زری آخرین لقمه را با بی میلی فرو داد و گفت:نمیدونم چی پیش میاد قراره امشب باز هم من و پرویز همدیگه رو ببینیم تازه جواب پرویز را چی باید داد خدا میدونه!...
-بالاخره نگفتی پدر ومادرت چی گفتن؟...
-زری سر قشنگش را روی دست راست تکیه داد و گفت:چی بگم مخلصتم!...اونا اسبشون رو زین کردن که منو بدن احمد آقا قصاب طرف خیلی قرص و محکم ایستاده و میگه هر چی شما بگین من برای زری خانم انجوم میدم اصلا چیزی که براش مطرح نیست خود منم همه حرفهاشو با پدر و مادرم میزنه!...
ناگهان فکری به مغزم خطور کرد:چطوره با خودش حرف بزنی باون بگو که دوستش نداری و مرد دلخواهتو پیدا کردی و میخوای با اون ازدواج بکنی!...
زری با ناامیدی سرش را تکان داد:نمیدونم شاید هم اینکارو کردم.
گفتگوی من و زری بی پایان بود وقتی تو در یک گفتگوی بی پایان نتوانی نتیجه ای بگیری هیچ چاره ای جز ادامه پر حرفی نداری منو زری مرتبا حرف زدیم و نالیدیم و بعد کیفش را زیر بغل گذاشت و رفت.وقتی زری از من دور شد من اندام بلند و کشیده او را که در ظرافت یکی از شاهکارهای خداوند محسوب میشد مدتها تعقیب میکردم و از خود میپرسیدم آیا چنی اندام لطیف و برازنده ای را خداوند به این دلیل خلق نکرده که معجزه دیگری به نمایش بگذارد؟
روزها همچون نخلهای بلورین باران بی پایان از چشم آبی آسمان فرو میریختند من هیچ خبری از تورج نداشتم و هر چه تلفن میزدم هیچکس گوشی را برنمیداشت نمیدانم آدمهای دیگر هم توی این دنیا با چنان بیخبرهایی روبرو شده اند یا نه؟...زندگی در شهرهای کوچک حداقل این حسن را دارد که سراغ گم کرده را از هر کس میتوانم گرفت اما در تهران چند میلیونی تو چگونه میتوانی سراغ مردی را بگیری که تنها اطلاع تو از او اینست که مهندس آرشیتکت است از شرکتی که در آن سهیم بوده اخراج شده یک بچه 7 ساله به اسم سیروس دارد و دوست پرویز است!شاید این اخری بهترین وسیله برای یافتن تورج بود اما چگونه؟...پرویز خود گرفتاریهای عجیب و غریبی با زری بهم زده بود و یافتن او بدون کمک گرفتن از زری امکان پذیر نبود در حالیکه زری هم سه روز مرا از خود بی خبر گذاشته بود همچنانکه فریما هم تقریبا مرا به فراموشی سپرده بود اما درست در لحظه ای که از شدت بی خبری و ناراحتی به مرز عصیان رسیده بود خبر شدم که تورج بیمار است!خبر بیماری ناگهانی تورج را پسرش سیروس به من داد!
-ثری چون!بابا چند روزه مریضه!...امروز مامان بزرگ هم سوپ براش نیاورده!...
تلفن تقریبا از دستم افتاد برای هر موجودی چه زن و چه مرد همیشه یک نقطه عزیمت وجود دارد نقطه ای که انسان ناگهان حس میکند از آن نطقه تبدیل به موجود دیگری شده درست مثل نقطه جوش آب که اب ساده تغییر ماهیت میدهد تا نقطه ای که شیر سفت و تبدیل به خامه میشود.
من با شنیدن این خبر وحشت زده حس کردم که تورج را دوست دارم و فکر بیماری تورج دیوانه ام میکند!نفهمیدم لباسم را چه جور پوشیدم مادرم در اتاق مهمانخانه سرگرم خیاطی بود داشت دو سه تا بلوز تابستانی برای دو برادر کوچولویم میدوخت خودم را به اتاقش رسانیدم و گفتم:مادر!من میرم بیرون!...
مادر لحظه ای چرخ را متوقف کرد نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:کجا!...
