صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28

موضوع: یک لحظه روی پل | ر.اعتمادی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -دقیقا نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاد همینقدر میدونستم که از عشق تموم قلبم میلرزه مثل اینکه پاهام روی زمین نبود بلکه توی هوا حرکت میکردم تقریبا فضای اطرافم را نمیدیدم همه چیز مه الود بود مثل کوهها که از دور زیر امواج مه ناپیدا و غیر قابل دسترسی بنظر میان من زندگی را خیلی دور و مه آلود میدیدم حکمت زندگی از من گریخته بود من یکپارچه احساس شده بودم پرویز با دست اشکهای چشمم را پاک میکرد.قربان صدقه م میرفت دستهایش بازوی منو گرفته بود و حس میکردم من توی گردابی افتادم و دارم خفه میشم و این دستها دارن منو از گرداب بیرون میکشن.صدای پرویز در گوشم صدا میکرد که میگفت:ما اونها رو در مقابل عمل انجام شده قرار میدیم پدر من و پدر تو مجبور میشن با ازدواج ما موافقت کنن و اینجوری فقط مرگ میتونه ما را از هم جدا بکنه!پرویز هم هنگام گفتن این حرفا سراپا میلرزید خیال میکنم گریه هم میکرد نمیدونم.ولی فریاد میزد ضجه میزد التماس میکرد میگفت اگر من از پیش اون برم چراغ زندگی را در چشمهاش خاموش کردم یک لحظه التماس میکرد یک لحظه بمن قوت قلب میداد و میگفت به اروپا و امریکا میریم عصر تحمیل عقیده گذشته پدر و مادر در این عصر و زمونه فقط میتونن عقیده شونو بگن اما نمیتونن بگن با این دختر و یا این پسر ازدواج بکن یک وقت چشم باز کردم که پرویز منو تصاحب کرده بود و بعد هم خیلی گریه کردم خیلی نمیدونم چند ساعت بعدازظهر بود که بدیدنش رفته بودم و شب بود که از پیش اون برمیگشتم چشمام هیچ جا را نمیدید پرویز هم خیلی گریه کرد سعی کرد بمن قوت قلب بده اما وقتی وارد خونه شدم و پدر مادرم رو دیدم که با بچه ها کنار سفره نشستن باز حس کردم همه اون رویاها مثل دود از میون دستها و قلبم فرار کردن و رفتن..پاهامو به زحمت روی گرده زمین میکشیدم دهنم تلخ و گس بود درمونده و لهیده بود حس میکردم مثل یک انار آبلمبو شده و دیگر بدرد هیچ چیز نمیخوردم حالا دیگر قلبم پر از عشق نبود من پر از یاس و درماندگی بودم یک جور مخصوصی احساس سنگینی میکردم اگر یک کامیون ده چرخ روی شونه میبردم بهتر از اون بود که بار غصه هام را روی دوش میکشیدم دلم میخواست همانجا کنار حیاط خونه مینشستم و مثل یک مادر بچه مرده یا مثل یک گدای کتک خورده مینالیدم...هزاران سوال هر کدام مثل یک مار زخمی و عصبی به کاسه سرم هجوم آورده بودند ایا کار درستی کرده بودم؟...شاید تصاحب من به وسیله پرویز آخرین شورش ما بر ضد سرنوشت بود یک شورش که هیچ امید پیروزی نداشت شاید هم ما خواسته بودیم عشق خود را در آستانه شکست کامل به یکدیگر ثابت کنیم این یک کورسوی امید در صحرای دور دستی بود در ان لحظه هیچ امیدی برای اینکه پاسخ سوالات گیج کننده ای را بگیرم نبود من خسته تر و درمانده تر از اون بودم که بتوانم حتی حرف بزنم مادرم جلو دوید و از ته دل نالید:یا قمر بنی هاشم!بر سر دختر نازنین من چی اومده سرم را روی شونه مادرم گذاشتم و گریستم...
    -مادر!مادر!دخترت خیلی بدبخته!...آخه چرا زندگی باید اینطوری باشه؟مگه من چه گناهی کرده بودم...من نمیدانستم در برابر تصویر رنج کشیده امروزی زری چه بگویم و زری ادامه داد:مادر و پدرم نگران شده بودند هر دو روی من خم شده بودند و میخواستن از رنگ چشمها و صورتم بفهمند چه بلایی بر سرم اومده و من در برابر نگاه پرسشگر آنها چه میتوانستم بگویم جز اینکه درد ماهانه را بهانه کنم...دست زری را گرفتم و او را بطرف خودم کشیدم:زری!خواهش میکنم آروم باش!من حالا نمیتونم چیزی بتو بگم اما مطمئنا راهی برای نجات از این بن بست وجود داره من مطمئنم!
    زری نگاه اشک آلودش را از روی میز گرفت و به چشمان من دوخت و گفت:بیچاره سه تفنگدارها!...بیچاره زری!...مخلصتم دارم از تو منفجر میشوم انگار دینامیت توی معدم کار گذاشتن هر لحظه میترسم برم هوا و در فضا منفجر بشم!یاد حرفهای معلم ادبیاتمان می افتم که همیشه میگفت خیلی از آدمها دوست دارن خود آزاری بکنن...کاش دوباره میدیدمش و میگفتم خیلی از آدمها هستن که همنوع آزاری میکنن!...
    -ولی زری تو داری بخاطر یک عشق بزرگ فداکاری میکنی!...
    -درسته!...باید برام کف زد!...هه هه!مخلصتم دیروز قدرت اینکه به پرویز تلفن بزنم نداشتم.حس میکنم تمام محبت و مهربانی من دود شده و بهوا رفته فکر میکنم اصلا توی این دنیا هیچ لذتی وجود نداره همه رنگها سیاه سیاهن و همه آوازها غمگین غمگین!یادم هست وقتی قصه های عشقی میخوندم همیشه از این یک واقعه آخری لجم میگرفت و آدمایی که بی خبر تسلیم میشن بسیار شل و احمق تصور میکردم.ما در مدرسه و اجتماع معنی شرایط رو نمیفهمیم یک موقع شرایط چیز دیگری غیر از آنچه که ما بهش معتقدیم بما تلقین میکنه!...در شرایط امروزی من خورشید هم سیاه است و هر لحظه ممکنه آن انفجار مجدد کائنات اتفاق بیفته و همه چیز نیست و نابود بشه و منهم ذره ناچیزی از گردویی بهم فشرده بشم که اسمش را میگذارند کائنات دوره بازگشت...
    دیگر رستوان جای ما نبود خودم هم حس میکردم دچار خفقان شده ام دست زری را گرفتم و براه افتادم آنموقع هنوز خیابان وزرا شلوغی امروزی را نداشت خلوت و آرام بود و ما خودمان را خیلی زود به سمتی از جاده پهلوی رسانیدم که در آن بعدازظهر گرم تابستان خنکای مطبوعی داشت زری آرام آرام گریه میکرد و من سعی میکردم فقط به کمک کلمات آرامش از دست رفته را به او بازگردانم.
    از عشق با او حرف میزدم و میگفتم:عشق عالیترین و تکامل یافته ترین مرحله زندگی است هیچکس نیست که بخاطر عشق حاضر به گذشت و ایثار نباشه تو هم دقیقا مثل هر عاشقی رفتار کردی که اطمینان به آینده در تمام رگ و پی او سورخ و نفوذ کرده و میتونم بگم که تو و پرویز هر دو به آینده اطمینان کامل داشتین و دارین...درسته که تو از مشکل فاصله طبقاتی میترسی اما زندگی آنقدرها هم خشک نیست زندگی رگ و ریشه محکمی داره که در قلب عشاق استوار میشه و هیچ تیشه ای حتی تیشه اختلاف طبقاتی هم نمیتونه ریشه ها شو له کنه و از بیخ و بن در بیاره!من مطمئنم که پرویز از همین امروز در فکر صاف کردن جادئیه که تو و اون باید از میونش بگذرین...
    زری سعی میکرد بخاطر دل منهم شده دست از گریه کردن و نالیدن برداره...
    -تا دیروز من و پرویز همینطوری فکر میکردیم که تو حالا فکر میکنی بخدا من نمیخواستم هرگز وبال پرویز بشم حتی به چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود ما خیلی خوشبخت بودیم پرویز همیشه میگفت دلم میخواد دستتو بگیرم و تو را مثل با شکوهترین و خوشگلترین ملکه های دنیا به وسط سالن خونه مون ببرم و به پدر و مادرم بگم ببین چه شاه ماهی قشنگی بتور زدم...من مطمئنم که پیکر قشنگ نگاه سیاه و پوست قهوه ای ملایم تو هوش از سر پدرم میبره و بی اختیار فریاد میزنه براووو پسرم...!تو در سلیقه از من ارث بردی!...کاش همیشه این رویاها را حفظ میکردیم د رحالیکه حالا من از روبرو شدن با حقیقت میترسم.
    سر زری داد زدم:بس کن دخترم!اگر من جای تو بودم حالا میرفتم بالای یکی از این درختها و فریاد میزدم تماشا کنین!این منم که قلب شیطان ترین زرنگترین تودار ترین و پولدارترین پسر تهرون را ربودم و او تا آخر عم دنبال منه...
    زری سرش را تکان داد:تا آخر عمر!...
    -بله تا آخر عمر!...
    من پیشنهاد کردم به شهر برگردیم مخصوصا که تورج مرا به یک شام بسیار خودمانی در یک رستوان کوچک دعوت کرده بود.
    در اواسط خیابان من و تورج بهم رسیدیم قرار ما جلو یکی از جواهرفروشیها بود من داشتم به یکی از انگشتریهای گرانقیمت نگاه میکردم همینکه تورج رسید با لن عاشقانه ای گفت:تو خیلی جواهر دوست داری؟...
    من خندیدم و گفتم:من جواهر اصلی رو پیدا کردم.
    تورج فورا متوجه کنایه من شد و گفت:خدا کنه بدلی د رنیاد!
    مردمی که در خیابان راه میرفتند ما را با نگاههای ناسالمی تعقیب میکردند من گفتم:بهتره قبل از آنکه درباره بدلی یا حقیقی بودن جواهرت به نتیجه ای برسیم از دید مزاحم و سمج مردم فرار کنیم دارن ما را میخورن!...
    تورج هم از تحمل نگاههای مردم مثل من عاجز بود و دستم را گرفت و گفت:هیچ چیز بدتر از نگاه مزاحم منو آزار نمیده!...و در هیچ جای دنیا مثل وطن ما اینطور به زنی که صاحب داره زل نمیزنن!انگار میخوان بگن مردیکه احمق برو کنار نوبت ماست!...
    من با شوخی گفتم:پس تو صاحب منی!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تورج متوجه زیاده روی دراستفاده از کلمات شد و جواب داد:من صاحب تو نیستم من عاشق توام راستی امروز برات یه نامه نوشتم.
    -بده بخونم!
    -وسط خیابون؟...صبر کن به رستوران برسیم.
    ما وارد رستورانی شدیم که فضایی کاملا مردانه داشت فقط یک زن و یک مرد در عمق رستورانی که مثل دندان کرمی وسط دهان یک پاساژ قرار داشت نشسته بودند و بقیه مشتریان مرد بودند من با نگرانی به تورج نگاه کردم و او بلافاصله مرا از ناراحتی در آورد.
    -اینجا کاملا در امانی مردانی که تو خیابان بتو زل زده بودن حالا در چهار دیورای آنها نشستی کاملا رعایت تو را میکنن و خودشون مواظبت هستن که کسی مزاحمت نشه!تازه بهترین دوستای من همینجا هستن امیدوارم باهاشون خوب تا کنی!
    هوای سالن کوچک رستوران از بوی رطوبت کولر آبی بوی زهم ماهی بوی مغز پخته و تربچه نقلی و میرزا قاسمی انباشته بود مردم گیلان در تهیه میرزا قاسمی استادی مخصوصی دارند و من همیشه از دوستهای گیلانی خودم تقاضای ناهار با میرزا قاسمی میکنم با وجود این در آن محیط میترسیدم به اطرافم نگاه کنم حتی از آدمهایی که با تورج سلام علیک میکردند میترسیدم برای اینکه سرم را گرم کنم گفتم:نامه مو بده!...
    -مسخره م که نمیکنی؟...
    -میترسی غلط املایی و انشایی از تو بگیرم تورج؟
    تورج از جیبش چند ورق کاغذ تا شده بیرون کشید و بدست من داد و من با هیجان به خواندن نامه ای پرداختم که تورج برایم نوشته بود یک دختر عاشق تمام تلاشش این است که بداند مرد محبوبش درباره او چه فکر میکند او نوشته بود:
    عزیز من!...وقتی به روزهای گذشته که مثل یک قبرستان ساکت و سرد بود نگاه میکنم میفهمم وجود تو تا چه اندازه در جابجا کردن زندگیم اثر داشته همانطور که آن موجود لعنتی زندگی مرا از من گرفت و سکوت قبرستان و خود فراموشی را بجان من انداخت حالا تو با دستهای شفا بخشت هیجان زندگی را به من بازگردانده ای.
    عادت ندارم دروغ بگویم یا تظاهر کنم چون آدم پاکباخته ای مثل من دیگر احتیاج به دروغ و تظاهر ندارد من از رودخانه های جوانی شنا کنان گذشته ام مردی که از سی سال به بالا دیگر دندان عقلش در امده و آنچه میگوید اگر صد در صد عاقلانه نباشد چاشتنی عقل را همراه دارد من با همه وجودم اعتراف میکنم که عاشق شده ام و با اینکه تصمیم قطعی داشتم که دیگر هرگز کلمه عشق را بر زبان نیاورم حالا حس میکنم که عشق مثل طاووسی هر لحظه زندگی تازه در چشم انسان میکشد و من حالا در برابر قشنگترین رنگهای این تابلو ایستاده ام.
    تو مهربانی تو عاقلی از همه مهمتر حس میکنم حاضری بخاطر من تن به هر فداکاری بدهی خیلی از زنهای برای مردها از عشق و فداکاری حرف میزنند اما از هر هزار مردی که این قصه را از دهان زنها میشنود تنها یکی دو نفر هستند که قصه را با پوست و گوشت خود لمس میکنند من این مطلب را احساس میکنم هیچ سایه تردیدی بر چهره و قلب تو نمیبینم قلب تو خانه خورشید است و خورشید ضد الودگی است...تو آلوده نیستی تو پاک و شریفی و عاشقتر از آنچه من فکر میکنم بنابراین در کنار تو احساس خوشبختی میکنم تو بمن شرف زنده بودن میبخشی زندگی میبخشی و تاریکی را از تمام زوایای قلبم میرانی بخاطر هم اینست که امشب میخواهم پیشنهادی بتو بکنم که شاید اینبار گفتنش برایم مفهوم دیگری دارد.
    من حالا د رحالی بتو پیشنهاد ازدواج میکنم که فوق العاده جدی تر هستم درست مثل سربازی که تا وقتی تصمیم به رفتن به جبهه نگرفته مردد است میترسید حتی صدای تق افتادن یک تخم مرغ بر روی زمین هم او را به سر حد مرگ میترساند اما وقتی تصمیم خود را گرفت زیر رگبار گلوله هم خر و پفش به آسمان میرسد.
    من نمیخواهم تو حالا جوابی بمن بدهی فقط بمن نگاه کن تا حس کنم تو بخاطر چنین پیشنهادی از من نرنجیده ای یا بعدا مرا ترک نمیکنی مواظب باش چشمهایت بمن دروغ نگویند چون من چشم دروغگو را خیلی خوب میشناسم!

    تورج

    من میترسیدم به او نگاه کنم حالا اگر من نگاهم را از روی کاغذ میگرفتم و به چهره مرد مقابلم نگاه میکردم دیگر عشقم را بتنهایی نمیدیدم من شوهرم را میدیدم و دلم میخواست همه خواسته های یک زن همه ایثار و گذشت و تسلیم یک زن را در نگاهم جمع میکردم تا وقتی او به چشمانم نگاه میکرد این جمله را در نی نی چشمانم میخواند:تورج با همه وجود تو را میخواهم دستت را میبوسم و خودم را در همه لحظات زندگی بدون بر زبان اوردن آرزوهایم تقدیم تو میکنم من تسلیم تو هستم چون تو شوهر منی!...
    صدای تورج که از شدت هیجان میلزید در گوشم طوری میپیچید که انگار صدای او از هزاران بلندگو پخش میشد:عزیزم!...خواهش میکنم بمن نگاه کن.
    -بسیار خوب!...همین حالا بتو نگاه میکنم فقط بمن قول بده جمله ای که تو چشمام برای تو نوشتم و به دیواره چشمام زدم خیلی خوب و با صدای بلند بخوانی...
    -بسیار خوب!...قول میدم!
    آنوقت من نگاهم را در چشمان تورج دوختم حس میکردم چشمان من به صورت محل نصب هزاران تابلو دوستت دارم در آمده است من آرام بودم خیلی آرام خودم هم از این آرامش به ستوه آمده بودم اما خیلی خوب حس میکردم که سراپا آتشم تورج لبخندی زد و گفت:من همین حالا متن یکی از قشنگترین تابلوها را میخوانم روی این تابلو نوشته شده است:تورج!من تو را دوست دارم!من عاشقتم!...
    من بالافاصله گفتم:چراغهای نئون یک تابلوی دیگر هم روشن شده میتونی بخوانی؟...
    -خواهش میکنم تو برام بخون!...
    -بسیار خوب تورج روی این تابلو نوشته شده من دیگر گرسنه نیستم من هیچ اشتهایی ندارم من یک نقطه خلوت میخواهم که در آنجا برای خوشبختی هایی که خداوند نصیبم کرده بگریم.
    ما خیلی زود و در میان نگاههای حیرت بار دوستان تورج و مشتریان رستوران خارج شدیم و زودتر از انچه فکر میکردیم من دست را تورج را گرفته بودم و میبوسیدم و او هم هر لحظه یکبار بوسه ای روی موهایم میگذاشت آسمان صاف بود و ستاره های درشت نقره ای بما دوستانه نگاه میکردند و من بخودم میگفتم در دفترچه خاطراتم خواهم نوشت:در یک شب صاف و زیر یک اسمان پر ستاره به پیشنهاد ازدواج مردی که هنوز جای پای زنی انتقامجو روی پیشانیش خوانده میشود پاسخ مثبت دادم و عملا با رویاهای ادامه تحصیل دواع کردم زیرا رضایت یک زن در وجود مردش خلاصه میشود.
    وقتی بخانه رسیدم دیروقت بود طبق معمول مادرم پشت در نشسته بود تا به محض شنیدن صدای پایم در را باز کند و نگذار پدرم از صدای زنگ بفهمد که چقدر دیر بخانه برگشته ام مادرم مثل هر زنی و هر مادر دیگری در اولین نگاه فهمید که من رازی را با خود حمل میکنم بنابراین مرا رها نکرد.و با من به اتاقم آمد و اول کمکم کرد تا لباسهایم را از تن در آورم و در کمدم بگذارم و بعد مقابلم نشست و گفت:خوب چی؟...
    باور کنید هنوز هم نمیدانم چگونه مادرم حس کرده بود که من پیشنهادی از تورج دریافت کرده ام حتی وقتی به او اصرار کردم که بگوید چگونه متوجه موضوع شده گفت:دخترم صبوری کن تو هم مادر شدی این حرفها را میفهمی!
    دیگر پنهانکاری در مقابل مادری که از نگاهش دخترش حتی از بوی تن دخترش میتوانست بفهمد که دخترش پیشنهاد ازدواج گرفته است بی فایده بود.من بی اختیار خودم را به بغل مادرم انداختم و گفتم:مادر!تورج بمن پیشنهاد ازدواج داده!...
    در همانحال که چنین جمله ساده ای را بر زبان میراندم به گریه افتادم و حس میکردم تبدیل به کودکی شده ام که از شدت ترس و گرسنگی دنبال پستان مادرش میگردد من بوی شیر تر و تازه مادرم را حس میکردم.
    مادر موهایم را نوازش میداد و مرتبا میگفت:دختر خوشگلم!...عروسک ملوسکم پیشنهاد ازدواج گرفته!...میخواد عروس بشه!...نازی گل پیازی
    مثل اینکه مادرم هم به گذشته های دور رجعت کرده بود و با تک زبان همانطور که با بچه های دو سه ساله حرف میزنن با من حرف میزد نازم میکرد برایم لالایی میخواند بوسم میکرد و من میدیدم که در چنین لحظاتی هیچ نقطه ای امن تر از سینه گرم و مطمئن مادرم نیست بی اختیار پرسیدم:مادر!پدر موافقت میکنه!...
    ناگهان اخم مادر درهم رفت سکوت کرد به طوریکه من وحشتزده سرم را از سینه مادر بیرون کشیدم و پرسیدم:موضوع چیه مادر؟...پدر مخالفه؟...
    مادر سرم را دوباره روی سینه اش فشرد و گفت:مهم نیس!من خودم راضیش میکنم!
    این جمله بر وحشت و نگرانی من افزود و با دلهره پرسیدم:مادر!تو را بخدا بگو ببینم موضوع از چه قراره؟-خوب پدرت همیشه روی تو نظر مخصوصی داشته!
    -چه نظری مادر؟...خواهش میکنم حرف بزن!
    -اون همیشه میگفت ثری رو برای پسرعموش انتخاب کردم!...
    -عباسو میگی؟..
    -آره!...
    -خدای من!...یک من ارزن از روی سرش بریزی یکیش پایین نمیاد!...
    مادر گفت:ولی پدرت همیشه میگه عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمانها بسته شده!...
    -تو که موافق بابا نیستی مادر!...
    -نه دخترم!...اصلا وقتی تورج خان برای خواستگاری تو بیاد پدرت هم یادش میره که یه چنین حرفهایی زده!..
    آنشب تا صبح تقریبا نخوابیدم آنقدر ملافه را بخودم پیچیدم و غلتیدم آنقدر بالش روی چشمانم فشردم آنقدر توی اتاق قدم زدم و از پنجره به ستاره ها نگاه کردم که حتما ستاره ها هم حوصله شان از نگاههای من سر رفت.
    خودم هم دقیقا نمیدانستم در چه حالم؟خوشحال یا نگران؟...این سرنوشت آدمی است که همیشه در کنار گلهای قشنگ و محبوب خارهای تیز و شرور ببیند ما عادت کرده ایم که در شادترین لحظات زندگی خود از چیزی هم بنالیم برای من باور کردنی نبود که در نخستین دقایق شاد زندگی وقتی گرمای دستهای مرد محبوبم را در کف دستهایم حس میکنم اندوه و فشار حضور یک مزاحم بنام پسرعمو را هم احساس نمایم مادرم در مورد دفع شر این مزاحم بیشتر از من امیدوار بود اما من نبودم پدرم را خیلی خوب میشناختم و عمویم را بیشتر از پدرم.
