من سرم را برگرداندم تا جواب این سوال را ندهم چون از دروغ گفتن بدم می آید.
ساعت 8 صبح بود که وحشت زده از خواب بیدار شدم ظاهرا خواب بدی دیده بودم مهندس پرهام سوار بر اسب با آن کله بزرگی که همیشه شق میگیرد و کمی هم به عقب تکیه میدهد بطرفم می آمد دندانهایش از لای لبها مثل دندانهای اسکلت بیرون زده بود نگاهش سرد و خاموش بود ولی ازدستهایش آتش سرخ رنگی شعله میزد!
وقتی فهمیدم همه این منظره را در خواب دیده ام خدا را شکر کردم مدتی روی تختخوابم نشستم و از دریچه کوتاه ویلا به باغ و دریا که بسیار آرام و کبود بود نگاه کردم.
من از شب دریا میترسیدم و بهمین دلیل هر وقت شبانه به ویلای بابا برسیم از رفتن به کنار دریا طفره میروم چون دریا در شب بسیار مهیب و ترس انگیز است در حالیکه در بامدادان آنقدر فرشته آسا و جذاب میشود که آدم دلش میخواهد با همه قدرت بطرفش بدود و خودش را در لابلای امواج نرم و مخملی اش فرو بکند.
من نام درختها را خوب نمیدانم پدر درختان عجیب در حیاط ویلا که بسیار بزرگ و گسترده است کاشته که بیشتر به آدمها شباهت دارند انگار از کمرگاه درختها دهها دست خارج شده و در پیشگاه خداوند نماز میگذارند یا بخاطر گناهی که مرتکب شده اند طلب آمرزش میکنند و نمیدانم از لحظه ای که بیدار شدم چقدر طول کشید تا وقتی حضور آرام رقیه را در استانه در اتاق احساس کردم ظاهرا او از اذان صبح مرتبا بمن سر میزده بچه های متعددش که همیشه مثل جوجه در محوطه باغ بدنبالش میدوند بزور در اتاق زندانی کرده بود تا با سر و صدا مرا از خواب بیدار نکنند من سلام کردم و رقیه با فروتنی گفت:سلام از ماست فریما خانم انشالله که سر و صدای توله هایم شما را بیدار نکرده باشد!ثری جان تو باید رقیه را ببینی تا بفهمی چرا من اینقدر او را دوست دارم و در نامه ام از او حرف میزنم در تراس ویلا با سلیقه بسیار تمیز و لطیف شمالی ها برایم صبحانه آماده کرده بود.
ولی من به او گفتم دلم میخواهد که با خودش و عباسعلی شوهر و بچه ها صبحانه بخورم راستش همیشه ارزو داشتم که یکروز هم در اتاق ته باغ که متعلق به عباسعلی سرایدارمان بود صبحانه و ناهار و شام بخورم.
بوی مخصوص سیر داغ بوی ماهی بوی غذاهای مخصوص شمالیها همیشه مرا وسوسه میکند رقیه که میدانست من غذایشان را دوست دارم گاهی دزدانه از مادرم کمی میرزا قاسمی توی نان میپیچید و مثل اینکه بخواهد جنش قاچاق رد کند با تردستی عجیبی توی مشتم میگذاشت و من خودم را زیر درختها گم میکردم تا با خیال راحت طعم این غذای دوست داشتنی را حس کنم اما حالا دیگر مجبور نبودم دزدانه بوی غذا و پنهانی طعم غذای شمالی ها را حس کنم رقیه از شنیدن پیشنهاد من اول کمی دستپاچه شد و گفت آخر همه چیز در اتاق ما بهم ریخته اما خودش خیلی زود فهمید که تا چه اندازه در اشتیاق چنان فرصتی میسوختم و گفت بسیار خوب ما گوجه فرنگی و پیاز داغ تخم مرغ میریزیم و بهم میزنیم اگر دوست دارید درست کنم.
