-دقیقا نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاد همینقدر میدونستم که از عشق تموم قلبم میلرزه مثل اینکه پاهام روی زمین نبود بلکه توی هوا حرکت میکردم تقریبا فضای اطرافم را نمیدیدم همه چیز مه الود بود مثل کوهها که از دور زیر امواج مه ناپیدا و غیر قابل دسترسی بنظر میان من زندگی را خیلی دور و مه آلود میدیدم حکمت زندگی از من گریخته بود من یکپارچه احساس شده بودم پرویز با دست اشکهای چشمم را پاک میکرد.قربان صدقه م میرفت دستهایش بازوی منو گرفته بود و حس میکردم من توی گردابی افتادم و دارم خفه میشم و این دستها دارن منو از گرداب بیرون میکشن.صدای پرویز در گوشم صدا میکرد که میگفت:ما اونها رو در مقابل عمل انجام شده قرار میدیم پدر من و پدر تو مجبور میشن با ازدواج ما موافقت کنن و اینجوری فقط مرگ میتونه ما را از هم جدا بکنه!پرویز هم هنگام گفتن این حرفا سراپا میلرزید خیال میکنم گریه هم میکرد نمیدونم.ولی فریاد میزد ضجه میزد التماس میکرد میگفت اگر من از پیش اون برم چراغ زندگی را در چشمهاش خاموش کردم یک لحظه التماس میکرد یک لحظه بمن قوت قلب میداد و میگفت به اروپا و امریکا میریم عصر تحمیل عقیده گذشته پدر و مادر در این عصر و زمونه فقط میتونن عقیده شونو بگن اما نمیتونن بگن با این دختر و یا این پسر ازدواج بکن یک وقت چشم باز کردم که پرویز منو تصاحب کرده بود و بعد هم خیلی گریه کردم خیلی نمیدونم چند ساعت بعدازظهر بود که بدیدنش رفته بودم و شب بود که از پیش اون برمیگشتم چشمام هیچ جا را نمیدید پرویز هم خیلی گریه کرد سعی کرد بمن قوت قلب بده اما وقتی وارد خونه شدم و پدر مادرم رو دیدم که با بچه ها کنار سفره نشستن باز حس کردم همه اون رویاها مثل دود از میون دستها و قلبم فرار کردن و رفتن..پاهامو به زحمت روی گرده زمین میکشیدم دهنم تلخ و گس بود درمونده و لهیده بود حس میکردم مثل یک انار آبلمبو شده و دیگر بدرد هیچ چیز نمیخوردم حالا دیگر قلبم پر از عشق نبود من پر از یاس و درماندگی بودم یک جور مخصوصی احساس سنگینی میکردم اگر یک کامیون ده چرخ روی شونه میبردم بهتر از اون بود که بار غصه هام را روی دوش میکشیدم دلم میخواست همانجا کنار حیاط خونه مینشستم و مثل یک مادر بچه مرده یا مثل یک گدای کتک خورده مینالیدم...هزاران سوال هر کدام مثل یک مار زخمی و عصبی به کاسه سرم هجوم آورده بودند ایا کار درستی کرده بودم؟...شاید تصاحب من به وسیله پرویز آخرین شورش ما بر ضد سرنوشت بود یک شورش که هیچ امید پیروزی نداشت شاید هم ما خواسته بودیم عشق خود را در آستانه شکست کامل به یکدیگر ثابت کنیم این یک کورسوی امید در صحرای دور دستی بود در ان لحظه هیچ امیدی برای اینکه پاسخ سوالات گیج کننده ای را بگیرم نبود من خسته تر و درمانده تر از اون بودم که بتوانم حتی حرف بزنم مادرم جلو دوید و از ته دل نالید:یا قمر بنی هاشم!بر سر دختر نازنین من چی اومده سرم را روی شونه مادرم گذاشتم و گریستم...
-مادر!مادر!دخترت خیلی بدبخته!...آخه چرا زندگی باید اینطوری باشه؟مگه من چه گناهی کرده بودم...من نمیدانستم در برابر تصویر رنج کشیده امروزی زری چه بگویم و زری ادامه داد:مادر و پدرم نگران شده بودند هر دو روی من خم شده بودند و میخواستن از رنگ چشمها و صورتم بفهمند چه بلایی بر سرم اومده و من در برابر نگاه پرسشگر آنها چه میتوانستم بگویم جز اینکه درد ماهانه را بهانه کنم...دست زری را گرفتم و او را بطرف خودم کشیدم:زری!خواهش میکنم آروم باش!من حالا نمیتونم چیزی بتو بگم اما مطمئنا راهی برای نجات از این بن بست وجود داره من مطمئنم!
زری نگاه اشک آلودش را از روی میز گرفت و به چشمان من دوخت و گفت:بیچاره سه تفنگدارها!...بیچاره زری!...مخلصتم دارم از تو منفجر میشوم انگار دینامیت توی معدم کار گذاشتن هر لحظه میترسم برم هوا و در فضا منفجر بشم!یاد حرفهای معلم ادبیاتمان می افتم که همیشه میگفت خیلی از آدمها دوست دارن خود آزاری بکنن...کاش دوباره میدیدمش و میگفتم خیلی از آدمها هستن که همنوع آزاری میکنن!...
-ولی زری تو داری بخاطر یک عشق بزرگ فداکاری میکنی!...
