تورج نقشه خودش را برق آسا اجرا کرد هرگز فکر نمیکردم تورج تا این درجه سریع و تند باشد تورج حالا در نظر من یک زنبور عسل شجاع بود که خانه شمعی خود را شکسته و از صف سربازان و کارگران گذشته و جلو در کندو فریاد زده است مرا آزاد کنید میخواهم بروم و برای ملکه کندو معطرترین شیره های گل را سوغات بیاورم و بعد در فضای پاک و شسته صبح به حرکت آمده و از هیچ اتاقی نمیترسید و همه چرا با غرور یک زنبور مسلح زیر پا میگذارد!تورج از لاک بسته و تیره اعتیاد بیرون آمده بود و روزبروز گستاخ تر شجاع تر و رشیدتر جلوه میکرد او راست تر از گذشته راه میرفت خون به سرعت همه اندام بلند و باریک او را میپمود چشمانش چنان برق میزد که انگار میخواست مثل خورشیدی مخاطبش را ذوب کند صدایش بسیار مردانه قاطع و مصمم بود.
او پدر را غافلگیرکرد.وقتی که من و مادرم خود را از سر راهش کنار کشیدیم تا وارد اتاق شود مادرم چشمکی رندانه بمن زد و گویی میخواست بگوید ناقلا!عجب زرنگی!...من و مادرم گوشمان را به در اتاق پذیرایی میخکوب کرده بودیم تورج خیلی محکم و شمرده ابتدا از زندگی گذشته خود حرف زد از ازدواجش و از خیانت همسرش پرده برداشت از عشقی که به سیروس تنها فرزندش دارد و بعد ماجرای اعتیاد را بی کم و کاست بازگو کرد و آشنایی خودش را با من خیلی راحت و واضح بیان کرد و دست آخر گفت:من همه چیز را گفتم به شما بعنوان یک پدر احترام میگذارم حاضرم دستتان را بفشارم و انتظار دارم با ازدواج ما که ثمره یک عشق و یک تفاهم بزرگ است موافقت بکنید اما بدانید اگر مخالفت کنید فقط احترام پدری خود را از بین برده اید چون من و ثری هر دو از نظر قانون مملکت قادر به تصمیم گیری مستقلانه هستیم و میتوانیم برویم در یکی از محاضر ازدواج کنیم و بعنوان یک زن و شوهر رسمی زندگی مشترکمان را شروع نماییم.
پدر مثل جرقه از جا پرید و فریاد زد:شما غلط کردید مگر مملکت شهر هرت است من پدرم و میتوانم جلو شما را بگیرم و به زندان بیاندازم و دیگر هیچ حرفی هم ندارم.
تورج با همان لحن شمرده گفت:مرا به چه دلیلی میخواهید به زندان بیندازید؟...
- به جرم فریب دادن دخترم!
-هیچ قاضی حرف شما را قبول نخواهد کرد چون ما با هم بطور رسمی ازدواج میکنیم.
پدر که معلوم بود در تنگنا قرار گرفته فریاد زد از امروز نمیگذارم دخترم از خانه بیرون بیاید.
تورج بلافاصله پرسید:اگر بیرون بیاد چی؟...
-او را از دختری فورا خلع میکنم!...
تورج برافروخته از در اتاق خارج شد مقابل من ایستاد چنان به من نگاه کرد که گویی میگوید حالا این تو هستی که باید تصمیم بگیری!میدانم موقعیت تو دشوار است تو دختر کوچولو ناچار شده ای بخاطر خودخواهی بی منطق و دلیل پدرت در اولین سال زندگی قانونی خود تصمیم دردناکی بگیری پدرت یا مردت؟...این بعهده توست که به این سوال مشکل جواب بدهی...
در یک سپیده صبح هنگامیکه پدر هنوز در خواب بود مادر چمدانم را بست مادر بیچاره در فرار دخترش از چنگال پدر طرف دختر را گرفته بود اما آشکارا میلرزید سعی میکرد جلو گریه اش را بگیرد اما نمیتوانست دو سه بار دزدانه موهایم را بوسید من دست مادرم را گرفتم و بوسیدم و گفتم:مادر ناراحت نباش!من هر هفته بتو تلفن میزنم هفته ای دو سه بار نامه برات مینویسم...
مادرم گریه کنان گفت:موضوع این نیست!