نتوانستم به مادرم دروغ بگویم من عادت نداشتم به مادرم دروغ بگویم اگر خداوند پدر ظالمی نصیب من کرده بود که همیشه فکر میکرد زندگی و حیات ما به اراده اوست در عوض مادری بمن هدیه کرده بود که از مهربونی لنگه نداشت.
-مادر!...تورج مریضه!...
مادر هاج و واج نگاهم کرد و گفت:حداقل لباس بهتری بپوش! مثل دیوونه ها شدی!...
من رفتم کنار دست مادرم نشستم بوسه ای بر موهایش زدم که آرام آرام خاکستری میشد زدم و گفتم:مادر!...میخوام یه چیزی بگم!...
-بگو مادر؟
-تا چند لحظه پیش نمیدونستم تورج رو دوست دارم.
مادر بیچاره با آن چشمان گردش مرا نگاه کرد که گویی دیوانه ای برابرش ایستاده است و از سر ترحم نباید عکس العمل نشان دهد.
-خوبه!خوبه!...برو ببین مرد بیچاره چش شده آخه یه بچه 7 ساله که نمیتونه از یه مرد مریض پرستاری بکنه!...
دوباره بوسه ای بر فرق سر مادرم بزدم طفلک بدون اینکه مرا تایید کند تشویقم میکرد به دیدن مردی بروم که ناگهان متوجه شده بودم دوستش دارم بسیار هم دوستش دارم...
در طول راه مثل همه زنان ایرانی هر چه فکر بد بود درباره تورج کردم و بیماری او را به هزار درد بیدرمان مربوط کردم و بالاخره سر خودم داد زدم:بس کن دختر!...این دستپاچگی از چیست؟...چرا اینطور ترسو وحشت زده شدی؟چرا دست و پایت را گم کردی؟...من جواب قانع کننده ای برای این سوالات نداشتم ولی همینقدر میدانستم که تورج آنقدر برایم عزیز است که دلم میخواهد به بهانه بیماری به دیدنش بروم و جانم را قربانش کنم.
بی شک من از ان لحظه عاشق شدنم را حس کرده بودم یکی دوبار بخودم نهیب زدم که دختر این افکار غلط که مایه شرمساری است از مغزت بیرون کن!تو حق نداری اینطور برای یک مرد نگران بشوی.هدف تو عشق و عاشقی نیست تو باید ادامه تحصیل بدهی تو باید دکتر شوی و تا آن تاریخ عشق بی عشق!...با وجود این حتی در همان زمان که اینطور خودم را به باد انتقاد گرفته بودم به او فکر میکردم.پیش خودم میگفتم لابد خیلی غمگین است ریش و سبیلش را نتراشیده چشمان درشت و غمگینش از میان چهره استخوانی و گونه های بر آمده اش مثل دو تا ذغال مشتعل از تب میدرخشید خدای من برای او چه باید پخت کاش از خانه غذایی با خودم آورده بودم بهتر است پیاده بشوم و برای او از مغازه خواربار فروشی چند تا سوپ آماده بخرم!...بیشک من بیمار شده بودم و اگر کسی درجه میگذاشت تبم حداقل روی سی و نه درجه بود.
وقتی زنگ در را فشردم صدای قدمهای کوچولوی سیروس را شنیدم.سیروس مثل یک موجود از جنگ برگشته کثیف و ژولیده و نگران بود انگار که موجودی وهم انگیز تعقیبش کرده بود و یا از چیزی ناپیدا میترسید.
-سلام خاله جون!...بابا تو اتاقش خوابیده!...
