صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 28

موضوع: یک لحظه روی پل | ر.اعتمادی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تا آنموقع هیچ پسری دستمو نگرفته بود و خیال میکردم همه دستها چه دست مرد و چه دست زن یکجورن و از یک ماده ساخته شدن!اگه معلم طبیعی اجازه بده دوباره سر کلاسش بشینم در بحث یاخته و سلولهای انسانی حتما بلند میشم و یک تقسیم بندی جدید مطرح میکنم.همشاگردیهای عزیز!ما دو نوع یاخته داریم!یاخته مرد و یاخته زن!اگر چه از نظر ظاهری و زیست شناسی هر دو کاملا یک شکل و یک جور هستند و هیچ تفاوتی بین آنها وجود نداره اما در باطن امر کاملا با هم متفاوتند اگر باور نمیکنید بگذارید یاخته های دست یک مرد یاخته های دست شما را لمس بکنند انوقت میفهمید که چه جور حرارتی توی یاخته های شما میریزه که مثل سیل در یک لحظه تموم وجودتون را پر میکنه!
    من بشدت از این جمله پردازی مکتشفانه زری خندیدم.
    -بس کن زری!...عقاید انقلابیتو برای عمه جونت بگو ببینم کارتون به کجا کشید.
    زری چشمانش را حالا به دو خورشید داغ و قرمز تبدیل شده بود بهم گذاشت و ادامه داد:نمیدونم چه جور باید برات توضیح بدم.قضیه خیلی پیچیده و بغرنجه!ما سوار اتوموبیل اسپرت پرویز حرکت میکردیم.دست من دردست پرویز میسوخت.نمیدانم او چه جور بلد بود با یکدست رانندگی بکنه و با یکدست احساسات عاشقانه شو بروز بده و ضمنا خلوت ترین خیابانهای شمیران را هم پیدا بکنه!...هر دو میخندیدیم.هر دو از ته دل میخندیدیم من خوشبختی را همانطور که در کتابها نوشته شده حس میکردم پرویز ناگهان مرا بوسید این اولین بوسه ای بود که یک مرد جوان روی لبهای من میگذاشت.اول وحشت کردم و خودم را کنار کشیدم.به پرویز گفتم ما نباید مرتکب گناه بشیم!...پرویز جواب داد:زری من و تو از این لحظه مال هم هستیم!هیچ قدرتی نمیتونه ما را از هم جدا بکنه من ناگهان به گریه افتادم و گفتم تو هیچی از من نمیدونی!تو یه مهندسی و از خونواده خیلی معروف!خیال میکنم فقط یک چرخ اتوموبیلت زندگی همه خواهر برادرای منو بخره!ما از خونواده فقیری هستیم.من خجالت میکشم بتو بگم که تا دیروز قدم به رستوران شیکی مثل رستوران هتل هیلتون نگذاشته بودم.من نمیدونم وقت معرفی خانمها به اقایان باید چه جوری رفتار بکنم من حتی اسم بسیاری از غذاها رو نمیدونم و مایه سرشکستگی تو هستم .پرویز اول ساکت بود و بربر تماشا میکرد و بعد ناگهان منو بغل زد و با تموم قدرت منو به سینه فشرد و گفت عزیزم اصلا مهم نیست خودم واردت میکنم!اساس ارتباط یک زن و مرد فقط عشقه!اگر ما دو تا عاشق همدیگه باشیم این فاصله ها احمقونه ترین چیزهایی که تو دنیا وجود داره فقط به من بگو منو دوست داری یا نه؟...من بی اختیار در میان حرفهای زری دویدم و گفتم:تو چی گفتی زری؟...
    زری روی بستر من جابجا شد.نگاهش که حالا به نشانه تفکر گرد شده بود بمن دوخت و بعد سرش را پایین انداخت زبانش دوباره بکار افتاد.
    -میدونی ثری!...من میدونم تو چی فکر میکنی!حتی میدونم چی میخوای به من بگی!...تو میخوای بگی که دنیای من و پرویز خیلی از هم فاصله داره مثل فاصله ستاره های آسمون!باشه!قبول میکنم اما توی آسمون هم گاهی یه ستاره ناگهانی از جای خودش در میره و می افته تو بغل یه ستاره دیگه!...
    ولی زری جون اینجور ستاره های یاغی توی نیمه راه میسوزن!...
    -خوب چه عیبی داره!...برای رسیدن به مقصود آدم قربانی شه مگه پروانه ها بخاطر نور شمع خودشونو به کشتن نمیدن؟...من پرویز رو دوست دارم و هیچوقت حاضر نیستم اونو از دست بدم...
    میخواستم باز هم حرف زری را قطع کنم من خیلی حرفها داشتم که باید به او میزدم اما نگاه مخصوص زری طوری بود که ساکت شدم.
    زری با نگاهش التماس کنان از من میخواست عشقی که در قلبش متولد شده با حرفهای یاس الود خراب نکنم.
    -بسیار خوب زری!...من معنی حرفهای تو را میفهمم!تو میتونی عاشق پرویز باشی میتونی دلتو به این عشق خوش کنی اما اگه یه روز پرویز گذاشت و رفت حق نداری خودتو تنبیه کنی!...
    زری انگار که از من جواز ورود به بهشت را گرفته باشد سرم را بغل کرد و گونه هایم را بوسید.
    -فدات بشم!چاکترم!مخلصتم!بذار ما هم چند روزی عاشق بشیم مثل اونا زندگی کنیم تازه من فداکارتر از اون هستم که پرویز فکرشو بکنه!فقط یه ذره محبت منو اسیر میکنه در این لحظه زری از هیجان عشق میسوخت حس میکردم پوست قهوه ای چهره اش برنگ بنفشه های قهوه ای رنگ در لطافت بهار در تمامی اندامش جاری شده است او زودتر از من و فریما عاشق شده بود آنچنانکه حاضر بود با یک اشاره پرویز خودش را در پای الهه عشق قربانی کند...
    -ببین ثری من حقیقتو میگم!...یعنی الان اگر یکنفر از من بپرسه یا جون تو را باید بگیرم یا پرویز من داوطلبانه جون خودمو تسلیم میکنم!...تازه من خیلی امیدوارم من میتونم برای پرویز مهربانترین و وفادارترین و خدمتگزارترین زن دنیا باشم مگر یک مرد غیر این سه چیزی که گفتم از زنش چی میخواد!حالا خواهی دید که عشق بر همه چیز حتی اختلاف زندگی دو تا خانواده هم پیروز میشه.
    من دست زری را گرفتم و فشردم شاید هم من زیادی بدبین بودم در قصه های عاشقانه همیشه عشاق گرفتاریهای زیادی دارند که به نیروی حیات بخش عشق یکی پس از دیگری برطرف میشه مگر فیلمهای سینمایی غیر ازاین نشان میدهند شاید هم آنها زوجهای خوبی میشدند یک زوج برای زندگی قرن بیستم که عکسهایشان بعدها بعنوان زوج نمونه زینت بخش صفحات مطبوعات خواهد شد.
    صدای زنگ در خانه و بعد هم صدای فریما که با مادرم سلام علیک میکرد هر دو ما را از دنیای خیالات بیرون کشید زری برای اینکه مژده عاشق شدن خودش را به فریما بدهد فریاد کنان به استقبالش رفت!
    -چاکرتم به من عاشق بیچاره تبریک نمیگی!...
    فریما ایستاد و خیره خیره به زری و بعد به من نگاه کرد و من گفتم:بسه!بسه دیگه خودتو به کوچه علی چپ نزن!...تو که از جیک و بوک پرویز خبر داری!..
    فریما از خوشحالی فریاد زد:خدای من!...تو پرویز؟!...بالاخره این پسر دایی بدجنس من همکلاسیمو قر زد؟...خوش بحالت من بیچاره را بگو که دیشب یک کشیده محکم توی گوش مهندس خروس خوابوندم!...
    هر دو با هیجان پرسیدیم:کشیده؟...
    -بله یک کشیده جانانه!...
    هر سه ناگهان دستها رادر هم حلقه کردیم و بیاد دوران مدرسه شروع به رقصیدن و خواندن کردیم.
    -معلم جبر.
    -هری.
    -معلم مثلثات
    -هری
    -معلم ادبیات
    -فداش بشیم ما!...فداش بشیم ما!...
    ما هنوز دختران کوچولویی بودیم دختران نوزده ساله ترد و شکننده خام ومثل آب جویبارهای کوهستانی صاف و زلال و میتوانستیم هر لحظه بخواهیم ادای بچه ها را در آوریم عمو زنجیر باف بازی کنیم اتل متل توتوله آفتاب مهتاب...و خودمان را از این نشانه های گرفتاری جامعه متعفن بزرگترها خلاص کنیم زری همانطور که با دستهای بلندش من و فریما را بغل زده بود فریاد کشید:موزیک!...رامشگران بنوازند!...زری شاسی بلند میخواد یه بابا کرم تمیز بیاد!
    بچه ها محله جنوبی شهر از سر عصبانیت ناشی از تسلیم ناپذیری زری هر روز لقب تازه ای به او میدادند بجرات میتوانم بگویم که بچه های جنوب شهر استاد واگذاری القاب گوناگون هستند زن ومرد کوچک و بزرگ برای خودشان لقب دارند اما هر قدر بطرف شمال شهر بروی از این لقبها کمتر بگوش تو میخورد.فریما پرسید:هی!...این لقب تازه س زری؟...
    -آره بعد از زری دست قشنگه زری آلاگارسونی و خیلی چیزهای دیگه دیروز همینکه از جلو مغازه خواربار فروشی رد شدم یکی از بچه های محل رفیقشو صدا زد و گفت:بیا شاسی بلندو ببین!روزبروز پرواتر میشه.ای روزگار نمیشه مادرمونو بفرستیم خواستگاری و بگیم محمود سیاه هم دل داره!بخدا قلوه داره!...
    هر سه خندیدیم من یاد پسری افتادم که یک روز در اتوبوس جلو چشم گرد شده همه مسافرین شماره تلفنشو توی جیب روپوشم گذاشت اسم او هم محمود بود.
    فریما هم این موضوع در خاطرش بود..
    -خدای من!اون پسره هم که بزور شماره تلفنشو چپوند توی جیب روپوشت اسمش محمود بود مگه نه؟...
    -آره خیلی پررو بود خیال میکرد چون باشگاه میره و بازوهایش کلفته ازش میترسم منهم خیلی خونسرد شماره تلفنشو از جیب روپوشم در آوردم و اول کاری که کردم شماره تلفنو با صدای بلند برای مسافرین هاج و واج شده خوندم و بعد هم آنرا ریز ریز کردم و چپوندم تو جیب کتش!...مسافرا غش غش خندیدند و طرف هم دمشو گذاشت روی کولش و تو اون ایستگاه پیاده شد!...
    خاطرات مدرسه زنده میشد و هیچ لذتی بالاتر از زنده کردن این خاطرات نیست فریما گفت:اون یارو پسر که خودشو ژیگول میکرد و بغل کیوسک تلفن منتظرمون میشد و تا آخر هم نفهمیدیم کدوم یکی از ما سه تا رو میخواد یادتونه؟...بیچاره مثل اینکه فقط یک کراوات داشت آخه کراواتش خیلی غمگین بود یه جور قهوه ای باریک و آنقدر گره شو سفت میکشید که آدم خیال میکرد داره خودشو با گره کراوات دار میزنه...
    زری به میان حرفش دوید:راستی اون حالا کجاست؟دو سال پیش بود مگه نه؟...مثل چارلی چاپلین غمگین و خنده دار بود!...شما فکر میکنین اگه بدونه الانه ما از اون حرف میزنیم چی میگه؟...
    من گفتم شاید هم اصلا مرد غمگین خودشو تا حالا بخاطر عشق یه دختر دیگه و با کراواتش دار زده باشه!...
    فریما ضربه ای به کمرم زد و گفت:ثری!...تو را خدا نفوس بد نزن!...دلم براش میسوزه!...بخدا اگه پیداش بشه زنش میشم و صبحها خودم گره کراواتشو میزنم که اونجوری احساس نفس تنگی نکنه!...اصلا اسمش چی بود؟...
    زری گفت:راستی!هیچوقت نفهمیدیم اسمش چی بود؟...چکاره بود آن موقعها بیست و دو سه ساله بود حالا لابد 25 سالشه!...
    من گفتم:حاضرین براش اسم بگذاریم!...مگه چی عیبی داره که ما براش اسم بگذاریم بالاخره یکی از همین اسمایی داره که همه دارن!...
    فریما احساساتی بلافاصله مداخله کرد:صبر کنین ببینم!...من داوطلب ازدواج با مرد غمگین هستم شما میخواین براش اسم بگذارین...زری بطرف گرام رفت تا صفحه مورد علاقه ش را بگذارد و در همانحال گفت:اسمشو بگذارین سلمان!...
    من و فریما هر دو با تعجب پرسیدیم:چرا سلمان؟...این دیگه چه جور اسمیه!...
    -برای اینکه جلو خونه ما هم یه آب آلو فروش غمگین بود که بهش میگفتن سلمان!...همیشه نگاهش پر از التماس بود میگفتن زنش بهش خیانت کرده و با یه کفاش دوره گرد فرار کرده و رفته بیچاره همه زندگیش یه سینی بود و چند تا لیوان و یک سطل که آلوها را شبها توش میخیسوند و صبحها میفروخت!همسایه ها میگفتن آب الو فروشی بهانه س !میخواد اینجوری زنشو پیدا بکنه و بکشه!...منهم ازش میترسیدم و هم دلم برای اون چشمها و صدای غمگینش میسوخت.اون یه جور غمگین صدا میزد!صفرا بره اب الو!..
    من پرسیدم:بالاخره زنشو پیدا کرد و کشت یا نه؟...
    زری یه نگاه مخصوصی انداخت:تو دلت میخواست زنشو میکشت؟...شاید زنش هم بیگناه بود مثلا سلمان چه میدونم مرد نبود!...
    فریما که همیشه صحبت از زندگی مردم جنوب شهر برایش هیجان انگیز بود گفت:زری!...تو هم دهنت بی چاک و بسته!...سلمان بیچاره را به چه گناهی که متهم نمیکنی!...اما من مطمئنم که سلمان غمگین من یه مرد بود فقط عیبش این بود که همیشه شلوارش کوتاه بود جورابهای نخیش توی چشم میخورد و گره کراواتش رو خیلی سفت میکشید وگرنه قربونش برم هیچ عیبی نداشت...
    رنگ اطوار برانگیز بابا کرم که در فضای اتاق طنین انداخت به مکالمه ما درباره سلمان غمگین فریما پایان داد.زری بطرف ما برگشت دو دستش را بهم زد و بعد بطرفین گشود کمرش را بطرز زیبایی و در کمال آرامش که خاص آهنگ بابا کرم است روی باسن چرخانید و سرش را پایین انداخت تا موهای بلند و مخملی او تمام چهره اش را بپوشاند...زری وقتی میرقصید چنان در خود غرق میشد که انگار هیچکس را در این دنیای بزرگ نمیشناسد هیچ کس!...تنهای تنهاست یک مخلوق تنها و سرگشته در یک سرزمین خاموش و بدون سکنه رقص او یک نیایش تلخ در پیشگاه خالق بود.نیایش برای اینکه خداوند به انسان تنهایی بخشید!...فریما هم از جا بلند شد او هیچوقت نمیتواست بابا کرم برقصد او مثل خودش که شبیه یک عروسک بود عروسکی میرقصید...من به چهره دو دوست دوره تحصیلی ام خیره شده بودم و حس میکردم توی این دنیای بزرگ فقط همین دو تا را دارم...چشمانم پر از اشک شده بود دلم میخواست بپای آنها بیفتم فریاد بزنم و بگویم شما را بخدا بیایید هم قسم شویم که هیچوقت همدیگر را ترک نمیکنیم!...من از این اجتماع میترسم.من حتی از پدرم میترسم!اگر شما بدونین که او چقدر مرا زد دلتون میگیرد!...
    غرق در این افکار بودم که دست بلند زری مرا از روی صندلی کند و با اشاره به من نهیب زد تو هم برقص!...حالا هر سه میرقصیدیم من خیال میکنم بابا کرم اصیل ترین رقص زیباترین و حرف انگیز ترین رقص ایرانی است پیچ و تاب انسان ایرانی است که زیر ضربات شلاق زندگی میخواهد جا خالی بدهد و کمتر زجر و ازار بکشد!...
    5 روز بعد از آخرین دیدارمان بدیدن فریما رفتم رفتن من بخانه فریما دلیل خاصی داشت فریما برای اینکه خودش را آماده شرکت در کنکور کند یک معلم خصوصی گرفته بود که ظاهرا از اولین لحظه ورود به خانه فریما سر به عصیان برداشته و مایل بود من و زری این موجود عصیانی را ببینیم البته فریما و پدرش هر کدام ازنام و کلمه کنکور برداشت خاصی داشتند ومقصود پدر فریما کنکور دانشگاه تهران بود وقتی من وارد خانه فریما شدم ساعت 8 بعدازظهر بود ولی در تابستانها ساعت 8 هنوز هوا روشن است من از محمد مستخدم پیر خانه فریما پرسیدم:کجا هستند؟...
    مستخدم پیر که همیشه از دیدن من و زری در آن خانه ذوق زده میشد و مخصوصا زری را بسیار دوست داشت گفت:در اتاق بالا...راستی زری جان کجاست؟...
    من خندیدم و گفتم:محمد آقا زیاد ناراحت نشو!عشق بزرگ تو هم همین الان سر و کله ش پیدا میشه!!
    پیرمرد لبش را به دندان گزید:ثری خانم شما همیشه سربسرم میگذارین!تشریف ببرین بالا!...
    اتاق مخصوص قریما در طبقه دوم طوری قرار گرفته بود که در و پنجره شیشه ای آن به بالکن باز میشد و هر رهگذری میتوانست داخل اتاق را ببیند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    معلم خصوصی را در اولین نظر دیدم مردی کامل بود.نسبتا بلند قد با چهره ای استخوانی و پیشانی پهن شبیه هنرمندان چشمانش نافذ و لبخندی تمسخر آمیز بر لب داشت انگار در آن لحظه فریما کلمه احمقانه ای بر زبان اورده بود و او با لبخند تمسخر آمیزش پاداش حماقت فریما را میداد!بنظرم می آمد که دستهای پهن و سنگینی داشت غیر از آن شانه هایش نسبتا پهن بود و موهایش کوتاه و با بی حوصلگی بطرف بالا شانه کرده بود 25 ساله کامل میزد ولی صدایش را نمیشنیدم.بالاخره با انگشت دو سه ضربه به پنجره زدم:هی!...فریما!منم!...
    فریما تا مرا دید بی اختیار از جا بلند شد و بطرف در آمد مرا بغل زد:ثری!فدات بشم تو فریما را بکلی فراموش کردی!
    من چشمکی زدم و گفتم:طرفه دیگه!...
    فریما صدایش را پایین گرفت:خودشه!...جاویده...مواظب حرف زدنت باش خیلی بیرحمه اما تو قلبش هیچی نیس!..هر دو دست در دست هم وارد اتاق شدیم:جاویدخان!دوستم ثری معرفی میکنم!
    جاوید سرش را از روی کتاب برداشت حس کردم عمدا خواسته است به من اهمیتی ندهد چشمانش جور مخصوصی نافذ بود یک مته در بدن آدمی فرو میرفت.
    -آه!بله!...ثری خانم!قبلا تعریفتون رو شنیدم این روزها پایتخت ما پر از دختران نیمچه فیلسوفه ..راستی چطور پرچم ازادی بانوان رو دستتون در اهتزاز نیست!...
    جمله جاوید بسیار بیرحمانه و خشن بود از آن آدمها بود که برای جنگیدن هیچگونه اعلام خطری بطرف مقابل نمیدهند.
    -برای مبارزه کردن علم و کتل لازم نیست همینطور که شما بدون جنگ بمن حمله میکنین!
    جاوید خندید خنده کمی از خشونت چهره و اثر زخم زبانش میکاست.
    -آه!لعنت بر دل سیاه شیطون!من باز هم حرفی زدم که دل نازک دختران حوا را جابجا کرد خواهش میکنم دستمال از جیب بیرون نیارین چون اصلا تحمل دانه های اشک شما را ندارم...
    فریما مثل داور مسابقه کشتی در وسط ایستاده بود و میخواست بداند در روند اول برد با کیست و چنان مرا با نگاه تشویق میکرد که گویی شکست من در بحث با جاوید مایه بدبختی و شرمساری اوست.
    -ببینید آقا!...من نه تنها اشک ریختن را دلیل ضعف زنها نمیدانم بلکه آن را دلیل قوت قلب و پاکی روح و بزرگی شان میدونم فقط باید دید برای چی اشک میریزیم!
    جاوید پاهایش را رویهم انداخت و گفت:برای اینکه لباس شب ندارین تا مثل زن همسایه د رجشن عروسی پز بدن و ازاین قبیل...
    من پیش خودم حساب کردم که هر گونه عقب نشینی و گریز بی فایده ست جاوید سعی خواهد کرد مرا به لب خندق ببرد و در چاله ای که از پیش کنده است بیاندازد.
    -بله!این حق طبیعی یک موجود کامل است که بخواهد زیبا و دیدنی جلوه کند ما گریه میکنیم چون میخواهیم د رنبرد زندگی کاملتر باشیم و هیچکس نمیتواند منکر تکامل شود!...
    -فقط برای لباس؟...
    -برای لباس یا هر چیز دیگه ای که زیبایی ما را مخدوش بکنه...شما مردها برای ما زنها غشق و ضعف میکنین چون زیبا هستیم چون میتونیم با زیبایی خودمون دنیای وحشی وحشی را در کام مردان وحشی مطبوع بکنیم در این صورت هر چیزی که به زیبایی و لطف و جاذبه زنانه نا لطفمه بزنه ناراحتمون میکنه!...
