-ما نمیدونیم چی پیش میاد!...هر چی فکر میکنیم به کوچه بن بست میرسیم...پدر و مادر پرویز یکطرف قضیه ن خود پرویز هم میدونه که اونا با ازدواج من و پرویز حتما مخالفت میکنن مخصوصا که چند روز پیش بابای پرویز صحبت از دختری کرد که پدرش سناتوره!...
فریما ناگهان روی پشت دستش کوبید:خدای من شمیلا رو میگی؟...
زری که از شنیدن این نام دچار خشم و حسادت شده بود با عجله پرسید:تو اونو میشناسیش؟...چه شکلیه؟...خوشگله؟...
-خوشگل چه عرض کنم دو مرتبه تاحالا دماغشو تو اروپا عمل کرده شاید یه چیزی بشه اما تا بخواهی چی چی میگن...لونده!...خدا به دادت برسه زری!...
زری نفس راحتی کشید برای او که تنها قلبش را تقدیم عشق کرده بود ثروت و قدرت و نفوذ خانواده با خصوصیات اخلاقی شمیلا مطرح نبود او فقط به مقایسه خوشگلی امیدوار بود چون این تنها امتیاز زری در هر مبارزه ای بود که زندگی به او تحمیل میکرد من پرسیدم:پدر و مادر تو چی زری؟...
اونا که بدشون نمیاد یه داماد مهندس داشته باشن؟
زری که دستش را بزیر چانه ستون کرد و گفت:بدبختی اینه که اونا هم مخالفن!...
فریما با عصبانیت گفت:به حق چیزهای نشنیده چطور با دامادی مثل پرویز مخالفن.
فریما در حقیقت میخواست بگوید بسیاری از خانواده های فقیر چنین وضعی را از دل و جان میپذیرند.
زری سر تکان داد و گفت:کاش اونا هم مثل خیلی از خانواده های فقیر فکر میکردن بدبختانه درست عکس اونا هستن.
-یعنی چی میگن؟...
-پدرم میگه کبوتر با کبوتر باز با باز!...
-مگه تو جریان پرویزو گفتی؟...
-نه!...میترسم جنجال بشه!یه قصه ساختم ببینم اونا چی میگن!...
من پرسیدم:پرویز چه راه حلی پیشنهاد میکنه؟...
-اون میگه هر طور شده بابا مامان رو راضی میکنه.
فریما با ناامیدی مخصوصی گفت:اگه من خاله و شوهرخاله مو میشناسم اونا محاله!...
فریما خودش هم فهمید که بیرحمانه حقیقتی را بیان کرده و من منتظر عکس العمل زری شدم زری در حالیکه سعی میکرد بغضش را فرو بخورد گفت:بالاخره ما هم خدایی داریم مخلصتم!...
دلم میخواست منهم حرفی میزدم اگر تا یکهفته پیش چنین مشکلی مطرح میشد من مایوسانه همه راههای نجات را میبستم اما حالا وضع فرق میکرد حالا من عاشق بودم و نیروی جادویی عشق در تمام رگهای من میچرخید و جوش و خروش عجیبی در من تولید میکرد با همه هیجان یک خطیب گفتم:زری!...عزیز دلم نگران نباش!عشق خودش توی رگهای من مثل مواد مذاب میجوشه و بالا و پایین میره در خون تو و پرویز هم هس خیالت راحت باشه...اگه من جای پرویز باشم دست تو را میگیرم و میرم محضر و با هم ازدواج میکنیم و بعد هم فامیل را دعوت میکنیم و میگیم به کلبه عشق ما خوش اومدین...
فریما پرسید:اگه نیومدن!...
-آبروی خودشونو بردن!...پرویز و زری دنبال خوشبختی هستن و خوشبختی خودشونو به چنگ آوردن بقیه سیاهی لشکرن!....و خیلی از فیلمها سیاهی لشکر ندارند...
زری نگاهی از سر حق شناسی بمن انداخت و گفت:راست میگی مخلصتم!منهم خیال دارم همین امشب موضوع را به پدر و مادرم بگم!...حداقل فایده ش اینه که دیگه احمد قصابو مرتبا دعوت نمیکنن و ازش گوشت تعارفی قبول نمیکنن!...
منکه کاملا هیجان زده بودم خطاب به فریما گفتم:فریما!...تو هم به عقیده من با جاوید حرف بزن اگه اون حاضر به ازدواج باشه موضوع را به پدر و مادرت بگو!...