من مثل آدمهای گیج و گنگ مدتی در آستانه د راتاق خواب تورج ایستادم.سیروس کنارم ایستاده بود.با اینکه کاملا گیج بودم اما صدای تنفس این بچه 7 ساله تنها را میشنیدم خیلی هم واضح میشنیدم.مثل میش کوچولوی از گله مانده ای نفس نفس میزد.بی اختیار کنارش نشستم حالا سر من و او در یک نقطه مساوی قرار گرفته بود او بمن نگاه میکرد.در نگاه او درماندگی کودکانه کاملا خوانده میشد.حس میکردم که او در دنیای بزرگ ما کمتر از پدرش غریب و درمانده نیست.مادری او را در بطن خود در داغترین و پنهانی ترین نقطه وجودی خودش پرورانیده بعد در میان شادی و هلهله او را به شادیها و تحکیم داستان عشقی او و پدر بچه شده اما یکروز ناگهان مادر پسرش را تنها گذاشته و رفته است تا در بار های تهران و در کنار آدمهای خوشگذران غم از دست دادن شوهر و بچه را فراموش کند و فکر اینکه یک مادر بچه اش را مثل بچه حیوانات در جنگل زندگی رها کرده و رفته باشد مرا بشدت آزار میداد آب بینی سیروس تا مرز بر آمدگی لب بالایی فرو لغزیده بود با عجله دستمالی از کیف خارج شدم و گفتم:بابا در چه حاله سیروس جان!...خواب نیست؟
-نه خاله!...بیداره!همش بیداره و داد میزنه!دو سه روزی مادربزرگ اینجا بود و بالاخره امروز صبح رفتش!...
هر چقدر سعی کردم قیافه مادر تورج و مادربزرگ سیروس را جلو چشمانم مجسم کنم نشد.ولی عمیقا دلم میخواست بدانم او چگونه پیرزنی است.از آن پیرزنان چاق و پف آلود که گوشت بازو و سینه شان مثل گوشت زیر گلوی بوقلمون پایین افتاده یا از آن پیرزنهای خشکیده و چوبی که آدم از ترس نمیداند با انها چگونه حرف بزند یکوقت بخودم آمدم که سیروس مرا با زانویش بطرف اتاق پدر بیمارش هل میداد.
من با انگشت چند ضربه به در اتاق زدم.جوابی نیامد و همین موضوع دل مرا بیشتر به شور می انداخت ولی سیروس به کمکم آمد و با یک حرکت تند در را گشود اتاق غرق در تاریکی بود پرده سیاه جا و ورود نور را از تنها پنجره اتاق بسته دستم را به جستجوی چراغ بردم اما صدای ضعیف تورج مرا برجا میخکوب کرد.
-خواهش میکنم چراغو روشن نکن!
از آنجا که هنوز روز بود نور کمرنگی فضای اتاق را روشن میکرد.فقط باید چند لحظه دیگر صبر میکردم تا چشمم به تاریکی عادت میکرد بوی عرق تن به شدت آزارم میداد.
خودم را بطرف تختخواب جلو کشیدم بالاخره چشمانم به تاریکی عادت کرد و من کنار بالش تورج جایی برای نشستن پیدا کردم بوی عرق تن همچنان آزارم میداد.به چهره تورج خیره شدم خدای من!تمام چهره اش را ریش انبوهی پوشیده بود و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق پهن شده بودند...دستم را در جستجوی دست تورج لغزانیدم عجیب بود تن او مثل تن مرده یخ بود در حالیکه پیشانیش پر از دانه های درشت عرق بود.
-تورج موضوع چیه؟...دکتر تو را دیده؟...
صدای تورج به زحمت و بریده بریده از گلو خارج میشد.
-دکتر!..احمقانه ست!...دکترها نمیتونن ما رو بپذیرن!...دکتر مخصوص داریم ....دکتر عزرائیل!...پرت و پلا میگم نه؟...تو کجا بودی زن!من تا جهنم رفتم و برگشتم...
من حیرت زده به کلمات بریده بریده تورج گوش میدادم نمیتوانستم باور کنم آن تورج آرام و ساکت ناگهان به چنان وضع درهمی افتاده باشد نمیتوانستم بیماری او را تشخیص دهم ولی میتوانست م بفهمم که هذیان میگوید...کلمات او بتدریج در گریه و بغض میشکست...تورج دستم را محکم گرفته بود و میفشرد طوریکه استخوانهای دستم صدا میداد و سردی دانه های اشکش را روی پوست دستم حس میکردم...معمولا در چنین مواقعی من نمیتوانم هیچ حرفی بزنم تنها باید راه بیفتم و کاری بکنم دستم را به زحمت از دست یخ زده اش بیرون کشیدم و به اتفاق سیروس روانه آشپزخانه شدم تلاشهای من بعد از یکی دو ساعت به نتیجه رسید سوپ گرمی برای تورج آماده کردم او اندکی بخود آمد و حتی اجازه داد چراغ اتاق را روشن کنم خدای من چهره او حداقل 10 سال پیرتر نشان میداد هنوز نمیتوانستم معمای پرده سیاهی را که جلو پنجره زده بود حل کنم.
