این دستور مهدی بود که با سر برهنه به مهمانی برود و او نمی توانست باور کند.به کابوس بیشتر شباهت داشت تا واقعیت.
_ولی اگر حاج اقام بفهمد,حتما دق می کند.اگر تا حالا دق نکرده باشد.
_حرف های کلثوم ننه را ول کن.اگر بخواهی دنباله رو ان ها باشی,باید سوار کجاوه شوی.گللر جان پدران نم خواهند بپذیرندکه دنیا عوض شده .
_ولی من خجالت میکشم. از فکرش هم به خودم میلرزم. اخر من چطور با سر برهنه بروم جلو نامحرم؟
_چند نفر از زن های صاحب منصبان که بی حجاب شوند ]بقیه هم ترسشان میریزد و یاد میگیرند.
_ولی مهدی..........
مهدی که همیشه مهربان بود عصبانی شد.در چشم هایش که معلوم نبود چه رنگی است,شعله های اتش زبانه کشید,نگاه تندی به او کرد و گفت: ((مجبورت نمی کنم,اما اگر می خواهی با حجاب بیای اصلا نیا. تنها می روم.))
یک نفر انگار او را از روی بلندی پرت کرد.مثل کابوس های دوران بچگی.تهدید بود یا واقعیت؟!
مهدی به دوربین عکاسی اش که برای مردم حکم جعبه جادو را داشت ور می رفت.
ایا او باید از همه گذشته ها,پدر,مادر و همه چیز هایی که با گوشت و پوستش امیخته بود,جدا می شد واز این مرد اطاعتمیکرد؟درست است که مهدی گفته بود مجبورش نمی کند,ولی او مجبور بود,نمی توانست شوهرش را بفرستد وسط فوجی از زنها و خودش در خانه بماند با زمزمه ای از گذشته ها ؛بشود خانم خانه دار.ویادش افتاد که مهدی بارها گفته بود:از زنی که بوی پیازداغ بدهد متنفرم.مهدی گفته بود مجبور نیستی.ولی عشق , ریسمانی بود که او را میکشید به همهان جاکه می خواست وبه کجا؟ همین جا.
خودش را توی اینه شکسته که زیر بالش پنهان کرده میبیند. موهای سفیدی که بدون نظم وبی رحمانه کوتاه شده است.رو می کند به اسمانی که از شیشه های کدر معلوم است و می گوید: ((توبه ,توبه,توبه.خدایا از هر چه کردم توبه.))
خدایا,خودت می دانی وقتی ان طور توی مجلس رفتم چه حالی داشتم.دست هایم خیس عرق بود.قلبم درد گرفته بود.حاج اقام با ان چشمهای درشت پر ابهت از زیر ابروهای پر پشت,با سرزنش نگاهم میکرد.هر جا می رفتم,دنبالم بود وچشم های دریایی مادرم که طوفانی بود.طوفان!تندبادی که با صوت قران و دعا بهم امیخته شده بود و همراه با نغمه موسیقی به گوشم میرسید.ولی خدایا!نمی توانستم شوهرم را رها کنم.مگر مادرم نگفته بود.مگر به خواهر ها نگفته بود اگر شوهرتان به ان طرف دنیا هم رفت,دنبالش بروید؟و او هم امده بود.به دنبال مهدی. به هر کجا به دورانی عجیب.
از پشت پنجره به اسمان که حالا چرک شده نگاه می کند.مادر می گفت: ((اگر لباس ها چرک مرده بشود باید در لاجورد خیسشان کرد.))کاش می شد اسمان را هم سشت تا دوباره لاجوردی شود.
هنوز صدای پیر زنی که هفته پیش مرد می اید: ((قیزیل گل المیایدی)) به جای او پیرزنی امده که به همه چیز و همه کس به بد گمانی نگاه می کند. گاهی انگشت سبابه اش را که جوهری است جلوی چشمهایش می گیرد وسر تکان می دهد.انگشتی که پای سند وسند هایی زده تا مالکیت هر ملکی را در دنیا از او سلب کند.پیر زنها,حکایت انگشت های جوهری را خوب میدانند.
پرستار شب ,سعی دارد با گلوله های کوچک باقی مانده از نخ ها ,چیزی ببافد؛نقشی درهم.صدای خر و پف پیرزن ها بلند است.