-درسته!...باید برام کف زد!...هه هه!مخلصتم دیروز قدرت اینکه به پرویز تلفن بزنم نداشتم.حس میکنم تمام محبت و مهربانی من دود شده و بهوا رفته فکر میکنم اصلا توی این دنیا هیچ لذتی وجود نداره همه رنگها سیاه سیاهن و همه آوازها غمگین غمگین!یادم هست وقتی قصه های عشقی میخوندم همیشه از این یک واقعه آخری لجم میگرفت و آدمایی که بی خبر تسلیم میشن بسیار شل و احمق تصور میکردم.ما در مدرسه و اجتماع معنی شرایط رو نمیفهمیم یک موقع شرایط چیز دیگری غیر از آنچه که ما بهش معتقدیم بما تلقین میکنه!...در شرایط امروزی من خورشید هم سیاه است و هر لحظه ممکنه آن انفجار مجدد کائنات اتفاق بیفته و همه چیز نیست و نابود بشه و منهم ذره ناچیزی از گردویی بهم فشرده بشم که اسمش را میگذارند کائنات دوره بازگشت...
دیگر رستوان جای ما نبود خودم هم حس میکردم دچار خفقان شده ام دست زری را گرفتم و براه افتادم آنموقع هنوز خیابان وزرا شلوغی امروزی را نداشت خلوت و آرام بود و ما خودمان را خیلی زود به سمتی از جاده پهلوی رسانیدم که در آن بعدازظهر گرم تابستان خنکای مطبوعی داشت زری آرام آرام گریه میکرد و من سعی میکردم فقط به کمک کلمات آرامش از دست رفته را به او بازگردانم.
از عشق با او حرف میزدم و میگفتم:عشق عالیترین و تکامل یافته ترین مرحله زندگی است هیچکس نیست که بخاطر عشق حاضر به گذشت و ایثار نباشه تو هم دقیقا مثل هر عاشقی رفتار کردی که اطمینان به آینده در تمام رگ و پی او سورخ و نفوذ کرده و میتونم بگم که تو و پرویز هر دو به آینده اطمینان کامل داشتین و دارین...درسته که تو از مشکل فاصله طبقاتی میترسی اما زندگی آنقدرها هم خشک نیست زندگی رگ و ریشه محکمی داره که در قلب عشاق استوار میشه و هیچ تیشه ای حتی تیشه اختلاف طبقاتی هم نمیتونه ریشه ها شو له کنه و از بیخ و بن در بیاره!من مطمئنم که پرویز از همین امروز در فکر صاف کردن جادئیه که تو و اون باید از میونش بگذرین...
زری سعی میکرد بخاطر دل منهم شده دست از گریه کردن و نالیدن برداره...
-تا دیروز من و پرویز همینطوری فکر میکردیم که تو حالا فکر میکنی بخدا من نمیخواستم هرگز وبال پرویز بشم حتی به چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود ما خیلی خوشبخت بودیم پرویز همیشه میگفت دلم میخواد دستتو بگیرم و تو را مثل با شکوهترین و خوشگلترین ملکه های دنیا به وسط سالن خونه مون ببرم و به پدر و مادرم بگم ببین چه شاه ماهی قشنگی بتور زدم...من مطمئنم که پیکر قشنگ نگاه سیاه و پوست قهوه ای ملایم تو هوش از سر پدرم میبره و بی اختیار فریاد میزنه براووو پسرم...!تو در سلیقه از من ارث بردی!...کاش همیشه این رویاها را حفظ میکردیم د رحالیکه حالا من از روبرو شدن با حقیقت میترسم.
سر زری داد زدم:بس کن دخترم!اگر من جای تو بودم حالا میرفتم بالای یکی از این درختها و فریاد میزدم تماشا کنین!این منم که قلب شیطان ترین زرنگترین تودار ترین و پولدارترین پسر تهرون را ربودم و او تا آخر عم دنبال منه...
زری سرش را تکان داد:تا آخر عمر!...
-بله تا آخر عمر!...
من پیشنهاد کردم به شهر برگردیم مخصوصا که تورج مرا به یک شام بسیار خودمانی در یک رستوان کوچک دعوت کرده بود.
در اواسط خیابان من و تورج بهم رسیدیم قرار ما جلو یکی از جواهرفروشیها بود من داشتم به یکی از انگشتریهای گرانقیمت نگاه میکردم همینکه تورج رسید با لن عاشقانه ای گفت:تو خیلی جواهر دوست داری؟...
من خندیدم و گفتم:من جواهر اصلی رو پیدا کردم.
تورج فورا متوجه کنایه من شد و گفت:خدا کنه بدلی د رنیاد!
مردمی که در خیابان راه میرفتند ما را با نگاههای ناسالمی تعقیب میکردند من گفتم:بهتره قبل از آنکه درباره بدلی یا حقیقی بودن جواهرت به نتیجه ای برسیم از دید مزاحم و سمج مردم فرار کنیم دارن ما را میخورن!...
تورج هم از تحمل نگاههای مردم مثل من عاجز بود و دستم را گرفت و گفت:هیچ چیز بدتر از نگاه مزاحم منو آزار نمیده!...و در هیچ جای دنیا مثل وطن ما اینطور به زنی که صاحب داره زل نمیزنن!انگار میخوان بگن مردیکه احمق برو کنار نوبت ماست!...
من با شوخی گفتم:پس تو صاحب منی!...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)