این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟چرا اتاقو تاریک کردی؟...چرا به دکتر مراجعه نمیکنی؟...
تورج از پشت پلکهای فرو افتاده اش بمن نگاه کرد و گفت:ناراحتی عصبی است!مهم نیست همیشه همینطوره راستی کی شما را به اینجا آورد؟...من پریز تلفنو کشیده بودم...حرفهای تورج اگرچه بر اثر هذیان بود اما به هیجان میکشید چیزی که قطعا اسمش عشق بود دوباره در من میجوشید و بالا میگرفت برای اولین بار سر خم کردم و روی گونه هایش را بوسیدم باور کنید نمیدانستم چگونه مرتکب چنین کاری شدم چون این اولین باری بود که من آگاهانه از روی قصد مردی را میبوسیدم.
تورج هم ظاهرا انتظار چنین حرکتی را نداشت چشمانش که بیشترین قسمت آن را سفیدی تشکیل میداد بروی من دوخت و فقط گفت:متشکرم که اومدی!...
من دستش را در دست گرفتم و فشردم و حس میکردم که برای اولین بار میخواهم دست مردی را با تمام قوت و قدرت چنان به دستم بفشارم که هر دودست یکی شود.بیماری تورج برای من نگرانی آور بود اما این نخستین بار بود که از خودم به وحشت افتاده بودم...در من تغییرات شگرفی در حال بروز و ظهور بود چشمانم به شدت میسوخت سینه هایم تیر میکشید دلم میخواست پای تخت خواب تورج ساعتها و ساعتها مینشستم حتی خودم را مثل آدمهای تارک دنیا به تختخوابش میبستم حس اینکه سرنوشت مشترکی داریم مرا کاملا دگرگون کرده بود چه کسی به من تلقین میکرد که ما سرنوشت مشترکی داریم؟چه کسی به من میگفت که باید دوستش داشته باشم و تا پای جان برای این مرد ناشناس فداکاری بکنم؟نمیدانم اما همه چیز واقعیت داشت من نمیتوانستم او را در چنان حالی ببینم و بروم بگمانم نیروی افریننده ای که زن ومرد را بر کره زمین نهاد نخستین شاهکار معجزه گونش ایجاد غریزه مرد دوستی در وجود زن بوده است اگر زنها مردها را دوست نمیداشتند شاید در اولین موج بیماری واگیردار همه مردها میمردند و نسلشان از روی زمین بر می افتاد چون مرد بیمار به پرستاری زن احتیاج دارد چنانکه بعد از دو ساعت از زمان توقف من د رخانه تورج این مرد بیمار هذیان گو به سرعت رو به بهبود میرفت و در اینحال چشمانش رطوبت گرم میگرفت.دستهای یخ زده اش گرم میشد و او نیز نگاه عشق انگیزش را بر چهره من میدوخت و گویی با تمام قدرت فریاد میزد...
-ثری!...دوستت دارم!پیش من بمان!...
وقتی تورج را ترک کردم و به منزل برگشتم دیروقت بود همه ناگهانی اتفاق افتاد.همینکه در برویم گشوده شد پدر را خشمگین در برابرم دیدم او پا برهنه خودش را به پشت در رسانیده بود خانه ما یک خانه مدل قدیمی بود.دری آهنین داشت که به حیاط خانه باز میشد محوطه حیاط کوچک بود دو سه ردیف گلکاری یک حوض کوچک که به درد آب تنی بچه ها میخورد و بعد در ساختمان اصلی خانه شروع میشد که دو طبقه بود خانه ما را با سیمان سیاه رنگ زده بودند و من همیشه از این بابت دلگیر بودم و مادرم را سرزنش میکردم که چرا اجازه داده است خانه ما اینقدر سیاه و تاریک باشد و منظره زندانهایی را که در فیلمهای سینمایی میدیدیم بخاطر بیاورد!مادرم افسوس کنان میگفت:مگر پدرت به آدم اجازه حرف زدن میده!هر کاری خودش بخواد میکنه چه میشود کرد بالاخره ارباب خونه پدرته!...
