صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 37

موضوع: ای کاش گل سرخ نبود | منیژه آرمین

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    ای کاش گل سرخ نبود | منیژه آرمین

    اسم کتاب:ای کاش گل سرخ نبود
    نویسنده: منیژه آرمین
    تعداد صفحات:305
    تعداد فصل: 7

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل اول
    پشت پنجره ها شب گرفته,دو اسب را به کالسکه بسته اند؛یکی سفید یکی سیاه.بخاری که از دهان اسبها بیرون میزند,همچون ابری خاکستری در فضای لاجوردین محو می گردد.
    اسب ها خسته اند.نفس نفس می زنند.گویی راه دراز را پیموده اند؛راهی از اعماق زمان.
    از کجا؟از کی او را اینجا اورده اند؟از جایی که پر از صدای پیر زنی است که یک هفته اواز او در خانه سالمندان پیچیده است.پنجره های بخار الود و دیوارهای سرد و خاکستری پر از انعکاس یک ترانه قدیمی ترکی است که با اهنگی غم انگیز زمزمه شده است,
    قیزیل گل المیایدی
    سارالیب سولمیایدی
    پیرزن ها,سرها را زیر لحاف می کنند تا صدا را نشنوند,ولی صدا همچنان میاید.پیرزنی با موی بسیار کوتاه,شبیه نرگسی پژمرده,سر از بالین برمیدارد:
    _چی میگوید این سولماز؟
    گللر, همانطور که در رختخواب نشسته است,میگوید:
    ((ای کاش گل سرخ نبود!...))
    _یعنی چه؟
    گللر زیر لب می خواند:((ای کاش گل سرخ نبود,زرد و پژمرده هم نمیشد.))
    نرگس پژمرده که از این حرف ها سر در نمی اورد,لحاف را میکشد روی سرش.
    یک هفته تمام ,سولماز لب به غذا نزده بود.به پرستارها که غذایش را می اوردند,خیره خیره نگاه میکرد و میگفت:((قیزیل گل المیایدی...))
    پشت پنجره ,از اسب سفید وسیاه خبری نیست؛فقط یک نعش کش ایستاده.چراغ های نعش کش مثل نور افکن روشن است.نوری خیره کننده از درون شیشه های سیاه پنجره افتاده تو. انگار میگوید: ((امروز نوبت توست.))
    پیرزن ها ,سرشان را می کنند,زیر لحاف,ولی نور نعش کش ها از روزنه های پتوهای کهنه میگذرد؛مثل صدای سولماز که همه جا پیچیده است.همه میدانند گللر از مردن میترسد.بچه هایش فامیل وپرستاره؛ولی نعش کش پشت پنجره است و خانم رضایی پشت فرمان نشسته.دندانهایش از میان لب های نیمه باز بیرون امده.دندنها از بس سیگار کشیده است,زرد وکج وکوله اند.
    خانم رضایی میگوید: ((دوباره خیس کردی؟))
    _نه.نه.فکر نمیکنم.من که از صبح تا حالا تشنه ام. یک چکه اب هم نخورده ام.
    ان وقت خانم رضایی ,دستش را میکند زیر پتو و انگشت های خیسش را میگیرد جلوی چشم های او و فریاد میزند: ((پس این چیست؟))
    _من...من...پنج تا بچه بزرگ کردم ,چهارده تا نوه.ان وقت ها سر بچه هایم خجیغ نکشیده ام که چرا خو دشان را خیس کرده اند بچه اند دیگر....حتی بچه های مردم.ان هم تو چه دوره وزمانه ای!نه اب گرم بود نه ماشین لباسشویی.کوت کوت رخت ها را میبردم سر جوی خیابان و میشستم,خیس خیس می گذاشتم رو سرم میاوردم .زمستانها ,قطره های اب لباسها گلوله یخ میشد و میخورد تو سرم.
    خانم رضایی میگوید: ((باز شروع کردی!همین روزهاست که از دستت راحت بشویم.))
    _نه.نه.من نمیخواهم بمیرم.دخترهایم همین روز ها مرا میبرند.جایم را میاندازند توی اتاق افتاب رو.ملافه های لاجورد زده می اندازند رویم و من پاهای خسته ام را دراز میکنم . میگویم: ((دخترها,رو به قبله ام کنید و ان وقت با خیال راحت میمیرم.))
    پشت پنجرخ , دو اسب ایستاده است؛یکی سیاه,یکی سفید.مهدی سوار بر اسب سیاه است؛با لباس های افسری و ستاره هایی که روی شانه هایش میدرخشد.م.های قهوه ای اش رو به بالا شانه خورده.چشم های منتظرش را به پنجره دوخته است.چشم هایی که هیچ وقت نفهمید چه رنگی است,سرمه ای,ابی ,خاکستری یا سبز؛حتی گاهی به نظر نقره ای میامد.
    _خانم رضایی ,نگاه کن !مهدی است؛ان مردی که روی اسب سیاه است!من هم باید بروم و سوار اسب سفید بشوم . منتظر من است,ولی ای خدا...انگار مرا بازنجیر به تخت بسته اند.اگر پایم به زمین برسد,حتما سوار اسب میشوم و با او میروم به ترکمن صحرا.
    خانم رضایی با صدایی که انگار داخلش خرده شیشه ریخته اند,میگوید: ((خیالاتی شده ای!باز قصه بافتی!از مهدی و اسب سیاه وسفید دست بکش.به جای این حرف ها, فکر کفن ودفن وسدر وکافورت باش.))
    _ولی اینها قصه نیست. همه اش راست است. اولش میترسیدم سوار اسب بشوم.اسب ها با مهربانی نگاهم میکردند وبا غرور,پایشان را به زمین میکوبیدند.مهدی پشت گردن اسب ها را نوازش میکرد.گفتم:من اسب سواری بلد نیستم .گفت:خودم یادت میدهم.سوار اسب شدیم و به تاخت رفتیم.زر سم اسب ها فقط ابری غبار الود بود و بالای سرمان اسمان.همه جا اسمان ,ابی ابی,رنگ لاجورد.
    مادر گفته بود : ((وقتی لباس ها چرک میشود باید تو لاجورد خیسشان کنیم.))ان وقت,همه ی ملافه را لاجوردی میکردیم.ملافه ها چه بوی خوب داشتند!
    چقدر دلش میخواهد سوار کالسکه بشود و برود.با همان لباس های ترکمنی که پر بود از گل های سرخ و سه هایی که هنوز صدای جرینگ جرینگشان می اید.
    صدای سولماز توی اتاق پیچیده . بدون اینکه یک کلمه با کسی حرف بزند.روز و شب,همهان ترانه را خوانده؛یک نفس.حتی پیرزن هایی که سرشان را زیز لحاف کرده بودند و یک کلمه ترکی نمیدانستند,شعر را حفظ ده اند.
    نیمه شب بود گویا,که صدا خاموش شد اخرین بار شعر را به تمامی خوانده بود:
    ((قیزیل گل المیایدی
    سرالیب سلمیایدی
    بیر ایر یلیق,بیر الوم
    هچ بیری المیایدی)).........
    و بعد سکوت؛ سکوتی هولناک!صبح که میاید,هیچ کس جرئت ندارد به تخت سولماز نگاه کند.پرستار سینی صبحانه را میگذارد روی تخت وبه چشم های نیمه باز زنی که ساکت شده توجهی ندارد.پرستاری دیگر که سینی های صبحانه را جمع میکند,میبیند که سولماز,نگاهش به در مانده است,بدون اینکه مژه بزند.
    ان وقت چند نفر می ایند.پرده ای سفید را دور تخت میکشند و ان تو ,سایه هاشان به اشباحی میماند که حرکاتی مرموز میکنند.
    پیرزن ها نیم خیز شده اند ودزدانه نگاه میکنند.پرستارها کارشان را خوب بلدند.اول چشم های مزاحم مرده را که هنوز به این جهان وصل است,می بندند وبعد سعی میکنند زانو ها را که خشک شده,راست کنند و بعد او را میپیچند و میبرند.گللر میخواهد فریاد بزند.میخواهد بگوید: ((من نمیخواهم اینجا بمیرم.این جا ادم را شکلات پیچ میکنند و میبرند.نه صلواتی, نه الله اکبری,نهدست هایی که تابوت را بلند کنند.))
    صدای اژیر می اید.صدای نعش کش در خیابان های باریک پیچیده است.ده ها نعش کش در خیابان رژه میروند.به اندازه همه ی ادمهای اینجا.پیرزن ها سرهای سپیدشان را زیر لحاف میکنند ولی صدا همچنان می اید ودست های خانم رضایی همه شان را نشانه گرفته است: ((امروز نوبت توست.)) وانگشت سبابه اش را به طرف گللر میگیرد.
    _نه.نه.من منتظر میمانم.منتظر ان کالسکه ای که اسب سفید و اسبی سیاه را به ان بسته اند.من منتظر بچه هایم میمانم. اگر هیچ کس هم نیاید دختر ها می ایند.دوقلوها؛می ایند.ماهبانو و گلبانو.
    _ولی انها خیلی وقت است نیامده اند.
    _مگر بیکارند هر روز بیایند اینجا.برای دختر کوچک ماهبانو جهیزیه درست میکنند.دختر وسطی ماهبانو هم تازه زاییده.برای پسر بزرگ گلبانو هم میروند خواستگاری.هزارتا کار دارند یقین دارم دلشان اینجاست. چند روز پیش بود که امدند.شاید هم چند هفته پیش.هر دو چادر گل مخملی به سر داشتند.خانم رضای به انگشترهایشان که پر بود از نگین قیمتی نگاه میکرد؛پرستار های دیگر هم.
    چقدر کم مانده بودند!انگار اتش زیر پایشان بود! ماهبانو از پشت پنجره به ماشین بنز نقره ای حاجی رحمت نگاه میکرد. حاجی رحمت مرتب بوق میزد.دخترها به هم نگاه میکردند و با هم گفتند: ((باید برویم.))
    _پس کی مرا می برید خانه؟
    _هر وقت جهیزیه اماده شد.هر وقت حمام زایمان گرفتیم.هر وقت برای پسرمان عروس اوردیم.مادر,خودت که میدانی,سر سیاه زمستان است.باید بیست شیشه مربا درست کنیم و ده خمره ترشی. هشتاد کوفته تبریزی و دویست کباب لقمه ای. خانه آیند و روند دارد.دامادها و عروس ها...هر وقت این کار ها تمام شد,شما را میبریم خانه.
    ان وقت بوسه ای بر گیسوی سفید مادر زده و با شتاب رفته بودند.چادر ها را بالا گرفته بودند, مبادا به کف زمین که رطوبت چسبناکی داشت , بخورد. بوسه های دختر ها بوی خوب داشت.بوی عطر یاس.بوی گل محمدی.بوی پسری که از راه دور امده و دو هفته پیش مادر مانده بود.روزهای خوب!
    حمید , جیب های پرستار ها را پر از دلار کرده و از انه اقول گرفته بود با گللرخوشرفتاری کنند.پسر او مهربان بود؛نه مثل پسر های سولماز که مادر را چشم به راه گذاشته بودند!ولی دختر چیز دیگری است.دختر غمخوار مادر است.
    _خانم رضایی دخترهای من یادت هست؟مثل دخترهای شاه پریان انها مرا میبرند به خانه ام.تو اتاق افتاب رو که پنجره هایش تا پایین شیشه دارد.پنجره ها را که باز میکنند,افتاب می افتد روی ملافه های لاجورد زده.انجا که بروم هیچ وقت جایم خیس نمیشود.
    خانم رضایی شکلکی به نشانه ی تمسخر در می اورد و میگوید: ((بزک نمیر, بهار می اد.))
    _اخر تقصیر من نیست که. تقصیر شماست که مرا به موقع,مستراح نمیبرید.از وقتی اسیر این تختخواب شدهام.کی ب.د؟نمی دانم!ولی من اینجا نمی مانم.حتی اگر تمام رختخواب ها خیس بشود.من باید سوار ان اسب سفید بشوم و بروم تو صحرا؛مثا ان روزها.تا برسم به نوار ابی دریا.
    دریا....دریا.... گفتم نم تشنه ام.ان وقت یکی از اوبه ها دختری امد که گیس های بافته اش از زیر روسری گلدار امده بود بیرون.سینی را گذاشت روی قالیچه و با نوک چاقو به هندوانه اشاره کرد.شکاف هندوانه تا اخرش رفت از بس که هندوانه رسیده بود و سرخ سرخ.تشنه ام تشنه.یک لیوان اب به من بدههید.خانم!خانم!ای خانمی که انجا ایستادع ای ,یک لیوان اب برایم بیاور.
    _مگر بالای سرت اب نیست؟
    _چرا هست. ولی من اب سرد می خواهم؛اب سرد .
    اب سرد را می برد دم دهانش,ولی خانم رضایی لیوان را از دست او میگیرد.
    _همین الان خیس کردی!
    بالا رفتیم ماست بود. پایین اومدیم دوغ بود. قصه ما دروغ بود. یعنی همه چیز دروغ بود؟ان دلارهایی که حمید تو جیب پرستارها گذاشت؟هنوز چند روزی نگذشته.
    _مگر قرار نبود به من اب سرد بدهید و به موقش مرا ببرید مستراح؟
    خانم رضایی, دست هایش را تا ته در جیب فرو میکند.انگار که نه کسی امده و نه دلاری به او داده.
    ولی راست بود.امدن پسر و اوازی که در گوش او خوانده بود:
    ((عاشق گیست منم.سفیده مثل برفه....))
    اما گیسی نمانده جز موهای سفید و نا مرتب که با یک قیچی بیرحم کوتاه شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب امده و کالسکه و اسب ها پشت پنجره اند.مثل ان شبی که کالسکه جلو در خانه شان ایستاد و او از روی نعش پدر گذشت تا سوار شود وبرود,ان شب که برف,همه جا را سفید پوش کرده بود .
    پدر,زیر برف راه میرفت.برف ارام ارام میبارید . رو ی عرقچین سفید وریش های او می نشست.صورتش سرخ بود .اتش از ان زبانه میکشید.مادر با گریه التماس میکرد: ((دختر را راه بیانداز.))ولی حرف پدر یکی بود.دستش را گذاشته بود روی قلبش واهی کشیده بود,و از همان وقت مرگش اغاز شده بود.
    پدر سر لج افتاده بود و گفته بود: ((با لباس تنش باید برود.))
    مادر,همچنان اشک میریخت و به اتاقی نگاه میکرد که از جهیزیه بزرگترین دخترشان پر بود.حکایتی از هفت سال صبوری. گللر اخرین دختر حاج حسن اقا بود که به خانه شوهر می رفت,اگرچه بزرگترین انها بود.سال های صبوری گذشته بود ؛هفت سال.
    مادر بارها گفته بود: ((معصیت دارد دختر عقد کرده را نگه داشتیم توی خانه.)) و پدر گفته بود: ((مگر از روی نعش من رد شود.))
    خواهر ها همه به خانه شوهر رفته بودند؛هر یک با خود یادگاری از گلدوزی ها و قلابدوزی های خواهر بزرگتر در جهیزیه شان برده بودند. از همه زودتر گلستان رفت. خواهری که با خودش همه باغ هایی را که لای کتاب ها وزیز فرش ها پنهان کرده بود,برد.اخر از همه گلرخ رفت؛کوچکترین خواهر.همان که از راه پشت بام,نامه های عاشقانه مهدی را برایش می اورد.چهار خواهر,با ابرو,با کیا وبیا,با جهیزیه و در میان هلهله مهمانان به خانه بخت خود رفته بودند؛از همه مهمتر دعای خیر پدر بدرقه راهشان بود.در این سال ها نجواها و پچ پچ های شماتت امیز و دوست و دشمن را شنیده بود.هفت سال صبوری کرده بود و جز با دل خود سخن نگفته بود.از همان روزی که سینی توت را برای همسایه دیوار به دیوار برد و به جای خدمتکار همیشگی ,مرد جوان,در را به روی او گشود.مرد,لباس نظامی داشت و نگاهی کنجکاو.سینی را از او نگرفت, فقط با ظرافت و دقت,گل های محمدی را از روی توت ها برداشت وبو کرد.با لبخندی مهربان که زیر سبیل های بورش پنهان کرده بود!
    گللر دندان را روی گوشه چادر فشار داد و با دستی ان را به روی صورتش کشید. وهمان جا سینی از دستش افتاده بود.دوان دوان خودش را به خانه رساند,بدون اینکه هیچ نگاهی به پشت سر بیاندازد.از دسته گلی که به اب داده بود با هیچکس حرف نزد,حتی با گلستان که جیک . پیکش را میدانست.
    روز بله بورون هم از سینی توت وگل محمدی چیزی نگفت؛ اما گلستان چیز هایی فهمیده بود.او بوی عشق را هم مثل بوی همه گلبرگ های دنیا با دماغ تیزش حس کرده بود.
    فردا بله برون,سر و کله فضول باشی ها پیدا شد.اول از همه سلطنت خانم امد,با هیکل درشت و ابروهای پهن .چشم های سرمه کشیده.نفس نفس میزد در را باز کرد و وارد حیاط شد.مادر جون, لب حوض نشسته بود, و دعا می خواند.هنوز تعقیبات نماز صبح را تمام نکرده بود.دختر ها رفت و روب میکردند.سلطنت خانم,چشمی به دور حیاط گرداند و روی هره ی دم در نشست.اهی کشید و گفت: ((جوانی کجایی که یادت به خیر!دو کوچه پیاده امدم,قلبم دارد می اید توی حلقم.هر چی به درشکه چی بی انصاف التماس کرد,تو کوچه نیامد.رحم و انصاف از همه چیز و همه کس رفته است.))
    گلچهره همچنان ک هدستش لای کتاب دعا بود گفت: ((دخترها, یک چای داغ برای سلطنت خانم بیاورید.))
    خاله قوزی از اتاق ان طرف حیاط امد وپهلوی گلچهره نشست.سلطنت خانم, بقچه ای بیرون اورد و گفت: ((یک چیزهایی اورده ام,بلکه بخرید صنار سی شاهی گیرم بیاد و بکنم وصله شکم یتیمانم.))خاله قوزی بقچه را وارسی کرد؛کیسه های حمام,روشور,سرخاب .سفیداب.
    گلچهره, همانطور که تسبیح میگرداند,با چشم هایش که رنگ اب های ته دریا بود,به بقچه نگاه کرد.سلطنت خانم , خیره نگاهش کرد و گفت: ((گلچهره خانم چچرا سرمه نمی کشی .هم خوشگلتر میشوی ,هم سوی چشم هایت زیاد می شود.))
    گلچهره ,سرخ شد. هنوز مثل دختر بچه های خجالتی بود. خاله قوزی گفت: ((راست میگوید.سرمه بکشی ,با نمک می شوی.))
    و او از زیر مژه های پر پشت کم رنگ به سرمه دان های چرمی نگاه کرد.سلطنت خانم گفت: ((بد دل نباش گلچهره خانم.اینها را خودم از فنق و بادام گرفته ام.مثل سرمه های بیرون از دوده چراغ درست نشده.حال می خواهی یا نه؟))
    گلچهره با ته لهجه عربی که یادگار دوران کودکی اش بود,گفت: ((نه نمی خواهم.))
    خاله قوزی چند کیسه حمام و روشور برداشت.سلطنت خانم بقچه را بست و توی تاقچه کنار حیاط گذاشت و با نگاه اطراف حیاط را کاوید. چشم ها را تنگ کرد و ابروها را بالا برد و گفت: ((انگار تینجا خبرهایی بوده.قرار نبود شیرینی ها را تنها تنها بخورید حال چه خبرها بوده؟
    _امر خیر انشائ الله.
    _خب, چشم ما روشن.پس چرا ما را بی خبر گذاشتید؟من که خودم این دختر ها را بزرگ کردم.به اندازه بچه های خودم دوستشان دارم.هرجا می روم,ان قدر تعریفشان را می کنم که همه از دور عاشقشان می شوند.
    خاله قوزی گفت: ((خودمان هم نمی دانستیم .دیشب,سرزده امدند خواستگاری گللر.بعدش هم بله برون و....))
    _خوب,داماد کی هست؟
    _غریبه نبود همین همسایه دیوار به دیوارمان است.
    _کدامشان؟
    گلچهره,کتاب دعا را که جلد چرمی کهنه ای داشت,روی تخت کنار حوض گذاشت و گفت: ((از خانه اق سید میرزای مهاجر بودند.))
    _کدام پسر شان؟
    _سید مهدی.
    سلطنت خانم با تعجبی اغراق امیز گفت: ((مهدی؟همان که نظامی است؟!))وچنان دست روی دست کوباند که انگار خبر مرگ کسی را شنیده است. دختر ها با گوش های تیزشان همه چیز را می شنیدند.پنچ تا بودند و مثل پریان دریایی این طرف و ان طرف می رفتند.گیسو ها را بافته بودند و حتی یک تار مو نباید از بافته هایشان بیرون می امد تا روز عروسی.
    سلطنت خانم سری تکان داد و گفت: ((باز اگر اقا نصرالله بود یک چیزی. اخر اگر قرار بود حاج حسن اقا دخترش را به همچین کسانی بدهد,من ده تا ده تایش را توی استین داشتم.پسر حاج اقا علی بزاز,تازه از فرنگ برگشته و فکل و کراواتی است.مادرش به من گفت, ولی من گفتم: ((خانواده اقایونها دخترشان را به همچین کسانی نمی دهند.))حالا میبینم..... اخر چطور دلتان می اید دختری که افتاب و مهتاب رویش را ندیده, به همچین ادمی بدهید؟خوب , حالا چکار ها کرده اید؟))
    _بله برون بود.اقا سید میرزا گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست و خطبه عقد را خواند.
    سلطنت خانم رو به خاله قوزی کرد:
    _راست می گوید؟
    خاله قوزی گفت: ((دروغش چیست؟))
    با حرف های سلطنت خانم,دل گلچهره لرزید و چشم هایش که مثل اقیانس ارام وعمیق بود, طوفانی شد.گللر به گلستان گفت: ((از سوز دلش میگوید.برای اینکه خواستگاری را که پیدا کرده بود حاج اقا رد کرد وچیزی گیرش نیامد.))