    جاوید غرید:اولین بارییه که میبینم یه زن تازه بدوران رسیده ایرانی از حیثیت زنانه اش دفاع میکنه و در فکر این نیس که پا جای پای مردا بگذاره و یا از خصوصیات زنانه ش شرمنده باشه.
    فریما لبخند بر لب و پر از یک آرامش مطبوع بطرفم آمد دستم را گرفت و روی مبلی که دقیقا روبروی جاوید بود نشاند.
    -میبینی چه معلم سرسختی دارم؟...
    جاوید غرید:اسم معلم روی من مگذار!من فقط برای یکسال باقیمانده دوره تحصیل احتیاج به پول دارم همین!...
    جاوید کتابهایش را بست و گفت:خیلی خوب!شما را تنها میگذارم میتونین تا هر جا که دلتون خواست از مردها بدگویی کنین!...پول مفت خونه به این شیکی و تجمل اتوموبیل بزرگ آمریکایی فقط به چیز کم داشت اونهم حرافی زنانه!...
    من از اینهمه حمله و نیش زبان جاوید واقعا به تنگ آمده بودم بنظرم میرسید که او خصومتی آشکار با همه چیزداشت اعصابش متشنج بود نگاهش از هر زاویه ای که حرکت میکرد نفرت پاش بود خواستم جوابش را با خصومت بیشتری بدهم اما نگاه تحسین آمیز فریما به جاوید مرا از جوابگویی بر حذر داشت او طوری به جاوید نگاه میکرد که انگار پیغمبری در حال گذر از برابر اوست فریما او را تا جلو در بدرقه کرد و من از پشت پنجره این منظره را با دقت میدیدم وقتی فریما به اتاق برگشت اولین سوالی که از او کردم این بود:دوستش داری فریما!؟...
    -عاشقشم!...
    -به این زودی؟...
    -معلومه!...من به عشق در اولین نگاه معتقدم!از همون لحظه اولی که دیدمش عاشقش شدم!هیچی براش مهم نیس!سراپا غروره!اصلا براش مطرح نیست که من کی هستم یا این خونه چه جور جاییه!من میمیرم برای این غرورش!...
    -بگو برای خودخواهیش!
    -ثری!...تو همیشه میخواهی یه عیبی روی آدمها بگذاری چه جوری به زری زخم زبون زدی در حالیکه پرویز واقعا ماهه!...من پسر دایی خودمو بهتر از تو میشناسم حالا خواهی دید که چه جور از زری حمایت میکنه!
    من حوصله جر و بحث نداشتم تازه دلم نمیخواست مرا دختر بدبینی به حساب آورند.درست بود که من حتی تورج را جواب کرده بودم اما منهم در نهایت امر یک زن بودم:بسیار خوب فریما...بالاخره تو چیکار میخواهی بکنی؟...
    فریما بطرف کیفش رفت قوطی سیگارش را با دقت مخصوص از کیف خارج کرد من تا آن روز ندیده بودم که فریما سیگار بکشد حیرت زده او را تماشا میکردم اما او در کمال خونسردی فندکش را روشن کرد.سیگاری اتش زد و بعد روبرویم نشست و گفت:میدونم میخوای یه چیزی درباره سیگار کشیدنم بگی!اما خواهش میکنم ساکت باش!...اینطوری یه کم تسکین پیدا میکنم!...
    -مگه چه خبر شده فری؟...
    -خودم هم نمیدونم!...مامان که سه روزه دوباره مریض شده و هیچکس رو تو اتاقش راه نمیده بابا دیشب بمن گوشه و کنایه میزد که چرا با مهندس پرهام اینقدر بد رفتاری میکنی جرئت ندارم سرکوچه ظاهر بشم پسره فورا یه خروسی قربونی میکنه تازه از روزی که جاوید برای تدریس خصوصی انگلیسی به اینجا میاد مرتضی سه چهار تا نامه تهدید آمیز پرت کرده تو اتاقم راستش خودم هم گیج شدم از همه بدتر بابا فردا شب باز هم مهمون داره و میدونم که مهندس خروس سر و کله اش پیدا میشه!...
    ناگهان احساس کردم که فریما بیش از من و زری درگیر ماجراهای زندگی شده است من و زری لااقل هر کدام یکی دو گرفتاری برای خودمان درست کرده بودیم اما فریما مثل کاسه خمیر درهم پیچیده و قاطی شده بود یاد یک ضرب المثل افتادم که میگوید:هر که بامش بیش برفش بیشتر!...
    فریما ناگهان سرش را به شانه ام تکیه داد و گفت:ثری!...من فقط دلم به جاوید خوشه!...
    -اونم تو را دوس داره؟...
    -بدبختی اینجاس که اون هر نوع عشق و علاقه ای رو مسخره میکنه!..
    دست فریما را گرفتم و فشردم:ببین فریما!خواهش میکنم خودتو بیشتر از این دچار درد سر نکن عشق یکطرفه شومه!هیچوقت چنین بار عشقی به منزل نمیرسه!..
    -شاید اونم یه روز منو دوست داشت؟...اگه اون بمن علاقه پیدا بکنه آنوقت میتونم مطمئن بشم که بخاطر پول و ثروت پدرم نیس!...راستی تو با تورج چکار کردی؟
    -از اونم بریدم!....
    -چرا دیوانه؟...
    -من نمیخوام خودمو مثل شما گرفتار عشق و عاشقی بکنم زری که از دست رفت تو هم که داری از دست میری بالاخره یکی از سه تفنگدارها به دانشگاه برسه!...
    -ولی من حتما میرم دانشگاه!...
    -چه جوری؟
    -نمیدونم ولی میرم!...
    زنگ تلفن گفتگوی ما را قیچی کرد فریما گوشی را برداشت:الو!...
    لحظه ای طول کشید تا فهمید پرویز پشت خط است فریما ناگهان بمن نگاه کرد و با صدایی پر از تردید گفت:بله همینجاست!زری هم خیال میکنم تا چند دقیقه دیگه پیداش بشه!..
    فریما لحظه ای درنگ کردنمیدانم پرویز چه گفت که فریما گوشی را بطرف من دراز کرد و گفت:عزیزم با تو کار دارن!...
    من با اکراه گوشی را گرفتم صدای خسته و غمگین تورج بود:تو با من بد شدی؟
    -نه!...موضوع سر بد شدن نیست!...
    برای اولین بار احساس کردم هنگام گفتگوی با تورج قلبم در سینه بیشتر از معمول میزند و هر چه زبانم تند می آید قلبم بخاطر تورج بیتابی میکند.
    تورج با نگرانی پرسید:میتونیم امشب همدیگر رو ببینیم؟
    -ما اینجا هستیم حتما شما هم با پرویز می آیین!
    تورج لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:اگه تو بخواهی!...
    -آه!تو میخواهی از من رسید بگیری!..
    تورج بلافاصله گفت:بسیار خوب!بسیار خوب نمیخواهم دوباره همه چیز و با یک بحث بیهوده خراب کنم.
    سرانجام تورج و پرویز بما پیوستند.اینبار دیگر ما از دیدن مردانی جوان چندان وحشت زده نبودیم زری که چند دقیقه قبل وارد شده بود سراپا اشتیاق بود از چشمانش نوری عجیب مثل روشنایی مقدس گلدسته ها در نیمه های شب در یک شهر مذهبی تتق میکشید دستهای بلندش را بدون دلیل بطرفین باز میکرد و سینه برجسته اش مثل سینه کبوتر میزد.
    اما وضع فرق میکرد.پیوند من و تورج خیلی زود گسسته شده بود و من تا چند دقیقه قبل از آمدن تورج دیگر همه چیز را تمام شده میدانستم ولی هنگامیکه تورج در آستانه در ظاهر شد بی اختیار دلم فشرده شد.از خودم سوال میکردم این همان هیجان ناشی از عشق است که دختران جوان فراوان از ان سخن میگویند یا دلسوزی است؟
    تورج خیلی شکسته و رنجور بنظر میرسید حس میکردم پوست صورتش پیر شده و چروکیده بوی تلخ شکست و تسلیم از یاخته های تنش برمیخاست من بوی آدمها را میشناسم و معتقدم که تنها عرق تابستانی یا عطر ادوکلنی که آدمها بتن میزنند بو ندارد غم و شادی حیرت تاسف عصیان نفرت هم بوهای مخصوصی دارد آدم شاد همیشه بوی گلهای محمدی میدهد آدم عصبی خرزهره از خود میپراکند و آدم غمگین همیشه بوی کاهگل باران خورده میدهد بوی خوش خاک که آدم را به رویاهای ناشناخته میکشاند تورج خیلی غمگین بود تنها چشمانش بود که هنوز برقش خاموش نشده بود وقتی از در وارد شد نگاه گذرایی به من انداخت که پر از سرزنش بود من دقیقا نمیدانستم باید با او چه کنم دستم را بطرفش دراز کردم او دستم را با بی حوصلگی فشرد و بعد خودش را روی مبل انداخت و مجله ای بدست گرفت و شروع به ورق زدن کرد پرویز درست نقطه مقابل او بود و دو دست زری را در دستهایش گرفت و بر آن بوسه ای عمیق و صدا دار زد و گفت:خانمهای محترم!هیچ قصه ای قشنگتر از قصه عشق نیست مخصوصا اگر قهرمانان اول این قصه عشق نامشان پرویز و زری باشد!...
    فریما برای پرویز کف زد و گفت:براوو!پسر خاله عزیزم!...کاش همه مردا اینطور رک و پوست کنده حرف دلشونو میزدن!...
    ظاهرا اشاره فریما به تورج بود که خاموش و ساکت نشسته بود.
    زری هم در بیان احساسش تحت تاثیر حرکات شاد و شیرین پرویز قرار گرفته بود تقریبا تمام اندام بلند و قهوه ای خودش را به پرویز تکیه داده بود یک زن عاشق همیشه باید اینطور باشد وقتی مردی را دوست دارد باید که تمامی اندامش را به دیوار پیکر مردش تکیه دهد.
    -مخلص همه تونم بلند شین بریم بگردیم!دلمون دم غروبی گرفته!
    پرویز دستهایش را بهم کوفت و گفت:همه مهمون من دانسینگ!تا صبح میرقصیم!...تا صبح!...
    تورج بمن نگاه کرد حس کردم از من خواهش میکنم مخالفت نکنم.
    فریما گفت:خوش بحالتون!...من بیچاره باید توی این خونه بپوسم!...
    من پیشنهاد کردم:فریما!...چطوره به جاوید تلفن بزنی!...
    رنگ چهره فریما سرخ شد پرویز با همان لحن و صدای پسرهای هجده نوزده ساله تازه بالغ گفت:جانم دخترخاله!...تازه س؟...قسم میخورم که طرف خیلی زرنگه که تونسته یه همچی دختری رو تور کنه!برای پرویز همه زندگی در زن و رقص و گردش خلاصه میشد.گویی هیچ چیز دیگر در این دنیا مهم و یا قابل اعتنا نبودند گاهی رفتارش مرا عصبی میکرد و از خودم میپرسیدم اگر این ثروتمند زاده پولهایش را از دست میداد باز هم شبها تا صبح دانسینگها را قرق میکرد یا فکر خرید دوای بچه هایش یکشبه موهایش را سپید و خاکستری میساخت...ولی او بیش از حد سلامت بود انگار خداوند ثروت و سلامتی را یکجا به او داده بود.
    فریما با مشت محکم به گردن پرویز کوبید:هی!حق نداری یک کلمه با او شوخی کنی چون قلفتی پوست از سرت میکنه!اون دیگه ثری نیس که به احترام من حرفی نزنه و هر کاری دلت خواست با رفیق خوشگل من بکنی!...
    پرویز غش غش خندید دستش را به سبکی گرد کمر باریم زری پیچید و گفت:زری عزیزم!کبوتر خوشگلم!به این دختر خاله حسودم بگو که ازت مطلقا سوء استفاده نمیکنم!...
    فقط اینو به شما ها بگم که از روزی که زری عزیزم با منه تموم بچه های زبل تهرون از حسادت صبحها شیر میخورن که شیرشون خشک نشه!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زری با صدای بلند خندید او چنان در خط مزه پراکنیهای پرویز بود که گویی یک دانشمند درجه یک در برابرش حرف میزد زری بیگمان د ررابطه ای که خیلی سریع بوجود آمده بود عمیقتر بود او عاشق بود تمام مشخصات یک زن عاشق را داشت چمانش پر از تحسین مردش بود لبخندش از سلامت کامل برخوردار بود کمتر سوال میکرد تا مردش را آزار ندهد از ترس اینکه عشق او دچار ضایعه ای بشود کمتر با خودش خلوت میکرد درهای کشور رویاها را بروی خود گشوده بود سوار بر کالسکه زرین و دست در دست پسر خوشگل اعیان زاده شهر بدون نگرانی از حمله دزدانی که در کمین کاروانهای خوشبختی نشسته اند به جلو میرفت.
    فریما بطرف تلفن رفت شماره ای را گرفت شماره ظاهرا مشترک بود و بعد هم متوجه شدم فریما با یک زن حرف میزند.سلام خانم!...جاوید خان تشریف دارند؟
    لحظه ای همه ما مکث کردیم و بعد فریما پس وقتی از حموم خارج شد بگین...جمله فریما نیمه تمام ماند..
    لحظه ای مکث کرد و بعد فریما با هیجانی که تا آنزمان در او سراغ نداشتم گفت:نمیدونم کار خوبی کردم یا نه ولی ما میخواهیم بریم دانسینگ!...بچه ها از شما دعوت میکنن که...
    حرف فریما قیچی شد...لحظه ای مکث ...
    -خیلی خوب!میریم اندر گروند!...فریما تلفن را زمین گذاشت و از شادی بهوا پرید...
    -جونم!اون میاد!...میاد!...میاد!...
    من به تورج که سرش را تا بینی در مجله فرو برده بود خیره شدم انگار او در اتاق نبود هیچکس را نمیدید و حس نمیکرد من جلو رفتم و پرسیدم:تورج!...کجایی؟...کدوم آدم بی ذوقی میتونه بوی عشق و هیجان را بشنوه و صداش در نیاد!...
    تورج از این کنایه من یکه خورد نگاه سیاه و نیمه روشنش را بمن دوخت و خیلی آرام گفت:میبخشی!...خیال میکردم هنوز با من قهری!منم خوشحالم!...
    کاملا پیدا بود که تورج در دنیایی به سر میبرد که با این دنیای شاد فاصله ای طولانی داشت...
    -ببین!اگه نمیخوای بریم دانسینگ میریم یه گوشه ای میشینیم و حرف میزنیم!...
    تورج از جا بلند شد و گفت:نه اونجا بهتره نیمه تاریکه و آدم بهتر میتونه تو خودش باشه!
    تورج از جا بلند شد و گفت:نه اونجا بهتره نیمه تاریکه و آدم بهتر میتونه تو خودش باشه!
    زری و پرویز از اتاق خارج شده بودند روی بالکن شانه به شانه هم مثل دو تا پرنده عاشق همدیگر را نوک میزدند و فریما هم برای تجدید لباس به طبقه پایین رفته بود و ما دوتایی احساس امنیت بیشتری میکردیم.تورج دستم را گرفت و من مخالفتی نکردم.
    -من از رفتار اون روزم معذرت میخوام!من نباید اینقدر خودخواه و متوقع بودم...
    سرم را تکان دادم:نه!زیاد خودتو سرزنش نکن تو دقیقا همون کاری را کردی که هر مردی وقتی دختری رو به آپارتمانش میبره و براش نیمرو درست میکنه مرتکب میشه!...شاید عیب از خوش خیالی من باشه!...
    تورج که کاملا تسلیم بنظر میرسید گفت:تو گاهی منو کاملا دستپاچه و پریشون میکنی!یه دختر نوزده بیست ساله نباید اینقدر عمیق باشه!..
    -خیلی خوب تورج!...دلم نمیخواد به خونه اول برگردیم ما میتونیم برای هم دوتا دوست خوب باشیم!
    ما از پله های مارپیچ و تنگ اندرگروند گذشتیم همه جا نیمه تاریک بود چرا ما به یک رستوران زیرزمینی میرفتیم که تاریک تاریک و بسته بود د رحالیکه تا بیست سال پیش اگر کسی را به زیرزمین تاریکی دعوت میکردی سرت داد میکشید که مگه جغد شدی؟...تا آنجا که مادرم تعریف میکند زمانی این مردم برای تفریح و رقص باغهای وسیع یا تراسهای بلند را انتخاب میکردند شاید هم بشر متوجه کثافتکاریهای خود بر عرصه ازاد زمین شده که اینطور از رویارویی با خدایش در هوای آزاد میگریزد و شرم دارد!..
    قبل از آنکه ما روی صندلی ها جابجا میشویم پرویز دست زری را گرفت و بطرف پیست رقص کشید.
    -میخواهم امشب همه را وسوسه کنی زری!..
    من ور وسط و فریما و تورج در طرفینم نشسته بودند فریما این دختر احساساتی که همیشه با راننده از خانه به مدرسه و از مدرسه بخانه رفته بود همه تجربه ای از زندگی از پشت شیشه پنجره اتوموبیل و دیدار چند مستخدم ساکت و پدر دیکتاتور مستبدش بوده حالا داشت طعم یک تجربه تازه را زیر زبانش حس میکرد طعم عشق!...
    او حتی یک لحظه چشم از راهروی ورودی دانسینگ بر نمیداشت.شرو و التهاب عشق مثل یک بیماری حاد به تنش افتاده بود...در این لحظه تورج به قصد دستشویی ما را تنها گذاشت و من بطرف فریما برگشتم و گفتم:چه خبرته فریما!
    فریما به من نگاه کرد چشمان قهوه ای او در نور سرخرنگ چراغهای محوطه پیست چون چشمان یک ماده پلنگ منتظر در یک شب تاریک جنگلی میدرخشید.
    -ثری!...خیال نمیکنی منم عاشق شده باشم؟اگه تا چند دقیقه دیگه جاوید نرسه خفه میشم!
    دستم را با همه احساس دوستی به دور گردن فریما حلقه زدم:حدس کاملا درسته!...تو عاشق شدی و جای هیچ شکی هم نیست!...تنت بوی عشق میده!...
    فریما با سادگی کودکانه ای که خاص دختران بی تجربه اشراف زاده است پرسید:عشق چه جور بویی میده؟...
    در جای خودم که بوی بهار نارنج میده...تند کمی ترش مزه ولی مست کننده!...
    فریما بازویم را گرفت و مثل آدمی که میخواهد به مسابقه ای قدم بگذارد گفت:ثری!...تو هوای منو داری؟...من اصلا نمیدونم باید به جاوید چی بگم!...
    -هیچی لازم نیست بگی!...فقط سعی کن اونو بشناسی همین کافیست!...
    -من اونو شناختم ثری!...اون یه مرد بزرگیه!یه مرد خود ساخته!...حرفاش خیلی تازه س!...پر از غروره!...وقتی با من حرف میزنه مثل قورباغه مقابل مار افسون میشم!...آدم هم از حرفاش میترسه و هم جذبش میشه!..من خوب میدونم که اون با امثال ما خوب نیس!...تموم ثروت و مال و منال پدرمو به هیچ میشمره.گاهی فکر میکنم پدرمو با نگاهش تحقیر میکنه در حالیکه پدرم میتونه با یه اشاره همه زندگیشو بخره ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم پدرم هرگز زورش به اون نمیرسه!...
    تفسیری که فریما از مرد محبوبش میکرد بنظرم کمی مبالغه امیز می آمد ولی با این وجود منهم بتدریج سرشار از کنجکاوی میشدم.
    -اون چکاره س؟...یعنی مقصودم اینه چه جور زندگی میکنه؟...
    -اون توی این دنیا فقط یه مادرداره!...خودش و مادرش!
    -پدرش مرده؟...
    -نه!..پدرش از مادرش جدا شده جاوید سال به سال پدرشو نمیبینه اما اصلا براش مهم نیست.
    -پس یه مرد جوون و یه مادر پیر!...هر روز که از ورود ما بقول معلم ادبیات به صحنه اجتماع میگذره آدمهای تازه در صحنه میبینیم!...
    -ولی من دوستش دارم!...دیشب تا دم صبح بیدار بودم آهنگای غمگین گوش میدادم و گریه میکردم!
    -چرا دختر؟...تو که دوستش داری!...
    -اره دوستش دارم براش میمیرم و از همینم هست میترسم چون پدرم هیچوقت دخترشو به همچی آدم کله شقی که به پول مثل خاک نگاه میکنه نمیده!...
    دلم بحال فریما میسوخت نمیتوانستم این موضوع را کاملا توجیه کنم چرا که او همیشه گرفتار عشقهای آدمهایی از این دست میشد مرتضی که شغلش دوچرخه سازی بود و روزی یک خروس زیر پایش قربانی میکرد جاوید جوانی که زندگی خودش و مادرش را از راه تدریس خصوصی میگذرانید!چرا مهندس خروس یه رقیب مثل خود پیدا نمیکرد نمیدانم!...شاید بقول مادرم تقدیرش چنین بود!
    ظاهر قضیه حرفهای فریما را تایید میکرد تمام مشتریان دانسینگ متوجه پیچ و تابهای اندام زری و پرویز بودند زری مثل یک ملکه با شکوه مثل یک رقاصه لوند و خیره کننده مثل یک زن وسوسه انگیز بود شاید اگر منهم مانند دیگر دختر خرده پای میان شوش را نمیشناختم باو حسودیم میشد!... بی اختیار از فریما پرسیدم:نگاه کن زنها و دخترا چه جوری دارن از حسادت میترکن و به مرداشون چشم زهره میرن!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فریما نگاهی به میزهای اطراف افکند و گفت:راستی میگی!...خدای من!دارن با چشماشون اونو کتک میزنن!...حق هم دارن امشب زری چراغ خوشگلی همه را خاموش میکنه!....
    -اما بدونن که این دختر خوشگل بلند قد و مو بلند دختر یک نجاره چی؟باز هم بهش حسودی میکنن؟...
