روی آتش می پریدند و همان جمله را تکرار می کردند.
زندگی همچنان ادامه داشت. پسر بچه ای یک دسته گل پامچال جلوی او گرفت و گفت:«بخر خانم.آخری اش است.اگر این را بفروشم به خانه می روم.»
چشم های پسرک سیاه و پر انتظار بود.گللر ،دسته گل را خرید و به سپهر داد.یاد مهدی افتاد که گفته بود:«همه اگر بروند،سپهر می ماند.»
سوز سردی به قلبش نفوذ کرد.به قیافه آرام و راضی مردم که نگاه می کرد،حس می کرد که سرما از درون اوست و نه از بیرون.آن روز صبح،گلرخ با تعجب به خواهرش که دست سپهر را گرفته و می خواست که به بیرون برود،گفته بود:«کجا آبجی گللر؟امشب شب چهارشنبه سوری است.»و او لب ها را فشار داده تا جلوی بغضی را که در حال انفجار بود بگیرد.
_می خواهم بروم سر خاک مهدی.
گلرخ به زمین نگاه کرده و گفته بود:«خوب ،برو ولی زود برگرد.شام منتظرت می مانیم.»
کاش هیچ کس منتظر او نباشد.کاش ... رفته بود پیش مهدی،رو به روی قاب عکس زمزمه کرده بود:«می بینی ،مهدی جان؟بهار آمده بنفشه ها را می بینی؟بویشان همه جا را پر کرده ولی تو . . . ای رفیق نیمه راه،خوب ما را گذاشتی و رفتی.آخر چطور دلت آمد من و این بچه را وسط نامردها راها کنی و بروی.تو که می دانستی تیمسار آدم چشم پاکی نیست،چرا مرا به آن مجلس ها بردی؟چرا؟»
آن وقت سرش را گذاشت روی سنگ قبر و گریه کرد.
_مهدی ،آن شب یادت است که پیر قصه وقتی از آخر شاهنامه گفت،تو خندیدی.ولی آخر شاهنامه خیلی تلخ است، خیلی.
بعد از آن که آن نامردی ها که از تیمسار و دور و بری هایش دیدم ،چه کار باید می کردم؟توی این شهر جزء خواهرم چه کسی به دادم رسید.هم او که تو شوهرش را هم شأن خود نمی دانستی.حالا من و سپهر،سر سفره آنها می نشینیم.توی خانه آنها شده ام آبجی گللر.از طرفی هم برادرم مرا کشانده به جایی که به من می گویند«رفیق گللر.خنده دار است،نه؟»
وسط گریه ،خنده اش گرفت.
_از وقتی آن مرد چشم سبز و مو قرمز به من گفت«رفیق گللر»،بقیه هم می گویند.یک هفته تمام مانی و آن مرد یک سخنرانی را به من یاد دادند که در مدرسه ای دخترانه اجرا کنم.آخر مرا چه به این کارها؟ولی این مانی مگر دست از سرم برمی دارد؟از وقتی خاطراتم در مجله طوفان به چاپ رسید،شده ام گاو پیشانی سفید.
آنقدر گریه کرد که سبک شد،سبک مثل پر کاه.پیرمرد نگهبان روی هر قبری فانوس روشنی گذاشت.فانوس ها به ردیف قبرها تکرار می شدند.سپهر گفت:«مامان،من خسته شدم.دیگر گریه نکن.»و به مردی که در میان قاب عکس به او لبخند می زد،نگاه کرد.
پیرمرد،فانوس به دست جلو آمد و با صدایی که تجربه های کهن در آن نهفته بود،گفت:«خواهر جان باید بروی.بعد از آفتاب خوب نیست در قبرستان بمانی.»
مثل پر کاهی در ستیز تند باد از قبرستان می رفت.او و سپهر آخرین نفراتی بودند که می رفتند.
غروب بود.به کجا باید می رفت؟از کوچه ای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر.
_مامان من خسته شدم. کی می رویم خانه؟
دلش می خواست هیچ وقت به خانه نرسد و اگر هم می رسید،کاش کسی منتظر او نبود.کاش وقتی به خانه می رفت که سفره شام را برچیده باشند و مراسم چهارشنبه سوری به پایان رسیده باشد.دلش خواست بچه ها خواب باشند و او،راه بالا خانه را بگیرد و در تنهایی خود،تنها باشد.
ماهی فروش ها،ماهی ها را فروخته بودند.نشانه های شب چهارشنبه سوری یکی پس از دیگری ناپدید شده بود،جزء بوی سوخته باقی مانده بوته ها.خیابان ها خلوت شده بود و آنها که باقی مانده بودند به شتاب می رفتند تا خود را به خانه هایشان برسانند.بوی بنفشه می آمد و بوی بید مشک.پشت پنجره ها ،سبزه هایی را می دید که در ظره های کوچک سبز شده و یا بر کوزه ای روییده بودند.از آخرین شیرینی فروشی سر راه،یک جعبه نان خامه ای خرید.یکی از آنها را به سپهر داد و او با ولع خورد.
