110 تا 119
گلرخ گفت : « تو رو خدا به مادر از وضعیت گللر چیزی نگو ، از وضع خودت هم . مادر آفتاب لب بام است . لازم نیست بداند تو اسمت را عوض کردی . لازم نیست مرامت را بداند . بگذار با این خیال بمیرد که پسرش هنوز سجاده نشین است . »
مانی با خنده گفت : « از کی تا حالا ، خواهر کوچک به برادر بزرگ دستور می دهد ؟ »
و به گللر که همان حرکات یکنواخت قبلی را داشت نگاه کرد و گفت : « باشد ، از خواهر کوچکم اطاعت می کنم . »
عزیز خانم ، بارها گفته بود : « علاج گللر بچه است ، باید شوهر کند و یک بچه بیاورد . بچه را که بغل کند ، عقلش می آید سر جایش . »
از آن پس رحیم آقا به دنبال شوهر برای خواهر زنش می گشت .
اسماعیل ، کارگری که فقط چند ماه بود به کارخانه آمده بود ، چشمش را گرفت . جوان خوش صورتی بود که کاری به کار کسی نداشت . کارگرها هم که اعتصاب میکردند ، او می ماند و کارش را می کرد .
-اسماعیل !
-بله آقا .
-از کجا آمده ای تهران ؟
-از دهات کاشان ، آقا .
-چرا آمدی ؟
-برای اینکه آنجا کار و کاسبی نیست .
-زن داری یا نه ؟
-نه آقا .
-چرا زن نمی گیری ؟
-آقا ! کی به ما زن می دهد ؟ خودمان هم زیادی هستیم .
-خوب اگر کسی زن بدهد چی ؟
اسماعیل از زیر چشم به رحیم آقا نگاه کرد و چشم هایش برق زد .
چند روز بعد ، آقا رحیم ، دست پسر دهاتی را گذاشت در دست گللر .
عزیز خانم و گلرخ چقدر زحمت کشیدند تا عکس های قدیمی را که تمام دیوارها را پوشانده بود بردارند لبخند مهدی در عکس ، روز به روز کمرنگ تر می شد . زبان سیمرغ را برای گللر خواندند تا او را کشیدند کنار حوض . آب ولرم را ریختند رویش و مجبورش کردند ، سر و تنش را در آشپزخانه بشوید . ننو را باز کرده و پرده های تور ، پشت پنجره زدند . اتاق رنگ و روی تازه ای به خود گرفت . گللر ، مبهوت و با آرامش همه چیز را تحمل می کرد . کسی نمی دانست در درونش چه می گذرد .
بالاخره شده بود اتاق عروس و داماد در خانه ، به دستور رحیم آقا و گلرخ ، حکومت نظامی بر پا شده بود .
گلرخ ، هر روز به امامزاده ها می رفت و نذر می کرد که خیال های واهی دست از سر خواهرش بردارد . صندوق قدیمی را گذاشته بود گوشه آشپزخانه تا گللر سراغ آلبوم ها نرود و فیلش یاد هندوستان نکند . مرتب آیه الکرسی می خواند و به بالاخانه فوت می کرد .
آفتاب لب بام ، بالاخره غروب کرد . خبر مرگ مادر جون خیلی زود رسید ، ولی از مانی خبری نبود . می گفتند ماموریت گرفته و در مشهد مانده است . می گفتند مادر به او وصیت کرده که دیگر از زن بچه اش جدا نشود . کسی نمی دانست چطور از حزب و روزنامه دست کشیده است . آقا رحیم عقیده داشت لابد آنجا سرش به چیز دیگری گرم شده است .
هر دو خواهر حامله بودند ، با کمی فاصله . روزگار خوبی نبود . مردها خانه نشین شده بودند . بچه ها توی حیاط کوچک ، می لولیدند . از وقتی مردها بیکار شده بودند و در خانه ماندند ، انگار خانه تنگ تر به نظر می آمد .
گلرخ می گفت : « چرا نمی روید کارخانه ؟ »
-دو نفری برویم ؟ کسی نیست . وقتی بازار نیست ، برویم چه کار ؟ جنس های قبلی مان در انبار مانده و عنقریب که موش ها دخلشان را بیاوردند .
-ولی برای مرد کار قحط نیست .