    فریما گویی از خواب بیدار شده بود دهان قشنگش را گشود و گفت:راست میگی!...خدای من تو از همه ما باهوشتر و دقیق تری!...
    -خواهش میکنم ازم تعریف نکن که خودمو میگیرم ضمنا جاوید خان شما هم رسید اقای هم از دستشویی برگشتن!...جاوید و تورج سینه به سینه هم شدند.من معرفی کردم:تورج...جاوید!...
    جاوید دست تورج را فشرد و بعد کنار فریما نشست و گفت:اینجا چه خبره؟...مثل اینکه همه خوشگذرونا جمعن!...
    فریما به من نگاه کرد و من به تورج اما تورج هیچ تمایلی به شرکت در بحثی که جاوید مطرح کننده اش بود نداشت.
    من گفتم:اینهم یه نوع خود فراموشیه جاوید خان!جاوید که پیدا بود اشتهای فراوانی به خوردن دارد ضمن اینکه دستش را بطرف نان تست شده و پنیر دراز میکرد گفت:خود فراموشی نیست!دیگران فراموشیه!...میبخشین که اصطلاح غلطی عنوان کردم ولی واقعیت همینه!...فراموش کردن دیگران که شاید هرگز و هرگز در تمام عمرشان فرصت چنین خوشگذرونی پیدا نکنن!..حس همدردی توی خون انسانه اما آدمهای ضعیف التفس خودخواهی قوی تر از حس همدردیه!و آنوقت ادمهای خودخواه میزنن به طلب بی عاری و میان اینجا تا صبح ورجه ورجه میکنن تا یادشون بره که بعضی از همنوعانشون از شدت گرسنگی زانوشون قدرت ایستادن نداره نه اینکه مثل اون اقا و اون خانم جوون روی زانوشون هزار ادا و اطوار در بیارن!...
    من نتوانستم از خنده خودداری کنم چنان بلند بلند خندیدم که تورج و فریما هم که متوجه شده بودند اشاره جاوید به پرویز و زری است بخنده افتادند...جاوید با عصبانیت گفت:چیز خنده داری گفتم؟.و فریما گفت:نه عزیزم!...اون دو تا آدمی که بهشون اشاره کردی پرویز و زری دوستان ما هستند!...
    جاوید بدون آنکه اهمیتی به این موضوع بدهد یا احساس شرمساری بکند لقمه نان و پنیر را که ضمن صحبت کردن درست کرده بود به دهان گذاشت و گفت:فرقی نمیکنه!
    من و فریما باز هم بهم نگاه کردیم و من برای اینکه مانع از برخوردهای تند بعدی بشوم گفتم:جاوید خان!...آهنگ عوض شد تانگو آنقدر ملایمه که آدمهای گرسنه هم میتونن برقصن انرژی نمیبره.اگه اجازه میدین من و تورج برای خود فراموشی یا بقول شمادیگران فراموشی بریم برقصیم!...
    آرواره های جاوید چنان میجنبید که گویی یکسال است غذا نجویده اند.
    -مهم نیس!....
    علیرغم مخالفت خوانی جاوید من عاشق رقص تانگو و والس بودم تازه من با استدلال او یکسره موافق نبودم درست مثل اینست که چون فلان شخص خانه ندارد تمام مردم روی همدردی از خانه خود بیرون بریزند و بگویند حالا که این انسان خانه ندارد ما هم خانه هایمان را ترک میکنیم همدردی واقعی آنست که یکی از انسانهای صاحبخانه انسانی بی خانمان را به سکونت در خانه خود دعوت کند!...من این موضوع را ضمن رقص برای تورج گفتم و او همانطور که ارام ولی خسته میرقصید گفت:دنیا پر از تضاد عقیده س!...اینهم یه جورشه!
    این جمله شاید طولانی ترین جمله ای بود که از هنگام ورود به دانسینگ از دهان تورج بیرون آمد بنظرم رسید که تورج را در این یکی دو ساعت فراموش کردم...
    بی اختیار پرسیدم:تو از من دلخوری؟...
    -من از زندگی خودم دلخورم!...
    دستهایم در دست تورج بود و این صمیمت مرا به او می افزود:چرا تورج؟...چرا نمیخواهی از لاک خودت بیرون بیای!...
    -میترسم به محض خروج از لاک یه نیزه تو گوشم بزنن و بذارنم رو آتش و کبابم کنن!...
    مرد همراه من بهترین تعریف را از خودش ارائه داده بود او کاملا در لاک دفاعی خود فرو رفته بود و تنها برای اینکه سیگار بکشد لیوان ابی بردارد گاهی سرش را از لاک خود بیرون میاورد و دوباره در لاک بسته خود پنهان میشد!...
    با تاسف مخصوصی گفتم:لاک پشت بیچاره من!...
    تورج سرش را تکان داد:لاک پشت!...تازه لاک پشت از من خوشبخت تره!...چون از بچگی زندگی توی لاک را انتخاب کرده ولی من هرگز چیزی به اسم لاک نمیشناختم!...منهم مثل پرنده ها ازاد بودم!...اعنت به این زندگی!...
    تورج برای اولین بار با من کامل و حتی کاملتر از آنچه ممکن بود حرف میزد.بعدها در زندگی به این تجربه رسیدم که بسیاری از آدمها که چهره ای سخت و سنگ دارند وقتی زبان باز میکنند چقدر پذیرفتنی و مهربان میشوند و در یک لحظه هم سنگها و فلزهای سختی که بر روی چهره کشیده اند ذوب میشوند و فرو میریزند...هر قدر تورج بیشتر حرف میزد من حس میکردم به او نزدیکتر میشوم او واقعا یک لاک پشت زخمی بود!...بیرحمانه به او زخم زده بودند ناگهان خودم را سرزنش کردم چرا من نباید زخمهای تن این لاک پشت را بشویم ودرمان کنم اما باز میترسیدم به او نزدیکتر شوم!...
    همیشه روابط نزدیک یک و یک زن سرنوشتها را تغییر میدهد من نمیخواستم مسیرم را در ادامه تحصیل خراب کنم....ولی تکلیف لاک پشت زخمی چه میشد؟...
    وقتی رقص تمام شد و ما به سر میز خود بازگشتیم بحث داغی بین پرویز و جاوید در گرفته بود جاوید در حالیکه لقمه های غذا را پی در پی فرو میداد جامعه سرمایه داری را بشدت تحقیر میکرد:من یکنفرو میشناسم که روزی فقط 120 تومان پول گوشت سگهای عزیز دوردونه ش میکنه در حالیکه در کنار منزل همین شخص یک آلونک نشین زندگی میکنه که شاید در سال 120 تومان پول گوشت نده!...شاید این تفاوت بنظر شما مسئله ای نباشد ولی برای وجدان بیدار اجتماع تحمل ناپذیره!...
    پرویز که پیدا بود از ادامه چنین بحثی احساس کسالت میکرد لبخندی بروی مخاطبش پاشید و گفت:پس شما بفرمایید مسئله لیاقت و ارزش آدمها را چطور حل میکنید شما میخواهین یک کارگر متخصص همانقدر از زندگی مادی استفاده بکنه که یک عمله بی تخصص!...اون مرد لیاقت به خرج داده صاحب فکر و اراده و ابتکار بوده و سهم خودشو برده یک شیر پیر خرفت مسلما از شیر جوونی که میداند چه جور شکار خودشو توی جنگل تعقیب بکنه کمتر میخوره اگر نه نظام عالم بهم میخوره!..
    جاوید چربی غذا که دور دهانش دایره بسته بود با دستمال پاک کرد و گفت:آه!...بسیار خوب!هیچکس منکر ارزشهای شخصی نیست ولی اگر صاحب این ارزشهای شخصی از طریق زور گویی و چپاول دیگران صاحب دم و دستگاه شد.بازهم این شخص قابل احترامه؟ما باید در خیابان کلاهمون رو به احترام چنین شخصی از سر بلند کنیم؟...شما مختار هستید به زمینخوارانی که میلیونها متر زمین از زیر پای صاحبان فقیرش بیرون میکشن یا محتکرین بی انصافی که آذوقه مردم را انبار میکنند احترام بگذارین ولی دور من یکی را خط بکشین!...
    زری با چشمان باز ولی چهره ای نگران به دهان پرویز خیره شده بود من از چهره اش میخواندم که بشدت نگران است و شدت عشق و علاقه اش به پرویز مانع آنست که بتواند به داوری بنشیند او میخواست مردش را از مهلکه خطرناکی که گرفتارش شده بود نجات بدهد یکنوع حالت مادرانه ای نسبت به پرویز پیدا کرده بود اگر چه خود او از همان طبقه ای بود که جاوید از آنها حمایت میکرد اما نمیدانست چرا بشدت از جاوید متنفر است گویی جاوید چنگالهایش را بسوی پرویز دراز کرده و اگر کوچکترین درنگی بکند پرویز را زیر چنگالهای نیرومندش له خواهد کرد و شاید بهمین دلیل بود که سکوت را شکست و گفت:ببخشید اقای جاوید خان حرفهای شما صحیح اما باید ببینم اگر روزی شما هم جای همون زمینخواران و محتکرین نشستین باز هم همینطور از حق مظلومین دفاع میکنین!...
    جاوید بدون اینکه به زری نگاه کند(و شاید میخواست با چنین بی اعتنایی کشنده ای زری یا هر کس دیگری که مورد قبولش نبود تحقیر کند)رو به پرویز کرد و گفت:ما منتظر آینده میشیم!بدون شک نسلی که معنی و تصویر چنین قساوت قلبی را در سیمای نسل پیشین میخونه وجدان اجتماعی خودش را به پول نمیفروشه!...
    پرویز لبخندی عجولانه به نشانه یک نوع خداحافظی ادامه بحث زد و گفت:بسیار خوب!اگر چنین آدمی پیدا شد منهم از همین نسلم!...باهاشون همراه میشم!...
    جاوید با عصبانیت گفت:ولی کسانیکه امروز در صف دیگه ای هستن فردا نمیتونن بعنوان همدوره بودن و از این قبیل خودشون رو توی صف ما جا بزنن!...
    پرویز نگاهی به تورج که در نشئه پکهای عمیقش به سیگار غرق بود انداخت و گفت:تورج!...خوب گوشاتو باز کن ببین آقای جاوید خان چی میگه!بهر حال امشب یکی از بزرگترین و حساسترین لحظات زندگی منه چون دختری رو که دوستش دارم درکنار خودم حس میکنم و چون عطر تنش را حس میکنم پس باورش میکنم و اگر روزی حرفهای جاوید خان را هم حس کردم حتما باورش میکنم حالا هم اگر جای فریما بودم حتما از شما دعوت به رقص میکردم چون مثل اینکه شما با لذات اصلا میانه ای ندارین و دخترخاله منو از تنهایی دق کش میکنین!...
    فریما برعکس پرویز و زری چنان در خط بحثهای تند وداغ جاوید غرق که حاضر بود سالها بنشیند و این پیامبر رویا برانگیزی را که کلامش از تیزی و تندی خاصی برخوردار بود تماشا کند من آهسته در گوشش گفتم:فریما!بد نیست رقصش را هم امتحان کنی شاید به قشنگی و تندی حرفهاش نباشه چون اگه با اون ازدواج کردی همه چیزشو قبلا امتحان کرده باشی!...
    فریما نگاه عاشقانه ای به چهره جاوید انداخت و گفت:اقای جاوید خان دعوت منو به رقص قبول میکنین؟...
    هر سه به پیست رقص رفتیم رقصهای تند هم به اعتقاد من نوعی آشوب و مبارزه و هیجان است وما در پیست یک آشول واقعی راه انداخته بودیم.بطوریکه میدان را برای ما سه زوج جوان خالی کرده بودند.
    در روز بعد از آن شب پر خاطره من و زری در یک رستوران جمع و جور در خیابان ویلا همدیگر را ملاقات کردیم این رستوران از چند اتاق تو در تو یک حیاط نسبتا کوچک تشکیل میشد در آنزمان من انجا را خیلی دوست داشتم و هرگز هم صاحبش رانشاختم و هنوز هم نمیدانم کدامیک از مردانی که آنجا کار میکردند صاحب این رستوران بودند اما همیشه سلیقه اش راتحسین میکردم او تابستانها چترهای بزرگی در حیاط برپا میکند ومشتریانش که بیشتر خارجی هستند درحیاط رستوران غذا میخورند در آنروزها در بین مشتریان این رستوران بازرگانان بلند قد آمریکایی و انگلیسی مردان جوان ایرانی که نمیخواستند معشوقه هایشان درانظار دیده شوند و گاهی هم ژآپنی های کوتاه قد و چشم مورب به چشم میخوردند علاوه بر این صورت حساب هم آنزمان چندان گران نبود و من میتوانستم با پول توی جیبی خودم زری و فریما را مهمان کنم اما آنروز فریما نیامده بود.
    زری با لبخندی بسیار دوستانه مرا بوسید و صندلی را با دقت زیر پا کشید او با اینکه حالا بیشتر از من به اتفاق پرویز رستورانهای درجه اول را زیر پا گذاشته بود اما همیشه میترسید در نشستن یادر برداشتن کارد و چنگال و دستمال سفره اشتباهی مرتکب شود و مایه شرمساری گردد از او پرسیدم:اوضاع روبراه است؟...
    زری لبخندش را وسیع تر کرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:هم آره!...هم نه!...
    در چهره زری هم بعد از آن روزهای خوش عشق این نخستین بار بود که ملالی مثل یک نسیم ملایم و خفیف میدیدم.
    -موضوع چیه؟...تو در گوره سه تفنگدارها فعلا عاشقترینی!...
    زری چنگالش را در شکم کاهو فرو برد و در همانحال گفت:هنوز هم عاشقترینم!...میدونی ثری!من خیال میکنم پرویز عشق اول و آخر منه!من با عشق به پرویز متولد شدم و با عشق پرویز هم کفن میشم!اینو بهت قول میدم.
    زری در بیان این مطلب بسیار مصمم بنظر میرسید.
    -عزیزم!زیاد سخت نگیر!من در کتابها خواندم که عشق نخستین هیچوقت برای آدم باقی نمیمونه اما خاطره اش همیشه تا دم گور با آدمه!...
    من نمیدانستم باید به زری چه بگویم اما همیشه نسبت به آینده عشق زری و پرویز مشکوک بودم چون فاصله طبقاتی آنها آنقدر عمیق بود که عشقشان هرگز نمیتوانست د رزمین ریشه بگیرد.
    -آه بسیار خوب تسلیم!...من هیچوقت قصد ندارم کسی رو مایوس کنم مخصوصا دوستان خوشگل و خوبم را!...
    زری سکوت کرد و دیگر همه آن خنده های لطیف و شیرین از آن چهره سبزه جذاب گریخته بود و جای آن تفکر و تامل موج میزد.
    پیدا بود میخواهد با من درد دل کند و بالاخره وقتی صورت غذا را میخواند ناگهان آن را بست و به من خیره شد و گفت:هر چی تو انتخاب بکنی منم میخورم...
    -یعنی اینقدر بی حوصله ای!...
    -از دست مادر و بابا!...خدایا!چرا من باید اینقدر بدبخت باشم؟...حس کردم لحظه زایمان فریادهای زری رسیده و بهمین دلیل با عجله سفارش غذا را دادم و بعد پرسیدم:زری موضوع چیه؟...
    -هیچی مخلصتم!...دیشب که برگشتم خونه دیدم احمد قصاب کنار سفره پدر و مادرم نشسته وداره براشون دل و جگر سیخ میکنه!...
    نتوانستم از حیرت خودداری کنم!برای صدمین بار حس کردم که هنوز هم با اینکه خودم از طبقه متوسطی هستم اما نتوانسته ام زندگی مردمی که یک طبقه پایین تر از من قرار گرفته اند بشناسم!...برای من قابل قبول نبود که خانواده زری به این آسانی خواستگار دخترشان را به خانه بیاورند و به او اجازه بدهند برایشان دل و قلوه کباب کند و بعد هم بدون حضور دخترشان با هم بگو و بخند داشته باشند.
    -زری!خواهش میکنم همه چیزو برام تعریف کنم!
    زری به پشتی صندلی تکیه داد و با لحن همیشگی خود که حالا با اندوه عمیقی آمیخته بود چنین تعریف کرد:من و پرویز دیشب فقط نیمساعت میتونستیم همدیگر رو ببینیم پدر پرویز ساعت 9 شب عازم اروپا بود و پرویز باید سر ساعت به فرودگاه میرفت ولی از من خواسته که هر طور شده نیمساعتی همدیگه رو ببینیم تو نمیدونی اون از من دیوونه تره ما شب قبلش همدیگه رو دیده بودیم ولی پرویز اگر یکروز منو نبینه خل میشه...خوب منم دست کمی از اون ندارم هول هولکی بلند شدم برم ببینمش وقتی بهم رسیدیم هر دو مثل دیوونه ها شده بودیم.همینکه توی اتوموبیل کنار پرویز نشستم دستمو چنون فشارداد که فکر کردم استخون انگشتام شسکت و من با ناخن آنقدر تو گوشت دستش فرو کردم که حس میکردم بجای پوست خون و گوشت زیر انگشتامه!...پرویز بغض کرده بود و من از شدت هیجان گریه میکردم...هیچی نداشتیم بهم بگیم...فقط گاهی تو چشمای هم نگاه میکردیم و گریه من و بغض پرویز بیشتر میترکید هر دو تو عالم بیخبری فرو رفته بودیم پرویز انگشتای منو گرفت و بوسید و گفت:زری!دیگه تحمل ندارم یکروز نبینمت!خودم هم باورم نمیشه که اینطور دیوونه وار دوستت دارم.میدونم که تو فرودگاه مثل دیوونه ها رفتار میکنم دیروز مادرم قر میزد که پرویز از همه فامیل و آشنا بریده و زیر سرش بلند شده!...مادرم حق داره چون ازاون آدم بگو و بخند که نقل همه مجالس بود حالا هیچکس خبر نداره!دختر عمه ام تو را توی اتوموبیلم دیده و خیلی هم حسودیش شده و رفته کلی دروغ و دغل بافته و تحویل مادرم داده ولی اینها اصلا مهم نیس ناسلامتی من یه مهندسم و میتونم بعد از یک عمر از این شاخ به اون شاخ پریدن جفت خودمو انتخاب کنم...
    زری در اینجا نگاهی به اسمان که از حاشیه چترهای آفتاب گیر رستوران پیدا بود انداخت و گفت:من به پرویز گفتم تو از اینکه منو داری و اینطور برات تو خانواده مشکل درست شده ناراحت نمیشی و پرویز باز هم انگشتامو غرق بوسه کرد و گفت:زری میدونی چیه؟اگه تموم دنیا علیه عشق من و تودست به دست هم بدن و بخوان بند از بند تنم جدا کنن از تو جدا نمیشم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حرفهای پرویز من دیوونه و خل را دیوونه تر و خل تر میکرد میخواستم با همه قدرت جیغ بزنم موهامو بکنم خودمو از پنجره اتوموبیل بیرون بندازم و به مردم بگم من انقدر خوشبختم که خوشبختی داره خفه م میکنه!...
    مخلصتونم چاکرتونم ریگ ته کفشتونم لاستیک ماشینتونم دیگه نمیخوام زنده باشم چون میترسم این خوشبختی را یکروز از من بگیرن!...توی همین عوالم بودم که پرویز شونه هامو بغل زد و منو بخودش فشرد و گفت:زری!...خیلی زودتر از اونکه تو فکر کنی زن من میشی!...
    من حیرت زده حرفهای زری را قطع کردم و پرسیدم:با این صراحت از تو خواستگاری کرد؟...
    -بله مخلصتم!اون با همین صراحت از من خواستگاری کرد.
    زری لحظه ای مکث کرد و با لحن مرددی پرسید:یعنی من لیاقت همسری پرویز رو ندارم؟...
    از حرفهای زری دلم ناگهان در سینه تپید پاسخ گفتن به این سوال کار من نبود سخن گفتن از تفاوتهای زندگی که بر جامعه انسانی تحمیل شده است کار دشواری است چرا باید انسانها چنان دره های عمیق تفاوت بین خودشان حفر کنند که مانع از همبستگی ها شود؟؟مگر نه اینکه همه ما از یک ماده و خاک بوجود آمده ایم و در خاک فرو میرویم.مگر نه اینکه گفته اند ما برهنه بدنیا می اییم و برهنه هم از این دنیا میرویم پس این تفاوتها را برای چه بوجود می آوریم که دشمن صمیمت و حیثیت انسانی شود...من غرق در افکار تلخ خودم بودم که صدای غمگین زری مرا بخود اورد...
    -شاید هم سکوت تو علامت رضا باشه و من خیلی خلم که یه همچی امیدهای احمقونه ای بخودم میدم!...
    -خدای من زری!این چه حرفیه میزنی داشتم...داشتم فکر میکردم که چه زود همه چیز داره عوض میشه!...فریما میخواد بره آمریکا تو داری شوهر میکنی و من نمیدونم از تنهایی چه خاکی به سرم بریزم...
    زری بی اختیار از جا بلند شد روی گونه من بوسه ای گذاشت و دوباره در جای خود نشست و اینکار را چنان به سرعت انجام داد که بازرگانان پرخور و بلند قد آمریکایی با آن پوست سرخ و چشمان کمرنگ که در روشنایی خورشید به زحمت دیده میشود چنگالهای خود را در فضا معلق نگهداشتند و من از شرم سرخ شدم و گفتم:زری!عزیزم!مگه نمیدونی که آمریکاییها درباره دو تا زنی که در ملاء عام همدیگر را ببوسند فکرها بد بد میکنن!...
    -گور پدرشون!...
    نمیتونم جلو جوش آوردن محبتمون رو بگیریم هر فکر دلشون میخواد بکنن تو با این حرفت دل منو تو سینه تکون دادی!...