    عموی من از پدرم بزرگتر بود مردی شصت و سه چهار ساله با قامتی بلند و استخوانی نگاهی که پر از بی اعتنایی از یاخته یاخته چهره اش مثل چرک خاکستری جوشهای صورتش بیرون میریزد.معمولا ما روزهای جمعه به دیدنش میرفتیم پدر در جلو حرکت میکرد مادرم پشت سر او بعد به ترتیب قد وارد خانه اش میشدیم که در حدود خیابان مولوی بود.خانه بزرگی داشتند که تماما با آجر درست شده بود یک حوض بزرگ در وسط حیاط خانه بود و چند درخت خرمالوی قدیمی باغچه ها گل نداشتند و هر وقت میپرسیدم چرا گل کاری نمیکنید زن عمو که زنی بسیار پر حرف بود نیمساعت وقت ما را میگرفت تا توضیح دهد چرا در باغچه شان گل نمیکارند که دست آخر باز هم نمیتوانستیم دلیل صاف و روشنی برای اینکه چرا در باغچه گلکاری نمیکنند پیدا کنیم عمو معمولا روی یک صندلی دسته دار نسبتا بلند مینشست روی صندلی هم معمولا یک تشکچه گرد میگذاشتند در تابستانها عمو یک باد بزن حصیری در دست داشت و مدام خودش را باد میزد اما در زمستانها کنار بخاری مینشست و انقدر خودش را به بخاری میفشرد که یکطرف صورتش به شدت قرمز میشد اما عمو در حرف زدن انقدر امساک میکرد که گویی تعداد مختصری کلمه در اختیار دارد و در مصرفش باید آنقدر دقت کند که تا آخر عمرش برسد!پدرم خیلی به برادرش احترام میگذاشت ظاهرا عموی من د رجوانی سفری کوتاه به اروپا کرده بود و همین سفر کوتاه وجه امتیاز او در تمام خانواده بود و گمان میکردند هر چه او میگوید ثمره و چکیده تجربیات ملتهای پیشرفته آنسوی دریاست که عمو در انبانی کرده و با خود آورده است هیچ عروسی یا طلاقی جز به فرمان فامیل سر نمیگرفت هیچ مجلس مهمانی بدون حضور او برگزار نمیشد و تا او اجازه نمیداد حتی نامگزاری بچه ها هم به توعیق می افتاد عمو یکی دو بنگاه داشت که از اجاره ماهیانه آنها زندگی میکرد و دو پسر و یک دخترش هم با همین پول بنگاهداری کلی به بچه های فامیل افاده میفروختند.پسر بزرگتر اسمش عباس بود و پسر کوچکتر اکبر بود عباس به زحمت دیپلمش را گرفته بود و حالا بجای پدر سر به بنگاهها میزد و تا آنجا که یکی دو بار از مادرم شنیدم مقداری پول اجاره را کش میرفت و با آن به عیش و نوش میپرداخت من تا صبح بیش از هزار بار تصویر عباس را مرور کردم هیچوقت عادت نداشتم که پسرعموی بیست و پنج و شش ساله ام را اینطور جدی بگیرم و حالا وقتی به اجبار تصویرش را در کنار تصویر تورج میگذاشتم بیشتر از او متنفر میشدم عباس مرد جوانی بود که در 25 سالگی مقدار زیادی از موهای سرش ریخته بود اندامش از پهنا رشد کرده بود و همیشه اینطور بنظرم میرسید که دو نفر او را از سردوشها گرفته و هر کدام بدنش را بطرف خود میکشد چشمانش گرد و لبهایش پهن تا نزدکیهای گوشش میرسید هر دو سه روز یک بار بیشتر اصلاح نمیکرد کت و شلوارش را هم هفته ای یکبار تغییر میداد هرگز ندیدم که او درباره یک موضوع بحث کند بیشتر سرش را تکان میداد و یا با انداختن اخم در پیشانی مخالفت خود را بیان میکرد تنها در یک مورد او اشتهایش برای اظهار نظر کردن تحریک میکشد و آنهم وقتی بود که سخن از دختری به میان می آمد او از آن جمله مردانی بود که هدف زندگی را تنها سکس زن و آنهم از نوع حیوانیش میدانست و معمولا با اینکه بنظر جوانی کم رو میامد اما بمحض اینکه صحبت از ازدواج میشد با علاقه مندی نفرت انگیزی درباره شب زفاف توضیح میخواست یا خود به توضیح و تشریح مینشست یکی دو بار که به ییلاق رفته بودیم او درست در لحظه ای که هرگز انتظارش را نداشتم مرا نیشگون گرفته بود یکشب هم که در ییلاق خوابیده بودیم ناگهان احساس کردم کسی با انگشتان پایم بازی میکند و این موضوع چنان مرا ترسانید که محکم با پا به کله اش کوبیدم و او هم برای اینکه مانع از سر و صدا و آبروریزی شود سکوت کرده بود اما فردا طوری با من روبرو شد که انگار او نبوده است که نیمه شب مثل دزدها بمن شبیخون زده و حتی خود منهم به شک افتادم که شاید شخص دیگری مرتکب چنین عمل زشتی شده است حالا با چنان مشخصاتی ناگهان خبر میشدم که پدرم مرا برای چنان پسرعمویی کاندید کرده چون از دیدگاه او عقد پسرعمو و دخترعمو در آسمانها بسته شده است.
    سپیده صبح بود که خسته و کوفته با کابوس پسرعمو به خواب رفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سه روز بعد از آنکه فریما بطور ناگهانی عازم شمال شده بود به وسیله زری که تلفنی با من صحبت کرده بود خبر شدم که فریما در چالوس بسر میبرد و پنج روز بعد نامه مفصل فریما بدستم رسید و به اتاقم پناه پردم تا آن را بخوانم فریما چنین نوشته بود:
    ثری عزیزم میبخشی که بی خبر تهران را ترک کردم آنقدر شتاب داشتم که حتی نرسیدم تلفنی با تو خداحافظی کنم با روحیه حساسی که در تو سراغ دارم میتوانم حدس بزنم که دلت از من گرفته است اما بجان سه تفنگدارها هیچ وقت در هیج شرایطی و حتی در شرایط تلخی که بمن تحمیل شده هرگز از یاد دو تفنگدار عزیزم غافل نبوده ام همیشه فکر میکنم تنها کسانی که میتوانند مرا بشناسند دوستم داشته باشند و هرگز هم مایل نیستند اراده شان را بر من تحمیل کنند دوستان دوره مدرسه مخصوصا شما دو نفر هستید یاد شما خنده ها شوخی ها گلایه ها و حتی قهره های دوستانه ای که با هم داشتیم تنها پشتگرمی من در مبارزه یست که از همه جهات بر من تحمیل شده است دیروز یاد یکی از شوخیهای زری افتاده بودم و مدتی در تنهایی خندیدم یادت هست یکروز که برای تماشای باله به تالار فرهنگ رفته بودیم مرد نسبتا جوان و خوش سیمایی کنار هم ما نشسته بود و یک لحظه چشم از ما برنمیداشت و بالاخره هم شماره تلفنش را نوشت و بدست زری داد زری از سر شیطنت عینک دودی اش را به چشم گذاشت شماره را با صدای بلند خواند و به رو به آن مرد کرد و گفت:مخلصتم!چند تا دوزاری هم رد کن بیاد چون ما خونه مون تلفن نداره و باید از بقالی سرکوچه بهتون تلفن بزنم!...و آن مرد انقدر خجالت کشید که بلند شد رفت و ما تا مدتی میخندیدم و اطرافیان هم مرتبا به زری نگاه میکردند و مخلصتم مخلصتم میزدند!
    چه روزهای خوشی داشتیم ثری!هر روز که میگذرد من احساس میکنم چه نعمت بزرگی را از کف داده ایم بهمین جهت تصمیم دارم اگر خداوند روزی فرزندی بمن عطا کرد به او بگویم تا میتواند در مدرسه بماند حتی اگر شده سه کلاس را یکی کند.
    ثری جان میدانم که این حرفها تو را هم دلتنگ میکند اما ناچارم حرفهایم را بتو بزنم تو در گروه سه نفری ما همیشه مغز متفکر بودی و تازه بالاخره آدم اگر حرفهایش را نزد میپوسد.
    تو خوب میدانی که من در چه محیطی پر از زرق و برق خانه ای بزرگ و ویلایی پدری که میتواند همه ارزوهای خانواده و تنها دخترش را تا آنجا که مربوط به پول میشود بر آورده سازد و مادری که خیال میکند ارقام درشت بانکی پدر میتواند او و مرا خوشبخت سازد در حالیکه بدبختی من درست از نقطه ای شروع میشود که پول در آنجا لنگ میماند جنگ من و پدرم هم همیشه از همین نقطه اوج میگیرد بالاخره پدر در یک بعدازظهر گرم حرف آخرش را زد.
    دو روز بعد از آنکه من و جاوید با هم قهر کرده بودیم پدر بوسیله محمد آقا مستخدم پیرمان مرا به اتاقش صدا زد مامان هم خوشبختانه چند روزی بود که از رختخواب بیماری بلند شده و آنجا نشسته بود هر دو ظاهرا لبخندی بر لب داشتند اما من خیلی زود فهمیدم که آنها چیزی در دل دارند که میترسند وقتی بزبان آمد با واکنش من روبرو شوند.هر دو بهم نگاه میکردند لبخند میزدند ولی رنگشان پریده بود پدر مقداری کلمات نامفهوم بر زبان راند و مادر هم مرتبا با کلمات نامفهومش حرفهای پدر را ناقصتر میکرد بطوریکه بالاخره حوصله ام سر آمد و گفتم:بالاخره چی؟...چرا حرفتون رو نمیزنین؟...
    پاپا و مامان خودشان فهمیدند که خیلی بی سر و ته حرف زده اند و بابا سینه اش را صاف کرد و گفت:دخترم راست میگوید برویم سر اصل مطلب و بعد پدر باز هم مقدار زادی از زندگی و هدفهای زندگی و زندگی خودش و مامان حرف زد و بالاخره پیشنهاد کرد قبل از آنکه من تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از کشور را بگیرد درباره موضوع مهمتری فکر کنم و نظرم را به او بگویم!من خیلی خوب میدانستم که مهمتر از نقطه نظر پدر چه میتواند باشد!
    اما پدر زیاد هم مرا معطل نکرد و گفت که مهندس پرهام از من خواستگاری کرده و این شانس بزرگی است که کمتر دختری تابحال نصیبش شده و بعد از ذکر مفصلی درباره امتیازات پرهام گفت که پرهام هم تصادفا با ادامه تحصیلات من موافق است و میتوانم مثل بسیاری از زنان شوهردار که در دانشگاههای مختلف تحصیل میکنند منهم بعد از ازدواج و بازگشت از ماه عسل در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم...
    ثری جان یادم هست که تو همیشه میگفتی فریما مثل آینه است هیچ چیز را نمیتواند پشت سرش پنهان کند اگر به صورت فریما آه بکنی فوری روی صورتش پر از بخار میشود خوب!من نمیتوانستم چیزی را پشت سرم پنهان کنم قیافه ام درهم رفت و بی اختیار به پدرم گفتم که نمیتوانم مهندس پرهام را دوست داشته باشم ممکنست پرهام مرد بسیار خوبی باشد و شاید هم دختری را که به همسری انتخاب میکند خوشبخت کند اما مرا نمیتواند خوشبخت کند چون من دیگری را دوست دارم و تنها در کنار اوست که میتوانم خوشبخت باشم.
    بابا و مامان اول نگاه معنی داری بهم انداختند بعد بابا شروع به حرف زدن کرد و معلوم شد که اولا آنطور که فکر میکردم بابا زیاد هم از زندگی خصوصی من غافل نبود او کاملا جاوید را میشناخت و حتی حس میکردم که درباره او تحقیق هم کرده است چون بعد از آنکه مفصلا درباره جاوید حرف زد از محیط زندگی و عقاید و طرز رفتارش در دانشکده هم مفصلا صحبت کرد و در حالیکه کاملا عصبی بنظر میرسید گفت من نمیتوانم دخترم را به مردی بدهم که نسبت به زندگی طبقه ما پر از عقده و کینه است و فورا انتقام عقده های فروخورده خود را از دخترم بگیرد.
    حرفهای بابا دلم را بدرد آورد.درست است جاوید آدم تندی است و زخم زبانهای او گاهی دل مرا هم بدرد می آورد اما اینها مربوط به عقاید شصی اوست و خودش بارها تاکید کرده بود که عشق و ارتباط دو انسان با یکدیگر چیز دیگریست و عقاید اجتماعی افراد مسئله دیگر...من جاوید را عاشقانه میپرستم و تو خوب میدانی که این اولین بار است که من مردی را به حریم دلم راه داده ام و عاشقانه به او پیوسته ام و بهمین دلیل من مطلقا تسلیم دستوران تحکم آمیز پدر و التماسها و درخواستهای مادرم نشدم و گفتم هرگز نمیتوانم مردی مثل مهندس پرهام را به شوهری بپذیرم پدر و مادر بیش از 3 ساعت با من حرف زدند فقط فکرش را بکن که سه ساعت حرف چطور میتواند آدم را گیج و منگ بکند یادت هست یک معلم طبیعی داشتیم که از لحظه ورود به کلاس تا لحظه ای که زنگ تعطیل زده میشد او یکریز حرف میزد بطوریکه هر سه ما در ته کلاس خوابمان میبرد!بالاخره بابا و مامان انقدر گفتند و گفتند که من نزدیک بود بیهوش شوم بنابراین با التماس افتادم و خواستم بمن فرصت فکر کردن بدهند بابا هم که گویی منتظر چنین پیشنهادی بود گفت:بسیار خوب دخترم حق دارد که در خلوت فکر کند تقصیر ما بود که درباره مسئله مهمی نظیر ازدواج هیچوقت با فریما حرف نزده بویدم و حالا هم مطمئنم که یک سفر دو هفته ای برای تصمیم گیری درباره مسئله ای به این مهمی کاملا لازمست و همین بهتر که عصر امروز راننده مان فریما را به ویلای چالوس ببرد و آنجا در محیط خلوت و آرام درباره ازدواج با مهندس پرهام با آقای جاوید خان تصمیم بگیرد راستش منهم پیشنهاد پدر را پسندیدم و آنها همچنان چمدان مرا به سرعت حاضر کردند که سفر من به شمال بیشتر به یک تبعید اجباری شبیه شده بود انگار دلشان میخواست من به سرعت از تهران دور شوم و هنوز هم نمیدانم چرا ولی در هر صورت شخصا هم از اینکه به اینجا آمده ام احساس رضایت میکنم.
    از تهران تا چالوس در عمق اتوموبیل بزرگ پدرم مثل سنجاقی فرور فته بودم حتی یک کلمه هم با راننده حرف نزدم من فقط توانسته بودم قبل از حرکت با جاوید چند کلمه ای حرف بزنم و به او گفتم که اگر چه هنوز با هم قهریم اما چون میخواستم به شمال بروم خواستم بی خداحافظی نرفته باشم خیال میکنم برای چنین تلفنی بهای گزافی پرداخته بودم بهای سنگین غرور!حال میفهمم چرا گاهی عشاق براحتی غرور خود را زیرپا میگذارند.
    صدای جاوید هنوز هم توی گوشم زنگ میزند سفر خوش!حالا در ویلای پاپا جون خوش میگذره شبها هم برنامه دارین رقص قمار ...مشروب درست مثل فیلم جوانان در ساحل خوش بگذره!چقدر این طعنه ها تلخ و گزنده بود درست مثل نیش زنبور بیرحمانه و آزار دهنده!میخواستم سرش فریاد بکشم که من دارم بخاطر عشق تو تبعید میشوم و تو غرق در خودخواهی و افکار تند و تیزت بمن نیش میزنی اما سکوت کردم چون دلم راضی نمیشد در لحظه خداحافظی من او را بیازارم.باور کن در آن لحظه در خودم میگریستم چرا ما مردم عادت کرده ایم که اینطور بیرحمانه قضاوت کنیم؟...در تمام طول راه سعی میکردم جاوید را از بابت این بیرحمی و شقاوت ببخشم گاهی فکر میکنم او حق دارد که اینطور فکر کند چون او زندگی امثال مرا فقط روی پرده سینما و آنهم در فیلم جوانان در ساحل دیده است...راه کوتاه و کوهستانی چالوس برایم بسیار طولانی می آمد کوههای سرخ رنگ و جنگلهای سبز قشنگ و رودخانه زلال کوهستانی که همیشه بنظرم مهربان و شاعرانه می آمدند بسیار نامهربان و شاعرانه می آمدند بسیار نامهربان جلوه میکردند انگار کوهها دهانه سرخ را برای بلعیدنم گشوده بودند از عمق رودخانه فریاد تهدید آمیز کوه میرسید و جنگلها اشباح مرموز و خطرناکی بودند!
    وقتی ما به سیاه بیشه رسیدیم که بلندترین نقطه کوهای چالوس است هوا تاریک شده بود چون ما خیلی دیر حرکت کرده بودیم.راننده بالاخره سکوت را شکست و پرسید:فریما خانم! شما چیزی نمیخورین؟...
    آنقدر از افکار آزار دهنده ام بجان آمده بودم که از پیشنهاد او استقبال کردم.
    -اینجا چی دارن؟
    -پنیر و ماست؟
    غذای روستایی و ساده ای بود ما روی نیمکتی نشستیم و در حالیکه با کوه دندانهای تیز و پیش آمده خود ما را همچنان د رتاریکی شب تهدید میکرد شام خوردیم راننده مرد مسن و مهربانی است که از یکسال پیش راننده خانوادگی ما شده است اول از اینکه سکوت را بهم بزند میترسید اما وقتی او را با خواهش سر سفره خود نشاندم ناگهان روابطش با من عوض شد و با مهربانی مخصوصی بمن نگاه میکرد و به سوالاتم جواب میداد و در آنحال من از خودم میپرسیدم چرا ما مردم سفره هایمان را از هم جدا کرده ایم چرا در هر خانه چند سفره انداخته میشود؟چرا در هر محله مردم یک سفره نمی اندازند تا هر چه دارند بر سر یک سفره با هم بخورند؟در این افکار بودم که صدای غمگین فلوت بگوشم رسید یک مرد جوان و تنها در گوشه قهوه خانه روی نیمکت چوبی نشسته بود و با فلوت سیاهرنگ خود آهنگ غم انگیزی مینواخت که قلب عاشق و زخم خورده مرا به طپش می انداخت.
    صدای فلوت مرد در تاریکی به دیواره های دندانه دار کوه میخورد و برمیگشت انگار که کوه هم از غم این مرد نوازنده ژنده پوش سرد در گریبان شده بود پیرمرد راننده بمن گفت که نوازنده را میشناسد و هر بار که از این جاده میگذرد چند لحظه ای کنارش مینشیند پیرمرد راننده گفت که او عاشق دختری بوده که از بچگی با هم بزرگ شده اند اما دختر وقتی خواستگار بهتری پیدا میکند همه چیز را به فراموشی میسپارد و راهی شهری میشود که هنوز هم کسی نمیداند کجاست...دلم میخواست میرفتم و کنار آن عاشق شکست خورده و وفادار مینشستم و دستش را میبوسیدم و آنقدر دلداری اش میدادم که غم سنگین فرار معشوقه را فراموش کند اما مگر میشد؟...دخترک چنان جراحتی به قلب او زده بود که هرگز با هیچ آنتی بیوتیکی خوب نمیشد!...دوباره در اتوموبیل نشستیم و بطرف چالوس براه افتادیم از کوه که سرازیر شدیم هوای دم کرده دریا به استقبالمان آمد و سنگینی هوای دم کرده دریا و یاد آن مرد ژولیده عاشق و عشقی که من در قلبم حمل میکردم حسابی کلافه ام کرده بود هزار سوال در مغزم نقش میزد و میگریخت و دوباره برمیگشت.
    چرا انسان باید عاشق شود؟اصلا چرا عاشق میشود؟چرا باید قلبش را با قلب دیگری پیوند بزند؟آیا انسان از تنهایی میترسد که به عشق رو میکند یا انسان از خود فرار میکند و نمیخواهد با خودش تنها باشد؟...چرا مگر تنهایی چه عیبی دارد؟چرا ما اینقدر از تنهایی میترسیم؟چرا من اینطور احساساتی آفریده شده ام...
    وقتی اتوموبیل داخل ویلا پیچید همسر نیمه مسن سرایدارمان جلو دوید و مثل همیشه مرا بغل زد و در زیر نور چراغهای پر نور باغ نگاهی به چهره ام انداخت و با نگرانی پرسید:دخترم!...چه خبر شده؟...چه کسی دختر خوشگل منو اذیت کرده؟...چرا اینقدر غمگینی؟چرا تنها اومدی؟...آه نکند دختر خوشگل شهری من عاشق شده باشد؟...
    میگویند آدمهای ساده دل و پیر خیلی خوب میتوانند افکار مردم را بخوانند و حالا چنین موضوعی بر من ثابت میشد خندیدم و او را بوسیدم و گفتم:نه مادر!عاشق نشدم!...فیلسوف شدم.
    -چی چی شدی؟...
    دیدم اصلا نمیتوانم این کلمه را برایش معنی بکنم و ناچار سرم را در گوشش گذاشتم و گفتم:آره مادر!عاشق شدم!...
    چقدر برای خودم هم جالب بود حرفی که نمیتوانستم با مادرم در میان بگذارم به مادر دهاتی ام براحتی میگفتم او که ما رقیه صدایش میکردیم با دستهای سنگین و پهنش به پشتم کوبید و گفت:جان!یه عروسی افتادیم!باید من و شوهر و بچه ها را هم دعوت بکنی وگرنه تا اون دنیا هم ازت نمیگذرم!
    شب را در خلوت ویلا با ناراحتی خیال خاصی گذرانیدم شاید تعجب کنی که چطور در آن هنگامه تلخ زندگی آنطور راحت خوابیدم.
    خانواده ما همیشه همینطور بوده اند وقتی عصبی و ناراحت باشند از شدت ناراحتی خیلی زود خر و پفشان بلند میشود من فکر میکنم دلیل اینکار واضح باشد آنها اعصاب خود را به مرخصی خواب میفرستند تا بتوانند فردا صبح بهتر بجنگند مخصوصا که من از فردا بیاد با خودم شجاعانه و بی امان میجنگیدم.
    رقیه این زن دهاتی مهربان با آن هیکل چاق و پیه گرفته وبا اینکه بمن شب بخیر گفته بود اما قبل از اینکه چشمانم رویهم بیفتد سه بار پاورچین و دزدانه به اتاقم آمد تا ببیند ایا همه چیز مرتب است!عجیب است که این زنان ساده دل شمالی از هر حرکت ما تهرانیهای سنگدل و مغرور میفهمند که در چه وضع روحی و چه بحران هلاکت باری دست و پا میزنیم رقیه در گرماگرم صحبت با من یکبار ناگهان پرسید:با باباجون اختلاف پیدا کردین؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من سرم را برگرداندم تا جواب این سوال را ندهم چون از دروغ گفتن بدم می آید.
    ساعت 8 صبح بود که وحشت زده از خواب بیدار شدم ظاهرا خواب بدی دیده بودم مهندس پرهام سوار بر اسب با آن کله بزرگی که همیشه شق میگیرد و کمی هم به عقب تکیه میدهد بطرفم می آمد دندانهایش از لای لبها مثل دندانهای اسکلت بیرون زده بود نگاهش سرد و خاموش بود ولی ازدستهایش آتش سرخ رنگی شعله میزد!
    وقتی فهمیدم همه این منظره را در خواب دیده ام خدا را شکر کردم مدتی روی تختخوابم نشستم و از دریچه کوتاه ویلا به باغ و دریا که بسیار آرام و کبود بود نگاه کردم.
    من از شب دریا میترسیدم و بهمین دلیل هر وقت شبانه به ویلای بابا برسیم از رفتن به کنار دریا طفره میروم چون دریا در شب بسیار مهیب و ترس انگیز است در حالیکه در بامدادان آنقدر فرشته آسا و جذاب میشود که آدم دلش میخواهد با همه قدرت بطرفش بدود و خودش را در لابلای امواج نرم و مخملی اش فرو بکند.