در آن لحظه انگار که هر سه نیروی تازه ای یافته بودیم از زیر ابرهای سیاه و غلیظ آسمان زندگی بیرون خزیده بودیم و در چمنزارهای وسیع و سبز و زیر نور خورشید قدم میزدیم.کلام حماسه گون من که از منبع لایزال عشق جوانی سرچشمه میگرفت هر سه ما را چنان به هیجان اورده بود که خود را سوار بر امواج خروشان دریا میدیدم و از آن بلندیهای امواج تنها یک ساحل سبز و خرم پیش رویمان گسترده بود که هر لحظه به آن نزدیکتر میشدیم ساحلی که پر از درختان بلند نخل زیتون و آبشارهای شاعرانه بود.
وقتی از رستوران بیرون آمدیم همه چیز در چشمان جوان ما سبز بود زمین سخت و سیاه زیر پای ما هم نرم و منعطف بنظر میامد هر سه میخندیدیم و عشق چشمان ما را از شعله های جهنده انباشه بود.
کنار پنجره نشسته بودم و از آنجا مردمی را که در کوچه حرکت میکردند تماشا میکردم.زنان خانه دار با چادرهایی که بخود پیچیده بودند.مردان دستفروش که با اصرار میخواستند طناب پلاستیکی یا تله موش به همسایگان من بفروشند بچه هایی که در کنار جوی اب نشسته بودند و مدام تف بر روی آب می انداختند و گاهی دستها را به سر شانه های هم قلاب میکردند و کشتی میگرفتند از خودم میپرسیدم این مردم هم مانند من به عشق فکر میکندد یا اصلا چیزی که به فکرشان نمیرسد عشق است؟...بدون شک من یک همدرد در کوچه مان داشتم او دختر لاغر و ریزه نقشی بود که عاشق پسر خواربار فروش محله بنظر میرسید.هر وقت من به کنار پنجره می آمدم او عازم خواربار فروشی بود میتوانستم قسم بخورم که او روزی بیشتر از بیست مرتبه به هوای خرید یک بسته آدامس یک سنجاق سر یک شانه پلاستیکی وارد و خارج از مغازه میشد آنروزها که تازه متوجه روابط این دختره ریزه نقش و پسرخواربار فروش محله شده بودم از خودم میپرسیدم این دختر از آن پسر چه میخواهد؟اگر قصد ازدواج با او دارد خوب روزی یکبار برود و پسرک را ببیند اما حالا به خودم میگویم که من جای این دختر همسایه بودم و پسرک خواربار فروش هم تورج من برای یک لحظه هم خواربار فروشی را ترک نمیکردم دلم مدام هوای دیدن مرد آینده زندگی ام را داشت حتی یک لحظه هم از فکر و خیال او خارج نمیشدم گاهی وحشتزده حس میکردم موضوع کنکور و درس را هم به کلی فراموش کرده ام انسان موجود پیچیده عجیبی است کمتر از یکماه پیش من بخاطر اینکه بتوانم راه خود را به دانشگاه بگشایم با پدرم سخت جنگیده بودم و پدرم مرا به قصد کشت زده بود و منهم حاضر بودم یک چشم و یک دستم را زد و خورد با پدر از دست بدهم و به دانشگاه بروم اما امروز دختر عاشق و شوریده ای هستم که حاضرم با اولین اشاره تورج بله بگویم و بعنوان کدبانو روانه خانه او شوم.زنان بیشتر از مردان همیشه عشق و علاقه به جنس مخالف را جدی میگیرند.زن وقتی مردش را پیدا کرد نه تنها حاضر است از هدفهای اصلی خود بگذرد بلکه از بسیاری مزایا چشم میپوشد زیرا هر موفقیت اجتماعی و از این دست هرگز برای زن نمیتواند جدی تر از تصاحب یک و مرد و یک عاشقی واقعی باشد مرد هدف زن است اما زن همه هدف مرد نیست البته هر زنی در آن سنین من هرگز نمیتواند به چنین نتیجه ای برسد آنروزها هر چه من در دل داشتم در سینه و دل تورج هم کار میگذاشتم با وجود این تورج هم روزبروز پر شورتر میشد هر وقت با من قرار بیرون میگذاشت و با هم به رستورانی میرفتیم او پشت سر هم تنهایم میگذاشت و با هم به رستورانی میرفتیم او پشت سر هم تنهایم میگذاشت و تازه فهمیده بودم آنروزها بخاطر انجام چه کارهایی دست شستن را بهانه میکرد و تنهایم میگذاشت.