باید همه چیز را باور می کرد.زندگی را،بهار دیگر را؛بهاری که مهدی نبود تا با شور و حرارت سفره هفت سین بچیند و آنها را سر بنشاند،دوربین خودکار را تنظیم کند و خودش در آخرین لحظات،پهلوی آنها بیاید و چند لحظه بعد صدای تیلیک دوربین را بشنوند.
سردش بود!به سردی سنگی که مهدی زیرش خوابیده بود.به سردی همان شبی که چشمها را ته جوی آب دیده بود.
باید بهار را باور می کرد؛بوی نعنا و پونه را؛بوی زندگی را که همچنان ادامه داشت.باید بهار بدون عشق را باور می کرد و شادی مردانی که با دست های پر به خانه می رفتند و زن ها و بچه هایی که صدای خنده و فریاد های شادیشان از پشت پنجره ها می آمد.دست پسر را محکمتر فشرد و قدم ها را تند تر کرد تا هرچه زودتر به خانه برسد.
کوچه به نظرش تاریک و سیاه می آمد و ته کوچه . . . مرد و زنی ایستاده بودند.آتش سیگار رحیم آقا در تاریکی کوچه سو سو می زد.
گلرخ گفت:« چقدر دیر کردی خواهر!منتظرت بودیم.بچه ها خوابشان می آمد.آخرش بوته ها را آتش زدند و از رویش پریدند. من و رحیم آقا منتظر شما ماندیم.»
گویی دنیا را بر سر گللر کوبیدند. با هم وارد خانه شدند.اتاق مثل یک دسته گل شده بود.همان روز،گلرخ،کرسی را برداشته و خانه تکانی کرده بود.بوی ماهی دودی و سبزی پلو می آمد.
گللر گفت:«الهی بمیرم.تنهایی،آن هم با شکم پر این همه کار کردی؟»
ـکاری که نداشت.عزیز خانم هم کمکم کرد.
کنار اتاق یک منقل پر از آتش بود.اتاق،بوی نم و تازگی می داد.گلرخ غذا را گذاشت وسط سفره و گفت:«بدون تو غذا از گلویم پایین نمی رفت.راستی ،مانی آمده بود اینجا.می گفت:گللر نظر رفیق اسرافیل را خیلی جلب کرده.بهتر است بیشتر برای حزب وقت بگذارد.آینده خوبی در انتظارش است.رحیم آقا گفت:آخر زن را چه به این کارها؟مانی هم غش غش خندید و گفت:پس فقط برای این خوب است که دیگ بسابه و در خدمت شما باشد؟حرف های عجیب و غریبی می زد.می گفت:«این جنگ به نفع ماست.اوضاع مملکت که بی سامان بشود،ما قدرت را در دست می گیریم.به زودی چند کرسی مجلس مال ما می شود.»
گللر گفت:«یک مشت آدم خیالاتی!من که از حرف هایشان چیزی نم فهمم،فکر نکنم خودشان هم سر در بیاورند.شاگرد مدرسه ها را با چند شعار دلخوش کرده اند و کارگر های روز مزد را هم با پول می خرند.همه اش می گویند:آینده مال ماست.»
گلرخ با تردید گفت:«مرام بالشویکی دارند؟»
ـشاید.
ـهمان که پدرمان به آنها می گفت لعنتی؟
ـمگر تو یادت هست؟
ـبله،یادم است.عکس های عموها را که دار زده بودند و فرستاده بودند و . . .
ـتو که آن وقت بچه بودی؟
ـ ولی همه چیز یادم است.
*
به انتهای میز بلند چوبی که در دود غلیظ سیگار،همچون جاده ای مه آلود بود،نگاه کرد.در زیر سقف کوتاه زیر زمین،مردی تنومند با ریش و سبیل انبوه قرمز نشسته بود و از میان اجزای ناپیدای صورتش،اشعه سبز چشمانش،با نیرویی عجیب به حاضرین منتقل می شد.او بلند پایه ترین مرد جمع بود:رفیق اسرافیل!
دختری جوان با موهای کوتاه و پیشانی بلند در کنارش بود. چشم های درشت و سیاه دختر در زمینه پوست مهتابی او،درخششی رؤیایی داشت.نیم تنه ای خاکستری با یقه فرنچ پوشیده بود و انبوهی از کاغذ جلوش بود و با دقت،همه چیز را می نوشت. صدای رفیق اسرافیل در فضای محدود زیر زمین،مثل رعد می پیچید؛و وقتی دست هایش را روی میز می کوبید،کاغذ ها و قلم ها و لیوان های آب خوری و دست هایی که روی میز بودند،به حرکت در می آمدند،انگار که زلزله آمده باشد!