    پیش خودم فکر کردم حق با زری است بهتر است آنها توی مملکت خودشان اینجور فکرها را بکنن هزاران سال است که مردها و زنهای مشرق زمین همدیگر را برادر و خواهری بوسیده اند و باز هم خواهند بوسید و هیچ فکر بدی هم به مخیله خود راه نمیدهند.
    -بسیار خوب زری جون ادامه بده بالاخره تو چی جواب دادی!...
    -راستش من خجالت کشیدم مادر دخترای محجوب پایین شهری عادت داریم خواستگار بیاد در خونه مون و از پدر و مادرمون سوال بکنه که ایام پسرمون رو به غلامی قبول میکنین ؟...من خیلی خجالت کشیدم خیلی ترسیدم خودم هم شک دارم که چنین ازدواجی سر بگیره!...(در این لحظه دو قطره اشک ناکامی از چشمان سیاه زری روی گونه ها غلطید)...چطور ممکنه پدر و مادر پرویز سوار کادیلاکشون بیان در خونه ما تازه من چه جور میتونم پدر و مادرم را به اونا نشون بدم من از غصه دق میکنم!...خودم هم نفهمیدم چه جور جواب پرویز را دادم منم دستشو بوسیدم و دم ایستگاه اتوبوس از اتوموبیلش پیاده شدم و با اتوبوس به خونه برگستم دلم میخواست میرفتم تو اتاقم و تا صبح بیدار مینشستم و درباره حرفهای قشنگ پرویز فکر میکردم اما وقتی احمد قصاب را کنار سفره پدر و مادرم دیدم آنقدر عصبانی شدم که دلم میخواست میرفتم پشت بوم و خودمو با سر مینداختم پایین بدجوری حرصم گرفته بود روزگار خیلی نامرد بود هنوز نیمساعت از احساس خوشبختی من نگذشته بود بود که آنروی سکه را بمن نشان داد...یه طرف سکه پرویز و یه طرف سکه احمد قصاب!...نه اینکه خیال میکنی من پامو از گلیم خودم بیرون گذاشتم بخدا قسم به چیزی که فکر نمیکنم ثروت و موقعیت خانوادگی پرویزه!...اگه من احمد قصاب را به اندازه پرویز دوست داشتم همین عکس العمل رو نشون میدادم که وقتی پرویز بخونه ما می آمد ولی چه کسی میتونه تو این دور و زمونه حرفهای منو باور کنه!...راستی تو باور میکنی ثری؟...بخدا اگر تو هم باور نکنی خودمو میکشم!...
    من دست زری را که اشکارا میلرزید گرفتم و فشردم...
    -قبول دارم که خیلی مشکله کسی این حرفها را باور بکنه!توی دنیایی که آدمها برای یه تفاوت کوچولو مثل دو رتبه بالاتر تا کمر خم میشن و غرور انسانی را به لجن میکشن چه کسی میتونه باور کنه که تو به این دلیل دست رد به سینه احمد قصاب میزنی که پرویز را بخاطر پرویز نه مال و ثروت پدری و تیتر مهندسی ترجیح میدی!...
    زری لقمه غذایی که تا جلوی دهانش برده بود دوباره بداخل بشقاب گذاشت اشک درماندگی مجالش نمیداد دو بازرگان محترم امریکایی که کت و کراوات خود را در آورده بودند و یک لحظه چشم از ما برنمیداشتند حالا دیگر تقریبا غذا خوردن را فراموش کرده بودند گریه آرام و مظلومانه زری آنها را بیشتر از آنچه در خصلت نژاد و تبارشان بود مبهوت میکرد من حاضر بودم قسم بخورم که آنها ما دو تا را موجودات منحرفی میدانستند چون هرگز نمیدانستند چنان مکالمه پر از اشک و آه و بوسه ای را ناشی از یک دوستی ساده بدانند!...
    زری ادامه داد:من انقدر گیج بودم که صاف رفتم تو اتاق و روی تشک خودم افتادم میدونی که همه بچه ها توی همین یک اتاق میخوابیم مادرم رختخواب همه را انداخته بود اما خوشبختانه هیچیک از بچه ها در اتاق نبودند بساط شام که با دل و جگر رنگین شده بود حتی کوچکترین برادرم که دو سال و نیمه است هم تا آنموقع بیدار نشانده بود.چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله مادرم پیدا شد و همینکه مرا روی تشک خوابیده دید جلو آمد کنارم نشست و گفت:دختر خوشگلم!چی شده؟...حالت خوب نیس!گفتم:مادر ولم کن!...حوصله ندارم!مادرم گفت:دخترم!بلند شو بیا پیش ما مگه ندیدی مهمون داریم برخورنده س پدرت داره مثل مار بخودش میپیچه که چرا تو نمیای سر سفره بلند شو دخترم!بلند شو!...گفتم:مادر!...من حالم خوب نیس نمیتونم بیام تازه به چه حقی این مرد را راه دادین تو خونه من نمیخوام زن یه همچی آدمی بشم من میخوام ادامه تحصیل بدم...
    مادرم برای اولین بار رک تر از سابق جوابم را داد...
    -مگه احمد آقا چه عیبی داره؟...مرد با خداییه شغلش خوبه خونه شخصی داره دراومدش خوبه.همین الان داشت میگفت که قراره فردا یه پیکان نو از کارخونه تحویل بگیره خونه داره ماشین داره کسب پر درآمد داره خیلی هم چشم و دل پاکه مگه خیال میکنی پسر اوتول خان میاد خواستگاریت بلند شو!بلند شو و بیا که سر و صدای بابای بیچاره ت در میاد خدا را خوش نمیاد از صبح تا به شب جون کنده حالا یه لقمه نون توی حقلش زهر بکنی!...
    نمیدونستم به مادرم چی جواب بدم تو میدونی که من مادرمو چقدر دوست دارم پدرم را میپرستم دلم براشون ضعف میره اما اگر من سر سفره میرفتم معنیش این بود که حاضرم زن احمد قصاب بشم تو فقط فکرشو بکن من داشتم از عشق پرویز میسوختم و آنوقت باید میرفتم کنار دست مرد دیگه ای و میگذاشتم برام دل و قلوه سیخ بزنه و تعارف بکنه!باور کن از خودم نفرت پیدا کرده بودم مادرم هم دست بردار نبود و من از شدت ضعف و درماندگی به گریه افتادم.دست مادرم را بوسیدم پای مادرم را بوسیدم التماس کردم که حالم خوب نیست بگذار بخوابم تا بعد!...با وجود این تا پدرم بالای سرم نیامد مادرم دست بردار نبود من از شدت ناراحتی تب کرده بودم خدای من!فقط خودتو جای بگذار تا بفهمی چه میکشیدم!...
    حرفهای زری مثل سرب داغ توی حلقم میریخت و نفس کشیدن را بر من تنگ میکرد این اجتماع بعد از مدرسه چه نقشه هایی برای ما داشت از جان ما چه میخواست؟...حس میکردم محیط کوچک رستوران دارد مرا در خود میفشارد و اگر چند دقیقه در ترک رستوران تاخیر کنیم دیوارهایش ما را در خود هضم میکند...بعضی اوقات انسان حس میکند اگر از برابر سئوالی که قرار گرفته فرار کند کار شرافتنمندانه ای انجام داده است و من دلم میخواست همینکار را بکنم اما نگاههای ملتمسانه زری مرا برجای خود میخکوب میکرد...
    -ببین زری!..من میدونم طفلکی تو چه کشیدی؟حقش نبود ما سه نفری به این زودی اینهمه درگیری پیدا کنیم خیلی از دخترها و پسرها پس از خروج از مدرسه لااقل دو سه سال وقت فکر کردن دارند اما نمیدانم چرا هر سه ما توی دردسر افتادیم امروز صبح فریما آنقدر پای تلفن گریه کرد که دلم کباب شد امشب پدرش یک مهمونی خصوصی داره که فقط مهندس خروس و پدر و مادرش دعوت دارند خوب هدف پدر فریما معلوم بود!...ارتباط و نزدیکی بیشتر برای شناخت خانواده های طرفین!...اگر زورم میرسید روی چهره این ارتباط تف می انداختم !زری که برای لحظه ای رنج درونی خود را به فراموشی سپرده بود پرسید:جاوید چی میگه؟
    -علیه سرمایه دارا شعار میده!...همین!...هنوز جاوید حرفی از عشق به میون نیاورده و معلوم نیست برداشت اون از علاقه فریما چیه؟...
    زری دستهای بلند و کشیده اش که نظیرش را ندیده بودم بهم قلاب کرد و با لحن تلخی پرسید:خدایا!...مخلصتم!...چرا ما؟...
    دلم میخواست منهم از تورج حرف میزدم تورج بعد از آنشب دیگر به من تلفن نزده بود دلم شور میزد دوسه بار تلفن زدم هیچکس گوشی را برنمیداشت اوایل فکر میکردم این دلتنگی ناشی از یک کنجکاوی است اما دلتنگیهای من پایان ناپذیر بود حتی وقتی مادرم مرا به صرف غذا دعوت میکرد مفهوم دعوتش را نمیفهمیدم و مثل بهت زده ها به او خیره نگاه میکردم مادرم در آغاز چیزی نمیگفت ولی یکروز ناگهان مرا بغل زد و همانطور که چلپ چلپ بوسه روی لپهای من میگذاشت گفت:دخترم!...برگ گلم!ناز نازنینم عاشق شده عاشق شده!...
    من مادرم را بغل زدم و در حالیکه از شرم سرخ شده بودم گفتم:مادر!بس کن!...اما مادر دست بردار نبود او به این دلیل که عشق طلیعه ازدواج است و بزودی صاحب داماد خواهد شد چنان به هیجان آمده بود که حتی جلو هجوم خاطرات سالهای جوانیش را نمیتوانست بگیرد او برایم تعریف کرد که وقتی عاشق پدرم شد چند روز چنان بهت زده بود که همه کلمات مفهموش را از دست داده بودند و معنی هیچ حرفی را نمیفهمید.
    -خودم هم نمیدونستم چه خبر شده حتی طعم غذا را هم درست تشخیص نمیدادم ...خدای من!حالا نوبت دختر کوچولوی خودمه!بالاخره هر چی باشه دختر از مادر ارث میبره!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زری آخرین لقمه را با بی میلی فرو داد و گفت:نمیدونم چی پیش میاد قراره امشب باز هم من و پرویز همدیگه رو ببینیم تازه جواب پرویز را چی باید داد خدا میدونه!...
    -بالاخره نگفتی پدر ومادرت چی گفتن؟...
    -زری سر قشنگش را روی دست راست تکیه داد و گفت:چی بگم مخلصتم!...اونا اسبشون رو زین کردن که منو بدن احمد آقا قصاب طرف خیلی قرص و محکم ایستاده و میگه هر چی شما بگین من برای زری خانم انجوم میدم اصلا چیزی که براش مطرح نیست خود منم همه حرفهاشو با پدر و مادرم میزنه!...
    ناگهان فکری به مغزم خطور کرد:چطوره با خودش حرف بزنی باون بگو که دوستش نداری و مرد دلخواهتو پیدا کردی و میخوای با اون ازدواج بکنی!...
    زری با ناامیدی سرش را تکان داد:نمیدونم شاید هم اینکارو کردم.
    گفتگوی من و زری بی پایان بود وقتی تو در یک گفتگوی بی پایان نتوانی نتیجه ای بگیری هیچ چاره ای جز ادامه پر حرفی نداری منو زری مرتبا حرف زدیم و نالیدیم و بعد کیفش را زیر بغل گذاشت و رفت.وقتی زری از من دور شد من اندام بلند و کشیده او را که در ظرافت یکی از شاهکارهای خداوند محسوب میشد مدتها تعقیب میکردم و از خود میپرسیدم آیا چنی اندام لطیف و برازنده ای را خداوند به این دلیل خلق نکرده که معجزه دیگری به نمایش بگذارد؟
    روزها همچون نخلهای بلورین باران بی پایان از چشم آبی آسمان فرو میریختند من هیچ خبری از تورج نداشتم و هر چه تلفن میزدم هیچکس گوشی را برنمیداشت نمیدانم آدمهای دیگر هم توی این دنیا با چنان بیخبرهایی روبرو شده اند یا نه؟...زندگی در شهرهای کوچک حداقل این حسن را دارد که سراغ گم کرده را از هر کس میتوانم گرفت اما در تهران چند میلیونی تو چگونه میتوانی سراغ مردی را بگیری که تنها اطلاع تو از او اینست که مهندس آرشیتکت است از شرکتی که در آن سهیم بوده اخراج شده یک بچه 7 ساله به اسم سیروس دارد و دوست پرویز است!شاید این اخری بهترین وسیله برای یافتن تورج بود اما چگونه؟...پرویز خود گرفتاریهای عجیب و غریبی با زری بهم زده بود و یافتن او بدون کمک گرفتن از زری امکان پذیر نبود در حالیکه زری هم سه روز مرا از خود بی خبر گذاشته بود همچنانکه فریما هم تقریبا مرا به فراموشی سپرده بود اما درست در لحظه ای که از شدت بی خبری و ناراحتی به مرز عصیان رسیده بود خبر شدم که تورج بیمار است!خبر بیماری ناگهانی تورج را پسرش سیروس به من داد!
    -ثری چون!بابا چند روزه مریضه!...امروز مامان بزرگ هم سوپ براش نیاورده!...
    تلفن تقریبا از دستم افتاد برای هر موجودی چه زن و چه مرد همیشه یک نقطه عزیمت وجود دارد نقطه ای که انسان ناگهان حس میکند از آن نطقه تبدیل به موجود دیگری شده درست مثل نقطه جوش آب که اب ساده تغییر ماهیت میدهد تا نقطه ای که شیر سفت و تبدیل به خامه میشود.
    من با شنیدن این خبر وحشت زده حس کردم که تورج را دوست دارم و فکر بیماری تورج دیوانه ام میکند!نفهمیدم لباسم را چه جور پوشیدم مادرم در اتاق مهمانخانه سرگرم خیاطی بود داشت دو سه تا بلوز تابستانی برای دو برادر کوچولویم میدوخت خودم را به اتاقش رسانیدم و گفتم:مادر!من میرم بیرون!...
    مادر لحظه ای چرخ را متوقف کرد نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:کجا!...
    نتوانستم به مادرم دروغ بگویم من عادت نداشتم به مادرم دروغ بگویم اگر خداوند پدر ظالمی نصیب من کرده بود که همیشه فکر میکرد زندگی و حیات ما به اراده اوست در عوض مادری بمن هدیه کرده بود که از مهربونی لنگه نداشت.
    -مادر!...تورج مریضه!...
    مادر هاج و واج نگاهم کرد و گفت:حداقل لباس بهتری بپوش! مثل دیوونه ها شدی!...
    من رفتم کنار دست مادرم نشستم بوسه ای بر موهایش زدم که آرام آرام خاکستری میشد زدم و گفتم:مادر!...میخوام یه چیزی بگم!...
    -بگو مادر؟
    -تا چند لحظه پیش نمیدونستم تورج رو دوست دارم.
    مادر بیچاره با آن چشمان گردش مرا نگاه کرد که گویی دیوانه ای برابرش ایستاده است و از سر ترحم نباید عکس العمل نشان دهد.
    -خوبه!خوبه!...برو ببین مرد بیچاره چش شده آخه یه بچه 7 ساله که نمیتونه از یه مرد مریض پرستاری بکنه!...
    دوباره بوسه ای بر فرق سر مادرم بزدم طفلک بدون اینکه مرا تایید کند تشویقم میکرد به دیدن مردی بروم که ناگهان متوجه شده بودم دوستش دارم بسیار هم دوستش دارم...
    در طول راه مثل همه زنان ایرانی هر چه فکر بد بود درباره تورج کردم و بیماری او را به هزار درد بیدرمان مربوط کردم و بالاخره سر خودم داد زدم:بس کن دختر!...این دستپاچگی از چیست؟...چرا اینطور ترسو وحشت زده شدی؟چرا دست و پایت را گم کردی؟...من جواب قانع کننده ای برای این سوالات نداشتم ولی همینقدر میدانستم که تورج آنقدر برایم عزیز است که دلم میخواهد به بهانه بیماری به دیدنش بروم و جانم را قربانش کنم.
    بی شک من از ان لحظه عاشق شدنم را حس کرده بودم یکی دوبار بخودم نهیب زدم که دختر این افکار غلط که مایه شرمساری است از مغزت بیرون کن!تو حق نداری اینطور برای یک مرد نگران بشوی.هدف تو عشق و عاشقی نیست تو باید ادامه تحصیل بدهی تو باید دکتر شوی و تا آن تاریخ عشق بی عشق!...با وجود این حتی در همان زمان که اینطور خودم را به باد انتقاد گرفته بودم به او فکر میکردم.پیش خودم میگفتم لابد خیلی غمگین است ریش و سبیلش را نتراشیده چشمان درشت و غمگینش از میان چهره استخوانی و گونه های بر آمده اش مثل دو تا ذغال مشتعل از تب میدرخشید خدای من برای او چه باید پخت کاش از خانه غذایی با خودم آورده بودم بهتر است پیاده بشوم و برای او از مغازه خواربار فروشی چند تا سوپ آماده بخرم!...بیشک من بیمار شده بودم و اگر کسی درجه میگذاشت تبم حداقل روی سی و نه درجه بود.
    وقتی زنگ در را فشردم صدای قدمهای کوچولوی سیروس را شنیدم.سیروس مثل یک موجود از جنگ برگشته کثیف و ژولیده و نگران بود انگار که موجودی وهم انگیز تعقیبش کرده بود و یا از چیزی ناپیدا میترسید.
    -سلام خاله جون!...بابا تو اتاقش خوابیده!...
    من مثل آدمهای گیج و گنگ مدتی در آستانه د راتاق خواب تورج ایستادم.سیروس کنارم ایستاده بود.با اینکه کاملا گیج بودم اما صدای تنفس این بچه 7 ساله تنها را میشنیدم خیلی هم واضح میشنیدم.مثل میش کوچولوی از گله مانده ای نفس نفس میزد.بی اختیار کنارش نشستم حالا سر من و او در یک نقطه مساوی قرار گرفته بود او بمن نگاه میکرد.در نگاه او درماندگی کودکانه کاملا خوانده میشد.حس میکردم که او در دنیای بزرگ ما کمتر از پدرش غریب و درمانده نیست.مادری او را در بطن خود در داغترین و پنهانی ترین نقطه وجودی خودش پرورانیده بعد در میان شادی و هلهله او را به شادیها و تحکیم داستان عشقی او و پدر بچه شده اما یکروز ناگهان مادر پسرش را تنها گذاشته و رفته است تا در بار های تهران و در کنار آدمهای خوشگذران غم از دست دادن شوهر و بچه را فراموش کند و فکر اینکه یک مادر بچه اش را مثل بچه حیوانات در جنگل زندگی رها کرده و رفته باشد مرا بشدت آزار میداد آب بینی سیروس تا مرز بر آمدگی لب بالایی فرو لغزیده بود با عجله دستمالی از کیف خارج شدم و گفتم:بابا در چه حاله سیروس جان!...خواب نیست؟
    -نه خاله!...بیداره!همش بیداره و داد میزنه!دو سه روزی مادربزرگ اینجا بود و بالاخره امروز صبح رفتش!...
    هر چقدر سعی کردم قیافه مادر تورج و مادربزرگ سیروس را جلو چشمانم مجسم کنم نشد.ولی عمیقا دلم میخواست بدانم او چگونه پیرزنی است.از آن پیرزنان چاق و پف آلود که گوشت بازو و سینه شان مثل گوشت زیر گلوی بوقلمون پایین افتاده یا از آن پیرزنهای خشکیده و چوبی که آدم از ترس نمیداند با انها چگونه حرف بزند یکوقت بخودم آمدم که سیروس مرا با زانویش بطرف اتاق پدر بیمارش هل میداد.
    من با انگشت چند ضربه به در اتاق زدم.جوابی نیامد و همین موضوع دل مرا بیشتر به شور می انداخت ولی سیروس به کمکم آمد و با یک حرکت تند در را گشود اتاق غرق در تاریکی بود پرده سیاه جا و ورود نور را از تنها پنجره اتاق بسته دستم را به جستجوی چراغ بردم اما صدای ضعیف تورج مرا برجا میخکوب کرد.
    -خواهش میکنم چراغو روشن نکن!
    از آنجا که هنوز روز بود نور کمرنگی فضای اتاق را روشن میکرد.فقط باید چند لحظه دیگر صبر میکردم تا چشمم به تاریکی عادت میکرد بوی عرق تن به شدت آزارم میداد.
    خودم را بطرف تختخواب جلو کشیدم بالاخره چشمانم به تاریکی عادت کرد و من کنار بالش تورج جایی برای نشستن پیدا کردم بوی عرق تن همچنان آزارم میداد.به چهره تورج خیره شدم خدای من!تمام چهره اش را ریش انبوهی پوشیده بود و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق پهن شده بودند...دستم را در جستجوی دست تورج لغزانیدم عجیب بود تن او مثل تن مرده یخ بود در حالیکه پیشانیش پر از دانه های درشت عرق بود.
    -تورج موضوع چیه؟...دکتر تو را دیده؟...
    صدای تورج به زحمت و بریده بریده از گلو خارج میشد.
    -دکتر!..احمقانه ست!...دکترها نمیتونن ما رو بپذیرن!...دکتر مخصوص داریم ....دکتر عزرائیل!...پرت و پلا میگم نه؟...تو کجا بودی زن!من تا جهنم رفتم و برگشتم...
