فریما نگاهی به میزهای اطراف افکند و گفت:راستی میگی!...خدای من!دارن با چشماشون اونو کتک میزنن!...حق هم دارن امشب زری چراغ خوشگلی همه را خاموش میکنه!....
-اما بدونن که این دختر خوشگل بلند قد و مو بلند دختر یک نجاره چی؟باز هم بهش حسودی میکنن؟...
فریما گویی از خواب بیدار شده بود دهان قشنگش را گشود و گفت:راست میگی!...خدای من تو از همه ما باهوشتر و دقیق تری!...
-خواهش میکنم ازم تعریف نکن که خودمو میگیرم ضمنا جاوید خان شما هم رسید اقای هم از دستشویی برگشتن!...جاوید و تورج سینه به سینه هم شدند.من معرفی کردم:تورج...جاوید!...
جاوید دست تورج را فشرد و بعد کنار فریما نشست و گفت:اینجا چه خبره؟...مثل اینکه همه خوشگذرونا جمعن!...
فریما به من نگاه کرد و من به تورج اما تورج هیچ تمایلی به شرکت در بحثی که جاوید مطرح کننده اش بود نداشت.
من گفتم:اینهم یه نوع خود فراموشیه جاوید خان!جاوید که پیدا بود اشتهای فراوانی به خوردن دارد ضمن اینکه دستش را بطرف نان تست شده و پنیر دراز میکرد گفت:خود فراموشی نیست!دیگران فراموشیه!...میبخشین که اصطلاح غلطی عنوان کردم ولی واقعیت همینه!...فراموش کردن دیگران که شاید هرگز و هرگز در تمام عمرشان فرصت چنین خوشگذرونی پیدا نکنن!..حس همدردی توی خون انسانه اما آدمهای ضعیف التفس خودخواهی قوی تر از حس همدردیه!و آنوقت ادمهای خودخواه میزنن به طلب بی عاری و میان اینجا تا صبح ورجه ورجه میکنن تا یادشون بره که بعضی از همنوعانشون از شدت گرسنگی زانوشون قدرت ایستادن نداره نه اینکه مثل اون اقا و اون خانم جوون روی زانوشون هزار ادا و اطوار در بیارن!...
من نتوانستم از خنده خودداری کنم چنان بلند بلند خندیدم که تورج و فریما هم که متوجه شده بودند اشاره جاوید به پرویز و زری است بخنده افتادند...جاوید با عصبانیت گفت:چیز خنده داری گفتم؟.و فریما گفت:نه عزیزم!...اون دو تا آدمی که بهشون اشاره کردی پرویز و زری دوستان ما هستند!...
جاوید بدون آنکه اهمیتی به این موضوع بدهد یا احساس شرمساری بکند لقمه نان و پنیر را که ضمن صحبت کردن درست کرده بود به دهان گذاشت و گفت:فرقی نمیکنه!
من و فریما باز هم بهم نگاه کردیم و من برای اینکه مانع از برخوردهای تند بعدی بشوم گفتم:جاوید خان!...آهنگ عوض شد تانگو آنقدر ملایمه که آدمهای گرسنه هم میتونن برقصن انرژی نمیبره.اگه اجازه میدین من و تورج برای خود فراموشی یا بقول شمادیگران فراموشی بریم برقصیم!...
آرواره های جاوید چنان میجنبید که گویی یکسال است غذا نجویده اند.
-مهم نیس!....
علیرغم مخالفت خوانی جاوید من عاشق رقص تانگو و والس بودم تازه من با استدلال او یکسره موافق نبودم درست مثل اینست که چون فلان شخص خانه ندارد تمام مردم روی همدردی از خانه خود بیرون بریزند و بگویند حالا که این انسان خانه ندارد ما هم خانه هایمان را ترک میکنیم همدردی واقعی آنست که یکی از انسانهای صاحبخانه انسانی بی خانمان را به سکونت در خانه خود دعوت کند!...من این موضوع را ضمن رقص برای تورج گفتم و او همانطور که ارام ولی خسته میرقصید گفت:دنیا پر از تضاد عقیده س!...اینهم یه جورشه!
این جمله شاید طولانی ترین جمله ای بود که از هنگام ورود به دانسینگ از دهان تورج بیرون آمد بنظرم رسید که تورج را در این یکی دو ساعت فراموش کردم...
بی اختیار پرسیدم:تو از من دلخوری؟...
-من از زندگی خودم دلخورم!...
دستهایم در دست تورج بود و این صمیمت مرا به او می افزود:چرا تورج؟...چرا نمیخواهی از لاک خودت بیرون بیای!...
