ما دو تا روبروی هم نشسته بودیم و حرف میزدیم تورج دستها را زیر چانه زده بود و حرف میزد و نگاهش را بیشتر به نقطه نامشخصی پرواز میداد.پرده های دو پنجره ای که به خیابان باز میشد کشیده بودیم تا نور تند بعدازظهر تابستان اذیتمان نکند بنظرم میرسید که تورج هنوز از تحمل نور تند در عذاب است و آرامش را در رنگهای خاکستری میجوید وقتی حرف نمیزد خیلی ساکت بودیم گویی هیچ چیز در اتاق زنده نبود هر جمله ای که بر زبان میراند ما را بیشتر بهم نزدیک میکرد انسانها مخصوصا ما ایرانیها وقتی خوب یکدیگر را میفهمیم که پرده های تاریک درونمان را بروی هم بگشاییم.
تا حتی نیمساعت پیش ما بیگانه های آشنا بودیم ما حالا آشنای هم و همه چیز هم بود حس میکردیم از افق و از پشت ابرهای خاکستری نوری بروی ما میتابد که زندگی هر دو ما را گرم میکند حالا چهره واقعی تورج را دقیقا میدیدم یک صورت استخوانی یک بینی کشیده لبهای نرم و مستقیم گونه های برآمده استخوانی و یک جفت چشم سیاه و درشت غمگین که تمام این مشخصات روی اندام باریک و کشیده ای استوار شده بود حس میکردم بدنش مثل درختان کشیده خرما مغزی سفید و شیرین دارد مثل کوزه های گلی قدیمی که در آن شربت میریختند آرامش او مثل کوه بود کوه قهوه ای غمگین نگاهش به نگاه سرگشته پرنده فراری و زخمی میمانست با وجود این سعی میکرد به نیروی عشق تازه یافته زخمها را ببندد و پانسمان کند.
ثری!بعضی حرفها گفتنی نیست!...شاید اصلا حرفهایی که توی دلم تلمبار شده گفتنی نباشد ولی تو باید بفهمی که معجزه عشق یکبار دیگه منو نجات داد...
تورج چنان از معجزه عشق سخن میگفت که یک معتقد مذهبی از خدواند و من هیجان زده گفتم:دلم میخواد همه چیزو بدونم!...
تورج دستم را محکم در دست گرفت انگار میترسید اگر من واقعیت را بفهمم ناگهان از آن خانه بگریزم...
-میخوام از یه حقیقت تلخ برات حرف بزنم!...چطوری بگم...چطوری...خوب میگم!...همه چیزو برات میگم!...من شدیدا معتاد بودم!...
مثل اینکه ناگهان سرم را زیر آب سرد گرفته باشند هیچ چیز وحشتناک تر از چنین خبری نمیتوانست مرا بیچاره و زبون کند مطمئنا اگر دوربینی از من در آن لحظه تصویری میگرفت تخم چشمانم از شدت اندوه تیره و سیاه نشان میداد.
-نه!...نمیخوام چنین حرفهایی بشنوم!...این حرف خیلی وحشتناکه!...خیلی وحشتناکه!...ناگهان از جا پریدم کیفم را بدست گرفتم تا از آن آپارتمان هر چه بیشتر فاصله بگیرم اما تورج از جا بلند شد و شانه هایم را محکم در دستهایش گرفت و گفت:صبر کن ثری!...تو حق نداری اینطور منو تنها بگذاری و بری!...من بخاطرتو بدنیای آدمهای خوب برگشتم...
نمیدانم چرا آنقدر خشمگین شده بودم دستهایم میلرزید ولی قدرت عجیبی پیدا کرده بودم و مطمئنا میتوانستم آن مرد بلند قد و استخوانی را بزمین بکوبم و بگریزم.
-ولم کن!...من نمیتوانم!من نمیتوانم اینجا بمونم!...
تورج مرا چندبار تکان داد و شانه ام را به دیوار فشرد و تقریبا فریاد زد:صبر کن دختره لجوج!...من بخاطر تو اینکار را کردم حالا میخواهی دوباره با سر توی لجن برگردم!...آها...چنین چیزی دلت میخواد پس برو!...برو و دیگه هرگز به اینجا برنگرد!...شما زنها همه تون سر و پا یه کرباسین!...شما هیچوقت عاشق یه مرد نمیشین شما همیشه عاشق ساخته های خودتون هستین!...
و بعد شانه های مرا رها کرد و مقابلم ایستاد...نمیدانم چرا فرار نکردم چرا ایستادم دلم میخواست با همه قدرت بگریم اشک آرام آرام در من میجوشید و از روزن چشمه چشمهایم بیرون میزد حس میکردم رویاهایم سخت درهم کوبیده شده و گرد و غبار آن چشمانم را کور کرده است.