    من حیرت زده به کلمات بریده بریده تورج گوش میدادم نمیتوانستم باور کنم آن تورج آرام و ساکت ناگهان به چنان وضع درهمی افتاده باشد نمیتوانستم بیماری او را تشخیص دهم ولی میتوانست م بفهمم که هذیان میگوید...کلمات او بتدریج در گریه و بغض میشکست...تورج دستم را محکم گرفته بود و میفشرد طوریکه استخوانهای دستم صدا میداد و سردی دانه های اشکش را روی پوست دستم حس میکردم...معمولا در چنین مواقعی من نمیتوانم هیچ حرفی بزنم تنها باید راه بیفتم و کاری بکنم دستم را به زحمت از دست یخ زده اش بیرون کشیدم و به اتفاق سیروس روانه آشپزخانه شدم تلاشهای من بعد از یکی دو ساعت به نتیجه رسید سوپ گرمی برای تورج آماده کردم او اندکی بخود آمد و حتی اجازه داد چراغ اتاق را روشن کنم خدای من چهره او حداقل 10 سال پیرتر نشان میداد هنوز نمیتوانستم معمای پرده سیاهی را که جلو پنجره زده بود حل کنم.
    این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟چرا اتاقو تاریک کردی؟...چرا به دکتر مراجعه نمیکنی؟...
    تورج از پشت پلکهای فرو افتاده اش بمن نگاه کرد و گفت:ناراحتی عصبی است!مهم نیست همیشه همینطوره راستی کی شما را به اینجا آورد؟...من پریز تلفنو کشیده بودم...حرفهای تورج اگرچه بر اثر هذیان بود اما به هیجان میکشید چیزی که قطعا اسمش عشق بود دوباره در من میجوشید و بالا میگرفت برای اولین بار سر خم کردم و روی گونه هایش را بوسیدم باور کنید نمیدانستم چگونه مرتکب چنین کاری شدم چون این اولین باری بود که من آگاهانه از روی قصد مردی را میبوسیدم.
    تورج هم ظاهرا انتظار چنین حرکتی را نداشت چشمانش که بیشترین قسمت آن را سفیدی تشکیل میداد بروی من دوخت و فقط گفت:متشکرم که اومدی!...
    من دستش را در دست گرفتم و فشردم و حس میکردم که برای اولین بار میخواهم دست مردی را با تمام قوت و قدرت چنان به دستم بفشارم که هر دودست یکی شود.بیماری تورج برای من نگرانی آور بود اما این نخستین بار بود که از خودم به وحشت افتاده بودم...در من تغییرات شگرفی در حال بروز و ظهور بود چشمانم به شدت میسوخت سینه هایم تیر میکشید دلم میخواست پای تخت خواب تورج ساعتها و ساعتها مینشستم حتی خودم را مثل آدمهای تارک دنیا به تختخوابش میبستم حس اینکه سرنوشت مشترکی داریم مرا کاملا دگرگون کرده بود چه کسی به من تلقین میکرد که ما سرنوشت مشترکی داریم؟چه کسی به من میگفت که باید دوستش داشته باشم و تا پای جان برای این مرد ناشناس فداکاری بکنم؟نمیدانم اما همه چیز واقعیت داشت من نمیتوانستم او را در چنان حالی ببینم و بروم بگمانم نیروی افریننده ای که زن ومرد را بر کره زمین نهاد نخستین شاهکار معجزه گونش ایجاد غریزه مرد دوستی در وجود زن بوده است اگر زنها مردها را دوست نمیداشتند شاید در اولین موج بیماری واگیردار همه مردها میمردند و نسلشان از روی زمین بر می افتاد چون مرد بیمار به پرستاری زن احتیاج دارد چنانکه بعد از دو ساعت از زمان توقف من د رخانه تورج این مرد بیمار هذیان گو به سرعت رو به بهبود میرفت و در اینحال چشمانش رطوبت گرم میگرفت.دستهای یخ زده اش گرم میشد و او نیز نگاه عشق انگیزش را بر چهره من میدوخت و گویی با تمام قدرت فریاد میزد...
    -ثری!...دوستت دارم!پیش من بمان!...
    وقتی تورج را ترک کردم و به منزل برگشتم دیروقت بود همه ناگهانی اتفاق افتاد.همینکه در برویم گشوده شد پدر را خشمگین در برابرم دیدم او پا برهنه خودش را به پشت در رسانیده بود خانه ما یک خانه مدل قدیمی بود.دری آهنین داشت که به حیاط خانه باز میشد محوطه حیاط کوچک بود دو سه ردیف گلکاری یک حوض کوچک که به درد آب تنی بچه ها میخورد و بعد در ساختمان اصلی خانه شروع میشد که دو طبقه بود خانه ما را با سیمان سیاه رنگ زده بودند و من همیشه از این بابت دلگیر بودم و مادرم را سرزنش میکردم که چرا اجازه داده است خانه ما اینقدر سیاه و تاریک باشد و منظره زندانهایی را که در فیلمهای سینمایی میدیدیم بخاطر بیاورد!مادرم افسوس کنان میگفت:مگر پدرت به آدم اجازه حرف زدن میده!هر کاری خودش بخواد میکنه چه میشود کرد بالاخره ارباب خونه پدرته!...
    حالا پدر خشمگین و پا برهنه پشت در ایستاده بود و از شدت ناراحتی بمن نگاه نمیکرد ولی صدای عصبی و بی احساس او در گوشم میپیچید...
    دختر لکاته!...برو به همونجا که تاحالا بودی!تف بروی تو!
    برای لحظاتی قدرت تفکر از من سلب شده بود.نگاهم بدنبال مادر جستجو میکرد اما از او هیچ خبری نبود.بعد فهمیدم که پدر همه را توی یک اتاق کرده و در برویشان بسته بود و حتی تهدید کرده بود اگر مداخله کنند خانه را با همه موجودات زنده و مرده اش به آتش میکشد!...
    من مثل مجسمه گچی ایستاده بودم کاملا بی حرکت بودم اگر کسی در آن لحظه از من فیلم میگرفت فقط چشمانم مثل چشم عروسکی که تازه به بازار آمده بود به چپ و راست میچرخید با وجود این پدر خواست در را ببندد خودم را بداخل خانه انداختم و به آرامی مادرم را صدا کردم...
    -مادر!بدادم برس!...
    بیچاره مادرم که در آن لحظه خودش را میزد و بیچاره برادرها و خواهرهای کوچولویم که مثل اسیران در اطراف مادرم جمع شده و منظره دلخراش خود زنی مادرم را تماشا میکردند.
    پدر معطل نکرد در را بست و موهایم را دور دستش پیچید و با مشتی مرا بر زمین کوبید و بعد جسد نیمه جان مرا که از ترس یخ بسته بود بدور حیاط خانه میچرخانید در آنحال تمام سعی من این بود که سر و صدا نکنم تا کار این رسوایی به همسایه ها نکشد ظاهرا پدرم هم همان حال مرا داشت او در سکوت مرا میچرخانید میزد روی زمین میکشاند و فقط گاه گاه کلمه هرزه پست بیشرف بر زبان میراند...سعی میکردم تا آنجا که ممکن است مقاومت کنم و با سکوت خودم رفتار غیر انسانیش را محکوم کنم ضربات مشت و لگد او مثل ضربه برنده کارد در تنم مینشست حس میکردم زانویم بر اثر کشیده شدن روی آجر حیاط داغ شده و شاید هم خون می آمد از ترس چشمانم را بسته بودم چون میترسیدم هنگام فرود آمدن مشتهای پدر نتوانم خودداری کنم و فریاد بزنم در درونم خشمی چاره ناپذیر میجوشید دندانهایم کلید شده بود و درد مثل آتش همه جای تنم را میسوزانید من میدانستم که پدر میخواهد به پایش بیفتم و التماس کنم که مرا از خانه بیرون نکند ولی در همان حال که چنگالهای نیرومندش چون مته های الکتریکی تنم را سوراخ میکرد زبانم انگار که حرف زدن را از یاد برده بود یا چون میدانست که جای خودش امن است مطلقا به حرکت در نمی آمد!
    پدر مرا میزد بروی زمین میکشید و بتدریج خسته و خسته تر میشد و من آرام آرام حس میکردم دردها کم و کمتر میشود و یک وقت متوجه شدم که به صورتم آب میزنند و مادر و بچه ها گریه میکنند.ظاهرا پس از اینکه من کاملا بیهوش میشوم پدر مرا به راهرو میکشد و بعد مادرم را صدا میزند و میگوید بیا مرده دختر هرزه ات را بردار!مادرم از شدت گریه به هق هق افتاده بود برای اولین بار بود که از دهان او نفرین میشنیدم درد پس از بیهوشی باز میگردد.همچنانکه خورشید پس از رفتن ابرها دوباره در آسمان ظاهر میشود تمام تنم میسوخت برادر 12 ساله ام تنها موجود خانه بود که گریه نمیکرد مات و مبهوت شیشه مرکوکورم در دست بالای سرم ایستاده بود و ناگهان فریاد زد:خواهر!من و تو از اینجا میریم!من کار میکنم و خرج تو را میدم!...و بعد از در خانه بیرون دوید!...مرد کوچک شجاع من!دلم میخواست درد نداشتم و دنبالش میدویدم و برادر کوچولو و تنهایم را در آغوش مشکیدم و هزار بار قربان صدقه شان میرفتم.
    سه روز تمام تب میکرمد حالت تهوع داشتم و مادرم معتقد بود که ضربه کفش پدرم به گیجگاه خورده است در دو روز اول مادرم طبق معمول هر وقت پدرم مرا میزد به دوستانم که تلفن میکردند میگفت من رفته ام منزل خاله و من همیشه با التماس از مادرم میخواستم اگر تورج تلفن کرد بگذارد با او صحبت کنم.
    -آخه مادرجون او مریضه!...فقط یه بچه 7 ساله داره ازش پرستاری بکنه!...

    روز اول هر بار که از مادر چنین درخواستی میکردم سرم داد میکشید:بس کن!...دیگه اسم اونو نبر!...بخاطر اون بود که پدرت میخواست تو را بکشه!...میخوای مادرتو بکشی؟...
    اما روز دوم سعی کردم او را با دلیل و منطق قانع کنم که من باید با تورج حرف بزنم...
    -ببین مادر...تورج عمل بدی در حق من مرتکب نشده که مستوجب چنین مجازاتی باشه!اون منو دوست داره اما هنوز هم درست و سحابی از عشق و دوست داشتن با من حرف نزده درسته که من به آپارتمان تورج رفتم ولی هیچ خطایی از ما سر نزده تازه من از دو شب پیش حس کردم دوستش دارم آنقدر که اگر از من تقاضای ازدواج بکنه حتما قبول میکنم...
    مادر بیچاره ام که فکر میکرد ان تقاضا جنبه واقعیت بخود گرفته برآشفت و گفت:دختر من نباید زن مردی بشه که قبلا زن گرفته و یه بچه هم داره!...تو میدونی بعدا همین بچه دشمن خونی تو میشه؟...
    -مادر!خواهش میکنم فعلا که به قول خودت نه بباره نه به داره!...اون مریضه و خیلی تنها...تازه تعجب میکنه چرا من ناگهان تنهاش گذاشتم...
    مادر بالاخره مثل همیشه تسلیم شد و گفت:خیلی خوب!...حالا به فکر خودت باش!...تو باید خودتو برای کنکور آماده کنی عشق و عاشقی پیشکشت!...
    و من مادرم را بوسیدم و نوازشش کردم.
    -الهی فدای تو مادر...
    وقتی مادرم از اتاق بیرون رفت.تا من گریه او نبینم سرم را روی دستم گذاشتم و گریستم!...نمیدانم چرا در آن لحظه گریه میکردم گریه ای بسیار شدیدتر و عمیقتر از گریه ای بود که بخاطر کتکهای پدرم کردم...شاید این یکنوع گریه همدردی بود همدردی مشترک زنان!...مادرم چقدر از تندخویی های پدر چشیده بود خدا میداند او به پدرم فکر میکرد که باز سه روز بود هر چه مادر برایش میپخت لب نمیزد و به حالت قهر در خانه رفت و امد میکرد و من به فکر تورج بودم که بیمار و رنجور در بستر افتاده بود.
    غروب روز دوم بود که تورج تلفن کرد صدایش بنظرم سالمتر می آمد.
    -ثری جان!تو با من قهر کردی؟...
    هر وقت تورج یک جمله کامل با من حرف میزد از شدت شوق قلبم تیر میکشید به دروغ برایش از یک سفر اجباری 24 ساعته حرف زدم اما او ناباورانه حرفم را تایید کرد و درباره خودش گفت که حالش نسبت به دو روز پیش بهتر شده و حتی امروز عصر برای قدم زدن از خانه خارج شده است.
    دلم میخواست تورج از من دعوت میکرد تا به دیدارش بروم و بالخره تورج گفت:حاضری فردا ناهار مهمون من باشی.
    و نگذاشت من جواب مثبت یا منفی بدهم و بلافاصله گفت:تو املت روستایی دوست داری؟...
    تورج برای اولین بار با صدایی که هیجان از آن منعکس بود جواب داد:این یه دامه!...یه دام درست و حسابی برای کشیدن دختران خوشگل به آپارتمانم!...
    -بنابراین بهتره همون دختران خوشگلو دعوت کنی چون دخترای زشت هیچوقت گول نمیخورن!...
    برای اولین بار صدای خنده تورج را شنیدم خنده اش پربار بود انسان حس میکرد سهمی از شوق و ذوق در آن خنده نهفته است چیزی از زندگی با خود دارد که قبلا در وجود او گمشده بود.
    -تو خوشحالی تورج؟...
    -بله!اعتراف میکنم!...
    -من اعتراف خشک و خالی را دوست ندارم باید دلایل خوشحالی خودتو به من بگی!
    -بسیار خوب خانم بازپرس!...باید همدیگه را ببینیم و تو از من بازپرسی کنی.
    وقتی به آپارتمان تورج رسیدم از حیرت در آستانه در خشکیدم درست مثل اینکه من با یک سفینه نامرئی به سیاره ناشناخته ای قدم گذاشته بودم آپارتمان تورج شسته و تمیز بود.گویی رو افتتاحش بود در این لحظه بود که تازه فهمیدم محل سکونت مرد محبوب من تا چه اندازه کثیف آلوده و ژولیده بوده است گرد و خاک قابهای عکسی که روی دیوار به چشم میخورد رفته بود کاغذ دیواریها بنظر براقتر و شفافتر می آمد تنها تابلو نقاشی که منظره یک روز برفی در یک روستای آرمیده در بغل کوهستان را نشان میداد کاملا به چشم میخورد آنگاه تازه بر سر روستا برف باریده بود.
    مبلهای سالن پذیرایی که با پارچه زرد دوخته شده بود کاملا نو بنظر میرسید روی میز وسط اتاق پذیرایی یک دسته گل مریم داخل یک تنگ کریستال به چشم میخورد از پشت شیشه های پنجره روشنایی تند بعدازظهر تابستان به چشم می آمد عطر گل مریم در فضای نیمه مرطوب و خنکی که کولر آبی ایجاد کرده بود بیشتر قابل تحمل بود تورج در یک شلوار جین آمریکایی و یک بلوز آبی آستین کوتاه با صورت اصلاح کرده انگار که تازه از داخل جعبه مغازه کادو فروشی بیرونش کشیده بودند دستش را به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی صادقانه مرا تماشا میکرد.
    -صبر کن ببینم تورج!اینجا چه خبر شده؟...شاید من به آپارتمان همسایه را عوض گرفتم؟...
    تورج دستم را گرفت و بطرف مبل برد.
    -تقریبا حدست درسته عزیزم!...خیال میکنم ایندفعه تورج بد را کاملا از خونه بیرون انداخته باشه!...من همانطور که روی مبل در کنار تورج مینشستم حیرت زده پرسیدم:مقصوت از تورج بد کیه؟...من هرگز نمیتونم آدم بدو دوست داشته باشم!...
    تورج دستش را روی دستم گذاشت و گفت:حق با توست ثری!...از همون لحظه ای که تو را دیدم به جنگ تورج بد رفتم تو هر بار که منو میدیدی تورج بد چند قدم عقب نشسته بود و تورج خوب بیشتر خودشو نشون میداد...
    راستش حرفهای تورج برایم گیج کننده بود آن فضای تمیز و پاک آن چهره نیمه روشن و ان نگاه شفاف که در پشت یک شیشه نازک اشک میلرزید برایم معماهای شیرینی بودند به پشتی مبل تکیه دادم و بعد به چشمان تورج که پر از شوق زندگی بود خیره شدم و گفتم:صبر کن ببینم!تو داری برای من معما حل طرح میکنی یا مسابقه بیست سوالی!...خواهش میکنم با من راحت تر حرف بزن من هنوز یک بچه محصلم!...
    -موافقی پس ازناهار؟
    -اره سخت گرسنه ام!...هر وقت معما میشنوم گرسنه تر میشوم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ما دو تا روبروی هم نشسته بودیم و حرف میزدیم تورج دستها را زیر چانه زده بود و حرف میزد و نگاهش را بیشتر به نقطه نامشخصی پرواز میداد.پرده های دو پنجره ای که به خیابان باز میشد کشیده بودیم تا نور تند بعدازظهر تابستان اذیتمان نکند بنظرم میرسید که تورج هنوز از تحمل نور تند در عذاب است و آرامش را در رنگهای خاکستری میجوید وقتی حرف نمیزد خیلی ساکت بودیم گویی هیچ چیز در اتاق زنده نبود هر جمله ای که بر زبان میراند ما را بیشتر بهم نزدیک میکرد انسانها مخصوصا ما ایرانیها وقتی خوب یکدیگر را میفهمیم که پرده های تاریک درونمان را بروی هم بگشاییم.
    تا حتی نیمساعت پیش ما بیگانه های آشنا بودیم ما حالا آشنای هم و همه چیز هم بود حس میکردیم از افق و از پشت ابرهای خاکستری نوری بروی ما میتابد که زندگی هر دو ما را گرم میکند حالا چهره واقعی تورج را دقیقا میدیدم یک صورت استخوانی یک بینی کشیده لبهای نرم و مستقیم گونه های برآمده استخوانی و یک جفت چشم سیاه و درشت غمگین که تمام این مشخصات روی اندام باریک و کشیده ای استوار شده بود حس میکردم بدنش مثل درختان کشیده خرما مغزی سفید و شیرین دارد مثل کوزه های گلی قدیمی که در آن شربت میریختند آرامش او مثل کوه بود کوه قهوه ای غمگین نگاهش به نگاه سرگشته پرنده فراری و زخمی میمانست با وجود این سعی میکرد به نیروی عشق تازه یافته زخمها را ببندد و پانسمان کند.
    ثری!بعضی حرفها گفتنی نیست!...شاید اصلا حرفهایی که توی دلم تلمبار شده گفتنی نباشد ولی تو باید بفهمی که معجزه عشق یکبار دیگه منو نجات داد...
    تورج چنان از معجزه عشق سخن میگفت که یک معتقد مذهبی از خدواند و من هیجان زده گفتم:دلم میخواد همه چیزو بدونم!...
    تورج دستم را محکم در دست گرفت انگار میترسید اگر من واقعیت را بفهمم ناگهان از آن خانه بگریزم...
    -میخوام از یه حقیقت تلخ برات حرف بزنم!...چطوری بگم...چطوری...خوب میگم!...همه چیزو برات میگم!...من شدیدا معتاد بودم!...
    مثل اینکه ناگهان سرم را زیر آب سرد گرفته باشند هیچ چیز وحشتناک تر از چنین خبری نمیتوانست مرا بیچاره و زبون کند مطمئنا اگر دوربینی از من در آن لحظه تصویری میگرفت تخم چشمانم از شدت اندوه تیره و سیاه نشان میداد.
    -نه!...نمیخوام چنین حرفهایی بشنوم!...این حرف خیلی وحشتناکه!...خیلی وحشتناکه!...ناگهان از جا پریدم کیفم را بدست گرفتم تا از آن آپارتمان هر چه بیشتر فاصله بگیرم اما تورج از جا بلند شد و شانه هایم را محکم در دستهایش گرفت و گفت:صبر کن ثری!...تو حق نداری اینطور منو تنها بگذاری و بری!...من بخاطرتو بدنیای آدمهای خوب برگشتم...
    نمیدانم چرا آنقدر خشمگین شده بودم دستهایم میلرزید ولی قدرت عجیبی پیدا کرده بودم و مطمئنا میتوانستم آن مرد بلند قد و استخوانی را بزمین بکوبم و بگریزم.
    -ولم کن!...من نمیتوانم!من نمیتوانم اینجا بمونم!...
    تورج مرا چندبار تکان داد و شانه ام را به دیوار فشرد و تقریبا فریاد زد:صبر کن دختره لجوج!...من بخاطر تو اینکار را کردم حالا میخواهی دوباره با سر توی لجن برگردم!...آها...چنین چیزی دلت میخواد پس برو!...برو و دیگه هرگز به اینجا برنگرد!...شما زنها همه تون سر و پا یه کرباسین!...شما هیچوقت عاشق یه مرد نمیشین شما همیشه عاشق ساخته های خودتون هستین!...
    و بعد شانه های مرا رها کرد و مقابلم ایستاد...نمیدانم چرا فرار نکردم چرا ایستادم دلم میخواست با همه قدرت بگریم اشک آرام آرام در من میجوشید و از روزن چشمه چشمهایم بیرون میزد حس میکردم رویاهایم سخت درهم کوبیده شده و گرد و غبار آن چشمانم را کور کرده است.
    این خیلی وحشتناکست که یک دختر 19 ساله تازه عاشق ناگهان بفهمد که مرد محبوبش در دنیای آلوده اعتیاد دست و پا میزده است صدای غمگین تورج در گوشم پیچید:
    خوب!چرا نمیری و منو تنها نمیگذاری تا دوباره با اون گرد لعنتی خلوت کنم؟...یکبار اون زن هرزه منو در بازار هوس به مرد دیگری فروخت و در مقابل دنیای ساده و قشنگم را با دنیای گرد و غبار عوض کرد حالا تو که خیال کردم فرشته نجاتم شدی با تعصب و غرور میخوای منو به اون دنیا برگردونی!...
    سرم را بلند کردم از پشت شیشه تار اشک چهره استخوانی و غمگین تورج را دیدم بدون شک چشمان او هم در برق اشک نشسته بود لبهای بیرنگش میلرزید و سینه استخوانیش به سختی بالا و پایین میرفت.