-میترسم به محض خروج از لاک یه نیزه تو گوشم بزنن و بذارنم رو آتش و کبابم کنن!...
مرد همراه من بهترین تعریف را از خودش ارائه داده بود او کاملا در لاک دفاعی خود فرو رفته بود و تنها برای اینکه سیگار بکشد لیوان ابی بردارد گاهی سرش را از لاک خود بیرون میاورد و دوباره در لاک بسته خود پنهان میشد!...
با تاسف مخصوصی گفتم:لاک پشت بیچاره من!...
تورج سرش را تکان داد:لاک پشت!...تازه لاک پشت از من خوشبخت تره!...چون از بچگی زندگی توی لاک را انتخاب کرده ولی من هرگز چیزی به اسم لاک نمیشناختم!...منهم مثل پرنده ها ازاد بودم!...اعنت به این زندگی!...
تورج برای اولین بار با من کامل و حتی کاملتر از آنچه ممکن بود حرف میزد.بعدها در زندگی به این تجربه رسیدم که بسیاری از آدمها که چهره ای سخت و سنگ دارند وقتی زبان باز میکنند چقدر پذیرفتنی و مهربان میشوند و در یک لحظه هم سنگها و فلزهای سختی که بر روی چهره کشیده اند ذوب میشوند و فرو میریزند...هر قدر تورج بیشتر حرف میزد من حس میکردم به او نزدیکتر میشوم او واقعا یک لاک پشت زخمی بود!...بیرحمانه به او زخم زده بودند ناگهان خودم را سرزنش کردم چرا من نباید زخمهای تن این لاک پشت را بشویم ودرمان کنم اما باز میترسیدم به او نزدیکتر شوم!...
همیشه روابط نزدیک یک و یک زن سرنوشتها را تغییر میدهد من نمیخواستم مسیرم را در ادامه تحصیل خراب کنم....ولی تکلیف لاک پشت زخمی چه میشد؟...
وقتی رقص تمام شد و ما به سر میز خود بازگشتیم بحث داغی بین پرویز و جاوید در گرفته بود جاوید در حالیکه لقمه های غذا را پی در پی فرو میداد جامعه سرمایه داری را بشدت تحقیر میکرد:من یکنفرو میشناسم که روزی فقط 120 تومان پول گوشت سگهای عزیز دوردونه ش میکنه در حالیکه در کنار منزل همین شخص یک آلونک نشین زندگی میکنه که شاید در سال 120 تومان پول گوشت نده!...شاید این تفاوت بنظر شما مسئله ای نباشد ولی برای وجدان بیدار اجتماع تحمل ناپذیره!...
پرویز که پیدا بود از ادامه چنین بحثی احساس کسالت میکرد لبخندی بروی مخاطبش پاشید و گفت:پس شما بفرمایید مسئله لیاقت و ارزش آدمها را چطور حل میکنید شما میخواهین یک کارگر متخصص همانقدر از زندگی مادی استفاده بکنه که یک عمله بی تخصص!...اون مرد لیاقت به خرج داده صاحب فکر و اراده و ابتکار بوده و سهم خودشو برده یک شیر پیر خرفت مسلما از شیر جوونی که میداند چه جور شکار خودشو توی جنگل تعقیب بکنه کمتر میخوره اگر نه نظام عالم بهم میخوره!..
جاوید چربی غذا که دور دهانش دایره بسته بود با دستمال پاک کرد و گفت:آه!...بسیار خوب!هیچکس منکر ارزشهای شخصی نیست ولی اگر صاحب این ارزشهای شخصی از طریق زور گویی و چپاول دیگران صاحب دم و دستگاه شد.بازهم این شخص قابل احترامه؟ما باید در خیابان کلاهمون رو به احترام چنین شخصی از سر بلند کنیم؟...شما مختار هستید به زمینخوارانی که میلیونها متر زمین از زیر پای صاحبان فقیرش بیرون میکشن یا محتکرین بی انصافی که آذوقه مردم را انبار میکنند احترام بگذارین ولی دور من یکی را خط بکشین!...