    _خوب,حالا تو چرا انقدر سرخ شدی؟
    گللر دستش را گذاشت روی صورتش که داغ داغ بود وبه گلبرگ های گل محمدی در میان انگشتان نازک خواهرش نگاه کرد و به پرنده ها که از روی بلندترین شاخه های درخت توت به خانه همسایه در پرواز بودند. گلچهره به شک افتاد و نشست پای حرف های سلطنت خانم که چادر کمری اش را تا کرده و گذاشته بود توی بقچه و چادر نمازش را بیرون اورده بود. معلوم بود که تا تنگ غروب انجا میماند و اگر اصرارش میکردند,شب هم می ماند.
    _خانم جان! من چه کاره بودم؟اول باید به من می گفتید که خودم گللر را بزرگ کرده بودم.خودم گوش هایش را سوراخ کردم,عروسی اش را هم خودم میخواستم راه بیندازم.
    خاله قوزی دست ه را به کمر زده و در حالی که سعی میکرد راست بایستد,گفت: ((خوب,حالا بگو این سید مهدی چه عیبی دارد؟خانواده دار نیست که هست,تحصیل کرده نیست که هست.دستش هم به دهانش می رسد.از همه مهمتر سید است و اولاد پیغمبر.))
    سلطنت خانم که سعی میکرد شمرده شمرده صحبت کن,گفت: ((گناهش گردن گوینده.می گویند این اقا مهدی از ناف فرنگ افتاده.همه کارش به انها رفته.اهل نماز و روزه نیست,که هیچ,افتاده توی کار سرباز گیری.ناله و نفرین مردم پشت سرش است.من ماتم که حاج اقا چطوری به این وصلت رضا داده!))
    گلچهره تسبیح را گرداند دور دستش و گفت: ((والله ما که از چشممان بدی دیدیم, از این خانواده بدی ندیدیم.اقا سید میرزا که مرد با دیانتی است.زنش هم که نسبت دوری به مادر خدابیامرزم دارد.ما تا حالا کلام بدی از این ها نشنیده ایم.می گویند پدر را ببین پسر را بشناس.))
    _قربان ساده دلی ات بروم خانم جان.شما چه میدانی توی شهر چه خبر است؟کارتان اینست که قران سر بگیرید و عمل ام داوود به جا بیاورید. روزگار عوض شده.توی این زمانه,پسر ها را نمی شود در کفه ترازوی پدرانشان گذاشت.
    _گیرم اینطور باشد,چیزی نشده.پسر و دختر که همدیگر را ندیده اند.اتفاقی هم که نیفتاده.برادر ها را میفرستم جست و جو.اگر این حرف ها درست بود,زبانی عقد شده ,زبانی هم فسخ میشود.
    سلطنت خانم ارام گرفت و گفت: ((اره والله.همین فرداست که خواستگارها صف بکشند.خدا را شکر پنج تا دختر داری,مثل پنجه افتاب اگر لب تر کنی ,پنج داماد گیرت میاید یکی از یکی بهتر.))
    پشت پنج خواهر همه چیز را می دیدند و می شنیدند. خواهر ها از رنگ رخساره گللر حس کردند وارد ماجرایی شده اند,شبیه قصه های هزار و یک شب و امیر ارسلان نامدار.
    فردا صبح وقتی گلرخ,خواهر کوچکتر,به بام رفت تا رختخواب ها را جمع کند,روی لبه دیوار کاغذی دید.ان را برداشت و گذاشت کف دست خواهر بزرگتر و از ان پس, هر روز این کار تکرار شد.
    *
    حاج اقا گفت ((طلاق)),ولی سید مهدی رو در وری او ایستاد و گفت: ((زن عقد کرده ام است. طلاقش نمیدهم.))
    وقتی اصرارش کردند,گفت: ((دختر یک کلام بنویسد, طلاقش می دهم.))
    جز خواهر ها ,هیچ کس سر درنیاورد که چرا گللر از پدر اطاعت نمیکند.رفت وا مدهای مردانه ی حیاط بیرونی و پچ پچ های زنانه ی اندرونی شروع شد.چقدر به گللر گفتند بنویس : ((طلاق میخواهم.))و او ننوشت.
    خاله قوزی می گفت: ((خاطر خواهی دیده بودیم . ولی نه ندیده و نشناخته!هرچی فکر میکنم جایی سراغ ندارم که دختر و پسر همدیگر را دیده باشند.))
    بعد پیله میکرد به گللر. ولی اصرارها فایده ای نداشت.عاقبت حاج اقا گفت: ((باشد.انقدر بماند توی خانه تا بپوسد.))
    *
    توت ها,روی درخت مانده و خشک شده بود,ولی کسی حو صلهچیدن ان ها را نداشت. گنجشک ها با اسودگی روی درخت جمع شده و با صدای جیک جیکشان,حیاط را گذاشته بودند روی سرشان.دیگر دخترانی نبودند تا توت ها را بچینند و در سینی ها بریزند و گل محمدی روبش بچینند.گل های باغچه در انتظار گلستان مانده بودند تا به انها زندگی دوباره ببخشد.
    حاج حسن اقا روی ایوان ایستاده بود و ذکر میگفت. هر بار که نفسش میگرفت دستش را میگذاشت روی سینه و به اسمان نگاه میکرد.گلچهره , روی تختگاهی کنار حوض نشسته بود. صدای قران او با صدای گنجشک ها و صدای پاهای خسته خاله قوزی که بر اجر فرش ها کشیده میشد.,ترنم غم انگیزی داشت.خاله قوزی لب حوض بود.خمیده تر از همیشه به نظر میرسید و با بد گمانی به طرف اتاق های ان طرف حیاط که محل زندگی اقا رسول و عروس تازه ای بود, نگاه میکرد.
    گلچهره , قران را بست . گفت: ((باورم نمی شد که بچه هایم این طور سیاه بخت شوند.چقدر به اقا رسول گفتم. ما ادم های ترک ساده ای هستیم,دختر تهرونی به دردمان نمیخورد ولی مگر,خرجش رفت.گفت یا شیرین را میگیرم,یا تریاک می خورم خودم را میکشم.))
    خاله قوزی گفت: ((دختره یه شب هم سازگاری نکرد,از همان شب اول بنای ناسازگاری را گذاشت.))
    _درد که یکی دوتا نیست.ان از اقا ولی که دختر سید خانواده دار را رها کرده و رفته تهران دنبال افکار عجیب و غریب,این هم از گللر که شده ایینه دق.
    از اتاق اقا رسول صدای ائاز زنی می امد: ((عاشقم من. عاشقم من. منعم نکنید ! منعم نکنید!)) و صدایش با گریه های پنهانی و خفه دختری که مشغول گلدوزی بود,می امیخت و هم چون تیری بر قلب گلچهره فرو میرفت.
    حاج حسن اقا,همان طور که روی ایوان قدم میزد,به گلچهره نگاه کرد که سرخی دوران جوانی از گونه هایش رفته بود و جای پای غم به صورت شیارهای عمیق بر پیشانی و دور لب هایش ظاهر شده بود.دختری که زمانی شهرت زیباییش در نجف پیچده بود,نصیب او شد.طلبه جوانی که از دیاری دور امده و ساکن خانه حاج حکیم شیخ محمد ترک شده بود.هنوز بوی جوشانده های شفا بخش او در دماغش بود. کاش میشد خوشانده ای بخوردتا از غصه خلاص شود
    *
    بعد از انکه سلطنت خانم پته شیرین ومادرش را روی اب ریخت,اقا رسول هم قبول کرد شیرین را طلاق بدهد و حاج حسن اقا هم با وساطت خاله قوزی و گلچهره راضی شد که گللر با مهدی برود. هر چند که مرگ او از همان زمان اغاز شد.
    *
    پشت پنجره یک اسب سفید و یک اسب سیاه,و زنی که میترسد سوار اسب شود.زن های ترکمن و روسری های بزرگ گلدار خود ار جلوی دهان گرفته اند . با تعجب به گللر نگاه می کنند.شاید در دلشان به زنی که از اسب میترسد میخندند.شاید هم از موهای زن سروان در حیرتند.گللر به دستور مهدی موهایش را کوتاه کرده است.مطابق با اخرین مدل روز.گیس های بافته اش را به عنوان یادگارروزگاران گذشته ته صندوق گذاشته.سلطنت خانم اگر او را ببیند , حتما میگوید: ((گیس بریده!))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    این دستور مهدی بود که با سر برهنه به مهمانی برود و او نمی توانست باور کند.به کابوس بیشتر شباهت داشت تا واقعیت.
    _ولی اگر حاج اقام بفهمد,حتما دق می کند.اگر تا حالا دق نکرده باشد.
    _حرف های کلثوم ننه را ول کن.اگر بخواهی دنباله رو ان ها باشی,باید سوار کجاوه شوی.گللر جان پدران نم خواهند بپذیرندکه دنیا عوض شده .
    _ولی من خجالت میکشم. از فکرش هم به خودم میلرزم. اخر من چطور با سر برهنه بروم جلو نامحرم؟
    _چند نفر از زن های صاحب منصبان که بی حجاب شوند ]بقیه هم ترسشان میریزد و یاد میگیرند.
    _ولی مهدی..........
    مهدی که همیشه مهربان بود عصبانی شد.در چشم هایش که معلوم نبود چه رنگی است,شعله های اتش زبانه کشید,نگاه تندی به او کرد و گفت: ((مجبورت نمی کنم,اما اگر می خواهی با حجاب بیای اصلا نیا. تنها می روم.))
    یک نفر انگار او را از روی بلندی پرت کرد.مثل کابوس های دوران بچگی.تهدید بود یا واقعیت؟!
    مهدی به دوربین عکاسی اش که برای مردم حکم جعبه جادو را داشت ور می رفت.
    ایا او باید از همه گذشته ها,پدر,مادر و همه چیز هایی که با گوشت و پوستش امیخته بود,جدا می شد واز این مرد اطاعتمیکرد؟درست است که مهدی گفته بود مجبورش نمی کند,ولی او مجبور بود,نمی توانست شوهرش را بفرستد وسط فوجی از زنها و خودش در خانه بماند با زمزمه ای از گذشته ها ؛بشود خانم خانه دار.ویادش افتاد که مهدی بارها گفته بود:از زنی که بوی پیازداغ بدهد متنفرم.مهدی گفته بود مجبور نیستی.ولی عشق , ریسمانی بود که او را میکشید به همهان جاکه می خواست وبه کجا؟ همین جا.
    خودش را توی اینه شکسته که زیر بالش پنهان کرده میبیند. موهای سفیدی که بدون نظم وبی رحمانه کوتاه شده است.رو می کند به اسمانی که از شیشه های کدر معلوم است و می گوید: ((توبه ,توبه,توبه.خدایا از هر چه کردم توبه.))
    خدایا,خودت می دانی وقتی ان طور توی مجلس رفتم چه حالی داشتم.دست هایم خیس عرق بود.قلبم درد گرفته بود.حاج اقام با ان چشمهای درشت پر ابهت از زیر ابروهای پر پشت,با سرزنش نگاهم میکرد.هر جا می رفتم,دنبالم بود وچشم های دریایی مادرم که طوفانی بود.طوفان!تندبادی که با صوت قران و دعا بهم امیخته شده بود و همراه با نغمه موسیقی به گوشم میرسید.ولی خدایا!نمی توانستم شوهرم را رها کنم.مگر مادرم نگفته بود.مگر به خواهر ها نگفته بود اگر شوهرتان به ان طرف دنیا هم رفت,دنبالش بروید؟و او هم امده بود.به دنبال مهدی. به هر کجا به دورانی عجیب.
    از پشت پنجره به اسمان که حالا چرک شده نگاه می کند.مادر می گفت: ((اگر لباس ها چرک مرده بشود باید در لاجورد خیسشان کرد.))کاش می شد اسمان را هم سشت تا دوباره لاجوردی شود.
    هنوز صدای پیر زنی که هفته پیش مرد می اید: ((قیزیل گل المیایدی)) به جای او پیرزنی امده که به همه چیز و همه کس به بد گمانی نگاه می کند. گاهی انگشت سبابه اش را که جوهری است جلوی چشمهایش می گیرد وسر تکان می دهد.انگشتی که پای سند وسند هایی زده تا مالکیت هر ملکی را در دنیا از او سلب کند.پیر زنها,حکایت انگشت های جوهری را خوب میدانند.
    پرستار شب ,سعی دارد با گلوله های کوچک باقی مانده از نخ ها ,چیزی ببافد؛نقشی درهم.صدای خر و پف پیرزن ها بلند است.
    _گللر خوابت نبرده,توی فکری؟نکند یاد کالسکه و قصه های قدیمی افتادی؟
    _نه یاد بافتنی هایم افتادم.تو تگر می خواهی بلوزت قشنگ شود,باید سراستینها ویقه اش را یاس بزنی,نه اینکه کورش کنی.
    پرستار شب با ناباوری به پیرزنی که در رختخواب نشسته است نگاه می کند.
    _اگر می امدی خانه ما میدیدی.خانه ما پر از بافتنی است.رو قوری,رومیزی,روتختی و..... برای دخترها و نوه هایم خیلی چیزها بافتم. کاش میدیدی.
    به انگشت هایی که می لرزد نگاه میکند . می گوید: ((گل کوکب گه گلبرگ هایش به دور هم میچرخد و می چرخد وخدا میداند چند پر دارد,صد پر یا شاید هم هزار پر.
    اول برای ماهبان بافتم بعد هم برای گلبانو.هر دشان توی یک روز عروسی کردند.این جوری به من نگاه نکن.یک روز تورا به خانه ام میبرم.تو باید حتما عکس حاج اقام را ببینی. حاج اقام پیش نماز ترک ها بود. برای خودش کسی بود!ولی حیف ما بچه ها قدرش را ندانستیم.با اینکه عکس حاج اقام را سالها است که به دیوار زده بودم,ولی همیشه از چشم هایش می ترسیدم.باور نمی کنی؟))
    پرستارشب خسته است. دست از بافتن کشیده و در خیال خوابی راحت به پشتی صندلی تکیه داداه. زیر چشم هایش از ارایشی عجولانه سیاه شده است که برجستگی رگ ها را بیشتر نشان می دهد. با همان نگاه بی حال به گللر زل می زند و میگوید: ((می ترسم بافتنی هایت م مثل حرف هایت از خیال بافته شده باشد.))
    *
    گللر زیر لب گفت: ((بالا رفتیم دوغ بود.پایین امدیم ماست بود,قصه ما راست بود.))
    چرا کسی قصه هایش را باور نمی کرد. شاید به خاطر این که ,شبی که سوار بر کالسکه شده و همراه مهدی رفته بود.پدر,اورا بدرقه نکرده بود.حتی اجازه نداده بود که مادر جون اینه و قران روی سرش بگیرد و کاسه ابی را پشت سرش خالی کند.
    او می رفت,در حالی که اتاق پر از جهیزیه اش را گرد و غبار گرفته بود. همره با یک بقچه می رفت که تویش یک تکه پارچه از لباس قدیمی پدر بود.چیزی گرانبه. همان روز,مادر جون او را به صندوق خانه برده بود.بوی ترشی و مربا می امد . هوس کرد از ترشی ها بچشد.اما در خانه ای که بزرگ شده بود,احساس غربت می کرد.از نور گیر بالای سقف نور افتاده بود روی صندوق که روکش های قرمز داشت,با گل میخ های زنگ زده. مادر جون در صندوق را برداشت؛انگار راز سر بسته ای را می گشاید. نیم تنه ای را که پر از گلدوزی هایپیچ در پیچ بود,بیرون اورد.
    _این مال پدرتان است.
    لباس مخمل ابی که گذشت زمان,رنگ ان را پرانده بود. ولی گلدوزی ها هنوز زیبا ودرخشان بودند.
    مادر جون گفت: ((این همان لباس است که پدرتان پوشید و سوار بر اسب شد و به نجف امدو))
    گللر این قصه را قبلا از زبان خاله قوزی شنیده بود.قصه پسری که از میان بلوط زارهای اذربایجان به سرزمین های گرم عرب کوچ کرده بود.مادر جون یکی از استین ها را شکافت و به دختر داد.
    _این را نگه دار برای روز مبادا.
    گللر فکر کرد این استین نخ نما که دنباله ساقه گلی بر ان دوخته شده ,چطور می تواند روز مبادل به داد او برسد.
    _نترس .دستش بزن.
    گللر , استین ها را در دست فشرد و سکه هایی که میان رویه و استر لباس دوخته شده بود را حس کرد.
    _خدابیامرز مادربزرگ,این اشرفی ها رامیان لباس پسرش دوخته بود تاگر درمانده شد خرج کند.
    _و پدر درمانده نشد؟
    _نه.لباس را نگه داشت تا امروز. هر کدام سهمی از این لباس دارید. بعد از صد وبیست سال....
    مادر و دختر در صندوق خانه,زانو به زانو نشستند و گریه سیری کردند. گریه خداحافظی.انگار به دلشان برات شده بود که این دیدار اخر است.
    گللر , وقتی سوار کالسکه شد و در دل شب رفت,همه چیز را فراموش کرد.با مردی سفر می کرد که او را از گذشته اش جدا میکرد. از حیاط های بیرونی و اندرونی.از پنجره ها,از بوی خاک ابپاشی شده کف حیاط صدای قران پدر ودعای مادر.از درخت توت و گل های محمدی.
    با سوان مهدی ,زندگی تازه ای داشت.و هر جا وارد می شدند قرین عزت و سربلندی بودند. با ان جعبه جادویی که عکس ادم ها را ضبط می کرد,با شعرهایی که با خط خوش می نوشت.سه تار را از دست مطرب ها می گرفت و از سیم هایان,اهنگی سحر امیز بیرونمی اورد.نمایشنامه می نوشت و اهنگ می ساخت تا بچه های مدرسه ان را اجرا کنند...
    ((خدایا,توبه,توبه,توبه.))
    فقط بی حجابی که نبود...معلوم نبود کی تار را گذاشت در دست های او.
    _نه .نه نمی خواهم معصیت است. همینم مانده که تار بزنم.
    ولی مهدی دست بردار نبود.
    _برایت معلم گرفته ام باید یاد یگیری.
    و ان وقت او شروع کرده بود: ((یک و دو سه و چار,یک و دو وسه و چار.)) وصدایی که گذشته و اینده را به هم می پیوست و با طنینی غمناک می خواند: ((بزن تا و بزن تار.))
    در میان نغمه جادویی موسیقی می رفت تا همه چیز را فراموش کند,ولی گاهی در میان اواز ها,صدایی اشنا می شنید.چیزی که اورا یاد پدرش می انداخت,یاد مادر و خواهرها و خاله قوزی که از همه پیرتر بود.شاید تا ان وقت مرده بود.
    زمان,چنان گذشت که او نفهمید مرگ پدر چطور به انجام رسید مرگی که از سال ها قبل شروع شده بود.
    تلگرافی با چند کلمه ام: ((پدرمان حاج حسن اقا فوت کرده است.))بعدها به گللر خبر دادند که حرف مردم,مرگ پدر را جلو انداخته. یک روز می گفتند دخترت بی حجاب رفته وسط مرد ها.روزدیگر می گفتند:دخترت توی مجلس تار می زند.یک روز می گفتند,اقا ولی بی دین شده. اگرچه حاج اقا خانه نشین شده بود,ولی باز هم حرف ها را به گوش او میرساندند.
    روزهای دراز تنهایی او را,صوت قران که با سرفه های طولانی همراه بود,پر می کرد.گلچهره هم هر چه ختم بلد بود می گرفت تا فرجی شود.
    گللر شاید تقاص پس می داد,شاید پدر نفرینشان کرده بود.یا در ان شب برفی ,سخنی بر زبان نیاورده , ولی همان اه گرم,کار خودش را کرده بود.شاید پدر به جای اینکه بگوید به پای هم پیر شوید ,چیز دیگری گفته بود که ان همه بلا به سرش امد.مهدی به هیچ چیز اهمیت نمی داد.نه تنها به مرگ پدر گللر,بلکه به مرگ پدر خودش هم.خبر مردن اقا سید میرزا مهاجر را در روزنامه نوشتند.او کسی بود که در جریان مسجد گوهرشاد به زندان افتاد و همهن جا هم مرد.مهدی , مثل قهرمان قصه ها می تاخت و می رفت و به هیچ چیز و هیچ کس توجهی نداشت.ولی گللر صدای قصه خوانی را به یاد داشت که گفته بود: ((شاهنامه اخرش خوش است.))و اخر شاهنامه او را از خواب پرانده بود.از خواب شب های پر ستاره ترکمن صحرا و مردی که گفته بود: ((بزن تار و بزن تار.))
    *
    تمام شب , نور نعش کش در چشم گللر افتاده است.پرستار شب,روی بافتنی خوابش برده؛با انگشت هایی که نخ به دورشان پیچیده است.
    چند روز پیش دختر ها امده بودند؛با صورت هایی مثل برگ گل.گللر گفته بود: ((کارها تمتم شد؟جهیزیه ها؟عرئسی ها؟خواستگاری و حمام زایمان ها؟پس کی مرا مبرید؟من رفتنی ام.میفهمید؟))
    _مادر چند روز دیگه هم صبر کنید . باید خانه را رنگ کنیم. باید پرده ها و مبل ها را عوض کنیم.ترشی ها,مربا ها,کوفته,کباب,دلمه..........مگر خودت نگفتی باید دختر های خانه داری باشیم.
    گلبانو این پا و ان پا می کرد.دلشوره داشت.این بار صدای بوق ماشین حاجی عزت می امد.دخترها رفتند.امدنشان انگار چشم به هم زدنی بیشتر نبود.
    خانم رضایی می گوید: ((نوبتی هم باشد, نوبت توست.))