    من نام درختها را خوب نمیدانم پدر درختان عجیب در حیاط ویلا که بسیار بزرگ و گسترده است کاشته که بیشتر به آدمها شباهت دارند انگار از کمرگاه درختها دهها دست خارج شده و در پیشگاه خداوند نماز میگذارند یا بخاطر گناهی که مرتکب شده اند طلب آمرزش میکنند و نمیدانم از لحظه ای که بیدار شدم چقدر طول کشید تا وقتی حضور آرام رقیه را در استانه در اتاق احساس کردم ظاهرا او از اذان صبح مرتبا بمن سر میزده بچه های متعددش که همیشه مثل جوجه در محوطه باغ بدنبالش میدوند بزور در اتاق زندانی کرده بود تا با سر و صدا مرا از خواب بیدار نکنند من سلام کردم و رقیه با فروتنی گفت:سلام از ماست فریما خانم انشالله که سر و صدای توله هایم شما را بیدار نکرده باشد!ثری جان تو باید رقیه را ببینی تا بفهمی چرا من اینقدر او را دوست دارم و در نامه ام از او حرف میزنم در تراس ویلا با سلیقه بسیار تمیز و لطیف شمالی ها برایم صبحانه آماده کرده بود.
    ولی من به او گفتم دلم میخواهد که با خودش و عباسعلی شوهر و بچه ها صبحانه بخورم راستش همیشه ارزو داشتم که یکروز هم در اتاق ته باغ که متعلق به عباسعلی سرایدارمان بود صبحانه و ناهار و شام بخورم.
    بوی مخصوص سیر داغ بوی ماهی بوی غذاهای مخصوص شمالیها همیشه مرا وسوسه میکند رقیه که میدانست من غذایشان را دوست دارم گاهی دزدانه از مادرم کمی میرزا قاسمی توی نان میپیچید و مثل اینکه بخواهد جنش قاچاق رد کند با تردستی عجیبی توی مشتم میگذاشت و من خودم را زیر درختها گم میکردم تا با خیال راحت طعم این غذای دوست داشتنی را حس کنم اما حالا دیگر مجبور نبودم دزدانه بوی غذا و پنهانی طعم غذای شمالی ها را حس کنم رقیه از شنیدن پیشنهاد من اول کمی دستپاچه شد و گفت آخر همه چیز در اتاق ما بهم ریخته اما خودش خیلی زود فهمید که تا چه اندازه در اشتیاق چنان فرصتی میسوختم و گفت بسیار خوب ما گوجه فرنگی و پیاز داغ تخم مرغ میریزیم و بهم میزنیم اگر دوست دارید درست کنم.
    در آن لحظه به روزهایی فکر میکردم که جاوید خوشگل و جسورم را به ویلای پدر بیاورم و با او که آنقدر از طبقه خودش دفاع میکرد به اتاق رقیه برویم و آنجا املت روستایی بخوریم و به او نشان بدهم که اگرچه در محیط اشرافی بزرگ شده ام اما صداقت روستایی را بیشتر میپسندم میبخشی ثری جان که دارم برایت بجای نامه کتاب مینویسم روزهای من در این ویلا پر از تنهایی خالی و طولانی است من انقدر حرف دارم که اگر بخواهم همه آنها را در سینه حبس کنم سینه ام میترکد.
    همین حالا که کنار دریا و روی ماسه ها دمر افتاده و دارم برایت نامه مینویسم آنقدر خسته و غریبم که گاهی فکر میکنم راست و مستقیم وارد دریا شوم و تا ابدیت تا آنجا که هرگز بازگشتی ندارد پیش بروم خواهش میکنم اخمهایت را بهم نکش قربان ان اخمهای قشنگت بروم که هر وقت در مدرسه از دستم عصبانی میشدی و اخم میکردی بند بند تنم میلرزید و همیشه خیال میکردم این اخرین اخم و قهری است که بین من و تو به جدایی ابدی میپیوندد و وقتی خلافش ثابت میشد چقدر خوشحال میشدم.
    بهرحال در این لحظه من یک تبعیدی کوچولو هستم یک تبعیدی کوچولو که باید در آستانه 19 سالگی سخت ترین تصمیمات را بتنهایی بگیرد من میدانم که در تهران همه منتظرند ببینند من چه تصمیمی میگیرم در حالیکه خیلی خوب میدانم آنها تصمیم خودشان را از پیش گرفته اند من خانواده و بخصوص پدر و مادرم را خوب میشناسم پدرم سر میز صبحانه با آن روبدوشامبر مخملی اش پاها را رویهم می اندازد و میگوید:دخترم کوچولو و احساساتی است مثل همه جوانهای خام و بی تجربه ایرانی فقط به دلش فکر میکند نامه عاشقانه برای او وحی است و لبخند پسر بیسر و پایی مثل جاوید که اصل و نسبش معلوم نیست او را تا مرز جنون وسوسه میکند ولی اگر ما بخواهیم تسلیم چنین احساسات بی منطقی شویم فردا همین دختر مدعی میشود میگوید چرا آنروز شما که پدر و مادر من بودید چیزی نگفتید؟...آنوقت مادرم همانطور که لقمه های ریز ریز حرف پدر را تایید میکند و میگوید بله درست است ولی باید با ملایمت با دخترمان روبرو شوی.ما همین یک دختر را داریم.
    در اینگونه مواقع گاهی هم فامیل را به وسط معرکه میکشند نه برای اینکه با آنها مشورت کنند و احیانا در تصمیم خود تغییری بدهند بلکه بخاطر اینکه فامیل هم بر تصمیم ظالمانه شان مهر تصدیق بگذارد و تمام فامیل هم مطمئنا در خانه ما جمع میشوند و چون حرف حرف پدرم هست احساسات مرا محکوم میکنند چون من از نظر آنها بچه خام و بی تجربه ای هستم!...من فکر نمیکنم هیچ ملتی فرزندان 18 ساله خود را مثل ما ایرانیها بچه بداند بسیاری از ملتها همینکه فرزندشان بسن قانونی رسید مثل کبوتری که فرزندش را بدون ترس و دلهره از فراز بلندترین درختان پرواز میدهد به اسمان و به نقاط ناشناخته میفرستند تا بار زندگی را به تنهایی بدوش بکشند اما ما ایرانیها وقتی نگاه پدری را از روی فرزند برمیداریم و فرزند را یک مرد یا یک زن به حساب میاوریم که ازدواج کرده باشد حالا اگر ما تا سی سالگی هم تن به ازدواج نداده باشیم باز هم بچه ایم و باید سر ساعت بخانه بیایم چون ممکنست در خیابان گولمان بزنند یا بلایی سرمان بیاورند...
    ثری جان!خدای نکرده یکوقت مرا متهم به بی اعتنایی و یا بی حرمتی به خانواده ام نکنی من به رسوم خانوادگی و عقاید پدر مادرم احترام میگذارم من همیشه خانواده ام را دوست داشته ام و مثل بعضی از نمایندگان نسل جدید هرگز خانواده ام را بخاطر عقاید قدیمی محکوم نکرده ام یا آنها مسخره و تحقیر نمیکنم اما این حق را بخودم میدهم که در اساسی ترین موضوع زندگی خودم تصمیم بگیرم زیرا تشکیل خانواده چیزی است که مطلقا بمن مربوط میشود.
    من به اتکا ثروت پدری یا بعنوان اینکه چند کلاس درس خوانده ام و با عقاید نو قدم به میدان گذاشته ام یا به این عنوان که فرنگی ها چنین و چنان میکنند و ما هم باید سر مشق بگیریم این حرفها را نمیزنم من دلم میخواهد در همه مراحل زندگی یک ایرانی باقی بمانم من هموطنانم و آداب و رسومشان را دوست دارم و نمیخواهم مهر غرب زدگی و این قبیل به پیشانی ام بخورد مخصوصا چون خانواده ای ثروتمند دارم این مهر لعنتی زودتر به پیشانیم میخورد مردم اینطور فکر میکنند که هر کسی ثروتی داشت حتما تمایلش به تقلید از فرنگیها بیشتر است نمیدانم این اعتقاد تا چه اندازه درست و صحیح است.شاید نو کیسه ها در سرزمین ما برای ایجاد نوع تشخص خود را غرب زده به مردم شناسانیده باشند اما من یکی هیچوقت چنان اعتقادی نداشته ام و اگر روزی هم مرا به این اتهام بدادگاهی بکشانند بطور قطع تو و زری از من دفاع خواهید کرد آه خدای من!در این لحظه زری عزیز ما چه میکنند؟...
    شاید ندانی که حاضرم نیمی از عمرم را به زری بدهم تا او احساس خوشبختی کند چطور ممکنست مهربانیهای خالص و پاک این دختر را فراموش کنم یادم هست روزی که در وسط زمین بسکتبال زمین خوردم او زار میزد و زانویم را پانسمان میکرد و هزار بار از من پرسید واکسن کزاز زده ام یا نه؟امروز مخصوصا بیش از هر زمان دیگر بیادش بودم و هر وقت رقیه را میدیدم تکیه کلام معروف زری را برایش تکرار میکردم مخلصتم!ریگ ته جویتم بگذار ما کنار سفره شما بنشینیم و غذامونو کوفت کنیم!...
    ثری جان میبخشی سرت را درد آوردم من نامه را در یک ساعت و یک روز ننوشته ام نامه تو تبدیل به دفترچه خاطرات شده و حس میکنم تا روزی که در اینجا هستم باید با تو سنگ صبور عزیزم درددل کنم چون حس میکنم تنهایی غم انگیزترین قصه بشری است.
    تمام امروز را نشستم و به دریا که بسیار رویایی و مثل استخری ساکت و آرام بود زل زدم در تمامی این لحظات طولانی از فکر جاوید غافل نبودم گاهی از خودم میپرسم چرا این مرد عصبی لجوج و کله شق را اینطور دیوانه وار میپرستم مردی که کمتر بلد است یک کلمه عاشقانه بگوید و تا بخوانی زبان تند و تیزش برای کنایه زدنها در زیر سقف دهان به حرکت در می آید.
    گاهی کنار ساحل مینشینم و همانطور که شنهای نرم و مرطوب را با ناخن میخراشم مینویسم آیا من عاشقم؟...اغلب لبهای سفید رنگ موج کلام مرا با عجله میلیسد و من با سماجت دوباره مینویسم ایا من عاشق جاویدم...
    قبل از حرکت از تهران فرصتی نشد تا من یک ملاقات کاملا عاشقانه ام را با جاوید برایت بگویم آنروز جاوید موقع درس دادن از هر روز دیگر سخت تر بود تمام مدت اخم درشتی به پیشانی انداخته بود و من ضمن اینکه از پایان رفتار خشونت آمیزش میترسیدم در دلم خدا خدا میکردم که از غیب وردی و دعایی به مغزم الهام شود تا با خواندن آن اخمهای جاوید را باز کنم و یا لااقل با من مهربانتر باشد.
    تصادفا ما به کلمه kindرسیدیم من مخصوصا خود را به ندانستن زدم و پرسیدم: kind به زبان انگلیسی چه معنی میدهد؟جاوید گفت:یعنی مهر و مهربانی من پرسیدم مهر و مهربانی یعنی چی؟...
    جاوید عصبی شد و پرسید مگر فارسی حرف نمیزنم؟...گفتم :خیال نمیکنم اگر تقاضا کنم مهر و مهربانی را معنی کنید گناهی مرتکب شده باشم.
    جاوید کتاب را از سر عصبانیت رویهم گذاشت و بمن خیره شد و د رهمان حال با یک دست به عادت همیشگی چانه اش را میفشرد و بالاخره بعد از یک مکث طولانی گفت مهربانی یعنی اینکه...یعنی اینکه شما نسبت به دیگران دلسوزی کنید .من بالافاصله گفتم:متاسفم آقای جاوید خان دلسوزی مساوی ترحم است اما مهربانی یعنی دوست داشتن دوست داشتن بدون توقع پاداش دوست داشتن توام با لذت و احساس محبت دوست داشتن بدون شقفت و ترحم...تو چطور معنی مهربانی را نمیدانی؟مهربانی یعنی عشق و عشق یعنی مهربانی عشق بدون مهربانی تنها یک احساس خالص و بدون طعم است و مهربانی بدون عشق نوعی ترحم است خلاصه بگویم دوست داشتن یعنی مهربانی و عشق...
    من نمیدانم در آن لحظه چه حال و قیافه ای پیدا کرده بودم ولی حس میکردم مثل کوره داغ شده ام و سرم از درون میکوبد و میخواهد با تمام قدرت علیه موج نفرت و کینه ای که تمامی پهنای صورت جاوید را گرفته بودم شورش کنم همانطور که در میان نگاه حیرت زده جاوید کلمه مهربانی را تفسیر میکردم اشک از چشمانم میپرید و لبهایم میلرزید و بعد مثل گربه ای خودم را توی سینه جاوید انداختم و با لحن التماس آمیزی گفتم:خواهش میکنم مرا ببوس!خواهش میکنم!شاید ناخودآگاه فکر میکردم که میتوانم همه مهربانی های دنیا را در سرنگ لبهایم به او تزریق کنم شاید برای خیلی ها باور کردنی نباشد که من تا آنروز هرگز طعم بوسه یک مرد را نچشیده بودم ولی این واقعیتی غیر قابل تردید بود و من زیر گرمای مرطوب لبهای جاوید چون شکوفه بسته ای آرام آرام میشکفتم گلبرگهای تنم باز میشد و تمامی هستی مقدس انسانی مثل یک جهش و حرکت ناگهانی الکتریسیته در تنم میزد من آنروز در آن لحظه بسیار حساس مهربانی را در یاخته ها و چشمان جاوید هم آشکارا تماشا کردم من دیدم که او از پس غبار کینه و نفرت زندگی چه چشمان پرمحبتی دارد.عصیان او بی تردید ناشی از محبت او به انسانیت بود در آن لحظه حس میکردم که جاوید بخاطر آن غرق در کینه و عناد شده که از نفرت میان آدمها رنج میکشد او می خواست همه یکدیگر را دوست بدارند او میخواست فاصله ها را از میان بردارد او دشمن پرچینهایی بود که در باغ زندگی انسانها بی دلیل بالا رفته و مانع برقراری رابطه و تفاهم بود من در سپیدی چشمانش میخواندم که این پسر لجوج کله شق تا چه اندازه مهربان است...آنقدر از این کشف خود بهیجان آمده بودم که انگار نیوتن با افتادن سیب از درخت قانون جاذبه را کشف کرده باشد بگذار این اعتقادم را بازگو کنم که در قلب هر انسانی حتی شقی ترین و ظالم ترینشان یک دریاچه بکر و دست نخورده محبت پنهان است تنها باید این دریاچه را کشف کرد و حتی به صاحبش این دریاچه را نشان داد من با تمام وجود دریاچه مهربانی را در پس کوههای نوک تیز کینه و عداوت و تحقیر کشف کرده بودم و حالا موقع آن رسیده بود که دریاچه ای را که در وجود جاوید کشف کرده بودم بخودش نشان دهم.سرش را در سینه گرفتم و گفتم تو مهربانی!تو از هر موجود دیگری مهربان تری تو برای این از گروهی مردم نفرت داری که خیال میکنی آنها مانع رسیدن دیگران به خوشبختی هستند تو از پدر من نفرت داری چون فکر میکنی برده پول است و از مهربانی به دور.جاوید هم منقلب شده بود جاوید هم حس میکرد که چیزی در درونش به وسیله من کشف شده که تاکنون آنرا به فراموشی سپرده بود شاید بعنوان تشکر و قدردانی و شاید هم بخاطر آنکه پرده های رنگین عشق را در چشم او کشیده بودم و رودخانه مهربانی را دردرون قلبش سرازیر ساخته بودم مرا بغل زد و با تمام قدرت گفت:خدایا!اگر تو زن من میشدی!...و بعد به سرعت برق و باد از خانه ما فرار کرد...من مثل انسانی که تمام وجودش به یک لکه رضایت تبدیل شده باشد کنار در ایستادم به دیوار تکیه زدم و دور شدن جسم جاوید را تماشا میکردم در حالیکه روح او حالا در نزدیکترین نقطه قلب من در متن قلب من مثل چراغ نئون چشمک شادمانه ای میزد و مرا که از دوردست به این چراغ چشمک زن نجات بخش نگاه میکردم به هیجان می آورد...
    حالا من اینجا کنار دریای نیلی رنگ و ارام نشسته ام و باز روی شنهای مرطوب مینویسم:آیا من عاشقم؟...و بعد زیر آن از قول جاوید مینویسم:خدایا اگر تو زن من میشدی!...و من باید به این جمله شوق انگیز بیشتر و بیشتر فکر کنم چون قبول این دعوت یعنی ترک پدر و مادر ترک زندگی اشرافیت ترک همه آشناییها ترک همه آنها که خاطره ای از آنها دارم و میدانی که اگر امروز به این جمله عمیقا فکر نکنم جمله نمیمیرد جمله زنده است زندگی میکند و فردا با فرداهای بعد دوباره در ذهن من زنده میشود و زندگی من و جاوید را بهم میریزد.من خوب میدانم که زندگی همیشه عاشقانه هم همیشه شیرین نیست.حتی زندگی عاشقانه هم همیشه شیرین نیست جاوید از اینکه قصد سفر داشتم با من قهر کرده بود هنوز صدایش که از تلخی میسوخت و پر از رگه های تند و تیز حسادت بود در موقع خداحافظی در گوشم صدا میکند...شاید هنوز هم او فکر میکند من و دوستانم اینجا و در این ویلا مثل زندگی رویایی جوانان در ساحل از سر و کول هم بالا میرویم.سرود خوانان به قلب دریا میزنیم آب بهم میپاشیم سرهم را زیر اب میکنیم و پشت درختان بلند سپیدار با زمزمه گیتار در آغوش هم میرقصیم...بیچاره من تبعیدی باید چگونه این موضوع را به جاوید بقبولانم؟فعلا خداحافظ.
    فریما-تبعیدی تو....

    نامه فریما تکانم داد مثل زلزله ناگهانی بود ما چه موجودات عجیبی هستیم وقتی دو سال پیش حتی امسال ریخت و قیافه محصلین را داشتیم و پشت میز مدرسه مینشستیم هرگز و هرگز فکر نمیکردیم دو ماه پس از گرفتن ورقه دیپلم با چنان ماجراهای عجیب و پیچیده ای روبرو شویم بچه های صاف و ساده ای بودیم که حداکثر نگاهمان در آینده باز نیمکت دانشگاهها را میدید و پسران دانشکده که سربسرمان میگذارند و سه تفنگدارها را تعقیب میکنند در حالیکه حالا من در آستانه ازدواج بودم فریما از سوی خانواده اش برای یک ازدواج اجباری تحت فشار قرار گرفته بود و زری هم در کوچه بن بست زندگی بین یک خواستگار تحمیلی و یک خواستگار عاشق پنجه بر دیوار میکشید.
    آهی کشیدم و خودم را به مقابل پنجره رسانیدم بیرون هوا گرم و لزج بود مردم با بیحالی پاهایشان را لخ لخ بر زمین میکشیدند ولی دختر همسایه با همان شور و حال همیشگی راه تکراری خود را بطرف مغازه خواربار فروشی طی میکرد و عشق تنها قهرمان زنده ای بود که میتوانست در برابر فشار گرمای مرداد ماه تهران مقاومت کند برایش دست تکان داد و او از سر خوشحالی بوسه ای برایم پرتاب کرد و چشمک زنان پرسید:چطوری؟...
    دلم میخواست دستش را میگرفتم و از پنجره بالا میکشیدم و به او میگفتم که در برابر مصیبتها ی سه تفنگدارها چقدر خوشبخت است و باید قدر این خوشبختی را بداند اما او چگونه میتوانست رنجهای ما را بفهمد؟...در هیچ جای تاریخ نوشته نشده است که سیر از گرسنه و سوار از پیاده خبر دارد!...خودم را روی صندلی انداختم و دوباره به فکر فرو رفتم من باید اعتراف بکنم که در جمع سه تفنگدارها فریما را دست کم گرفته بودم باید اعتراف بکنم که مثل همه مردم فکر میکردم ثروتمند زاده ها هیچ مسئله ای که ذهنشان را بخود مشغول کند ندارند زیرا پول حالا همه مشکلات است همچنانکه خورشید با طلوع همه جا را روشن میکند پول هم میتواند هر مشکلی را حل کند اما حالا به خیالهای واهی خود میخندم کافیست لکه ابری نور خورشید را پنهان نماید و سرطان گلوی ثروتمند ترین مرد جهان را بفشارد و او را با همه ثروتش به قعر گور ببرد.
    ما مشکلات پیچیده ای داشتیم که در اولین گام ورود به اجتماع با آن دست و پنجه نرم میکردیم و باید عاقلانه مینشستیم و این مشکلات را به بند میکشیدیم و فریما نیز از این قاعده مستثنی نبود.
    زنگ تلفن ریشه افکار مرا پاره کرد تورج عزیز من بود صدایش روشنایی و گرمی دلپذیری داشت او دوباره به شرکتش پیوسته بود و دوستان او که از بد قولیها و فرارهایش به تنگ آمده و جوابش کرده بودند دوباره با آغوش باز او را پذیرفته بودند تورج گفت که دارد برای شرکت در مناقصه طرح اکو سازی به اصفهان میرود از ته دل برایش دعا کردم و او هم کلماتی گفت که هرگز یادم نمیرود.
    -عزیز شیرین من مهربان خوب من باور نمیکنی که یکبار دیگر به انسانیت امیدوارم کردی فقط مواظب باش هدیه ای که به من داده ای پس نگیری...
    او مثل دخترکان تازه سال نرم و لطیف و پر احساس بود دانه سرخ اناری بود که با یک تلنگر میشکست و همه زیبایی و طراوت سرخ رنگ خود را از دست میداد.
    وقتی تلفن را زمین گذاشت از سر شوق دویدم و کتاب مقدس را از روی میز برداشتم و بوسیدم و برابرش زانو زدم و گفتم:خدایا کمکم کن تا آنچه به این مرد شکست خورده داده ام هرگز از او پس نگیرم.
    دو روز بعد از عزیمت تورج از تهران در حالیکه قلبم از شدت یک هجران عاشقانه در سینه میطپید و توی اتاقم راه میرفتم و به آینده روابط خودم و تورج فکر میکردم با صدای زری که از باز بودن در خانه استفاده کرده و یکراست به اتاقم آمده بود از جا پریدم.
    -سلام مخلصتم!بند کفشتم!سلام بر خوشبختی!تو اصلا عین خیالت نیس که دوست عزیزت چقدر خوشبخت است بقول بچه های جنوب شهر مردم از خوشی!
    من حیرت زده پرسیدم:چیه؟چه خبرته زری؟...مثل اینکه همه چیز بر وفق مراده که کبکت خروس میخونه؟
    -بله مخلصتم همه چیز بر وفق مراده!آسوده بخوابید.شهر در امن و امان است صبر کن ببینم!دبیر ادبیاتمون درباره خوشبختی چی میگفت؟
    -من اصلا یادم نیس!