_گللر خوابت نبرده,توی فکری؟نکند یاد کالسکه و قصه های قدیمی افتادی؟
_نه یاد بافتنی هایم افتادم.تو تگر می خواهی بلوزت قشنگ شود,باید سراستینها ویقه اش را یاس بزنی,نه اینکه کورش کنی.
پرستار شب با ناباوری به پیرزنی که در رختخواب نشسته است نگاه می کند.
_اگر می امدی خانه ما میدیدی.خانه ما پر از بافتنی است.رو قوری,رومیزی,روتختی و..... برای دخترها و نوه هایم خیلی چیزها بافتم. کاش میدیدی.
به انگشت هایی که می لرزد نگاه میکند . می گوید: ((گل کوکب گه گلبرگ هایش به دور هم میچرخد و می چرخد وخدا میداند چند پر دارد,صد پر یا شاید هم هزار پر.
اول برای ماهبان بافتم بعد هم برای گلبانو.هر دشان توی یک روز عروسی کردند.این جوری به من نگاه نکن.یک روز تورا به خانه ام میبرم.تو باید حتما عکس حاج اقام را ببینی. حاج اقام پیش نماز ترک ها بود. برای خودش کسی بود!ولی حیف ما بچه ها قدرش را ندانستیم.با اینکه عکس حاج اقام را سالها است که به دیوار زده بودم,ولی همیشه از چشم هایش می ترسیدم.باور نمی کنی؟))
پرستارشب خسته است. دست از بافتن کشیده و در خیال خوابی راحت به پشتی صندلی تکیه داداه. زیر چشم هایش از ارایشی عجولانه سیاه شده است که برجستگی رگ ها را بیشتر نشان می دهد. با همان نگاه بی حال به گللر زل می زند و میگوید: ((می ترسم بافتنی هایت م مثل حرف هایت از خیال بافته شده باشد.))
*
گللر زیر لب گفت: ((بالا رفتیم دوغ بود.پایین امدیم ماست بود,قصه ما راست بود.))
چرا کسی قصه هایش را باور نمی کرد. شاید به خاطر این که ,شبی که سوار بر کالسکه شده و همراه مهدی رفته بود.پدر,اورا بدرقه نکرده بود.حتی اجازه نداده بود که مادر جون اینه و قران روی سرش بگیرد و کاسه ابی را پشت سرش خالی کند.
او می رفت,در حالی که اتاق پر از جهیزیه اش را گرد و غبار گرفته بود. همره با یک بقچه می رفت که تویش یک تکه پارچه از لباس قدیمی پدر بود.چیزی گرانبه. همان روز,مادر جون او را به صندوق خانه برده بود.بوی ترشی و مربا می امد . هوس کرد از ترشی ها بچشد.اما در خانه ای که بزرگ شده بود,احساس غربت می کرد.از نور گیر بالای سقف نور افتاده بود روی صندوق که روکش های قرمز داشت,با گل میخ های زنگ زده. مادر جون در صندوق را برداشت؛انگار راز سر بسته ای را می گشاید. نیم تنه ای را که پر از گلدوزی هایپیچ در پیچ بود,بیرون اورد.
_این مال پدرتان است.
لباس مخمل ابی که گذشت زمان,رنگ ان را پرانده بود. ولی گلدوزی ها هنوز زیبا ودرخشان بودند.
مادر جون گفت: ((این همان لباس است که پدرتان پوشید و سوار بر اسب شد و به نجف امدو))
گللر این قصه را قبلا از زبان خاله قوزی شنیده بود.قصه پسری که از میان بلوط زارهای اذربایجان به سرزمین های گرم عرب کوچ کرده بود.مادر جون یکی از استین ها را شکافت و به دختر داد.
_این را نگه دار برای روز مبادا.
گللر فکر کرد این استین نخ نما که دنباله ساقه گلی بر ان دوخته شده ,چطور می تواند روز مبادل به داد او برسد.
_نترس .دستش بزن.
گللر , استین ها را در دست فشرد و سکه هایی که میان رویه و استر لباس دوخته شده بود را حس کرد.
_خدابیامرز مادربزرگ,این اشرفی ها رامیان لباس پسرش دوخته بود تاگر درمانده شد خرج کند.