در آن لحظه به روزهایی فکر میکردم که جاوید خوشگل و جسورم را به ویلای پدر بیاورم و با او که آنقدر از طبقه خودش دفاع میکرد به اتاق رقیه برویم و آنجا املت روستایی بخوریم و به او نشان بدهم که اگرچه در محیط اشرافی بزرگ شده ام اما صداقت روستایی را بیشتر میپسندم میبخشی ثری جان که دارم برایت بجای نامه کتاب مینویسم روزهای من در این ویلا پر از تنهایی خالی و طولانی است من انقدر حرف دارم که اگر بخواهم همه آنها را در سینه حبس کنم سینه ام میترکد.
همین حالا که کنار دریا و روی ماسه ها دمر افتاده و دارم برایت نامه مینویسم آنقدر خسته و غریبم که گاهی فکر میکنم راست و مستقیم وارد دریا شوم و تا ابدیت تا آنجا که هرگز بازگشتی ندارد پیش بروم خواهش میکنم اخمهایت را بهم نکش قربان ان اخمهای قشنگت بروم که هر وقت در مدرسه از دستم عصبانی میشدی و اخم میکردی بند بند تنم میلرزید و همیشه خیال میکردم این اخرین اخم و قهری است که بین من و تو به جدایی ابدی میپیوندد و وقتی خلافش ثابت میشد چقدر خوشحال میشدم.
بهرحال در این لحظه من یک تبعیدی کوچولو هستم یک تبعیدی کوچولو که باید در آستانه 19 سالگی سخت ترین تصمیمات را بتنهایی بگیرد من میدانم که در تهران همه منتظرند ببینند من چه تصمیمی میگیرم در حالیکه خیلی خوب میدانم آنها تصمیم خودشان را از پیش گرفته اند من خانواده و بخصوص پدر و مادرم را خوب میشناسم پدرم سر میز صبحانه با آن روبدوشامبر مخملی اش پاها را رویهم می اندازد و میگوید:دخترم کوچولو و احساساتی است مثل همه جوانهای خام و بی تجربه ایرانی فقط به دلش فکر میکند نامه عاشقانه برای او وحی است و لبخند پسر بیسر و پایی مثل جاوید که اصل و نسبش معلوم نیست او را تا مرز جنون وسوسه میکند ولی اگر ما بخواهیم تسلیم چنین احساسات بی منطقی شویم فردا همین دختر مدعی میشود میگوید چرا آنروز شما که پدر و مادر من بودید چیزی نگفتید؟...آنوقت مادرم همانطور که لقمه های ریز ریز حرف پدر را تایید میکند و میگوید بله درست است ولی باید با ملایمت با دخترمان روبرو شوی.ما همین یک دختر را داریم.
در اینگونه مواقع گاهی هم فامیل را به وسط معرکه میکشند نه برای اینکه با آنها مشورت کنند و احیانا در تصمیم خود تغییری بدهند بلکه بخاطر اینکه فامیل هم بر تصمیم ظالمانه شان مهر تصدیق بگذارد و تمام فامیل هم مطمئنا در خانه ما جمع میشوند و چون حرف حرف پدرم هست احساسات مرا محکوم میکنند چون من از نظر آنها بچه خام و بی تجربه ای هستم!...من فکر نمیکنم هیچ ملتی فرزندان 18 ساله خود را مثل ما ایرانیها بچه بداند بسیاری از ملتها همینکه فرزندشان بسن قانونی رسید مثل کبوتری که فرزندش را بدون ترس و دلهره از فراز بلندترین درختان پرواز میدهد به اسمان و به نقاط ناشناخته میفرستند تا بار زندگی را به تنهایی بدوش بکشند اما ما ایرانیها وقتی نگاه پدری را از روی فرزند برمیداریم و فرزند را یک مرد یا یک زن به حساب میاوریم که ازدواج کرده باشد حالا اگر ما تا سی سالگی هم تن به ازدواج نداده باشیم باز هم بچه ایم و باید سر ساعت بخانه بیایم چون ممکنست در خیابان گولمان بزنند یا بلایی سرمان بیاورند...