گللر مرد ها را شمرد:هجده نفر بودند و فقط سه زن آنجا بودند.
غیر از خودش و آن دختر منشی،زن دیگری هم بود که کت و دامن تیره چسبانی پوشیده و آرایشی غلیظ به صورت داشت.می گفتند قبلا زن اسرافیل بوده،ولی از او جدا شده و با یکی دیگر از رفقا عروسی کرده است.گللر ف از روابط آنها سر در نمی آورد.به همه چیز با شک و تردید نگاه می کرد. نه تنها اسم های آنها،بلکه روابط شان هم در غباری از ابهام پوشیده بود.
در تمام مدتی که رفیق اسرافیل حرف می زدیا با دیگران بحث و مجادله می کرد،گللر فقط یه یک چیز می اندیشید؛انتقام!حالا که عشق نداشت،می خواست به امید انتقام زندگی کند.اصلا با همین انگیزه بود که با برادر،پایش به آنجا کشیده شد.باید انتقام خود را از تیمسار چکمه پوش که باعث مرگ مهدی و آوارگی آنه شده بود می گرفت.
رفیق اسرافیل گفت:«ما به زودی خاطرات رفیق گللر را به صورت کتاب در می آوریم.این کار برای ما ارزش زیادی دارد.اول اینکه داستان می تواند در قلب توده ها مؤثر باشد.دوم تمایلات ضد سلطنت را تقویت می کند. بعد ها که قدرت را به دست گرفتیم،می توانیم بیشترین استفاده را از این جریان ببریم.باید از رفیق مانی سپاسگذار باشیم که خواهرش را به جمع ما آورد.»
در میان همهمه و پچ پچ ها و دود غلیظی که هر لحظه بیشتر می شد،او،توانست نگاه های سنگین و معنی دار زن سابق اسرافیل را حس کند،و لرزش دست ها را به هنگامی که سیگاری را آتش می زد.
رفیق اسرافیل و مانی و دختر منشی مشغول حرف های در گوشی بودند.اشعه سبز نگاه رفیق اسرافیل او را نشانه گرفته بود.
*
رحیم آقا روی قالیچه ای در گوشه حیاط نشسته و به دو متکا که رویه های مخمل قرمز داشتند،تکیه داده بود.مانی روی یک چهارپایه کنار دیوار،نشسته بود تا اتوی شلوارش خراب نشود و با شور و حرارت حرف می زد.آخرش رحیم اقا گفت:«سیاست کار من نیست،ما به همان کارهای خودمان برسیم،از سرمان هم زیادتر است.» و سرش را از خستگی به دیوار تکیه داد و سیگاری آتش زد.
گلرخ،همان طور که میان آشپزخانه و حیاط رفت و آمد می کرد و مواظب شام و چای تازه دم شوهر و برادرش بود،جسته و گریخته وارد حرف های مردانه می شد.
ـ داداش مانی چطور دلت می آید با قاتلین عموهایت متحد بشوی؟یادت هست آنها را با چه وضع فجیعی کشتند؟
مانی دست هایش را بالا برد و به هم گره زد و گفت:«آن پس مانده های ارتجاع را می گویی؟»
گلرخ استکان های چای را جلوی آنها گذاشت و گفت:«چه بدی کرده بودند؟جزء این که آدم های با خدایی بودند؟جرمشان این بود که کاسبی می کردند!یادت هست مادر جون چقدر ازشون تعریف می کرد؟»
گللر ساکت بود و لباس نظامی تازه ای را که برای سپهر خریده بود،به تنش می کرد.هنوز سعی می کرد بهترین لباس ها را به او بپوشاند.بچه اصرار داشت مدال کبوتر صلح را به سینه بزند؛پرنده ای سفید بر روی زمینه ای آبی.
بدون ملاحظه این که خواهرش شش دختر دارد،سپهر را بغل می کرد و در حیاط راه می رفت و می خواند:«پسر ،پسر،قند عسل.»
مانی با لحنی که سعی می کرد نافذ و ملایم باشد،گفت:«به زودی نوبت ما می شود.وقتی ارتجاع را از پا در آوردیم.آن وقت،خلق هاحکومت را به دست می گیرند؛طبقه کارگر!»
_من هم دلخوشی از دولت ندارم،ولی دلیل نمی شود که چاله بیرون بیاییم و بیفتیم توی چاه.درست نمی فهمم شما از ما چه می خواهی؟
_کارخانه را تعطیل کن،اعتصاب کارگری راه بینداز.