    بی اختیار خودم را مثل بچه گربه گرسنه ای توی سینه تورج پنهان کردم:خدای من!چرا؟...چرا؟...
    صدای گرم تورج همانطور که موهایم را نوازش میکرد در گوشم پیچید.او از پنهانی ترین حوادث زندگیش سخاوتمندانه با من حرف میزد...
    -...بعد از آنکه فهمیدم او به من خیانت میکنه هیچ چیز نمیتونست آرومم بکن!...ما با عشق ازدواج کرده بودیم کلمات تمام جمله های عاشقونه ش یادم بود و مثل تیر توی قلبم مینشست...مثل اینکه یک باد مسموم ناگهان به مغزش خورده بود و هر چی پاک و عاشقونه بود با خود برده بود و در عوض حرص و آز مثل یک بیماری آزارش میداد...اون دیگه از من کلمات عاشقونه بوسه های گرم و آغوش پر از مهر نمیخواست اون فقط پول میخواست اتوموبیل میخواست.جواهرات میخواست چیزی که یک مهندس جوان تازه کار نمیتونست به اون سرعت فراهم کنه!...بچه بیچاره مون تنها شده بود هر وقت من از د رخونه بیرون میرفتم چند لحظه بعد او هم بچه را مینداخت و میرفت...میگفت میخواد کار بکنه اما بعدها فهمیدم که اون دنبال چه جوری کاری بود..
    تورج در این لحظه ای برای مدتی ساکت شد بنظرم میرسید که کلماتی که بتواند اندوه عمیق و دلیل اعتیادش را بیان کند آنطور که من قانع شوم نمیافت و منکه سرم روی سینه اش بود ضربات تند قلبش را میشنیدم.
    رفتار آن زن از آن جهت برایم گیج کننده بود که او اول بار نوای عشق را در کنار من سر داده بود...وقتی به بچه م نگاه میکردم که روزبروز میپژمرد وقتی پچ پچ مردمو میشنیدم که مثل میخ توی رگهای گوشم میرفت دست و پامو گم میکردم و دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و منو میبلعید ؟ولی زمین هیچوقت به میل آدم دهان باز نمیکنه و من باید راهی برای گم کردن خودم پیدا میکردم...
    تورج باز هم سکوت کرد برای او بازگو کردن آنچه دلیل سقوط اخلاقی شده بود مشکل بنظر میرسید!...انگشتم را روی لبهایش گذاشتم و گفتم:هیس!...بس کن!دیگه نمیخوام بشنوم!...
    تورج با هیجان خاصی پرسید:پس پیش من میمونی؟...
    در حالیکه دانه های اشک آرام آرام روی گونه هایم میغلطیدند گفتم:آره...پیش تو میمونم!...
    یکی از آن روزهای گرم تابستان بود ما در قلب مرداد ماه از شدت گرما تب کرده بودیم...تهران آن سال یکی از گرمترین تابستانهای زندگی خود را میگذرانید فریما با راننده پدرش به در خانه ما آمد و از آنجا هم به سراغ زری رفتیم.و بعد هر سه عازم یکی از رستورانهای خیابان پهلوی شدیم درختان حاشیه خیابانهای پهلوی که من آنها را خیلی دوست دارم از شدت تشنگی له له میزدند آسمان آن سال از شدت گرما و گرد و غبار قرمزی میزد و دخترها دکمه های یقه خود را از شدت احساس گرما آنچنان میگشودند که خط سپید سینه شان بدون خجالت در معرض نمایش میگذاشتند هر سه تفنگدار پر از حرف بودیم اما بیشتر حرفهایمان تا وقتی روی صندلی رستوران نشستیم معمولی و پیش پا افتاده بود زری تعریف میکرد که یکی از همکلاسی ها ستاره فیلمهای تبلیغاتی شده و آن دختر آرام و سر بزیر کلاس چنان قر و اطوار میریزد که انگار در مدرصه رقص و اطوار سالها شاگرد اول بوده است فریما حیرت زده پرسید:خدای من اون دختره ریزه میزه را میگی که ته کلاس مینشست و تو سرش میزدی جیکش در نمی آمد؟
    -بله!...همونکه همیشه ناخنشو میجوید.
    -ولی اون خوشگل نبود که...
    زری نگذاشت فریما جمله اش را تمام کند و گفت:مخلصتم!زنده باد لوازم ارایش!...یه چشم براش کشیدن که آدم خیال میکنه چشماشو از آهوی باغ وحش قرض گرفته!...
    دلم نمیخواست وقتمان با این بحثهای خسته کننده هدر رود...شاید یک هفته بیشتر بود که همدیگر را ندیده بودیم حس میکردم اجتماع در بحبوحه نقشه های عجیب و غریبی که برای زندگی ما میکشد ارام آرام دارد ما را از هم جدا میکند.
    -بچه ها یادتون باشد که یکهفته س ما همدیگر را ندیدیم!
    فریما موهای کوتاه قهوه اش را از روی پیشانی کنار زد آشکارا متوجه شدم که رنگش پریده است و آزار روحی او را بشدت در منگنه گرفته است.
    -هی!...دلتون خیلی خوشه ها!...یکهفته اس دارم میجنگم شما خیال میکنین چون بابام میلیونره خوشبختم؟...
    زری با مهربانی دستی به موهای فریما کشید:مخلصتم!ما هم که آه نداریم با ناله سودا کنمی میجنگیم!...
    زندگی ما را در میان دستهای غول مانندش گرفته و مثل تیله بازی به این سو و آن سو میغلطاند.
    -هی!...تنها به قاضی نرین منم یه کتک مفصل از بابا نوش جان کردم...
    فریما مشتهایش را با عصبانیت روی میز کوفت...
    -این دیگه غیر قابل تحمله!...آخه برای چی...انسون یه کالاس...و میخوان منو مثل یه کالا بین خودشون معامله کنن ولی من میگم مامانم اینطوری نیست!قربونش برم هزار مرتبه قربون صدقه م میره و سر همین موضوع با جاوید حرفمون شد.
    من پرسیدم:پس قهر کردین مگه نه...
    -اره!...دیروز هم که اومده بود درس بده بهونه آوردم که سرم درد میکنه اونم هیچی نگفت و رفت ولی وقتی درو پشت سرش بست سرمو گذاشتم روی بالش و گریه کردم آخه این چه سرنوشتیه که من دارم!
    صدای جوان و شاداب فریما که تا سه ماه پیش یکپارچه شور و هیجان بود حالا بگوشم پیر و خسته می آمد و او برای چنین مبارزه و کشمکشی تربیت نشده بود من و زری برای بدست آوردن هر چیز در محیط خانواده جنگیده بودیم ما عادت داشتیم که بارها و بارها کلمه نه را با همه خشونت درونی اش بشنویم و باز هم بدنبال بله باشیم اما برای فریما همه چیز از پیش آماده بود او برای بدست آوردن هیچ چیز نمیجنگید ما برای بازگشت از مدرسه روزی حداقل یک ساعت نگران دیر و زود رسیدن اتوبوس میشدیم ولی او هیچوقت مفهوم دیر رسیدن اتوبوس به ایستگاه را نمیدانست مغز او در یک استراحت کامل بود در حالیکه حالا چنین مغز آرام و تنبلی باید بیش از ظرفیت و آمادگی بجنگد اینطور بنظر میرسید که ما دیگر چیزی برای گفتن نداشتیم مگر اینکه بخواهیم از مشکلات حرف بزنیم به چهره متفکر زری نگاه کردم او نیز پر از حرف بود دو سه جوانی که روبروی میز نشسته بودند یک لحظه چشم از زری برنمیداشتند زری در بلوز سیاه مثل تیکه الماسی میدرخشید زری بمن خیره شد و گفت:نمیدونم چی بگم!..
    فریما که غرق در مشکلات پیچیده خودش بود قاشق کوچک بستنی را در دهان گذاشت و به زری خیره خیره نگاه کرد:با پسر خاله م بلاخره چه کردی!..
    -روزبروز همدیگر را بیشتر میخواهیم و من بیشتر میترسم!....
    من یکدسته موی بلند و سیاه زری که داشت توی ظرف بستنی میرفت از روی پیشانیش کنار زدم و در همان حال پرسیدم:پرویز هنوز سر قولش ایستاده؟
    -کاملا!...
    -ولی چطوری؟...
    زری خنده تلخی زد و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -ما نمیدونیم چی پیش میاد!...هر چی فکر میکنیم به کوچه بن بست میرسیم...پدر و مادر پرویز یکطرف قضیه ن خود پرویز هم میدونه که اونا با ازدواج من و پرویز حتما مخالفت میکنن مخصوصا که چند روز پیش بابای پرویز صحبت از دختری کرد که پدرش سناتوره!...
    فریما ناگهان روی پشت دستش کوبید:خدای من شمیلا رو میگی؟...
    زری که از شنیدن این نام دچار خشم و حسادت شده بود با عجله پرسید:تو اونو میشناسیش؟...چه شکلیه؟...خوشگله؟...
    -خوشگل چه عرض کنم دو مرتبه تاحالا دماغشو تو اروپا عمل کرده شاید یه چیزی بشه اما تا بخواهی چی چی میگن...لونده!...خدا به دادت برسه زری!...
    زری نفس راحتی کشید برای او که تنها قلبش را تقدیم عشق کرده بود ثروت و قدرت و نفوذ خانواده با خصوصیات اخلاقی شمیلا مطرح نبود او فقط به مقایسه خوشگلی امیدوار بود چون این تنها امتیاز زری در هر مبارزه ای بود که زندگی به او تحمیل میکرد من پرسیدم:پدر و مادر تو چی زری؟...
    اونا که بدشون نمیاد یه داماد مهندس داشته باشن؟
    زری که دستش را بزیر چانه ستون کرد و گفت:بدبختی اینه که اونا هم مخالفن!...
    فریما با عصبانیت گفت:به حق چیزهای نشنیده چطور با دامادی مثل پرویز مخالفن.
    فریما در حقیقت میخواست بگوید بسیاری از خانواده های فقیر چنین وضعی را از دل و جان میپذیرند.
    زری سر تکان داد و گفت:کاش اونا هم مثل خیلی از خانواده های فقیر فکر میکردن بدبختانه درست عکس اونا هستن.
    -یعنی چی میگن؟...
    -پدرم میگه کبوتر با کبوتر باز با باز!...
    -مگه تو جریان پرویزو گفتی؟...
    -نه!...میترسم جنجال بشه!یه قصه ساختم ببینم اونا چی میگن!...
    من پرسیدم:پرویز چه راه حلی پیشنهاد میکنه؟...
    -اون میگه هر طور شده بابا مامان رو راضی میکنه.
    فریما با ناامیدی مخصوصی گفت:اگه من خاله و شوهرخاله مو میشناسم اونا محاله!...
    فریما خودش هم فهمید که بیرحمانه حقیقتی را بیان کرده و من منتظر عکس العمل زری شدم زری در حالیکه سعی میکرد بغضش را فرو بخورد گفت:بالاخره ما هم خدایی داریم مخلصتم!...
    دلم میخواست منهم حرفی میزدم اگر تا یکهفته پیش چنین مشکلی مطرح میشد من مایوسانه همه راههای نجات را میبستم اما حالا وضع فرق میکرد حالا من عاشق بودم و نیروی جادویی عشق در تمام رگهای من میچرخید و جوش و خروش عجیبی در من تولید میکرد با همه هیجان یک خطیب گفتم:زری!...عزیز دلم نگران نباش!عشق خودش توی رگهای من مثل مواد مذاب میجوشه و بالا و پایین میره در خون تو و پرویز هم هس خیالت راحت باشه...اگه من جای پرویز باشم دست تو را میگیرم و میرم محضر و با هم ازدواج میکنیم و بعد هم فامیل را دعوت میکنیم و میگیم به کلبه عشق ما خوش اومدین...
    فریما پرسید:اگه نیومدن!...
    -آبروی خودشونو بردن!...پرویز و زری دنبال خوشبختی هستن و خوشبختی خودشونو به چنگ آوردن بقیه سیاهی لشکرن!....و خیلی از فیلمها سیاهی لشکر ندارند...
    زری نگاهی از سر حق شناسی بمن انداخت و گفت:راست میگی مخلصتم!منهم خیال دارم همین امشب موضوع را به پدر و مادرم بگم!...حداقل فایده ش اینه که دیگه احمد قصابو مرتبا دعوت نمیکنن و ازش گوشت تعارفی قبول نمیکنن!...
    منکه کاملا هیجان زده بودم خطاب به فریما گفتم:فریما!...تو هم به عقیده من با جاوید حرف بزن اگه اون حاضر به ازدواج باشه موضوع را به پدر و مادرت بگو!...
    در آن لحظه انگار که هر سه نیروی تازه ای یافته بودیم از زیر ابرهای سیاه و غلیظ آسمان زندگی بیرون خزیده بودیم و در چمنزارهای وسیع و سبز و زیر نور خورشید قدم میزدیم.کلام حماسه گون من که از منبع لایزال عشق جوانی سرچشمه میگرفت هر سه ما را چنان به هیجان اورده بود که خود را سوار بر امواج خروشان دریا میدیدم و از آن بلندیهای امواج تنها یک ساحل سبز و خرم پیش رویمان گسترده بود که هر لحظه به آن نزدیکتر میشدیم ساحلی که پر از درختان بلند نخل زیتون و آبشارهای شاعرانه بود.
    وقتی از رستوران بیرون آمدیم همه چیز در چشمان جوان ما سبز بود زمین سخت و سیاه زیر پای ما هم نرم و منعطف بنظر میامد هر سه میخندیدیم و عشق چشمان ما را از شعله های جهنده انباشه بود.
    کنار پنجره نشسته بودم و از آنجا مردمی را که در کوچه حرکت میکردند تماشا میکردم.زنان خانه دار با چادرهایی که بخود پیچیده بودند.مردان دستفروش که با اصرار میخواستند طناب پلاستیکی یا تله موش به همسایگان من بفروشند بچه هایی که در کنار جوی اب نشسته بودند و مدام تف بر روی آب می انداختند و گاهی دستها را به سر شانه های هم قلاب میکردند و کشتی میگرفتند از خودم میپرسیدم این مردم هم مانند من به عشق فکر میکندد یا اصلا چیزی که به فکرشان نمیرسد عشق است؟...بدون شک من یک همدرد در کوچه مان داشتم او دختر لاغر و ریزه نقشی بود که عاشق پسر خواربار فروش محله بنظر میرسید.هر وقت من به کنار پنجره می آمدم او عازم خواربار فروشی بود میتوانستم قسم بخورم که او روزی بیشتر از بیست مرتبه به هوای خرید یک بسته آدامس یک سنجاق سر یک شانه پلاستیکی وارد و خارج از مغازه میشد آنروزها که تازه متوجه روابط این دختره ریزه نقش و پسرخواربار فروش محله شده بودم از خودم میپرسیدم این دختر از آن پسر چه میخواهد؟اگر قصد ازدواج با او دارد خوب روزی یکبار برود و پسرک را ببیند اما حالا به خودم میگویم که من جای این دختر همسایه بودم و پسرک خواربار فروش هم تورج من برای یک لحظه هم خواربار فروشی را ترک نمیکردم دلم مدام هوای دیدن مرد آینده زندگی ام را داشت حتی یک لحظه هم از فکر و خیال او خارج نمیشدم گاهی وحشتزده حس میکردم موضوع کنکور و درس را هم به کلی فراموش کرده ام انسان موجود پیچیده عجیبی است کمتر از یکماه پیش من بخاطر اینکه بتوانم راه خود را به دانشگاه بگشایم با پدرم سخت جنگیده بودم و پدرم مرا به قصد کشت زده بود و منهم حاضر بودم یک چشم و یک دستم را زد و خورد با پدر از دست بدهم و به دانشگاه بروم اما امروز دختر عاشق و شوریده ای هستم که حاضرم با اولین اشاره تورج بله بگویم و بعنوان کدبانو روانه خانه او شوم.زنان بیشتر از مردان همیشه عشق و علاقه به جنس مخالف را جدی میگیرند.زن وقتی مردش را پیدا کرد نه تنها حاضر است از هدفهای اصلی خود بگذرد بلکه از بسیاری مزایا چشم میپوشد زیرا هر موفقیت اجتماعی و از این دست هرگز برای زن نمیتواند جدی تر از تصاحب یک و مرد و یک عاشقی واقعی باشد مرد هدف زن است اما زن همه هدف مرد نیست البته هر زنی در آن سنین من هرگز نمیتواند به چنین نتیجه ای برسد آنروزها هر چه من در دل داشتم در سینه و دل تورج هم کار میگذاشتم با وجود این تورج هم روزبروز پر شورتر میشد هر وقت با من قرار بیرون میگذاشت و با هم به رستورانی میرفتیم او پشت سر هم تنهایم میگذاشت و با هم به رستورانی میرفتیم او پشت سر هم تنهایم میگذاشت و تازه فهمیده بودم آنروزها بخاطر انجام چه کارهایی دست شستن را بهانه میکرد و تنهایم میگذاشت.
    غرق در افکارم بودم که دختر همسایه با لبخندی که تمام صورتش را گرفته بود از در مغازه خواربار فروشی بیرون آمد آنقدر خوشحال بود که زمین را نگاه نمیکرد و سرش را آنقدر بالا گرفته بود که مرا دید بی اختیار مثل دو تا آدمی که راز مخفی سربه مهری با هم دارند برویش لبخندی زدم که بله واردم و او که عاشق همدردی یافته بود برایم دست تکان داد و سلام کرد ما تا آنروز هرگز به همدیگر سلام نداده بودیم اما حالا طوری سلام کردیم که گویی سالهاست دوست جون در جونی هستیم سرم را پایین آوردم نگاهی به اطراف کردم تا ببینم کسی صدای ما را میشنود و همینکه مطمئن شدم گفتم:خیلی دوستش داری؟...
    دختر همسایه چادرش را کنار زد و عکس پسرک خوار و بار فروش که تو سینه بندش گذاشته بود بمن نشان داد و منهم با هیجان گفتم:انشالله بهم میرسین.
    او چنان به هیجان آمده بود که چشمانش فورا پر از اشک شد و گفت:شما هم همینطور!...
    مادر صدایم کرد:ثری!...با کی حرف میزنی؟....
    من با تکان دادن دست با دخترک عاشق خداحافظی کردم و بطرف مادرم که راهرو را جار میزد دویدم.
    -چیه مادر!...فدای تو مادر!...آخه چقدر زحمت میکشی تو؟...چرا پدر یک نفرو نمیاره که بتو کمک کنه؟...
    مادرم از جارو کردن ایستاد بمن بر بر نگاه کرد و پرسید:پس شماها چی هستین؟...بزرگتون کردم که چی؟
    دو سه بوسه آبدار روی گونه مادرم چسباندم:دختر فدای مادر بشه...باز هم که از مرد عزیزت طرفداری کردی؟...
    -پس چی!یک موی اونو با دنیا عوض نمیکنم!...
    این حرفها را مادرم ده سال پیش هم میزد دو ماه پیش هم میزد و من حیرت زده از خودم سوال میکردم چطور مادر بیچاره من میتواند پدر خشن و سرد مزاج مرا دوست داشته باشد اما حالا دیگر چنین سوالی در ذهن من هرگز مطرح نمیشد چون اگر تورج من از پردم هم خشن تر میشد باز هم نمیتوانستم دوستش نداشته باشم:مادر!مادر!بگذار من جارو بزنم!...
    مارد با چوب جارو به پشتم کوبید و گفت:برو برو!...خودتو لوس نکن هنوز صد برابر شماها میتونم کار بکنم...مگه تو نمیخواهی بری پیش اون...
    مادر هیچوقت اسم تورج را بر زبان نمیارود چند بار میخواستم مادر را بغل بزنم و بگویم:مادر!...چرا اسم قشنگ عزیز مرا بر زبان نمیاوری؟...و عجیب است که منهم خجالت میکشیدم چنین سوالی را مطرح کنم.
    او همیشه از تورج من با ضمیر سوم شخص حرف میزد گاهی هنگام حرف زدن از سوم شخص چهره اش به طرز عجیبی شکفته میشد و زمانی هم نگرانی آشکارا را از چشمانش میخواندم در جواب مادر از سر بدجنسی پرسیدم:سوم شخصو میگی؟...
    -برو دختر بی حیا باز سربسرم گذاشتی!...
    حالا منهم دیگر نام تورج را در خانه سوم شخص گذاشته بودم مامان سوم شخص زنگ نزد؟...مامان سوم شخص با تو تلفنی حرف نزد؟...مامان تو را خدا بگو سوم شخص بتو چه گفت؟دلم میخواد کلمه به کلمه برام تعریف کنی..
    آنروز مادر قبول کرده بود که باز هم به دیدار سوم شخص بروم ولی همیشه هم قبل از اعلام موافقتش بمن نصیحت میکرد:دخترم!یادت باشه که توی خونواده ما هیچکس ننگی بالا نیاورده!...و من او را تنگ در آغوش میفشردم و میگفتم:چشم مادر!...بهت قول میدم مادر!...
    آنوقت مادر بزور مرا از خودش دور میکرد و میگفت:برو!...برو!...خفه ام کردی!چقدر چلپ چلپ میکنی!...