    -خوب من یادمه مخلصتم!خوشبختی مثل نعل اسب است منحنی است از سمت راست شروع میشه بعد اوج میگیره میرسه یه نقطه وسط که بالاترین نقطه زندگی منحنیه و بعد دوباره مثل فواره که بلندی و سربالایی را به انتها رسوند آرام آرام سرنگون میشه!...من حالا در اوج اوجم!...باورم کن عزیزم باور کن مخلصتم کبودتم!
    من دست بلند و کشیده زری را گرفتم و بطرف خودم کشیدم و گفتم:زری جان!خواهش میکنم بدجنسی و مسخره بازی را موقوف کن و کمی جدی تر باش و همه چیز را از سیر تا پیاز برایم بگو!
    زری از برابرم بلند شد و بطرف پنجره رفت آنجا ایستاد.نفس عمیقی کشید و به دامنه قهوه ای و چین دار البرز خیره شد در این لحظه که من او را از پشت سر نگاه میکردم برای اولین بار نسبت به زیبایی و تناسب پیکر دوستم عمیقا حسادتم شد همه جزئیات اندام زری برابر و مساوی با عالیترین معیارهای زیبایی زنانه بود کمر باریک باسن برجسته پاهای کشیده شانه های متناسب ساقهای تراشیده خدایا چگونه ممکن بود دختر یک نجار خورده پا چنین تکامل عجیبی از زیبایی را طی کرده باشد نجاری که میخواهد چنین ونوس زیبایی را با بیخیالی به خواستگاری بدهد که همیشه بوی خون و استخوان گوسفند میدهد؟...فقط کافی بود کارلوپونتی به این زیبایی بلند قامت میرسید و بالافاصله سوفیالورن را طلاق میداد تا دل این آهوی رمیده را بدست آورد!...
    شانه های ظریف ولی محکم زری را در دستهایم گرفتم و فشردم...
    -زری!موضوع چیه؟تو واقعا خوشحالی یا ادای آدمای خوشحالو در میاری؟
    زری بطرفم برگشت چشمان سیاهش را مثل چشمان آهو بطرف گوشها کشیده شده بود رویهم گذاشت و گفت:مخلصتم!صفحه گرامافونتم...چطور نمیتونی این نعل خوشبختی را روی پیشونی من ببینی؟پس چشمان حقیقت ثری ما به کجا رفته؟مگه نگفتم که من حالا در اوج اوجم!...نگاه کن یک فوران بلند سپید و با شکوه در شکم آسمان...آب مثل کبوتر سپیدی بسوی اسمان در پرواز است پرواز با بالهای سپید میرود تا به آخرین نقطه اوج برسد و بعد آنجا درست در لحظه ای که به لبهای مقدس فرشتگان بوسه میزند ناگهان سرنگون میشود!خدا حافظ فرشتگان خداحافظ خوشبختی!..بسیار خوب ثری جان...دوست دوره تحصیلی تو زری معروف به شاسی بند!در این لحظه در اوج خوشبختی است درست درنقطه اوج!...
    من هرگز در زندگی اینقدر گیج و خنگ نبودم اشارات زری نعل خوشبختی فواره بوسه بر لبهای مقدس فرشتگان خدایا این دیگر چه جور حرفهایی بود که میشنیدم؟....زری بطرف من برگشت و پرسید:بمن نمیاد مخلصتم که خوشبخت باشم؟...مگر داستانهای نویسنده گان بزرگ را نخوانده ای؟عروسی دختر نجار و پسر ثروتمند!کدام قانونی بر کدام سنگ لوحی نوشته شده که دو انسان جوان وقتی همدیگر را دوست دارند نمیتونن با هم ازدواج بکنن؟مگر ساختمان و سنگ و گچ و آهک چه ارزشی دارند که مانع از خوشبختی دو انسان شوند نگاه کن ثری!خوب به قیافه من نگاه کن!من هیچ چیزی از هیچ دختری در سراسر دنیا کم ندارم!علاوه بر این جای هیچ شکی نیست که منهم دختر حوا هستم و از شیطان زاده نشده ام بنابراین انسانها که از یک پدر حقیقی حضرت آدم و یک مادر یعنی حضرت حوا زاده شده اند میتوانند از تمام مواهب زندگی و میراث آدم و حوا برخوردار باشند مگر اینطور نیست عزیزم؟...
    کم کم احساس میکردم چهره سبز زیتونی زری کبودی میزند نگرانی تا مغز استخوانم تیر میکشید بوی خبر بدی به مشامم میخورد.
    -زری جان!بقول خودت مخلصتم چاکرتم آروم باش و بمن بگو چه اتفاقی افتاده که اینطور از کوره در رفتی و همه چیزو به مسخره میگیری؟
    زری چرخی در برابر آیینه زد و زبانش را برای خودش در آورد و با همان لحن کتابی گفت:بسیار خوب مخلصتم!من صریح و بی پرده حرف میزنم بالاخره یکنفر باید روی این کره خاکی و زیر تمام این آسمون پر ستاره به حرفهای من گوش بده!بگذار اون یک نفر تو باشی.نماینده خدا قانون انسانیت و هر چی که میخواهی اسمشو بگذاری!من سوال میکنم و تو جواب بده!بسیار خوب شروع میکنم.
    -من انسان هستم یا نه؟...
    -مگر شکی داشتی؟
    -خواهش میکنم ثری به حرفهایم رک و پوست کنده جواب بده شاید جوابهای تو مشکل منو حل بکنه.
    -بسیار خوب تو انسانی!
    -خیلی خوب ثری بمن بگو از نظر تو یک انسان ناقصم یا کامل؟...
    -تو کامل ترین دختری هستی که من در عمرم شناختم.
    -آیا در دوره مدرسه انسان موذی و بداخلاقی بودم یا انسانی که برای آدمها و مورچه ها خواستار خوشبختی بود و آزارش به هیچکس نمیرسید.
    -قسم میخورم که کوچکترین تشابه بدجنسی و موذیگری در تو ندیدم من به دوستی با تو افتخار میکنم.
    -بسیار خوب یک انسان خوب با صورت و سیرت زیبا حق داره که مثل خیلی از آدمهای دیگه برای خودش جفتی انتخاب بکنه؟
    -بله تا آنجا که میدانم خداوند حق انتخاب کردن را به بشر اعطا فرموده.
    -آیا میتونم آن زندگی سالمی رو که دوست دارم انتخاب بکنم؟
    -بله!حتما مخصوصا اگر انتخاب تو تحمیلی نباشه.
    -یعنی چی؟
    -یعنی اینکه بطرف مقابلت هم اجازه انتخاب کردن داده باشی...یعنی...علاقه و انتخاب تو یکطرفه و تحمیلی نباشه!
    -بسیار خوب مخلصتم!از تو میپرسم آیا علاقه من به پرویز یکطرفه و تحمیلی است یا دو طرفه؟
    -قسم میخورم که شما دو نفر آزادانه و در یک شرایط به اصطلاح مد روز دموکراتیک همدیگر را دیده پسندیده انتخاب کردین.
    -بسیار خوب!حالا به این سوال من جواب بده!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -بگو عزیزم!
    -وقتی من و پرویز دیوانه وارد همدیگه را دوست داریم هر دو هم انسان هستیم و میتونیم حق انتخاب داشته باشیم آیا صحیح است که به بهانه اینکه من و پرویز از دو طبقه جداگانه هستیم از ازدواجمون جلوگیری بکنن؟...آیا این انصافه که دو نفر با همه شور و هیجان بخوان با هم زندگی کنن و کوتاه و بلندی دیوار خونه ها یا مدل اتوموبیل و لباس و کوفت و زهرمار مانع از زندگی مشترکشون بشه؟
    -چه کسی مخالفه؟...
    زری سرش را پایین انداخت و گفت:بدبختانه هم پدر و مادر من و هم پدر و مادر پرویز...هر دوشون فکر میکنن که نمیتونن همدیگر رو تحمل کنن!
    -مگه آنها قراره با هم ازدواج بکنن که به فکر اینجور حرفها افتادن!...
    -ظاهرا مثل اینکه همینطوره چون ما میخواهیم با هم زندگی بکنیم میتونیم همدیگه رو تحمل کنیم ولی اونها که ممکنه بعد از مراسم عروسی سال و کاهی همدیگر رو نبینن به فکر اینجور چیزا افتادن!
    -مگه پدر و مادر پرویز هم موضوع را فهمیدن؟
    -بله!پرویز همه چیزو به اونها گفته...
    اگر بمبی بر سرم می انداختند اینطور گیج و منگ نمیشدم نمیدانم شاید از گرمای بعدازظهر آنروز مردادی بود که من حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم از بیرون کوچه صدای فروشندگان دوره گرد بگوش میرسید و گاهی هم صدای ویراژهای پر سر و صدای موتور سواران انگار آنها توی کاسه سرم ویراژ میدادند.
    -زری جون!خواهش میکنم آروم بگیر!...ما باید فکری بکنیم...
    زری ناگهان با صدای بلند زیر گریه زد و خودش را مثل طفلی تو سینه من انداخت:نمیتونم!نمیتونم آروم بگیرم...من خیلی تنهام!...خیلی بدبختم نمیدونم چرا؟...نمیتونم باور کنم خداوندی که اون بالا نشسته با من دشمن بوده که چنین سرنوشتی برام رقم زده...
    من موهایش را نوازش کردم و گفتم:مطمئنا!...این آدمها هستن که با خودخواهی عجیب و غریبشون دارن سرنوشت ساز تو میشن!...ولی زری تو از خوشبختی حرف میزدی تو میگفتی در اوج خوشبختی هستی...
    زری سرش را بلند کرد چشمان کشیده اش از اشک برق میزد لحظه ای به من خیره شد و بعد گفت:بله!...در این فلاکت و بدبختی حس میکنم در اوج خوشبختی هستم چون فکر میکنم این لحظه درست لحظه ایست که فواره شانس من به نقطه اوج خودش رسیده و بوسه سرد خود را بر لبهای فرشتگان مقدس خداوند زده و از فردا همه چیز بطرف سرازیری و گوداله!حس کردم زری دارد هذیان میگوید من هیچوقت زری مهربان و خوب را اینقدر بی منطق و پریشان ندیده بودم چگونه ممکنست در بدبختی به اوج خوشبختی رسید زری سرش را از روی سینه من برداشت با چشمان اشکبار گفت:من امروز صبح بالا آوردم!...مقصود؟از بوی سیگار بشدت بدم می آد!...مقصود؟از بوی هر چی مرد از کنارم میگذشتم بدم می اومد!
    -خدای من میخوای بگی؟....بله!...امروز فهمیدم که از پرویز...صدای زری در گریه شکست و من گیج و منگ مثل آدمهای خشکیده و منجمد شده ایستاده بودم و گمان میکنم فقط پلک میزدم...زری کوچولو آبستن بود...
    دست زری را گرفتم و روی صورتم گذاشتم این خبر پوست صورتم را آتش زده بود حس میکردم از درون زیر قشر ضخیمی از آتش و خاکستر فرو میروم...خواهش میکنم زری!خواهش میکنم دیگر یک کلمه هم حرف نزن!...طاقت شنیدن چنین خبرهایی را ندارم لحظه ای سکوت بود همه اتاق غرق در سکوت بود درست مثل قبرستان و من میدیدم که در سکوت قبرستان زری بیچاره سر از گور بدر آورده و گریه کنان استمداد میطلبید بغض او در سراسر گورستان پیچیده بود و حتی کلاغان سیاه و شوم هم تحمل شنیدن ناله های او را ندارند دستهای سرد و یخ زده زری روی گونه های گر گرفته من چسبیده بود از یک جفت چشمان مشکی او در سکوت آرام آرام قطرات اشک میلغزیدند در آن لحظه ما دو نفر مثل یک فیلم صامت شده بودیم من نمیدانستم باید چه بگویم؟میترسیدم میلرزیدم همه چیز درون حرفه سیاهی فرو رفته بود هیچ نقشی درون تاریکی نبود هیچ جنبشی نبود اصلا حوصله حرف زدن نداشتم منهم دلم میخواست گریه کنم اما بر خلاف زری گریه ام نمیامد حس میکردم ممکنست هر لحظه از درون چشمانم بجای اشک گلوله های سنگی بیرون بپرد!زندگی سرد و سخت و سنگ شده بود در این قبرستان که نامش زندگی بود همه چیز سنگی بود و کدام آدم سنگی میتوانست حرف بزند مگر دهان سنگی هم میتواند حرف بزند؟...
    زری آرام آرام شروع به نالیدن کرد...
    -ثری!...الهی فدات بشم!...الهی برات بمیرم مخلصتم!من دارم پر پر میشم!کمکم کن رحم بکن آیا مرگ برای یک دختر 19 ساله حقه؟...
    کلمات زری مثل پتکی بود که بر دهن سنگی و قلب سنگ شده من میخورد و سنگها را نرم و پودر میکرد...آرام و بی صدا اشکهای من سرازیر شد...داشتم سبک میشدم نفسم بالا میامد حرف حرف حرف بدهانم باز میگشت از عمق ریه هایم کلمات ریشه خود را میبریدند و بالا میامدند و از مجرای سیلاب کلمات جاری میشدند...
    -زری کوچولو و بیچاره من!...آخر چرا اینطور شد؟...چرا باید ما جوجه های کوچولو اینطور توی دستهای سخت این روزگار پر پر بشیم؟...
    زری را مثل طفل شیرخواره ای در سینه ام فشردم...
    -مخلصتم!عزیزم!...درد تو دختر کوچولوی محله های پایین رو خوب میدونم!تو غرق در آرزو بودی تو مردی میخواستی که مثل همه بزرگون دنیا دستهایش نجات بخش باشه تو این مردو پیدا کردی و خودتو با صداقت همه پری کوچک قصه مامان بزرگ تسلیم کردی و حالا یک پری کوچولو توی یک شکم کوچولو داره دست و پا میزنه از گوشت و خون تو تغذیه میکنه امروز فقط یک لکه کوچکه یه موجودی که هیچ نقش مخصوصی نداره اما یواش یواش مثل یک عروسک میشه دست و پا و سر و گوش و چشم پیدا میکنه لگد میندازه درشت و گنده میشه و آنوقت یکروز پدر و مادرت در و همسایه ها میفهمن و جنجال میشه!...فریاد میزنن که این حرومزاده مال کیه؟...خدایا چه ابروریزی بزرگی میشه در و همسایه ها آدمهای بیکار پیره زنهای بیرحم و پیرمردهای هیز و حسود شروع به زدن زخم زبون میکنن!...نه!...خدایا تو بما کمک کن!تو را خدا بیا بریم یه بلایی سر بچه بیاریم!من یه انگشتر دارم میفروشم به مادرم هم میگم دو سه تا النگو طلا یادگار مادربزرگم رو از اون میگیرم و میفروشم اگه لازم شد از فریما هم میگیرم...
    صدای جیغ آلود زری کلمات را که مثل سیلاب از دهانم بیرون میزد مهار زد...
    -خدای من!بس کن!من این بچه را میخوام!...هر چی میخواد بشه مخلصتم!...
    صدای جیغ آلود زری در گریه شکست سرش را روی پایم گذاشت و در همان حال میگفت و مینالید...
    -هر چی میخواد بشه!...هر چی میخواد بشه!...من این بچه را میخوام!...
    سر زری را بلند کردم با چشمان اشک آلود توی چشمان زری خیره شدم و حیرت زده پرسیدم:تو دیوونه شدی زری؟...آخه جواب پدرتو چی میدی؟...جواب...
    صدای زری دوباره در بغض دردناکی ترکید:اگه اون بچه را خواست که هیچی و اگه نخواست خودم نگرش میدارم!خودم!...
    با عصبانیت سر زری داد زدم:آخه چرا؟
    -دو سه ساعته که دارم فکر میکنم من...من زن هرزه ای نبودم که تسلیم بشم من مثل یک زن خوب و صدیق تسلیم پرویز شدم من بعنوان یک زن خوب گذاشتم اون منو تصاحب کنه اون شوهر منه و باید که این بچه مثل هر بچه سر بلند دیگه ای توی این دنیا زندگی بکنه!
    باز هم فریاد کشیدم.
    -تو خیلی احساساتی شدی زری!اون یه بچه حرومزاده بی شناسنامه س!
    -شاید تو درس بگی!...شاید حق با تو باشه اما من وقتی تسلیم پرویز شدم فکر میکردم زن پرویزم و حالا هم همینطور فکر میکنم من زن پرویزم و این بچه پرویزه...
    -تو با پرویز حرف زدی؟اگه اون قبول نکرد؟
    -نه!...ولی من امروز ععصر همه چیزو به پرویز میگم و اگه اون قبول نکنه مختاره اما من خودمو زن پرویز میدونم و بچه منهم بچه پرویزه!
    من نمیدانستم باید جواب زری را چه بدهم بنظرم همه چیز رنگ بیقراری و شب را داشت.هیچ چیز مشخص نبود من نمیتوانستم مثل زری خوشبین باشم پرویز برای اینکه دختر یک نجار فقیر دوره گرد را بخانه ببرد همانقدر به پشتکار و شهامت احتیاج داشت که تیمور لنگ در نبرد با مخالفین خود اما من هیچ نشانه ای از استقامت و لجاجت تیمو لنگ در چهره پرویز نمیدیدم.
    وقتی زری میرفت برای اولین بار آن تناسب با شکوه اندام آن شکوه مرمرین ساقهای پایش را بسیار حقیر و توهین شده احساس میکردم تو گویی قهرمان ما شکست خورده از گود خارج میشد ما با هم توافق کرده بودیم که تا ملاقات زری با پرویز هیچ تصمیمی نگیریم.
    دو روز بعد از آن ملاقات دردناک که با زری داشتم نامه دیگری از فریما آمد.راستش هنوز هم بعد از گذشت 48 ساعت از آن دیدار تلخ تصویر درهم کوفته و لهیده زری از جلو چشمانم دور نمیشد.ما هنوز آنقدر کوچک بودیم که بازیهای روزگار را نتوانیم تجزیه تحلیل کنیم بنابراین در مقابل چنان حوادثی حالت آهویی را داشتیم که جلو شیر قوی هیکل و خشمگینی قرار گرفته باشد!
    چند بار تصمیم گرفتم ماجرای زری را برای مادرم بازگو کنم اما میترسیدم مادرم از همان لحظه از ترس تکرار واقعه زری دختر عاشقش را از دیدار تورج محروم سازد و حالا هم میترسیدم نامه فریما را باز کنم چون بن بستی که فریما در آنجا گیر افتاده بود دست کمی از بن بست زندگی زری نداشت نامه را گشودم.
    ثری عزیزم
    دومین نامه ام را در حالی مینویسم که بحران زندگیم مثل تب حصبه ای هر لحظه بالاتر میرود.حس میکنم اگر درجه بگذارم حقیقتا تب داشته باشم.از صبح تقریبا از اتاقم بیرون نیامده ام کنار پنجره نشسته ام و از چهارچوب مربع شکل پنجره دریا و آسمان نیمه ابری را مینگرم هوا بیش از آنچه انتظار داشتم گرم شده رادیو میزان رطوبت هوا را بیشتر از هفتاد ذکر کرده و یکنوع خفقان همه ساکنان دریای خزر را درهم فشرده است با وجود این رقیه میگوید اگر این لکه های ابر دور هم جمع شوند و ببارند هوا برای چند روزی خنک میشود.
    خوش بحال رقیه که فرصت این را دارد که درباره آب و هوا و اینجور مسائل معمولی حرف بزند.
    یک پیراهن کوتاه رکابی پوشیده ام و دلم میخواهد خودم را همینطور توی دریا غرق کنم چون میدانم وقتی جسدم را از آب میگیرند حداقل شیک هستم و مرا با تحقیر نگاه نمیکنند.
    آه خدای من!چه حرفهای دردناکی دارم برای ثری عزیزم میزنم فکر میکنم هنوز امیدهایی باشد و نباید اینقدر درباره مرگ و غرق شدن در آب دریا با پیراهن رکابی حرف بزنم دیروز پاپا تلفن کرد صدایش اگرچه سعی میکرد پر از مهربانی باشد اما خشک و بی حالت بود از من پرسید آیا فکرهایم را کرده ام یا نه؟...من به او گفتم:پاپا!هنوز فرصت میخواهم و پاپا گفت بهرحال چهار پنج روز بیشتر وقت نداری چون پنج شنبه و جمعه به اتفاق مهندس میایم بالا!ظاهرا من خیلی احمق بوده ام که فکر میکردم پاپا بمن اختیار اخذ تصمیم داده است پاپا تصمیم خود را از همان اول گرفته بود چون حداقلش باید از من میپرسید که کدامیک را با خودم به شمال بیاورم جاوید یا مهندس پرهام؟...
    ثری جان!من احساس میکنم که باید از دامی که برایم گذاشته شده بگریزم پاپا به این خاطر مرا به ویلا فرستاده تا فکر جاوید را سرم بیرون کنم نه آنکه بین آن دو نفر یکی را انتخاب کنم ولی من نمیخواهم تسلیم شوم اگرچه در زندگی هیچکس بمن یاد نداده است که چگونه بجنگم؟من هر چه خواسته ام بدست آورده ام اما برای آنها که خواسته ام هرگز نجنگیده ام و حالا بدون کوچکترین تمرینی باید بجنگم!...درست مثل سربازی که بدون تمرین تیراندازی به جبهه جنگ اعزامش میکنند با وجود این من نمیخواهم تسلیم شوم من نباید به جرم اینکه پدر ثروتمندی دارم مثل او و یا به میل او زندگی کنم من در بین شما تیپ خاصی دارم تو درشت استخوان و زری بلند قد است و من دختر متوسط القامه ای هستم اما هیچوقت از این موضوع ناراحت نبوده ام در حالیکه بسیاری از دختران طبقه من حتی نمیتوانند یک چشم خوشگل یا یک بینی کشیده خوش ترکیب در صورت دختران طبقه پایین ببینند من باید اعتراف کنم که همیشه از اینکه زری آنقدر خوشگل بود یا تو آنقدر باهوس احساس حسادت نکرده ام گروهی فکر میکنند که زندگی در طبقه اشراف چه لذتی دارد شاید آنها که زرق و برق دوست دارند چنین تصوراتی را دوست داشته باشند و برای رویاهای خود آه بکشند هیچکس یا حداقل من نمیخواهم این خوشحالی رویاگونه را از آنها بگیرم.ولی کاش میدانستند یا میتوانستم برایشان بگویم حاضر بودم یک دختر معمولی بودم و عشق جاوید را داشتم چون جاوید دیگر مرتبا مرا سرکوفت نمیزد زندگی طبقه مرا مسخره نمیکرد و ما را آدمهای از خود راضی و لوس به حساب نمی آورد.
    من یک زندگی کوچک میخواهم یک زندگی کولی وار کوچولو در یک خانه کوچک و یک باغچه کوچک که هیچکس به آن گلها و باغچه کوچک خانه ام حسودی نکند من از نگاههای حسادت آمیز مردم خسته شده ام باور کن خیلی خسته شده ام دلم میخواهد مرد من با هیجان بخانه بیاید و در یک دستش نان و در دست دیگر یک قابل کوچک کره و من با دقت و وسواس عجیبی که مبادا نان و کره کم بیاید آنرا سر میز صبحانه بگذارم من از اینهمه ریخت و پاش و اینهمه دست و دلبازی توی خانه مان بتنگ آمده ام و نمیخواهم که اقای مهندس پرهام باز هم همین زندگی را برایم تدارک ببیند!...