_و پدر درمانده نشد؟
_نه.لباس را نگه داشت تا امروز. هر کدام سهمی از این لباس دارید. بعد از صد وبیست سال....
مادر و دختر در صندوق خانه,زانو به زانو نشستند و گریه سیری کردند. گریه خداحافظی.انگار به دلشان برات شده بود که این دیدار اخر است.
گللر , وقتی سوار کالسکه شد و در دل شب رفت,همه چیز را فراموش کرد.با مردی سفر می کرد که او را از گذشته اش جدا میکرد. از حیاط های بیرونی و اندرونی.از پنجره ها,از بوی خاک ابپاشی شده کف حیاط صدای قران پدر ودعای مادر.از درخت توت و گل های محمدی.
با سوان مهدی ,زندگی تازه ای داشت.و هر جا وارد می شدند قرین عزت و سربلندی بودند. با ان جعبه جادویی که عکس ادم ها را ضبط می کرد,با شعرهایی که با خط خوش می نوشت.سه تار را از دست مطرب ها می گرفت و از سیم هایان,اهنگی سحر امیز بیرونمی اورد.نمایشنامه می نوشت و اهنگ می ساخت تا بچه های مدرسه ان را اجرا کنند...
((خدایا,توبه,توبه,توبه.))
فقط بی حجابی که نبود...معلوم نبود کی تار را گذاشت در دست های او.
_نه .نه نمی خواهم معصیت است. همینم مانده که تار بزنم.
ولی مهدی دست بردار نبود.
_برایت معلم گرفته ام باید یاد یگیری.
و ان وقت او شروع کرده بود: ((یک و دو سه و چار,یک و دو وسه و چار.)) وصدایی که گذشته و اینده را به هم می پیوست و با طنینی غمناک می خواند: ((بزن تا و بزن تار.))
در میان نغمه جادویی موسیقی می رفت تا همه چیز را فراموش کند,ولی گاهی در میان اواز ها,صدایی اشنا می شنید.چیزی که اورا یاد پدرش می انداخت,یاد مادر و خواهرها و خاله قوزی که از همه پیرتر بود.شاید تا ان وقت مرده بود.
زمان,چنان گذشت که او نفهمید مرگ پدر چطور به انجام رسید مرگی که از سال ها قبل شروع شده بود.
تلگرافی با چند کلمه ام: ((پدرمان حاج حسن اقا فوت کرده است.))بعدها به گللر خبر دادند که حرف مردم,مرگ پدر را جلو انداخته. یک روز می گفتند دخترت بی حجاب رفته وسط مرد ها.روزدیگر می گفتند:دخترت توی مجلس تار می زند.یک روز می گفتند,اقا ولی بی دین شده. اگرچه حاج اقا خانه نشین شده بود,ولی باز هم حرف ها را به گوش او میرساندند.
روزهای دراز تنهایی او را,صوت قران که با سرفه های طولانی همراه بود,پر می کرد.گلچهره هم هر چه ختم بلد بود می گرفت تا فرجی شود.
گللر شاید تقاص پس می داد,شاید پدر نفرینشان کرده بود.یا در ان شب برفی ,سخنی بر زبان نیاورده , ولی همان اه گرم,کار خودش را کرده بود.شاید پدر به جای اینکه بگوید به پای هم پیر شوید ,چیز دیگری گفته بود که ان همه بلا به سرش امد.مهدی به هیچ چیز اهمیت نمی داد.نه تنها به مرگ پدر گللر,بلکه به مرگ پدر خودش هم.خبر مردن اقا سید میرزا مهاجر را در روزنامه نوشتند.او کسی بود که در جریان مسجد گوهرشاد به زندان افتاد و همهن جا هم مرد.مهدی , مثل قهرمان قصه ها می تاخت و می رفت و به هیچ چیز و هیچ کس توجهی نداشت.ولی گللر صدای قصه خوانی را به یاد داشت که گفته بود: ((شاهنامه اخرش خوش است.))و اخر شاهنامه او را از خواب پرانده بود.از خواب شب های پر ستاره ترکمن صحرا و مردی که گفته بود: ((بزن تار و بزن تار.))