ثری جان!خدای نکرده یکوقت مرا متهم به بی اعتنایی و یا بی حرمتی به خانواده ام نکنی من به رسوم خانوادگی و عقاید پدر مادرم احترام میگذارم من همیشه خانواده ام را دوست داشته ام و مثل بعضی از نمایندگان نسل جدید هرگز خانواده ام را بخاطر عقاید قدیمی محکوم نکرده ام یا آنها مسخره و تحقیر نمیکنم اما این حق را بخودم میدهم که در اساسی ترین موضوع زندگی خودم تصمیم بگیرم زیرا تشکیل خانواده چیزی است که مطلقا بمن مربوط میشود.
من به اتکا ثروت پدری یا بعنوان اینکه چند کلاس درس خوانده ام و با عقاید نو قدم به میدان گذاشته ام یا به این عنوان که فرنگی ها چنین و چنان میکنند و ما هم باید سر مشق بگیریم این حرفها را نمیزنم من دلم میخواهد در همه مراحل زندگی یک ایرانی باقی بمانم من هموطنانم و آداب و رسومشان را دوست دارم و نمیخواهم مهر غرب زدگی و این قبیل به پیشانی ام بخورد مخصوصا چون خانواده ای ثروتمند دارم این مهر لعنتی زودتر به پیشانیم میخورد مردم اینطور فکر میکنند که هر کسی ثروتی داشت حتما تمایلش به تقلید از فرنگیها بیشتر است نمیدانم این اعتقاد تا چه اندازه درست و صحیح است.شاید نو کیسه ها در سرزمین ما برای ایجاد نوع تشخص خود را غرب زده به مردم شناسانیده باشند اما من یکی هیچوقت چنان اعتقادی نداشته ام و اگر روزی هم مرا به این اتهام بدادگاهی بکشانند بطور قطع تو و زری از من دفاع خواهید کرد آه خدای من!در این لحظه زری عزیز ما چه میکنند؟...
شاید ندانی که حاضرم نیمی از عمرم را به زری بدهم تا او احساس خوشبختی کند چطور ممکنست مهربانیهای خالص و پاک این دختر را فراموش کنم یادم هست روزی که در وسط زمین بسکتبال زمین خوردم او زار میزد و زانویم را پانسمان میکرد و هزار بار از من پرسید واکسن کزاز زده ام یا نه؟امروز مخصوصا بیش از هر زمان دیگر بیادش بودم و هر وقت رقیه را میدیدم تکیه کلام معروف زری را برایش تکرار میکردم مخلصتم!ریگ ته جویتم بگذار ما کنار سفره شما بنشینیم و غذامونو کوفت کنیم!...
ثری جان میبخشی سرت را درد آوردم من نامه را در یک ساعت و یک روز ننوشته ام نامه تو تبدیل به دفترچه خاطرات شده و حس میکنم تا روزی که در اینجا هستم باید با تو سنگ صبور عزیزم درددل کنم چون حس میکنم تنهایی غم انگیزترین قصه بشری است.
تمام امروز را نشستم و به دریا که بسیار رویایی و مثل استخری ساکت و آرام بود زل زدم در تمامی این لحظات طولانی از فکر جاوید غافل نبودم گاهی از خودم میپرسم چرا این مرد عصبی لجوج و کله شق را اینطور دیوانه وار میپرستم مردی که کمتر بلد است یک کلمه عاشقانه بگوید و تا بخوانی زبان تند و تیزش برای کنایه زدنها در زیر سقف دهان به حرکت در می آید.
گاهی کنار ساحل مینشینم و همانطور که شنهای نرم و مرطوب را با ناخن میخراشم مینویسم آیا من عاشقم؟...اغلب لبهای سفید رنگ موج کلام مرا با عجله میلیسد و من با سماجت دوباره مینویسم ایا من عاشق جاویدم...