    خودم را برای دیدن تورج جلو میز توالت رساندم.مقابل آیینه نشستم و بخودم خیره شدم موهایم بلندتر شده بود کمی چاقتر بنظر میرسیدم ترسیدم که تبدیل به دختر چاقی شوم و بالافاصله از جا بلند شوم چرخی زدم ببینم اندامم چاق نشده باشه هیچوقت اینقدر با ترس و دلهره به اندام خودم نگاه نکرده بودم خوشبختانه نگرانیم بیجا بود بعد به چهره خودم خیره شدم من دختر خوشگلی نبودم اما دختر زشتی هم نبودم فریما معتقد بود که اگر من موهای زائد صورتم را بردارم و خومد را به دست ارایشگر متخصصی بسپارم تبدیل به دختر خوشگلی میشوم برای اولین بار روژ لب مادرم را برداشتم و آنرا به لبهایم مالیدم ولی آنقدر خجالت کشیدم که بلافاصله آنرا با پشت دست از روی لبهایم پاک کردم و دوباره به تماشای خودم نشستم دلم میخواست تمام هستی ام را میدادم و از زبان تورج میشنیدم که چرا مرا پسندیده است؟...مادرم که معلوم بود دزدانه تمام عملیات مرا زیر نظر دارد در آستانه در ایستاد و گفت:چرا ماتت برده دختر؟...خط چشم یادت نره...و به سرعت از جلو در رد شد...
    خدای من دلم میخواست بروم و بپای مادرم بیفتم و پاهای چاق و کوتاهش را غرق بوسه کنم او چقدر متوجه من بود خدا میداند چقدر بخودش شهامت داده بود که به دخترش بگوید اگر خط چشم بکشی خوشگلتر میشوی از ته دل گفتم:چشم مادر!...از راهنمایی بزرگوارانه عزیز دلم متشکرم.
    براستی مادرم راست میگفت من با کشیدن خط چشم بکلی تغییر کرده بودم.نمیدانم در کتاب خوانده بودم که اگر زنی یک جفت چشم خوشگل داشته باشد دیگر به چیز دیگری احتیاج ندارد چشمان من حقیقتا خوشگل شده بود و وقتی مادرم را مقابلم متوقف کردم پرسیدم:خوب شد؟..
    مادرم حرفی نزد اما از خوشحالی مرا بوسید.
    من و تورج همدیگر را در انتهای غروب یافتیم آفتاب از روی کاکلی کوههای البرز میپرید و تهران یکروز گرم دیگری را پشت سر میگذاشت ما از اتوبان کرج که به تازگی کشیده شده بود حرکت میکردیم تپه های خاکستری با دهان خاکی خود بما سلام میگفتند نهالهای سبز رنگ تازه ای که روی گرده تپه ها نشانده بودند مثل آدمهای کوتوله و فلج بنظر میرسیدند از رادیو اتوموبیل موسیقی آرامی پخش میشد و من حس میکردم قلبم از موسیقی نشئه انگیزی متورم شده است بسوی تورج برگشتم دستهای استخوانی او خیلی راحت دور فرمان مشکلی اتوموبیل پیچیده بود دو سه حلقه از موهایش روی پیشانی با دستهای باد بازی میکر که نسبت به سایر اعضا چهره اش اندکی گوشت آلود بود بطرز قشنگی رویهم افتاده بود تورج که روبرو را تماشا میکرد بی آنکه چهره اش را برگرداند گفت:پشیمون شدی؟...
    -از چی عزیزم؟...
    -از انتخاب یک پیرمرد!...
    دستم را روی دستش فشردم و گفتم:من همیشه دلم میخواست مردی را انتخاب کنم که صورتش پخته باشد و حالا هم داشتم دنبال یکی دو تا چین روی پیشانی تو میگشتم که خیالم کاملا راحت باشد با مرد پخته ای آشنا شده ام...
    -پیدا کردی؟...
    -بله!...مطمئن بودم که آنها را پیدا میکنم چون صورت صاف بچه گانه را هیچوقت دوست نداشتم...
    تورج بطرفم چرخید نگاه پر از مهرش را که برق قشنگی داشت به چهره ام دوخت و گفت:دلم میخواست بدونی که تو چه جور زندگی خسته و مرده منو دوباره زنده کردی و بمن برگردوندی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سرم را به صندلی تکیه دادم تورج انگار نسیم خنکی بود که تن گرما زده ای را از ناراحتی خلاص میکرد دلم نمیخواست حرفی بزنم تورج برای من حکم کودکی را داشت که تازه زبان باز کرده باشد.کدام موجود سنگدلی در دنیا هست که از شیرین زبانی یک کودک تازه زبان گشوده خوشش نیاید.
    -راستش دیگه هیچ چیز زندگی برایم هیجانی نداشت اصلا یادم رفته بود که چیزی بنام هیجان هم وجود داره!تخدیر...تخدیر!...یک لحظه هم بخودم اجازه نمیدادم که اعصابم آب و هوا گرما و سرما حتی درد را حس بکنه!...توی زندگی آدمهایی مثل من که اعصابشون نرم و لطیفه گاهی اتفاق می افته که تحمل هیچ ضربه ای را نمی آرن.باور کن تحمل شنیدن صدای پرنده ای را هم نداشتم مثل آدمی بودم که خودشو در خلا حس کرده تا هیچ صدایی نشنوه چون هر صدایی هر کلمه ای بنظرم یک طوفان و یک خنجر می اومد!...پیش خودم میگفتم انسان به کلمات هم خیانت کرده مگر نه اینکه کلمات که از دهان آن زن لعنتی بیرون میامد هیچوقت حقیقتی نداشت.
    آن زن که بود؟...خیلی دلم میخواست او را میدیدم و میپرسیدم چرا با مردی چنین مهربان و خوب بیرحمانه بازی کرده است من هنوز هم دختر مدرسه ای خامی بودم و بوی عفونت کلمات را اول بار از راه دور میشنیدم و نمیتوانستم باور کنم انسانی میتواند واقعیت وجود متقلب خود را پشت کلمات پنهان کند بی اختیار گفتم:تورج!...دلم میخواد اون زن لعنتی رو ببینم و از اون بپرسم چرا؟...
    تورج دستم را فشرد و گفت:ثری!خواهش میکنم هیچوقت چنین کاری نکن چون او بیماری واگیر داره!
    ما از کرج وارد جاده چالوس شدیم با اینکه ساعت از 8 گذشته بود هنوز هوا روشن بود جاده باریک بود و کوهها از هر طرف جاده را درهم میفشردند و انگار میخواستند با یک حرکت پاهای پهن خود را وسط جاده بگذارند و هر چه از روی جاده میگذرد زیر اندام سهمگین و کبود خود بگیرند تورج اتوموبیل خود را وارد یک جاده کوتاه فرعی کرد کناردر باغی متوقف شد در باغ باز بود درختان چنار نسبتا قدیمی و کلفت در کنار درختان میوه بچشم میخوردند از آنجا که وسط هفته بود چندان شلوغی بنظر نمیرسید ما بطرف یک تخت چوبی که بر رودخانه زده بودند رفتیم پیرمردی که بساط چای داشت جلو امد و با تورج احوالپرسی کرد و بالافاصله دو تا چای داغ جلو ما گذاشت من و تورج روبروی هم نشسته بودیم و به رودخانه که ابی رنگ بود نگاه میکردیم لازم نبود حرفی بزنیم هر دو احساس خوشبختی میکردیم و کلمات عاشقانه را از راه پل نگاه بهم میگفتیم بی اختیار گفتم:دلم میخواست هر دومون با این آبها میرفتیم...
    تورج پرسید:کجا؟...
    -نمیدونم!...شاید به بهشت چون هر جا بهشت هست حتما یه همچی رودخونه ای جارییه!...
    -رود کوثر؟...
    -هر چی که اسمش باشه مهم نیس تورج!من خیلی احساس پاکی میکنم انقدر تو را دوست دارم که حس میکنم پاکترین و شفاف ترین موجود روی زمینم باور کن من همین الان گردش خونم را توی رگهایم میبینم دلم نمیخواهد هیچوقت به کسی دروغ بگم...
    تورج پکی به سیگارش زد و گفت:پس من باید آدم خیلی خوشبحتی باشم که تو را پیدا کردم!...شاید این خواست خدا بوده شاید میخواد جبران ظلمی که در حق من شده بشه!...
    کلمات مثل خمیر در دهان من و تورج درهم می آمیخت کلمات قشنگ صیقلی پاک کلماتی که از شفافیت میلرزیدند و بسیاری از آنها را من برای اولین بار از دهان خودم و تورج میشنیدم.
    این کلمات متعلق به خداوند بود فقط مخصوص او که درست وقتی شیطان از کنار انسانها میگریزد مثل وحی بر آدمها نازل میشود.
    رودخانه عبور میکرد و صدای پاهای بلورینش بر سنگها یک موسیقی آسمانی بود که دلهای ملتهب ما را از شادی و امید متورم میکرد چراغهای نئون باغ روشن شده بود اما آنجا که ما نشسته بودیم نیمه تاریک بود قرص ماه درست بالای سرمان ایستاده بود و همه چیز شاعرانه بنظر میرسید من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بوی علف!...بوی طبیعت!...کاش طبیعت ما را قبول میکرد که مثل دو تا علف کنار هم سبز بشیم!تورج بطرف من برگشت چشمانش از شعاع ماه مثل طلا میدرخشید دستش از لرزش خواستن میلرزید آهسته خم شد و دستم را بوسید و من بر فرق سر او بوسه زدم دلم میخواست آنجا و در همانحال تا ابدیت خشک میشدیم...وقتی بخانه برگشتم مادرم منتظر بود و نگاهش پر از سوال مادرم را با همه قدرت در آغوش گرفتم و گفتم:خدایا تو دخترشو حفظ کن!...
    صبح اول وقت بود که تلفن زنگ زد زری بود صدایش خسته و غمگین بود.
    -ثری!من تو را باید ببینم!
    -اتفاق بدی افتاده؟...
    -دارم دیوونه میشم باید تو را ببینم.
    من و زری برای بعدازظهر گرم و داغ در یک رستوران کوچک که گمانم اسمش پروکه بود قرار گذاشتیم زری حاضر نبود برای دیدنم بخانه بیاید میگفت:توی این یکهفته ای که تو و فریما را ندیدم خیلی اتفاقا افتاده که باید تو بدونی ولی نه آدم دیگه ای!...این جمله او و مخصوصا تاکید روی این مطلب که من فقط باید از این وقایع اطلاع پیدا کنم نه دیگری هم وسوسه ام میکرد و هم مرا میترسانید.
    در آن گفتگوی تلفنی با اصرار از زری پرسیدم:آخر چه مرگته...بگو چی شده؟...
    صدای زری آشکارا پر از بغض بود از همان بغضهایی که در گلوی یک زن میپیچد و یک زن دیگر معنی و مفهوم آن را بخودی خود میداند و من نمیخواستم چنین چیزی را باور کنم.
    -موضوع پدر مادرته؟
    -هم آره!و هم چیزای دیگه!
    -موضوع احمد قصابه؟...
    -هم اره!و هم چیزای دیگه!...
    داشتم کلافه میشدم اصرار بیفایده بود باید منتظر بعدازظهر میشدم تا در آن رستوران کوچک نیمه تاریک بی آنکه آفتاب توی صورتمان وق بزند و بیحیایی کند با هم حرف بزنیم.
    -ببین زری!منم خیلی حرفها دارم!
    -درباره تورجه؟...
    -کاملا درست حدس زدی زری!...من حسابی عاشق شدم...
    زری لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:خدای من!...
    من به شوخی گفتم:خوب بقیه اش رو بگو!...مثل اینکه زری من دیگه عاشق نیس؟...
    صدای زری مثل شکستن لیوان شیشه ای در گوشی تلفن پیچید.
    -من عاشق نیستم!...خدای من!...خدا...خو...
    بیشک زری از شدت اندوه و گریه مکالمه را قطع کرد و مرا بهت زده پست تلفن برجای گذاشت و مادرم که ظاهرا بدون توجه به مکالمه دور و بر من میگشت نزدیک شد اما بدون اینکه بگذارم یک کلمه حرف بزند تقریبا فریاد کشیدم:خوب!میخوای چی بگی؟...زری بیچاره بود.خیلی دلش گرفته بود!نمیدونم چه بلایی سرش اومده دیگه سوالی نیست؟
    و بعد در حالیکه مادرم با اندام نیمه چاق و کوتاهش مثل چوب کبریت مقابلم خشکیده بود جا گذاشتم و بطرف اتاقم دویدم چون دلم میخواست برای زری بهترین دوست دوره تحصیلی ام گریه کنم.
    زری روبرویم نشست یک بلوز سیاه و یک شلوار مشکی پوشیده بود روی یقه اش یک گل سرخ پهن زده بود موهایش را بر خلاف همیشه پشت سر جمع کرده بود بیشتر به دختران قهوه ای پوست جزایر هاوایی شبیه بود که در فیلمهای باسمه ای هالیوود رقص کنان به استقبال مسافرین می آیند و حلقه گلی بر گردن تازه واردین به جزیره می اندازند یک نوع ملاحت آمیخته با اندوه در چشمان سیاه کشیده اش موج میزد بنظرم قد بلند و لاغر می آمد در تمام تن زری یک مثقال چربی وجود نداشت یک بدن کشیده با برجستگیهای متناسب که او را از بسیاری دختران کوتاه قد و چاق شرقی متمایز میساخت با بیحوصلگی برویم لبخند میزد اما چشمانش پر از اشک بود بنظرم میرسید که یک تلنگر کوچولو میتواند راه چشمه را بگشاید و رود کوچکی از اشک بر چهره اش جاری سازد.
    دو آب میوه سفارش دادیم من همیشه آب گوجه فرنگی را ترجیح میدهم مخصوصا اگر زیاد به آن نمک زده باشند یا کمی سودا به آن اضافه کرده باشند زری مثل همیشه انتخاب را به عهده من گذاشت و ناگهان دستش را روی دست من گذاشت و پرسید:میشه اسم ما را دو مرتبه تو مدرسه بنویسن؟...
    نگاهش خیلی غمگین و صدایش حزن آلود بود.
    منهم دست راستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:چرا؟...برای چی؟...
    ظاهرا کلنگی که باید راه چشمه اشک زری را بگشاید ذکر همین کلمه بود چون بغضش ترکید و گفت:خیال میکنم اینجوری بهتر میشه چون اگه دوباره اسم منو توی مدرسه بنویسن انگار من از کلاس 11 به 12 رفتم...یک زری ساده دختر مدرسه دختر نجاری که از زندگی فقط راه مدرسه راه خونه و چند تا معلم و شاگرد و میشناسه!...من خسته شدم!...من دلم میخواد دوباره همون دختر مدرسه بشم که هیچ کس باهاش کار نداره!...
    نمیدانم این جمله را کجا خوانده بودم که خوشگلی برای دختران خانواده های فقیر همیشه مایه اندوه و دردسر است زری خیلی زودتر از من و فریما گرفتار مشکل خوشگلی فوق العاده خود شده بود:زری!بهتر نیست همه چیز را برام تعریف کنی؟...
    چشمان درشتش را رویم گذاشت و من فرصتی یافتم تا جای پای اندوه را روی پیشانی گشوده اش بخوانم زری هر وقت غمگین میشد عمق پیشانی قهوه ای ایش مثل پر قناریها زردی میزد.
    -میتونم یه سیگار بکشم؟..
    و بدون آنکه منتظر جواب من بشود پاکت سیگاری را از کیف بیرون کشید و من اختیار زیر لب زمزمه کردم:اینهم دومیش!...
    -چی گفتی؟...
    -هیچی...بعد از سیگاری شدن فریما حالا نوبت توست شاید هم فردا نوبت من!...
    زری از شرم قرمز شد او بارها سیگار کشیدن را به مسخره گرفته بود و یکی از گله های همیشگی زری سیگار کشیدن مردان در داخل اتوبوسها بود!...
    -امروز از بوی گند سیگار نزدیک بود توی اتوبوس خفه بشم!لامصبها از چهار طرف دود میکردند لابد ماهی دودی شدم!...
    و حالا ماهی دودی و کشیده ما خودش با حرص و ولع دود از حلق بیرون میداد.
    -نمیدونم از کجا تعریف بکنم خیال میکنم نتونم خوب حرفهامو بزنم چون همه چیز مغشوشه!شاید هم اصلا موضوع آنقدرها هم که من خیال میکنم گیج کننده نباشه ولی برای من که دو ماهه از مدرسه بیرون اومدم خیلی هم سرگیجه آوره راستش اصلا فکر نمیکردم به این زودی با چنین دردسری روبرو بشم خودت میدونی که خیال داشتم برم مدرسه تربیت معلم برای خانواده ای مثل خانواده ما هیچ چیز مهمتر از شغل معلمی نیست.هم ابرومنده و هم خیلی زود میتونیم با حقوقی که میگیریم به خانواده مون کمک بکنیم و لغز و لیچار خاله خانباجی ها را هم پشت سرمون نداشته باشیم اما همه چیز از شب تولد فریما عوض شد پرویز یک آدم معمولی نبود که شب وقتی با زنی یا دختری روبرو میشن چند تا تعارف ردیف میکنن و صبح هم یادشون میره!اون قدم به زندگی من گذاشت درست درست مثل شاهزاده های قصه که قدم به زندگی دختران فقیر میگذارند و دختر فقیر هم یک لنگه کفشش را توی مهمونی جا میگذاره تا شاهزاده از فردا سربازان خودشو به سر کوچه و بازار بفرسته و صاحب اصلی کفش رو پیدا بکنه!...من خیلی از آن دختری که کفشش را جا گذاشت تا شاهزاده به کمک این علامت پیداش بکنه خوش شانس تر بودم چون شاهزاده من همون شب همه نشانی ها را گرفته بود...
    منکه به چهره ملتهب و غمگین زری نگاه میکردم با عجله پرسیدم:ناراحتی تو از پرویزه؟...
    زری پک محکمی به سیگارش زد بعد در سکوت با انگشت سبابه روی پشت سیگار کوبید تا خاکسترش بریزد و اینکار را با چنان مهارتی انجام داد که یک سیگاری ده ساله انجام میدهد و بعد ادامه داد...
    -موضوع از این حرفها گذشته شاید هم من آدم خوش خیالی بودم شاید من مثل گندمزارهای دیم بودم که از تشنگی همیشه چشمشان به آسمان و منتظر باریدن بارونه!...من هیچوقت دوست پسری نداشتم مفهوم مرد را نمیتوانستم با آنچه در واقعیت وجود داره تطبیق بدم من تشنه ناگهان با مردی روبرو شدم که مثل جواهرات پشت شیشه جواهر فروشیها از شدت تمیزی و زیبایی برق میزد و چشمکهای قشنگش دلم را برد عاشق شدم او هم عاشقم شد هنوز دیوانه وار عاشقم و تو خودت خوب میدونی که تا چه اندازه پرویز را دوست دارم.
    منکه هنوز منتظر شنیدن حوادث غیر منتظره بودم پرسیدم:پس موضوع چیه؟...شما که همدیگر رو دوست دارین؟...
    -دوست!دوست داشتن!...بله ما همدیگر رو دوست داریم اما چه فایده؟...اوضاع خیلی خطرناکتر از اون چیزیست که تو فکر میکنی
    در این لحظه زری چنان منقلب شد که من ترجیح دادم چند لحظه به او فرصت گریستن بدهم در حالیکه دلم در سینه به مرز انفجار رسیده بود و میخواستم بخاطر هر اتفاقی که برایش افتاده و هنوز دقیقا نمیدانم چیست با او بگریم شانه های قشنگ و لطیفش در رنگ خاکستری و دودی سالن میلرزید و من لرزش پوست چانه دایره گونش را کاملا میدیدم...
    میدونی ثری!...همه چیز علیه منه!همه چیز!...من بیخودی دلم را به این عشق خوش کرده بودم نمیدونم چرا اجازه دادم آرزوی محال در دلم راه پیدا کنه!...خیال میکنم مردهایی که بر ضد زنها شعار میدن و زن را ناقص عقل میخونن اگر سر از کارهای من در بیارون از شدت خوشحالی برای خودشون کف بزنن!...
    -خواهش میکنم زری!...موضوع چیه؟
    باز هم زری دو سه پک محکم به سیگارش زد و با دستمال کاغذی آهسته اشکهایش را از کنار بینی و روی گونه گرفت و ادامه داد:دو سه روز پیش بالاخره تصمیم گرفتم موضوع را به پدر و مادرم بگم...این موضوع چیزی نبود که تا ابد مخفی نگهش دارم.به خواهرم گفتم محض رضای خدا بچه ها را چند دقیقه بردار و به خونه همسایه برو تا من با مادر و بابا حرف بزنم پدرم آنروز خیلی خسته بود و مادر با آب گرم پاهاشو ماساژ میداد هر دوشون میدونستم که من میخوام یه چیزایی بگم بالاخره پدرم غرید و گفتش زری موضوع چیه؟چرا این دست و اون دست میکنی؟...راستش بالافاصله پشیمون شدم حس میکردم هیچوقت جرئت نمیکنم درباره چنان موضوعی با پدر و مادرم حرف بزنم سرگردان و خسته شده بودم خیال میکردم روابط مرد و زن یک چیز شرم اوریه!و هرگز نباید چنین چیزهایی را جلو پدر و مادر بر زبان اورد.
    گفتم:چیزی نیس پدر!...اصلا چیزی نیس ولی مادر به کمکم آمد و گفت:دخترم خجالت نکش بالاخره اگه حرفت را بما نزنی بکی بزنی؟هر چی هست ما پدر و مادر و تو هم اولادی...بله پدر و مادر همیشه پدر و مادر هستند و اولاد هم اولاد...و اگر چه خیلی وقتها آدم فکر میکنه از پدر و مادرش خیلی فاصله داره اما باز هم اونها پدر و مادرن...آنقدر من من کردم تا بالاخره پدر از کوره در رفت و گفت:اگه موضوع احمد قصابه که من و اون و مادرت حرفامونو زدیم!...