زری با چشمان باز ولی چهره ای نگران به دهان پرویز خیره شده بود من از چهره اش میخواندم که بشدت نگران است و شدت عشق و علاقه اش به پرویز مانع آنست که بتواند به داوری بنشیند او میخواست مردش را از مهلکه خطرناکی که گرفتارش شده بود نجات بدهد یکنوع حالت مادرانه ای نسبت به پرویز پیدا کرده بود اگر چه خود او از همان طبقه ای بود که جاوید از آنها حمایت میکرد اما نمیدانست چرا بشدت از جاوید متنفر است گویی جاوید چنگالهایش را بسوی پرویز دراز کرده و اگر کوچکترین درنگی بکند پرویز را زیر چنگالهای نیرومندش له خواهد کرد و شاید بهمین دلیل بود که سکوت را شکست و گفت:ببخشید اقای جاوید خان حرفهای شما صحیح اما باید ببینم اگر روزی شما هم جای همون زمینخواران و محتکرین نشستین باز هم همینطور از حق مظلومین دفاع میکنین!...
جاوید بدون اینکه به زری نگاه کند(و شاید میخواست با چنین بی اعتنایی کشنده ای زری یا هر کس دیگری که مورد قبولش نبود تحقیر کند)رو به پرویز کرد و گفت:ما منتظر آینده میشیم!بدون شک نسلی که معنی و تصویر چنین قساوت قلبی را در سیمای نسل پیشین میخونه وجدان اجتماعی خودش را به پول نمیفروشه!...
پرویز لبخندی عجولانه به نشانه یک نوع خداحافظی ادامه بحث زد و گفت:بسیار خوب!اگر چنین آدمی پیدا شد منهم از همین نسلم!...باهاشون همراه میشم!...
جاوید با عصبانیت گفت:ولی کسانیکه امروز در صف دیگه ای هستن فردا نمیتونن بعنوان همدوره بودن و از این قبیل خودشون رو توی صف ما جا بزنن!...
پرویز نگاهی به تورج که در نشئه پکهای عمیقش به سیگار غرق بود انداخت و گفت:تورج!...خوب گوشاتو باز کن ببین آقای جاوید خان چی میگه!بهر حال امشب یکی از بزرگترین و حساسترین لحظات زندگی منه چون دختری رو که دوستش دارم درکنار خودم حس میکنم و چون عطر تنش را حس میکنم پس باورش میکنم و اگر روزی حرفهای جاوید خان را هم حس کردم حتما باورش میکنم حالا هم اگر جای فریما بودم حتما از شما دعوت به رقص میکردم چون مثل اینکه شما با لذات اصلا میانه ای ندارین و دخترخاله منو از تنهایی دق کش میکنین!...
فریما برعکس پرویز و زری چنان در خط بحثهای تند وداغ جاوید غرق که حاضر بود سالها بنشیند و این پیامبر رویا برانگیزی را که کلامش از تیزی و تندی خاصی برخوردار بود تماشا کند من آهسته در گوشش گفتم:فریما!بد نیست رقصش را هم امتحان کنی شاید به قشنگی و تندی حرفهاش نباشه چون اگه با اون ازدواج کردی همه چیزشو قبلا امتحان کرده باشی!...
فریما نگاه عاشقانه ای به چهره جاوید انداخت و گفت:اقای جاوید خان دعوت منو به رقص قبول میکنین؟...
هر سه به پیست رقص رفتیم رقصهای تند هم به اعتقاد من نوعی آشوب و مبارزه و هیجان است وما در پیست یک آشول واقعی راه انداخته بودیم.بطوریکه میدان را برای ما سه زوج جوان خالی کرده بودند.
در روز بعد از آن شب پر خاطره من و زری در یک رستوران جمع و جور در خیابان ویلا همدیگر را ملاقات کردیم این رستوران از چند اتاق تو در تو یک حیاط نسبتا کوچک تشکیل میشد در آنزمان من انجا را خیلی دوست داشتم و هرگز هم صاحبش رانشاختم و هنوز هم نمیدانم کدامیک از مردانی که آنجا کار میکردند صاحب این رستوران بودند اما همیشه سلیقه اش راتحسین میکردم او تابستانها چترهای بزرگی در حیاط برپا میکند ومشتریانش که بیشتر خارجی هستند درحیاط رستوران غذا میخورند در آنروزها در بین مشتریان این رستوران بازرگانان بلند قد آمریکایی و انگلیسی مردان جوان ایرانی که نمیخواستند معشوقه هایشان درانظار دیده شوند و گاهی هم ژآپنی های کوتاه قد و چشم مورب به چشم میخوردند علاوه بر این صورت حساب هم آنزمان چندان گران نبود و من میتوانستم با پول توی جیبی خودم زری و فریما را مهمان کنم اما آنروز فریما نیامده بود.