اسماعیل آقا گفت : « والله من حاضرم هر کاری بکنم ، ولی همه چیز خوابیده ، همه چیز ، به جز بازار مرده باد و زنده باد . »
رحیم آقا گفت : « از من که انتظار نداری به خاطر پنج تومان بروم وسط میدان ها شعار بدهم ؟ »
بعد ، نوبت زایمان ها رسید . اول نوبت گلرخ بود . عزیز خانم ، سراغ قابله ای رفت که خانه اش چند کوچه بالاتر بود . قابله طی کرده بود که پنج تومان می گیرد . عزیز خانم هم چیزی نگفته و او هم سکوت را حمل بر رضایت کرده بود . ماما آمد و بچه را آورد ، یک پسر کاکل زری . گللر با خوشحالی بچه را بغل کرده و می خواند : « پسر ، پسر ، قند عسل ..... »
آهی در بساط نبود ، ماما این دست و آن دست می کرد . دید از پول خبری نیست آخرش به عزیز گفت :« من که طی کرده بودم . »
گللر از گوشه ی روسری اش یک تومان در آورد و به او داد و گفت : « همین را بگیر و خدا را شکر کن . اگر هم ناراحتی بچه را برگردان سر جایش . »
ماما نگاهی به شکم گللر کرد و گفت : « باشد ، می روم . ولی گذر پوست باز هم به دباغخانه می افتد . »
مردها در بالاخانه خوابیده بودند ؛ شاید هم خودشان را به خواب زده بودند . عزیز خانم از پسر زاییدن گلرخ پر در آورده بود !
ماما که رفت ، رحیم آقا پایین آمد . برق شادی در چشمهایش می درخشید و گل از گلش شکفته بود .
عزیز خانم دست به آسمان برد و گفت : « الهی ، قدم این پسر مبارک باشد و وضعمان خوب بشود . »
ماه بعد هم گللر بچه اش به دنیا آمد ، پسری که اسم او را حمید گذاشتند . حالا غیر از شلوغی های معمولی ، یک بچه در بالا گریه می خورد و گللر هرچند وفت یکبار ، یکی از سکه ها را از لباس قدیمی پدر بیرون می آورد و خرج می کرد .
حرف عزیز خانم درست از آب در آمد . از وقتی که گللر صاحب بچه شده بود ، علایم بیماری در او کاملاً از بین رفته بود .
از مردها امیدی نبود . دو خواهر عقل ها را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند یک خیاط خانه راه بیاندازند . عزیز خانم ، پرده ای میان اتاقش که نسبتاً بزرگ بود کشید و یک طرف را در اختیار خواهر ها گذاشت . گللر و گلرخ ، پول روی هم گذاشتند . یک چرخ خیاطی مستعمل خریدند و شروع کردند به کار . صدای چرخ خیاطی ، صدای زندگی بود . صدای تلاش خواهرهایی که برای سیر کردن شکم بچه ها ، صبح تا شب سوزن می زدند . زهرا نه ساله بود و زهره هشت ساله . آن ها احساس بزرگی می کردند . به مادر و خاله کمک می کردند و بچه ها را نگه می داشتند . عزیز خانم هر جا کی رفت از کار آنها تعریف می کرد .
اولش خیاطی های ساده می کردند ، ولی کم کم گارشان به دوختن لباس مهمانی و حتی لباس عروس کشید . هر چه که تعطیل بشود ، عروسی تعطیلی بردار نیست . نقل سلیقه خوب گللر خانم ، در همه محله پیچیده بود ؛ شهرتی که مرهون یک اتفاق بود : دور تا دور اتاق را میخ زده بودند و لباس ها را که رویش پارچه می کشیدند به میخ ها آویزان می کردند . همیشه از لباس ها خوب مواظبت می کردند ، ولی معلوم نبود یک شب به چه علت ، شاید به علت خستگی زیاد ، لباسی را نیمه تمام روی زمین گذاشتند ، آن هم لباس عروس .
صبح که آمدند ، متوجه شدند که یکی از بچه ها لباس را کثیف کرده است . قرار بود صاحب لباس پس فردا دنبال آن بیاید . دو خواهر نصف روز عزا گرفتند . تکه پارچه را به عزیز خانم دادند و او تمام بازار را زیر پا گذاشت ، ولی تخم پارچه را ملخ خورده بود .
صلوه ظهر بود که خسته و نالان آمد و گفت : « به خدا ، مرم از بس جوش خوردم . حالا کاری است که شده . من می گویم راستش را بگیید ، دارتان که نمی زنند . وانگهی کار دنیا که اینقدر غصه ندارد . اصلاً شاید پاک شود . »
بعد لباس عروس را بغل گرفت و قسمتی را که آلوده شده بود با آب و صابون شست و روی بند پهن کرد .
گللر و گلرخ مرتب به دامن سر می زدند . چند لکه زرد ، آن هم در قسمتی که توی چشم بود ، کاملاً مشخص بود . گلرخ رنگش مثل شاتوت شده و گللر پریده رنگ بود . بچه ها از ترسشان ، هر کدام یک گوشه پنهان شده بودند .