حالا پدر خشمگین و پا برهنه پشت در ایستاده بود و از شدت ناراحتی بمن نگاه نمیکرد ولی صدای عصبی و بی احساس او در گوشم میپیچید...
دختر لکاته!...برو به همونجا که تاحالا بودی!تف بروی تو!
برای لحظاتی قدرت تفکر از من سلب شده بود.نگاهم بدنبال مادر جستجو میکرد اما از او هیچ خبری نبود.بعد فهمیدم که پدر همه را توی یک اتاق کرده و در برویشان بسته بود و حتی تهدید کرده بود اگر مداخله کنند خانه را با همه موجودات زنده و مرده اش به آتش میکشد!...
من مثل مجسمه گچی ایستاده بودم کاملا بی حرکت بودم اگر کسی در آن لحظه از من فیلم میگرفت فقط چشمانم مثل چشم عروسکی که تازه به بازار آمده بود به چپ و راست میچرخید با وجود این پدر خواست در را ببندد خودم را بداخل خانه انداختم و به آرامی مادرم را صدا کردم...
-مادر!بدادم برس!...
بیچاره مادرم که در آن لحظه خودش را میزد و بیچاره برادرها و خواهرهای کوچولویم که مثل اسیران در اطراف مادرم جمع شده و منظره دلخراش خود زنی مادرم را تماشا میکردند.
پدر معطل نکرد در را بست و موهایم را دور دستش پیچید و با مشتی مرا بر زمین کوبید و بعد جسد نیمه جان مرا که از ترس یخ بسته بود بدور حیاط خانه میچرخانید در آنحال تمام سعی من این بود که سر و صدا نکنم تا کار این رسوایی به همسایه ها نکشد ظاهرا پدرم هم همان حال مرا داشت او در سکوت مرا میچرخانید میزد روی زمین میکشاند و فقط گاه گاه کلمه هرزه پست بیشرف بر زبان میراند...سعی میکردم تا آنجا که ممکن است مقاومت کنم و با سکوت خودم رفتار غیر انسانیش را محکوم کنم ضربات مشت و لگد او مثل ضربه برنده کارد در تنم مینشست حس میکردم زانویم بر اثر کشیده شدن روی آجر حیاط داغ شده و شاید هم خون می آمد از ترس چشمانم را بسته بودم چون میترسیدم هنگام فرود آمدن مشتهای پدر نتوانم خودداری کنم و فریاد بزنم در درونم خشمی چاره ناپذیر میجوشید دندانهایم کلید شده بود و درد مثل آتش همه جای تنم را میسوزانید من میدانستم که پدر میخواهد به پایش بیفتم و التماس کنم که مرا از خانه بیرون نکند ولی در همان حال که چنگالهای نیرومندش چون مته های الکتریکی تنم را سوراخ میکرد زبانم انگار که حرف زدن را از یاد برده بود یا چون میدانست که جای خودش امن است مطلقا به حرکت در نمی آمد!
پدر مرا میزد بروی زمین میکشید و بتدریج خسته و خسته تر میشد و من آرام آرام حس میکردم دردها کم و کمتر میشود و یک وقت متوجه شدم که به صورتم آب میزنند و مادر و بچه ها گریه میکنند.ظاهرا پس از اینکه من کاملا بیهوش میشوم پدر مرا به راهرو میکشد و بعد مادرم را صدا میزند و میگوید بیا مرده دختر هرزه ات را بردار!مادرم از شدت گریه به هق هق افتاده بود برای اولین بار بود که از دهان او نفرین میشنیدم درد پس از بیهوشی باز میگردد.همچنانکه خورشید پس از رفتن ابرها دوباره در آسمان ظاهر میشود تمام تنم میسوخت برادر 12 ساله ام تنها موجود خانه بود که گریه نمیکرد مات و مبهوت شیشه مرکوکورم در دست بالای سرم ایستاده بود و ناگهان فریاد زد:خواهر!من و تو از اینجا میریم!من کار میکنم و خرج تو را میدم!...و بعد از در خانه بیرون دوید!...مرد کوچک شجاع من!دلم میخواست درد نداشتم و دنبالش میدویدم و برادر کوچولو و تنهایم را در آغوش مشکیدم و هزار بار قربان صدقه شان میرفتم.