غرق در افکارم بودم که دختر همسایه با لبخندی که تمام صورتش را گرفته بود از در مغازه خواربار فروشی بیرون آمد آنقدر خوشحال بود که زمین را نگاه نمیکرد و سرش را آنقدر بالا گرفته بود که مرا دید بی اختیار مثل دو تا آدمی که راز مخفی سربه مهری با هم دارند برویش لبخندی زدم که بله واردم و او که عاشق همدردی یافته بود برایم دست تکان داد و سلام کرد ما تا آنروز هرگز به همدیگر سلام نداده بودیم اما حالا طوری سلام کردیم که گویی سالهاست دوست جون در جونی هستیم سرم را پایین آوردم نگاهی به اطراف کردم تا ببینم کسی صدای ما را میشنود و همینکه مطمئن شدم گفتم:خیلی دوستش داری؟...
دختر همسایه چادرش را کنار زد و عکس پسرک خوار و بار فروش که تو سینه بندش گذاشته بود بمن نشان داد و منهم با هیجان گفتم:انشالله بهم میرسین.
او چنان به هیجان آمده بود که چشمانش فورا پر از اشک شد و گفت:شما هم همینطور!...
مادر صدایم کرد:ثری!...با کی حرف میزنی؟....
من با تکان دادن دست با دخترک عاشق خداحافظی کردم و بطرف مادرم که راهرو را جار میزد دویدم.
-چیه مادر!...فدای تو مادر!...آخه چقدر زحمت میکشی تو؟...چرا پدر یک نفرو نمیاره که بتو کمک کنه؟...
مادرم از جارو کردن ایستاد بمن بر بر نگاه کرد و پرسید:پس شماها چی هستین؟...بزرگتون کردم که چی؟
دو سه بوسه آبدار روی گونه مادرم چسباندم:دختر فدای مادر بشه...باز هم که از مرد عزیزت طرفداری کردی؟...
-پس چی!یک موی اونو با دنیا عوض نمیکنم!...
این حرفها را مادرم ده سال پیش هم میزد دو ماه پیش هم میزد و من حیرت زده از خودم سوال میکردم چطور مادر بیچاره من میتواند پدر خشن و سرد مزاج مرا دوست داشته باشد اما حالا دیگر چنین سوالی در ذهن من هرگز مطرح نمیشد چون اگر تورج من از پردم هم خشن تر میشد باز هم نمیتوانستم دوستش نداشته باشم:مادر!مادر!بگذار من جارو بزنم!...
مارد با چوب جارو به پشتم کوبید و گفت:برو برو!...خودتو لوس نکن هنوز صد برابر شماها میتونم کار بکنم...مگه تو نمیخواهی بری پیش اون...
مادر هیچوقت اسم تورج را بر زبان نمیارود چند بار میخواستم مادر را بغل بزنم و بگویم:مادر!...چرا اسم قشنگ عزیز مرا بر زبان نمیاوری؟...و عجیب است که منهم خجالت میکشیدم چنین سوالی را مطرح کنم.
او همیشه از تورج من با ضمیر سوم شخص حرف میزد گاهی هنگام حرف زدن از سوم شخص چهره اش به طرز عجیبی شکفته میشد و زمانی هم نگرانی آشکارا را از چشمانش میخواندم در جواب مادر از سر بدجنسی پرسیدم:سوم شخصو میگی؟...
-برو دختر بی حیا باز سربسرم گذاشتی!...
حالا منهم دیگر نام تورج را در خانه سوم شخص گذاشته بودم مامان سوم شخص زنگ نزد؟...مامان سوم شخص با تو تلفنی حرف نزد؟...مامان تو را خدا بگو سوم شخص بتو چه گفت؟دلم میخواد کلمه به کلمه برام تعریف کنی..
آنروز مادر قبول کرده بود که باز هم به دیدار سوم شخص بروم ولی همیشه هم قبل از اعلام موافقتش بمن نصیحت میکرد:دخترم!یادت باشه که توی خونواده ما هیچکس ننگی بالا نیاورده!...و من او را تنگ در آغوش میفشردم و میگفتم:چشم مادر!...بهت قول میدم مادر!...