قبل از حرکت از تهران فرصتی نشد تا من یک ملاقات کاملا عاشقانه ام را با جاوید برایت بگویم آنروز جاوید موقع درس دادن از هر روز دیگر سخت تر بود تمام مدت اخم درشتی به پیشانی انداخته بود و من ضمن اینکه از پایان رفتار خشونت آمیزش میترسیدم در دلم خدا خدا میکردم که از غیب وردی و دعایی به مغزم الهام شود تا با خواندن آن اخمهای جاوید را باز کنم و یا لااقل با من مهربانتر باشد.
تصادفا ما به کلمه kindرسیدیم من مخصوصا خود را به ندانستن زدم و پرسیدم: kind به زبان انگلیسی چه معنی میدهد؟جاوید گفت:یعنی مهر و مهربانی من پرسیدم مهر و مهربانی یعنی چی؟...
جاوید عصبی شد و پرسید مگر فارسی حرف نمیزنم؟...گفتم :خیال نمیکنم اگر تقاضا کنم مهر و مهربانی را معنی کنید گناهی مرتکب شده باشم.
جاوید کتاب را از سر عصبانیت رویهم گذاشت و بمن خیره شد و د رهمان حال با یک دست به عادت همیشگی چانه اش را میفشرد و بالاخره بعد از یک مکث طولانی گفت مهربانی یعنی اینکه...یعنی اینکه شما نسبت به دیگران دلسوزی کنید .من بالافاصله گفتم:متاسفم آقای جاوید خان دلسوزی مساوی ترحم است اما مهربانی یعنی دوست داشتن دوست داشتن بدون توقع پاداش دوست داشتن توام با لذت و احساس محبت دوست داشتن بدون شقفت و ترحم...تو چطور معنی مهربانی را نمیدانی؟مهربانی یعنی عشق و عشق یعنی مهربانی عشق بدون مهربانی تنها یک احساس خالص و بدون طعم است و مهربانی بدون عشق نوعی ترحم است خلاصه بگویم دوست داشتن یعنی مهربانی و عشق...
من نمیدانم در آن لحظه چه حال و قیافه ای پیدا کرده بودم ولی حس میکردم مثل کوره داغ شده ام و سرم از درون میکوبد و میخواهد با تمام قدرت علیه موج نفرت و کینه ای که تمامی پهنای صورت جاوید را گرفته بودم شورش کنم همانطور که در میان نگاه حیرت زده جاوید کلمه مهربانی را تفسیر میکردم اشک از چشمانم میپرید و لبهایم میلرزید و بعد مثل گربه ای خودم را توی سینه جاوید انداختم و با لحن التماس آمیزی گفتم:خواهش میکنم مرا ببوس!خواهش میکنم!شاید ناخودآگاه فکر میکردم که میتوانم همه مهربانی های دنیا را در سرنگ لبهایم به او تزریق کنم شاید برای خیلی ها باور کردنی نباشد که من تا آنروز هرگز طعم بوسه یک مرد را نچشیده بودم ولی این واقعیتی غیر قابل تردید بود و من زیر گرمای مرطوب لبهای جاوید چون شکوفه بسته ای آرام آرام میشکفتم گلبرگهای تنم باز میشد و تمامی هستی مقدس انسانی مثل یک جهش و حرکت ناگهانی الکتریسیته در تنم میزد من آنروز در آن لحظه بسیار حساس مهربانی را در یاخته ها و چشمان جاوید هم آشکارا تماشا کردم من دیدم که او از پس غبار کینه و نفرت زندگی چه چشمان پرمحبتی دارد.عصیان او بی تردید ناشی از محبت او به انسانیت بود در آن لحظه حس میکردم که جاوید بخاطر آن غرق در کینه و عناد شده که از نفرت میان آدمها رنج میکشد او می خواست همه یکدیگر را دوست بدارند او میخواست فاصله ها را از میان بردارد او دشمن پرچینهایی بود که در باغ زندگی انسانها بی دلیل بالا رفته و مانع برقراری رابطه و تفاهم بود من در سپیدی چشمانش میخواندم که این پسر لجوج کله شق تا چه اندازه مهربان است...