یاد اقا سید میرزای مهاجر افتاد.شاید همان وقت که او را به زندان میبردند,پسرش روسری از سر گللر برداشته و تار را در دست او گذاشته و گفته بود: ((کاری نمی شود کرد.جلوی جریان زمان را نمی شود گرفت.))مهدی باورش نمی شد جریان زمان او را این گونه به ته جوی اب فرستاده باشد!
نه صحرایی بود ونه اسب های سفید وسیاه و نه اسمان پر ستاره و نه ان لباس های پر گل ترکمنی که سکه هایش جرینگ جرینگ صدا می کرد و نه سیب های سرخی که دختران روستایی در ظرف های بلورین برایشان اوردند.شب بود و سکوت و باران که خیال بند امدن نداشت و خاکستری تیره که از همه سیاهی ها عمیق تر بود.
توی جوی اب,فقط سیاهی بود که با سرخی خون و لجن امیخته شده بود و صدای زنی از دور دست ها می امد که گفته بود: ((خودش است.سید مهدی مهاجر.))
صداهی دیگر هم بود. صدای اژیر امبولانس و صدای اشباحی که جنازه را در امبولانس گذاشته و برده بودند.معلوم نبود چه زمانی بچه را در بغل او گذاشته و غیبشان زده بود. شاید اگر بچه نبود بیهوش شده بود. ولی سعی می کرد خودش را حفظ کند.
خیابان خلوت بود. عابری نبود.ماشین رد نمی شد.فقط صدای سم اسب ها می امد که درشکه ها ی کرایه ای را می کشیدند.شب که می شد,درشکه چی های پیر که جرئت نداشتند روز را به جدال با ماشین های سواری بگذرانند,به خیابان می زدند تا خرج زندگی شان را در بیاورند. صدای سم اسب ها در گوشش پیچیده بود. مثل عروسک های کوکی بلند شد.بچه را محکم به خود فشرد.
_های ,درشکه.
درشکه چی نگه داشت و با تعجب به زنی که در باران خیس شده بود,نگاه کرد.
_کجا خانم؟
و زیر لب گفت: ((این وقت شب و تو همچه هوایی!))
_دروازه دولاب . کوچه بنفشه.
سوار شد. با دست هایی لرزان کاغذ را باز کردو سعی کرد در نور اندکی که از فانوس درشکه می تابید,ان را بخواند.معلوم بود,مهدی وقتی نامه را می نوشته ,دست هایش می لرزیده,اما هنوز اسلوب و زیبایی خط نستعلیق را حفظ کرده بود:
((گللر , ای همه گل های زندگی من.دکتر ها گفته اند که مساول شده ام و مرضم قابل علاج نیست . تقاضا کردم مرا به خارج بفرستند ولی موافقت نکردند. ارتش هممه ی مقاماتم را گرفت و حکم از کار افتادگی را با مواجبی اندک داده است.من نمی توانم تن به ذلت بدهم . سپهر جای مرا می گیرد.))
گللر تازه متوجه لحن عجیبی شد که وقت انتخاب نام سپهر در صدایش بود: ((اگر همه بروند,سپهر می ماند.))
دوباره خواند . سه باره.کلمات سنکین بودند و او حس کرد همه عمر باید با ر سنگین این کلمات را به دوش بکشد؛خودش به تنهایی.خانم رضایی حق دارد همه چیز را دروغ بپندارد. همه چیز دروغ بود.حتی قصه عشق گللر و مهدی که در مشهد پیچیده بود! مهدی اگر عاشق انها بود خود کشی نمی کرد.اگر لن همه مغرور نبود,غصه هایش را با او قسمت می کرد.اصلا شاید هیچ وقت عاشق کسی نبوده.او,همیشه عاشق خودش بود,عاشق بلند پروازی هایش.عاشق اسم و رسم و جاه و مقام. عاشق این که وقتی از جایی رد می شود,سربازها به سلام نظامی بدهند و دختر های مدرسه برایش دست تکان بدهند.
ان شب,گویی درشکه انها تنها مرکبی بود که در خیابان می رفت. راه باغشاه تا دروازه دولاب چقدر طولانی شده بود!ان قدر که می توانست همه دوران زندگی اش را از زمانی که به مکتب رفته بود,تا وقتی ان ماجرا پیش امد, به یاد بیاورد.
ولی جز تصاویری درهم و برهم همراه با صداهایی از صوت قران و زخمه تار و دعای مادر و خواهرانی که چیزی نمانده بود فراموششان کند ,جلوش ظاهر نمی شد.