    ثری جان!...مرا ببخش که اینقدر پرت و پلا مینویسم شاید این افکار زاییده تنهایی من باشد شاید آن ضرب المثل درست باشد که هر کس دنبال چیزیست که ندارد و من هیچوقت سادگی و کوچکی یک زندگی جمع و جور را ندیده ام و میخواهم داشته باشم.
    بدون شک وقتی پاپا و مامان با مهندس پرهام به ویلا بیایند توی صورتشان می ایستم و میگویم که من جاوید را انتخاب کرده ام و اگر مسخره ام کنند بی درنگ خودم را در دریا غرق میکنم و در آنصورت امیدوارم تو و زری مرا بابت این دیوانگی ببخشید.
    ثری جان!نمیدانم چرا هر قدر میخواهم از اینجا از محیط صمیمی زندگی رقیه از مراقبتهای صادقانه ای که در حق من میکند بنویسم نمیتوانم و از مرگ و تهدید به مرگ سخن میگویم شاید من به پایان خط رسیده ام شاید سرنوشت این بود که جوانی بمیرم شاید هم هرگز شهامت شروع یک جنگ تمام عیار را علیه خانواده ام در خود نیابم و مثل بره ای که به کشتگارها میبرند خونسرد و آرام بایستم و آنها مرا در معبد خودخواهیهای خود قربانی کنند بزرگترها همیشه کوچکترها را به اتهام نفهمی بی تجربگی خفه کرده اند در اولین فرصت باز هم برایت نامه مینویسم از جانب من روی زری عزیزم را ببوس امیدوارم بتواند پرویز را در چنگ داشته باشد.
    فریمای دور افتاده و غریب تو...

    همه چیز درهم ریخته و عجیب جلوه میکرد انگار بر زندگی ما سه تفنگداران طوفان وزیده بود شاید هم ما سه نفر به نفرینی سیاه گرفتار شده بودیم و هنگامی که مادرم با چشمان پف کرده به اتاقم آمد فهمیدم که حدس من درست است پدر در جواب مادر که خواستگار تحصیلکرده و مهندسی برای ثری پیدا شده گفته بود ثری از اول نذر پسرعموش بوده و تا وقتی پسرعمو کنار نکشیده هیچ خواستگاری حق ورود بخانه مرا ندارد.
    مادرم سعی کرد مرا دلداری بدهد او دستهای کپل خود را دور گردنم حلقه کرد موهای بلندم را از روی پیشانی کنار زد و گفت:دخترم!...پدرت همیشه همینطور بداخلاق و عصبانی بوده اما مرد خوش قلبی است و بعد از مدتی آرام میگیرد...
    تا وقتی مادرم در اتاق بود سعی کردم جلو گریه ام را بگیرم و هنگامیکه به زحمت مادر را از اتاق بیرون کردم سرم را در میان بالش فرو کردم و به تلخی گریستم.
    صدای گرم تورج از توی تلفن آنقدر شاعرانه و سرشار از زندگی بود که نخواستم خبر مخالفت پدرم را به او بدهم.
    -بله عزیزم!...سر ساعت 6 بعدازظهر همدیگر رو میبینیم.
    سرساعت زنگ آپارتمان تورج را فشردم تورج انگار از ساعتها پیش پشت در ایستاده بود مرا فریاد کشان بغل کرد و در را پشت سرم بست و گفت:عزیزم!همینطور خبردار بایست تا تو را تماشا کنم بخدا قسم که حالا من دارم قشنگترین و جذابترین تابلوهای نقاشی دنیا را تماشا میکنم!
    اگر تورج درباره این تابلو مبالغه میکرد اما من شخصا در مقابل یک معجزه ایستاده بودم.
    تورج در فاصله کمتر از یک هفته چنان تغییر کرده بود که اگر این فاصله بیشتر از یکهفته میشد فکر میکردم من واو همدیگر را عوضی گرفته ایم.
    چشمان تورج کشیده تر خوش رنگتر گونه هایش گلرنگ تر میزد لبهایش که کبود و تیره بود سرخی دلپذیری داشت پوست صورتش را انگار با قشنگترین و مردانه ترین پوستها عوض کرده بودند خدای من او یکپارچه امید هیجان و شور بود و من چگونه میتوانستم خبر بدی به او بدهم.
    من صدای التماس آمیزش را میشنیدم که میگفت:ثری این خوشحالی را از من مگیر!...
    بی اختیار گریه کردم سرم را روی شانه اش گذاشتم و های های گریستم تورج وحشت زده پرسید:چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟...
    گریه کنان گفتم:فقط از خوشحالیه!اگه با هم عروسی کردیم تو حق نداری تنهایی به سفر بری خودمو میکشم!...
    تورج مرا بغل کرد و دور اتاق چرخانید:یوهو!..همین الان آرزوت برآورده شد چون من نمیخواهیم هیچوقت گنج گرانبهایم را بگذارم و برم یکبار چنان اشتباهی کردم و دیگه نمیکنم!من مثل مار روی این گنج میخوابم.
    دست تورج را گرفتم و با هیجان مخصوصی به سینه ام فشردم و بی اختیار گفتم:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -تورج!
    -بله!...
    -تو منو دوست داری؟
    تورج لحظه ای در حالیکه نگاهش را در چشمان من میخکوب کرده بود مکث کرد و بعد دستم را گرفت و بروی مبل کشید و آنجا مقابل من نشست و گفت:من همه چیز را بتو گفتم همه چیز تو میدونی که اون زن لعنتی با من چه کرد و چه رفتاری داشت...بعد از آنکه او را با یک مرد غریبه دیدم همه قدرت مردانگی خودمو از دست دادم اول فکر کردم باید ان مرد رو بکشم اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که حس کردم من هرگز نمیتوانم آدمکش باشم حتی آدمهای غیرتی هم کمتر میتونن آدم بکشند آدمکشی یک خمیر مخصوص میخواد نمیدونم در کجا خوندم که آدمکشها حتی کروموزمهای مخصوص دارن بعد از آن فکر کردم نیمه شب زن لعنتی را خفه ش کنم جوری که همه فکر کنن که یه دزد به طمع جواهراتش او را کشته وقتی نیمه شب از خواب بیدار شدم و دستمو بطرف گردنش بردم اون لعنتی از خواب بیدار شد و سرم فریاد کشید:نیمه شبی از جون من چی میخواهی؟...نمیدونم چرا در برابر آن زن لعنتی آنقدر ضعیف و تو سری خورده بودم.هر وقت میخواستم انتقام خیانتش را بگیرم دلم میسوخت و پیش خودم میگفتم من اهلش نیستم...همینطوری شل و وارفته مثل اشباح از این اتاق به اون اتاق میرفتم سرگردون بودم نه میتوانستم آدمکش و قاتل باشم و نه میتونستم این لکه ننگ رو که مثل یک دایره سرخ جلو چشمانم میرقصید تحمل کنم یکروز دیدم هیچ راهی جز تخدیر کامل برایم باقی نمونده کسی که نمیتونه انتقام بگیره نمیتونه تحمل بکنه غیر از راه سوم چه چاره ای میتونه داشته باشه؟...من روزبروز بیشتر خودمو تخدیر میکردم و هر لحظه تکیده تر لاغرتر و پژمرده تر میشدم و بالاخره یکروز وقتی اون لعنتی دید من دیگر کاری بکارش ندارم گذاشت و رفت و انوقت من و بچه بیچاره ام تنها موندیم...یک پدر بی عرضه و خراب که روزبروز از جامعه خودش طرد میشد و من در لجن افتاده بودم بیشتر اوقات مریض و درمونده بودم شرکا از من متنفر بودند یک آدم کم حرف و تنها که هر روز وقتی از خواب بیدار میشد یه سوال از خودش میکرد...چرا اونو نکشتم و یک نگاه به ریخت و قیافه م میکردم و میدیدم که بیشتر توی لجن فرو رفتم...
    بی اختیار سخنان تورج را قطع کردم و پرسیدم:هنوزهم از اینکه اونو نکشتی پشیمونی؟...
    تورج سر خسته اش را روی سینه من گذاشت و گفت:شاید تا چند وقت پیش همینطور بود و از اینکه اونو نکشتم خودمو آدم بی عرضه ای میدونستم ولی حالا از اینکه اونو نکشتم خیلی خوشحالم چون در آنصورت من در زندان هیچوقت فرصت آشنایی با فرشته ای مثل تو را پیدا نمیکردم.
    به آرامی دنباله حرفش را قطع کرده و گفتم:تورج!...شاید منهم آدم خوبی نباشم...
    تورج وحشت زده از جا پرید و انگشتش را روی لبهام گذاشت و آنرا بست...
    -خواهش میکنم!خواهش میکنم ثری حتی از فکر کردن به اون لعنتی هم میترسم...من گذشته تلخ یا اون کابوس وحشتناک را بکلی فراموش کردم اونو توی گورستون بخاک سپردم حالا دیگه اون لعنتی مثل یه گورستون متروک یا یه گاری قدیمی زهوار در رفته بنظرم میاد که به هیچ وجه ارتباطی با من نداره برعکس من حالا از گذشته بریدم و فقط به آینده فکر میکنم من به اینده ایمان پیدا کردم آینده مثل یک رنگین کمان جلو چشمام برق میزنه آینده ای که با ایمان بخداوندی و عشق رنگ گرفته حاضر نیستم ایمان و عشق به آینده راحتی برای یک لحظه هم از دست بدم ناگهان به گریه افتادم اینبار من بودم که سرم را توی سینه تورج گذاشتم و گریستم تورج بشدت ترسیده بود لبهایش و حتی دستهایش میلرزید و مدام از من میپرسید:چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟اما تلاش او برای کشف علت گریه من بی فایده بود شاید منهم پیشاپیش قصاص قبل از جنایت میکردم هنوز معلوم نبود که پدرم تا چه اندازه در مخالفت با ازدواج من و تورج پیش برود.بی اختیار با انگشتانم در جستجوی لمس لبهای تورج پیش میرفتم و هنگامیکه بوسه های داغ تورج روی انگشتانم لغزید بی اختیار فریاد زدم:خدایا!...اگه بخوان منو از تو جدا بکنن خودمو میکشم!...
    تورج جستی زد و در مقابلم نشست و با لحن وحشت زده ای پرسید مگر کسی قرار است با ازدواج ما مخالفت کند؟و من ناچار وانمود کردم که دیشب دچار کابوس شده ام و در خواب مردی را دیدم که مانع ازدواج ما میشد...
    تورج سر مرا در آغوش گرفت و گفت:دلم میخواد حتی اون کابوس بدونه که هیچ قدرتی نمیتونه مرد خسته را ازتو بگیره همین!
    در حالیکه من نگران دریافت خبری از جانب فریما بودم تلفن ما زنگ زد و از آنطرف سیم صدای زری را شنیدم او فوق العاده آشفته بود و از من میپرسید آیا میتوانم شب را پیش تو بمانم؟
    من جواب دادم:حتما مگر اتفاقی افتاده؟و زری جواب داد اگر جایی نمیرین من تا نیم ساعت دیگه پیش توام...
    مادرم خودش را بمن رسانید و پرسید:می بود که تلفنی با تو حرف میزد پدرت قر میزد که اینموقع چه کسی با ثری حرف میزنه؟به مادر گفتم زری بود قراره امشب پیش ما بمونه!مادرم با نگرانی پرسید:با پدرش قهر کرده؟من هنوز جواب صحیحی برای این سوال نداشتم و گفتم نمیدونم مادر!باور کن نمیدونم بالاخره وقتی زری اومد معلوم میشه ظاهرا زری از نزدکیهای خانه ما تلفن میزد چون به سرعت خودش را به خانه مان رسانید.من در را برویش باز کردم و او را یکراست به اتاق خودم بردم.به چهره زری که بسیار خسته و درهم بود خیره شدم چهره زری کاملا زردی میزد چشمانش از تب مرموزی میسوخت بنظرم کاملا لاغر می آمد یک پیراهن نازک مشکی پوشید بود از آن لباسهایی که پارچه ای ارزان و دوختی فوق العاده داشت بی اختیار از خودم پرسیدم طفلک زری آنروز که این پیراهن را میدوخت هرگز فکر نمیکرد که در ایام سرگردانی آن را خواهد پوشید زری کیفش را روی میز چوبی اتاقم پرتاب کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت و گفت:سیگار داری؟...
    -نگران نباش مامان سیگار هما میکشه ولی تو از سیگار بدت می اومد.
    -مهم نیست مخلصتم!
    او بی حوصله تر از آن بود که حتی من فکر میکردم سیگاری آتش زدم و کنارش نشستم و گفتم باز هم مشکل؟دود سیگارش را توی شکم گرم اتاق من پف کرد و گفت:راستش خودم هم از اینهمه مشکل و دردسر کلافه شدم اصلا بیا حرفشو نزنیم راستی از فریما چه خبر؟...
    -منتظر نامه اش هستم راستش کمی هم نگرانم چون قرار بود پنجشنبه و جمعه بابا ومامانش با مهندس پرهام برن ویلا...زری اخمهایش رادرهم کشید و پرسید:یعنی فریما پاک از جاوید دست میکشه؟...
    -نه!...و از همینش هم میترسم چون توی این نامه آخری بدجوری از دریا و مرگ و اینجور چیزها حرف زده بود...
    زری موهای بلند و پر کلاغیش را از روی پیشانی کنار زد تو نی نی چشماش دانه های درشت و نگین شکل اشک وول میزد.
    -بیچاره فریما!...هر کی یه جور قربونی میشه!تف به این دنیا هیچکس حاضر نیس از خر شیطون بیاد پایین!همه ظاهرا برای خوشبختی آدم تو کاراش مداخله میکنن اما در باطن میخوان خودخواهی احمقو نه شون رو تسکین بدن.
    من بی اختیار پرسیدم:زری جون!خیال نمیکنی یه کمی داری بی انصافی میکنی؟...
    زری نگاه اشک الودش را به چهره من دوخت و گفت:پدرت چی مخلصتم؟اگه اون باازدواج تو و تورج مخالفت کرد آنوقت باز هم صحبت از بی انصافی میکنی؟...
    -تصادفا اولین نشانه های مخالفتها کم کم داره ظاهر میشه اما من از تو خوشبین ترم.
    زری در حالیکه همچنان پی در پی به سیگارش پک میزد گفت:برای منکه همه چیز تموم شد مخلصتم!....
    زری چنان این جمله را عادی گفت که انگار همه چیز تمام شده است.
    -چی میگی زری مگه تو با پرویز حرف زدی؟
    -بله مخلصتم!...
    -هیچ امیدی نیس؟...
    -نمیدونم!...
    حس کنجکاوی من مثل خناق روی گردنم افتاده بود و داشت خفه ام میکرد.
    -خواهش میکنم زری خواهش میکنم همه چیز رو بگو
    زری دستش را روی شکمش که هنوز هم هیچ نوع بر آمدگی نشان نمیداد گذاشت و گفت:من هنوز هم نمیتونم درباره پرویز یه قضاوت صد درصد کامل و صحیح بکنم شکی نیست که اون عاشق منه و خیلی هم دوستم داره!
    -پرویز وقتی فهمید که پدر بچه توس چی گفت؟
    -نمیدونم!حتی عکس العملش هم مسخره بود خوشحال شد اما نمیتوانست خوشحالیش رو نشون بده میترسید اما قدرت ابراز عقیده اش را نداشت مدتی من من کرد و بعدش هم گفت خداوند بهش رحم بکنه!...
    من نمیدونستم چی به پرویز بگم مدتی همانطور بهم زل زدیم و بعد من پرسیدم:تکلیف بچه مون چی میشه؟...پرویز گفت:نمیدونم!باید بمن فرصت فکر کردن بدی!...من گفتم پس نقشه تو که میگفتی اونارو در برابر عمل انجام شده قرار میدیم چی...پشیمون شدی؟
    پرویز دستی به پیشونی کشید و مدتی به فکر فرو رفت بعضی آدمها نقشه را خوب میکشن اما وقتی موقع اجرا میرسه پاشون میلرزه بنظرم پرویز هم از آن دسته بود یک مرتبه متوجه شده بود که چه حادثه عجیبی برای خودش درست کرده از همون لحظه حس میکردم مرد محبوب من هر لحظه کوچک و کوچکتر میشه با این وجود به من قول داد که با پدرش حرف میزنه.
    من نفس راحتی کشیدم و گفتم:زری!...تو که منو کشتی!...خیال کردم همه چیز تموم شد!...تو مثل جغد شدی!..
    ناگهان بغض زری ترکید ویک مشت دانه های بلورین اشک از چشمانش بیرون ریخت و گفت:شاید حق با تو باشه شاید من مثل جغد شدم و بیخودی دارم ناله میزنم ولی اگه تو هم آن موقع توی چشمهای پرویز خیره میشدی جز غم و درد جدایی هیچ چیز نمیدیدی...
    -ولی تو دچار خیالات شدی کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
    زری سرش را میان دو دست گرفت و گفت:شاید!...امشب همه چیز روشن میشه قراره با پدرش حرف بزنه!چه تصادف مضحکی امشب قرار احمد قصاب هم مادر و پدر و کس و کارش را بفرسته خواستگاری!
    من بلافاصله فهمیدم به چه دلیل میخواهد شب را در خانه ما بگذارند.
    -زری!...تو از معرکه در رفتی مگه نه؟...
    -آخه چه فایده!...دیگه بودن و نبودن من هیچ مشکلی را حل نمیکنه اگه احمد قصاب از ماجرای بویی ببره دیگه اسم منو که به زبون نمیاره هیچ ممکنه آبروی خونواده ما رو پیش در و همسایه بریزه!
    -ولی تکلیف پدر و مادرت چی میشه؟...اونا جلو خواستگارا خجالت میکشن!...
    -درسته ثری!...من اینو خوب میدونم ولی حداقل آبروشون حفظ میشه!...من اگه توی خونه باقی میموندم ممکن بود ناگهان پیراهنم را بالا بزنم و فریاد بکشم دست از سرم بردارین من یه مادرم!...
    در این لحظه زری چنان مینالید که دلم بشدت میسوخت دختر کوچولوی مدرسه چنان زیر شلاق زندگی افتاده بود که دل سنگ بحالش کباب میشد.
    ما دختران ساده و جوان این سرزمین در مواقع سختی کمتر جرات سخن گفتن و دردل کردن با والدین خود را داریم اگر زری میتوانست با پدر و مادرش درباره روابطش با پرویز و ماجرای آبستنی حرف بزند شاید بسیاری از این فریادها بی دلیل میشد اما زری خیلی خوب میدانست که اگر کوچکترین اشاره ای میکرد نجار ساده دل و با غیرت بالافاصله اره را برمیداشت و گردن دخترک را میبرید و یا خودش رامیکشت.
    -ببین زری!...بهتره فعلا اینقدر فکرهای بد نکنی در عوض بنشین و نذر و نیازی بکن مثلا صد رکعت نماز حاجت زیارت سفره بالاخره یک جوری میشه...پس معجزه کی اتفاق می افته؟...شاید یکبار هم معجزه برای ما بیچاره ها اتفاق بیفته!شاید پدر پریوز خیلی هم عادی و معمولی با ازدواج تو و پسرش موافقت کنه.
    زری ناباورانه مرا نگاه میکرد و ناگهان دچار حال بهم خوردگی شد من او را بغل زدم و بطرف توالت بردم و در همین سرش داد زدم:گفتم سیگار نکش!...
    مادرم از سر و صدا و عق زدنهای زری بداخل اتاق دوید...چی شده؟چه خبره؟...از ترس هر دو دست و پایمان را جمع کردیم...
    -چیزی نیس مادر!...خیال میکنم زری مسمومیت غذایی پیدا کرده باشه!...زری هم بلافاصله گفت:آره مخلصتم!...هیچ چی نیس ما تو خانواده هر وقت سنگین بشیم دو سه بار انگشت میزنیم و خودمونو خلاص میکنیم!...
    بهتر ترتیب بود مادر را از اتاق بیرون کردیم من سعی میکردم زری را دلداری بدهم که پرویز بالاخره تا آخرین لحظه مقاومت میکنه اما گاهی هم از خودم میپرسیدم اگر پدر پرویز مخالفت کرد و اگر پرویز کوتاه آمد؟...نه!...دلم نمیخواست چنین واقعه ای اتفاق میافتاد زری بیچاره گناهی مرتکب نشده بود که به چنین سرنوشت شومی دچار شود.
    ما تا نیمه های شب با هم حرف زدیم زری دو سه بار باز هم حالش بهم خورد کوچولو وجود و حضور خود را دائما به ماتاکید میکرد در ارزیابی آینده اشتباه نکنیم و او را هم به حساب آوریم اطراف ما پر از حوادث غیر طبیعی بود آنشب درباره سه تفنگدارها خیلی حرف زدیم هر کدام به دردسر عجیبی افتاده بودیم و زندگی هر کدام از ما با یک کلمه آری و نه ممکن بود به خوشبختی یا سیاه بختی کامل بیانجامد...
    عشق تورج مرا گرم میکرد برای نخستین بار طعم و معنی گرمای عشق را که در قصه ها خوانده بودم حس میکردم همینکه به چشمهای قهوه ای تورج نگاه میکردم نشئه خاصی بمن دست میداد تنم مور مور میشد و دلم در سینه به پیچ و تاب می افتاد و آرزو میکردم پوست صورتم را به پوست صورت تورج شوهر آینده ام به چسبانم و او را بخودم یکی حس کنم.
    آنشب قرار بود من و تورج به گردش برویم من مخصوصا این قرار را گذاشته بودم چون فردای آنشب قرار بود من و مادرم به اتفاق درباره خواستگاری تورج با پدر حرف بزنیم.
    بنابراین من باید با دیدار تورج خود را گرم میکردم.بی شک مبارزه دلهره انگیزی در پیش رو داشتم حتی اگر پدر دست از لجاجت میکشید باز هم یکی دو ساعت جنگ خانگی ما ادامه داشت و در این جنگ برد با کسی بود که گرمای قلبش و در نتیجه تهور ذاتی او بیشتر بود و من میخواستم از دستهای تورج از کف دستهای گرم و باریک تورج گرمترین انرژیها را کسب کنم و برای جنگ فردا ذخیره سازم.
    تورج بمن گفته بود که دلش میخواهد به خارج از شهر برویم و منهم از پیشنهاد او استقبال کردم چون هم هوا خنک بود و هم به طبیعت نزدیکتر بودیم من به تورج یک مهمانخانه کوهستانی در دربند را پیشنهاد کرده بودم آنجا ما عمیقا به کوهستان و قلب طبیعت نزدیک بودیم.من و تورج اتوموبیل را در میدان در بند گذاشتیم و بقیه راه را تا دربند پیاده طی کردیم یک شب تابستانی ولی خنک بود ماه در قرص کامل ظاهر شده بود و ما آن را در شکاف سینه کوههایی که از دو طرف دربند را در میان گرفته بودند تماشا میکردیم.تورج چنان شاد سرحال بود که مرا با همه سلامت جسمانی بدنبال خود میکشید یکبار ایستاد و به چشمان من خیره شد و گفت:ثری!...باور نمیکنی که اگر باعث شرمساری تو نمیشدم همین الان جلو چشم مردم میرقصیدم!
    -آخه چرا؟...
    -برای اینکه تو نجات دهنده در کنارم هستی!
    من دست تورج را دزدانه فشردم و او نفس بلندی کشید و گفت:هیچوقت فکر نمیکردم که دوباره به کوهستان برگردم مثل بچه های شاد و شیطان بدوم از روی تخته سنگها جست بزنم و زنی کنارم باشد که بجای نفرت هر لحظه میلیونها میلیون کلمه عاشقانه نثارش کنم...