من میدانستم در آن لحظه مادرم چه میکشد او میخواست عروسی اولین دختر و بزرگترین فرزند خود را به چشم ببیند در متن مهمانی با غرور و سرافرازی بچرخد و با نگاه غرور آمیزش به مردم بگوید این دختر منست که عروسی میکند نگاه کنید مثل هر دختر خانه داری پر از صمیمت است میتواند از شوهرش بخوبی نگهداری کند چون فرزند منست چون دست پرورده زن کدبانو و شریفی مثل منست ولی حالا ناچار بود عروسش را در تاریک روشن صبحگاه فراری دهد همانطور که دست مادرم را میبوسیدم به او اطمینان دادم که او اشتباه نمیکند.او کار بدی مرتکب نمیشود بلکه بخاطر نجات فرزندی که روی تعصب و جهل پدرش دارد با سر به آغوش مرد کثیف و آلوده ای می افتد با سفر او به اصفهان موافقت میکند.
مادر در سکوت ولی با عجله چمدانم رامیبست.همه آن لباسهایی که از ذخیره خانه داری خریداری کرده بود یکی یکی در چمدان میگذاشت و بعد برایم جانماز مهر تسبیح گذاشت و یک جلد کلام الله مجید کوچولو هم روی آنها نهاد و گفت:دخترم!...نمیدونم کار درستی میکنم که پنهان از شوهرم بتو کمک میکنم که بری یا نه؟...به حق کلام الله مجید که هیچوقت هیچکری را پنهان از پدرت نکردم و از تو هم میخوام که هیچوقت هیچکاری را پنهان از شوهرت نکنی اگر حتی یک درصد فکر میکردم که پدرت بالاخره تسلیم میشه نمیگذاشتم بری اما چه فایده؟من این مرد یکدنده و لجوج را خوب میشناسم ولی امیدوارم بعد از مدتی بفهمه چه کار بدی در حق دخترش مرتکب شده و تو را ببخشه و دوباره توی خونه دور هم جمع بشیم.
گفتم:ثری به قربانت مادر!اگه میدونستم یه همچی مادر روشنفکری دارم روزی هزار بار فداش میشدم...باور کنید میدانستم او چه فداکاری بزرگی میکند خم شدم و پایش را بغل کردم و گریستم و گریستم و بوسیدم او هم مرا بغل زد.صورتش را بر صورت من گذاشت و با اشکهای گرم چهره مرا داغ کرد...حالا که به آن روز فکر میکنم هنوز هم اشک گرم مادر را روی گونه هایم احساس میکنم...
هیچوقت نخستین شب زندگیم را در اصفهان با تورج فراموش نمیکنم بعد از رفتن به محضر و انجام تشریفات قانونی که در سکوت کامل انجام شد ما به آپارتمانی که شرکت از قبل برای تورج گرفته بود رفتیم در تمام طول راه فقط دستهایمان در دست هم بود و سکوت کرده بودیم وقتی به آپارتمان رسیدیم و در را پشت سر بستیم من ناگهان سرم را روی شانه تورج گذاشتم و به گریه افتادم تورج مرا بخود فشرد و پرسید:تو زن منی؟...
-بله!بله!...
-از اینکه زن من شدی راضی هستی؟...
-بله!بله!...
-آیا به من قول میدی که هرگز خاطره زن اول را در من زنده نکنی؟
-بله عزیزم!...بله عزیزم!...مطمئن باش!...
-از اینکه تو را از پدر و مادرت جدا کردم عصبانی نیستی؟
-فقط غمگینم!
آنوقت ما مثل یک تن واحد یک روح کنار هم نشستیم در هم غلطیدیم و آن پیمان مقدس خداوندی با تسلیم جسمها و ارواح خود به یکدیگر کامل کردیم.
