شب امده و کالسکه و اسب ها پشت پنجره اند.مثل ان شبی که کالسکه جلو در خانه شان ایستاد و او از روی نعش پدر گذشت تا سوار شود وبرود,ان شب که برف,همه جا را سفید پوش کرده بود .
پدر,زیر برف راه میرفت.برف ارام ارام میبارید . رو ی عرقچین سفید وریش های او می نشست.صورتش سرخ بود .اتش از ان زبانه میکشید.مادر با گریه التماس میکرد: ((دختر را راه بیانداز.))ولی حرف پدر یکی بود.دستش را گذاشته بود روی قلبش واهی کشیده بود,و از همان وقت مرگش اغاز شده بود.
پدر سر لج افتاده بود و گفته بود: ((با لباس تنش باید برود.))
مادر,همچنان اشک میریخت و به اتاقی نگاه میکرد که از جهیزیه بزرگترین دخترشان پر بود.حکایتی از هفت سال صبوری. گللر اخرین دختر حاج حسن اقا بود که به خانه شوهر می رفت,اگرچه بزرگترین انها بود.سال های صبوری گذشته بود ؛هفت سال.
مادر بارها گفته بود: ((معصیت دارد دختر عقد کرده را نگه داشتیم توی خانه.)) و پدر گفته بود: ((مگر از روی نعش من رد شود.))
خواهر ها همه به خانه شوهر رفته بودند؛هر یک با خود یادگاری از گلدوزی ها و قلابدوزی های خواهر بزرگتر در جهیزیه شان برده بودند. از همه زودتر گلستان رفت. خواهری که با خودش همه باغ هایی را که لای کتاب ها وزیز فرش ها پنهان کرده بود,برد.اخر از همه گلرخ رفت؛کوچکترین خواهر.همان که از راه پشت بام,نامه های عاشقانه مهدی را برایش می اورد.چهار خواهر,با ابرو,با کیا وبیا,با جهیزیه و در میان هلهله مهمانان به خانه بخت خود رفته بودند؛از همه مهمتر دعای خیر پدر بدرقه راهشان بود.در این سال ها نجواها و پچ پچ های شماتت امیز و دوست و دشمن را شنیده بود.هفت سال صبوری کرده بود و جز با دل خود سخن نگفته بود.از همان روزی که سینی توت را برای همسایه دیوار به دیوار برد و به جای خدمتکار همیشگی ,مرد جوان,در را به روی او گشود.مرد,لباس نظامی داشت و نگاهی کنجکاو.سینی را از او نگرفت, فقط با ظرافت و دقت,گل های محمدی را از روی توت ها برداشت وبو کرد.با لبخندی مهربان که زیر سبیل های بورش پنهان کرده بود!
گللر دندان را روی گوشه چادر فشار داد و با دستی ان را به روی صورتش کشید. وهمان جا سینی از دستش افتاده بود.دوان دوان خودش را به خانه رساند,بدون اینکه هیچ نگاهی به پشت سر بیاندازد.از دسته گلی که به اب داده بود با هیچکس حرف نزد,حتی با گلستان که جیک . پیکش را میدانست.
روز بله بورون هم از سینی توت وگل محمدی چیزی نگفت؛ اما گلستان چیز هایی فهمیده بود.او بوی عشق را هم مثل بوی همه گلبرگ های دنیا با دماغ تیزش حس کرده بود.
فردا بله برون,سر و کله فضول باشی ها پیدا شد.اول از همه سلطنت خانم امد,با هیکل درشت و ابروهای پهن .چشم های سرمه کشیده.نفس نفس میزد در را باز کرد و وارد حیاط شد.مادر جون, لب حوض نشسته بود, و دعا می خواند.هنوز تعقیبات نماز صبح را تمام نکرده بود.دختر ها رفت و روب میکردند.سلطنت خانم,چشمی به دور حیاط گرداند و روی هره ی دم در نشست.اهی کشید و گفت: ((جوانی کجایی که یادت به خیر!دو کوچه پیاده امدم,قلبم دارد می اید توی حلقم.هر چی به درشکه چی بی انصاف التماس کرد,تو کوچه نیامد.رحم و انصاف از همه چیز و همه کس رفته است.))
گلچهره همچنان ک هدستش لای کتاب دعا بود گفت: ((دخترها, یک چای داغ برای سلطنت خانم بیاورید.))