بعد از مدتی گللر گفت : « یک فکری کردم . بالاخره با این طرفی می شود یا آن طرفی . »
گلرخ لب هایش آویزان بود . و ابروها را گره زده و چشم به دهان خوار دوخته بود
گللر گفت : « اول برو ، اتو را آتش کن ببینم . »
گلرخ آتش رادر آتش چرخان گیراند و داخل اتو ریخت . گللر ، پارچه را اتو زد و رفت از بالاخانه سبدی پر از نخ های رنگارنگ بود ، روی فرش خالی کرد . با دقت چند رنگ آبی و صورتی و بنفش و سبز کم رنگ را انتخاب کرد و گفت : « دامن را بپوش ببینم . »
گلرخ دامن را پوشید .
-آهای زهرا ، یک مداد بیاور ببینم .
دخترک چشم آبی که موی بافته ی طلایی داشت مدادی آورد . گللر یک دسته ی گل روی دامن کشید و بعد شروع کرد به گلدوزی ، بدون اینکه به کسی اجازه ی دخالت بدهد . دیگر زبانش به فحش باز نشد . مثل جادوزه ها سوزن می زد . عزیز خانم بالای سرش نگاه می کرد . به جای لکه های زرد ، گل های زیبا روییده بود . گل های یاس و بنفشه با رنگ های خیال انگیز .
عزیز خانم اسپند دود کرد و دور تا سر او چرخاند تا کسی دست های هنرمندش را نظر نکند .
گللر آن شب ، زیر نور چراغ گرد سوز ، تا صبح گلدوزی کرد و گلرخ ، خرده کاری های لباس را انجام داد . عاقبت لباس را اتو زدند و آویزان کردند . عروس ، زینت سادات بود . دختر حاجی زعفرانی که توی محله ، وضعشان از همه بهتر بود .
وسط روز ، عروس به همراه مادر شوهر و خوهار شوهر و مادر خودش آمد .
لباس را پوشید . دل توی دل خواهر نبود . اگر می گفتند ما گلدوزی نمی خواستیم چه ؟ اگر ادعای پارچه شان را می کردند چه ؟
عزیز خانم صد تا صلوات برای بی وارث ها نذر کرده بود که همه چیز به خیر بگذرد .
بالاخره مادر داماد که چشمش روی دسته گل ، ثابت مانده بود ، با تحسین گفت : « چه دسته گلی ! چطوری این را دوختی ؟ حالا برای این دسته گل چقدر باید اضافه بدهیم ؟ »
گللر در حالی کع صورتش گل انداخته بود گفت : « هی چی خانم . ما از بس زینت سادات را دوست داشتیم ، این دسته گل را به عنوان هدیه برایش دوختیم . »
خواهر داماد که تازه عروس بود ، با حسرت به دسته گل نگاه کرد و گفت : « کاش روی لباس من هم دوخته بودید ! » عزیز خانم چشمکی زد به گلرخ و به خواهر داماد گفت : « حالا برای لباس خودت سفارش بده . گل هایی که گللر خانم می دوزد ، راستی که تماشایی است . به جای یک چشم ، صد چشم برای دیدنش لازم است . »
دسته گلی که روی دامن زینت السادات بود ، شب عروسی هم غوغا کرد . طوری که در آن محله مد شده که روی لباس عروس ، آن هم در قسمت بالای چپ دامن ، دسته گلی دوخته شود . این دسته گلی بود که بالاخره معلوم نشد حسین به آب داد ، یا حمید .
گوینده ی رادیو ، پی در پی اعلامیه می داد : ن به محض دیدن علایم تیفوس ، بیمار را به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کنید و لباس های او را بسوزانید . »
وقتی از خانه ای دود بلند می شد ، همسایه های می فهمیدند که مرض به آن خانه ها رفته است . صدای آژیر آمبولانس ها در خیابان ها و کوچه ها پیچیده بود .
از زمان شیوع بیماری ، خیاط خانه گللر هم از رونق افتاده بود . بچه ها شش دختر و دو پسر بودند . گللر پسرها را بیشتر دوست داشت و همیشه به این موضوع افتخار می کرد . حیمد و حسین ، گل های سر سبد بچه ها بودند . حیمد گندمگون بود ، با چشم های سبز و ابروهای مشکی پر پشت ، درست مثل پدرش ، حسین سفید و بور بود . به مادرش برده بود .