سه روز تمام تب میکرمد حالت تهوع داشتم و مادرم معتقد بود که ضربه کفش پدرم به گیجگاه خورده است در دو روز اول مادرم طبق معمول هر وقت پدرم مرا میزد به دوستانم که تلفن میکردند میگفت من رفته ام منزل خاله و من همیشه با التماس از مادرم میخواستم اگر تورج تلفن کرد بگذارد با او صحبت کنم.
-آخه مادرجون او مریضه!...فقط یه بچه 7 ساله داره ازش پرستاری بکنه!...

روز اول هر بار که از مادر چنین درخواستی میکردم سرم داد میکشید:بس کن!...دیگه اسم اونو نبر!...بخاطر اون بود که پدرت میخواست تو را بکشه!...میخوای مادرتو بکشی؟...
اما روز دوم سعی کردم او را با دلیل و منطق قانع کنم که من باید با تورج حرف بزنم...
-ببین مادر...تورج عمل بدی در حق من مرتکب نشده که مستوجب چنین مجازاتی باشه!اون منو دوست داره اما هنوز هم درست و سحابی از عشق و دوست داشتن با من حرف نزده درسته که من به آپارتمان تورج رفتم ولی هیچ خطایی از ما سر نزده تازه من از دو شب پیش حس کردم دوستش دارم آنقدر که اگر از من تقاضای ازدواج بکنه حتما قبول میکنم...
مادر بیچاره ام که فکر میکرد ان تقاضا جنبه واقعیت بخود گرفته برآشفت و گفت:دختر من نباید زن مردی بشه که قبلا زن گرفته و یه بچه هم داره!...تو میدونی بعدا همین بچه دشمن خونی تو میشه؟...
-مادر!خواهش میکنم فعلا که به قول خودت نه بباره نه به داره!...اون مریضه و خیلی تنها...تازه تعجب میکنه چرا من ناگهان تنهاش گذاشتم...
مادر بالاخره مثل همیشه تسلیم شد و گفت:خیلی خوب!...حالا به فکر خودت باش!...تو باید خودتو برای کنکور آماده کنی عشق و عاشقی پیشکشت!...
و من مادرم را بوسیدم و نوازشش کردم.
-الهی فدای تو مادر...
وقتی مادرم از اتاق بیرون رفت.تا من گریه او نبینم سرم را روی دستم گذاشتم و گریستم!...نمیدانم چرا در آن لحظه گریه میکردم گریه ای بسیار شدیدتر و عمیقتر از گریه ای بود که بخاطر کتکهای پدرم کردم...شاید این یکنوع گریه همدردی بود همدردی مشترک زنان!...مادرم چقدر از تندخویی های پدر چشیده بود خدا میداند او به پدرم فکر میکرد که باز سه روز بود هر چه مادر برایش میپخت لب نمیزد و به حالت قهر در خانه رفت و امد میکرد و من به فکر تورج بودم که بیمار و رنجور در بستر افتاده بود.
غروب روز دوم بود که تورج تلفن کرد صدایش بنظرم سالمتر می آمد.
-ثری جان!تو با من قهر کردی؟...
هر وقت تورج یک جمله کامل با من حرف میزد از شدت شوق قلبم تیر میکشید به دروغ برایش از یک سفر اجباری 24 ساعته حرف زدم اما او ناباورانه حرفم را تایید کرد و درباره خودش گفت که حالش نسبت به دو روز پیش بهتر شده و حتی امروز عصر برای قدم زدن از خانه خارج شده است.
دلم میخواست تورج از من دعوت میکرد تا به دیدارش بروم و بالخره تورج گفت:حاضری فردا ناهار مهمون من باشی.
