صبح همچون یک قرن بر او می گذشت.
دوباره به سراغ صندوق رفت. عکس مهدی را نگاه کرد. هنوز لبخند بر لب داشت و در چشم هایش امید به آینده موج می زد. به قاب عکس پدر نگاه کرد و چشم های درشت او. دوباره سراغ آستین رفت.
صدای مادر، هنوز در گوشش بود: "دست بزن." و او سکه ها را لمس کرد.
چندتایی را خرج سپهر کرده بود و اینک، همه ی سکه ها را درآورد و شروع کرد به شمردن. شانزده سکّه عثمانی!
زیر لب فاتحه ای برای رفتگان خواند و سکه ها را در کیسه ای گذاشت. تاریک روشن صبح، اسماعیل آقا بلند شد و با لحنی سرزنش آمیز گفت: "دوباره رفتی سراغ عکس ها؟"
گللر در حالی که سرش را داخل صندوق کرده بود، گفت: "دارم جمعشان می کنم."
- صبح به این زودی از بس خش خش کردی، نگذاشتی یک خواب درست و حسابی بکنم. صبح تا غروب باید پای دستگاه بنشینم، شب هم یک خواب راحت به من حرام است!
- اسماعیل آقا، موضوع سر عکس و این حرف ها نیست. بهتر است از اینجا برویم. هر چه فکر می کنم، می بینم رحیم آقا هم حق دارد. بنده خدا کم به ما خوبی نکرده، ولی بالاخره آدمیزاد است. از وقتی آن اتفاق افتاد، چشمش بر نمی دارد حمید را ببیند.
اسماعیل آقا که همیشه تسلیم بود، سرش را انداخت پایین و گفت:
"هر کاری صلاح می دانی بکن."
- این ها را گذاشته ام بفروشم.
نگاه اسماعیل آقا از زیر پلک های پف آلود، روی لباس ها و گرامافون و صفحه ها و تار که یک گوشه بود، گشت.
زمزمه کنان گفت: "تار را هم می فروشی؟"
گللر حس کرد تار با آن شکم چوبی و چند سیم فلزی که روی پوست داشت، با او سخن می گوید. انگار موجودی زنده بود که او را به گذشته ها وصل می کرد.
- نه، تار را نمی فروشم. چیزی پایش نمی دهند.
و به حمید نگاه کرد که موهای سیاهش روی پیشانی، پریشان بود و دهان کوچک سرخش به حالت قهر چین برداشته بود.
دلش خواست جایی برود که پسرش آزادانه بدود و او بتواند دوباره بخواند: "پسر، پسر، قند عسل..."
از پشت پنجره، رحیم آقا و اسماعیل آقا را دید که می روند. موهای رحیم آقا یکدست سفید شده بود. مرگ حسین، او را چند سال پیر کرده بود.
هنوز آفتاب سر نزده بود که به حیاط رفت. گلرخ کنار سماور نشسته و عزیز خانم، هنوز سر جانماز بود. گلرخ گفت: "چی شده، امروز صبح زود بلند شدی. هر روز این وقت هفت پادشاه را توی خواب می دیدی!"