_ولی این بیچاره ها باید یک لقمه نان در بیاورند و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.وانگهی،کارخانه اگر بخوابد،راه اندازی دوباره اش چندان آسان نیست.
_حزب،همه ضررهای کارخانه و حقوق کارگرها را می دهد.شاید هم بیشتر.
_ولی کارخانه که فقط مال من نیست.برادرهایم هم شرکند.
_تو اگر بخواهی،می توانی از نفوذ خودت در کارگر ها استفاده کنی .گللر را هم با خودت ببر.
گلرخ و رحیم آقا،به گللر که سرش با سپهر گرم بود، نگاه کردند.
گلرخ گفت:«همینمان مانده که خواهرمان را بفرستیم وسط کارگرها.اگر حاج آقام زنده بود . . . !»
مانی با حرارت دنبال حرفش را گرفت:
_اگر یک زن به میانشان برود،می فهمند زن ارزشی بالاتر از آن دارد که عمری را فقط در آشپزخانه بگذراند.چند تا هم از این کتاب ها برایشان ببر.
و اشاره کرد به چند کتابی که روی جلدش نوشته بود:
«خاطرات بانوی ناشناس»
_ولی کاگرهای ما بیشترشان بی سوادند.
_این هم یکی از حیله های ارتجاع است.ما می توانیم خودمان آنجا کلاس درس بگذاریم.خلاصه هر کاری می کنیم.حتی ضررهای احتمالی کارخانه را هم می دهیم تا هر وقت که خواستیم،آنها سر و صدا راه بیاندازند.در حال حاضر کارگر ناراضی بیشتر از توپ و تفنگ برای نا ارزش دارد!
با صدای غّرش چند هواپیما که در آسمان ظاهر شد،سرها،همه،رو به بالا رفت.
آقا رحیم گفت:«اگر طیاره های روسی و انگلیسی بمب روی سرمان بریزند،وقتی برای این حرف ها نمی ماند.»
مانی خندید و با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید و گفت:«آن وقت تازه نوبت ماست.ما هم در انتظار آن فرشته های آتشین بال هستیم تا با بمب های خود ملت را از خواب خرگوشی بیدار کنند.»
گللر یاد حرف های رفیق اسرافیل افتاد.در حالی که با نفرت لب ها را به هم می فشرد و سپهر را به خود چسباند،به عکس هایی از جنگ که در روزنامه ها چاپ می شد،فکر می کرد.هیچ وقت نفهمید رفیق اسرافیل و مانی چرا دلشان می خواهد قوای نظامی بیگانه به ایران حمله کند!گلرخ ،در حالی رکه روی پله های آشپزخانه نشسته بوذ گفت:«خدا نکند جنگ بشود!»
ولی مانی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با قاطعیت گفت:«خواه ناخواه می شود.»و زیر لب زمزمه کرد:«باید تضاد ها به حدی برسد که انفجار رخ دهد. آن وقت است که تازه ورق می خورد.»
انتظار سرانجام به پایان آمد و پرندگان آتشین،بمب های خود را در اطراف چند شهر مرزی فرو ریختند و مردم را سراسیمه و آشفته،از خواب پراندند.
تمام روزنامه ها،خبر جدید را با آب و تاب نوشتند و حکومت نظامی اعلام شد.
سربازان،از پادگان ها،با سر و وضع آشفته و لباس های کثیف و بدون انضباط نظامی به خیابان ها ریخته بودند.
فرمانداری نظامی از بلندگوهایی که در محلّه های پر تردد نصب کرده بود،اعلامیه ها را پخش می کرد.آنها ضمن اعلام محدودیت عبور و مرور در شهرها و رعایت خاموشی در شب،مغازه دار ها را تهدید کردند در صورت بسته بودن مغازه،جواز کسبشان را باطل می کنند.ولی مغازه دارها،یکی پس از دیگری کرکره ها را پایین می کشیدند و قفل های بزرگ می زدند.
دکان های نانوایی و آذوقه که روزهای گذشته،شاهد صف های طولانی مردم بودند،به وسیله سربازان تاراج رفت.همه چیز به هم ریخته بود.سربازان گرسنه و تشنه انگار شبح دیکتاتور بودند که تکه تکه شده و رو به زوال می رفت.بعد از بیست سال . . .
*
روزنامه طوفان که مدتی توقیف شده بود،آزاد شد و سر و کله رفقا که انگار مویشان را آتش زده بودند.پیدا شد.
گللر،همین طور که به دفتر روزنامه نزدیک می شد،پسر بچه هایی را می دید که کنار دکه روزنامه فروشی فریاد می زدند:«خاطرات بانوی ناشناس!»اسرار جنایت های پشت پرده را فاش می کند.خاطرات
پایان صفحه79