    تورج در پیش روی من چنان درخشان شده بود که رنگ آفتاب داشت مثل آفتاب میدرخشید مثل بوی گندم تازه در مزرعه اشتها انگیز بود و مثل هر چیزی که میخواهید مثال بزنید و بسیار دوست داشتنی است جلوه میکرد او قلبم را از هیجان متورم میساخت وقتی در یک رستوران کوهستانی که یک ابشار کوچولو هم داشت پشت یک میز دو نفری نشستیم من به چهره تورج خیره شدم و پرسیدم:تو هنوز هم منو دوست داری تورج؟...
    تورج نگاهی که از شدت عشق میسوخت بمن انداخت و گفت:مگر نمیبینی که عشق تو از یک مرده معتاد بدبخت یک انسان زنده ساخته است!...باید خبر خوشی هم بتو بدهم!...
    -چه خبر خوشی عزیزم؟...
    -ما مناقصه در اصفهان را بردیم اگر حسابها درست در بیاد هر کدام از شرکا بیش از یک میلیون سود میبریم!
    -پس با این ترتیب هر کدام یک زن دیگه هم میگیرین من شنیدم پولدارها هر قدر بر مقدار موجودیشون اضافه بشه هوس یک زن دیگر میکنن!..
    تورج مشغول فلفل پاشی به سالادش بود ولی همینکه چنین جمله ای را از دهانم شنید متوقف شد و گفت:پس از این به بعد هر قدر پول گرفتم به حساب تو میریزم که هیچوقت وسوسه نشم!..
    حرفهای ما آنقدر شیرین و گاه بچه گانه میشد که از شدت شوق ما را به مرز گریستن میبرد هر قدر ما به عمق شب نزدیکرت میشدیم هوا خنک تر و مطبوع تر میشد ما سالاد مخصوص تهرانیها گوجه فرنگی و خیار و پیاز که مقدار زیادی روغن زیتون و آبلیمو و نمک و فلفل خورده بود با اشتهای زیادی خوردیم بعد هم ماهی قزل آلا با آن گوشت لطیف و ترد که مثل اب نبات توی دهن آدم آب میشود و پس از آن برایمان کمی گوشت کوبیده آوردند آن رستوران که بیشتر شبیه قهوه خانه های کوهستانی قدیمی بود ظهرها به مشتریانش آبگوشت میداد و با درخواست تورج همانطور که گوشت کوبیده را روی نان میگذاشت با لذت کودکانه ای برایم میگفت که او ابگوشت پختن رت خیلی خوب میداند و هنگامیکه با هم ازدواج کردیم هفته ای یکروز آبگوشت را مهمان او هستیم...
    هر دو نفر سعی داشتیم قضیه ازدواج را تمام شده تلقی کنیم اما هر دو دلمان از فکر کردن به فردا میلرزید بالاخره من طاقت نیاوردم و گفتم:من خیلی از فردا میترسم.
    تورج بالافاصله دستم رادر دست گرفت و گفت:خواهش میکنم ثری!...اگه روحیه تو ببازی ما شکست میخوریم بهتر است قرص و محکم جلو پدر بایستی اما سعی نکن به او زور بگویی همه چیز را باید با مهربانی حل کنی.
    -ولی پدری که من میشناسم کله شق تر از اونی است که تو فکر میکنی با وجود این نصایح تو را کلمه کلمه در گوشم نگه میدارم.
    تورج سیگاری آتش زد و به صندلی تکیه داد و گفت:وقتی به گذشته فکر میکنم همه چیز مثل یک رویا بنظرم میاد...دیدن تو در آنشب جشن تلفن کردن بتو حرفهایی که زدیم از آن مهمتر تحمل عجیب تو در مقابل رفتارهای من و بعد نیروی عشق تو که از من یک انسان دیگر ساخت!...
    من که به فکر فردا بودم ناگهان پرسیدم:اگر پدرم از سیروس پسرت پرسید چی؟...
    تورج لبخندی زد...او پیش مادربزرگش زندگی میکنه...
    من با تندی حرفش را قطع کردم...
    -من دلم میخواد سیروس پیش ما باشه سیروس تکه ای از گوشت تن توست اگر قرار باشه تو را دوست داشته باشم سیروس هم برام دوست داشتنیه!...
    تورج لبخندر ضایت آمیزی زد و گفت:سلام به بهترین زن بابای دنیا...بدون که امشب بعد از مدتها نماز میخونم و از خداوند برای موفقیت تو دعا میکنم...
    پس از شام ما قدم زنان بطرف اتوموبیل برگشتیم آدمها با تنه زدن به یکدیگر و فریادهای مستانه از جلو ما میگذشتند اما من نمیترسیدم اصلا نمیترسیدم تورج در کنار من بود او مرد من شوهر من و همه چیز من بود.
    ساعت 7 بعدازظهر بود که پدر بخانه آمد من در اتاق خودم بودم برادر کوچکترم که مرا دیوانه وار دوست داشت با عجله خودش را به اتاقم رسانید و گفت:بابا همین الان وارد شد!
    رنگ از چهره ام پرید و قلبم در سینه به طپش در آمد و پرسیدم:قیافه اش چطوره؟
    -معلوم نیست!..انگار آرومه!...
    -بسیار خوب عزیزم تو برو اصلا بچه ها را نگذار دم دست بیان تا ببینم من و مامان چه میکنیم.
    شام در محیط آرامی صرف شد پدر چند تا ایراد جزیی از غذا گرفت ولی سربسر بچه ها نگذاشت من و مادر مرتبا به یکدیگر نگاه میکردیم مادر بچه ها را زودتر از معمول به اتاق خوابشان فرستاد و بعد خودش برگشت و کنار پدرم نشست.پدر روزنامه عصر را ورق میزد و من زیر چشمی او را میپاییدم مادر نگاهی بمن انداخت و بعد بطرف سماور رفت و برای پدر و من و خودش چای ریخت پدر کاملا سرگرم مطالعه بود مادر گفت:چای یخ کرد!...
    پدر روزنامه را کناری انداخت و استکان چای را بلند کرد مادر گفت:موضوعیه که باید بهتون بگم!...
    پدر گفت:چیه؟
    -برای ثری جون یک خواستگار مهندس اومده!...
    پدر بدون یک لحظه درنگ گفت:بیخود!ثری مال پسر عموشه!...
    من و مادر باز هم به یکدیگر نگاه کردیم ما کاملا انتظار چنین چیزی را داشتیم.
    مادر گفت:درسته اما اینهم یک شانس بزرگیه!مهندس مرد جوون خوبیه!یک شرکت بزرگ داره همین الان یک مناقصه برداشته که...
    پدر با خشونت و با بی اعتنایی حرف مادر را قطع کرد و گفت:بی فایده س!...تا عباس زن نگرفته من نمیتونم با ازدواج ثری موافقت کنم!...
    -شاید عباس هیچوقت نخواد زن بگیره!...
    -ثری چشمش کور باید بشینه!...
    خون عصبانیت در رگهایم شروع به دویدن کرد ولی مادر چشم غره ای بمن رفت و ادامه داد:ببین مرد!همه کارا که توی این دوره و زمونه با کله شقی نمیشه!درسته که عباس پسر برادرته اما اصلا شایستگی ثری منو نداره مردم ارزوشون اینه که یه مهندسی دکتری بیاد خواستگاری دخترشون!
    پدر کم کم داشت از کوره در میرفت گفت:همینکه گفتم!مهندس و دکتر برخ من نکش عباس پسر کاملا شایسته ایه!...
    مادر با عصبانیت گفت:آره!همیشه یک وجب آب دماغش سرازیره ثانیا هر روز خبرشو از اون محله های کثیف برامون میارن!...
    پدر تقریبا داد کشید:بسه زن..دیگه حاضر نیستم این مزخرفات رو بشنوم.
    من دیگر طاقتم تمام شده بود ولی سعی کردم با آرامش حرف بزنم:ببیند پدر!...عباس پسر خوبیه!بسیار هم خوبه ولی سلیقه و ذوق و نظر منم باید در نظر گرفته بشه.
    -کسی سلیقه و نظر تو رو نخواست.
    من با صدای پر از گریه گفتم:آخه پدر شما چقدر ظالم هستین من باید شوهر بکنم من باید یک عمر با یه مرد زندگی کنم آنوقت نظر من مهم نیس؟...
    پدر با خشمی دیوانه وار فریاد زد:خفه میشی دختر یا نه؟...حرفهای رادیو را تکرار نکن!...من برای این حرفها یه جو ارزش قائل نیستم من تو را بزرگ کردم منهم میدونم صلاح تو چیست!..
    نمیدانم چرا ناگهان تصمیم گرفتم همه چیز را بگویم اگر چه میدانستم بالافاصله زیر مشت و لگد می افتم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -ببینید پدر!شما مرا بزرگ کردین بسیار خوب خیلی هم ممنونم اما من نمیخوام زن عباس بشم من مهندس را دوست دارم و همه حرفهامون رو هم زدیم.
    پدر همانطور که انتظار میرفت مثل گلوله از جا پرید و قبل از اینکه من بخودم بیایم کشیده محکمی به گوشم نواخت و در همانحال فریاد زد:دختره بی چشم و رو کثافت!تو با مرد غریبه حرف زدی!...شما دخترهای امروزه همه تون نمک نشناس و بی آبرویین!...
    مادر خودش را روی پدر انداخت و او را به کناری کشید و سرش داد زد:مرد!تو خجالت نمیکشی که تا بچه هات میخوان حرف بزنن اونا رو میزنی!...
    من دستم را بطرف بینی بردم دستم خون گرم را لمس کرد انگشتم را در برابر چشمانم گرفتم خون سرخ و داغ روی انگشتانم وول میزد...مادر وحشت زده به صورتش کوبید و گفت:دیدی مرد!...دیدی چه بلایی سر دخترم آوردی؟
    ظاهرا پدر هم از مشاهده خون روی دستها و لبهایم جا خورده بود چون غرشی کرد و چیزی نگفت اما من دلم میخواست حرف بزنم دلم میخواست همه حرفهایی که در دلم عقده بود بیرون بریزم...
    -صبر کن مادر!...بمن دست نزن بگذارد حرفهامو بزنم!...بگذار فریاد بزنم پدر!پدر خوب و مهربانی که جز کتک زدن و تحقیر کردن و زور گفتن هیچ چیز بلد نیستی من عاشقم!...من با تمام وجود عاشق تورجم!...عشق من هرگز کثیف و آلوده نیست عشق من خدایی است بزرگ است شرافتمندانه است عشق من در شان و شایسته خانواده و مادر شریف و نجیب منست!من این مرد را دوست دارم همچنانکه این مرد هم بدون من میمیرد اگر قرار باشد من زن عباس بشم بهتون اطمینون میدم در یک روز ناچارین جنازه دو نفر را زیر خاک کنین!من میخوام حقیقت عشق را بفهمین پدر!قبل از اینکه تورج را بشناسم زندگی من هیچ بود و قبل از آنکه تورج منو بشناسه زندگی او یک صحرای تاریک بود و حالا هر دوتامون به روشنایی رسیدیم اگر هم انقدر بزنی که نتونم از جا بلند شم روی ناخنها و انگشتهای شکسته ام از زمین بلند میشم و مقابلت می ایستم و میگم پدر ببینم!من مثل یک درخت زنده سبز سبزم من عاشقم و آدم عاشق هرگز نمیمیره!...
    برای اولین بار حس کردم پدر با صدای آرامتری حرف میزنه او گفت:تو دختر بیشعور با این حرفها میخوای بین دو خونواده دشمنی بندازی تو میخوای من و عموت رو بجون هم بندازی.
    مادر که داشت با پنبه خون بینی مرا میگرفت گفت:عموش با من مرد!...من میرم باهاش حرف میزنم من عموش رو راضی میکنم!
    پدر با خشونت همیشگی فریاد زد:زن خفه شو!...تویی که دخترتو تحریک میکنی تو از اول هم با خانواده من میانه ای نداشتی مگه اون مرد این چیزها رو فراموش میکنه!...باز هم میگم مگه من بمیرم این دختره خیره سر با مرد دیگه ای ازدواج بکنه!...
    بحث ما ادامه داشت گرد و غبار خصمانه نمیخوابید همه جا را تیره و تار میدیدم اما دلم میگفت شجاع باش!تو فقط مال تورجی!...
    پدر بالاخره با لگد سینی چای را پرتاب کرد و به اتاق خودش رفت و من مادر تنها در اتاق ماندیم.مادر ناگهان مرا بغل زد و با صدای بلند به گریه افتاد:مادر!...مادر بیچاره من!...از اونوقت که چشم باز کردم مردا بما زور گفتن هیچوقت حرف حساب سرشون نمیشه حالا هم تو را میزنه چون مرده!...چون میخواد هر چی دلش میخواد اجرا بشه!خدایا خودت بمن و دخترم رحم کن!...
    مادرم میلرزید سینه پیر و افتاده او مثل اینکه گرفتار زمین لرزه شده باشه میلرزید از چشکاش اشک میدوید و صدایش به پرسه غم انگیز زنان شوی مرده میماند.
    تا سپیده صبح بین خواب و بیداری هذیان میگفتم من حقیقتا تب کرده بودم مادر پیش من خوابیده بود و مرتبا دستمال خیس میکرد و روی پیشانیم میگذاشت برادر کوچک شجاع من پایین پایم خوابیده بود من شنیدم که میگفت اگر پدرم بخواد بیاد تو اتاق و باز خواهرم رو بزنه من با پدرم کشتی میگیرم...
    من در تب میسوختم تمام تنم میسوخت قلبم هم میسوخت دلم میخواست دادگاهی تشکیل میدادند و من در این دادگاه از خودم در برابر پدر دفاع میکردم از عشقم از احساسم از حق آزادی انتخاب کردن جفت حرف میزدم.از شرافت لگد مال شده ام دفاع میکردم و میگفتم آقایان قضات بیایید دامن پاک و سپید مرا تماشا کنید من پاک و درخشانم من روحم را آلوده و کثیف نکرده ام من به خداوند و ناموس خلقت معتقدم و خداوند زن و مرد را برای هم خلق کرد تا به کمک هم بنیان خانواده را روشن و سرافراز نگهدارند اینک من و تورج در روشنایی خورشید و به درخشندگی و پاکی این کره شفاف در برابر شما ایستاده ایم تا از عشق و علاقه و تشکیل خانواده دفاع بکنیم این حق مسلم هر انسانی است که بتواند در کنار مرد یا زنی که دوست دارد زندگی کند زیرا اگر غیر از این باشد نفرت خیانت و جنایت پیروز شده است و خداوند و بندگان خوب خداوند هرگز مایل نیستند دیوها پیروز شوند...
    دو روز از این ماجرای تلخ گذشته بود در روز دوم بود که تبم قطع شد و توانستم با تورج حرف بزنم.او به شدت برافروخته بود من سعی کردم آرامش را به او بازگردانم به او گفتم اگرچه پدر مخالفت است اما من تا ابدیت مال او هستم و او قسم خورد که فقط مرگ میتواند ما را از هم جدا کند برای اولین بار مادر با تورج تلفنی حرف زد مادر همانطور که به حرفهای تورج گوش میکرد اشک میریخت.بنظرم میرسید که تورج قضیه روزهای سرگردانی خود را برای مادر احساساتی من باز میگفت بالاخره تلفن را از دست مادر گرفتم و گفتم:میبینی مادر با ما موافقه منهم هنوز امیدوارم و اگر قرار بشه پدر به لجبازی خودش ادامه بده ما با هم ازدواج میکنیم و به اصفهان میریم.
    وقتی تلفن را زمین گذاشتم نمیدانستم تا چه اندازه خودم را با چنان پاسخی متعهد کرده ام آدم در سنین جوانی به آسانی خود را متعهد میکند در حالیکه هر قدر سنش بالا میرود در دادن قول و وعده محتاط و محتاط تر میشود.طرفهای عصر همان روز خسته کننده و غمگین بود که نامه فریما بدستم رسید با عجله نامه را گشودم یک پروانه خشکیده و مرده از درون پاکت بیرون افتاد پروانه را با عجله از روی قالی برداشتم روی پر رنگین پروانه نوشته شده بود فریمای بیچاره!...
    با عجله شروع به خواندن نامه کردم:
    ثری عزیز و نازم!...زری خوب و دلپذیرم!این نامه را به آن جهت برای شما دو نفر مینویسم چون بدبختانه خیلی از زودتر از آنچه فکرش را میکردیم یکی از سه تفنگدارها عازم دنیای دیگر است.
    بله درست خوانده اید فریما یکی از سه تفنگدارها عازم دنیای دیگر است اما قسم میخورم که از آن دنیا همیشه زندگی دو تفنگدار دیگر را تماشا کنم و هر جا برایتان مشکلی پیش بیاید کمکتان میکنم ولی افسوس که هیچکس نبود به من کمک کند..
    امروز هوا گرفته و ابری است غروب یک جمعه ابری در چالوس از ظهر خدا خدا میکردم که باران ببارد چون دلم میخواهد هنگامیکه آسمان گریه میکند من غریبانه بمیرم...و حالا خداوند آخرین آرزوی مرا برآورده کرده است باران نم نم میبارد!آسمان بر مزار دختر جوان 18 ساله ای که با همه آرزوهای قشنگش ناکام میمیرد اشک میریزد هوا تاریک است و برگهای درختان شسته و تمیز شده است چند بار رفتم و برگهای شمشاد را بوسیدم.به بدنه درختهایی که همیشه سنگینی تنه مرا تحمل کرده اند دست کشیدم و نوازششان کردم از پرنده ها از غازها و اردکها که اغلب سر بسرشان میگذاشتم و آنها را در باغچه ها میدواندم عذرخواهی کردم آهنگهایی را که دوست داشتم هرکدام چند بار گوش دادم و با یک یک آهنگها خداحافظی کردم بعد رفتم روی تابی که وسط باغ برپا شده بود و من همیشه ساعتها روی آن مینشستم لحظه ای نشستم و وداع کردم و بعد از پشت شیشه با پدر و مادرم که با مهندس پرهام مشغول حرف زدن و خندیدن بودن خداحافظی کردم و آنوقت به اتاقک قشنگی که پدر در کنار دریا و بخاطر من ساخته است رفتم.از پشت پنجره این اتاقک کوچولو میشود دریا را دید که زیر باران ضجه های دلتنگی آوری میزند لیوانی که پر از قرصهای خواب آور مامان است کنار دستم گذاشته ام و یک موزیک غم انگیز و ملایم سمفونی اندوه باران را تکمیل میکند همه چیز برای یک مرگ عاشقانه آماده شده است آخرین کار من خداحافظی با تفنگدارهای مهربان است تا به شما فکر میکنم یاد مدرسه می افتم چه روزهای خوش و شیرینی داشتیم چشمانم را روی هم میگذارم آن کلاسها آن نیمکتهای قهوه ای آن راهروهای مدرسه که با موزاییک فرش شده بنظرم می آید...
    یادم می آید کلاس پنجم که بودیم ثریا آن دختر لاغر و مردنی و غمگین که همیشه شعر میگفت و تنها راه میرفت خودکشی کرد و ما سه نفر رفتیم و یک سبد گل قشنگ سفارش دادیم و در جای خالی او گذاشتیم و آنوقت همه دسته جمعی دور سبد نشستیم و آنقدر زار زدیم که خانم مدیر کلاس ما را تعطیل کرد آنروز هرگز فکر نمیکردم یکی از ما سه نفر هم خودکشی کند اما چه کسی از فردا خبر دارد؟حالا من یعنی فریما دختر خوشبخت و میلیونر زاده که مورد حسد و کینه نصف بچه های کلاس بود و آنهمه عاشق و کشته مرده داشت و هر روز جلو پایش یک خروس میکشتند دارد با زندگی خداحافظی میکند چون با همه خوشبختی نمیتواند مردی را که دوست دارد داشته باشد.
    وقتی که بابا و مامان به اتفاق مهندس پرهام این خروس کله شق لجوج از راه رسیدند فهمیدم دیگر هیچ راهی برای نجات وجود ندارد مخصوصا که مادر گفت پدرم از جاوید به جرم دزدی شکایت کرده و او را به زندان انداخته است.
    نمیدانم پدر چه حقه ای سوار کرده که توانسته مرد محبوب و شجاع مرا به زندان بیفکند تا آنجا که از حرفهای مادر فهمیدم او را متهم کرده که در آمد و رفت بخانه ما برای تدریس انگلیسی انگشتری الماس مادر را برداشته است.بعد از شنیدن آن خبر بود که دیگر فهمیدم هیچ امیدی برای زنده ماندن نیست پدر تصمیمش را گرفته بود مهندس پرهام با اطمینان خاطر به دیدار من آمده بود و تازه اگر از این سد بگذرم جاوید هرگز پدرم و در نتیجه مرا نخواهد بخشید!...در چنان شرایط غم انگیزی هیچ راهی جز سکوت ابدی پیش رویم نیست تازه مگر مهم است که در این دنیای چهار میلیارد جمعیتی منهم زنده باشم؟...چند روزی شیون و زاری و بعد هم فراموشی مگر من حالا کجا هستم؟...حالا هم در یک گورم من پیشت دیوارم و ارزوهایم با پاهای خسته پشت دیوار ضجه میزنند.
    ثری جان! زری جان!...مواظب خودتان باشین!من همیشه شماها رو دوست داشتم من حاضر بودم جانم را فدای شما بکنم کاش زنده میماندم و عروسی شماها بچه ها شما را میدیدم و سر خسته ام را روی سینه تان میگذاشتم و شما موهایم را نوازش میکردید...چه آرزوهای قشنگی داشتم که حالا باید با خودم به گور ببرم...شاید مرا آدم ضعیفی بدانید شاید مرا سرزنش کنید میدانم که کار درستی نمیکنم اما برای چه نفس بکشم؟...اصلا خسته شدهام این هوا این فضا این دنیا مرا خسته میکند من نمیتوانم اینهمه نامردی ناجوانمردی را از مردی قبول کنم که نام پدر بر خود گذاشته و همیشه در چشم من یک قهرمان بوده است و حالا این قهرمان ظاهرا برای خوشبختی من برای اینکه هر مانعی را از جلو راه خوشبختی دخترش بردارد دست به بزرگترین جنایت ها زده مرد محبوب مرا به زندان انداخته است...
    خدای من!سه تفنگدارها!چگونه من میتوانم شکستن و خورد شدن پیکر قهرمانان زندگیم را تحمل کنم؟...مادرم چرا چنین چیزی را تجویز کرد؟...او که مهربان بود او که دلش برای هر واقعه کوچکی در سینه به لرزه در می آمد؟
    ...ظاهرا بهانه آنها تامین خوشبختی من است در حالیکه آنها فقط خودخواهی خودشان را ارضا کرده اند.
    در آستانه سفر به دنیای دیگر حرفهای زیادی دارم که میخواهم بزنم دلم میخواهد وصیت کنم که آی سه تفنگدارهای خوب آهای مردم بیایید دنیای خودخواهانه خود را زیر پا لگد کوب کنیم به پشت سر نگاه کنیم که با خودخواهیهای ما چه گورستانها که پر رونق کرده است چگونه گلها و شکوفه ها را لگد مال کرده ایم و جغدها را به ویرانه ها کشانده ایم بخدا بس است!