این خیلی وحشتناکست که یک دختر 19 ساله تازه عاشق ناگهان بفهمد که مرد محبوبش در دنیای آلوده اعتیاد دست و پا میزده است صدای غمگین تورج در گوشم پیچید:
خوب!چرا نمیری و منو تنها نمیگذاری تا دوباره با اون گرد لعنتی خلوت کنم؟...یکبار اون زن هرزه منو در بازار هوس به مرد دیگری فروخت و در مقابل دنیای ساده و قشنگم را با دنیای گرد و غبار عوض کرد حالا تو که خیال کردم فرشته نجاتم شدی با تعصب و غرور میخوای منو به اون دنیا برگردونی!...
سرم را بلند کردم از پشت شیشه تار اشک چهره استخوانی و غمگین تورج را دیدم بدون شک چشمان او هم در برق اشک نشسته بود لبهای بیرنگش میلرزید و سینه استخوانیش به سختی بالا و پایین میرفت.
بی اختیار خودم را مثل بچه گربه گرسنه ای توی سینه تورج پنهان کردم:خدای من!چرا؟...چرا؟...
صدای گرم تورج همانطور که موهایم را نوازش میکرد در گوشم پیچید.او از پنهانی ترین حوادث زندگیش سخاوتمندانه با من حرف میزد...
-...بعد از آنکه فهمیدم او به من خیانت میکنه هیچ چیز نمیتونست آرومم بکن!...ما با عشق ازدواج کرده بودیم کلمات تمام جمله های عاشقونه ش یادم بود و مثل تیر توی قلبم مینشست...مثل اینکه یک باد مسموم ناگهان به مغزش خورده بود و هر چی پاک و عاشقونه بود با خود برده بود و در عوض حرص و آز مثل یک بیماری آزارش میداد...اون دیگه از من کلمات عاشقونه بوسه های گرم و آغوش پر از مهر نمیخواست اون فقط پول میخواست اتوموبیل میخواست.جواهرات میخواست چیزی که یک مهندس جوان تازه کار نمیتونست به اون سرعت فراهم کنه!...بچه بیچاره مون تنها شده بود هر وقت من از د رخونه بیرون میرفتم چند لحظه بعد او هم بچه را مینداخت و میرفت...میگفت میخواد کار بکنه اما بعدها فهمیدم که اون دنبال چه جوری کاری بود..
تورج در این لحظه ای برای مدتی ساکت شد بنظرم میرسید که کلماتی که بتواند اندوه عمیق و دلیل اعتیادش را بیان کند آنطور که من قانع شوم نمیافت و منکه سرم روی سینه اش بود ضربات تند قلبش را میشنیدم.
رفتار آن زن از آن جهت برایم گیج کننده بود که او اول بار نوای عشق را در کنار من سر داده بود...وقتی به بچه م نگاه میکردم که روزبروز میپژمرد وقتی پچ پچ مردمو میشنیدم که مثل میخ توی رگهای گوشم میرفت دست و پامو گم میکردم و دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و منو میبلعید ؟ولی زمین هیچوقت به میل آدم دهان باز نمیکنه و من باید راهی برای گم کردن خودم پیدا میکردم...
تورج باز هم سکوت کرد برای او بازگو کردن آنچه دلیل سقوط اخلاقی شده بود مشکل بنظر میرسید!...انگشتم را روی لبهایش گذاشتم و گفتم:هیس!...بس کن!دیگه نمیخوام بشنوم!...
تورج با هیجان خاصی پرسید:پس پیش من میمونی؟...
در حالیکه دانه های اشک آرام آرام روی گونه هایم میغلطیدند گفتم:آره...پیش تو میمونم!...
یکی از آن روزهای گرم تابستان بود ما در قلب مرداد ماه از شدت گرما تب کرده بودیم...تهران آن سال یکی از گرمترین تابستانهای زندگی خود را میگذرانید فریما با راننده پدرش به در خانه ما آمد و از آنجا هم به سراغ زری رفتیم.و بعد هر سه عازم یکی از رستورانهای خیابان پهلوی شدیم درختان حاشیه خیابانهای پهلوی که من آنها را خیلی دوست دارم از شدت تشنگی له له میزدند آسمان آن سال از شدت گرما و گرد و غبار قرمزی میزد و دخترها دکمه های یقه خود را از شدت احساس گرما آنچنان میگشودند که خط سپید سینه شان بدون خجالت در معرض نمایش میگذاشتند هر سه تفنگدار پر از حرف بودیم اما بیشتر حرفهایمان تا وقتی روی صندلی رستوران نشستیم معمولی و پیش پا افتاده بود زری تعریف میکرد که یکی از همکلاسی ها ستاره فیلمهای تبلیغاتی شده و آن دختر آرام و سر بزیر کلاس چنان قر و اطوار میریزد که انگار در مدرصه رقص و اطوار سالها شاگرد اول بوده است فریما حیرت زده پرسید:خدای من اون دختره ریزه میزه را میگی که ته کلاس مینشست و تو سرش میزدی جیکش در نمی آمد؟
-بله!...همونکه همیشه ناخنشو میجوید.