    _نه.من این جا نمیمیرم.دخترها بلاخره مرا می برند به اتاق افتاب رو که پنجره های بزرگ شیشه ای دارد.
    _اره بقیه اش را می دانم....و ملافه های لاجورد زده می اندازند رویت.
    لحن خانم رضایی تلخ و گزنده است. گللر سرش را زیر لحاف می کند و زمزمه می کند: ((قیزیل گل المیایدی.))
    بعد لب هایش را گاز میگرد و می گوید: ((نه. نه.من نمی خواهم اینجا بمیرم.من باید در خانه خودم بمیرم.پسرها,پسرهای خواهر و برادر بروند جلوی تابوتم و دختر ها و فامیل و همسایه هایی که ان قدر به من خوبی کردند.باز می خواند: ((قیزیل گل المیایدی.))
    پیرزن ها سرهاشان را زیر لحاف میکنند تا اوازی را که شبیه اواز قبلی است نشنوند.
    ((بالا رفتیم ماست بود,پایین امدیم دوغ بود.قصه ما دروغ بود.))همه چیز دروغ بود؟حتی صدای نوزادی که در نیمه شب تابستان به دنیا امد. تمام شب مهدی بالای سر پسرک نشست. انگار تا ان موقع هیچ بچه ای را ندیده بود.نامنامه ها را ورق زد و بالاخره گفت: ((نامش را می گذارم سپهر.))و با لحنی اندیشناک اضافه کرد: ((سپهر همیشه زنده است , حتی اگر همه بروند.))پرستار های شب که تمام زندگی شان به کلاف های سردرگم کاموا و پر حرفی های شبانه,بسته شده ,این حرف ها را باور نمی کنند.خانم رضایی هم که هیچ چیز را باور نمی کند.او حتی در محبت فرزندان نسبت به مادران هم شک دارد.به یاد زن همسایه افتاد که دیگر نتواست باور کند که این زن شیک پوشی که درون عکس ها بود,همین گللر همسایه شان باشد.
    هیچ کس این چیز ها را باور نمی کرد,به جز بچه هایی که سال ها بعد,چشم هایشان را به مادر دوخته بودندکه مثل شهرزاد قصه گو از زمان های عجیب سخن می گفت.از عشقی که به پدر انه تعلق نداشت,ولی مثل چیز هایی که در کتاب ها می نوشتند زیبا بود.برای همین بود که شب های جمعه سر مزار مردی می نشستند که روز به روز لبخندش کم رنگ تر می شد.مردی که خود را به زندگی ان ها متصل می کرد.گلبانو و ماهبانو چرا حالا نمی خواستند اخر شاهنامه را باور کنند.چرا نمی خواستند باور کنند مادر رفتنی است!حتی خانم رضایی هم در گوششان گفته بود.
    گللر,نگاهش را به چادر مخملی انها دوخته و گفته بود: ((مرا به خانه ام ببرید. زمستان نزدیک است.باید زیر درخت خرمالو چوب بزنم.باید گلهای شمعدانی را قلمه بزنم.بافتنی هایم نیمه کاره مانده....))
    ولی انها رفتند و عطر و بوی زندگی را با خود بردند.
    نور نعش کش ها افتاده توی اتق.ولی او هرچه می بیند همان اسب های سفید و سیاه و صدای شیهه اسبی بی سوار که در صحرای خاکستری می دود.رویایی وحشتناک!
    پرستار شب می گوید: ((هوا هنوز گرم است.))
    ولی گللر سردش است.سرد,مثل ان شب,شبی که باران,سیل را در خیابان ها راه انداخته بود.شبی که انگار تمام یخ های دنیا را در وجود او ریخته بودند.اخر شاهنامه ان طورکه پیرمرد نقال گفته بود خوش نبود.اخر شاهنامه چشم هایی بود که ته جوی اب,زیر باران تندی که میبارید,گنگ و بی هویت به نظر می رسید.یکی از چشم ها پر از خون بود و ان یکی...معلوم نبود چه رنگی است.سرمه ای,ابی,خاکستری یا سبز.....
    پاسبان سعی میکرد گربه ای را که حریصانه خون دلمه شده ی روی صورت او را می لیسید,دور کند.مردی که لباس نظامی پوشیده بود ,با همه ی ستاره ها و نشان ها ته جوی اب بود.
    رهگذران,گویا از مرده یک نظامی هم میترسیدند.کوه غرور ته جوی اب بود؛با صورتی که از خون و لجن پوشیده شده بود.او که خیلی وقت بود لباس نظامی به تن نکرده بود ولی حالا....منظورش چه بود؟شاید می خواست از انها انتقام بگیرد.
    خیابان سرد بود,سرد تر از همه یخهای دنیا و باران که خیال بند امدن نداشت.همه چیز در ذرات باران و مه وتاریکی فرو رفته بود و جوی اب....
    نمی توانست توی جوی اب را نگاه کند.سرش گیج رفت,ولی پاسبان ها اورا برده بودند تا جسد را شناسایی کند.
    سر مردی که در لجن فرو رفته بود بلند کردند و گفتند: ((نگاه کن.))و او سبیلهای بور و خون الودی را دید و لبهایی که با خشم و ازردگی رو به پایین کشیده شده بود. موهایش خون الود بود.
    جوی اب عمیق بود!عمیق تر از چاه قدیمشان که او در بچگی می ترسید داخل ان را نگاه کند. می ترسید سرش گیج برود و بیفتد توی چاه. ولی حال... چیزی نمانده بود که در جوی اب بیفتد.
    بچه از دستش رها شد,دستی امد و بچه را گرفت,بچه , انگار همان سینی توت بود که از دستش افتاده بود و مردی که گل های محمدی را از روی توت ها برداشته بود,مردی که رنگ چشمهایش معلوم نبود,حالا فقط با یک چشم به او نگاه می کرد.
    یکی از پاسبان ها سر را برگرداند و به مردی که بارانی روشن پوشیده بود و از کلاه لبه دارش قطرات باران می چکید,نشان داد و گفت: ((نگاه کنید,جناب سروان,گلوله خورده اینجا.)) و گیجگاه را که مبدل به حفره خونی شده بود نشان داد.دست هایش سرخ و پر خون شده بود.در یکی از دست های جسد تفنگ بود,ولی ساعت به دست نداشت,شاید رهگذران یا یکی از مامورین... خدا بهتر می دانست.
    یک نفر داشت صورت جلسه می نوشت.گللر سرش گیج رفت و دلش اشئب شد.حس کرد که داخل چاه عمیقی فرو می رود.دستش را به دیواره چاه می گرفت تا بیرون بیاید.با نیرویی عجیب_شاید نا خود اگاه_دستش را دراز کرد و از جیب مهدی , کاغذی را بیرون اورد اخرین نامه عاشقانه!
    هیچ کس متوجه او نشد.توی ان باران و تاریکی و شلوغی.. می دانست اگر کاغذ را به انها بدهد دیگر صاحب ان نخواهد بود.مردی که بارانی روشن پوشیده بود,با صدایی جدی گفت: ((خانم , این مرد شو هر شماست؟))
    گللر با صدایی غریب,با صدایی که انگار به او تعلق نداشت,گفت: ((خودش است,سید مهدی مهاجر.))واین صدا در سیاهی و مه پیچید و در میان اشباحی که به این سو و ان سو می رفتند.صدا برایش تازگی داشت: ((سید مهدی مهاجر.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یاد اقا سید میرزای مهاجر افتاد.شاید همان وقت که او را به زندان میبردند,پسرش روسری از سر گللر برداشته و تار را در دست او گذاشته و گفته بود: ((کاری نمی شود کرد.جلوی جریان زمان را نمی شود گرفت.))مهدی باورش نمی شد جریان زمان او را این گونه به ته جوی اب فرستاده باشد!
    نه صحرایی بود ونه اسب های سفید وسیاه و نه اسمان پر ستاره و نه ان لباس های پر گل ترکمنی که سکه هایش جرینگ جرینگ صدا می کرد و نه سیب های سرخی که دختران روستایی در ظرف های بلورین برایشان اوردند.شب بود و سکوت و باران که خیال بند امدن نداشت و خاکستری تیره که از همه سیاهی ها عمیق تر بود.
    توی جوی اب,فقط سیاهی بود که با سرخی خون و لجن امیخته شده بود و صدای زنی از دور دست ها می امد که گفته بود: ((خودش است.سید مهدی مهاجر.))
    صداهی دیگر هم بود. صدای اژیر امبولانس و صدای اشباحی که جنازه را در امبولانس گذاشته و برده بودند.معلوم نبود چه زمانی بچه را در بغل او گذاشته و غیبشان زده بود. شاید اگر بچه نبود بیهوش شده بود. ولی سعی می کرد خودش را حفظ کند.
    خیابان خلوت بود. عابری نبود.ماشین رد نمی شد.فقط صدای سم اسب ها می امد که درشکه ها ی کرایه ای را می کشیدند.شب که می شد,درشکه چی های پیر که جرئت نداشتند روز را به جدال با ماشین های سواری بگذرانند,به خیابان می زدند تا خرج زندگی شان را در بیاورند. صدای سم اسب ها در گوشش پیچیده بود. مثل عروسک های کوکی بلند شد.بچه را محکم به خود فشرد.
    _های ,درشکه.
    درشکه چی نگه داشت و با تعجب به زنی که در باران خیس شده بود,نگاه کرد.
    _کجا خانم؟
    و زیر لب گفت: ((این وقت شب و تو همچه هوایی!))
    _دروازه دولاب . کوچه بنفشه.
    سوار شد. با دست هایی لرزان کاغذ را باز کردو سعی کرد در نور اندکی که از فانوس درشکه می تابید,ان را بخواند.معلوم بود,مهدی وقتی نامه را می نوشته ,دست هایش می لرزیده,اما هنوز اسلوب و زیبایی خط نستعلیق را حفظ کرده بود:
    ((گللر , ای همه گل های زندگی من.دکتر ها گفته اند که مساول شده ام و مرضم قابل علاج نیست . تقاضا کردم مرا به خارج بفرستند ولی موافقت نکردند. ارتش هممه ی مقاماتم را گرفت و حکم از کار افتادگی را با مواجبی اندک داده است.من نمی توانم تن به ذلت بدهم . سپهر جای مرا می گیرد.))
    گللر تازه متوجه لحن عجیبی شد که وقت انتخاب نام سپهر در صدایش بود: ((اگر همه بروند,سپهر می ماند.))
    دوباره خواند . سه باره.کلمات سنکین بودند و او حس کرد همه عمر باید با ر سنگین این کلمات را به دوش بکشد؛خودش به تنهایی.خانم رضایی حق دارد همه چیز را دروغ بپندارد. همه چیز دروغ بود.حتی قصه عشق گللر و مهدی که در مشهد پیچیده بود! مهدی اگر عاشق انها بود خود کشی نمی کرد.اگر لن همه مغرور نبود,غصه هایش را با او قسمت می کرد.اصلا شاید هیچ وقت عاشق کسی نبوده.او,همیشه عاشق خودش بود,عاشق بلند پروازی هایش.عاشق اسم و رسم و جاه و مقام. عاشق این که وقتی از جایی رد می شود,سربازها به سلام نظامی بدهند و دختر های مدرسه برایش دست تکان بدهند.
    ان شب,گویی درشکه انها تنها مرکبی بود که در خیابان می رفت. راه باغشاه تا دروازه دولاب چقدر طولانی شده بود!ان قدر که می توانست همه دوران زندگی اش را از زمانی که به مکتب رفته بود,تا وقتی ان ماجرا پیش امد, به یاد بیاورد.
    ولی جز تصاویری درهم و برهم همراه با صداهایی از صوت قران و زخمه تار و دعای مادر و خواهرانی که چیزی نمانده بود فراموششان کند ,جلوش ظاهر نمی شد.
    حالا باید به خانه گلرخ می رفت؛خانه رحیم اقا.کسی که او و برادرها دلشان نمی خواست با گلرخ عروسی کند ؛ولی حاج حسن اقا عجله داشت تا زنده است دختر کوچک را به خانه شوهر بفرستد و دستش از قبر بیرون نماند.
    در مدتی که تهران بودند,فقط سه بار انها را دیده بود.مهدی,انها را هم شان خود نمی دانست.
    درشکه جلوی در نگه داشت.گللر پول درشکه چی را دادا و با اخرین رمقی که داشت خود را به در رساند. هر لحظه ممکن بود بیوش شود؛ان هم نیمه شب و با بچه ای در بغل. در زد وصدای پایی شنید و دیگر هیچ ....
    افتاده بود توی چاه و به دیواره ها چنگ می زد تا خود را به روزنه ای برساند.روزنه هم چون ستاره ای در دور دست ها کورسو می زد.
    در فضایی مه الود_که همه چیز به شکل لکه های خاکستری بود_ستاره کم کم به او نزدیک می شد.بوی گلاب می امد. لبه استکان را که به لی های او چسبیده بود,حس می کرد,ولی دهانش قفل شده بود.
    _چه شده خواهر ؟تو که مرا نصفه عمر کردی.
    صورت گلرخ و رحیم اقا را از میان تاریکی به سختی دید.ناگاه یاد حس عجیبی افتاد که وقت عقد کنان خواهر کوچک داشت.روشنی چهره عروس و تیرگی صورت داماد,ان روز نقل مجلس عقد کنان شده بود. خاله قوزی را دید که دست به کمر زده و گفته بود: ((چه خبر است؟حاج اقا عجله دارد گلرخ را شوهر دهد؛ ان هم به مردی که جای پدرش است.))چه فکر هایی می کرد, ان هم در ان وضعیت.
    کاش مادر جون ان جا بود و او می توانست سر روی زانویش بگذارد و سیر گریه کند.کاش بار دیگر,دعای صبحگاهی مادر را می شنید و دست هایی را میدید که به طرف سپیده اسمان دراز شده و((امن یجیب)) می خواند.
    سیلهی کم کم از جلوش کنار رفت . حالا می توانست چراغ گرد سوز را روی کرسی ببیند و صدای نفس پنج بچه را که زیر کرسی خوابیده بودند بشنود.می توانست صورت گلرخ و رحیم اقا را با ووضوحی بیشتر ببیند و از چشم های نگران انها متوجه وضع وخیم خود بشود. ناگهان نیم خیز شد و با وحشت گفت: ((سپهر!سپهر کجاست؟))
    گلرخ گفت: ((خیالت راحت باشد خوابیده است.))
    گللر لرزش گرفت . دندان هایش به می خورد. گویی یخ به پشتش بسته بودند.
    _سردم است. خیلی سردم است!
    گلرخ یک بالش دیگر گذاشت پشتش و لحاف کرسی را کشید تا روی گردنش و او گرمایی اندک را حس کرد که نزدیک می شد.
    _خدا را شکر به هوش امدی.چقدر هول کرد!
    رحیم اقا ,قاشق را در لیوانی که پر از گل گاو زبان بود,چرخاند و گفت: ((ابجی گللر بخور.این را که بخوری ,حالت بهتر می شود.))
    _اخر بگو ببینم چه شده؟
    گل گاو زبان را هر طور که بود خورد و حس کرد گرم شد.به چشم های خواهر که درخشنده و زیبا بود ,نگاه کرد. گلرخ گفت : ((اقا مهدی کجاست ؟))
    گللر مثل کوهی منفجر شد.صدای گریه اش ان قدر بلند بود که به گوشهمسایه ها هم رسید. دقایقی بعد گللر ارام بود و حرف می زد.گویی زنگی گذشته او به کسی دیگر تعلق داشت:
    _مثل خواب و خیال بود . باید همان موقع می فهمیدم که این ارامش,طوفانی به دنبال خود دارد.ولی افسوس ....
    مهدی به خاطر کار فنی اش , به خاطر عکس هایی که می گرفت و اشعاری که می گفت,هر روز مقام و منزلت بالاتری پیدا می کرد. شب ها نمایشنامه می نوشت تا برای تبلیغات تجدد طلبی اجرا شود. توی یک نمایش من و خودش هم شرکت کردیم.
    گلرخ در حالی که چای می ریخت , در دل گفت: ((چه می گوید؟مگر ممکن است دختر حاج حسن اقا جلو مردم نمایش بازی کند؟))
    _می دانی خواهر من شده بودم ملکه شیرین و مهدی هم در نقش خسرو بازی می کرد. این نمایش را در چند شهر اجرا کردیم.
    _پس وقتی تلگراف زدیم که پدر مرده,سرت به این کار ها گرم بود.
    _خوب , چکار می کردم؟من که تقصیری نداشتم . شوهرم این طوری می خواست.به خاطر همان نمایشنامه ان قدر پول گرفت که یک ماشین خرید. سپهر که به دنیا امد نفهمیدم چطور بزرگ شد. دایه شیرش داد وگماشته ها خدمتش کردند.سرم به زندگی گرم بود.نمی فهمیدم کی شب می شود کی روز.مهدی هرچه پول در می اورد,می ریخت جلو ما و من هی به خیاط سفارش دوخت لباس می دادم. یا مهمان داشتیم یا مهمانی می رفتیم.
    رحیم اقا به اتاق کوچک بالا خانه رفته و دو خواهر را تنها گذاشته بود.
    _یک روز به خودم امدم و متوجه شدم که ما را دیگر به مهمانی دعوت نمی کنند. زیرگوشمان مهمانی می دادند و ما بی خبر بودیم. مهدی می گفت : حوصله شان را ندارم.فکر کردم مدتی که بگذرد,همه چیز به حال اول بر می گردد.به او گفتم :بهتر است کمی استراحت کنی .چطور است برویم مشهد؟مادر جون مریض است. گفت : هیج جا نمی خواهم بروم.
    شب ها دیر می امد ؛ خسته و رنگ پریده. فکر کردم زیر سرش بلند شده.تعقیبش کردم,متوجه شدم بیکار توی خیابان ها می گردد. می گفت:اعصابم خراب است.صدای بچه اذیتم می کند. رختخوابش را برد اتاق مهمانخانه. از پشت پرده می دیدم که شب تا صبح می نیسد. یک عالم کاغذ مچاله دورش بود .......
    گللر ارام ارام اشک می ریخت. دلش می خواست همه عمر گریه کند.
    _....از خرج خانه کم نمی گذاشت تا اینکه خانه نشین شد.می گفت : مرخصی گرفته ام.ولی به یک افسر چقدر مرخصی می دهند؟ از خانه بیرون نمی رفت.تار را برمی داشت و می رفت دم باغچه و می خواند: ((خسته شدم من از این زندگانی,مردن بهتر است از این زندگانی.))یک روز فهمیدم ماشین را فروخته. یک روز هم دوربین عکاسی اش را.بعد هم دوربین نقشه برداری را. گفتم : مهدی چه خبر شده؟این چه کارهایی است که می کنی ؟گفت :گللر جان می خواهم خانه بخرم.گفتم :خانه که داریم . خانه به این خوبی!گفت: این خانه مال دولت است. می خواهم خانه ای بخرم بهاسم تو.زیاد سرفه می کرد.صدای سرفه هایش با زخمه تار وتاریکی شب یکی میشد.
    فکر می کردم حاج اقا مهاجر نفرینش کرده است.تا این که پری شب نیامد. دیشب هم.یک مرتبه از خواب خرگوشی بیدار شدم, به دلم برات شد که خبرهایی است. باید زود تر از اینها می فهمیدم؛از نگاه های زنان همسایه؛از این که به مهمانی دعوت نمی شدیم؛از این که مهدی لباس های افسرس اش را نمی پوشد.صبح رفتم کلانتری و قضیه را گفتم و بعد... .
    گللر سرش را به بالش تکیه داده و رنگش به شدت پریده بود.لب هایش می لرزید. چشم ها را بسته بود تا دیگر چیزی را نبیند. نه ان چاه عمیق و بی انتها را و نه ان یک چشمی را که از میان لجن و خون به او نگاه می کرد. ساکت شد. به اطرافش نگاه کرد,به پرده های توری,به رو کرسی گلدوزی شده و به سرهای کوچک که به ردیف از زیر لحاف کرسی پیدا بودند.
    یکمرتبه با لحن جدی گفت: ((ولی مهدی نمرده!چون سپهر زنده است.سپهر همان مهدی است.))
    گلرخ به خواهر بزرگتر نگاه کرد.به او که روزگاری برایش عزیز بود و دست نیافتنی. خواهر های بزرگتر, گلرخ را داخل ادم حسصاب نمی کردند. تا وقتی که نامه های عاشقانه مهدی را برای گللر اورد.از ان وقت بود که فاصله های عمر از میانشان رفت.و حالا خواهر را در فصلی تازه از زندگی میدید. پرنده ای شکسته بال و سرگردان,زیر بار غمی بزرگ که همیشه باید ان را به دوش می کشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    گلرخ فکر می کرد ,کاش دست کم رابطه خواهرش با رحیم اقا خوب بود. می دانست که رحیم اقا کینه ای است و بی اعتنایی گللر و برادرها را نسبت به خود فراموش نکرده . با این حال در این موقعیت تلخ,می دید رحیم اقا با بزرگواری و جوانمردی همه چیز را تحمل می کند.حتی گفته بود: ((هر کاری از دستم براید برای ابجی گللر می کنم.))
    در قلبش احساس عجیبی به خواهر داشت.احساسی از مهربانی عمیق که سال ها گم کرده بود. اگرچه خواهر همچنان در نظر او دور و دست نیافتنی بود. با ان نگاه سرد و بی روح و بچه ای که لباسش با لباس های بچه های او خیلی فرق داشت.دو خواهر در این چند سال زندگی کاملا متفاوتی داشتند,ولی شاید از ان شب زندگی انها بهم گره می خورد.شیشه ها را بخار گرفته بود و باران و برف در هم وتند می بارید.گللر به اتاق نگاه کرد.
    به لحاف کرسی تیره رنگ و نیمدار و رختخواب هایی که با پارچه های اضافه سرهم بندی شده بود و یک قالی رنگ و رو رفته و نخ نما و یک جالباسی گلدوزی شده که پر بود از لباس های کودکانه. در گوشه اتاق ,میزی کوتاه بود با سماور,قوری و گل های کوکب بافته شده به شکل روقوری و زیر استکانی. در گوشه و کنار وسائل فقیرانه ,نشانه های از سلیقه خانوادگی می دید. تزئیناتی از تور و منگوله با ترکیباتی زیبا از رنگ ها. هرجا این ها را می دید خاطره خواهرهایی را به یاد می اورد که می توانستند, هر چیز دور انداختنی را تبدیل به شئ زیبا و قابل استفاده کنند.
    گللر سعی داشت خود در حالی که پشت کرسی نشسته و در میان اشیا حس کند. می خواست واقعیت خود را درک کند. ولی تاریکی می امد ,تاریکی عمیق. انگار او را انداخته بودند ته چاه و روزنه ای در دور دست ها کورسو می زد و او دوباره باید سعی می کرد,دست هایش را به دیواره ها بگیرد.گللر به خود امد. لحظاتی در خواب وبیداری گذرانده بود. با تگرانی از جا پرید:
    _سپهر کجاست؟
    گلرخ در اتاق نبود. گللر به سختی از جا بلند شد ورفت بالای سر سپهر که به خوابی راحت فرو رفته بود.
    موهای قهوه ای رنگش رو پیشانی افتاده و مژه های بلندش با ارامش بر گونه های صاف کودکانه اش خوابیده بود. نفس هایش ارام بود؛گللر ارام گرفت.((سپهر زنده است,پس مهدی زنده است.)) بوی نان تازه و چای دم کرده امد و گلرخ که نان ها را روی کرسی گذاشت.
    _چه خبر بود! اگر یخ کم دیر رسیده بودم,نان گیرم نمی امد.
    گللر بعد از ان شب کابوس زده,خواهر کوچکتر میدید.فرمانبر خانه پدری؛ کسی که وقتی برای خواهر های بزرگتر معلم سرخانه اورده بودند, چای می اورد و از پشت پنجره و گوشه وکنار, سعی می کرد چیزهایی یاد بگیرد. برخلاف دیگر خواهر ها که قران را یاد گرفتند و گلستان و بوستان و حتی قسمتی از ناسخ التواریخ را خواندند,گلرخ فقط توانست کوره سوادی پیدا کند! پدر و مادر جون حوصله نداشتند , وضع مالی حاج اقا هم مثل قبل نبود؛هرچند اتاق پر بود از پول های سهم امام که باید به نجف فرستاده می شد.
    صدای خر خر رحیم اقا از بالا خانه می امد.گلرخ گفت: ((حالا کاری است که شده,باید فکر اینده باشیم.)) مثل سیاستمداری بزرگ,یک ابرو را بالا داد و چینی به پیشانی انداخت و گفت: ((من که می گویم بیایید همین جا.))
    گللر , نگاهی به دور و برش کرد و در دل گفت: ((غیر ممکن است,مگر من میگذارم سپهر در چنین جایی بزرگ شود. روح مهدی به عذاب می افتد. سپهر باید مثل بچه اعیان ها بزرگ شود؛همان طور که مهدی ارزو داشت.))
    چشم های گللر نیمه باز بود وبی حال.گلرخ فکر کرد فتیله چراغ را پایین بکشد تا شاید گللر خوابش ببرد؛اما گللر از تاریکی وحشت کرد و با فریادی خفه گفت: ((فتیله را بکش بالا.))
    گلرخ به او نگاه کرد که با حالتی راز امیز و ترسناک حرف می زد و فتیله را کشید بالا. گللر حس کرد از روزنه ای نارنجی رنگ, همه چیز را می بیند و احساس ارامش می کرد. سعی کرد چشم های خسته و تب الودش را ببندد, ولی وقتی چشم ها را می بست, چشم هایی که ته جوی اب بودند, به سراغش می امد و او بوی وحشتناک لجن و خون مانده ای را که در عمق چاهی بی انتها بود, حس می کرد, ودستش را جلوی دهانش گرفت تا بچه ها و اقا رحیم را بیدار نکند.
    _خودخوری نکن خواهر.گریه کن. گریه کن.
    گللر گویی منتظر اجازه بود,بغضش ترکید. انگشت های منقبض خود را به لبه کرسی گرفت و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
    گلرخ گفت: ((صبح زود باید برویم سراغ اقا ولی,اما یادت باشد که اسمش را عوض کرده.))
    اشک گللر خشک شد. باورش نمی شد.
    _اقا ولی؟ مگر اینجاست؟
    _بله.چند ماهی است که امده؛نمی دانم خبر داری یا نه.اول حاج اقا را گول زد که می خواهد برود نجف و درس طلبگی بخواند,حاج اقا هم خام شد و خرج سفر او را داد,نگو که فکر های دیگری دارد.خلاصه انجا با عبدالحسین دعوا می کند._اخلاقش را که می دانی_ با هم حجره ای ها و با استادش هم مشاجره می کند.بعد به اصرار مادرجون به مشهد بر میگردد و سر نام گذاری پسرش الم شنگه ای به پا می کند,که نپرس.سلطنت خانم که اتش بیار معرکه بود,هرجا می رسید می گفت: ((چه نشسته اید که پسر حسن اقا وداماد مجتهد اقا,اسم پسرش را گذاشته کوروش!)) اقا ولی هم لج می کند و می اید تهران و می رود اداره سجل و احوال و اسم و فامیلی اش را عوض می کند و می گذارد:داریوش مانی. حالا تو ی یک روزنامه نویسنده شده و هر وقت اینجا می اید, یک بغل روزنامه می اورد و کلی حرف ونقل. بعضی وقت ها تا اخر شب با رحیم اقا اختلاط می کند. و چه می دانم ,راجع یکی بودن حق زن و مرد و فقیر و غنی حرف می زنند.من که همین قدر عقلم می رسد که بهتر بود به جای این حرف ها به فکر زن و بچه اش باشد.
    تازگی یک نامه هم از طیبه امد که نوشته بود: ((از دعوای اقا ولی با عبدالحسین خیلی ناراحت شدم اقا ولی خوب بود اگر رعایت شوهر خواهرش را نمی کرد,حق پسر خالگی را به جا می اورد.صاف و پوست کنده گفت:تو لیاقت خواهر مرا نداشتی. اصلا فکر زندگی و سه بچه مرا نکرد.اشوبی به راه انداخت که نگو.))
    _از گلستان چه خبر؟
    _خوبند.شوهرش تو شیراز کاسبی اش گرفته ودم و دستگاهی بهم زده.
    دو خواهر , در نیمه شب برفی,زنجیرهای زمان را گرفته و به سوی سرزمین هایی از گذشته و حال سفر می کردند.
    گلرخ گفت: ((همه مان اواره شدیم. فقط طاهره و اقا رسول ماندند مشهد.بیچاره مادر جون ...))
    _از او چه خبر؟بعد از ان عمل؟
    _حالش خوب نیست , دکتر ها هم جوابش کردند. تابستان که رفته بودیم مشهد,گفت: ((به مرگم راضی ام.))
    مدتی ساکت ماندند و بعد گلرخ گفت: ((ابجی گللر,نکند خودشان سر اقا مهدی را زیر اب کرده اند. مردی که ان همه هنر داشت...))
    گللر زیر لب گفت: ((کسی که ان همه زندگی را دوست داشت. گل ها و افتاب و دریا را وسپهر و گللر.))
    اذان صبح را گفتند , رحیم اقا امد.نمازش را خواند و صبحانه اش را خورد.
    گللر گفت: ((باید رحیم اقا را زودتر راهی کنم. کاری از دستش بر نمی اید.بهتر است به کار و کاسبی اش برسد.بقیه کار ها با من است.))
    عکس حاج حسن اقا روی طاقچه بود؛در یک قاب فلزی مشبک,با ان چشمهای درشت که نیمی از صورتش را پوشانده بود, وبا ابهتی که هنوز بخشی از ان در دل دختر ها مانده بود.نگاه پدر سرزنش امیز نبود.حنی اثری از محبت قدیمی در نگاهش خوانده می شد.
    رحیم اقا دسته ای اسکناس را در مشت گلرخ گذاشت و گفـت: ((شب زود تر می ایم.))
    سپیده سحر سر زده بود و دو خواهر از شبی به طول یک قرن گذشته بودند,بی ان که لحظه ای بخوابند.
    گللر خواهر را در شخصیتی تازه می دید. زنی پر کار و پر انرژی که مثل فرفره می چرخید و فکر همه چیز را می کرد و برای هر چیز نقشه ای داشت. حتی در ان صبح سرد و غمبار فکر نان تازه خانواده را هم کرده بود.گلرخ دو استکان چای گذاشت توی سفره.
    _ابجی گللر بخور.
    دل گللر ضعف رفت و احساس گرسنه گی کرد,ولی یک لقمه هم از گلوش پایین نمی رفت.گلرخ بین اتلق و صندوق خانه و حیاط رفت وامد می کرد,گفت: ((باید به فکر اینده باشیم به فکر این بچه....))
    بعد شکردان را برگردان در استکان چای.دانه های شکر مثل رود سپیدی در چای جاری شدند.
    _این را که باید بخوری. خدا حیر بدهد همسایه مان توی کارخانه قند و شکر کار می کند.
    استکان را به طرف دهان گللر برد و او چند جرعه نوشید وبا دست هایی لرزان و بر رنگ ,استکان را پس زد.گلرخ او را به حال خود گذاشت و شروع کرد به درست کردن نان و پنیر و ان ها را در کیسه ای پارچه ای گذاشت و رفت سراغ بچه ها.
    _زهرا جان بلند شو خیلی کار داریم.
    دخترکی چشم ابی از جایش پرید.گویی دلواپس چیزی بود.موهای روشنش منگوله شده و دور صورتش را پوشانده بود.
    _مادر مدرسه دیر شده؟
    _نه دخترم امروز نباید به مدرسه بروی. باید مواظب بچه ها باشی. پسر خاله ات هم هست.به عزیز خانم سپرده ام ناهارتان را بدهد.من باید با خاله گللر بروم.
    دخترک با حسرت به روپوش ارمک و یقه سفیدی که از جالباسی اویزان بود نگاه کرد وحرف های مادر را خوب گوش داد و به خاله تازه وارد که با رنگ پریده و موهای اشفته زیر کرسی نشسته بود,نگاه کرد.به سختی می توانست دیداری از او را در خاطرات محدود کودکی خود به یاد اورد.
    *
    دو زن از پله های فلزی روزنامه طوفان بالا رفتند. روزنامه طوفان به یکی از احزاب تندروی چپ تعلق داشت. از پنجره بالای ساختمان مردی به این دو زن نگاه می کرد.یکی زنی که دستک های چادر سیاهش زیر بغل گرفته بود و شاید سعی داشت شکم برامده اش را زیر چین های چادر پنهان کند_اواخر سلطنت پهلوی اول بود و بگیر بگیر زمان بی حجاب کم شده بود_مرد زیر لب گفت: ((خودش است .گلرخ!اما اینجا چه می کند.))و با حالتی معترض ادامه داد: ((باز یکی دیگر. مرد که خواهرمان را به ماشین جوجه کشی تبدیل کرده.))

    از بلای پنجره نتوانست تشخیص دهد زنی دیگر که پالتویی تیره رنگ با پوست خز خاکستری به تن کرده و کلاه لبه داری بر سر داشت کیست. حتی نمی توانست حدس بزند که او کیست. دو خواهر وار د اتاقی شدند که بوی مرکب و سرب می داد.گللر با هم هگیجی از دیدن برادر خوشحال شد. برادر لباس رسمی و خوش دوخت بر تن داشت, چهره اش مطمئن و ارام بود. مانی از ظاهر ان ها فهمید که حامل خبر بدی هستند.
    _چه شده؟ مادر جون طوری شده؟
    _نه
    گلرخ با دست گللر را که بلاتکلیف ایستاده بود,روی صندلی چوبی قراضه ای که نز دیک بخاری بی جانی بود,نشاند و به طرف برادر رفت. شروع کرد به حرف زدن هرچه بیشتر می گفت ,سرخی صورت برادر بیشتر به زردی می زد.گلرخ با التماس درشم های روشن برادر نگاه کرد,چشم هایی که یاد اور جاذبه نگاه پدر بود.
    مانی بلوز زیتونی رنگی به تن داشت,بازتاب ان در چشم های شفافش دیده می شد.پنجره بخار گرفته ,شعله های درون بخاری و برادری که با لباس رسمی روبه روی گللر ایستاده بود و فنجان چای و قمقمه و حتی تکه ای از اسمان ابری دور سرش می چرخیدند.ایا بققیه سال های عمر راباید ای گونه طی میکرد؟با سرگیجه ای دایمی و اشیای که گاهی به نظرش چون پنداری واهی می امدند؟
    اینک مانبی کنار پنجره رفته و گللر به نیرخ اشنای او نگاه می کرد.((ولی اخوند زاده))یا ((داریوش مانی)) به هر حال برادر او بود. کسی که مدت ها بود هوش وحواسش به روزنامه و پیشرفت های انبود,حالا در برابر خواهری میدید که یاداور گذشته او بود؛گذشته ای که همیشه از ان فرار می کرد.می توانست از ان چه باری خواهرش پیش امده بود,مقاله ای پر سوز و گداز علیه دولت بنویسد,ان هم در موقعیتی که حکومت در سرازیری سقوط بود!ولی خواهر ها از انتظار دیگری داشتند.کلاهش را روی سر گذاشت دستی به سبیل های پر پشت خود کشید و امرانه گفت : ((بریم.))
    *
    پرچم سه رنگ را بادی سرد تکان می داد و شیر و خورشید روی ان موج بر می داشت.بعد از برف زیادی که باریده بود,افتاب تنبل زمستانی ,حس و رمقی نداشت.کلاغ های پیر دستهجمعی روی برف ها نشسته بودند و در جست و جوی غذا زمین را می کاویدند.
    پرچم سه رنگ جعبه ای را پوشانده بود و او باید باور می کرد که مهدی,در ان جعبه ب هخوابی عمیق فرو رفته است.مردی که هیچ وقت به خواب علاقه ای نداشت.همیشه یا مشغول کار فنی بود یا هنری .همچون شعله ای بی قرار بود و زبانه می کشید.
    صدای سنج که می امد , شریان های قلب و رگ و ریشه های وجود او را به ارتعاش در می اورد. حرکات حساب شده نوازندگان,با تکان های پرچم و شاخه های گل و جمعیتی اندک که موقرانه به دنبال تابوت می رفتند هماهنگی شگفت اوری داشت. گللر با ارامشی بهت الود همه چیز را تحمل می کرد. انگار ادم دیگری شده بود.
    تشییع جنازه با تشریفات کامل نظامی و مارش عزا و حضور افسران بلند مرتبه انجام شد. تیمسار نیامده بود,ولی خانمش حضور داشت.بعد از مراسم خاکسپاری نزد گللر امد.تقدیر نامه ای را برای سپهر اورده بود و کلی وعده و وعید.گللر به او نگاه کرد واز پشت تور سیاه روی صورتش متوجه ارایش غلیظ او شد.
    خانم تیمسار سپهر را بغل کرد,بچه می خواست خود را از اغوش او بیرون بکشد.گللر بدون هیچ احساسی به ان ها نگاه می کرد.سپهر , بالاخره خود را نجات داد,کلاهش افتاد , یک نفر کلاه او را برداشت و روی سرش گذاشت.پسر کوچولوی نظامی ,از ان چه می گذشت ,چیزی نمی فهمید.
    گللر گفت: ((خانم تیمسار ایشان برادرم است.))
    خانم تیمسار به مردی که با استهزاء و بد گمانی او را نظاره می کرد,نگاه کرد گفت: ((خیلی خوش وقتم. فکر می کردم شما کسی را ندارید.با این برادر......خیالمان تا حدی راحت شد.
    _این هم خواهرم است.
    خانم تیمسار به گلرخ که چادر مشکی به سر داشت و در ان روز سرد,صورتش مثل افتاب درخشان بود,نگاه کرد.حیرتی که از تضاد میان خواهر و برادر حس کرده بود ,در میان چشم های گردش نمایان شد.
    گور کن ها کارشان را تمام کردند.مارش عزا نواخته می شد. خاک مرطوب قبر را با پرچم سه رنگ پوشاندند و تاج گل بزرگی از گل های داوودی را بر روی ان قرار دادند.جمعیت,همچو حلفه ای به دور قبر زنجیر شدند.
    مانی بی اختیار به یاد جمله ای افتاد که سحر گاه همان روز در کتبی خوانده بود: ((خدای تاریخ, ارابه خود را از میان اجساد مرد گان می گذراند.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    هر صبح با احساس تلخ بیوه بودن بیدار می شد؛با رویاهایی درهم و تکه تکه و پر از کابوس و فکر و خیال.زندگی هم چنان ادامه داشت و او با چشم های نیمه باز و مرطوب,روشنایی را می دیدکه از پنجره ها و از میان تور صورتی رنگ پشت در ها,روی گل های قالی افتاده بود. روی دیوار عکس هایی را می دید که هر کدام خاطره ای را در او زنده می کرد. عکس هایی که هر یک همچون کتابی در برابر او گشوده می شد و اخرش,تصویر همان چشم های ته جوی اب بود.افتاب دلپذیر و گرما بخش اخر زمستان توی اتاق افتاده بود , ولی بعد از ان شب یخ زده ,گللر هنوز گرما را حس نکرده بود.
    صدای رفت و امد بچه های مدرسه می امئ و صدای گماشته ها که بار خوراکی را می کشیدند و او پرده های مخمل را می کشید تا هیچ صدایی را نشنود. سپهر بلند شد,گرسنه بود.گللر نان ها را خرد کرد و در چای ریخت که بوی خوبی میداد.هنوز چهلم مهدی نشده بود,ولی او را در شمار فراموش شدگان گذاشته بودند.به جز گلرخ هیچ کس در خانه را به صدا در نیاورد. گلرخ بارها گفته بود که انها بهتر است به خانه او بروند ,ولی گللر به زندگی راحت در کوی افسران که اب وبرق و امکانات عالی داشت , عادت کرده بود.صدای چند ضربه به در او را از جا پراند. چه کسی ممکن بود باشد؟چادر نمازی سر کرد و دم در رفت.
    پشت در اصغر گماشته سابقشان ایستاده بود. گللر را که دید, گفت: ((خانم سروان,تیمسار این نامه را دادا که به شما بدهم.))
    نامه را گرفت و منتظر ماند تا اصغر برود,ولی او این پا و ان پا می کرد,گللر همان طور که میان در ایستاده بود پرسید: ((حالا این نامه چی هست؟))
    _من نمی دانم خانم.همین قدر می دانم تیمسار خیلی به جناب سروان بدی کرد.خیلی.
    _حالا کجا کار می کنی؟
    _رفتم پیش تیمسار, ولی وضعم هیچ خوب نیست.جناب سروان درست است که رفتارش با ما خوب نبود و ما را داخل ادم حساب نمی کرد,ولی دست و دلباز بود.یادم نمی رود یک عکس از من گرفت و من ان را فرستادم برای پدر ومادرم. توی دهات ما تا ن موقع کسی عکس ندیده بود.
    بعد دور و برش را نگاه کرد و با صدایی اهسته گفت: ((خانم باور کنید یک وعده غذای سیر توی خانه تیمسار نمی خورم.))
    سپهر امده بود دم در, اصغر او را بغل کرد و دشت هایش را گرفت.
    _خانم,تیمسار خیلی بی رحم است.ان کاری هم که جناب سروان کرد,فکر می کنم روزی بود که امده بود پیش تیمسار. در قلب گللر طوفانی به پا شد.کنجکاوی سراسر وجودش را می لرزاند.دلش می خواست از جزئیات انچه بر سر شوهرش امده با خبر شود.
    اصغر در حالی که به پله های سنگی نگاه می کرد,گفت: ((قضیه از چند ماه پیش شروع شده بودولی ان روز که جناب سروان امد پیش تیمسار من همان جا ایستاده بودم. جناب سروان گفت:من مریضم.یک ماموریت بدهید ,بروم خارج از کشور خودم را معالجه کنم. ولی تیمسار گفت:مگر ارتش پول مفت دارد که بدهد تو بروی فرنگستان.اصلا صاف و پوست کنده بگویم ارتش احتیاج به ادم های سالم دارد,نه مریض. جناب سروان که خیلی ناراحت شده بود گفت: خب تیمسار,تکلیف زن و بچه ام چه می شود؟ تیمسار گفت:هیچی , طبق قانون حقوق از کار افتاگی می گیری. جناب سروان گفت:ولی قربان,زندگی من اینجوری اداره نمی شود.من یک افسر فداکار بودم.نقشه خیلی از ساختمان های ارتش را من کشیدم. تیمسار گفت:هر چه بوده,مربوط به گذشته است.تو الان هیچ سمتی در ارتش نداری,فقط مستمری از کارافتادگی ات را می گیری.مجبور نیستی این قدر بلند پروازی کنی.لباس های زنت هر کدام چقدر خرجش می شود؟ جناب سروان گفت :اگر اموراتم نگذشت........ .تیمسار گفت: من چه می دانم جانم.برو حمالی کن.خانم,وقتی جناب سروان از اتاق تیمسار بیرون امد,انگار هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید,ان قدر تند راه می رفت که کسی به گرد پایش هم نمی رسید. فکر کردم او با این عجله کجا کی خواهد برود,نگو می خواهد ان بلا را سر خودش بیاورد.))
    اصغر سپهر را گذاشت روی زمین و خداحافظی کرد.
    کوی افسران با جاده اسفالت ونهال های تازه کاشته شده, در چشم گللر به شکل یک جاده بی انتها امد. در ان روز افتابی همه چیز,از خانه ها گرفته تا شیروانی ها و خیابان, به نظرش در تاریکی فرو رفت.حس کرد در نامه خبر خوبی نباشد. با ترس و لرز نامه را خواند. حکم تخلیه خانه بود,ان هم تا قبل از پایان سال.اخر شاهنامه هنوز ادامه داشت.
    *
    در کمد را باز کرد.لباس ها به ردیف اویزان بودند,لباس هایی که هر یک خاطره ای را در ذهن او زنده می کرد.این کت و دامنی بود که مهدی دوست داشت.ان یکی را برای روز های گرم تابستان دوخته بود و لباسی دیکگر که برای عید سال گذشته دوخت , ولی از بس خیاط بد قولی کرد, وقتی اماده شد که از رمان پوشیدنش گذشته بود!
    می خواست لباسی را انتخاب کند , اما نه لباسی که مهدی دوست داشته باشد و نه لباسی که چشم حسودان و رقبا را کور کند وسعی کنند از زیر زبانش بکشند که طرح و نوارهای منحصر به فرد ان را چطور تهیه کرده است.
    به دنبال لباسی هرچه ساده تر می گشت. لباسی گشاد که اندام او را بپو شاند.عاقبت پیراهنی را که برای حاملگی دوخته بود,پوشید با یک پالتوی گشاد.خودش را در اینه دید.دیگر ان ادم قبلی نبود.موهایش را کاملا جمع کرده بود که صورت تکیده و رنگ پریده و چشم های گود رفته اش را بیشتر نشان دهد.
    ابروهایش پر شده بود و روی پلک سایه انداخته بودند و پایین چشمش و کنار لب ها چین های تازه برداشته بود. هنوز چهل روز از ان کابوس نگذشته بود . ان نکاه نوازشگر مخملی که در چشمهای قهوه ای روشنش وجود داشت ناپدید شده و نوعی سختی و دلمردگی جایگزین شده بود.
    برای اینکه همه ی نشانه های زیبایی خود را بکشد ,جورابی سیاه و ضخیم به پا کرد و کلاهی بر سر گذاشت که نه تنها مو ها را پوشانده بود, بلکه لبه های ان تا روی پیشانی و گردن پایین امده بود. چقدر در این لباس ها غریب به نظر می امد! لباس های اجنبی!به خاطر مبارزه با همین چیز ها بود که سید میرزا مهاجر در زندان قصر مرده بود. ولی مهدی عقیده داشت که او فدای کهنه پرستی شده است.
    سپهر گفت: ((مامان گریه نکن.))
    گفت: ((من که گریه نمی کنم>))و دستش را به طرف گونه های خیسش برد و اشکها را که نا خود گاه جاری شده بود ,پاک کرد. لباس نظامی را که مهدی برای جشن تولد یک سالگی سپهر خریده بود, به او پوشاند و در دل گفت: ((مهدی زنده است, چون سپهر زنده است.))
    وقتی می خواست بیرون برود به مهدی که از درون قاب عکس لبخند می زد,نگاه کرد.همه ی چیزهایی را که در برابرش بود,پنچره ها ,پرده ها و گل های قالی و تاری که روی میز بود به صورت لکه هایی درهم و برهم می دید.
    *
    اصغر, وارد اتاق تیمسار شد. پایش را به زمین کوبید وسلام نظامی داد و گفت: ((قربان , خانم سروان مهاجر امده و می خواهد با شما صحبت کند.))
    لبخندی مرموز روی لب های تیمسار ظاهر شد که از نگاه تیز اصغر دور نماند. در همان حال که این جمله را شنید, سعی کرد زن سروان هماجر را در مهمانی های مختلف مجسم کند؛ در حالی که نغمه های زیبا می نواخت.زیبایی او را که همراه با متانت و نوعی شرافت ذاتی بود, همیشه در دل ستوده بود.
    ازروزی که نامه تخلیه منزل را برای او فرستاد, در انتظار این دیدار بود. گفت: ((هرچه زودتر ایشان را به اتاق بفرستید.))
    بعد از جای بلند شد و خود را در تکه های یک اینه کاری قدیمی که بر دیوار مانده بود ,دید. به صورت خودش زل زد که چنگی به دل نمی زد و سعی کرد به موهای کم پشتش سامان بدهد و برای این که ابهت پیدا کند, جلو عکس بزرگ شاه ایستاد و نگاخ منتظرش را به در دوخت.میان چار چوب در,زنی مضطرب و پریشان به همراه یک افسر بسیار کوچک ایستاده بودند.تیمسار چند قدم جلو رفت.در حالی که قیافه متاثری به خود گرفته بود,گفت: (( بفرمایید خانم.))و حس کرد زنی که مقابل اوست,با پالتویی گشاد و کلاهی که سر و گردم و قسمتی از پیشانی را پوشانده بود,با ان تصویری که از مهمانی ها به یادش مانده , خیلی فرق دارد. زن,صورتی پریده رنگ داشت و لب های بیرنگ با قامتی کمی خمیده , با این حال, بقای زیبایی در چشمان عمیق او پیدا بود.
    _خانم, تسلیت عرض می کنم و از اینکه د خانه خدمتتان نرسیدم]معذورم دارید.
    بعد بچه را بغل کرد و دوباره با احتیاط او ر اکنار مادرش گذاشت و شروع کرد به قدم زدن. صدای پایش روی آجر فرش های چهار گوش بزرگ طنین خاصی داشت.
    گللر به پرده های زرشکی نگاه کرد و به میز بزرگی که بالای اتاق بود و رویش پرچم سه رنگ قرار داشت و قلم و دوات و خشک کن و جای نامه.
    از تیمسار که در طول و عرض اتاق قدم میزد و گاهی در کنار قاب عکس می ایستاد احسلس خوبی نداشت.
    وقتی به انجا امد, متوجه نگاه های کنجکاو و موذیانه سربازان و افسران جزء که سر پست های خود نشسته یا ایستاده بودند شد.همه می دانستند که تیمسار ادم چشم پاکی نیست.
    یک لحظه دلش خواست فریاد بزند و از زندانی که با پای خود به ان وارد شده بود فرار کن,ولی حس کرد او را به صندلی بسته اند.در دل گفت: ((به خاطر سپهر باید همه این چیز ها را تحمل کنم.))بعد,نامه را از کیفش دراورد و با قدم های لرزان به طرف میز رفت که تیمسار به ان تکیه داده بود. نامه را گذاشت روی میز.تیمسار به دست های لرزان زن که هنوز حلقه در انگشت داشت, نگاه کرد. نامه را باز نکرد. چون به خوبی از محتوای ان خبر داشت.
    گللر, حس کرد لب هایش خشک شده و خشکی ان به گلو و دل و روده اش سرایت کرده است.
    تیمسار زنگ روی میز را به صدا دراورد. سربازی جوان چایی را اورد و جلوی گللر گذاشت و با یک سلام نظامی بیرون رفت.
    _بفرمایید خانم, چای میل کنید.
    ولی گللر دلش می خواست با هر چیزی که در ان اتاق بود, رابطه برقرار کند.
    تیمسار دوباره گفت: ((خان بفرماییدو چای است. نمک نداره.))
    گللر , دست به چای نزد همه چیز در نظرش تاریک و سیاه می امد.
    _خب خانم,من از انچه پیش امده, واقعا متاسف شدم. البته انتظار نداشتم ادمی مثل سروان مهاجر,دست به چنین کاری بزند.
    بعد به زن که چون تکه سنگی به نظر می امد , چشم دوخت و ادامه داد: ((. . . ان هم کسی که خانمی مثل شما داشت!))
    و صدایی شکسته , صدایی که گویی از درون چاهی عمیق می امد, گفت: ((ولی تیمسا, این حکم تخلیه با توجه به خدماتی که همسرم برای ارتش کرد,با این مواجب اندک اصلا جور درنمی اید.))
    تیمسار با لحنی جدی که با حرفها و رفتار قبلی اش در تناقض بود ,گفت:(( خوب,خانم ,قانون, قانون است دیگر.))
    _ ولی تیمسار . . .
    بغض گلویش را گرفته بود , اما دلش نمی خواست گریه کند. می خواست همان طور مثل یک تکه سنگ, خشک و غیر قابل انعطاف به نظر بیاید.سپهر دست به صورت مادر زد و گفت: (( مامان,گریه نکن,گریه نکن.))
    تیمسار دوباره لحنش را عوض کرد و با حالتی بین مهربانی و قاطعیت گفت: ((خانم , دنیا که به اخر نرسیده .زنی به جوانی و زیبایی شما حیف است که درهای دنیا را به روی خود ببندد و این همه غم و غصه بخورد. من می توانم مدت اقامت شما را در کوی افسران بیشتر کنم اما اخرش چی . . . ؟بهتر است هرچه زود تر سر و سامانی بگیرید.زنی مثل شما احتیاج به سایه بالا سر دارد کسی که بتواند جای پدر را برای این بچه پر کند.))
    گللر از جایش بلند شد. توی ان سرما اتش گرفته بود.دلش می خواست انقدر قدرت داشت که یک سیلی می خواباند توی صورت تیمسار و یا انقدر گلویش را فشار می داد تا خفه شود.
    این بار, صاف در چشم های تیمسار نگاه کرد و گفت: ((احتیاجی به دلسوزی شما ندارم. وانگهی هنوز چهل روز از مرگ شوهرم نگذشته است. ))
    _ بله خانم, ما هم زیاد از احکام شرعیه بی خبر نیستیم . بنده هم بعد از ان چهار ماه و ده روز را عرض می کنم. صریح بگویم شما احتیاج به حمایت دارید.
    فریادی در درونش پیچید و قلبش را فشرد. اگر این بچه نبود, خیلی کار ها می کرد.ولی به خاطر او , به خاطر اینده او, ناچار بود خشم خود را پنهان کند.
    _تیمسار رفع زحمت می کنم.
    تیمسار با لحنی چاپلوسانه گفت: ((اختیار دارید خانم, شما مراحم هستید.))
    نگاه تیمسار رویش سنگینی می کرد و او سرش گیج می رفت و دلش اشوب میشد. دیگر نمی خواست صدای او را بشنود. با عجله از در خارج شد و در همان حال متوجه نگاه های معنی دار افسران و سربازان شد.از خیابان هایی که دو طرفش , خانه های یک طبقه ارتشی, مثل صف های منظم قرار داشتند,گذشت . از دودکش شیروانی ها دودی بلند می شد که از گرمای زندگی حکایت داشت . با همه وجودش تنهایی را حس می کرد. در دل گفـت: ((کاش گلرخ اینجا بود,حتی رحیم اقا.))
    با شتاب گذشت و در خانه را باز کرد. وارد خانه ای شد که حس می کرد مال انها نیست؛ که هیچ وقت مال انها نبوده.در اینه قدی خودش را دید که شبیه خاله قوزی شده بود.از رادیوی همسایه صدای اوازی به گوشش رسید: ((شد خزان گلشن اشنایی . . . ))بعد به تار نگاه کرد که رویش را غبار پوشانده بود و اهنگی را که زده بود زیر لب خواند. (( چه شهر ها که ندیدم , چه کوچه ها که نگشتم . . .))
    باید از اینجا می رفتند نه در مهلت مقرر بلکه همین امروز.
    دلش نمی خواست یک شب هم در ان خانه بماند.قاب عکس ها را جمع کرد . رختخواب ها و ظرف ها را . تار را گذاشت توی صندوق, روی قاب عکس حاج حسن اقا.پدر , ته چمدان به او نگاه می کرد.عمامه سفید به سر و قبای قهوه ای به دوش داشت.
    صدای قران می امد و صدای زمزمه پیرمردی که زیر برف راه می رفت. دعا بود یا نفرین , درست نمی دانست. کوی افسران , جایی که زمانی مامن ارزو های او بود, به شکل گورستانی از خاطرات مرده درامده بود.یاد مهدی افتاد و ارزوهای بزرگی که برای سپهر داشت. زیر لب گفت: ((باید بروم. مجبورم بروم. اصلا مهدی اگر واقعا ما را دوست داشت, دست به ان کار نمی زد.))
    در ان روز دلتنگی که نمی توانست مهربانی را پشت پنجره های خیس حس کند, دستی به در خورد. یعنی ممکن بود خدا ارزوی قبلی او را براورده کرده باشد؟ پشت در گلرخ بود,با چادری که نقشی در هم داشت و کیف خرید به دست.
    _سلام خواهر ,بچه را گذاشتم پیش عزیز خانم و گفتم می روم خرید , ولی یک مرتبه دلم به شور افتاد. سوار اتوبوس شدم و امدم. حالا می بینم دلشوره ام بیهوده نبوده . انگار اینجا خبرهایی است.
    گللر با خوشحالی گفت: ((فرشته ای بودی که خدا از اسمان نازل کرد.))
    گلرخ چادرش را برداشت و انداخت رو ی صندلی و گفت: ((حالا بگو چه خبر است؟ اسباب کشی می کنی؟))
    _بله.
    _ کجا می خواهی بروی؟

    _نمی دانم.به هر حال از اینجا می روم . برایمان حکم تخلیه امده.
    _پس مانی حق دارد این همه از دولت بد بگوید. وقتی با دوستانشان این معامله را می کنند , وای به حال بقیه.با ان همه خدمت که سید مهدی کرد . . .
    گللر به گل های خشک گلدان نگاه کرد و گفت: (( فکر کردم چند روز بیایم خانه شما تا جایی را پیدا کنم و بروم.))
    _من که از اول گفتم . قدمت روی چشم . همیشه هم بمانی چیزی نمی شود. باور کن رحیم اقا خم به ابرو نمی اورد.
    گونه های گلرخ سرخ شد و با هیجان مشغول کار شد. شور زندگی از چشمهایش می تراوید.
    گللر گفت: (( بچه چه می شود؟))
    _هیچی ,بالاخره همسایه ها نگهش می دارند , تا زعرا از مدرسه بیاید . فعلا باید اینجا را جمع و جور کنیم.این همه اثاث را می خواهی چکار؟
    بع د ابروهایش را تا نه تا کرد و گفت : (( چطور است یک سمسار پیدا کنیم و اضافه ها را بفروشیم . مثلا تخت خواب به این بزرگی , کمد ها, مبل ها و . . .
    _تازه اتاق عکاسی هم ان پشت است.
    _من که از این چیزها سر در نمی اورم, ولی بالاخره هر چیز,قیمتی دارد ,وتا تو بقیه را جمعکنی , می روم ناصر خسرو و یک سمسار می اورم. تا انجا راهی نیست.
    گللر خود را در برابر خواهر کوچک , بی دست و پا حس می کرد. زندگی راحت باعث شده بود تا خیلی چیزها را یاد نگیرد.به حالت تسلیم سرش را انداخت پایین وگفت : (( هرچه صلاح می دانی انجام بده. من فکرم کار نمی کند.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از وقتی گلرخ آمد, نور امیدی به قلب گللر تابید.سمساری که گللر اورد , مردی ریزه اندام بود که نگاهی تیز و برنده داشت و وقت حرف زدن با لبه کلاه شاپ.ش بازی می کرد. از همان اول که وارد شد, صندوقی که گوشه اتاق بود چشمش را گرفت.
    _این صندوق هم فروشی است؟
    _نه.

    _چرا؟ پول خوبی برایش می دهم.اصلا این صندوق به چه درد شما می خورد؟
    صدای سمسار نازک و تو دماغی بود و اخر کلمات را کش می داد:
    _اصلا توی این صندوق چی هست؟
    گللر فهمید که اگر سمسار بفهمد داخل صندوق چیست, به او پیله خواهد کرد. با لحنی بی اعتنا گفت: ((چیزی نیست. خرت و پرت های این بچه است.))
    _ خوب , حالا چی داری؟
    _تختخواب,کمد,مبل و صندلی.گلدان , ظرف های چینی و . . .همین ها که می بینی.
    _این ها که تیر و تخته است. به موسی قسم دیگر کسی دنبال این چیز ها نیست.
    گللر گفت: ((یک اتاق عکاسی هم هست.))
    چشم های سمسار برقی زد. با این حال گفت: ((فکر نکنم چیز دندانگیری باشد. ولی حالا برویم ببینیم.))
    گلرخ که رو گرفته بود, گفت: ((اختیار دارید آقا, با همین وسائل می شود دکان عکاسی راه انداخت.))
    گللر با تعجب به خواهرش که مشغول بازار گرمی بود,نگاه کرد.انگار صد سال از این کارها کرده.
    سمسار گفت: ((این قلاب بافی ها چی ؟ این ها را هم می فروشی؟)) وبه رو میزی که از گل های کوکب به هم پیوسته بود,نگاه کرد.
    _خوب , اینها کار دست است, ولی اگر بابت ان پول خوبی بدهی می فروشم.
    عاقبت سمسار که با زبان بازی توی سر مال زده بود,معامله را به نفع خود پایان داد.
    دسته ای اسکناس را با دقت شمرد و به گللر داد و رفت تا وسیله ای برای حمل بارها پیدا کند. بعد از انکه سمسار بار خود را برد, گلرخ هم با یک گاری امد. گاریچی وسائل مختصری که مانده بود, روی گاری گذاشت و گفت: ((بروم یک درشکه برای شما بگیرم.))
    گلرخ به خواهر نگاه کرد که پالتوی گشادی پوشیده بود و چادری گلدار به سر داشت. شاید از همان وقت احساس کرد که وارد دنیای دیگری خواهد شد. هر چیز را باید همان طور که هست (نه ان گونه که در ارزوی او و مهدی بود)بپذیرد.اولین قدم را برداشت و گفت: ((خودمان هم سوار گاری می شویم.جا به اندازه کافی هست.))
    گاریچی با تعجب گفت: ((توی این باران؟!))
    گللر گفت: ((عیبی ندارد چتر بر میداریم.))
    گاریچی سعی کرد در وسط اثاثیه , جایی را برای دو زن و پسر بچه درست کند و دقایقی بعد,گاری, از روی اسفالت کوی افسرانکه به صورت جاده ای خاکستری و مه الود در برابر انها گسترده شده بود , عبور کرد.از میان ردیف خانه ها که زنانی در پشت پنجره ایستلده بودند و با انگشتان خود بخار روی شیشه ها را پاک می کردند, گذشت.
    دو خواهر, در سکوت گوش به به صدای پای اسب خسته ای سپرده بودند که گاری ر امی کشیدو ان را به طرف خاطراتی مشترک می برد.
    *
    بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود. قصه ما راست بود.بالاخره کسی پیدا می شود که حرف های گللر را باور کند.کسی که صدای سولماز را از ورای دیوار های سرد و ساکت خنه سالمندان می شنود که یک هفته تمام خوانده بود: ((قیزیل گا المیایدی.))

    او حتی کالسکه ای را که یک اسب سفید و یک اسب سیاه به ان بسته شده , کنار پنجره می بیند و نعش کش ها را که نور خیره کننده شان, شب ها در چشم پیرزن ها می افتد. با صبر و حوصله,همه حرف های گللر گوش می دهد و سعی می کند در یاداوری خاطراتگذشته,کمکش کند.
    همه چیز را روی نوار ضبط می کند؛با دقت و علاقه.چون مثل بقیه عجله ندارد که زودبرود.بدون اینکخ دماغش را بگیرد, ساعت ها کنار پیرزن ها یی می نشیند که خاطراتشان بوی امونیاک گرفته است.
    خانم رضایی به طعنه می گوید: ((پس این خواهری که اینقدر حرفش را می زنی کجاست؟نکند این هم از خیالات بافته شده؟))
    گللر به پنجره های شب گرفته نگاه می کند و با صدایی که به آهی آتشین شباهت دارد ,می گوید: ((اگر او بود مگر می گذاشت که من اینجا بمانم؟باورت نمی شود که چطور پیرزن های همسایه را به حمام می برد و برای مریض های فقیر غذا می پخت.همین عزیز خانم,آخرش زمین گیر شد.همه ترکش کردند جز گلرخ.چه می دانست خواهرش یک روز این طور محتاج می شود؟ ))
    گللر مات به او نگاه می کند,انگار به سرزمین دیگر رفته باشد. به دست های خانم نویسنده که کلمات را روی کاغذ ردیف می کند,می گوید:
    _راستی می دانی برادر من هم نویسنده بود.
    _بله,ولی نمی دانم چرا اسمش را عوض کرد.
    _راستش را بخواهی ,برادرم از وقتی خودش را شناخت,مذهبی بود و به قول ما سجاده نشین.ولی نمی دانم چه افسونی برایش خواندند که شیفته مُد روز شد و نام و فامیلش را عوض کرد.
    _گللر خانم,اسم مجله ای که برادرتان نویسنده اش بود , چه بود؟
    _طوفان.

    _چه سالی منتشر می شد؟
    _هنوز جنگ جهانی شروع نشده بود.آخرهای حکومت رضاشاه بود.بی خود و بی جهت پای مرا هم به آنجا کشاند.هی می گفت:تو باید از حقوق زن ها دفاع کنی.بعد هم می خواست به من ثابت کند که خودکشی مهدی به دلیل ستم طبقه ای بر طبقه دیگر بوده است.مرا وادار کرد که خاطراتم را بنویسم.بعد فلفل زردچوبه و روغن داغش را زیاد کرد و آن را در طوفان چاپ کرد و بعد هم همه اش کتاب شد.

    _اسم کتاب چی بود؟
    _خاطرات بانوی ناشناس.
    _و این کتاب همان کتابی است که برادر زاده ات مدتها دنبالش می گشت.
    _که چی بشود؟
    _یک کار تحقیقاتی تاریخی دارد.دنبال این کتاب تمام کتابفذروشی ها را زیر پا گذاشت.آخر سر،میان لوازم حراج شده یک خانه قدیمی ،کتاب را پیدا کرد!می خواهد ابهامات تاریخ معاصر را روشن کند و به قول خودش پا در تاریکی های تاریخ گذاشته است.
    گللر می گوید:«این کارها فایده ای ندارد.بارها به او گفتم تو باید شوهر کنی و بچه دار بشوی،به خرجش نرفت.گفتم آدم باید بچه داشته باشد.بالاخره بچه به درد می خورد.عصا دست پدر و مادر است.همین بچه های من . . . بالای سرم را نگاه کن.این را نوه ام برای روز مادر آورده است. . . »
    خانم نویسنده،به دیوار بالای سر دیوار نگاه می کند.داخل کاغذی به شکل قلب که دورش پر از میخک سرخ است،نوشته شده:«مادر قلب همیشه در منی.»
    گللر هر روز هزار بار این جمله را نگاه می کند تا باورش شود که بچه ها به فکر او هستند.
    *
    گاری از میان کوچه های تنگ گذشت.گاریچی ،سعی داشت با شلاق بچه هایی را که دزدانه دست هایشان را پشت گاری قفل کرده بودند تا سواری بخورند،دور کند.
    به دستور گلرخ،کنار دری قهوه ای ایستاد.عزیز خانم که بچه بغل،دم در ایستاده بود،تا چشمش به گلرخ افتاد،گفت:«تو رفتی از سر کوچه خرید کنی یا رفتی اسباب کشی؟»
    _روم سیاه عزیز خانم.رفتم به خواهرم سر بزنم که گرفتار شدم.
    چند کلمه ای در گوش او گفت که اعتراضش را به نوعی دلسوزی کرد.
    همسایه ها دور گاری را گرفتند و به یک چشم به هم زدن،اسباب و اثاثیه را پایین آوردند،گویی از قبل برای این کار آماده شده باشند.
    گلرخ ،بچه را بغل کرد و گفت:«چه خبر است؟چرا این همه کولی بازی راه انداختی؟»
    _عزیز خانم گفت:«نگاه کن!چشمش که به مادرش افتاد،چطوری ساکت شده!انگار ما سیخ داغش می کردیم . . . »
    گللر به اثاثیه مختصری که در حیاط چیده شده بود،نگاه کرد.هر تکه از آن خاطره ای به همراه داشت.گلرخ بالا خانه را خالی کرد و وسائل خواهر را از پله ها بالا برد. گللر هاج و واج گفت:«پس من چه کار کنم؟»
    _هیچ کار جانم. تو همین بچه را نگه دار تا جایش درست شود.
    کارها که تمام شد و همسایه ها رفتند،فقط عزیز خانم ماند و گفت:«خوش آمدی دختر جان!اینجا را خانه خودت بدان،مرا هم به مادری قبول کن.»
    گللر ،سپهر را در آغوش فشرد و گفت:«خدا از مادری کمتان نکند،بزرگ ما هستید.»
    اتاق گلرخ شلوغ شده بود.عزیز خانم گفت:«گلرخ جان هرچه زیادی داشتید،بیاورید به اتاق من.من که چیزی ندارم.
    گللر یاد همسایه های قبل افتاد که وقتی از آنجا آمد،مثل غریبه ای با او رفتار کرده بودند.حالا غریبه های را می دید که مثل خواهر و مادر به او کمک می کردند.
    گلرخ ،فرز و چابک،از پله ها بالا و پایین می رفت.دور تا دور دیوار بالاخانه را میخ زده و لباس ها را آویزان کرده بود.با شرمندگی گفت:«کاش اینها را هم فروخته بودی.»
    گللر با حسرت به انبوه لباس هایی که از تور و ساتن دوخته شده بودند نگاه کرد.معلوم نبود کی آنها را خواهد پوشید؛شاید هیچ وقت!عزیز خانم لباس ها را زیر و رو کرد و گفت:«بیچاره،جوانه زن!»
    تا شب،با کمک عزیز خانم،همه جا را مرتب کردند.اتاق پایین هم رو به راه شده بود.چیزهای اضافه را در اتاق عزیز خانم گذاشته بودند.
    گلرخ گفت:«هوا خوب شده،تا یک هفته دیگه کرسی را برمی دارم و خانه تکانی می کنم.آن وقت کلی جایمان باز می شود.»
    گللر گفت:«شاید هم تا آن وقت جایی برایمان پیدا شود و از اینجا برویم.»
    از بس کار کردند نفهمیدند کی شب شد.رحیم آقا از کارخانه آمد.بر صدر کرسی نشست.دو چای پر رنگ که خورد،حالش جا آمد و متوجه تغییراتی در اتاق شد.
    گلرخ و رحیم آقا پچ پچ می کردند.گللر که در وسط پله ها ایستاده بود صدای رحیم آقا را شنید:«قدمش سر چشم.مهمان حبیب خداست.»
    قلب گللر آرام گرفت و به اتاق سه گوش بالاخانه رفت.سعی کرد سپهر را بخواباند،ولی بچه نحسی می کرد.گلرخ از پله ها بالا آمد.
    _این بچه چرا اینقدر گریه می کند؟
    _به گهواره عادت دارد و خوابش نمی برد.
    گلرخ نگاهی به اطرافش کرد و گفت:«پارچه اضافی نداری؟ملافه یا چادر؟»
    گللر ،چادر نمازی را که همان روز سر کرده بود به خواهر داد.
    _الان یک نَنوی خوشگل براش درست می کنم
    بعد از گوشه های چادر حلقه هایی درست کردو به میخ ها زد.یک بالش هم گذاشت و سپهر را خواباند تویش و شروع کرد به تکان دادن.
    گللر با تعجب گفت:«این کارها را از کجا یاد گرفتی؟»
    گلرخ چیزی نگفت و همچنان به تکان دادن ادامه داد.سپهر ساکت شده و چشم هایش نیمه بسته بود.گلرخ خواند:«لا لا،لالا گل پونه،بابات میاد توی خونه.»
    حالا گللر شروع به گریه کرده بود.گلرخ گفت:«خواهر ،تو را خدا عزا نگیر.به خاطر این بچه هم که شده باید زندگی کنی.خدا بزرگ است.»
    گللر ،اشک هایش را پاک کرد.رحیم آقا با سینی شام آمد و آن را روی آخرین پله گذاشت و رفت.
    گللر گفت:«من که نمی توانم بخورم.»
    _نمی شود .اگر نخوری ،رحیم آقا بدش می آید.
    بوی کباب کوبیده و ریحان،اتاق را پر کرده بود!
    _مال کبابی روبه رویمان است.کبابش حرف ندارد.رحیم آقا به خاطر تو رفته گرفته،که دهانت باز شود.
    گللر با وجود غم بزرگی که در دل داشت،احساس گرسنگی کرد و مشغول خوردن شد.
    *
    گللر نمی داند چه موقع شب خانم نویسنده رفته.پرستار می گوید:«صبح شده.» و او از خوابی که فقط شباهت به خواب داشت ،بیدار می شود. از اسب های سیاه و سفید خبری نیست.نعش کش ها هم غیبشان زده است.فقط صدای سینی های صبحانه است که روی میز ها گذاشته می شود.پیر زن ها در صبحی دیگر به هم دیگر نگاه می کنند و در چشم های یکدیگر می خوانند:«امروز نوبت کیست؟»
    خانم رضایی به گللر نگاه می کند.گویی با نگاهش می خواهد بگوید:«تو هنوز زنده ای؟»دست خودش که نیست.تازه اگر دست خودش هم بود ،هیچ وقت کاری را که مهدی کرد ،نمی کرد.همیشه از مادر جون شنیده بود که هر کسی خودکشی کنه تا روز قیامت باید یک لنگه پا بایستد تا نوبت حساب و کتابش بشود.
    اصلا چه عجله ای بود؟او با خدای خودش عهد کرده بود که در خانه اش بمیرد؛جایی که بوی یاس های سفید و گل های شمعدانی بیاید.
    هرچند که ... شاید گل ها را سرما زده باشد.
    و او منتظر است.منتظر است تا به اتاق آفتابرو ببرندش،سماور را روشن کنند و چایی را که از رویش بخار بلند می شود،بگذارند جلوش.خدا اسماعیل اقا را بیامرزه،همیشه سماور را جوش نگه می داشت و برای او چای می آورد.
    _خانم این هم چای بعد از ظهرت.هیچ وقت اسمش را نمی گفت؛همیشه می گفت:«خانم.»
    *
    آمدن بهار،همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود؛حتی خطر تهدید به جنگ را از کشورهای آنطرف دنیا.
    در زیر آسمان که هر لحظه انتظار خطر می رفت،بهار با همه جلوه هایش از راه رسید.پسر بچه هایی که دسته های کوچک سبزی در دست داشتند،با فریاد«گل پونه,نعنا پونه,نوبر بهار نعنا پونه.»متاع خود را به رهگذران عرضه می کردند.
    گللر از همه چیز فرار می کرد.هیچ کس به فکر غصه های او نبود.به فکر غصه های زنی که در همه رنگ ها و زیبایی ها،بوی مرگ و نیستی را می شنید.تنها چیزی که از زندگی برایش باقی مانده بود،دست های کوچکی بود که در دستش بود.دستی که او را به سوی بساط ماهی فروش می کشاند.
    _مامان از این ماهی ها بخر.
    گللر به ماهی های کوچک که نومیدانه خود را بر دیوارهای محدود شیشه ای می زدند،نگاه کرد.چیزی از وجود خود را در آن ها می دید.
    از دور مردی با صدای آهنگین می خواند:«سمنو،آی سمنو.مال پای هفت سین سمنو.»و دختر بچه ها،ظرف های کوچک خود را به سوی او دراز کرده بودند.
    بیهوده بود؛فراری بیهوده.همه چیز او را به یاد مهدی می انداخت.با آنکه تا ساعتی پیش،دست بر روی سنگ سرد او گذاشته بود و ساعتها گریسته بود؛چطور می توانست باور کند که در آنشب چهار شنبه سوری او وجود ندارد.کسی که سال پیش در چنین لحظه ای،سپهر را در آغوش گرفته و از روی بلندترین آتش که رد کوی افسران افروخته شده بود،پریده و در همان حال گفته بود:«سرخی تو از من،زردی من از تو.» در کوچه پس کوچه ها،بچه ها از
    پایان صفحه 69


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روی آتش می پریدند و همان جمله را تکرار می کردند.
    زندگی همچنان ادامه داشت. پسر بچه ای یک دسته گل پامچال جلوی او گرفت و گفت:«بخر خانم.آخری اش است.اگر این را بفروشم به خانه می روم.»
    چشم های پسرک سیاه و پر انتظار بود.گللر ،دسته گل را خرید و به سپهر داد.یاد مهدی افتاد که گفته بود:«همه اگر بروند،سپهر می ماند.»
    سوز سردی به قلبش نفوذ کرد.به قیافه آرام و راضی مردم که نگاه می کرد،حس می کرد که سرما از درون اوست و نه از بیرون.آن روز صبح،گلرخ با تعجب به خواهرش که دست سپهر را گرفته و می خواست که به بیرون برود،گفته بود:«کجا آبجی گللر؟امشب شب چهارشنبه سوری است.»و او لب ها را فشار داده تا جلوی بغضی را که در حال انفجار بود بگیرد.
    _می خواهم بروم سر خاک مهدی.
    گلرخ به زمین نگاه کرده و گفته بود:«خوب ،برو ولی زود برگرد.شام منتظرت می مانیم.»
    کاش هیچ کس منتظر او نباشد.کاش ... رفته بود پیش مهدی،رو به روی قاب عکس زمزمه کرده بود:«می بینی ،مهدی جان؟بهار آمده بنفشه ها را می بینی؟بویشان همه جا را پر کرده ولی تو . . . ای رفیق نیمه راه،خوب ما را گذاشتی و رفتی.آخر چطور دلت آمد من و این بچه را وسط نامردها راها کنی و بروی.تو که می دانستی تیمسار آدم چشم پاکی نیست،چرا مرا به آن مجلس ها بردی؟چرا؟»
    آن وقت سرش را گذاشت روی سنگ قبر و گریه کرد.
    _مهدی ،آن شب یادت است که پیر قصه وقتی از آخر شاهنامه گفت،تو خندیدی.ولی آخر شاهنامه خیلی تلخ است، خیلی.
    بعد از آن که آن نامردی ها که از تیمسار و دور و بری هایش دیدم ،چه کار باید می کردم؟توی این شهر جزء خواهرم چه کسی به دادم رسید.هم او که تو شوهرش را هم شأن خود نمی دانستی.حالا من و سپهر،سر سفره آنها می نشینیم.توی خانه آنها شده ام آبجی گللر.از طرفی هم برادرم مرا کشانده به جایی که به من می گویند«رفیق گللر.خنده دار است،نه؟»
    وسط گریه ،خنده اش گرفت.
    _از وقتی آن مرد چشم سبز و مو قرمز به من گفت«رفیق گللر»،بقیه هم می گویند.یک هفته تمام مانی و آن مرد یک سخنرانی را به من یاد دادند که در مدرسه ای دخترانه اجرا کنم.آخر مرا چه به این کارها؟ولی این مانی مگر دست از سرم برمی دارد؟از وقتی خاطراتم در مجله طوفان به چاپ رسید،شده ام گاو پیشانی سفید.
    آنقدر گریه کرد که سبک شد،سبک مثل پر کاه.پیرمرد نگهبان روی هر قبری فانوس روشنی گذاشت.فانوس ها به ردیف قبرها تکرار می شدند.سپهر گفت:«مامان،من خسته شدم.دیگر گریه نکن.»و به مردی که در میان قاب عکس به او لبخند می زد،نگاه کرد.
    پیرمرد،فانوس به دست جلو آمد و با صدایی که تجربه های کهن در آن نهفته بود،گفت:«خواهر جان باید بروی.بعد از آفتاب خوب نیست در قبرستان بمانی.»
    مثل پر کاهی در ستیز تند باد از قبرستان می رفت.او و سپهر آخرین نفراتی بودند که می رفتند.
    غروب بود.به کجا باید می رفت؟از کوچه ای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر.
    _مامان من خسته شدم. کی می رویم خانه؟
    دلش می خواست هیچ وقت به خانه نرسد و اگر هم می رسید،کاش کسی منتظر او نبود.کاش وقتی به خانه می رفت که سفره شام را برچیده باشند و مراسم چهارشنبه سوری به پایان رسیده باشد.دلش خواست بچه ها خواب باشند و او،راه بالا خانه را بگیرد و در تنهایی خود،تنها باشد.
    ماهی فروش ها،ماهی ها را فروخته بودند.نشانه های شب چهارشنبه سوری یکی پس از دیگری ناپدید شده بود،جزء بوی سوخته باقی مانده بوته ها.خیابان ها خلوت شده بود و آنها که باقی مانده بودند به شتاب می رفتند تا خود را به خانه هایشان برسانند.بوی بنفشه می آمد و بوی بید مشک.پشت پنجره ها ،سبزه هایی را می دید که در ظره های کوچک سبز شده و یا بر کوزه ای روییده بودند.از آخرین شیرینی فروشی سر راه،یک جعبه نان خامه ای خرید.یکی از آنها را به سپهر داد و او با ولع خورد.
    باید همه چیز را باور می کرد.زندگی را،بهار دیگر را؛بهاری که مهدی نبود تا با شور و حرارت سفره هفت سین بچیند و آنها را سر بنشاند،دوربین خودکار را تنظیم کند و خودش در آخرین لحظات،پهلوی آنها بیاید و چند لحظه بعد صدای تیلیک دوربین را بشنوند.
    سردش بود!به سردی سنگی که مهدی زیرش خوابیده بود.به سردی همان شبی که چشمها را ته جوی آب دیده بود.
    باید بهار را باور می کرد؛بوی نعنا و پونه را؛بوی زندگی را که همچنان ادامه داشت.باید بهار بدون عشق را باور می کرد و شادی مردانی که با دست های پر به خانه می رفتند و زن ها و بچه هایی که صدای خنده و فریاد های شادیشان از پشت پنجره ها می آمد.دست پسر را محکمتر فشرد و قدم ها را تند تر کرد تا هرچه زودتر به خانه برسد.
    کوچه به نظرش تاریک و سیاه می آمد و ته کوچه . . . مرد و زنی ایستاده بودند.آتش سیگار رحیم آقا در تاریکی کوچه سو سو می زد.
    گلرخ گفت:« چقدر دیر کردی خواهر!منتظرت بودیم.بچه ها خوابشان می آمد.آخرش بوته ها را آتش زدند و از رویش پریدند. من و رحیم آقا منتظر شما ماندیم.»
    گویی دنیا را بر سر گللر کوبیدند. با هم وارد خانه شدند.اتاق مثل یک دسته گل شده بود.همان روز،گلرخ،کرسی را برداشته و خانه تکانی کرده بود.بوی ماهی دودی و سبزی پلو می آمد.
    گللر گفت:«الهی بمیرم.تنهایی،آن هم با شکم پر این همه کار کردی؟»
    ـکاری که نداشت.عزیز خانم هم کمکم کرد.
    کنار اتاق یک منقل پر از آتش بود.اتاق،بوی نم و تازگی می داد.گلرخ غذا را گذاشت وسط سفره و گفت:«بدون تو غذا از گلویم پایین نمی رفت.راستی ،مانی آمده بود اینجا.می گفت:گللر نظر رفیق اسرافیل را خیلی جلب کرده.بهتر است بیشتر برای حزب وقت بگذارد.آینده خوبی در انتظارش است.رحیم آقا گفت:آخر زن را چه به این کارها؟مانی هم غش غش خندید و گفت:پس فقط برای این خوب است که دیگ بسابه و در خدمت شما باشد؟حرف های عجیب و غریبی می زد.می گفت:«این جنگ به نفع ماست.اوضاع مملکت که بی سامان بشود،ما قدرت را در دست می گیریم.به زودی چند کرسی مجلس مال ما می شود.»
    گللر گفت:«یک مشت آدم خیالاتی!من که از حرف هایشان چیزی نم فهمم،فکر نکنم خودشان هم سر در بیاورند.شاگرد مدرسه ها را با چند شعار دلخوش کرده اند و کارگر های روز مزد را هم با پول می خرند.همه اش می گویند:آینده مال ماست.»
    گلرخ با تردید گفت:«مرام بالشویکی دارند؟»
    ـشاید.
    ـهمان که پدرمان به آنها می گفت لعنتی؟
    ـمگر تو یادت هست؟
    ـبله،یادم است.عکس های عموها را که دار زده بودند و فرستاده بودند و . . .
    ـتو که آن وقت بچه بودی؟
    ـ ولی همه چیز یادم است.
    *
    به انتهای میز بلند چوبی که در دود غلیظ سیگار،همچون جاده ای مه آلود بود،نگاه کرد.در زیر سقف کوتاه زیر زمین،مردی تنومند با ریش و سبیل انبوه قرمز نشسته بود و از میان اجزای ناپیدای صورتش،اشعه سبز چشمانش،با نیرویی عجیب به حاضرین منتقل می شد.او بلند پایه ترین مرد جمع بود:رفیق اسرافیل!
    دختری جوان با موهای کوتاه و پیشانی بلند در کنارش بود. چشم های درشت و سیاه دختر در زمینه پوست مهتابی او،درخششی رؤیایی داشت.نیم تنه ای خاکستری با یقه فرنچ پوشیده بود و انبوهی از کاغذ جلوش بود و با دقت،همه چیز را می نوشت. صدای رفیق اسرافیل در فضای محدود زیر زمین،مثل رعد می پیچید؛و وقتی دست هایش را روی میز می کوبید،کاغذ ها و قلم ها و لیوان های آب خوری و دست هایی که روی میز بودند،به حرکت در می آمدند،انگار که زلزله آمده باشد!
    گللر مرد ها را شمرد:هجده نفر بودند و فقط سه زن آنجا بودند.
    غیر از خودش و آن دختر منشی،زن دیگری هم بود که کت و دامن تیره چسبانی پوشیده و آرایشی غلیظ به صورت داشت.می گفتند قبلا زن اسرافیل بوده،ولی از او جدا شده و با یکی دیگر از رفقا عروسی کرده است.گللر ف از روابط آنها سر در نمی آورد.به همه چیز با شک و تردید نگاه می کرد. نه تنها اسم های آنها،بلکه روابط شان هم در غباری از ابهام پوشیده بود.
    در تمام مدتی که رفیق اسرافیل حرف می زدیا با دیگران بحث و مجادله می کرد،گللر فقط یه یک چیز می اندیشید؛انتقام!حالا که عشق نداشت،می خواست به امید انتقام زندگی کند.اصلا با همین انگیزه بود که با برادر،پایش به آنجا کشیده شد.باید انتقام خود را از تیمسار چکمه پوش که باعث مرگ مهدی و آوارگی آنه شده بود می گرفت.
    رفیق اسرافیل گفت:«ما به زودی خاطرات رفیق گللر را به صورت کتاب در می آوریم.این کار برای ما ارزش زیادی دارد.اول اینکه داستان می تواند در قلب توده ها مؤثر باشد.دوم تمایلات ضد سلطنت را تقویت می کند. بعد ها که قدرت را به دست گرفتیم،می توانیم بیشترین استفاده را از این جریان ببریم.باید از رفیق مانی سپاسگذار باشیم که خواهرش را به جمع ما آورد.»
    در میان همهمه و پچ پچ ها و دود غلیظی که هر لحظه بیشتر می شد،او،توانست نگاه های سنگین و معنی دار زن سابق اسرافیل را حس کند،و لرزش دست ها را به هنگامی که سیگاری را آتش می زد.
    رفیق اسرافیل و مانی و دختر منشی مشغول حرف های در گوشی بودند.اشعه سبز نگاه رفیق اسرافیل او را نشانه گرفته بود.
    *
    رحیم آقا روی قالیچه ای در گوشه حیاط نشسته و به دو متکا که رویه های مخمل قرمز داشتند،تکیه داده بود.مانی روی یک چهارپایه کنار دیوار،نشسته بود تا اتوی شلوارش خراب نشود و با شور و حرارت حرف می زد.آخرش رحیم اقا گفت:«سیاست کار من نیست،ما به همان کارهای خودمان برسیم،از سرمان هم زیادتر است.» و سرش را از خستگی به دیوار تکیه داد و سیگاری آتش زد.
    گلرخ،همان طور که میان آشپزخانه و حیاط رفت و آمد می کرد و مواظب شام و چای تازه دم شوهر و برادرش بود،جسته و گریخته وارد حرف های مردانه می شد.