ما زن و شوهر کاملا مناسبی بودیم تورج مردی آرام و مطمئن و مطیع بود هیچوقت ندیدم که از غذایی که ناشیانه میپختم و جلو او میگذاشتم ایراد بگیرد در کارهای خانه یار و یاور من بود و چیزی که هر دوی ما را خوشبخت تر ساخته بود میزان الحراره عشق ما بود که هر روز صبح وقتی چشممان بروی چهره یکدیگر می افتاد خنده کنان میگفتیم باز هم یک درجه بالاتر!...من برای شوهرم زنی بسیار مهربان بودم هر روز کفشهایش را واکس میزدم جورابهایش را با دست خود میشستم لباسش را با سلیقه اتو میکردم ناهارش را آماده میساختم و مثل مادری از او پرستاری میکردم مثل معشوقه ای در کنارش می آرمیدم و مثل زن پاک و فداکاری رنجهایش را التیام میبخشیدم درست یکسال بعد اولین فرزند ما بدنیا آمد مادربزرگ سیروس با گریه و زاری از ما خواسته بود که سیروس را از او جدا نکنیم و تورج هم موافقت کرده بود بنابراین وقتی اولین فرزند ما که دختر خوشگلی بود به دنیا آمد تنهایی و سکوت هستی ما از بین رفت در تهران همه چیز همانطور که پیش بینی کرده بودیم اتفاق افتاد پدر وقتی از فرار من مطلع شد اول مادر را مفصلا کتک زد و بعد هم جلو همه فامیل گفته بود که ثری دیگر دختر من نیست و خوشبختانه در سال دوم غیبت من پسرعموی عزیز با یک زن بدکاره ازدواج کرده بود و مادر وسیله ای برای اعاده حیثیت من پیدا کرده بود من و مادرم هر هفته تلفنی با هم حرف میزدیم وقتی اولین بچه ما بدنیا آمد مادر به هزار زحمت موفق شده بود که از پدر اجازه سفر بگیرد و به اتفاق برادرم به اصفهان بیاید برادر شجاع و کوچولوی من هم هر هفته با من حرف میزد او حالا کلاس یازده بود و صدایش دو رگه و بسیار بلند قد شده بود و در مسابقات آموزشگاهها در رشته کشتی مقام مهمی بدست آورده بود.او یک هفته ای که پیش ما بود با تورج حسابی رفیق شده بود از پول توجیبی خود یک الله خریده بود و به گردن دخترمان که اسمش را بیاد دوست از دست رفته مان فریما گذاشته بودیم انداخت و با گردن شق و رق گفت:ثری!حالا من یک دایی واقعی شدم مگه نه؟...
سرانجام در سومین سال زندگی زناشویی ماموریت تورج در اصفهان تمام شد و ما به تهران برگشتیم ظاهرا عکسهایی که از فریما گرفته و مرتبا فرستاده بودیم پدر را کمی نرم کرده بود در آخرین گفتگوی تلفنی مادرم با خوشحالی گفت:ثری!عکس فریما را روی طاقچه اتاق گذاشتم و از در بیرون رفتم و پشت در قایم شدم اگر چه پیر شدم ولی از بدجنسیهای جوونی هنوز توی من مونده پشت در قایم شدم و یکوقت دیدم که پدرت اطرافشو نگاه کرد و بعد رفت مدت خیلی زیادی مقابل عکس فریما ایستاد باور نمیکنی خودم دیدم که عکس فریما را بوسید و سرجایش گذاشت!...
من از خوشحالی فریاد زدم:مادر الهی من فدات بشم بالاخره ما موفق شدیم...
وقتی من و تورج به تهران آمدیم روز دوم به دیدن پدر رفتیم اول فریما را به اتاق پدر فرستادیم و خودمان از دور به تماشا ایستادیم پدر در لحظات اول گیج و منگ بود و داشت ما را بخشش خود مایوس میکرد اما بعد از جا بلند شد و فریما را در آغوش گرفت و من از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:پدر!و خودم را بداخل اتاق انداختم.
پدر همانطور که دخترم را در آغوش داشت دستش را دور گردنم انداخت و مرا بخودش فشرد و در همین موقع بود که تورج وارد اتاق شد و پدر پیشانی او را هم بوسید من به طرف مادرم برگشتم و بطرفش دویدم ...من هر چه داشتم از مادر داشتم...
سه سال دوری از تهران مرا از زری بکلی بیخبر گذاشته بود من منتظر بودم که زری هر هفته بخانه مادرم بیاید و از اینجا با هم صحبت کنیم اما او فقط در هفته اول بخانه ما آمده بود و وقتی از مادرم شنیده بود که من و تورج به اصفهان رفته ایم دیگر هرگز بخانه ما بازنگشته بود و من عطش دیدار زری میسوختم دلم میخواست او را هر چه زودتر ببینم و دوباره دور هم جمع شویم بدبختانه پیدا کردن خانه زری در جنوب شهر برایم امکان نداشت وقتی در اصفهان بودیم همیشه به تورج میگفتم به محض اینکه به تهران برگشتیم اولین شب جمعه به زیارت قبر فریما میرویم و تورج هم به من قول داده بود که حتما با من خواهد بود.
ما روز شنبه به تهران برگشته بودیم.و روز پنجشنبه صبح بود که یاد فریما در سینه ام جوشید و از تورج خواستم به قلوش وفا کند ساعت 10 صبح بود که من و تورج و فریما سوار اتوموبیل تورج به گورستان رسیدیم ما یکدسته گل با خود برده بودیم تا بر گور دوست ناکاممان بگذاریم فضای گورستان نسبتا خالی بود اما از دور یک زن و مرد و یک بچه را دیدیم که در حوالی گور فریما ایستاده بودند من برای یک لحظه ایستادم هرگز دوست نداشتم با پدر و مادر یا فامیل فریما روبرو شوم تورج مرا به جلو هل داد:مگه کار بدی میکنیم؟برو جلو!...