خاله قوزی از اتاق ان طرف حیاط امد وپهلوی گلچهره نشست.سلطنت خانم, بقچه ای بیرون اورد و گفت: ((یک چیزهایی اورده ام,بلکه بخرید صنار سی شاهی گیرم بیاد و بکنم وصله شکم یتیمانم.))خاله قوزی بقچه را وارسی کرد؛کیسه های حمام,روشور,سرخاب .سفیداب.
گلچهره, همانطور که تسبیح میگرداند,با چشم هایش که رنگ اب های ته دریا بود,به بقچه نگاه کرد.سلطنت خانم , خیره نگاهش کرد و گفت: ((گلچهره خانم چچرا سرمه نمی کشی .هم خوشگلتر میشوی ,هم سوی چشم هایت زیاد می شود.))
گلچهره ,سرخ شد. هنوز مثل دختر بچه های خجالتی بود. خاله قوزی گفت: ((راست میگوید.سرمه بکشی ,با نمک می شوی.))
و او از زیر مژه های پر پشت کم رنگ به سرمه دان های چرمی نگاه کرد.سلطنت خانم گفت: ((بد دل نباش گلچهره خانم.اینها را خودم از فنق و بادام گرفته ام.مثل سرمه های بیرون از دوده چراغ درست نشده.حال می خواهی یا نه؟))
گلچهره با ته لهجه عربی که یادگار دوران کودکی اش بود,گفت: ((نه نمی خواهم.))
خاله قوزی چند کیسه حمام و روشور برداشت.سلطنت خانم بقچه را بست و توی تاقچه کنار حیاط گذاشت و با نگاه اطراف حیاط را کاوید. چشم ها را تنگ کرد و ابروها را بالا برد و گفت: ((انگار تینجا خبرهایی بوده.قرار نبود شیرینی ها را تنها تنها بخورید حال چه خبرها بوده؟
_امر خیر انشائ الله.
_خب, چشم ما روشن.پس چرا ما را بی خبر گذاشتید؟من که خودم این دختر ها را بزرگ کردم.به اندازه بچه های خودم دوستشان دارم.هرجا می روم,ان قدر تعریفشان را می کنم که همه از دور عاشقشان می شوند.
خاله قوزی گفت: ((خودمان هم نمی دانستیم .دیشب,سرزده امدند خواستگاری گللر.بعدش هم بله برون و....))
_خوب,داماد کی هست؟
_غریبه نبود همین همسایه دیوار به دیوارمان است.
_کدامشان؟
گلچهره,کتاب دعا را که جلد چرمی کهنه ای داشت,روی تخت کنار حوض گذاشت و گفت: ((از خانه اق سید میرزای مهاجر بودند.))
_کدام پسر شان؟
_سید مهدی.
سلطنت خانم با تعجبی اغراق امیز گفت: ((مهدی؟همان که نظامی است؟!))وچنان دست روی دست کوباند که انگار خبر مرگ کسی را شنیده است. دختر ها با گوش های تیزشان همه چیز را می شنیدند.پنچ تا بودند و مثل پریان دریایی این طرف و ان طرف می رفتند.گیسو ها را بافته بودند و حتی یک تار مو نباید از بافته هایشان بیرون می امد تا روز عروسی.
سلطنت خانم سری تکان داد و گفت: ((باز اگر اقا نصرالله بود یک چیزی. اخر اگر قرار بود حاج حسن اقا دخترش را به همچین کسانی بدهد,من ده تا ده تایش را توی استین داشتم.پسر حاج اقا علی بزاز,تازه از فرنگ برگشته و فکل و کراواتی است.مادرش به من گفت, ولی من گفتم: ((خانواده اقایونها دخترشان را به همچین کسانی نمی دهند.))حالا میبینم..... اخر چطور دلتان می اید دختری که افتاب و مهتاب رویش را ندیده, به همچین ادمی بدهید؟خوب , حالا چکار ها کرده اید؟))
_بله برون بود.اقا سید میرزا گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست و خطبه عقد را خواند.
سلطنت خانم رو به خاله قوزی کرد:
_راست می گوید؟
خاله قوزی گفت: ((دروغش چیست؟))
با حرف های سلطنت خانم,دل گلچهره لرزید و چشم هایش که مثل اقیانس ارام وعمیق بود, طوفانی شد.گللر به گلستان گفت: ((از سوز دلش میگوید.برای اینکه خواستگاری را که پیدا کرده بود حاج اقا رد کرد وچیزی گیرش نیامد.))