    ـ داداش مانی چطور دلت می آید با قاتلین عموهایت متحد بشوی؟یادت هست آنها را با چه وضع فجیعی کشتند؟
    مانی دست هایش را بالا برد و به هم گره زد و گفت:«آن پس مانده های ارتجاع را می گویی؟»
    گلرخ استکان های چای را جلوی آنها گذاشت و گفت:«چه بدی کرده بودند؟جزء این که آدم های با خدایی بودند؟جرمشان این بود که کاسبی می کردند!یادت هست مادر جون چقدر ازشون تعریف می کرد؟»
    گللر ساکت بود و لباس نظامی تازه ای را که برای سپهر خریده بود،به تنش می کرد.هنوز سعی می کرد بهترین لباس ها را به او بپوشاند.بچه اصرار داشت مدال کبوتر صلح را به سینه بزند؛پرنده ای سفید بر روی زمینه ای آبی.
    بدون ملاحظه این که خواهرش شش دختر دارد،سپهر را بغل می کرد و در حیاط راه می رفت و می خواند:«پسر ،پسر،قند عسل.»
    مانی با لحنی که سعی می کرد نافذ و ملایم باشد،گفت:«به زودی نوبت ما می شود.وقتی ارتجاع را از پا در آوردیم.آن وقت،خلق هاحکومت را به دست می گیرند؛طبقه کارگر!»
    _من هم دلخوشی از دولت ندارم،ولی دلیل نمی شود که چاله بیرون بیاییم و بیفتیم توی چاه.درست نمی فهمم شما از ما چه می خواهی؟
    _کارخانه را تعطیل کن،اعتصاب کارگری راه بینداز.
    _ولی این بیچاره ها باید یک لقمه نان در بیاورند و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.وانگهی،کارخانه اگر بخوابد،راه اندازی دوباره اش چندان آسان نیست.
    _حزب،همه ضررهای کارخانه و حقوق کارگرها را می دهد.شاید هم بیشتر.
    _ولی کارخانه که فقط مال من نیست.برادرهایم هم شرکند.
    _تو اگر بخواهی،می توانی از نفوذ خودت در کارگر ها استفاده کنی .گللر را هم با خودت ببر.
    گلرخ و رحیم آقا،به گللر که سرش با سپهر گرم بود، نگاه کردند.
    گلرخ گفت:«همینمان مانده که خواهرمان را بفرستیم وسط کارگرها.اگر حاج آقام زنده بود . . . !»
    مانی با حرارت دنبال حرفش را گرفت:
    _اگر یک زن به میانشان برود،می فهمند زن ارزشی بالاتر از آن دارد که عمری را فقط در آشپزخانه بگذراند.چند تا هم از این کتاب ها برایشان ببر.
    و اشاره کرد به چند کتابی که روی جلدش نوشته بود:
    «خاطرات بانوی ناشناس»
    _ولی کاگرهای ما بیشترشان بی سوادند.
    _این هم یکی از حیله های ارتجاع است.ما می توانیم خودمان آنجا کلاس درس بگذاریم.خلاصه هر کاری می کنیم.حتی ضررهای احتمالی کارخانه را هم می دهیم تا هر وقت که خواستیم،آنها سر و صدا راه بیاندازند.در حال حاضر کارگر ناراضی بیشتر از توپ و تفنگ برای نا ارزش دارد!
    با صدای غّرش چند هواپیما که در آسمان ظاهر شد،سرها،همه،رو به بالا رفت.
    آقا رحیم گفت:«اگر طیاره های روسی و انگلیسی بمب روی سرمان بریزند،وقتی برای این حرف ها نمی ماند.»
    مانی خندید و با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید و گفت:«آن وقت تازه نوبت ماست.ما هم در انتظار آن فرشته های آتشین بال هستیم تا با بمب های خود ملت را از خواب خرگوشی بیدار کنند.»
    گللر یاد حرف های رفیق اسرافیل افتاد.در حالی که با نفرت لب ها را به هم می فشرد و سپهر را به خود چسباند،به عکس هایی از جنگ که در روزنامه ها چاپ می شد،فکر می کرد.هیچ وقت نفهمید رفیق اسرافیل و مانی چرا دلشان می خواهد قوای نظامی بیگانه به ایران حمله کند!گلرخ ،در حالی رکه روی پله های آشپزخانه نشسته بوذ گفت:«خدا نکند جنگ بشود!»
    ولی مانی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با قاطعیت گفت:«خواه ناخواه می شود.»و زیر لب زمزمه کرد:«باید تضاد ها به حدی برسد که انفجار رخ دهد. آن وقت است که تازه ورق می خورد.»
    انتظار سرانجام به پایان آمد و پرندگان آتشین،بمب های خود را در اطراف چند شهر مرزی فرو ریختند و مردم را سراسیمه و آشفته،از خواب پراندند.
    تمام روزنامه ها،خبر جدید را با آب و تاب نوشتند و حکومت نظامی اعلام شد.
    سربازان،از پادگان ها،با سر و وضع آشفته و لباس های کثیف و بدون انضباط نظامی به خیابان ها ریخته بودند.
    فرمانداری نظامی از بلندگوهایی که در محلّه های پر تردد نصب کرده بود،اعلامیه ها را پخش می کرد.آنها ضمن اعلام محدودیت عبور و مرور در شهرها و رعایت خاموشی در شب،مغازه دار ها را تهدید کردند در صورت بسته بودن مغازه،جواز کسبشان را باطل می کنند.ولی مغازه دارها،یکی پس از دیگری کرکره ها را پایین می کشیدند و قفل های بزرگ می زدند.
    دکان های نانوایی و آذوقه که روزهای گذشته،شاهد صف های طولانی مردم بودند،به وسیله سربازان تاراج رفت.همه چیز به هم ریخته بود.سربازان گرسنه و تشنه انگار شبح دیکتاتور بودند که تکه تکه شده و رو به زوال می رفت.بعد از بیست سال . . .
    *
    روزنامه طوفان که مدتی توقیف شده بود،آزاد شد و سر و کله رفقا که انگار مویشان را آتش زده بودند.پیدا شد.
    گللر،همین طور که به دفتر روزنامه نزدیک می شد،پسر بچه هایی را می دید که کنار دکه روزنامه فروشی فریاد می زدند:«خاطرات بانوی ناشناس!»اسرار جنایت های پشت پرده را فاش می کند.خاطرات
    پایان صفحه79


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    80-99
    بانوی ناشناس ، همان کتابی که روشنفکران در انتظارش بودند ، اینک در دسترس شماست . »
    گللر به کتاب ، که در چاپ تازه از رنگ و بویی جالب برخوردار بود ، نگاه کرد . زیر عنوان کتاب نوشته شده بود : « به کوشش داریوش مانی » در شگفت ماند که توی آن شلوغی چطور این کتاب تجدید چاپ گرفته و حس کرد که حزب ، قدرت بیشتری پیدا کرده است .
    به زودی رفقا دور میز بزرگ زیر زمین جمع شدند و دود تند سیگارهایشان اتاق را پر کرد . بر صدر دیوار ، درست پشت رفیق اسرافیل تصویر مردی بود که سبیل بزرگی داشت و از چشمهای مغولی اش برقی از خشونت و خوف ساطع بود .
    گللر تازه متوجه شد که نه تنها رفیق اسرافیل ، بلکه سایر مردها هم سعی کرده بودند ، با پوشیدن نیم تنه هایی با یقه فرنج و دکمه های فلزی ، خود را به شکل آن مرد دربیاورند .
    زن ها هم تقریبا مثل مردها لباس پوشیده بودند ؛ با موهای کوتاه یا جمع دشه بدون آرایش .
    در میان مردها ، تنها مانی بود که مثل آن ها لباس نپوشیده و کت و شلواری خوش دوخت به تن داشت و در میان زنها هم رفیق شریفه ، همسر سابق اسرافیل ، لباس مد روز پوشیده بود و آرایش غلیظی به صورت داشت .
    گللر چند روز پیش ، او را در یک جمع حزبی دیده بود که از تئوری جدید حزب سخن می گفت . از اینکه در آینده نزدیک ، روابط میان زن و مرد بر اساس اصلاح نژاد صورت خواهد گرفت ، نه بر اساس عشق و علاقه . او با شور و حرارت از بهشت های زمینی آینده سخن می گفت ؛ بهشت هایی که در آن ها به جای علاقه فردگرایانه ، اولویت با سلامت جسم اعضای جامعه خواهد بود .
    رفیق اسرافیل که کم تر خنده بر لب داشت ، در حالیکه قهقهه میزد ، گفت : « امروز خبر خوبی برایتان دارم . بعید میدانم این خبر در مطبوعات منعکس شود . »
    اعضای جلسه نگاه منتظر خود را به رفیق اسرافیل دوخته بودند . او با شادی دست هایش را بالا و پایین میبرد و گهگاه ، به عادت همیشگی محکم روی میز میکوبید . رفیق اسرافیل با خنده تعریف کرد : « امروز ، شاه ، امرای ارتش را احضار کرده و اول از آنها سوال کرد که چرا سربازخانه ها را خالی کرده و به سربازان اجازه مرخصی داده اند و اینکه چرا سربازها پادگان ها را غارت کرده اند . آنها هم که هر چه میگفتند ، تف سر بالا میشد ، سکوت کردند .
    شاه میرود جلو و شروع میکند به کتک زدن و فحش دادن . اول با سیلی و مشت و لگد و بعد با قنداق تنفنگ ... اخرش هم دستور بازداشت امرای سابق را میدهد و افراد تازه ای منصوب میکند ؛ اگرچه بعضی از امرا را از آنجا به بیمارستان میبرند ! ولی رفقا ، آب رفته به جوی باز نمیگردد . چطور ممکن است سربازانی را که هر کدام به دهات کوره ای رفته اند ، دوباره به سربازخانه برشان گردانند ؟ از طرفی ، دیگر پولی برایشان نمانده تا بخواهند سرباز بگیرند . خلاصه ، کار ما از حالا شروع میشود . »
    گللر به منشی جوانی که کنار اسرافیل بود و حالا میدانست اسمش سونیا است نگاه کرد . دختر ، آرایشی مخفیانه به صورت داشت . که سیاهی چشمانش را بیشتر نشان میداد . اگر چه لباسهایش به تقلید از شبه نظامیان شوروی بود !
    همه چیز در چشم گللر ، نمایشنامه ای بود که او نویسنده اش را نمیشناخت . همین قدر میدانست که در این نمایشنامه خیلی تنها است . پیش خودش گفت : « اگر حاج آقام زنده بود ، حتما من و مانی را عاق میکرد و اگر میتوانست ، ما را از اینجا بیرون میکشید مثل آن شب ... و یاد سالن سینما افتاد و فیلم دختر لر . در تاریکی و افسون داستانی که روی پرده نشان میدادند ، سکوت سینما را صدای پای مادرجون و عصا زدن های خاله فوزی شکست . آن روز جهانگیر خان ، خواهر زن ها را برای اولین بار به سینما برده بود . و آن ها ، بهت زده ، در پرده عجیب روبرویشان غرق شده بودند . صدای مادر جون آن ها را به خود آورد که با لهجه عربی که بخصوص در موقع اضطراب بیشتر میشد ، فریاد میزد : « گللر ، گلستان ، طیبه ، طاهره ، گلرخ . »
    جهانگیر که متوجه شد اوضاع ناجور شده ، سعی میکرد مادر جون و خاله فوزی را به سالن بیرونی سینما ببرد و مردمی که در سینما نشسته بودند ، پنج زن چادری را دیدند که با پیچه هایی که تا چانه ها پایین آورده بودند ، از میان صندلیها رد شدند و بیرون رفتند .
    هنوز دخترها به خانه نرسیده بودند که مردم به حاج حسن خبر دادند که : « آقا چه نشسته ای که دخترهایت به سینما رفته اند . »
    حاج حسن آقا از همان روز دیگر به مسجد ترکها نرفت .
    حالا همه چیزهایی که میدید ، در نظرش شبیه همان پرده سینما بود . ولی آنچه او را در آن مکان نگاه داشته بود ، فکر انتقام بود . در رویای دختر لر و تاریکی سینما و صدای عصا زدن های خاله فوزی و صدای پای مادرجون و فریادهای پدر غرق شده بود که نام خود را شنید و به زیر زمین روزنامه طوفان برگشت . صدای بلند رفیق اسرافیل را شنید که گفت : « رفیق گللر را به سمت مسئول کمیته هنری تعیین میکنم و ... »
    گللر دست و پای خود را گم کرده بود و نمیدانست از او چه خواهند خواست . رفیق اسرافیل ادامه داد : « من شنیده ام این بانوی شایسته با موسیقی و شعر آشناست و چندین بار هم در نمایشنامه هایی که شوهر قهرمانش نوشته شرکت داشته و او میتواند یکی از مهره های پیشرفت سیاسی ما باشد . »
    ***
    مانی گفت : « در صندوق را باز کن . »
    گللر در صندوق را باز کرد . در نور اندکی که از پنجره زاویه بالاخانه تابیده بود و در عمق صندوق ، چشمهای پدر خیره خیره به او نگاه میکرد : « حالا دیگر رفتی دنبال بلشویکها ؟ »
    روی عکس حاج آقا دو بافته موهایش بود و قسمتی از لباسی که از جوانی پدر مانده بود . گرامافون و صفحه ها و آلبوم ها و دفترچه ها ، پراکنده ، در صندوق افتاده بودند . تار به کناره صندوق تکیه داده شده بود .
    مانی تار را بیرون آورد و دستش را به سیمهای آن کشید ، صدای نامفهومی از سیم ها برخاست ؛ صدای بوی خاک و تنهایی میداد و مثل خود تنهایی بی نام و نشان بود !
    با شادی به روی تنه تار زد و گفت : « این خیلی به درد ما میخورد . »
    گللر به گذشته ها سفر کرد ؛ به زمانی که مهدی تار را در دستش گذاشته و گفته بود : « بزن تار و بزن تار . »
    بعد ، با حرکت انگشت ها زمزمه کرد : « یک و دو و سه و چهار ، یک و دو و سه و چهار ... »
    بیا یک آهنگ بزن ببینم .
    گللر به انگشتهایش نگاه کرد که خشک و منقبض شده بودند .
    ولی من ... ، راستش دستم خشک شده ، خیلی وقت است نزده ام . شاید همه چیز از یادم رفته باشد . اصلا این تار کوک نیست .
    و به عکس مهدی که روی دیوار بود ، اشاره کرد و گفت « باز اگر او بود ... نگاهش به من قوت قلب میداد ، والا مرا چه به این کارها ! »
    از پنجره به حیاط کوچک نگاه کرد . سپهر ، تفنگی را که عمو اسرافیل به او هدیه داده بود ، به روی بچه ها گرفته و همه شان را تهدید به قتل میکرد . میگفت : « من فرمانده هستم . من ! »
    مانی تار را گذاشت روی زمین و قدم زنان خودش را رساند به پنجره . نگاهی به بچه ها و گلرخ و عزیز خانم کرد که داشتند سبزی پاک میکردند ؛ بعد به آسمان نگاه کرد که از ابری سیاه پوشیده بود .
    تار را برداشت و گفت : « چاره اش آسان است . همین الان میروم سراغ استاد نوا . پاتوقش همین سه راه ژاله است . میبرم ساز را کوک کند . »
    به سرعت خارج شد . گلرخ که با او سینه به سینه شده و چیزی نمانده بود سینی چای از دستش بیفتد ، گفت : « کجا ؟ چای آورده ام . »
    همین الان برمیگردم .
    گلرخ ، هاج و واج به آلبومها و دفترچه های پراکنده روی زمین نگاه کرد و گللر که اندیشناک ، کنار پنجره ایستاده بود ، گفت : « باز چی تو کله این برادرمان است ، فقط خدا میداند . »
    گللر گفت : « قرار است جشنی بگیرند و من چون در این مورد تجربه دارم ، برای بر پایی جشن به آنها کمک کنم . »
    صدای راه رفتن نامنظم عزیز خانم در پله ها آمد :
    وای خدا ! پایم گرفته است ! پیری است و هزار درد بی درمان !
    گللر با شور و حرارت توضیح میداد که تشریفات جشن چگونه است و عزیز خانم که از حرف های او سر در نیاورده بود ، سرش را تکان داد و گفت : « سبحان الله ... »
    سه زن ، مشغول گفت و گو بودند که مانی با شتاب آمد و تار را گذاشت در بغل گللر .
    این هم سازت ؛ گرم و تمیز و کوک شده . حالا یک چیزی بزن ببینم .
    عزیز خانم که هیچ وقت دل خوشی از مانی نداشت ، چپ چپ به تار نگاه کرد و راه پله را گرفت و رفت پایین .
    گللر تار را روی زانوها گذاشت و به همراه آهنگی که از تار بیرون می آورد خواند : « خسته شدم من از این زندگانی ... »
    حالا یک آهنگ دیگر بزن . یک چیز شورانگیز . چهار مضراب را بلدی ؟
    قبلا که بلد بودم ، ولی حالا ...
    گلرخ و عزیز خانم در آشپزخانه بودند . گلرخ به صورتش زد و گفت : « رحیم آقا دیگر این یکی را قبول نمیکند . اگر خواهر شوهرهایم بفهمند ... آبرو برایمان نمیماند عزیز خانم ، حالا چه کار کنم . »
    همه اش زیر سر آقا مانی است .
    زخمه های تار ، گللر را برده بود به صحراهای دور ، به ترکمن صحرا و مطرب هایی که سه تار و دوتار میزدند و ضیافتهایی که در باشگاه افسران بر پا میشد و به تنهایی مهدی در آن روزهای آخر و این آهنگ که میخواند : « خسته شدم من از این زندگانی ... » و آخرش ، همان چشم ها که ته جوی آب لجن آلود بود ؛ یک چشم پر از خون و آن دیگری با نگاهی که به دنیایی دیگر تعلق داشت .
    سپهر گوشه ای نشسته بود و با تفنگ بازی میکرد . مانی نمایشنامه و شعرهایی را که مهدی به خط نستعلیق نوشته بود ، میخواند و هر بار سعی داشت غباری را که روی ورقه ها نشسته بود پاک کند . نیمه شب بود که مانی دفترچه ها و البوم ها را روی هم گذاشت و گفت : « راستی که آدم هنرمندی بوده ! خیلی حیف شد ! کاش زنده بود . »
    گللر گفت : « راستش را بخواهی ، من درست نفهمیدم باید چه کار کنم ؟ »
    رفیق اسرافیل کلی لطف کرده و در میان این همه زن حزبی تو را مشئول کمیته هنری کرده .
    این یعنی چی ؟
    گللر ، جشنی بزرگ در پیش داریم ؛ مراسمی فراموش نشدنی . من قبلا در مورد نمایشنامه خسرو شیرین با رفیق اسرافیل حرف زده ام . قرار است تو کارگردان نمایشنامه باشی و ضمنا نقش شیرین را هم خودت بازی کنی .
    فکر نکنم بتوانم . آن وقت که بازی میکردم ، به خاطر این بود که مهدی نقش خسرو را بازی میکرد .
    ولی خواهر جان ، ما این بار نقش خسرو را کمرنگ میکنیم و بیشترین نقش را به فرهاد میدهیم ؛ چون میتوانیم او را به عنوان عضوی از جامعه کارگزی مطرح کنیم ، درحالیکه خسرو نماینده ارتجاع است و محکوم به فنا !
    قلب گللر فرو ریخت : « یعنی میخواهید خسرو را بکشید ؟ »
    بله ، چرا که نه. چرا باید فرهاد از کوه بیستون بیفتد پایین . ما نمایشنامه را جوری تغییر میدهیم که سرانجامش پیروزی فرهاد و گروهش باشد که به همراه رفقایش در یک خانه تیمی در کوه بیستون زندگی میکند .
    اصلا معلوم هست چه میگویی ؟ مگر میشود این داستان تاریخی را تغییر داد ؟
    بله ! این که چیزی نیست ! خدای تاریخ میتواند هر واقعیت تاریخی دیگری را هم تغییر دهد .
    حالا بگو این وسط تکلیف شیرین چه میشود ؟
    هیچی دیگر . او هم از طبقه خود میبرد و به کارگران و زحمتکشان میپیوندد . میتواند به خسرو اعتراض کند که با وجود داشتن آن همه زن در حرمسرا ، چرا از پشت درخت ، شیرین را که مشغول آبتنی بوده ، دید میزده است .
    گللر گفت : « این که مربوط به گذشته بوده . حال که خسرو شوهر اوست . »
    مانی نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهر کرد و گفت : « برای حفظ منافع جمع ، فرد محکوم میشود . »
    یعنی میگویی شیرین به شوهرش خیانت کند ؟
    ابروهای مانی در هم رفت و پرده های اشک در چشمهایش نمایان شد .
    با این حال گفت : « خوب این یک تاکتیک است . » و پیدا بود که خودش هم به آنچه گفته شک دارد . مانی زیر لب انگار جمله ای را از روی کتاب میخواند ادامه داد : « اخلاق از آخرین نشانه های بورژوازی است که در نظام کارگری محکوم به فنا است . »
    گللر چیزی نگفت و فکر کرد از این برادری که از بچگی سرش توی کتاب بوده ، انتظاری جز این نمیرود که حرفهای عادی اش هم جمله های کتاب باشد !
    گللر ، از فردا میرویم به خانه خلق و کارمان را به صورت جدی شروع میکنیم .
    خانه خلق دیگر چه جور جایی است ؟
    نمیتوانی باور کنی . یک خانه اشرافی است که به ملک جهان خان تعلق دارد .
    راستی ؟ شوهر شریفه ؟ حالا چطور شده این همه حاتم بخشی کرده ؟
    آخر او هم یک خرده حسابهایی با حکومت وقت دارد که میخواهد به وسیله حزب تسویه کند .
    گللر سعی داشت در ذهن خود که تا چندی پیش مثل آسمان آبی ، صاف و شفاف بود ، جایی برای این گره های تازه پیدا کند .