*
تمام شب , نور نعش کش در چشم گللر افتاده است.پرستار شب,روی بافتنی خوابش برده؛با انگشت هایی که نخ به دورشان پیچیده است.
چند روز پیش دختر ها امده بودند؛با صورت هایی مثل برگ گل.گللر گفته بود: ((کارها تمتم شد؟جهیزیه ها؟عرئسی ها؟خواستگاری و حمام زایمان ها؟پس کی مرا مبرید؟من رفتنی ام.میفهمید؟))
_مادر چند روز دیگه هم صبر کنید . باید خانه را رنگ کنیم. باید پرده ها و مبل ها را عوض کنیم.ترشی ها,مربا ها,کوفته,کباب,دلمه..........مگر خودت نگفتی باید دختر های خانه داری باشیم.
گلبانو این پا و ان پا می کرد.دلشوره داشت.این بار صدای بوق ماشین حاجی عزت می امد.دخترها رفتند.امدنشان انگار چشم به هم زدنی بیشتر نبود.
خانم رضایی می گوید: ((نوبتی هم باشد, نوبت توست.))
_نه.من این جا نمیمیرم.دخترها بلاخره مرا می برند به اتاق افتاب رو که پنجره های بزرگ شیشه ای دارد.
_اره بقیه اش را می دانم....و ملافه های لاجورد زده می اندازند رویت.
لحن خانم رضایی تلخ و گزنده است. گللر سرش را زیر لحاف می کند و زمزمه می کند: ((قیزیل گل المیایدی.))
بعد لب هایش را گاز میگرد و می گوید: ((نه. نه.من نمی خواهم اینجا بمیرم.من باید در خانه خودم بمیرم.پسرها,پسرهای خواهر و برادر بروند جلوی تابوتم و دختر ها و فامیل و همسایه هایی که ان قدر به من خوبی کردند.باز می خواند: ((قیزیل گل المیایدی.))
پیرزن ها سرهاشان را زیر لحاف میکنند تا اوازی را که شبیه اواز قبلی است نشنوند.
((بالا رفتیم ماست بود,پایین امدیم دوغ بود.قصه ما دروغ بود.))همه چیز دروغ بود؟حتی صدای نوزادی که در نیمه شب تابستان به دنیا امد. تمام شب مهدی بالای سر پسرک نشست. انگار تا ان موقع هیچ بچه ای را ندیده بود.نامنامه ها را ورق زد و بالاخره گفت: ((نامش را می گذارم سپهر.))و با لحنی اندیشناک اضافه کرد: ((سپهر همیشه زنده است , حتی اگر همه بروند.))پرستار های شب که تمام زندگی شان به کلاف های سردرگم کاموا و پر حرفی های شبانه,بسته شده ,این حرف ها را باور نمی کنند.خانم رضایی هم که هیچ چیز را باور نمی کند.او حتی در محبت فرزندان نسبت به مادران هم شک دارد.به یاد زن همسایه افتاد که دیگر نتواست باور کند که این زن شیک پوشی که درون عکس ها بود,همین گللر همسایه شان باشد.
هیچ کس این چیز ها را باور نمی کرد,به جز بچه هایی که سال ها بعد,چشم هایشان را به مادر دوخته بودندکه مثل شهرزاد قصه گو از زمان های عجیب سخن می گفت.از عشقی که به پدر انه تعلق نداشت,ولی مثل چیز هایی که در کتاب ها می نوشتند زیبا بود.برای همین بود که شب های جمعه سر مزار مردی می نشستند که روز به روز لبخندش کم رنگ تر می شد.مردی که خود را به زندگی ان ها متصل می کرد.گلبانو و ماهبانو چرا حالا نمی خواستند اخر شاهنامه را باور کنند.چرا نمی خواستند باور کنند مادر رفتنی است!حتی خانم رضایی هم در گوششان گفته بود.
گللر,نگاهش را به چادر مخملی انها دوخته و گفته بود: ((مرا به خانه ام ببرید. زمستان نزدیک است.باید زیر درخت خرمالو چوب بزنم.باید گلهای شمعدانی را قلمه بزنم.بافتنی هایم نیمه کاره مانده....))
ولی انها رفتند و عطر و بوی زندگی را با خود بردند.