    ...بخدا کافیست اما دست آخر میگویم فریما!چه کسی به حرف یک دختر 18 ساله اهمیت میدهد؟مگر فریاد هزاران انسانی که خودشان را کشتند تا چهره کریه ظلم و ستم خودخواهانه را نشان دهند به گوش کسی نشست؟...حس میکنم لحظه به لحظه دارم به دنیای تاریک و ناشناس نزدیک میشوم پشت سر جز یک دنیای جهنمی هیچ نیست چه میداند شاید در تاریکیها به گوهر شب چراغ رسیدم...از ثری و زری عزیزم تقاضا دارم بعد از مرگ من این ماجرا را برای جاوید عزیزم نگویند چون نمیخواهم برای پدر و مادرم بیشتر از مرگ و خودکشی خودم مجازاتی تعیین شود آنها تا پایان عمر بار سنگینی بر دوش خواهند کشید که هر لحظه از لحظه پیش سنگینتر میشود بگذارید جاوید مرا فراموش کند و هرگز بقیه زندگی خود را وقف انتقام از پدر و مادرم نکند.
    از زری و ثری عزیزم میخواهم گاه گاه بر مزار فریما بیایند و دسته گلی بر مزار یکی از تفنگدارها بگذارند شما میدانید که من چقدر یاس سفید دوست دارم...زری جان مخلصتم ثری جان مرا ببخش!...
    ...فریمای بدبخت که دیگر توی این دنیا نیست!
    نامه فریما مثل کبوتر مرده ای از دستم بزمین افتاد و سرم گیج رفت و بروی زمین غلطیدم و همینکه مادر مرا بهوش آور و نگاهش به نگاه من افتاد گفت:دختر بیچاره!...فریمای بیچاره!
    -برایش سیاه بپوشیم!...
    سه روز دربهت و گیجی خاصی بودم حقیقتا ترسیده بودم هر لحظه میترسیدم که در یک گوشه خلوت اتاق فریما با موهای ژولیده چشمان شیشه ای و بدنی که بدون پا راه میرود و لبی که بدون تکان خوردن حرف میزند جلو من ظاهر شود و یکبار دیگر ماجرای خودکشی اش را برایم تعریف کند.دو شب برادرم را به اتاقم بردم تا تنها نباشم با این وجود چندین بار حس کردم فریما پشت سرم خوابیده و من صدای تنفس آخرین لحظه حیات او را میشنوم وحشت زده و از ترس پتو را از روی خودم پرتاب کردم وسط رختخواب نشستم و برادرم سراسیمه از جا بلند شد و پرسید:چی بود؟چی شد نترس خواهر من اینجام!...از آنشب من چراغ اتاقم را خاموش نمیکنم و گمان میکنم تا آخر عمر هم این ترس با من باشد و هرگز در تاریکی نخوابم.تورج لحظه به لحظه به من تلفن میزد و هربار مقدار زیادی درباره زندگی زندگی پس از مرگ با من گفتگو میکرد بمن قوت قلب میداد و سعی میکرد من این فاجعه را فراموش کنم چیزی که مرا بیشتر آزار میداد این بود که هیچ خبری از خانواده فریما نداشتم.گاهی پیش خودم تصمیم میگرفتم به دیدن پدر و مادر فریما بروم و تف غلیظی برویشان بیندازم اما در عمل هرگز چنین شجاعتی در خود نمیدیدم یکبار بخودم گفتم باید بروم و جاوید را ببینم میخواستم بدانم او هنوز هم در زندان است یا از زندان بیرون آمده و در عزای مرگ فریما سیاه پوشیده است یا نه؟...بدبختانه زری را هم در این فاصله گم کرده بودم او سه چهار روز بود که به دیدنم نیامده بود و این خودش مرا به وحشت می انداخت و گاهی پیش خودم میگفتم نکند زری بیچاره هم خودکشی کرده باشد؟...مادرم یک لحظه مرا تنها نمیگذاشت و بالاخره به تشویق او فردای روز سوم به دیدار تورج رفتم.تورج چندین بار با مادرم حرف زده و او را تشویق کرده بود که هر طور شده مرا به میعادگاه بفرستد طفلک هنوز کاملا نمیدانست که پدرم چه ها گفته و ما خودمان در چه موقعیتی قرار داریم بهرحال تصمیم گرفتم به دیدن تورج بروم هیچ چیز بیشتر از گرمای عشق دلهای سرد یخ زده را گرم نمیکند تورج در آپارتمان کوچکش منتظرم بود بوی خوش زندگی از پشت در آپارتمان به دماغ میامد برای چند لحظه پشت در ایستادم و با خدای خودم راز و نیاز کردم.خدایا!خداوندا!تو بهتر میدانی که من بوی خوش زندگی را در این آپارتمان سیاه و تاریک فشانده ام نگذار دوباره این آپارتمان بوی مرگ بگیرد خداوندا!کاری بکن که پدرم دست از این مخالفت لجوجانه بکشد...آمین..
    به محض اینکه زنگ در را فشردم دستهای تورج را دور شانه ام پیچیده دیدم نتوانستم طاقت بیاورم و گریه نکنم.
    -تورج!...تورج!..دیدی فریمای من چه جوری خودشو از بین برد!...دیدی سه تفنگدارها چه جور از هم پاشیدن!...
    نمیدانم چه مدت ایستاده در آغوش تورج گریه کردم زندگی بسیار تلخ بود و یا با ما بسیار تلخی میکرد ما چه تصویرهای رنگینی و چه آرزوهای خوشی از زندگی داشتیم همه چیز در دورنمای زندگی بنظرمان شیرین و دلچسب می آمد مهتاب بود جنگل سرسبز بود آسمان آبی و دریا نیلگون ایکاش در مدرسه بما میگفتند شب تاریک و طوفان و سیلاب بی امان و بیرحم هم هست نیشخند شیطان حسادت کشنده هم هست...ما فقط مثل رویا زده ها واله و شیدای زندگی بودیم در حالیکه زندگی هزار روی تلخ و شیرین داشت...دستهای گرم و نرم تورج لای موهایم میدوید و لبهایش آرام آرام روی گونه هایم میسایید وقتی سرم را از روی شانه تورج برداشتم در چشمان او هم اشک فراوان دیدم او با من بر مرگ دختر جوان و اشراف زاده شهر که ناکام از این دنیا رفت اشک میریخت...
    ما روی کاناپه نشستیم و به فکر فرو رفتیم من دست بلند و کشیده تورج را به دستهای نقاشان و نویسندگان شبیه بود در دستم گرفتم و بعد به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم او از هیجان بوسه ای بر موهایم گذاشت و بی اختیار گفت:بگذار یک اعتراف تازه بکنم اگر پدرت مانع از ازدواج من و تو بشه اینبار به مواد مخدر پناه نمیبرم من نمیخواهم یکبار دیگر مردم به قیافه تکیده و دندانهای زرد و لباسهای اتو نکرده من با ترحم نگاه بکنن نمیخواهم سیروس کوچولو و بیگناه من جلو مردم خجلت زده بشه من خودمو مثل فریما نابود میکنم...
    با یک حرکت سریع دهان تورج را بستم...خواهش میکنم!خواهش میکنم!اینجوری حرف نزن!...خواهش میکنم مگر من چه گناهی کردم که باید اینهمه دردسر بکشم!...اگر قرار باشه تو خودتو بکشی منهم با تو خودکشی میکنم و خواهش میکنم دیگه با اینجوری حرف نزن!...
    طرفهای غروب بود که تورج را راضی کردم تا با هم بخانه فریما برویم دلم میخواست بدانم مادر فریما پدر فریما بعد از مرگ دختر نازدانه شان چگونه زندگی میکنند پیش خودم مجسم میکردم که پدر و مادر فریما غرق در لباس عزا از ته دل فریاد میزنند ضجه میکشند خودشان را بروی خاک و گل میمالند و تمام فامیل دنبالشان میدوند تا مانع از حرکات دیوانه وارشان بشوند اما وقتی وارد خانه شدیم فقط همه جا سکوت بود محمد مستخدم پیر خانه با لباس مشکی و ریش نتراشیده در را برویمان گشود و همینکه چشمش به من افتاد پیرمرد به گریه افتاد دستمال یزدی چرکینی از جیب بیرون کشید و چشمان گریانش را پشت دستمال پنهان کرد اما کلمات را نمیتوانست پشت دهانش پنهان کند...ثری خانم بخانه عروس سیاه بخت خوش اومدین!..برین طبقه بالا فریما داره درس میخونه منتظرتونه برین طبقه بالا عروسکهایش را از روی کمد بردارین و سر و صورتشون رو بشورین هر وقت میرفتم تو اتاقش بمن میگفت محمد آقا حیف که دختر نداری که چند تا از عروسکهایم را بدم براش ببری!...
    ناگهان از ته دل فریاد زدم:فریما!...فریما!تو زنده ای!تو توی اتاقت نشستی و داری درس حاضر میکنی بیا پایین سه تفنگدارها منتظرن!
    تورج پرید و مرا در بغل گرفت پدر فریما از فریاد من از اتاق بیرون آمد مثل همیشه روبدوشامبر مخمل پوشیده بود و عینکش روی صورت پهن و چرب او تکان میخورد فریاد زد:محمد!..چه خبره؟کی داره فریاد میزنه؟مگه نمیدونی اعصاب خانم ضعیف شده!...محمد ترسان و لرزان جواب داد...ثری خانم!همشاگردی فریما خانمه!...
    -بسیار خوب!بگو آروم بگیره!...
    نتوانستم طاقت بیاورم تقریبا فریاد زدم:چشم اقا!...من آروم میگیرم اما شما چی؟شما تا آخر میتونین آروم بگیرین!شما که در کمال بیرحمی دختر بیچارتونو به قبرستون فرستادین!...
    پدر فریما که هرگز انتظار چنان برخوردی را نداشت با بی حوصلگی گفت:بندازش بیرون!...حوصله شنیدن اینجور مزخرفاتو ندارم اون دختر نمک به حروم با شما بی پدر و مادرها نشست و برخاست کرد که بخاطر یه پسر گشنه گدای بی همه چیز خودشو کشت برین بیرون از خونه من!برین بیرون!...
    دلم میخواست چیزی برمیداشتم و بطرف آن مرد بی احساس که تازه پس از مرگ دخترش او را نمک به حرام خطاب میکرد پرتاب میکردم.فریاد زدم:باشه!ما میریم و دیگه هم هرگز به این خونه لعنتی برنمیگردیم هرگز نمیخواهیم با یه قاتل معاشرت داشته باشیم...تورج مرا کشان کشان از در بیرون برد و محمد از ترس در را به سرعت بست.
    من و تورج پشت در ایستاده بودیم و هاج و واج بهم نگاه میکردیم و بعد من خودم را توی بغل او انداختم و مرتبا فریاد میزدم...بیشرفها...بیشرفها...
    تورج مرا بداخل اتومبیل کشید وقتی اتوموبیل را روشن کرد من سایه کمرگ و محو مرتضی را دیدم دوچرخه سازی که همیشه جلوی پای فریما یک خروس میکشت او مثل دیوانه ها نگاه میکرد.
    دلم میخواست فریاد بزنم از تورج خواهش کردم شیشه اتوموبیل را بالا بکشد من میخواستم چند بار جیغ بزنم و از یک دریا فریاد خالی شوم.
    روز هفتم مرگ فریما بود که زری به در خانه مان آمد برادرم بی خبر او را داخل اتاق من کرد ظاهرا پدر در خانه بود و برادرم نمیخواست پدرم زری را در آن حال ببیند زری زرد و ژولیده با یک پیراهن سیاه و چهره نشسته چشمان گود افتاده مقابلم ایستاد هر دو لحظه ای بهم نگاه کردیم و بعد هر دو فریاد زدیم:خدایا!...فریمای عزیز ما چه شد؟...زری هرگز عادت نداشت به صدای بلند گریه کند صورتش را به چهره من گذاشته بود و ازچشمانش یک چشمه اشک جاری بود شاید اگر مادرم نمی آمد و ما را از هم جدا نمیکرد تا صبح اشک میریختیم زری تقریبا بیهوش بود مادرم یه کم مشت آب به صورتش زد و بعد هم مقداری شانه هایش را مالش داد تا دوباره چشمانش را گشود...
    -دیروز فهمیدم...تلفن کردم خونه شون دلم برایش تنگ شده بود میخواستم از پرویز سراغ بگیرم محمد آقا بود پیرمرد همینکه صدای منو شنید گفت:فریما مرد مخلصتم!...من توی تلفن عمومی غش کردم وقتی چشممو باز کردم عده زیادی از لات و لوتها دور و برم جمع بودن هر کسی یه چیزی میگفت از این حرفهای مزخرف که لابد طرف بهش بی اعتنایی کرده شاید هم بلایی سرش آورده و ولش کرده!...به زحمت خودمو به خونه رسوندم تازه اونجا بود که بغضم ترکید و تا تونستم ضجه زدم ناله کردم نفرین کردم ثری جون مگه ما کاری کردیم که نفرین شده ایم اون فریما این من!...این و تو و اون پدرت!...
    تمام بعدازظهر غروب را با هم حرف زدیم چندین بار نامه فریما را خواندیم و گریه کردیم غروب که شد هر دو به پشت بام رفتیم مادر برایمان یک سینی چای روی پشت بام آورد پتویی انداخت و گفت دخترها بنشینید و حرف بزنید شاید کمی دلتان وا شد ما ساعتها حرف زدیم غروب و شب تهران حتی در تابستان خنک است نسیمی که از حاشیه کوههای البرز برمیخیزد گرمای خشک شهر را با خود میبرد آسمان صاف بود و تک تک ستارگان بروی زمین سرک میکشیدند زری سرش را به هره پشت بام تکیه داده و چادر مادرم را روی پایش انداخته بود و نگاهش توی آسمان پرسه میزد:دنبال چی میگردی زری؟
    -دنبال جای خالی ستاره فریما...یادته اون پسره که همیشه شلوار کوتاه و کت تنگی میپوشید و فریما برایش غصه میخورد؟...ای خدا...چه بازیها توی آستین داری!...اون فریما اینهم من!...
    -راستی با پرویز چه کردی؟
    زری شانه هایش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:باید از اون اول میفهمیدم که رویا زده شدم ...این گنده گوییها بما نیومده!شاید بهتر بود از اول توصیه پدر و مادرم را میشنیدم و گوشت کبابی احمد قصابو قبول میکردم لااقل اون زیر قولش نمیزد!...
    من وحشت زده پرسیدم:مگه پرویز زیر قولش زد؟پس تکلیف بچه چی میشه؟
    -ما با هم خیلی حرف زدیم پرویز موضوع را به پدرش گفته بود اول که پدرش تهدید کرده بود که اونو از ارث محروم میکنه از خونه و زندگی بیرونش میکنه ولی تحمل این رسوایی و ننگ رو نمیاره...خیلی بامزه بود درست همون حرفی که پدرم زده بود اونم از زاویه دید خودش...پدر پرویز گفته بود...اهه من بغل دست یه نجار دوره گرد بایستم و بگم مردم تماشا کنین پدر زن پسر منه!...ظاهرا آنطور که پرویز میگفت خیلی با هم یکی بدو کرده بودن پرویز بقول خودش خیلی مقاومت کرده بود پدره گفته بود حتی حرفشو هم نزن اما اگه دختره حاضر بشه از سر راهت بره کنار و بچه رو بندازه حاضرم یه خونه که توی خیابون ری دارم سیصد چهارصد تومن می ارزه به اسمش بکنم ولی اگه بند از بندم جدا بکنن نمیذارم این عروسی سر بگیره!...تازه این حرفهای پدرش بود که خیلی هم مهربونی کرده بود مادر تهدید کرده بود که اگر چنین مایه ننگی را به اسم عروس به خونه بیاره خودشو آتیش میزنه و بهمه میگه پسرش قاتل جون مادره!...
    حرفهای زری و خبرهایی که از خانواده پرویز میداد یکبار دیگر دنیای رویایی مرا بهم میریخت فریاد زدم آخه یعنی چه من به پدر و مادر پرویز کاری ندارم اون یه مرده و عاشق توست و باید دست از اون پدر و مادر و خونه زندگی پدری بشوره و باهات زندگی بکنه!..
    زری سرش را تکان داد و پوزخند دردناکی زد و گفت:آره مخلصتم!...این ما فقیر فقرا هستیم که وقتی خربزه میخوریم پای لرزش هم میشینیم!آقای پرویز خان عاشق و شیفته بنده که آنطور واله و شیدا بود التماس میکرد که یه جوری پیشنهاد پدرشو قبول کنم...هر وقت قیافه وحشت زده اش یادم میاد که چه جوری هراسون استدلال میکرد حالم از هر چی مرده بهم میخوره:آری زری جون تو این پیشنهادو قبول کن و بچه رو بنداز بالاخره من خودم یه جوری پدره رو راضی میکنم...منم سیلی محکمی زدم توی گوشش و گفتم برو مخلصتم!...برو بند کفشتم این حرفا بمن نیومده من یه زن هر جایی نبودم من عاشق تو بودم ازت هیچ چیزم نمیخواستم مخلصتم!تو بالاترین هدیه ای که یه عاشق میتوسنت به معشوق بده به من دادی!اگه دنیا زیر و رو بشه این هدیه این بچه را نگهمیدارم...از این لحظه هم فکر میکنم اون پرویزی که هر لحظه در وصف من یه شعر میگفت و منو خوشگلترین و زیباترین موجود روی زمین میدونست و برای هر نفس کشیدن من جون میداد و جون میگرفت مرده است و تو هیچ مناسبتی با اون پرویز نداری!برو مخلصتم و دیگه نمیخوام قیافه تو ببینم!برو صفحه سی و سه دورتم!...
    و درست مثل اینکه پرویز منتظر یه چنین حرفی بود دمش رو گذاشت روی کولش و رفت...
    دو قطره اشک روی گونه های تکیده زری غلطید من او را بغل زدم و گریه کردم...
    -میدونم ...خیلی خوب هم میدونم که پدر و مادرم هرگز چنین ننگی رو توی خونه قبول نمیکنن تازه خودم راضی نیستم که اونارو با شکم گنده و بعدش بچه ای که پدرش معلوم نیست آزارشون بدم اونا چه گناهی کردن مخلصتم!...
    -پس چیکار میخوای بکنی زری؟...
    -شاید فردا شاید هم دو سه روز دیگه قبل از اونکه شکمم از این بالاتر بیاد خودمو توی این شهر گنده و چاق و چله گم کنم مخلصتم!...میرم یه جایی کلفت میشم تو یه کارخونه ای کار میکنم یه اتاق میگیرم و تنهایی توش زندگی میکنم سهم من از زندگی همینه مخلصتم!...
    -چیکار میخوای بکنی؟...به پدرت چی میگی؟...تو واقعا تصمیم گرفتی این بچه رو نگهداری؟فکر نمیکنی چه کسی باید برای این بچه شناسنامه بگیره؟...تازه خیال میکنی پدر و مادرت بچه رو قبول کنن!...نمیشه صرفنظر کنی؟...
    زری از جا بلند شد حس کردم یک برجستگی مختصر و نامفهوم در حاشیه شکم زری سایه زده است.
    -نه مخلصتم!...من تصمیمو گرفتم این میوه عشقه که دیگه هرگز تکرار نمیشه چون هیچ مردی دیگه برای من مرد نیست تازه اگه من سر به نیستش کنم یعنی به خودم قبولوندم که یه زن بدکاره بودم!...من همیشه انسون شریف و پاکدامنی بودم و تا آخر عمر هم پاکدامن.
    تصمیم زری چنان غیر قابل تحمل بود که نمیخواستم درباره اش فکر کنم گاهی حوادث آنقدر بزرگ و عظیمند که انسان نمیتواند عکس العمل متناسب با عظمت فاجعه و حادثه از خود نشان دهد...من دست و پایم را گم کرده بودم و بخودم دلداری میدادم که زری تحت تاثیر احساسات این حرفها را میزند و دو سه روز دیگر از خر شیطان پایین می آید و بچه را سقط میکند و بر حوادث تلخ زندگی مهار میزند....
    زری مرا بوسید و رفت خیلی خسته و تکیده شده بود او آن دختر زیبایی که چشم هر رهگذر مردی را خیره میکرد و پسرها را به سوت کشیدن و تعقیب کردن وامیداشت نبود او مثل پیره زنها برگرده زمین پا میکشید و میرفت...
    همه چیز در زندگی ما مقصودم من و فریما و زری برق آسامیگذشت و در یکی از همین یورشهای برق آسا بود که فریما را از دست دادیم و این دخترک به ظاهر خوشبخت ثروتمند لطیف و سپید را که بدنش همیشه بوی گل و شیر میداد از دست دادیم و باز در یکی از همین جملات برق آسا بود که زری با یک جنین در شکم مرد محبوبش را بخاطر فاصله طبقاتی از دست داد و حالا من مانده بودم و تورج.
    ظاهرا ما در کنار هم ایستاده بودیم برای هم اشک میریختیم و قشنگترین جملات عاشقانه را نثار هم میکردیم اما پدر مطلقا دست از مخالفت نمیکشید او حتی حاضر نبود در این مورد حرف بزند و تا من و مادر میخواستیم از تورج حرف بزنیم ما را از اتاق بیرون میکرد بعضی روزها زری در حالیکه مدام سیگار میکشید به دیدنم می آمد همیشه غمگین و گرفته بود حالا کمتر گریه میکرد اما هر روز سعی میکرد بیشتر مواظب لباس پوشیدنش باشد و هر وقت از او میپرسیدم بالاخره با این بچه چه میکنی دکترها میگویند تا زمان معینی میتوانند بچه بیچاره ای را سقط جنین کنند پلکهایش را رویهم میگذاشت و میگفت بالاخره تصمیم خودم را میگیرم !صبر کن!خواهی دید.در فاصله 15 روزی که از مرگ فریما گذشته بود دوبار در شب جمعه به زیارت قبرش رفتیم نشستیم و از ته دل فریاد کشیدیم و هنگامیکه اشکهای چشمان ما خشک میشد آنوقت مینشستیم و از مدرسه حرف میزدیم انگار که فریما هم گرم و زنده مقابلمان نشسته است بحث ما درباره وقایع کلاس همانطور بود که سه نفری حرفش را میزدیم و گاهی من و گاهی زری نقش فریما را بازی میکردیم و هر بار شکوفه های سپید را روی گوش مینهادیم و در حالیکه چشمان ما از فشار اشک پف کرده بود بخانه برمیگشتیم در حالیکه در این دو هفته هیچکس از خانواده فریما را ندیده بودیم که به گورستان بیاید و یادی از این دخترک معصوم و قربانی بگیرد بعضی خانواده ها با همه تظاهری که به دوست داشتن فرزندان خود میکنند بسیار فراموشکارند و هنگامیکه فرزند و نور دیده خود را بخاک سپردند گویی آپاندیسی بوده که اجل با قیچی از تنشان کنده و دور انداخته است من نمیتوانستم اینهمه بیرحمی را فراموش کنم و اغلب سرم را روی شانه تورج میگذاشتم و اندوه زده میگریستم و آه میکشیدم در آنروزها اندوه من پایانی نداشت فریما رفته بود و زری را بسیار غمگین و تنها میدیدم و من بیشتر از همیشه عاشق تورج بودم و در معرض خطر تصمیم مخالف آمیز پدر یکروز بالاخره تورج وارد معرکه شد او گفت:ثری من بیش از این نمیتوانم تحمل کنم مخصوصا که قرار است من از طرف شرکت برای انجام عملیات مناقصه به اصفهان بروم من وحشت زده پرسیدم:کی باید به اصفهان بروی.او سرش را پایین انداخت و گفت:یکهفته دیگر!...گریه کنان سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم از اینکه مرا ترک کنی غمگین نیستی؟او مرا بغل زد و گفت من تو را با خودم میبرم این کلام درآغاز بنظرم یک نوع تسکین دهی عاشقانه بود اما او با کلمات شمرده برایم توضیح داد که تصمیم گرفته است برای دادن آخرین اتمام حجت به دیدار پدرم برود و اگر پدر موافقت کرد که شب جمعه مراسم عروسی مرا برپا میکند وگرنه مرا با خود خواهد برد و در محضری مراسم عقد و ازدواج را انجام خواهد داد زیرا بیشتر از این نمیتواند تحمل کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تورج نقشه خودش را برق آسا اجرا کرد هرگز فکر نمیکردم تورج تا این درجه سریع و تند باشد تورج حالا در نظر من یک زنبور عسل شجاع بود که خانه شمعی خود را شکسته و از صف سربازان و کارگران گذشته و جلو در کندو فریاد زده است مرا آزاد کنید میخواهم بروم و برای ملکه کندو معطرترین شیره های گل را سوغات بیاورم و بعد در فضای پاک و شسته صبح به حرکت آمده و از هیچ اتاقی نمیترسید و همه چرا با غرور یک زنبور مسلح زیر پا میگذارد!تورج از لاک بسته و تیره اعتیاد بیرون آمده بود و روزبروز گستاخ تر شجاع تر و رشیدتر جلوه میکرد او راست تر از گذشته راه میرفت خون به سرعت همه اندام بلند و باریک او را میپمود چشمانش چنان برق میزد که انگار میخواست مثل خورشیدی مخاطبش را ذوب کند صدایش بسیار مردانه قاطع و مصمم بود.