-ولی اون خوشگل نبود که...
زری نگذاشت فریما جمله اش را تمام کند و گفت:مخلصتم!زنده باد لوازم ارایش!...یه چشم براش کشیدن که آدم خیال میکنه چشماشو از آهوی باغ وحش قرض گرفته!...
دلم نمیخواست وقتمان با این بحثهای خسته کننده هدر رود...شاید یک هفته بیشتر بود که همدیگر را ندیده بودیم حس میکردم اجتماع در بحبوحه نقشه های عجیب و غریبی که برای زندگی ما میکشد ارام آرام دارد ما را از هم جدا میکند.
-بچه ها یادتون باشد که یکهفته س ما همدیگر را ندیدیم!
فریما موهای کوتاه قهوه اش را از روی پیشانی کنار زد آشکارا متوجه شدم که رنگش پریده است و آزار روحی او را بشدت در منگنه گرفته است.
-هی!...دلتون خیلی خوشه ها!...یکهفته اس دارم میجنگم شما خیال میکنین چون بابام میلیونره خوشبختم؟...
زری با مهربانی دستی به موهای فریما کشید:مخلصتم!ما هم که آه نداریم با ناله سودا کنمی میجنگیم!...
زندگی ما را در میان دستهای غول مانندش گرفته و مثل تیله بازی به این سو و آن سو میغلطاند.
-هی!...تنها به قاضی نرین منم یه کتک مفصل از بابا نوش جان کردم...
فریما مشتهایش را با عصبانیت روی میز کوفت...
-این دیگه غیر قابل تحمله!...آخه برای چی...انسون یه کالاس...و میخوان منو مثل یه کالا بین خودشون معامله کنن ولی من میگم مامانم اینطوری نیست!قربونش برم هزار مرتبه قربون صدقه م میره و سر همین موضوع با جاوید حرفمون شد.
من پرسیدم:پس قهر کردین مگه نه...
-اره!...دیروز هم که اومده بود درس بده بهونه آوردم که سرم درد میکنه اونم هیچی نگفت و رفت ولی وقتی درو پشت سرش بست سرمو گذاشتم روی بالش و گریه کردم آخه این چه سرنوشتیه که من دارم!
صدای جوان و شاداب فریما که تا سه ماه پیش یکپارچه شور و هیجان بود حالا بگوشم پیر و خسته می آمد و او برای چنین مبارزه و کشمکشی تربیت نشده بود من و زری برای بدست آوردن هر چیز در محیط خانواده جنگیده بودیم ما عادت داشتیم که بارها و بارها کلمه نه را با همه خشونت درونی اش بشنویم و باز هم بدنبال بله باشیم اما برای فریما همه چیز از پیش آماده بود او برای بدست آوردن هیچ چیز نمیجنگید ما برای بازگشت از مدرسه روزی حداقل یک ساعت نگران دیر و زود رسیدن اتوبوس میشدیم ولی او هیچوقت مفهوم دیر رسیدن اتوبوس به ایستگاه را نمیدانست مغز او در یک استراحت کامل بود در حالیکه حالا چنین مغز آرام و تنبلی باید بیش از ظرفیت و آمادگی بجنگد اینطور بنظر میرسید که ما دیگر چیزی برای گفتن نداشتیم مگر اینکه بخواهیم از مشکلات حرف بزنیم به چهره متفکر زری نگاه کردم او نیز پر از حرف بود دو سه جوانی که روبروی میز نشسته بودند یک لحظه چشم از زری برنمیداشتند زری در بلوز سیاه مثل تیکه الماسی میدرخشید زری بمن خیره شد و گفت:نمیدونم چی بگم!..
فریما که غرق در مشکلات پیچیده خودش بود قاشق کوچک بستنی را در دهان گذاشت و به زری خیره خیره نگاه کرد:با پسر خاله م بلاخره چه کردی!..
-روزبروز همدیگر را بیشتر میخواهیم و من بیشتر میترسم!....
من یکدسته موی بلند و سیاه زری که داشت توی ظرف بستنی میرفت از روی پیشانیش کنار زدم و در همان حال پرسیدم:پرویز هنوز سر قولش ایستاده؟
-کاملا!...
-ولی چطوری؟...
زری خنده تلخی زد و گفت: