سه روز بعد از آنکه فریما بطور ناگهانی عازم شمال شده بود به وسیله زری که تلفنی با من صحبت کرده بود خبر شدم که فریما در چالوس بسر میبرد و پنج روز بعد نامه مفصل فریما بدستم رسید و به اتاقم پناه پردم تا آن را بخوانم فریما چنین نوشته بود:
ثری عزیزم میبخشی که بی خبر تهران را ترک کردم آنقدر شتاب داشتم که حتی نرسیدم تلفنی با تو خداحافظی کنم با روحیه حساسی که در تو سراغ دارم میتوانم حدس بزنم که دلت از من گرفته است اما بجان سه تفنگدارها هیچ وقت در هیج شرایطی و حتی در شرایط تلخی که بمن تحمیل شده هرگز از یاد دو تفنگدار عزیزم غافل نبوده ام همیشه فکر میکنم تنها کسانی که میتوانند مرا بشناسند دوستم داشته باشند و هرگز هم مایل نیستند اراده شان را بر من تحمیل کنند دوستان دوره مدرسه مخصوصا شما دو نفر هستید یاد شما خنده ها شوخی ها گلایه ها و حتی قهره های دوستانه ای که با هم داشتیم تنها پشتگرمی من در مبارزه یست که از همه جهات بر من تحمیل شده است دیروز یاد یکی از شوخیهای زری افتاده بودم و مدتی در تنهایی خندیدم یادت هست یکروز که برای تماشای باله به تالار فرهنگ رفته بودیم مرد نسبتا جوان و خوش سیمایی کنار هم ما نشسته بود و یک لحظه چشم از ما برنمیداشت و بالاخره هم شماره تلفنش را نوشت و بدست زری داد زری از سر شیطنت عینک دودی اش را به چشم گذاشت شماره را با صدای بلند خواند و به رو به آن مرد کرد و گفت:مخلصتم!چند تا دوزاری هم رد کن بیاد چون ما خونه مون تلفن نداره و باید از بقالی سرکوچه بهتون تلفن بزنم!...و آن مرد انقدر خجالت کشید که بلند شد رفت و ما تا مدتی میخندیدم و اطرافیان هم مرتبا به زری نگاه میکردند و مخلصتم مخلصتم میزدند!
چه روزهای خوشی داشتیم ثری!هر روز که میگذرد من احساس میکنم چه نعمت بزرگی را از کف داده ایم بهمین جهت تصمیم دارم اگر خداوند روزی فرزندی بمن عطا کرد به او بگویم تا میتواند در مدرسه بماند حتی اگر شده سه کلاس را یکی کند.
ثری جان میدانم که این حرفها تو را هم دلتنگ میکند اما ناچارم حرفهایم را بتو بزنم تو در گروه سه نفری ما همیشه مغز متفکر بودی و تازه بالاخره آدم اگر حرفهایش را نزد میپوسد.
تو خوب میدانی که من در چه محیطی پر از زرق و برق خانه ای بزرگ و ویلایی پدری که میتواند همه ارزوهای خانواده و تنها دخترش را تا آنجا که مربوط به پول میشود بر آورده سازد و مادری که خیال میکند ارقام درشت بانکی پدر میتواند او و مرا خوشبخت سازد در حالیکه بدبختی من درست از نقطه ای شروع میشود که پول در آنجا لنگ میماند جنگ من و پدرم هم همیشه از همین نقطه اوج میگیرد بالاخره پدر در یک بعدازظهر گرم حرف آخرش را زد.
دو روز بعد از آنکه من و جاوید با هم قهر کرده بودیم پدر بوسیله محمد آقا مستخدم پیرمان مرا به اتاقش صدا زد مامان هم خوشبختانه چند روزی بود که از رختخواب بیماری بلند شده و آنجا نشسته بود هر دو ظاهرا لبخندی بر لب داشتند اما من خیلی زود فهمیدم که آنها چیزی در دل دارند که میترسند وقتی بزبان آمد با واکنش من روبرو شوند.هر دو بهم نگاه میکردند لبخند میزدند ولی رنگشان پریده بود پدر مقداری کلمات نامفهوم بر زبان راند و مادر هم مرتبا با کلمات نامفهومش حرفهای پدر را ناقصتر میکرد بطوریکه بالاخره حوصله ام سر آمد و گفتم:بالاخره چی؟...چرا حرفتون رو نمیزنین؟...
پاپا و مامان خودشان فهمیدند که خیلی بی سر و ته حرف زده اند و بابا سینه اش را صاف کرد و گفت:دخترم راست میگوید برویم سر اصل مطلب و بعد پدر باز هم مقدار زادی از زندگی و هدفهای زندگی و زندگی خودش و مامان حرف زد و بالاخره پیشنهاد کرد قبل از آنکه من تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از کشور را بگیرد درباره موضوع مهمتری فکر کنم و نظرم را به او بگویم!من خیلی خوب میدانستم که مهمتر از نقطه نظر پدر چه میتواند باشد!
اما پدر زیاد هم مرا معطل نکرد و گفت که مهندس پرهام از من خواستگاری کرده و این شانس بزرگی است که کمتر دختری تابحال نصیبش شده و بعد از ذکر مفصلی درباره امتیازات پرهام گفت که پرهام هم تصادفا با ادامه تحصیلات من موافق است و میتوانم مثل بسیاری از زنان شوهردار که در دانشگاههای مختلف تحصیل میکنند منهم بعد از ازدواج و بازگشت از ماه عسل در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم...
ثری جان یادم هست که تو همیشه میگفتی فریما مثل آینه است هیچ چیز را نمیتواند پشت سرش پنهان کند اگر به صورت فریما آه بکنی فوری روی صورتش پر از بخار میشود خوب!من نمیتوانستم چیزی را پشت سرم پنهان کنم قیافه ام درهم رفت و بی اختیار به پدرم گفتم که نمیتوانم مهندس پرهام را دوست داشته باشم ممکنست پرهام مرد بسیار خوبی باشد و شاید هم دختری را که به همسری انتخاب میکند خوشبخت کند اما مرا نمیتواند خوشبخت کند چون من دیگری را دوست دارم و تنها در کنار اوست که میتوانم خوشبخت باشم.
بابا و مامان اول نگاه معنی داری بهم انداختند بعد بابا شروع به حرف زدن کرد و معلوم شد که اولا آنطور که فکر میکردم بابا زیاد هم از زندگی خصوصی من غافل نبود او کاملا جاوید را میشناخت و حتی حس میکردم که درباره او تحقیق هم کرده است چون بعد از آنکه مفصلا درباره جاوید حرف زد از محیط زندگی و عقاید و طرز رفتارش در دانشکده هم مفصلا صحبت کرد و در حالیکه کاملا عصبی بنظر میرسید گفت من نمیتوانم دخترم را به مردی بدهم که نسبت به زندگی طبقه ما پر از عقده و کینه است و فورا انتقام عقده های فروخورده خود را از دخترم بگیرد.
حرفهای بابا دلم را بدرد آورد.درست است جاوید آدم تندی است و زخم زبانهای او گاهی دل مرا هم بدرد می آورد اما اینها مربوط به عقاید شصی اوست و خودش بارها تاکید کرده بود که عشق و ارتباط دو انسان با یکدیگر چیز دیگریست و عقاید اجتماعی افراد مسئله دیگر...من جاوید را عاشقانه میپرستم و تو خوب میدانی که این اولین بار است که من مردی را به حریم دلم راه داده ام و عاشقانه به او پیوسته ام و بهمین دلیل من مطلقا تسلیم دستوران تحکم آمیز پدر و التماسها و درخواستهای مادرم نشدم و گفتم هرگز نمیتوانم مردی مثل مهندس پرهام را به شوهری بپذیرم پدر و مادر بیش از 3 ساعت با من حرف زدند فقط فکرش را بکن که سه ساعت حرف چطور میتواند آدم را گیج و منگ بکند یادت هست یک معلم طبیعی داشتیم که از لحظه ورود به کلاس تا لحظه ای که زنگ تعطیل زده میشد او یکریز حرف میزد بطوریکه هر سه ما در ته کلاس خوابمان میبرد!بالاخره بابا و مامان انقدر گفتند و گفتند که من نزدیک بود بیهوش شوم بنابراین با التماس افتادم و خواستم بمن فرصت فکر کردن بدهند بابا هم که گویی منتظر چنین پیشنهادی بود گفت:بسیار خوب دخترم حق دارد که در خلوت فکر کند تقصیر ما بود که درباره مسئله مهمی نظیر ازدواج هیچوقت با فریما حرف نزده بویدم و حالا هم مطمئنم که یک سفر دو هفته ای برای تصمیم گیری درباره مسئله ای به این مهمی کاملا لازمست و همین بهتر که عصر امروز راننده مان فریما را به ویلای چالوس ببرد و آنجا در محیط خلوت و آرام درباره ازدواج با مهندس پرهام با آقای جاوید خان تصمیم بگیرد راستش منهم پیشنهاد پدر را پسندیدم و آنها همچنان چمدان مرا به سرعت حاضر کردند که سفر من به شمال بیشتر به یک تبعید اجباری شبیه شده بود انگار دلشان میخواست من به سرعت از تهران دور شوم و هنوز هم نمیدانم چرا ولی در هر صورت شخصا هم از اینکه به اینجا آمده ام احساس رضایت میکنم.
از تهران تا چالوس در عمق اتوموبیل بزرگ پدرم مثل سنجاقی فرور فته بودم حتی یک کلمه هم با راننده حرف نزدم من فقط توانسته بودم قبل از حرکت با جاوید چند کلمه ای حرف بزنم و به او گفتم که اگر چه هنوز با هم قهریم اما چون میخواستم به شمال بروم خواستم بی خداحافظی نرفته باشم خیال میکنم برای چنین تلفنی بهای گزافی پرداخته بودم بهای سنگین غرور!حال میفهمم چرا گاهی عشاق براحتی غرور خود را زیرپا میگذارند.
صدای جاوید هنوز هم توی گوشم زنگ میزند سفر خوش!حالا در ویلای پاپا جون خوش میگذره شبها هم برنامه دارین رقص قمار ...مشروب درست مثل فیلم جوانان در ساحل خوش بگذره!چقدر این طعنه ها تلخ و گزنده بود درست مثل نیش زنبور بیرحمانه و آزار دهنده!میخواستم سرش فریاد بکشم که من دارم بخاطر عشق تو تبعید میشوم و تو غرق در خودخواهی و افکار تند و تیزت بمن نیش میزنی اما سکوت کردم چون دلم راضی نمیشد در لحظه خداحافظی من او را بیازارم.باور کن در آن لحظه در خودم میگریستم چرا ما مردم عادت کرده ایم که اینطور بیرحمانه قضاوت کنیم؟...در تمام طول راه سعی میکردم جاوید را از بابت این بیرحمی و شقاوت ببخشم گاهی فکر میکنم او حق دارد که اینطور فکر کند چون او زندگی امثال مرا فقط روی پرده سینما و آنهم در فیلم جوانان در ساحل دیده است...راه کوتاه و کوهستانی چالوس برایم بسیار طولانی می آمد کوههای سرخ رنگ و جنگلهای سبز قشنگ و رودخانه زلال کوهستانی که همیشه بنظرم مهربان و شاعرانه می آمدند بسیار نامهربان و شاعرانه می آمدند بسیار نامهربان جلوه میکردند انگار کوهها دهانه سرخ را برای بلعیدنم گشوده بودند از عمق رودخانه فریاد تهدید آمیز کوه میرسید و جنگلها اشباح مرموز و خطرناکی بودند!
وقتی ما به سیاه بیشه رسیدیم که بلندترین نقطه کوهای چالوس است هوا تاریک شده بود چون ما خیلی دیر حرکت کرده بودیم.راننده بالاخره سکوت را شکست و پرسید:فریما خانم! شما چیزی نمیخورین؟...
آنقدر از افکار آزار دهنده ام بجان آمده بودم که از پیشنهاد او استقبال کردم.
-اینجا چی دارن؟
-پنیر و ماست؟
غذای روستایی و ساده ای بود ما روی نیمکتی نشستیم و در حالیکه با کوه دندانهای تیز و پیش آمده خود ما را همچنان د رتاریکی شب تهدید میکرد شام خوردیم راننده مرد مسن و مهربانی است که از یکسال پیش راننده خانوادگی ما شده است اول از اینکه سکوت را بهم بزند میترسید اما وقتی او را با خواهش سر سفره خود نشاندم ناگهان روابطش با من عوض شد و با مهربانی مخصوصی بمن نگاه میکرد و به سوالاتم جواب میداد و در آنحال من از خودم میپرسیدم چرا ما مردم سفره هایمان را از هم جدا کرده ایم چرا در هر خانه چند سفره انداخته میشود؟چرا در هر محله مردم یک سفره نمی اندازند تا هر چه دارند بر سر یک سفره با هم بخورند؟در این افکار بودم که صدای غمگین فلوت بگوشم رسید یک مرد جوان و تنها در گوشه قهوه خانه روی نیمکت چوبی نشسته بود و با فلوت سیاهرنگ خود آهنگ غم انگیزی مینواخت که قلب عاشق و زخم خورده مرا به طپش می انداخت.
صدای فلوت مرد در تاریکی به دیواره های دندانه دار کوه میخورد و برمیگشت انگار که کوه هم از غم این مرد نوازنده ژنده پوش سرد در گریبان شده بود پیرمرد راننده بمن گفت که نوازنده را میشناسد و هر بار که از این جاده میگذرد چند لحظه ای کنارش مینشیند پیرمرد راننده گفت که او عاشق دختری بوده که از بچگی با هم بزرگ شده اند اما دختر وقتی خواستگار بهتری پیدا میکند همه چیز را به فراموشی میسپارد و راهی شهری میشود که هنوز هم کسی نمیداند کجاست...دلم میخواست میرفتم و کنار آن عاشق شکست خورده و وفادار مینشستم و دستش را میبوسیدم و آنقدر دلداری اش میدادم که غم سنگین فرار معشوقه را فراموش کند اما مگر میشد؟...دخترک چنان جراحتی به قلب او زده بود که هرگز با هیچ آنتی بیوتیکی خوب نمیشد!...دوباره در اتوموبیل نشستیم و بطرف چالوس براه افتادیم از کوه که سرازیر شدیم هوای دم کرده دریا به استقبالمان آمد و سنگینی هوای دم کرده دریا و یاد آن مرد ژولیده عاشق و عشقی که من در قلبم حمل میکردم حسابی کلافه ام کرده بود هزار سوال در مغزم نقش میزد و میگریخت و دوباره برمیگشت.
چرا انسان باید عاشق شود؟اصلا چرا عاشق میشود؟چرا باید قلبش را با قلب دیگری پیوند بزند؟آیا انسان از تنهایی میترسد که به عشق رو میکند یا انسان از خود فرار میکند و نمیخواهد با خودش تنها باشد؟...چرا مگر تنهایی چه عیبی دارد؟چرا ما اینقدر از تنهایی میترسیم؟چرا من اینطور احساساتی آفریده شده ام...
وقتی اتوموبیل داخل ویلا پیچید همسر نیمه مسن سرایدارمان جلو دوید و مثل همیشه مرا بغل زد و در زیر نور چراغهای پر نور باغ نگاهی به چهره ام انداخت و با نگرانی پرسید:دخترم!...چه خبر شده؟...چه کسی دختر خوشگل منو اذیت کرده؟...چرا اینقدر غمگینی؟چرا تنها اومدی؟...آه نکند دختر خوشگل شهری من عاشق شده باشد؟...
میگویند آدمهای ساده دل و پیر خیلی خوب میتوانند افکار مردم را بخوانند و حالا چنین موضوعی بر من ثابت میشد خندیدم و او را بوسیدم و گفتم:نه مادر!عاشق نشدم!...فیلسوف شدم.
-چی چی شدی؟...
دیدم اصلا نمیتوانم این کلمه را برایش معنی بکنم و ناچار سرم را در گوشش گذاشتم و گفتم:آره مادر!عاشق شدم!...
چقدر برای خودم هم جالب بود حرفی که نمیتوانستم با مادرم در میان بگذارم به مادر دهاتی ام براحتی میگفتم او که ما رقیه صدایش میکردیم با دستهای سنگین و پهنش به پشتم کوبید و گفت:جان!یه عروسی افتادیم!باید من و شوهر و بچه ها را هم دعوت بکنی وگرنه تا اون دنیا هم ازت نمیگذرم!
شب را در خلوت ویلا با ناراحتی خیال خاصی گذرانیدم شاید تعجب کنی که چطور در آن هنگامه تلخ زندگی آنطور راحت خوابیدم.
خانواده ما همیشه همینطور بوده اند وقتی عصبی و ناراحت باشند از شدت ناراحتی خیلی زود خر و پفشان بلند میشود من فکر میکنم دلیل اینکار واضح باشد آنها اعصاب خود را به مرخصی خواب میفرستند تا بتوانند فردا صبح بهتر بجنگند مخصوصا که من از فردا بیاد با خودم شجاعانه و بی امان میجنگیدم.
رقیه این زن دهاتی مهربان با آن هیکل چاق و پیه گرفته وبا اینکه بمن شب بخیر گفته بود اما قبل از اینکه چشمانم رویهم بیفتد سه بار پاورچین و دزدانه به اتاقم آمد تا ببیند ایا همه چیز مرتب است!عجیب است که این زنان ساده دل شمالی از هر حرکت ما تهرانیهای سنگدل و مغرور میفهمند که در چه وضع روحی و چه بحران هلاکت باری دست و پا میزنیم رقیه در گرماگرم صحبت با من یکبار ناگهان پرسید:با باباجون اختلاف پیدا کردین؟