نور نعش کش ها افتاده توی اتق.ولی او هرچه می بیند همان اسب های سفید و سیاه و صدای شیهه اسبی بی سوار که در صحرای خاکستری می دود.رویایی وحشتناک!
پرستار شب می گوید: ((هوا هنوز گرم است.))
ولی گللر سردش است.سرد,مثل ان شب,شبی که باران,سیل را در خیابان ها راه انداخته بود.شبی که انگار تمام یخ های دنیا را در وجود او ریخته بودند.اخر شاهنامه ان طورکه پیرمرد نقال گفته بود خوش نبود.اخر شاهنامه چشم هایی بود که ته جوی اب,زیر باران تندی که میبارید,گنگ و بی هویت به نظر می رسید.یکی از چشم ها پر از خون بود و ان یکی...معلوم نبود چه رنگی است.سرمه ای,ابی,خاکستری یا سبز.....
پاسبان سعی میکرد گربه ای را که حریصانه خون دلمه شده ی روی صورت او را می لیسید,دور کند.مردی که لباس نظامی پوشیده بود ,با همه ی ستاره ها و نشان ها ته جوی اب بود.
رهگذران,گویا از مرده یک نظامی هم میترسیدند.کوه غرور ته جوی اب بود؛با صورتی که از خون و لجن پوشیده شده بود.او که خیلی وقت بود لباس نظامی به تن نکرده بود ولی حالا....منظورش چه بود؟شاید می خواست از انها انتقام بگیرد.
خیابان سرد بود,سرد تر از همه یخهای دنیا و باران که خیال بند امدن نداشت.همه چیز در ذرات باران و مه وتاریکی فرو رفته بود و جوی اب....
نمی توانست توی جوی اب را نگاه کند.سرش گیج رفت,ولی پاسبان ها اورا برده بودند تا جسد را شناسایی کند.
سر مردی که در لجن فرو رفته بود بلند کردند و گفتند: ((نگاه کن.))و او سبیلهای بور و خون الودی را دید و لبهایی که با خشم و ازردگی رو به پایین کشیده شده بود. موهایش خون الود بود.
جوی اب عمیق بود!عمیق تر از چاه قدیمشان که او در بچگی می ترسید داخل ان را نگاه کند. می ترسید سرش گیج برود و بیفتد توی چاه. ولی حال... چیزی نمانده بود که در جوی اب بیفتد.
بچه از دستش رها شد,دستی امد و بچه را گرفت,بچه , انگار همان سینی توت بود که از دستش افتاده بود و مردی که گل های محمدی را از روی توت ها برداشته بود,مردی که رنگ چشمهایش معلوم نبود,حالا فقط با یک چشم به او نگاه می کرد.
یکی از پاسبان ها سر را برگرداند و به مردی که بارانی روشن پوشیده بود و از کلاه لبه دارش قطرات باران می چکید,نشان داد و گفت: ((نگاه کنید,جناب سروان,گلوله خورده اینجا.)) و گیجگاه را که مبدل به حفره خونی شده بود نشان داد.دست هایش سرخ و پر خون شده بود.در یکی از دست های جسد تفنگ بود,ولی ساعت به دست نداشت,شاید رهگذران یا یکی از مامورین... خدا بهتر می دانست.
یک نفر داشت صورت جلسه می نوشت.گللر سرش گیج رفت و دلش اشئب شد.حس کرد که داخل چاه عمیقی فرو می رود.دستش را به دیواره چاه می گرفت تا بیرون بیاید.با نیرویی عجیب_شاید نا خود اگاه_دستش را دراز کرد و از جیب مهدی , کاغذی را بیرون اورد اخرین نامه عاشقانه!
هیچ کس متوجه او نشد.توی ان باران و تاریکی و شلوغی.. می دانست اگر کاغذ را به انها بدهد دیگر صاحب ان نخواهد بود.مردی که بارانی روشن پوشیده بود,با صدایی جدی گفت: ((خانم , این مرد شو هر شماست؟))
گللر با صدایی غریب,با صدایی که انگار به او تعلق نداشت,گفت: ((خودش است,سید مهدی مهاجر.))واین صدا در سیاهی و مه پیچید و در میان اشباحی که به این سو و ان سو می رفتند.صدا برایش تازگی داشت: ((سید مهدی مهاجر.))