آنقدر از این کشف خود بهیجان آمده بودم که انگار نیوتن با افتادن سیب از درخت قانون جاذبه را کشف کرده باشد بگذار این اعتقادم را بازگو کنم که در قلب هر انسانی حتی شقی ترین و ظالم ترینشان یک دریاچه بکر و دست نخورده محبت پنهان است تنها باید این دریاچه را کشف کرد و حتی به صاحبش این دریاچه را نشان داد من با تمام وجود دریاچه مهربانی را در پس کوههای نوک تیز کینه و عداوت و تحقیر کشف کرده بودم و حالا موقع آن رسیده بود که دریاچه ای را که در وجود جاوید کشف کرده بودم بخودش نشان دهم.سرش را در سینه گرفتم و گفتم تو مهربانی!تو از هر موجود دیگری مهربان تری تو برای این از گروهی مردم نفرت داری که خیال میکنی آنها مانع رسیدن دیگران به خوشبختی هستند تو از پدر من نفرت داری چون فکر میکنی برده پول است و از مهربانی به دور.جاوید هم منقلب شده بود جاوید هم حس میکرد که چیزی در درونش به وسیله من کشف شده که تاکنون آنرا به فراموشی سپرده بود شاید بعنوان تشکر و قدردانی و شاید هم بخاطر آنکه پرده های رنگین عشق را در چشم او کشیده بودم و رودخانه مهربانی را دردرون قلبش سرازیر ساخته بودم مرا بغل زد و با تمام قدرت گفت:خدایا!اگر تو زن من میشدی!...و بعد به سرعت برق و باد از خانه ما فرار کرد...من مثل انسانی که تمام وجودش به یک لکه رضایت تبدیل شده باشد کنار در ایستادم به دیوار تکیه زدم و دور شدن جسم جاوید را تماشا میکردم در حالیکه روح او حالا در نزدیکترین نقطه قلب من در متن قلب من مثل چراغ نئون چشمک شادمانه ای میزد و مرا که از دوردست به این چراغ چشمک زن نجات بخش نگاه میکردم به هیجان می آورد...
حالا من اینجا کنار دریای نیلی رنگ و ارام نشسته ام و باز روی شنهای مرطوب مینویسم:آیا من عاشقم؟...و بعد زیر آن از قول جاوید مینویسم:خدایا اگر تو زن من میشدی!...و من باید به این جمله شوق انگیز بیشتر و بیشتر فکر کنم چون قبول این دعوت یعنی ترک پدر و مادر ترک زندگی اشرافیت ترک همه آشناییها ترک همه آنها که خاطره ای از آنها دارم و میدانی که اگر امروز به این جمله عمیقا فکر نکنم جمله نمیمیرد جمله زنده است زندگی میکند و فردا با فرداهای بعد دوباره در ذهن من زنده میشود و زندگی من و جاوید را بهم میریزد.من خوب میدانم که زندگی همیشه عاشقانه هم همیشه شیرین نیست.حتی زندگی عاشقانه هم همیشه شیرین نیست جاوید از اینکه قصد سفر داشتم با من قهر کرده بود هنوز صدایش که از تلخی میسوخت و پر از رگه های تند و تیز حسادت بود در موقع خداحافظی در گوشم صدا میکند...شاید هنوز هم او فکر میکند من و دوستانم اینجا و در این ویلا مثل زندگی رویایی جوانان در ساحل از سر و کول هم بالا میرویم.سرود خوانان به قلب دریا میزنیم آب بهم میپاشیم سرهم را زیر اب میکنیم و پشت درختان بلند سپیدار با زمزمه گیتار در آغوش هم میرقصیم...بیچاره من تبعیدی باید چگونه این موضوع را به جاوید بقبولانم؟فعلا خداحافظ.
فریما-تبعیدی تو....