    اوضاع اصلا جور نبود بلکه وحشتناک بود پشت سر من توطئه شده بود تصمیماتی گرفته بودند که من خبر نداشتم بنابراین باید حرف میزدم و هر طور شده بود از خودم و عشقم دفاع میکردم بنابراین گفتم پدر جان من یک خواستگار دیگه هم دارم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    این جمله مثل بمبی بود که با دست بروی کله پدرم انداخته باشم او هم مثل من ناگهان فکر کرده بود پشت سرش و بدون اطلاع او توطئه و دسیسه ای در کار هست.من حتی فکر نمیکردم که پدرم اینقدر غیرتی باشه رگهای گردنش سیخ شد صدایش یه جور خشونت مخصوصی گرفت و با لحن بدی پرسید:به به!چشم ما روشن!...دختر ما تو خیابانها میگرده و خواستگار پیدا میکنه خوب بفرمایین ببینم اون خواستگار کیست؟...البته مادرم بلافاصله به پدر تشر زد و گفت چه خبرته مرد؟پس دخترای مردم که بدون خبر پدر و مادرشون هزار گند و کثافت بالا میارن چی؟خوب دخترم خواستگار پیدا کرده و میخواد با ما حرف بزنه!...حس میکردم در امتحان نهایی ریاضیات شرکت کرده ام یادت هس که چقدر از امتحان شفاهی شرکت کرده ام یادت هس که چقدر از امتحان شفاهی ریاضی میترسیدم یکروز یادمه که وقتی معلم ریاضی منو پای تخته صدا کرد چنان هول شدم که از کلاس بیرون دویدم حالا هم یک چنین حالتی پیدا کرده بودم ولی بالاخره بخودم جرات دادم و گفتم:زری باید از عشق خودت دفاع بکنی و خیلی خوب هم دفاع کردم به پدر و مادرم تمام ماجراهای آشنایی و عشق پرویز را تعریف کردم و بعد هم گفتم پرویز میخواد با من ازدواج بکنه و خیال میکردم پدرم از این موضوع خیلی خوشحال میشه ومادرم دور حیاط میرقصه و بشکن میزنه اما هر دوشون یه مدت طولانی ساکت شدن پدرم خیلی کم سیگار میکشه اگر هم سیگار بکشه با یه تیغ سیگارو از کمر نصف میکنه و نصفش رو سر چوب سیگار میزنه و با صبر و حوصله میکشه ولی چنان منقلب شده بود که یک سیگار درسته سر چوب سیگار گذاشت و آتش زد نمیدونم دلم چرا گواهی بد میداد خیال میکنم ما زنها استعداد مخصوصی برای پیش بینی وقایع بد داریم چون پیشاپیش میدونستم که با مخالفت روبرو میشم البته پدرم دیگه عصبانی نشد داد و بیداد نکرد بلکه خیلی آروم و شمرده گفت:ببین دخترم من یه نجار خرده پام یه دکه کوچولو دارم و یه شاگرد فسقلی همینقدر که میتونم خرج شماها رو در بیارم از خداوند عالم متشکرم و همینقدر هم عقلم میرسه تا بگم این خواستگاری و وصلت هیچوقت عملی نمیشه باز هم مطمئن هستم.
    من از شدت ناراحتی زدم زیر گریه و پرسیدم پدر!چرا؟...برای چی؟ما که همدیگر رو میخوایم...پدرم زهر خندی زد و گفت:اگر ازدواج به شما دو تا مربوط بود هی!تا حدی قبولش میکردم بالاخره منهم بعضی برنامه های رادیو را میشنفم و میدونم که دنیا یه جور دیگه ای داره میچرخه اما این ازدواج فقط مربوط به شما دو تا نیس پای خانواده هم به میون میاد خانواده میلیونر پرویز که پدرش زورش میاد با آدمی که فقط یک درجه از اون پایین تره حرف بزنه چطوری میتونه با خانواده یه نجار خرده پا کنار بیاد؟...ببین دخترم!تا همینجا که جلوی رفتی بسه!...پدر بیچاره ت زحمت کشیده من زمستون و تابستون با هزار مشقت کار کردم تا خرج شما را در بیارم من نمیخوام دخترم از دستم بره!...
    من مستاصل شده بودم میخواستم جوری به پدرم حالی بکنم که قضیه به اون غلیظی هم نیست اما اون دست بردار نبود و یکریز حرف میزد و میگفت:زری جان!...تو خیال میکنی در جشن عروسی و جلو در باشگاه بمن و مادرت اجازه میدن کنار پدر و مادر پرویز خان بایستیم و به مدعوین خوش آمد بگیم؟...اصلا اجازه میدن که خاله و عمه های بیچاره تو با چادر مشکی و هیکل یه وری ورقلمبیده و شوهرای فعله و عمله و اکره وارد باشگاه بشن؟...چرا سنگ بزرگ بر میداری که علامت نزدنه؟...
    زری چنان به گریه افتاد که گفتم:چه خبرته دختر؟...آبروی منو بردی؟نگاه کن اون دو تا پسری که روبرو نشستن چه جور دارن بما زل میزنن؟
    زری ساکت شد اما گاهی بی اختیار بغضش میترکید و میگفت:راست میگه پدر!...پدر بیچاره!...بیچاره مادر بیچاره عمه ام!...بیچاره شوهر عمه ام!...اونا رو مثل سگ میندازن بیرون!...
    زری مینالید و من حس میکردم علیرغم همه شعارهای آزادیخواهانه مد روز نه تنها فاصله آدمها در جامعه امروز کم نشده بلکه مردم فواصل خود را با یکدیگر هر لحظه بیشتر میکنند اگر روزگاری فقط اصل و نسب آدمها در ازدواجها و پیوندها منظور نظر بود حالا حتی طرز لباس پوشیدن طرز حرف زدن حتی مقدار نور خورشیدی که به چهره آدمها خورده و لباس پوشیدنشان هم میتوانست فاصله طبقاتی ایجاد کند و بشر در هر نقطه از دنیا که به تمدن امروزی منجر شده فاصله خودش را با محیط و مردم محیطش بیشتر کرده هر طبقه ای در هر گروه کوچکی برای خودش کلوب ها و باشگاهها و تفریحگاههای مخصوصی بوجود آورده و در کلوبش را بروی دیگران بسته و در همانحال از ته دل نعره مساوات و برابری میکشید!...ما دانش آموزان ساده دل در اولین لحظه ورود بدنیای بزرگترها خیلی ساده و معمولی با دیوارهای شیشه ای و نامرئی بین انسانها روبرو شده بودیم و زری بیچاره که تنها اسلحه و جواز ورودش به دنیای پرویز و خانواده اش اسلحه خوشگلی بود سرش را به دیوار شیشه ای گذاشته و زار میزد.
    -میدونی ثری!...حرفهای پدرم ظاهرا خیلی ساده و معمولی بود اما از هر منطقی قوی تر بود دیگر لازم نبود من حرفی بزنم اگر من یکذره هم پدر و مادر و خواهر و برادرهایم و عمه و خاله و شوهرانشان رو به حساب میاوردم باید از پیشنهاد ازدواج پرویز میگذشتم ولی درد دوست داشتن چی میشد؟...من دیوار وار پرویز را میخواستم مثل امروز و مثل فردا و مثل هزاران فردای دیگر که در پیش است!رفتم تو اتاق و در رو بروی خودم بستم و گریه کردم گریه کردم گریه کردم مادرم سه چهار بار آمد پشت در التماس کرد که درو باز کنم اما نکردم بیچاره مادر هم پشت در گریه میکرد شاید پدر هم گریه میکرد که چرا باید دخترش رو از چنین شانسی محروم بکنه!...یکبار پشت در اومد و گفت:دخترم!خیال نکنی که پدرت با خوشبختی تو مخالفه میدونی که چقدر زحمت کشیدم تا تو را به اون مدرسه فرستادم که مثل دخترای بزرگون درس بخونی شاید هم اشتباه کردم چون با اونها نشست و برخاست کردی و مثل اونها ارزو کردی که روزی شوهری مثل شوهرای اونا داشته باشی!...اگه یه ذره امید داشتم چرا مخالفت میکردم؟...کدوم پدری نمیخواد که یه داماد اینجوری که تو میگی داشته باشه؟...
    مادرم وقتی دید دست از گریه برنمیدارم گفت:خیلی خوب دخترم اگه میتونی از ما بگذری و با ما رفت و امد نداشته باشی برو باهاش ازدواج کن ما هم خدایی داریم!...و اونوقت چنون زد زیر گریه و مشت به سینه اش کوبید که در را باز کردم و رفتم خودمو تو بغلش انداختم و آنقدر دوتایی گریه کردیم که از حال رفتیم...
    زری دوباره ساکت شد سیگار دومی را آتش زد و من میدانستم که این همه قصه نیست باید زری باز هم حوادث تلخ تری در سینه داشته باشد که هنوز تعریف نکرده است.
    زری نفس عمیقی کشید و ادامه داد:ثری شاید منو آدم احمقی فرض کنی مهم نیست مثل اینکه من در اولین قمار همه چیزو باختم شاید هم دهاتی بازی در آوردم و خیلی زود خودمو باختم!...
    من به چهره زری خیره شدم گویی تمامی اندوه جهان را به صورت مشتی آب در آورده و ان را به صورت زری زده بودند.
    خواهش میکنم زری!...تو باید هر حرفی تو دلت تلنبار شده برام تعریف کنی ما با هم چند سال پشت یه نیمکت نشستیم!...
    -بله!تو درست میگی ما چند سال پشت نیمکت نشستیم خاطره های قشنگی داریم چقدر از دهان معلمین و دبیران شنیدیم اما آنها هیچوقت حرف زندگی را نزدند آنها هرگز به من نگفتند که هر کس باید به اندازه خودش پا از گلیم بیرون بگذاره و در عوض دائما شوق تصرف و تسخیر زندگی در ما دویدن!...ما میتونیم بزرگترین بشیم ما میتونیم در سایه جهد و کوشش بهمه جا برسیم خیال نمیکنی ثری اینها فقط حرفهای گول زنک بود؟!...
    دخترم ساده دل و مهران پیش از انچه فکر میکردم اندوهگین و مایوس بود..
    -خواهش میکنم زری!تو نباید اینقدر مایوس باشی آدمها در سایه امید و اطمینان میتونن هر سنگری را تصرف کنن من هنوز هم معتقدم چون میبینم که تورج بخاطر عشق معجزه کرده!...
    زری با لحن ناامیدانه ای پرسید:خدای من!...من میدونستم!...از رنگ پریده اش میدونستم!...
    زری آنقدر پاکدل و صمیمی بود که از کوچکترین تغییری در روابط عاشقانه من و تورج به هیجان می آمد من روی دستش کوبیدم و گفتم:قرار بود همه چیزو برام تعریف کنی.
    زری سر قشنگش را روی دست گرفت و گفت:من و پرویز با هم قرار گذاشته بودیم که هر اتفاقی بیفته برا هم تعریف بکنیم آنروز من و پرویز در آپارتمان یکی از دوستانش قرار ملاقات داشتیم پرویز خیلی گرفته و غمگین بود منم غمگین بودم ولی سعی کردم در برابر چهره خسته و غمگین پرویز خودم را شاد نشون بدم پرویز دستمو گرفت و گفت:مشکلات زیاده ولی ما با هم ازدواج میکنیم!...
    عجیب بود که اون از مشکلات حرف میزد چون این من بودم که باید از مشکلات حرف میزدم ولی گذاشتم پرویز حرف بزنه و بعد کمی من و من بالاخره تصمیم گرفت هر چی تو دلش بود برام بگه...
    -امروز میخواستم همه چیز را با بابا و مامان در میون بگذارم اما تا وارد اتاق شدم شمیلا لعنتی و پدرش آنجا بودن.نام شمیلا مرا به سرحد مگر دچار حسادت کرد.این اولین بار بود که خودم را تسلیم حسادت میکردم همیشه دلم میخواست غرق در گذشته باشم فکر میکردم اینجوری عظمت عشق آشکارتر میشه اما حسادت مجال تفکر از من گرفته بود با لحنی که اصلا حالت دوستانه ای نداشت پرسیدم:مخلصتم!اصلا شمیلا را فراموش کن ما که با هم قول و قرار مخصوصی نگذاشتیم که تو نگرانی شدی.
    پرویز اخمهایش را درهم کشید سیگاری آتش زد و دستی به پیشانی اش کشید و گفت:مقصودت از این حرف چیه عزیزم قول و قرارهای ما خیلی محکمتر از اونه که بتونیم ازش بگذریم!
    -هیچی مخلصتم!ما هیچ قول و قرار مخصوصی با هم نگذاشتیم من عاشق توام احتیاجی نیست که قسم بخورم که چقدر دوستت دارم تو از رنگ چشمهای من باید بفهمی که چقدر عاشقتم...
    -بسیار خوب اگر قرار باشه رنگ چشمها حرف بزنن تو هم میتونی به چشمهای من نگاه بکنی و بفهمی چقدر دیوانه وار دوستت دارم.
    -ولی عزیزم مخلصتم همه اینها درست ولی تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری و نباید فکر و ذهن خودتو مغشوش کنی!
    پرویز سرش را روی شانه ام گذاشت و دست گرم و داغش را روی دستم فشرد و گفت:با وجود این من پیشنهاد ازدواج بتو میدم و میخوام با تو ازدواج بکنم و به معنای دیگر اینکه من و تو باید طبق قوانین مقدس جامعه زن و شوهر اعلام بشیم.
    پرویز با خلوص نیت حرف میزد هیچ تردیدی نمیتونستم بخودم راه بدم.
    -از پیشنهاد قشنگ و لذت بخش تو مخلصتم بسیار خوشحالم باور کن حس میکنم در قشنگترین لحظه زندگی تنفس میکنم شاید هرگز تا آخر عمر خودم را در چنین فضای قشنگ و رویایی حس نکنم ولی باز هم میگم که تو مجبور نیستی بخاطر علاقه و عشقی که بمن پیدا کردی پیشنهاد ازدواج بدی!...
    -خواهش میکنم زری!تو نباید اینطور توی ذوق من بزنی!...
    در آن لحظه دلم عجیب برای پرویز میسوخت پرویز در هیجان احساسش خیلی صادق و صمیمی بود من با قلبم این احساس خوب بودن پرویز را گواهی میکردم اما دلم نمیخواست چون دختر فقیری بودم مورد ترحم قرار بگیرم.
    -خواهش میکنم پرویز!دوست دارم در میدان توپخانه و جلو چشم هزاران نفر مرا بدار بکشن اما دوست ندارم هیچکس بمن ترحم بکنه!این ترحم و دلسوزی فقط بخاطر اینکه پدرم یه نجار دست سومه منومیکشه.
    پرویز با ناراحتی جواب داد:اصلا ترحمی در کار نیست زری!تو خوبی تو مهربونی تو با همه قلبت صادقی تو خوشگلی و برازنده هستی و علاوه بر این سخت منو دوست داری بنابراین به من اجازه میدی که خودم را شوهر قانونی تو بودنم و منم تو را با افتخار زن خودم بهمه معرفی کنم.
    حرف حرف حرف چقدر حرف زدیم خدا میداند من و پرویز بیشتر از یکساعت حرف میزدیم من گفتم:اصلا دوست ندارم که شوهرم اخمو و بداخلاق باشه و در آنصورت مثل باد از پنجره خودمو توی کوچه پرتاب میکنم و یک خودکشی بر خودکشی های عاشقونه اضافه میکنم...
    پرویز هم جواب داد:منهم اصلا دوست ندارم که زنم مرتبا نق بزنه و حتی به خدمتکار خونه حسودی بکنه!هر مردی بالاخره کمی هم هیزی داره و زن عاشق خوب باید مقداری هم در برابر هیزیهای شوهرش گذشت داشته باشه!
    -بسیار خوب!آگر زنی پیدا شد که از من خوشگلتر و جذابتر بود و بیشتر از من شوهرمو دوست داشت حاضرم شوهرم هیزی بکنه وگرنه چشمای هیز چنین شوهری را از کاسه در میارم!
    -عزیزم!تو شرط سختی گذاشتی خیال نمیکنم از تو جذابتر و خوشگلتر پیدا بکنم پس در آنصورت تکلیف چشمهای هیز مردونه من چی میشه؟...
    دست پرویز را روی سینه ام گذاشتم و با تمام هیجان گفتم:خوشگلتر از من پیدا میشه عزیزم اما مطمئن هستم که هیچکس بیشتر از من نمیتونه تو را دوست داشته باشه اینو از حالا توی هر محضری بخوای سند میدم.
    در حالیکه با قشنگترین صادقانه ترین کلمات احساس عاشقانه مان را بیان میکردیم اما من لبریز از غصه و یاس بودم بالاخره پرویز پرسید:عزیزم!خیال میکنم تو هم خیلی حرفها تو سینه ت داری که بمن نمیزنی؟...
    به پرویز گفتم:بله!...حالا که قراره من زن صاف و صادقی باشم باید همه چیز رو بتو بگم اما نمیتونیم با هم ازدواج بکنیم.
    پرویز انگار که با سر توی حوض یخ افتاده باشد از جا پرید و پرسید:من درست شنیدم عزیزم؟...
    -بله عزیزم!متاسفم که باید شاهزاده خوشگلم را از خواب خوش بیدار بکنم پدر مادر تو یک کاندیدای نیرومند و با نفوذ مثل شمیلا جلو روی من علم کرده ن!اون دختر یک سناتوره شیکپوش و لونده پدر و مادرت از داشتن چنین عرسی احساس سرشکستگی نمیکنن و میتونن بخودشون ببالن که عروسشون دختر یه سناتور معروفه!
    -ولی من از شمیلا متنفرم!...من اونو نمیخوام و ما در عصری زندگی میکنیم که تحمیل عقدیه دیگه خریداری نداره!...
    -اتفاقا منهم از احمد قصاب خوشم نمیاد و از تحمیل عقیده هم متنفرم.
    پرویز حیرت زده پرسید:احمد قصاب دیگه کیه؟مزاحمته؟..
    سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:بدبختانه مزاحم نیس اون خواستگار پر و پا قرص منه با هیچ توپ و تشری هم از میدون در نرفته چون مورد حمایت پدر و مادر منه!...
    پرویز با ناراحتی پرسید:یعنی پدر و مادرت احمد قصاب را بر من ترجیح میدن ؟
    -متاسفانه عزیزم بله!اونها درست همون عقیده ای دارن که پدر مادر تو دارن!همینطور که پدر و مادر تو عزیزم معتقدند که شمیلا از نظر موقعیت خانوادگی کاملا در شان توست و میتونه تو رو خوشبخت بکنه پدر و مادر منهم معتقدند که احمد قصاب هم کاملا در شان منه و میتونه در کنار من یک زوج مناسب تشکیل بده!...
    پرویز که خیال میکرد این حرفها را در خواب میشنود مرا محکم در آغوش گرفت و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:اگر قرار باشه بدست یک قصاب کشته بشم آماده هستم چون به هیچ وجه نمیتونم از تو دست بکشم!...
    ناگهان به گریه افتادم و با تمام قدرت فریاد زدم:خواهش میکنم پرویز!خواهش میکنم شعار نده!...ما هر دو میفهمیم که همه این شعارها بیهوده اس!من منکر عشق نیستم هر دو ما از تب عشق میسوزیم هر دو حاضریم زیر پای هم قربونی بشیم شاید در صحنه فداکاری من از تو هم تندتر باشم گاهی حس میکنم دنیا آنقدر خوب شده که دختر نجار میتونه با پسر امین التجار ازدواج بکنه و خانواده های هر دو بتونن بدون اخم و تخم مقابل هم بنشینن و برای هم دست بزنن همدیگر را ببوسن بدون اینکه بگن وای وای چه بوی گندی از سر و لباستون میاد اما همه اینها رویاهای مسخره و احمقونه ایه که بدرد دخترای هجده و نوزده ساله مثل من میخوره!...
    از شدت گریه آنچنان میلرزیدم که انگار درجه حرارت تنم به 25 درجه رسیده بود از سرما چیزی به مرگم نمونده بود با وجود این زبونم انگار از بند آزاد شده بود تا هر چه درد ل داشت بگه!...با هق هق گریه ادامه دادم:ببین پرویز تو فقط مجسم کن پدر بیچاره و کوتوله و لاغر من با اون ریش سفید موهای ریخته و پیشونی که از شدت تابش آفتاب به رنگ مس در اومده جلو در شونه به شونه پدرت ایستاده و مادر بیچاره م هم با اون قد و قامت لهیده صورتی که بر اثر سالها فشار زندگی درهم رفته و بزرگترین آرایشگر جهان نمیتونه راست و ریسش کنه کنار مادرت ایستاده و به مدعوین جشن عروسی خیر مقدم میگن!...خدای من اگر به من بگی که فردا کره ماه و زمین بهم میخورن علیرغم اینکه چنین واقعه ای غیر ممکنه باور میکنم اما نمیتونم چنین منظره ای را جلو چشمم مجسم کنم!...برو مخلصتم!برو عاشقتم!بگذار هر کدوم دنبال سرنوشت خودمون بریم!...خیال میکنم خداوند نسبت به من آنقدر عادل بوده که طعم یک عشق را به من چشونده و همین به هزار جور ناکامی و شکست آینده میارزه...وقتی چهار پنج بچه احمد قصاب دور و برم میپلکن و من دنبالشون میدوم که دوای سینه درد توی حلقشون بریزم یاد یه عشق بزرگ هم روی شونه م سنگینی میکنه!...
    زری دوباره ساکت شد دانه های اشک مثل یک جویبار مداوم و زلال از کنار چشمانش سرازیر بود در انحنای گونه های برجسته اش میچرخید و بعد از روی خط چانه بروی میز میریخت چشمان منهم از اشک میسوخت نمیتوانستم باور کنم که همکلاسی چند ماه پیش من که فارغ از این اندیشه ها بود اینطور درهم کوبیده و مایوس مقابلم نشسته و زار میزند.دلم نمیخواست شاهد مرگ چشنان عشق پرشوری باشم.پرسیدم:پس همه چیز تموم شد و ازدواجی در کار نیس!...
    زری سرش را بلند کرد و چشمانش از شدت فشار اشک متورم و سرخ شده بود لبهایش میلرزید و در آنحال گفت:ما با هم ازدواج کردیم!...
    چیزی نمانده بود که من با تمام قوا فریاد بزنم نه!نه این غیر ممکنه!...
    اما زری بمن مهلت فریاد زدن هم نداد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/