_خوب,حالا تو چرا انقدر سرخ شدی؟
گللر دستش را گذاشت روی صورتش که داغ داغ بود وبه گلبرگ های گل محمدی در میان انگشتان نازک خواهرش نگاه کرد و به پرنده ها که از روی بلندترین شاخه های درخت توت به خانه همسایه در پرواز بودند. گلچهره به شک افتاد و نشست پای حرف های سلطنت خانم که چادر کمری اش را تا کرده و گذاشته بود توی بقچه و چادر نمازش را بیرون اورده بود. معلوم بود که تا تنگ غروب انجا میماند و اگر اصرارش میکردند,شب هم می ماند.
_خانم جان! من چه کاره بودم؟اول باید به من می گفتید که خودم گللر را بزرگ کرده بودم.خودم گوش هایش را سوراخ کردم,عروسی اش را هم خودم میخواستم راه بیندازم.
خاله قوزی دست ه را به کمر زده و در حالی که سعی میکرد راست بایستد,گفت: ((خوب,حالا بگو این سید مهدی چه عیبی دارد؟خانواده دار نیست که هست,تحصیل کرده نیست که هست.دستش هم به دهانش می رسد.از همه مهمتر سید است و اولاد پیغمبر.))
سلطنت خانم که سعی میکرد شمرده شمرده صحبت کن,گفت: ((گناهش گردن گوینده.می گویند این اقا مهدی از ناف فرنگ افتاده.همه کارش به انها رفته.اهل نماز و روزه نیست,که هیچ,افتاده توی کار سرباز گیری.ناله و نفرین مردم پشت سرش است.من ماتم که حاج اقا چطوری به این وصلت رضا داده!))
گلچهره تسبیح را گرداند دور دستش و گفت: ((والله ما که از چشممان بدی دیدیم, از این خانواده بدی ندیدیم.اقا سید میرزا که مرد با دیانتی است.زنش هم که نسبت دوری به مادر خدابیامرزم دارد.ما تا حالا کلام بدی از این ها نشنیده ایم.می گویند پدر را ببین پسر را بشناس.))
_قربان ساده دلی ات بروم خانم جان.شما چه میدانی توی شهر چه خبر است؟کارتان اینست که قران سر بگیرید و عمل ام داوود به جا بیاورید. روزگار عوض شده.توی این زمانه,پسر ها را نمی شود در کفه ترازوی پدرانشان گذاشت.
_گیرم اینطور باشد,چیزی نشده.پسر و دختر که همدیگر را ندیده اند.اتفاقی هم که نیفتاده.برادر ها را میفرستم جست و جو.اگر این حرف ها درست بود,زبانی عقد شده ,زبانی هم فسخ میشود.
سلطنت خانم ارام گرفت و گفت: ((اره والله.همین فرداست که خواستگارها صف بکشند.خدا را شکر پنج تا دختر داری,مثل پنجه افتاب اگر لب تر کنی ,پنج داماد گیرت میاید یکی از یکی بهتر.))
پشت پنج خواهر همه چیز را می دیدند و می شنیدند. خواهر ها از رنگ رخساره گللر حس کردند وارد ماجرایی شده اند,شبیه قصه های هزار و یک شب و امیر ارسلان نامدار.
فردا صبح وقتی گلرخ,خواهر کوچکتر,به بام رفت تا رختخواب ها را جمع کند,روی لبه دیوار کاغذی دید.ان را برداشت و گذاشت کف دست خواهر بزرگتر و از ان پس, هر روز این کار تکرار شد.
*
حاج اقا گفت ((طلاق)),ولی سید مهدی رو در وری او ایستاد و گفت: ((زن عقد کرده ام است. طلاقش نمیدهم.))
وقتی اصرارش کردند,گفت: ((دختر یک کلام بنویسد, طلاقش می دهم.))
جز خواهر ها ,هیچ کس سر درنیاورد که چرا گللر از پدر اطاعت نمیکند.رفت وا مدهای مردانه ی حیاط بیرونی و پچ پچ های زنانه ی اندرونی شروع شد.چقدر به گللر گفتند بنویس : ((طلاق میخواهم.))و او ننوشت.