نامه فریما تکانم داد مثل زلزله ناگهانی بود ما چه موجودات عجیبی هستیم وقتی دو سال پیش حتی امسال ریخت و قیافه محصلین را داشتیم و پشت میز مدرسه مینشستیم هرگز و هرگز فکر نمیکردیم دو ماه پس از گرفتن ورقه دیپلم با چنان ماجراهای عجیب و پیچیده ای روبرو شویم بچه های صاف و ساده ای بودیم که حداکثر نگاهمان در آینده باز نیمکت دانشگاهها را میدید و پسران دانشکده که سربسرمان میگذارند و سه تفنگدارها را تعقیب میکنند در حالیکه حالا من در آستانه ازدواج بودم فریما از سوی خانواده اش برای یک ازدواج اجباری تحت فشار قرار گرفته بود و زری هم در کوچه بن بست زندگی بین یک خواستگار تحمیلی و یک خواستگار عاشق پنجه بر دیوار میکشید.
آهی کشیدم و خودم را به مقابل پنجره رسانیدم بیرون هوا گرم و لزج بود مردم با بیحالی پاهایشان را لخ لخ بر زمین میکشیدند ولی دختر همسایه با همان شور و حال همیشگی راه تکراری خود را بطرف مغازه خواربار فروشی طی میکرد و عشق تنها قهرمان زنده ای بود که میتوانست در برابر فشار گرمای مرداد ماه تهران مقاومت کند برایش دست تکان داد و او از سر خوشحالی بوسه ای برایم پرتاب کرد و چشمک زنان پرسید:چطوری؟...
دلم میخواست دستش را میگرفتم و از پنجره بالا میکشیدم و به او میگفتم که در برابر مصیبتها ی سه تفنگدارها چقدر خوشبخت است و باید قدر این خوشبختی را بداند اما او چگونه میتوانست رنجهای ما را بفهمد؟...در هیچ جای تاریخ نوشته نشده است که سیر از گرسنه و سوار از پیاده خبر دارد!...خودم را روی صندلی انداختم و دوباره به فکر فرو رفتم من باید اعتراف بکنم که در جمع سه تفنگدارها فریما را دست کم گرفته بودم باید اعتراف بکنم که مثل همه مردم فکر میکردم ثروتمند زاده ها هیچ مسئله ای که ذهنشان را بخود مشغول کند ندارند زیرا پول حالا همه مشکلات است همچنانکه خورشید با طلوع همه جا را روشن میکند پول هم میتواند هر مشکلی را حل کند اما حالا به خیالهای واهی خود میخندم کافیست لکه ابری نور خورشید را پنهان نماید و سرطان گلوی ثروتمند ترین مرد جهان را بفشارد و او را با همه ثروتش به قعر گور ببرد.
ما مشکلات پیچیده ای داشتیم که در اولین گام ورود به اجتماع با آن دست و پنجه نرم میکردیم و باید عاقلانه مینشستیم و این مشکلات را به بند میکشیدیم و فریما نیز از این قاعده مستثنی نبود.
زنگ تلفن ریشه افکار مرا پاره کرد تورج عزیز من بود صدایش روشنایی و گرمی دلپذیری داشت او دوباره به شرکتش پیوسته بود و دوستان او که از بد قولیها و فرارهایش به تنگ آمده و جوابش کرده بودند دوباره با آغوش باز او را پذیرفته بودند تورج گفت که دارد برای شرکت در مناقصه طرح اکو سازی به اصفهان میرود از ته دل برایش دعا کردم و او هم کلماتی گفت که هرگز یادم نمیرود.
-عزیز شیرین من مهربان خوب من باور نمیکنی که یکبار دیگر به انسانیت امیدوارم کردی فقط مواظب باش هدیه ای که به من داده ای پس نگیری...
او مثل دخترکان تازه سال نرم و لطیف و پر احساس بود دانه سرخ اناری بود که با یک تلنگر میشکست و همه زیبایی و طراوت سرخ رنگ خود را از دست میداد.
وقتی تلفن را زمین گذاشت از سر شوق دویدم و کتاب مقدس را از روی میز برداشتم و بوسیدم و برابرش زانو زدم و گفتم:خدایا کمکم کن تا آنچه به این مرد شکست خورده داده ام هرگز از او پس نگیرم.