و نگذاشت من جواب مثبت یا منفی بدهم و بلافاصله گفت:تو املت روستایی دوست داری؟...
تورج برای اولین بار با صدایی که هیجان از آن منعکس بود جواب داد:این یه دامه!...یه دام درست و حسابی برای کشیدن دختران خوشگل به آپارتمانم!...
-بنابراین بهتره همون دختران خوشگلو دعوت کنی چون دخترای زشت هیچوقت گول نمیخورن!...
برای اولین بار صدای خنده تورج را شنیدم خنده اش پربار بود انسان حس میکرد سهمی از شوق و ذوق در آن خنده نهفته است چیزی از زندگی با خود دارد که قبلا در وجود او گمشده بود.
-تو خوشحالی تورج؟...
-بله!اعتراف میکنم!...
-من اعتراف خشک و خالی را دوست ندارم باید دلایل خوشحالی خودتو به من بگی!
-بسیار خوب خانم بازپرس!...باید همدیگه را ببینیم و تو از من بازپرسی کنی.
وقتی به آپارتمان تورج رسیدم از حیرت در آستانه در خشکیدم درست مثل اینکه من با یک سفینه نامرئی به سیاره ناشناخته ای قدم گذاشته بودم آپارتمان تورج شسته و تمیز بود.گویی رو افتتاحش بود در این لحظه بود که تازه فهمیدم محل سکونت مرد محبوب من تا چه اندازه کثیف آلوده و ژولیده بوده است گرد و خاک قابهای عکسی که روی دیوار به چشم میخورد رفته بود کاغذ دیواریها بنظر براقتر و شفافتر می آمد تنها تابلو نقاشی که منظره یک روز برفی در یک روستای آرمیده در بغل کوهستان را نشان میداد کاملا به چشم میخورد آنگاه تازه بر سر روستا برف باریده بود.
مبلهای سالن پذیرایی که با پارچه زرد دوخته شده بود کاملا نو بنظر میرسید روی میز وسط اتاق پذیرایی یک دسته گل مریم داخل یک تنگ کریستال به چشم میخورد از پشت شیشه های پنجره روشنایی تند بعدازظهر تابستان به چشم می آمد عطر گل مریم در فضای نیمه مرطوب و خنکی که کولر آبی ایجاد کرده بود بیشتر قابل تحمل بود تورج در یک شلوار جین آمریکایی و یک بلوز آبی آستین کوتاه با صورت اصلاح کرده انگار که تازه از داخل جعبه مغازه کادو فروشی بیرونش کشیده بودند دستش را به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی صادقانه مرا تماشا میکرد.
-صبر کن ببینم تورج!اینجا چه خبر شده؟...شاید من به آپارتمان همسایه را عوض گرفتم؟...
تورج دستم را گرفت و بطرف مبل برد.
-تقریبا حدست درسته عزیزم!...خیال میکنم ایندفعه تورج بد را کاملا از خونه بیرون انداخته باشه!...من همانطور که روی مبل در کنار تورج مینشستم حیرت زده پرسیدم:مقصوت از تورج بد کیه؟...من هرگز نمیتونم آدم بدو دوست داشته باشم!...
تورج دستش را روی دستم گذاشت و گفت:حق با توست ثری!...از همون لحظه ای که تو را دیدم به جنگ تورج بد رفتم تو هر بار که منو میدیدی تورج بد چند قدم عقب نشسته بود و تورج خوب بیشتر خودشو نشون میداد...
راستش حرفهای تورج برایم گیج کننده بود آن فضای تمیز و پاک آن چهره نیمه روشن و ان نگاه شفاف که در پشت یک شیشه نازک اشک میلرزید برایم معماهای شیرینی بودند به پشتی مبل تکیه دادم و بعد به چشمان تورج که پر از شوق زندگی بود خیره شدم و گفتم:صبر کن ببینم!تو داری برای من معما حل طرح میکنی یا مسابقه بیست سوالی!...خواهش میکنم با من راحت تر حرف بزن من هنوز یک بچه محصلم!...
-موافقی پس ازناهار؟
-اره سخت گرسنه ام!...هر وقت معما میشنوم گرسنه تر میشوم!