ده بیست متر مانده به گور فریما بود که زری را تشخیص دادم با همه قدرت و توانم فریاد زدم:زری!...
زری بطرف من برگشت و او هم فریاد کشان بطرفم دوید:ثری؟...
ما همدیگر را بغل کردیم و هر دو آنقدر گریستیم و لبخند زدیم آنقدر لبخند زدیم و گریستیم که بالاخره صدای تورج و یک مرد دیگر که کنار زری بود بلند شد...
-چه خبرتونه!...یه کمی به فکر دوست ناکامتان باشید.من بطرف صدای مردی برگشتم که کنار تورج ایستاده بود و بمن لبخند میزد من او را نمیشناختم.زری به تورج سلام کرد...او مثل همیشه حرف میزد.
-تورج جان! مخلصتم اول سلام بعدش اگه تو و احمد ما را تنها بگذارین که سه تفنگدارها با هم حرف بزنن خیلی خوشحال میشیم...
من و زری کنار گور فریما نشستیم من دسته گلم را کنار دسته گلی که زری با خود آورده بود گذاشتم و بعد بهم نگاه کردیم زری مثل گذشته زیبا بود اما زیبایی او پر از غم بود در عمق چهره اش اندوهی خفیف موج میزد...
-بیریخت شدم چاکرتم؟...
-نه!من چطور؟...من حسابی پیر شدم بچه مو دیدی!...یه مادر دیگه هیچوقت یه دختر جوون نیس...
-مخلص اون بچه ت هم هستیم!خاله ش باید بیاد و بخورتش!اسمشو چی گذاشتی؟
-اسمشو بیاد فریما گذاشتم فریما!...
زری آخرین قطره اشکی را که از خوشحالی دیدن من از چشمانش سرازیر بود پاک کرد و گفت:منم اسمشو گذاشتم پرویز...
-خدای من!تو بالاخره اونو نگهداشتی؟...
-آره!حالا تقریبا همسن و سال فریما دختر توس...
-شاید هم یکروز با هم ازدواج کردن!
زری سیگارش را آتش زد و پرسید:تو هنوز سیگار نمیکشی؟...
-نه!ولی تو ازدواج کردی؟
-آره!...بالاخره تسلیم شدم!
-چه جوری؟
-خیلی ساده ...یکروز دیدم بالاخره باید تصمیم خودمو بگیرم!یا خودمو و بچه رو بکشم یا این بچه را که یادگار اولین و آخرین عشقمه نیگرش دارم آنوقت یک چادر سرم انداختم و رفتم دم مغازه احمد آقا قصاب!...اون از دیدن من در مغازه داشت از خوشحالی پر در می آورد نزدیک بود با ساطور بزنه سه چهارم انگشتشو ببره گفتم میخوام باهات حرف بزنم!...فورا مغازه را به شاگردش سپرد و ما راه افتادیم من همه چیزو بهش گفتم قسم میخورم که همه چیزو درست و صحیح و آنطور که اتفاق افتاده بود برات شرح دادم و گفتم نمیخوام بچه را بندازم و میخوام بچه رو نیگهدارم!حالا اگه حاضره بچه مو قبول کنه و جوونمرد باشه زنش میشم!...
خوب طفلکی شوکه شده بود اول فکر میکردم توی صورتم تف میندازه اما من اشتباه کرده بودم علیرغم شغل و حرفه ش که خشن و وحشتناکه یه جوونمرد واقعی بود کلاشو برداشت و گفت:قبوله!...مرد میگه همه چیز قبوله .منهم گفتم!زن میگه همه چیز قبوله!اون گفت:مرد قول مردونه میده که هیچوقت این چیزایی که شنیده به زبون نیاره و اصلا فراموشش بکنه.منم گفتم:زن میگه قول میدم که تا آخر عمر برات زن وفادار بشم!و بعدش با هم عروسی کردیم پدر و مادرم خیال میکنن که پرویز پسر احمد آقاست.
زری بمن نگاه کرد تا عقیده مرا بداند و من پرسیدم
-تو دیگه به مدرسه ترتیب معلم نرفتی؟...
-نه!...احمد آقا پیش خودش فکر کرد که من شغلشو دوست ندارم و حالا خودش یک شرکت توزیع گوشت داره خیلی هم کار و بارش سکه س توی یکی از خیابونای شمال شهر خونه گرفته پارسال هم من و هم پرویز رو برد اروپا و یک بنز شیک خریده قرار همین روزهام برم رانندگی یاد بگیرم..