خاله قوزی می گفت: ((خاطر خواهی دیده بودیم . ولی نه ندیده و نشناخته!هرچی فکر میکنم جایی سراغ ندارم که دختر و پسر همدیگر را دیده باشند.))
بعد پیله میکرد به گللر. ولی اصرارها فایده ای نداشت.عاقبت حاج اقا گفت: ((باشد.انقدر بماند توی خانه تا بپوسد.))
*
توت ها,روی درخت مانده و خشک شده بود,ولی کسی حو صلهچیدن ان ها را نداشت. گنجشک ها با اسودگی روی درخت جمع شده و با صدای جیک جیکشان,حیاط را گذاشته بودند روی سرشان.دیگر دخترانی نبودند تا توت ها را بچینند و در سینی ها بریزند و گل محمدی روبش بچینند.گل های باغچه در انتظار گلستان مانده بودند تا به انها زندگی دوباره ببخشد.
حاج حسن اقا روی ایوان ایستاده بود و ذکر میگفت. هر بار که نفسش میگرفت دستش را میگذاشت روی سینه و به اسمان نگاه میکرد.گلچهره , روی تختگاهی کنار حوض نشسته بود. صدای قران او با صدای گنجشک ها و صدای پاهای خسته خاله قوزی که بر اجر فرش ها کشیده میشد.,ترنم غم انگیزی داشت.خاله قوزی لب حوض بود.خمیده تر از همیشه به نظر میرسید و با بد گمانی به طرف اتاق های ان طرف حیاط که محل زندگی اقا رسول و عروس تازه ای بود, نگاه میکرد.
گلچهره , قران را بست . گفت: ((باورم نمی شد که بچه هایم این طور سیاه بخت شوند.چقدر به اقا رسول گفتم. ما ادم های ترک ساده ای هستیم,دختر تهرونی به دردمان نمیخورد ولی مگر,خرجش رفت.گفت یا شیرین را میگیرم,یا تریاک می خورم خودم را میکشم.))
خاله قوزی گفت: ((دختره یه شب هم سازگاری نکرد,از همان شب اول بنای ناسازگاری را گذاشت.))
_درد که یکی دوتا نیست.ان از اقا ولی که دختر سید خانواده دار را رها کرده و رفته تهران دنبال افکار عجیب و غریب,این هم از گللر که شده ایینه دق.
از اتاق اقا رسول صدای ائاز زنی می امد: ((عاشقم من. عاشقم من. منعم نکنید ! منعم نکنید!)) و صدایش با گریه های پنهانی و خفه دختری که مشغول گلدوزی بود,می امیخت و هم چون تیری بر قلب گلچهره فرو میرفت.
حاج حسن اقا,همان طور که روی ایوان قدم میزد,به گلچهره نگاه کرد که سرخی دوران جوانی از گونه هایش رفته بود و جای پای غم به صورت شیارهای عمیق بر پیشانی و دور لب هایش ظاهر شده بود.دختری که زمانی شهرت زیباییش در نجف پیچده بود,نصیب او شد.طلبه جوانی که از دیاری دور امده و ساکن خانه حاج حکیم شیخ محمد ترک شده بود.هنوز بوی جوشانده های شفا بخش او در دماغش بود. کاش میشد خوشانده ای بخوردتا از غصه خلاص شود
*
بعد از انکه سلطنت خانم پته شیرین ومادرش را روی اب ریخت,اقا رسول هم قبول کرد شیرین را طلاق بدهد و حاج حسن اقا هم با وساطت خاله قوزی و گلچهره راضی شد که گللر با مهدی برود. هر چند که مرگ او از همان زمان اغاز شد.
*
پشت پنجره یک اسب سفید و یک اسب سیاه,و زنی که میترسد سوار اسب شود.زن های ترکمن و روسری های بزرگ گلدار خود ار جلوی دهان گرفته اند . با تعجب به گللر نگاه می کنند.شاید در دلشان به زنی که از اسب میترسد میخندند.شاید هم از موهای زن سروان در حیرتند.گللر به دستور مهدی موهایش را کوتاه کرده است.مطابق با اخرین مدل روز.گیس های بافته اش را به عنوان یادگارروزگاران گذشته ته صندوق گذاشته.سلطنت خانم اگر او را ببیند , حتما میگوید: ((گیس بریده!))