دو روز بعد از عزیمت تورج از تهران در حالیکه قلبم از شدت یک هجران عاشقانه در سینه میطپید و توی اتاقم راه میرفتم و به آینده روابط خودم و تورج فکر میکردم با صدای زری که از باز بودن در خانه استفاده کرده و یکراست به اتاقم آمده بود از جا پریدم.
-سلام مخلصتم!بند کفشتم!سلام بر خوشبختی!تو اصلا عین خیالت نیس که دوست عزیزت چقدر خوشبخت است بقول بچه های جنوب شهر مردم از خوشی!
من حیرت زده پرسیدم:چیه؟چه خبرته زری؟...مثل اینکه همه چیز بر وفق مراده که کبکت خروس میخونه؟
-بله مخلصتم همه چیز بر وفق مراده!آسوده بخوابید.شهر در امن و امان است صبر کن ببینم!دبیر ادبیاتمون درباره خوشبختی چی میگفت؟
-من اصلا یادم نیس!
-خوب من یادمه مخلصتم!خوشبختی مثل نعل اسب است منحنی است از سمت راست شروع میشه بعد اوج میگیره میرسه یه نقطه وسط که بالاترین نقطه زندگی منحنیه و بعد دوباره مثل فواره که بلندی و سربالایی را به انتها رسوند آرام آرام سرنگون میشه!...من حالا در اوج اوجم!...باورم کن عزیزم باور کن مخلصتم کبودتم!
من دست بلند و کشیده زری را گرفتم و بطرف خودم کشیدم و گفتم:زری جان!خواهش میکنم بدجنسی و مسخره بازی را موقوف کن و کمی جدی تر باش و همه چیز را از سیر تا پیاز برایم بگو!
زری از برابرم بلند شد و بطرف پنجره رفت آنجا ایستاد.نفس عمیقی کشید و به دامنه قهوه ای و چین دار البرز خیره شد در این لحظه که من او را از پشت سر نگاه میکردم برای اولین بار نسبت به زیبایی و تناسب پیکر دوستم عمیقا حسادتم شد همه جزئیات اندام زری برابر و مساوی با عالیترین معیارهای زیبایی زنانه بود کمر باریک باسن برجسته پاهای کشیده شانه های متناسب ساقهای تراشیده خدایا چگونه ممکن بود دختر یک نجار خورده پا چنین تکامل عجیبی از زیبایی را طی کرده باشد نجاری که میخواهد چنین ونوس زیبایی را با بیخیالی به خواستگاری بدهد که همیشه بوی خون و استخوان گوسفند میدهد؟...فقط کافی بود کارلوپونتی به این زیبایی بلند قامت میرسید و بالافاصله سوفیالورن را طلاق میداد تا دل این آهوی رمیده را بدست آورد!...
شانه های ظریف ولی محکم زری را در دستهایم گرفتم و فشردم...
-زری!موضوع چیه؟تو واقعا خوشحالی یا ادای آدمای خوشحالو در میاری؟
زری بطرفم برگشت چشمان سیاهش را مثل چشمان آهو بطرف گوشها کشیده شده بود رویهم گذاشت و گفت:مخلصتم!صفحه گرامافونتم...چطور نمیتونی این نعل خوشبختی را روی پیشونی من ببینی؟پس چشمان حقیقت ثری ما به کجا رفته؟مگه نگفتم که من حالا در اوج اوجم!...نگاه کن یک فوران بلند سپید و با شکوه در شکم آسمان...آب مثل کبوتر سپیدی بسوی اسمان در پرواز است پرواز با بالهای سپید میرود تا به آخرین نقطه اوج برسد و بعد آنجا درست در لحظه ای که به لبهای مقدس فرشتگان بوسه میزند ناگهان سرنگون میشود!خدا حافظ فرشتگان خداحافظ خوشبختی!..بسیار خوب ثری جان...دوست دوره تحصیلی تو زری معروف به شاسی بند!در این لحظه در اوج خوشبختی است درست درنقطه اوج!...