آنوقت مادر بزور مرا از خودش دور میکرد و میگفت:برو!...برو!...خفه ام کردی!چقدر چلپ چلپ میکنی!...
خودم را برای دیدن تورج جلو میز توالت رساندم.مقابل آیینه نشستم و بخودم خیره شدم موهایم بلندتر شده بود کمی چاقتر بنظر میرسیدم ترسیدم که تبدیل به دختر چاقی شوم و بالافاصله از جا بلند شوم چرخی زدم ببینم اندامم چاق نشده باشه هیچوقت اینقدر با ترس و دلهره به اندام خودم نگاه نکرده بودم خوشبختانه نگرانیم بیجا بود بعد به چهره خودم خیره شدم من دختر خوشگلی نبودم اما دختر زشتی هم نبودم فریما معتقد بود که اگر من موهای زائد صورتم را بردارم و خومد را به دست ارایشگر متخصصی بسپارم تبدیل به دختر خوشگلی میشوم برای اولین بار روژ لب مادرم را برداشتم و آنرا به لبهایم مالیدم ولی آنقدر خجالت کشیدم که بلافاصله آنرا با پشت دست از روی لبهایم پاک کردم و دوباره به تماشای خودم نشستم دلم میخواست تمام هستی ام را میدادم و از زبان تورج میشنیدم که چرا مرا پسندیده است؟...مادرم که معلوم بود دزدانه تمام عملیات مرا زیر نظر دارد در آستانه در ایستاد و گفت:چرا ماتت برده دختر؟...خط چشم یادت نره...و به سرعت از جلو در رد شد...
خدای من دلم میخواست بروم و بپای مادرم بیفتم و پاهای چاق و کوتاهش را غرق بوسه کنم او چقدر متوجه من بود خدا میداند چقدر بخودش شهامت داده بود که به دخترش بگوید اگر خط چشم بکشی خوشگلتر میشوی از ته دل گفتم:چشم مادر!...از راهنمایی بزرگوارانه عزیز دلم متشکرم.
براستی مادرم راست میگفت من با کشیدن خط چشم بکلی تغییر کرده بودم.نمیدانم در کتاب خوانده بودم که اگر زنی یک جفت چشم خوشگل داشته باشد دیگر به چیز دیگری احتیاج ندارد چشمان من حقیقتا خوشگل شده بود و وقتی مادرم را مقابلم متوقف کردم پرسیدم:خوب شد؟..
مادرم حرفی نزد اما از خوشحالی مرا بوسید.
من و تورج همدیگر را در انتهای غروب یافتیم آفتاب از روی کاکلی کوههای البرز میپرید و تهران یکروز گرم دیگری را پشت سر میگذاشت ما از اتوبان کرج که به تازگی کشیده شده بود حرکت میکردیم تپه های خاکستری با دهان خاکی خود بما سلام میگفتند نهالهای سبز رنگ تازه ای که روی گرده تپه ها نشانده بودند مثل آدمهای کوتوله و فلج بنظر میرسیدند از رادیو اتوموبیل موسیقی آرامی پخش میشد و من حس میکردم قلبم از موسیقی نشئه انگیزی متورم شده است بسوی تورج برگشتم دستهای استخوانی او خیلی راحت دور فرمان مشکلی اتوموبیل پیچیده بود دو سه حلقه از موهایش روی پیشانی با دستهای باد بازی میکر که نسبت به سایر اعضا چهره اش اندکی گوشت آلود بود بطرز قشنگی رویهم افتاده بود تورج که روبرو را تماشا میکرد بی آنکه چهره اش را برگرداند گفت:پشیمون شدی؟...
-از چی عزیزم؟...
-از انتخاب یک پیرمرد!...
دستم را روی دستش فشردم و گفتم:من همیشه دلم میخواست مردی را انتخاب کنم که صورتش پخته باشد و حالا هم داشتم دنبال یکی دو تا چین روی پیشانی تو میگشتم که خیالم کاملا راحت باشد با مرد پخته ای آشنا شده ام...
-پیدا کردی؟...
-بله!...مطمئن بودم که آنها را پیدا میکنم چون صورت صاف بچه گانه را هیچوقت دوست نداشتم...
تورج بطرفم چرخید نگاه پر از مهرش را که برق قشنگی داشت به چهره ام دوخت و گفت:دلم میخواست بدونی که تو چه جور زندگی خسته و مرده منو دوباره زنده کردی و بمن برگردوندی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)