    خلاصه از فردا میرویم خانه خلق . این را هم بدان که شریفه خودش را رقیب تمام زنهایی میداند که به نحوی با حزب ارتباط دارند . رفیق اسرافیل میخواهد تو در این جشن بدرخشی . حالا به هیچ چیز جز این نمایشنامه فکر نکن . چند آهنگ را هم تمرین کن که در وسط صحنه ها اجرا کنی
    ***
    مرکز فعالیت های حزب ، دیگر زیر زمین تنگ و تاریک روزنامه طوفان نبود . مانی و گللر از میان خیابانهای پر درختی که شاهد اولین باران پاییزی بودند ، میگذشتند . صدای باران بر روی درختان و حوضچه ها در گوشش گللر میپیچید . از دهان مجسمه های سنگی که بر روی ستون قرار داشتند آب می آمد . کارگران با فرغون ، گلدانها را جا به جا میکردند .
    از پنجره های بزرگ سالن که در دیواره ای مدور قرار داشت ، نور چلچراغ می تابید و آدمهایی مشغول نصب پرده هایی سرخ بودند .
    رهگذران با نگاههایی مرموز و کنجکاو ، یکدیگر را برانداز میکردند . گللر اضطرابی بزرگ را در درون خود حس میکرد . با صدایی لرزان ، گفت : « فکر نکنم بتوانم این نمایشنامه را کارگردانی کنم . »
    ما فکر همه چیز را کرده ایم . یک نفر که تازه از فرانسه آمده ، اصول کار را به تو یاد میدهد . با این هوشی که تو داری ...
    ولی یک نقطه سیاه ، گاهی به ذهن گللر می آمد ؛ نقطه ای که مثل لکه ای مرکب به همه وجودش سرایت میکرد و به تاریکی مطلق منتهی میشد .
    باید در این مراسم بدرخشی ، بانوی ناشناس ؛ کسی که خاطراتش میان پسرها و دخترهای مدرسه دست به دست میگردد .
    ولی من که نویسنده آن خاطرات نبودم .
    برای ما نویسنده مهم نیست ، قهرمان مهم است و اگر قهرمان زن باشد ، دیگر میشود نورا علی نور .
    وارد تالار شدند . دیوارهای تالار از رنگ آبی کهنه ای پوشیده بود . به نظر می آمد ، آدم ها در زمینه آسمانی کدر در رفت و آمدند . روی دیوارها ، گچبری ها و آینه کاریهایی دیده میشد که رو به فرسودگی داشت .
    گللر ، تکه هایی از خود و دیگران را میدید که در آینه ها تکثیر میشوند . صدای آهنگ غم انگیزی که با پیانو نواخته میشد ، سالن را پر کرده بود .
    مانی گفت : « موسیو دارد آهنگ چشمان سیاه را میزند . یک آهنگ رمانتیک روسی ! »
    گللر دلش خواست همان جا بنشیند و خود را بسپارد به سیل اشک تا بلکه از سوزش قلبش کم شود .
    شریفه و ملک جهان ، کنار دیوار ایستاده بودند و به پسرهای کارگر دستور میدادند ، تا قاب عکس های قدیمی را که یادگارهای خانواده ای اشرافی بودند ، بردارند و به جای آنها عکس هایی تازه از لنین و استالین بگذارند .
    رفیق اسرافیل ، شبیه کوهی از سنگ ، کنار پیانو ایستاده بود و بدون هیچ احساسی به آهنگ گوش میداد . چشمش که به آنها افتاد ، بدون این که حرمت نوازنده را حفظ کند صدایش مثل رعد پیچید .
    بالاخره آمدند . قهرمانهای اصلی !
    مردی که پیانو مینواخت ، به تازه واردها تعظیم کوچکی کرد . موهای لخت و سیاهش روی پیشانی پریده رنگش ریخت .
    بلوز ابریشمی آبی و نیم تنه ای به همان رنگ پوشیده بود و برقی وحشی در چشمهای سیاهش میدرخشید . بیشتر شبیهه شوالیه های قرن هیجدهم بود تا آدمهای این زمان . در میان اشیایی که بوی خشونت میداد و آدمهایی با لباسهای شبه نظامی ، وصله ای ناجور بود . با همان نگاه وحشی و سودایی ، گللر را برانداز کرد و گفت : « من باید به این خانم درس کارگردانی بدهم ؟ »
    رفیق اسرافیل گفت : « بله ، ایشان مسئول کمیته هنری ما هستند . رفیق گللر از هر انگشتش یک هنر میریزد . »
    در کنار رفیق اسرافیل جای خالی سونیا حس میشد . گللر ، چشم ها را به دور دیوارهای آبی تالار که تنها مایه آرامش او بود ، گردانید و سونیا را دید که به پنجره ای تکیه داده بود و در زمینه برگ های پاییزی شبیه یک تابلوی نقاشی به نظر میرسید . چشم های عمیق و سیاهش را به گل سفیدی دوخته بود که در دست داشت . به نظر می آمد که به زمان و مکان دیگری تعلق دارد !
    تمرین در سالن برایش کار آسانی نبود . وقتی با مهدی تمرین میکرد ، همه چیز به صورت طبیعی اتفاق می افتاد . شعرها ، آهنگ و حرکتهای او ، در واقع ، گوشه هایی از زندگیش بود ، ولی در خانه خلق در زیر اشعه سبز نگاه رفیق اسرافیل همه چیز سخت و سنگین بود !
    همه کاره آنجا شریفه و ملک جهان بودند . آنها در کنار نقاشان بودند که تصویرهایی را از رهبران با ابعادی غیر عادی میکشیدند .
    گاهی دلش میخواست از آنجا بگریزد ، ولی فکر انتقام او را نگه میداشت ، بخصوص که همان تیمسار کذایی یکی از فرمانداران حکومت نظامی شده بود !
    صدای پیانو موسیو و زخمه هایی که با تار میزد ، موجب میشد تا اشک او سرازیر شود .
    شب ها ، وقتی از خانه خلق بیرون میرفت ، مردم را میدید که در صف های دراز جلو نانوایی ایستاده اند و نانهای سیاهی را که هر چیزی در آن پیدا میشد میگیرند . نان های سیاهی فکر میکرد که به خانه خلق آورده میشد . ساندویچهای خوشمزه ای که معلوم نبود در آن شهر خراب از کجا تهیه میکردند . گللر ، همیشه کمی از ساندویچ خود را برای سپهر می آورد .
    ***
    افسانه قدرت لایزال رضا خانی ، همچون حبابی در هوا نابود شده بود . ارتش منظم و قانون و از میان رفتن اشرار نیز به بقیه افسانه ها پیوسته بود .
    با شلیک چند گلوله توپ و بمباران شهرها ، همه چیز به دست بیگانگان افتاد .
    دیکتاتور بزرگ ، حتی نتوانسته بود مقصد سفر خود را تعیین کند و در حالی که در کشتی نشسته بود ، درست نمیدانست او را به کجا میبرند .
    رفیق اسرافیل ، دردی را در قلب خود پنهان میکرد ؛ دردی که گاه از میان چشمهای او ، خودی نشان میداد . با این حال با صدای بلند میخندید و میگفت : « این یکی اصلا بخار ندارد و ما خیلی زود از پا درش می آوریم . »
    گللر احساس شادی میکرد . چون هیچ وقت نتوانسته بود تیمسار را که جلو دیکتاتور چکمه پوش ایستاده بود ، فراموش کند . انگار ، صدای فریاد او را در آن اتاق شنیده بود که به مهدی گفته بود : « برو پی کارت . برو هر غلطی دلت میخواهد بکن . »
    بعد از ترک مخاصمه ، خیابانها به جای سربازان آلمانی پر شده بود از سربازان روسی و انگلیسی . رفقا دلشان شاد بود که به زودی همه چیز مال آنها میشود . آن ها سربازان روسی را از خود میدانستند .
    شب که میشد ، گللر سپهر را در رختخوابش میخواباند . نانی را که مثل برف سفید و مثل پنبه نرم بود ، به پسرش میداد و میگفت : « به دختر خاله هایت چیزی نگو ! این ها را عمو اسرافیل برایت فرستاده است . » و سپهر در حالی که چشمهایش برق میزد ، نان را با اشتها میخورد و به مهربانی رفیق اسرافیل فکر میکرد .
    ***
    خانه خلق ، با درختان بلند و سپیدار و چنار ، تابلویی زیبا از پاییز بود ؛ تابلویی که هر لحظه رنگی به خود میگرفت .
    در اتاقهایی که با ستاره های سرخ ، شور و غوغایی عجیب بر پا بود .
    از وقتی مدرسه باز شد ، بچه های مدرسه ، آنجا را پر کردند . رفیق اسرافیل ، دست به ولخرجی زد و دستور داد شیرینی های خوشمزه و شیر کاکائو برای بچه ها بیاورند . گاهی برای کارگرها و هنرمندان بهترین غذاها را می آوردند . گاهی هم به مردانی که با لباس عشایر به آنجا می آمدند ، پولی کلان میداد و میگفت « عشایر و مرزنشینان ، بهترین یار زحمتکشان هستند . » گللر فکر میکرد این پولها را از کجا می آورند ؟ و با این حال ، هر روز نمایشنامه خسرو و شیرین را تمرین میکرد . روزی نبود که شریفه و ملک جهان و رفیق اسرافیل با گللر بر سر کارگردانی نمایشنامه مشاجره نکنند . شریفه و ملک جهان که خرج از کیسه شان بود ، به خود حق میدادند در همه جزئیات دخالت کنند . گللر ، سلیقه آنها را قبول نداشت . رفیق اسرافیل ، مثل شیری زخم خورده ، این طرف و آن طرف میرفت . اگر چه سعی داشت خشم و دردی را که در درونش بود ، در میان ریش و موی انبوه و صدای خنده های بلند بپوشاند و نگاهش را از دیگران مخفی کند .
    شایعات زیادی بر سر زبانها بود و کم کم مسئله ای که پنهان مانده بود آشکار میشد . جمله هایی که دهان به دهان میگشت و گاه تبدیل به قصه هایی پر ماجرا میشد . ولی یک چیز واقعیت داشت : ناپدید شدن موسیو و سونیا .
    مانی گفته بود : « دختره حق نشناسی کرده . اگر رفیق اسرافیل به دادش نرسیده بود ، عاقبت خوبی نداشت . یک دختر تنهای قفقازی . که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده بود ! رفیق اسرافیل او را بزرگ کرد و فرستاد دانشگاه . بعد از آنکه درسش تمام شد ، او را منشی خودش کرد . اگر لیاقت داشت ، به جاهای بالاتری هم میرسید ، ولی لیاقتش همین بود که راه بیفتد دنبال ان پسره بورژوازی بی همه چیز ! گللر ، نمیدانست چرا ، ولی شریفه با دمش گردو میشکست . مثل کسی که شاهد ذلت رقیبش باشد . موقعی که نشانه های غم در رفیق اسرافیل پیدا میشد ، شریفه خوشحال و سبکبال جلو او ظاهر میشد . رفیق شریفه ، تالار پذیرایی خانه موروثی ملک جهان را به صورت سالن نمایشی برای حزب درآورد . طوری که تازه واردین به هنگام ورود حس میکردند که وارد شوروی شده اند . با همان شعارها و خدایان تازه بر دیوارهایی به رنگ آبی سرد !
    شاگردان مدرسه که نیم تنه های سرخ به تن داشتند ، سرودهای روز نمایش را تمرین میکردند : « بیا شوری در این محفل ما برانگیز ، برانگیز ، برانگیز ! » پسرها و دخترها ، وقتی سرود میخواندند ، سرخ میشدند و شاید به یاد خانواده های خود بودند که قحطی و گرسنگی آن ها را تهدید میکرد .
    ***
    پیشخدمت ، سه بستنی را که به طرز جالبی تزئین شد بود ، روی میز گذاشت .
    پشت میز ، یک زن و دو مرد نشسته بودند . مردها زیاد به آن کافه می آمدند ، ولی زن را تا آن وقت ندیده بودند .
    او عادت داشت آدمها را با خصوصیات فیزیکی و گاه روانی شان به خاطر بسپارد . گاهی چیزهایی را که دیده بود ، سر هم میکرد و داستانهایی میساخت ... و گاه ، همین داستانها را با پول خوبی معامله میکرد . مردی که موهای قرمز و چشمهای سبز داشت ، پاتوقش آنجا بود . قبلا با دختری می آمد که زیباییش چشمها را خیره میکرد . ولی مرد دیگر همیشه تنها بود و فقط چای میخورد و روزنامه و کتاب میخواند ، یا چیزهایی مینوشت . تنها بود و متفکر .
    گللر به بستنی نگاه کرد . توی این قحطی و بدبختی از تجملاتی که در آن کافه بود ، در شگفت بود . شعله های هیزم در بخاری دیواری میسوخت و اشیایی لوکس بر دیوارها و طاقچه ها قرار داشت .
    رفیق اسرافیل سرحال به نظر میرسید . قاشق را در بستنی فرو کرد و با مربای آلبالو و قسمتی از شیرینی به دهانش گذاشت . آن سرگشتگی که چند هفته بود ، در چشمهایش خوانده میشد ، جای خود را به نوعی آرامش و سرزندگی داده بود .
    بستنی از گلوی گللر پایین نمیرفت . باز اگر سپهر بود ، شاید میتوانست آن را بخورد .
    یک آهنگ روسی از بلند گوی بزرگ گرامافون پخش میشد . آن روزها ، هر چه مارک روسی داشت ، مرغوب و مد روز به شمار میرفت و به خصوص در اطراف خیابان فردوسی و نادری خریداران بسیاری داشت . رفیق اسرافیل گفت : « جشن بزرگی که برپا میکنیم ، در واقع نقطه عطفی است برای حزب . من بارها گفته ام تئوری ها به درد مردم نمیخورد . مردم دنبال آرامش هستند و کمی لذت و تفریح ! »
    مانی گفت : « البته ما از آرمانهایمان دست بر نمیداریم ، مگر برای زمانی کوتاه . »
    رفیق اسرافیل ، دستهای بزرگش را روی میز گذاشته و گاه به مانی و گاه به گللر نگاه میکرد .
    مانی گفت : « به زودی جشن بزرگی را در خانه خلق برگزار خواهیم کرد . ما روی این جشن خیلی حساب کرده ایم . بسیاری از سران حزب خواهند آمد . حتی نماینده ای از طرف شخص استالین . در چنین جایی که حالت رسمی دارد ، همه بزرگان با همسرانشان خواهند آمد ، بنابراین ... » گللر ، همانطور که با بستنی بازی میکرد ، نگاهی به برادر و بعد به رفیق اسرافیل که مثل توده ای از خمیر در صندلی فرو رفته بود ، کرد .
    مانی ادامه داد : « در این مجلس لازم است ، رفیق اسرافیل هم همسر خود را معرفی کند ؛ کسی که حائز شایستگی لازم برای همسری یک رفیق بزرگ باشد . »
    رفیق اسرافیل رو کرد به گللر و گفت : « من کسی را شایسته تر از شما برای این مقام پیدا نکردم . »
    گللر در دل گفت : « چه جمله عاشقانه ای ! » و به یاد مردی افتاد که رنگ چشمهایش معلوم نبود و در میان دری قدیمی ایستاده بود .
    کسی که با لبخند مرموز ، گل های محمدی را از ظرف توت برداشته و سالها به پای او صبر کرده بود !
    رفیق اسرافیل ادامه داد : « این ازدواج ، اگر چه ازدواجی عاشقانه نیست ، ولی میتواند قرارداد خوبی برای شما و مخصوصا سپهر باشد . »
    گللر چیزی نگفت . سکوت میان آنها باعث شد که پیشخدمت صورت حساب را بیاورد و دو برابر انعام کلان که رفیق اسرافیل به او داد ، چند تعظیم کند . از کافه که بیرون آمدند ، باران تندی شروع به باریدن کرد . گللر چتر زنانه ای را باز کرد . آن دو مرد که هیچ کدام چتر نداشتند ، به دنبال او راه افتادند . رفیق اسرافیل ، جلو یک مغازه اسباب بازی فروشی ایستاده و یک ماشین کوکی قرمز برای سپهر خرید . آن شوها سوار اتومبیل آلبالویی رنگ شدند که به تازگی حزب در اختیار رفیق اسرافیل گذاشته بود . از آسمان اعلامیه هایی از جانب حزب کمونیست شوروی ریخته میشد و نوید زندگی بهتر را به کارگران و دهقانان میداد . رفیق اسرافیل به سختی ماشین را از کوچه های تنگی که هنوز بچه ها در آن وول میخوردند ، گذراند و بلافاصله بچه ها دور ماشین را گرفتند . سپهر هم در میانشان بود . گللر دلش نمیخواست که رفیق اسرافیل ، سپهر را هم در میان آن بچه های پا پتی ببیند . خوشبختانه رفیق اسرافیل عجله داشت و با مهارت ماشین را از دست بچه ها نجات داد . سپهر با دیدن هدیه عمو اسرافیل ، با رویایی خوش به خواب رفت .
    ***
    سه روز است که گللر با کسی حرف نزده . مثل جادو شده ها ، چشمهایش را که انگار مال دنیایی دیگر است ، به پنجره ها دوخته و یک نفس میخواند :
    « بیر آیر ، بیر اُلوم
    هیچ بیری المیایدی » ( ای کاش جدایی و مرگ هرگز نمیبودند . )
    بعد رنگش مثل میت میشود و شروع میکند به لرزیدن . خانم رضایی میگوید : « گللر خانم ، گریه کن ، گریه کن تا دلت باز شود . »
    ولی یک نقطه سیاه به تاریکی جوی آبی که مهدی ته آن بود ، مثل عمق چاهی که در خانه پدری بود و همیشه از آن میترسید و مثل تاریکی آن شب ، می آید و او را به دهلیزهای تاریک پندار میبرد . بخاری برقی می آورند و پایین تخت گللر روشن میکنند . اما او آنقدر سردش است که تمام آتش های دنیا هم نمیتواند گرمش کند .
    دوباره میگوید « بیر آیر یلیق ، بیر اُلوم ... » و صدایش در دندانهایی که به هم میخورد گم میشود . درد و سرما درون استخوان های او پیچیده است .
    عصر روز سوم ، از قضا ، کبوتری سفید در کنار پنجره مینشیند و او ، نگاهش روی پرنده می ماند و می گوید : « کبوتر صلح است ؛ کبوتر سفیدی که خونین شده و سرخ سرخ . من به انها گفتم که شگون ندارد نمایشنامه را تغییر بدهیم ؛ ولی کسی به حرف من گوش نداد . »
    مانی گفته بود : « فرهاد نباید از کوه بیفتد ، ولی او اشتباه میکرد . این چیزها که دست او نبود . فرهاد از بالای کوه افتاده بود ، چه انها میخواستند و چه نمیخواستند ... بعد من گفتم شیرین باید به شوهرش وفادار بماند و فرهاد باید قربانی عشق شود . »
    خانم نویسنده میگوید : « گریه کن گللر خانم . گریه بر هر درد بی درمان دواست . »
    گللر سر سپیدش را تکان میدهد و از میان لبهایی مرتعش میگوید : « ولی من از ان شب اشکم برای همیشه خشک شد . ای دریغ از یک قطره اشک ... . »
    ***
    همه چیز به خوبی پیش میرفت . دم غروب ، آتش بازی راه انداختند . آسمان پر بود از ستاره های سرخ و گلهایی که حول یک مرکز میگشتند و بزرگ و بزرگتر میشدند . در سالن نمایش افراد طراز اول در ردیف جلو نشسته بودند . تا اینکه نمایشنامه شروع شد . مدعوین ، چشم به صحنه ای دوختند که پر بود از مخمل و ساتن . ملکه شیرین با جلال و جبروت به همراه کنیزان و رامشگران ظاهر شد تا کنار خسرو که بر تخت زرنگار نشسته بود ، جای گیرد . رامشگران مشغول نواختن بودند . خسرو گفت : « ای ملکه ، این روزها چرا با من نامهربان شده ای ؟ »
    ملکه شیرین ، تاج از سر برداشت و بر زمین انداخت و گفت : « خسرو ، من از این زندگی خسته شده ام . تا کی بر مخده بنشینم و بر بالش های زربفت تکیه دهم ، در حالیکه مردم نان شب ندارند . »
    خسرو ، درحالیکه تاج شاهی را بر سر محکم میکرد گفت : « ولی من نمیتوانم به این سادگی ، سلطنت را رها کنم . این میراث چند صد ساله خاندان ماست . سلسله ساسانی ! »
    ولی شیرین ، تاج کاغذین را زیر پا له کرد و در حالیکه کناره دامن مخملش را گرفته بود ، گفت : « پس من به بیستون میروم ، پیش فرهاد کوه کن . میبینی چطور با تیشه اش بر کوه میکوبد ؟»
    هنوز این جمله را تمام نکرده بود که در میان انبوه جمعیت ، چشمش به چادر فلفل نمکی عزیز خانم افتاد .
    یعنی چه ؟ عزیز خانم اینجا چه میکند !
    قلبش فرو ریخت . حس کرد حادثه ای شوم عزیز خانم را به خانه خلق کشانده است !
    انگار سیم برق به او وصل کرده اند . شیرین با آشفتگی و موی پریشان ، صحنه را ترک کرد و به سوی زنی رفت که با چادر فلفل نمکی اش در آن جمع ، غریب به نظر می آمد . سکوتی دهشتبار بر سالن سایه افکنده بود ؛ سکوتی که با فریاد زنی شکسته شد : « چی شده عزیز خانم ، تو را خدا بگو ؟ بلایی سر سپهر آمده ؟ »
    عزیز خانم ، رنگ به رو نداشت و دماغش تیر کشیده بود :
    چیزی نیست . بچه کمی حال ندار است . مادرش را میخواهد .
    ولی صورت عزیز خانم چیز دیگری را میگفت .
    عزیز خانم دست گللر را گرفت و او را به دنبال خود کشاند : « زود ...
    تا پایان صفحه 99


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/