من هرگز در زندگی اینقدر گیج و خنگ نبودم اشارات زری نعل خوشبختی فواره بوسه بر لبهای مقدس فرشتگان خدایا این دیگر چه جور حرفهایی بود که میشنیدم؟....زری بطرف من برگشت و پرسید:بمن نمیاد مخلصتم که خوشبخت باشم؟...مگر داستانهای نویسنده گان بزرگ را نخوانده ای؟عروسی دختر نجار و پسر ثروتمند!کدام قانونی بر کدام سنگ لوحی نوشته شده که دو انسان جوان وقتی همدیگر را دوست دارند نمیتونن با هم ازدواج بکنن؟مگر ساختمان و سنگ و گچ و آهک چه ارزشی دارند که مانع از خوشبختی دو انسان شوند نگاه کن ثری!خوب به قیافه من نگاه کن!من هیچ چیزی از هیچ دختری در سراسر دنیا کم ندارم!علاوه بر این جای هیچ شکی نیست که منهم دختر حوا هستم و از شیطان زاده نشده ام بنابراین انسانها که از یک پدر حقیقی حضرت آدم و یک مادر یعنی حضرت حوا زاده شده اند میتوانند از تمام مواهب زندگی و میراث آدم و حوا برخوردار باشند مگر اینطور نیست عزیزم؟...
کم کم احساس میکردم چهره سبز زیتونی زری کبودی میزند نگرانی تا مغز استخوانم تیر میکشید بوی خبر بدی به مشامم میخورد.
-زری جان!بقول خودت مخلصتم چاکرتم آروم باش و بمن بگو چه اتفاقی افتاده که اینطور از کوره در رفتی و همه چیزو به مسخره میگیری؟
زری چرخی در برابر آیینه زد و زبانش را برای خودش در آورد و با همان لحن کتابی گفت:بسیار خوب مخلصتم!من صریح و بی پرده حرف میزنم بالاخره یکنفر باید روی این کره خاکی و زیر تمام این آسمون پر ستاره به حرفهای من گوش بده!بگذار اون یک نفر تو باشی.نماینده خدا قانون انسانیت و هر چی که میخواهی اسمشو بگذاری!من سوال میکنم و تو جواب بده!بسیار خوب شروع میکنم.
-من انسان هستم یا نه؟...
-مگر شکی داشتی؟
-خواهش میکنم ثری به حرفهایم رک و پوست کنده جواب بده شاید جوابهای تو مشکل منو حل بکنه.
-بسیار خوب تو انسانی!
-خیلی خوب ثری بمن بگو از نظر تو یک انسان ناقصم یا کامل؟...
-تو کامل ترین دختری هستی که من در عمرم شناختم.
-آیا در دوره مدرسه انسان موذی و بداخلاقی بودم یا انسانی که برای آدمها و مورچه ها خواستار خوشبختی بود و آزارش به هیچکس نمیرسید.
-قسم میخورم که کوچکترین تشابه بدجنسی و موذیگری در تو ندیدم من به دوستی با تو افتخار میکنم.
-بسیار خوب یک انسان خوب با صورت و سیرت زیبا حق داره که مثل خیلی از آدمهای دیگه برای خودش جفتی انتخاب بکنه؟
-بله تا آنجا که میدانم خداوند حق انتخاب کردن را به بشر اعطا فرموده.
-آیا میتونم آن زندگی سالمی رو که دوست دارم انتخاب بکنم؟
-بله!حتما مخصوصا اگر انتخاب تو تحمیلی نباشه.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه بطرف مقابلت هم اجازه انتخاب کردن داده باشی...یعنی...علاقه و انتخاب تو یکطرفه و تحمیلی نباشه!
-بسیار خوب مخلصتم!از تو میپرسم آیا علاقه من به پرویز یکطرفه و تحمیلی است یا دو طرفه؟
-قسم میخورم که شما دو نفر آزادانه و در یک شرایط به اصطلاح مد روز دموکراتیک همدیگر را دیده پسندیده انتخاب کردین.
-بسیار خوب!حالا به این سوال من جواب بده!