حالا باید به خانه گلرخ می رفت؛خانه رحیم اقا.کسی که او و برادرها دلشان نمی خواست با گلرخ عروسی کند ؛ولی حاج حسن اقا عجله داشت تا زنده است دختر کوچک را به خانه شوهر بفرستد و دستش از قبر بیرون نماند.
در مدتی که تهران بودند,فقط سه بار انها را دیده بود.مهدی,انها را هم شان خود نمی دانست.
درشکه جلوی در نگه داشت.گللر پول درشکه چی را دادا و با اخرین رمقی که داشت خود را به در رساند. هر لحظه ممکن بود بیوش شود؛ان هم نیمه شب و با بچه ای در بغل. در زد وصدای پایی شنید و دیگر هیچ ....
افتاده بود توی چاه و به دیواره ها چنگ می زد تا خود را به روزنه ای برساند.روزنه هم چون ستاره ای در دور دست ها کورسو می زد.
در فضایی مه الود_که همه چیز به شکل لکه های خاکستری بود_ستاره کم کم به او نزدیک می شد.بوی گلاب می امد. لبه استکان را که به لی های او چسبیده بود,حس می کرد,ولی دهانش قفل شده بود.
_چه شده خواهر ؟تو که مرا نصفه عمر کردی.
صورت گلرخ و رحیم اقا را از میان تاریکی به سختی دید.ناگاه یاد حس عجیبی افتاد که وقت عقد کنان خواهر کوچک داشت.روشنی چهره عروس و تیرگی صورت داماد,ان روز نقل مجلس عقد کنان شده بود. خاله قوزی را دید که دست به کمر زده و گفته بود: ((چه خبر است؟حاج اقا عجله دارد گلرخ را شوهر دهد؛ ان هم به مردی که جای پدرش است.))چه فکر هایی می کرد, ان هم در ان وضعیت.
کاش مادر جون ان جا بود و او می توانست سر روی زانویش بگذارد و سیر گریه کند.کاش بار دیگر,دعای صبحگاهی مادر را می شنید و دست هایی را میدید که به طرف سپیده اسمان دراز شده و((امن یجیب)) می خواند.
سیلهی کم کم از جلوش کنار رفت . حالا می توانست چراغ گرد سوز را روی کرسی ببیند و صدای نفس پنج بچه را که زیر کرسی خوابیده بودند بشنود.می توانست صورت گلرخ و رحیم اقا را با ووضوحی بیشتر ببیند و از چشم های نگران انها متوجه وضع وخیم خود بشود. ناگهان نیم خیز شد و با وحشت گفت: ((سپهر!سپهر کجاست؟))
گلرخ گفت: ((خیالت راحت باشد خوابیده است.))
گللر لرزش گرفت . دندان هایش به می خورد. گویی یخ به پشتش بسته بودند.
_سردم است. خیلی سردم است!
گلرخ یک بالش دیگر گذاشت پشتش و لحاف کرسی را کشید تا روی گردنش و او گرمایی اندک را حس کرد که نزدیک می شد.
_خدا را شکر به هوش امدی.چقدر هول کرد!
رحیم اقا ,قاشق را در لیوانی که پر از گل گاو زبان بود,چرخاند و گفت: ((ابجی گللر بخور.این را که بخوری ,حالت بهتر می شود.))
_اخر بگو ببینم چه شده؟
گل گاو زبان را هر طور که بود خورد و حس کرد گرم شد.به چشم های خواهر که درخشنده و زیبا بود ,نگاه کرد. گلرخ گفت : ((اقا مهدی کجاست ؟))
گللر مثل کوهی منفجر شد.صدای گریه اش ان قدر بلند بود که به گوشهمسایه ها هم رسید. دقایقی بعد گللر ارام بود و حرف می زد.گویی زنگی گذشته او به کسی دیگر تعلق داشت:
_مثل خواب و خیال بود . باید همان موقع می فهمیدم که این ارامش,طوفانی به دنبال خود دارد.ولی افسوس ....
مهدی به خاطر کار فنی اش , به خاطر عکس هایی که می گرفت و اشعاری که می گفت,هر روز مقام و منزلت بالاتری پیدا می کرد. شب ها نمایشنامه می نوشت تا برای تبلیغات تجدد طلبی اجرا شود. توی یک نمایش من و خودش هم شرکت کردیم.
گلرخ در حالی که چای می ریخت , در دل گفت: ((چه می گوید؟مگر ممکن است دختر حاج حسن اقا جلو مردم نمایش بازی کند؟))
_می دانی خواهر من شده بودم ملکه شیرین و مهدی هم در نقش خسرو بازی می کرد. این نمایش را در چند شهر اجرا کردیم.