با اینکه وضعیت کارخانه خوب نبود و مشتری خیاط خانه هم کم شده بود ؛ روزگار شان به خوبی می گذشت . اما در همیشه به یک پاشنه نمی گردد . یک روز عزیز خانم ، متوجه لکه های سرخی شد که بر روی بدن پسرها ظاهر شده بود . نمی خواستند به رویشان بیاورند . عزیز خانم گفت : « هول برتان ندارد ، گرمی شان کرده . »
گللر دست روی پیشانی بچه ها گذاشت .
-وای چه تبی !
هیچ کس نمی خواست حقیقت را باور کند . بچه ها را در رختخوابشان خواباندند . طشت را پر از آب ولرم کردند و پاهایشان را که بخار از رویش بلند می شد ، مرتب عوض می کردند . اسماعیل آقا و رحیم آقا که آمدند ، شروع کردند به جوشاندن گیاهان تب بر ولی فایده ای نداشت و
سحر آمبولانس در خانه شان بود و بچه ها را که مثل بید می لرزیدند ، سوار کردند و بردند . یک پرستار که به همراه آمبولانس آمده بود ف دستوران لازم را داد و وقتی که دود از حیاط آن ها بلند شد ، همسایه ها با نگرانی به خانه آن ها اشاره کردند .
روزهای سختی بود . اهل خانه در حالی میان که بیم و امید به سر می بردند . گللر و گلرخ هر روز به بیمارستان می رفتند و بی آنکه خبری از بچه ها به دست بیاورند ، بر می گشتند .
پشت دیوار بلند بیمارستان ، مادرانی که بچه هایشان بودند ، به سر و سینه میکوفتند . گفته می شد که تنها چند بچه در قرنطینه مانده اند و بقیه .....
گللر و گلرخ ، از صبح تا غروب همان جا می نشستند و آمبولانس هایی که در رفت و امد بودند زیر نظر می گرفتند .
دکتر ها و پرستارها ، چندان امیدی به مادرها نمی دادند . یعد از یک ماه بیماری تا حدی فروکش کرد و رفت و آمد آمبولانس ها کم شده بود .
آن ها که از مرض رهایی یافته بودند با سرهایی تراشیده و صورت های استخوانی ، لنگ لنگان از بیمارستان بیرون می آمدند . از جمعیتی که در پشت میله های بیمارستان ، می نشستند روز به روز کم می شد . گللر و گلرخ و چند مادر دیگر هم چنان مانده بودند . گللر ، در حالی که چادر سرمه اش را به خود پیچیده بود ، به مرد سفید پوشی که از کنار میله ها رد می شد گفت : « آقا تو رو خدا از بچه های ما خبر نداری ؟ »
بعد برای مرد توضیح دادند که یکی از بچه ها بور و سفید است و دیگری چشم هایی سبز و موهایی مشکی دارد .
پرستار گفت : « چشم سبزه را دیدم ، ولی آن یکی .... »
رنگ گلرخ مثل گچ سفید شد ، حتی لب ها ، بعد از شش دختر ..... درست است که رحیم آقا به رویش نمی آورد ، ولی گلرخ می دانست چقدر دست و دلش برای حسین می لرزد .
بالاخره خانم پرستاری دم در آمد و با صدایی خسته ، اسامی بچه هایی را خواند که می توانستند مرخص شوند . فقط اسم حمید را خواند . دو خواهر یکی بچه بغل و دیگری دست خالی سوار درشکه شدند . درشکه انگار حامل غم های دنیا بود . غم مادر بچه مرده .
میانشان سکوت بود ف سکوتی مرگ بار . گللر خجالت زده بود . پتویی که بچه را در آن پیچیده بودند ، بالا زد تا بچه را ببیند . مطمئن نبود حالش خوب باشد .
گلرخ به آرامی اشک می ریخت و گللر آرزو داشت درشکه هرگز به خانه نرسد . آخر چطور می توانست همراه خواهرش وارد خانه شود ؟ بدون حسین .... به رحیم آقا چه می گفت ؟ از طرفی بچه را به خود می فشرد و خوشحال بود و از طرف دیگر ، در مواجهه با رحیم آقا ، بچه را زیدی حس می کرد ، موجودی که می بایست پنهانش کند . شاید رحیم آقا دیگر طاقت نمی آورد حمید را ببیند ، شاید .... بعد از این ، حمید چطور می توانست جلوی رحیم آقا راه برود ، در حالی که حسین نبود .
گلرخ در حالی که همه صورتش از اشک خیس شده بود ف با آخرین ذخیره ی انرژی گفت : « چه می شود کرد . قسمت بچه ی من هم این بود ! »
گللر دلش می خواست به بیابانی برود و چادر بزند ، ولی به خانه