ناگهان این سوال برایم پیش آمد...
-زری!تو از زندگی راضی هستی؟...
زری چشمهایش را رویهم گذاشت چهره اش در پرتو آفتاب پریده رنگ زمستانی به الهه های افسانه ای یونان باستان میرفت زنی با موهای مشکی پوست قهوه ای یک جفت چشم آهو وش لبهایی که از زیبایی بی نقص بود و دندانهای یک نواختی که مثل چراغ برق میزد.زری دستم را محکم در دستش گرفته بود و چشمانش اندک اندک از گریستن می ایستاد...
-ببین ثری!...من دختر یک نجار فقیرم پدرم خیلی تلاش کرد شاید منو به یه جایی برسونه شاید هم حق داشته باشه تصادفا دخترش جز ثروت و پول همه اسباب بزرگی را داشت یک جواهر درخشان بود که تصادفا قاطی اشیاه بنجل شده بود در اولین لحظه هم یک خریدار بسیار ثروتمند این جواهر اصل را از بدل تشخیص داد آنرا بدست گرفت تحسینش کرد بر سینه و لبها فشرد اما چه فایده؟از دیدگاه آنها جواهر هم مثل آدمها مثل سگهای زینتی مثل اسبهای مسابقه باید یک نسب نامه داشته باشد اصل و نسبتش معلوم باشه در حالیکه من نسب نامه ای نداشتم بنابراین بعد از استعمال منو دور انداختن!همین!
سر و صدای اعتراض آمیز تورج و احمد ما را از دنیای خودمان بیرون کشید..
تورج با صمیمیت مخصوصی گفت:زری!مرد خوبی گیرت اومده!امیدوارم گاهی به دیدن ما بیایین!پرویز را هم با خودتون بیارین اون باید خاله شو ببینه!..
من از اینهمه صمیمیت مخصوصی که تورج در کنار زندگیم میریخت مثل همیشه به هیجان آمدم و دستش را فشردم...
احمد گفت:اگر بچه ما را قابل بدونین!..
زری مرا نگاه میکرد اما پیدا بود که در افکار تیره و دردناک خود اسیر بود او به زندگی فکر میکرد زندگی که با او سخت بازی کرده بود زندگی که با هر کدام از ما سه نفر بازی کرده بود وقتی از هم جدا میشدیم هزار بار قربان صدقه هم رفتیم برای آینده و رفت و آمدهای خانوادگی نقشه ها کشیدیم و او لبخند زنان گفت:اگر به دیدنم نیای نگران نیستم چون هر شب جمعه سرخاک فریما همدیگر را میبینیم.راستی چند وقت پیش جاوید را دیدم شانه به شانه دختری راه میرفت!...خوب دیگه زندگی است مخلصتم!...
در بازگشت بخانه به اتاقم رفتم دفترچه ام را برداشتم مدتی ساکت و آرام بودم چهره خودم چهره صاف و روشن فریما چهره برنزه و قهوه ای زری که درکلاس مدرسه یک لحظه از جلو چشمانم دور نمیشدند خودمان را میدیدم که با شیطنت مخصوصی دست هم را گرفته بودیم و میخواندیم:معلم ریاضیات!هری!
-معلم فیزیک و شیمی!هری
-معلم ادبیات!...فداش بشیم ما ...فداش بشیم ما...
و حالا بر سر ما چه آمده بود؟...فریما در جستجوی یک خوشبختی به ابدیت و مرگ پیوسته بود زری دوباره به طبقه و زندگی خودش برگشته بود و من از سه سال موفق شده بودم تا به قلب خانواده ام برگردم...گاهی فکر میکنم زندگی یک پل است یک پل بین تولد و ابدیت...در برابر دیار ناشناخته قبل از تولد و دنیای نامفهوم و تاریک مرگ همه هستی زندگی قابل لمس ما آدمها.تنها یک لحظه است برای یک لحظه روی پل زندگی قرار میگیریم بازی میکنیم و میخندیم شیطنت میکنیم عاشق میشویم شکست میخوریم پیروز میشویم و بعد بچه ای در دامانمان مینشیند و سرانجام پیر و خمیده با کولباری از آرزوهای فروکوفته از پل میگذریم و در ابدیت محو میشویم...از پشت سرمان از دیار قبل از تولد هیچ نمیدانیم در آنسوی پل هم همه چیز در ابر و مه پیچیده شده تنها چیزی که میبینیم همین پل است...افسوس که هرگز بما اجازه نمیدهند دوباره پل را طی کنیم...هرگز...
پایان
منبع : نودوهشتیا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)