_پس وقتی تلگراف زدیم که پدر مرده,سرت به این کار ها گرم بود.
_خوب , چکار می کردم؟من که تقصیری نداشتم . شوهرم این طوری می خواست.به خاطر همان نمایشنامه ان قدر پول گرفت که یک ماشین خرید. سپهر که به دنیا امد نفهمیدم چطور بزرگ شد. دایه شیرش داد وگماشته ها خدمتش کردند.سرم به زندگی گرم بود.نمی فهمیدم کی شب می شود کی روز.مهدی هرچه پول در می اورد,می ریخت جلو ما و من هی به خیاط سفارش دوخت لباس می دادم. یا مهمان داشتیم یا مهمانی می رفتیم.
رحیم اقا به اتاق کوچک بالا خانه رفته و دو خواهر را تنها گذاشته بود.
_یک روز به خودم امدم و متوجه شدم که ما را دیگر به مهمانی دعوت نمی کنند. زیرگوشمان مهمانی می دادند و ما بی خبر بودیم. مهدی می گفت : حوصله شان را ندارم.فکر کردم مدتی که بگذرد,همه چیز به حال اول بر می گردد.به او گفتم :بهتر است کمی استراحت کنی .چطور است برویم مشهد؟مادر جون مریض است. گفت : هیج جا نمی خواهم بروم.
شب ها دیر می امد ؛ خسته و رنگ پریده. فکر کردم زیر سرش بلند شده.تعقیبش کردم,متوجه شدم بیکار توی خیابان ها می گردد. می گفت:اعصابم خراب است.صدای بچه اذیتم می کند. رختخوابش را برد اتاق مهمانخانه. از پشت پرده می دیدم که شب تا صبح می نیسد. یک عالم کاغذ مچاله دورش بود .......
گللر ارام ارام اشک می ریخت. دلش می خواست همه عمر گریه کند.
_....از خرج خانه کم نمی گذاشت تا اینکه خانه نشین شد.می گفت : مرخصی گرفته ام.ولی به یک افسر چقدر مرخصی می دهند؟ از خانه بیرون نمی رفت.تار را برمی داشت و می رفت دم باغچه و می خواند: ((خسته شدم من از این زندگانی,مردن بهتر است از این زندگانی.))یک روز فهمیدم ماشین را فروخته. یک روز هم دوربین عکاسی اش را.بعد هم دوربین نقشه برداری را. گفتم : مهدی چه خبر شده؟این چه کارهایی است که می کنی ؟گفت :گللر جان می خواهم خانه بخرم.گفتم :خانه که داریم . خانه به این خوبی!گفت: این خانه مال دولت است. می خواهم خانه ای بخرم بهاسم تو.زیاد سرفه می کرد.صدای سرفه هایش با زخمه تار وتاریکی شب یکی میشد.
فکر می کردم حاج اقا مهاجر نفرینش کرده است.تا این که پری شب نیامد. دیشب هم.یک مرتبه از خواب خرگوشی بیدار شدم, به دلم برات شد که خبرهایی است. باید زود تر از اینها می فهمیدم؛از نگاه های زنان همسایه؛از این که به مهمانی دعوت نمی شدیم؛از این که مهدی لباس های افسرس اش را نمی پوشد.صبح رفتم کلانتری و قضیه را گفتم و بعد... .
گللر سرش را به بالش تکیه داده و رنگش به شدت پریده بود.لب هایش می لرزید. چشم ها را بسته بود تا دیگر چیزی را نبیند. نه ان چاه عمیق و بی انتها را و نه ان یک چشمی را که از میان لجن و خون به او نگاه می کرد. ساکت شد. به اطرافش نگاه کرد,به پرده های توری,به رو کرسی گلدوزی شده و به سرهای کوچک که به ردیف از زیر لحاف کرسی پیدا بودند.
یکمرتبه با لحن جدی گفت: ((ولی مهدی نمرده!چون سپهر زنده است.سپهر همان مهدی است.))
گلرخ به خواهر بزرگتر نگاه کرد.به او که روزگاری برایش عزیز بود و دست نیافتنی. خواهر های بزرگتر, گلرخ را داخل ادم حسصاب نمی کردند. تا وقتی که نامه های عاشقانه مهدی را برای گللر اورد.از ان وقت بود که فاصله های عمر از میانشان رفت.و حالا خواهر را در فصلی تازه از زندگی میدید. پرنده ای شکسته بال و سرگردان,زیر بار غمی بزرگ که همیشه باید ان را به دوش می کشید.