    او پدر را غافلگیرکرد.وقتی که من و مادرم خود را از سر راهش کنار کشیدیم تا وارد اتاق شود مادرم چشمکی رندانه بمن زد و گویی میخواست بگوید ناقلا!عجب زرنگی!...من و مادرم گوشمان را به در اتاق پذیرایی میخکوب کرده بودیم تورج خیلی محکم و شمرده ابتدا از زندگی گذشته خود حرف زد از ازدواجش و از خیانت همسرش پرده برداشت از عشقی که به سیروس تنها فرزندش دارد و بعد ماجرای اعتیاد را بی کم و کاست بازگو کرد و آشنایی خودش را با من خیلی راحت و واضح بیان کرد و دست آخر گفت:من همه چیز را گفتم به شما بعنوان یک پدر احترام میگذارم حاضرم دستتان را بفشارم و انتظار دارم با ازدواج ما که ثمره یک عشق و یک تفاهم بزرگ است موافقت بکنید اما بدانید اگر مخالفت کنید فقط احترام پدری خود را از بین برده اید چون من و ثری هر دو از نظر قانون مملکت قادر به تصمیم گیری مستقلانه هستیم و میتوانیم برویم در یکی از محاضر ازدواج کنیم و بعنوان یک زن و شوهر رسمی زندگی مشترکمان را شروع نماییم.
    پدر مثل جرقه از جا پرید و فریاد زد:شما غلط کردید مگر مملکت شهر هرت است من پدرم و میتوانم جلو شما را بگیرم و به زندان بیاندازم و دیگر هیچ حرفی هم ندارم.
    تورج با همان لحن شمرده گفت:مرا به چه دلیلی میخواهید به زندان بیندازید؟...
    - به جرم فریب دادن دخترم!
    -هیچ قاضی حرف شما را قبول نخواهد کرد چون ما با هم بطور رسمی ازدواج میکنیم.
    پدر که معلوم بود در تنگنا قرار گرفته فریاد زد از امروز نمیگذارم دخترم از خانه بیرون بیاید.
    تورج بلافاصله پرسید:اگر بیرون بیاد چی؟...
    -او را از دختری فورا خلع میکنم!...
    تورج برافروخته از در اتاق خارج شد مقابل من ایستاد چنان به من نگاه کرد که گویی میگوید حالا این تو هستی که باید تصمیم بگیری!میدانم موقعیت تو دشوار است تو دختر کوچولو ناچار شده ای بخاطر خودخواهی بی منطق و دلیل پدرت در اولین سال زندگی قانونی خود تصمیم دردناکی بگیری پدرت یا مردت؟...این بعهده توست که به این سوال مشکل جواب بدهی...
    در یک سپیده صبح هنگامیکه پدر هنوز در خواب بود مادر چمدانم را بست مادر بیچاره در فرار دخترش از چنگال پدر طرف دختر را گرفته بود اما آشکارا میلرزید سعی میکرد جلو گریه اش را بگیرد اما نمیتوانست دو سه بار دزدانه موهایم را بوسید من دست مادرم را گرفتم و بوسیدم و گفتم:مادر ناراحت نباش!من هر هفته بتو تلفن میزنم هفته ای دو سه بار نامه برات مینویسم...
    مادرم گریه کنان گفت:موضوع این نیست!
    من میدانستم در آن لحظه مادرم چه میکشد او میخواست عروسی اولین دختر و بزرگترین فرزند خود را به چشم ببیند در متن مهمانی با غرور و سرافرازی بچرخد و با نگاه غرور آمیزش به مردم بگوید این دختر منست که عروسی میکند نگاه کنید مثل هر دختر خانه داری پر از صمیمت است میتواند از شوهرش بخوبی نگهداری کند چون فرزند منست چون دست پرورده زن کدبانو و شریفی مثل منست ولی حالا ناچار بود عروسش را در تاریک روشن صبحگاه فراری دهد همانطور که دست مادرم را میبوسیدم به او اطمینان دادم که او اشتباه نمیکند.او کار بدی مرتکب نمیشود بلکه بخاطر نجات فرزندی که روی تعصب و جهل پدرش دارد با سر به آغوش مرد کثیف و آلوده ای می افتد با سفر او به اصفهان موافقت میکند.
    مادر در سکوت ولی با عجله چمدانم رامیبست.همه آن لباسهایی که از ذخیره خانه داری خریداری کرده بود یکی یکی در چمدان میگذاشت و بعد برایم جانماز مهر تسبیح گذاشت و یک جلد کلام الله مجید کوچولو هم روی آنها نهاد و گفت:دخترم!...نمیدونم کار درستی میکنم که پنهان از شوهرم بتو کمک میکنم که بری یا نه؟...به حق کلام الله مجید که هیچوقت هیچکری را پنهان از پدرت نکردم و از تو هم میخوام که هیچوقت هیچکاری را پنهان از شوهرت نکنی اگر حتی یک درصد فکر میکردم که پدرت بالاخره تسلیم میشه نمیگذاشتم بری اما چه فایده؟من این مرد یکدنده و لجوج را خوب میشناسم ولی امیدوارم بعد از مدتی بفهمه چه کار بدی در حق دخترش مرتکب شده و تو را ببخشه و دوباره توی خونه دور هم جمع بشیم.
    گفتم:ثری به قربانت مادر!اگه میدونستم یه همچی مادر روشنفکری دارم روزی هزار بار فداش میشدم...باور کنید میدانستم او چه فداکاری بزرگی میکند خم شدم و پایش را بغل کردم و گریستم و گریستم و بوسیدم او هم مرا بغل زد.صورتش را بر صورت من گذاشت و با اشکهای گرم چهره مرا داغ کرد...حالا که به آن روز فکر میکنم هنوز هم اشک گرم مادر را روی گونه هایم احساس میکنم...
    هیچوقت نخستین شب زندگیم را در اصفهان با تورج فراموش نمیکنم بعد از رفتن به محضر و انجام تشریفات قانونی که در سکوت کامل انجام شد ما به آپارتمانی که شرکت از قبل برای تورج گرفته بود رفتیم در تمام طول راه فقط دستهایمان در دست هم بود و سکوت کرده بودیم وقتی به آپارتمان رسیدیم و در را پشت سر بستیم من ناگهان سرم را روی شانه تورج گذاشتم و به گریه افتادم تورج مرا بخود فشرد و پرسید:تو زن منی؟...
    -بله!بله!...
    -از اینکه زن من شدی راضی هستی؟...
    -بله!بله!...
    -آیا به من قول میدی که هرگز خاطره زن اول را در من زنده نکنی؟
    -بله عزیزم!...بله عزیزم!...مطمئن باش!...
    -از اینکه تو را از پدر و مادرت جدا کردم عصبانی نیستی؟
    -فقط غمگینم!
    آنوقت ما مثل یک تن واحد یک روح کنار هم نشستیم در هم غلطیدیم و آن پیمان مقدس خداوندی با تسلیم جسمها و ارواح خود به یکدیگر کامل کردیم.
    ما زن و شوهر کاملا مناسبی بودیم تورج مردی آرام و مطمئن و مطیع بود هیچوقت ندیدم که از غذایی که ناشیانه میپختم و جلو او میگذاشتم ایراد بگیرد در کارهای خانه یار و یاور من بود و چیزی که هر دوی ما را خوشبخت تر ساخته بود میزان الحراره عشق ما بود که هر روز صبح وقتی چشممان بروی چهره یکدیگر می افتاد خنده کنان میگفتیم باز هم یک درجه بالاتر!...من برای شوهرم زنی بسیار مهربان بودم هر روز کفشهایش را واکس میزدم جورابهایش را با دست خود میشستم لباسش را با سلیقه اتو میکردم ناهارش را آماده میساختم و مثل مادری از او پرستاری میکردم مثل معشوقه ای در کنارش می آرمیدم و مثل زن پاک و فداکاری رنجهایش را التیام میبخشیدم درست یکسال بعد اولین فرزند ما بدنیا آمد مادربزرگ سیروس با گریه و زاری از ما خواسته بود که سیروس را از او جدا نکنیم و تورج هم موافقت کرده بود بنابراین وقتی اولین فرزند ما که دختر خوشگلی بود به دنیا آمد تنهایی و سکوت هستی ما از بین رفت در تهران همه چیز همانطور که پیش بینی کرده بودیم اتفاق افتاد پدر وقتی از فرار من مطلع شد اول مادر را مفصلا کتک زد و بعد هم جلو همه فامیل گفته بود که ثری دیگر دختر من نیست و خوشبختانه در سال دوم غیبت من پسرعموی عزیز با یک زن بدکاره ازدواج کرده بود و مادر وسیله ای برای اعاده حیثیت من پیدا کرده بود من و مادرم هر هفته تلفنی با هم حرف میزدیم وقتی اولین بچه ما بدنیا آمد مادر به هزار زحمت موفق شده بود که از پدر اجازه سفر بگیرد و به اتفاق برادرم به اصفهان بیاید برادر شجاع و کوچولوی من هم هر هفته با من حرف میزد او حالا کلاس یازده بود و صدایش دو رگه و بسیار بلند قد شده بود و در مسابقات آموزشگاهها در رشته کشتی مقام مهمی بدست آورده بود.او یک هفته ای که پیش ما بود با تورج حسابی رفیق شده بود از پول توجیبی خود یک الله خریده بود و به گردن دخترمان که اسمش را بیاد دوست از دست رفته مان فریما گذاشته بودیم انداخت و با گردن شق و رق گفت:ثری!حالا من یک دایی واقعی شدم مگه نه؟...
    سرانجام در سومین سال زندگی زناشویی ماموریت تورج در اصفهان تمام شد و ما به تهران برگشتیم ظاهرا عکسهایی که از فریما گرفته و مرتبا فرستاده بودیم پدر را کمی نرم کرده بود در آخرین گفتگوی تلفنی مادرم با خوشحالی گفت:ثری!عکس فریما را روی طاقچه اتاق گذاشتم و از در بیرون رفتم و پشت در قایم شدم اگر چه پیر شدم ولی از بدجنسیهای جوونی هنوز توی من مونده پشت در قایم شدم و یکوقت دیدم که پدرت اطرافشو نگاه کرد و بعد رفت مدت خیلی زیادی مقابل عکس فریما ایستاد باور نمیکنی خودم دیدم که عکس فریما را بوسید و سرجایش گذاشت!...
    من از خوشحالی فریاد زدم:مادر الهی من فدات بشم بالاخره ما موفق شدیم...
    وقتی من و تورج به تهران آمدیم روز دوم به دیدن پدر رفتیم اول فریما را به اتاق پدر فرستادیم و خودمان از دور به تماشا ایستادیم پدر در لحظات اول گیج و منگ بود و داشت ما را بخشش خود مایوس میکرد اما بعد از جا بلند شد و فریما را در آغوش گرفت و من از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:پدر!و خودم را بداخل اتاق انداختم.
    پدر همانطور که دخترم را در آغوش داشت دستش را دور گردنم انداخت و مرا بخودش فشرد و در همین موقع بود که تورج وارد اتاق شد و پدر پیشانی او را هم بوسید من به طرف مادرم برگشتم و بطرفش دویدم ...من هر چه داشتم از مادر داشتم...
    سه سال دوری از تهران مرا از زری بکلی بیخبر گذاشته بود من منتظر بودم که زری هر هفته بخانه مادرم بیاید و از اینجا با هم صحبت کنیم اما او فقط در هفته اول بخانه ما آمده بود و وقتی از مادرم شنیده بود که من و تورج به اصفهان رفته ایم دیگر هرگز بخانه ما بازنگشته بود و من عطش دیدار زری میسوختم دلم میخواست او را هر چه زودتر ببینم و دوباره دور هم جمع شویم بدبختانه پیدا کردن خانه زری در جنوب شهر برایم امکان نداشت وقتی در اصفهان بودیم همیشه به تورج میگفتم به محض اینکه به تهران برگشتیم اولین شب جمعه به زیارت قبر فریما میرویم و تورج هم به من قول داده بود که حتما با من خواهد بود.
    ما روز شنبه به تهران برگشته بودیم.و روز پنجشنبه صبح بود که یاد فریما در سینه ام جوشید و از تورج خواستم به قلوش وفا کند ساعت 10 صبح بود که من و تورج و فریما سوار اتوموبیل تورج به گورستان رسیدیم ما یکدسته گل با خود برده بودیم تا بر گور دوست ناکاممان بگذاریم فضای گورستان نسبتا خالی بود اما از دور یک زن و مرد و یک بچه را دیدیم که در حوالی گور فریما ایستاده بودند من برای یک لحظه ایستادم هرگز دوست نداشتم با پدر و مادر یا فامیل فریما روبرو شوم تورج مرا به جلو هل داد:مگه کار بدی میکنیم؟برو جلو!...
    ده بیست متر مانده به گور فریما بود که زری را تشخیص دادم با همه قدرت و توانم فریاد زدم:زری!...
    زری بطرف من برگشت و او هم فریاد کشان بطرفم دوید:ثری؟...
    ما همدیگر را بغل کردیم و هر دو آنقدر گریستیم و لبخند زدیم آنقدر لبخند زدیم و گریستیم که بالاخره صدای تورج و یک مرد دیگر که کنار زری بود بلند شد...
    -چه خبرتونه!...یه کمی به فکر دوست ناکامتان باشید.من بطرف صدای مردی برگشتم که کنار تورج ایستاده بود و بمن لبخند میزد من او را نمیشناختم.زری به تورج سلام کرد...او مثل همیشه حرف میزد.
    -تورج جان! مخلصتم اول سلام بعدش اگه تو و احمد ما را تنها بگذارین که سه تفنگدارها با هم حرف بزنن خیلی خوشحال میشیم...
    من و زری کنار گور فریما نشستیم من دسته گلم را کنار دسته گلی که زری با خود آورده بود گذاشتم و بعد بهم نگاه کردیم زری مثل گذشته زیبا بود اما زیبایی او پر از غم بود در عمق چهره اش اندوهی خفیف موج میزد...
    -بیریخت شدم چاکرتم؟...
    -نه!من چطور؟...من حسابی پیر شدم بچه مو دیدی!...یه مادر دیگه هیچوقت یه دختر جوون نیس...
    -مخلص اون بچه ت هم هستیم!خاله ش باید بیاد و بخورتش!اسمشو چی گذاشتی؟
    -اسمشو بیاد فریما گذاشتم فریما!...
    زری آخرین قطره اشکی را که از خوشحالی دیدن من از چشمانش سرازیر بود پاک کرد و گفت:منم اسمشو گذاشتم پرویز...
    -خدای من!تو بالاخره اونو نگهداشتی؟...
    -آره!حالا تقریبا همسن و سال فریما دختر توس...
    -شاید هم یکروز با هم ازدواج کردن!
    زری سیگارش را آتش زد و پرسید:تو هنوز سیگار نمیکشی؟...
    -نه!ولی تو ازدواج کردی؟
    -آره!...بالاخره تسلیم شدم!
    -چه جوری؟
    -خیلی ساده ...یکروز دیدم بالاخره باید تصمیم خودمو بگیرم!یا خودمو و بچه رو بکشم یا این بچه را که یادگار اولین و آخرین عشقمه نیگرش دارم آنوقت یک چادر سرم انداختم و رفتم دم مغازه احمد آقا قصاب!...اون از دیدن من در مغازه داشت از خوشحالی پر در می آورد نزدیک بود با ساطور بزنه سه چهارم انگشتشو ببره گفتم میخوام باهات حرف بزنم!...فورا مغازه را به شاگردش سپرد و ما راه افتادیم من همه چیزو بهش گفتم قسم میخورم که همه چیزو درست و صحیح و آنطور که اتفاق افتاده بود برات شرح دادم و گفتم نمیخوام بچه را بندازم و میخوام بچه رو نیگهدارم!حالا اگه حاضره بچه مو قبول کنه و جوونمرد باشه زنش میشم!...
    خوب طفلکی شوکه شده بود اول فکر میکردم توی صورتم تف میندازه اما من اشتباه کرده بودم علیرغم شغل و حرفه ش که خشن و وحشتناکه یه جوونمرد واقعی بود کلاشو برداشت و گفت:قبوله!...مرد میگه همه چیز قبوله .منهم گفتم!زن میگه همه چیز قبوله!اون گفت:مرد قول مردونه میده که هیچوقت این چیزایی که شنیده به زبون نیاره و اصلا فراموشش بکنه.منم گفتم:زن میگه قول میدم که تا آخر عمر برات زن وفادار بشم!و بعدش با هم عروسی کردیم پدر و مادرم خیال میکنن که پرویز پسر احمد آقاست.
    زری بمن نگاه کرد تا عقیده مرا بداند و من پرسیدم
    -تو دیگه به مدرسه ترتیب معلم نرفتی؟...
    -نه!...احمد آقا پیش خودش فکر کرد که من شغلشو دوست ندارم و حالا خودش یک شرکت توزیع گوشت داره خیلی هم کار و بارش سکه س توی یکی از خیابونای شمال شهر خونه گرفته پارسال هم من و هم پرویز رو برد اروپا و یک بنز شیک خریده قرار همین روزهام برم رانندگی یاد بگیرم..
    ناگهان این سوال برایم پیش آمد...
    -زری!تو از زندگی راضی هستی؟...
    زری چشمهایش را رویهم گذاشت چهره اش در پرتو آفتاب پریده رنگ زمستانی به الهه های افسانه ای یونان باستان میرفت زنی با موهای مشکی پوست قهوه ای یک جفت چشم آهو وش لبهایی که از زیبایی بی نقص بود و دندانهای یک نواختی که مثل چراغ برق میزد.زری دستم را محکم در دستش گرفته بود و چشمانش اندک اندک از گریستن می ایستاد...
    -ببین ثری!...من دختر یک نجار فقیرم پدرم خیلی تلاش کرد شاید منو به یه جایی برسونه شاید هم حق داشته باشه تصادفا دخترش جز ثروت و پول همه اسباب بزرگی را داشت یک جواهر درخشان بود که تصادفا قاطی اشیاه بنجل شده بود در اولین لحظه هم یک خریدار بسیار ثروتمند این جواهر اصل را از بدل تشخیص داد آنرا بدست گرفت تحسینش کرد بر سینه و لبها فشرد اما چه فایده؟از دیدگاه آنها جواهر هم مثل آدمها مثل سگهای زینتی مثل اسبهای مسابقه باید یک نسب نامه داشته باشد اصل و نسبتش معلوم باشه در حالیکه من نسب نامه ای نداشتم بنابراین بعد از استعمال منو دور انداختن!همین!
    سر و صدای اعتراض آمیز تورج و احمد ما را از دنیای خودمان بیرون کشید..
    تورج با صمیمیت مخصوصی گفت:زری!مرد خوبی گیرت اومده!امیدوارم گاهی به دیدن ما بیایین!پرویز را هم با خودتون بیارین اون باید خاله شو ببینه!..
    من از اینهمه صمیمیت مخصوصی که تورج در کنار زندگیم میریخت مثل همیشه به هیجان آمدم و دستش را فشردم...
    احمد گفت:اگر بچه ما را قابل بدونین!..
    زری مرا نگاه میکرد اما پیدا بود که در افکار تیره و دردناک خود اسیر بود او به زندگی فکر میکرد زندگی که با او سخت بازی کرده بود زندگی که با هر کدام از ما سه نفر بازی کرده بود وقتی از هم جدا میشدیم هزار بار قربان صدقه هم رفتیم برای آینده و رفت و آمدهای خانوادگی نقشه ها کشیدیم و او لبخند زنان گفت:اگر به دیدنم نیای نگران نیستم چون هر شب جمعه سرخاک فریما همدیگر را میبینیم.راستی چند وقت پیش جاوید را دیدم شانه به شانه دختری راه میرفت!...خوب دیگه زندگی است مخلصتم!...
    در بازگشت بخانه به اتاقم رفتم دفترچه ام را برداشتم مدتی ساکت و آرام بودم چهره خودم چهره صاف و روشن فریما چهره برنزه و قهوه ای زری که درکلاس مدرسه یک لحظه از جلو چشمانم دور نمیشدند خودمان را میدیدم که با شیطنت مخصوصی دست هم را گرفته بودیم و میخواندیم:معلم ریاضیات!هری!
    -معلم فیزیک و شیمی!هری
    -معلم ادبیات!...فداش بشیم ما ...فداش بشیم ما...
    و حالا بر سر ما چه آمده بود؟...فریما در جستجوی یک خوشبختی به ابدیت و مرگ پیوسته بود زری دوباره به طبقه و زندگی خودش برگشته بود و من از سه سال موفق شده بودم تا به قلب خانواده ام برگردم...گاهی فکر میکنم زندگی یک پل است یک پل بین تولد و ابدیت...در برابر دیار ناشناخته قبل از تولد و دنیای نامفهوم و تاریک مرگ همه هستی زندگی قابل لمس ما آدمها.تنها یک لحظه است برای یک لحظه روی پل زندگی قرار میگیریم بازی میکنیم و میخندیم شیطنت میکنیم عاشق میشویم شکست میخوریم پیروز میشویم و بعد بچه ای در دامانمان مینشیند و سرانجام پیر و خمیده با کولباری از آرزوهای فروکوفته از پل میگذریم و در ابدیت محو میشویم...از پشت سرمان از دیار قبل از تولد هیچ نمیدانیم در آنسوی پل هم همه چیز در ابر و مه پیچیده شده تنها چیزی که میبینیم همین پل است...افسوس که هرگز بما اجازه نمیدهند دوباره پل را طی کنیم...هرگز...

    پایان

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/