زری با لبخندی بسیار دوستانه مرا بوسید و صندلی را با دقت زیر پا کشید او با اینکه حالا بیشتر از من به اتفاق پرویز رستورانهای درجه اول را زیر پا گذاشته بود اما همیشه میترسید در نشستن یادر برداشتن کارد و چنگال و دستمال سفره اشتباهی مرتکب شود و مایه شرمساری گردد از او پرسیدم:اوضاع روبراه است؟...
زری لبخندش را وسیع تر کرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:هم آره!...هم نه!...
در چهره زری هم بعد از آن روزهای خوش عشق این نخستین بار بود که ملالی مثل یک نسیم ملایم و خفیف میدیدم.
-موضوع چیه؟...تو در گوره سه تفنگدارها فعلا عاشقترینی!...
زری چنگالش را در شکم کاهو فرو برد و در همانحال گفت:هنوز هم عاشقترینم!...میدونی ثری!من خیال میکنم پرویز عشق اول و آخر منه!من با عشق به پرویز متولد شدم و با عشق پرویز هم کفن میشم!اینو بهت قول میدم.
زری در بیان این مطلب بسیار مصمم بنظر میرسید.
-عزیزم!زیاد سخت نگیر!من در کتابها خواندم که عشق نخستین هیچوقت برای آدم باقی نمیمونه اما خاطره اش همیشه تا دم گور با آدمه!...
من نمیدانستم باید به زری چه بگویم اما همیشه نسبت به آینده عشق زری و پرویز مشکوک بودم چون فاصله طبقاتی آنها آنقدر عمیق بود که عشقشان هرگز نمیتوانست د رزمین ریشه بگیرد.
-آه بسیار خوب تسلیم!...من هیچوقت قصد ندارم کسی رو مایوس کنم مخصوصا دوستان خوشگل و خوبم را!...
زری سکوت کرد و دیگر همه آن خنده های لطیف و شیرین از آن چهره سبزه جذاب گریخته بود و جای آن تفکر و تامل موج میزد.
پیدا بود میخواهد با من درد دل کند و بالاخره وقتی صورت غذا را میخواند ناگهان آن را بست و به من خیره شد و گفت:هر چی تو انتخاب بکنی منم میخورم...
-یعنی اینقدر بی حوصله ای!...
-از دست مادر و بابا!...خدایا!چرا من باید اینقدر بدبخت باشم؟...حس کردم لحظه زایمان فریادهای زری رسیده و بهمین دلیل با عجله سفارش غذا را دادم و بعد پرسیدم:زری موضوع چیه؟...
-هیچی مخلصتم!...دیشب که برگشتم خونه دیدم احمد قصاب کنار سفره پدر و مادرم نشسته وداره براشون دل و جگر سیخ میکنه!...
نتوانستم از حیرت خودداری کنم!برای صدمین بار حس کردم که هنوز هم با اینکه خودم از طبقه متوسطی هستم اما نتوانسته ام زندگی مردمی که یک طبقه پایین تر از من قرار گرفته اند بشناسم!...برای من قابل قبول نبود که خانواده زری به این آسانی خواستگار دخترشان را به خانه بیاورند و به او اجازه بدهند برایشان دل و قلوه کباب کند و بعد هم بدون حضور دخترشان با هم بگو و بخند داشته باشند.
-زری!خواهش میکنم همه چیزو برام تعریف کنم!
زری به پشتی صندلی تکیه داد و با لحن همیشگی خود که حالا با اندوه عمیقی آمیخته بود چنین تعریف کرد:من و پرویز دیشب فقط نیمساعت میتونستیم همدیگر رو ببینیم پدر پرویز ساعت 9 شب عازم اروپا بود و پرویز باید سر ساعت به فرودگاه میرفت ولی از من خواسته که هر طور شده نیمساعتی همدیگه رو ببینیم تو نمیدونی اون از من دیوونه تره ما شب قبلش همدیگه رو دیده بودیم ولی پرویز اگر یکروز منو نبینه خل میشه...خوب منم دست کمی از اون ندارم هول هولکی بلند شدم برم ببینمش وقتی بهم رسیدیم هر دو مثل دیوونه ها شده بودیم.همینکه توی اتوموبیل کنار پرویز نشستم دستمو چنون فشارداد که فکر کردم استخون انگشتام شسکت و من با ناخن آنقدر تو گوشت دستش فرو کردم که حس میکردم بجای پوست خون و گوشت زیر انگشتامه!...پرویز بغض کرده بود و من از شدت هیجان گریه میکردم...هیچی نداشتیم بهم بگیم...فقط گاهی تو چشمای هم نگاه میکردیم و گریه من و بغض پرویز بیشتر میترکید هر دو تو عالم بیخبری فرو رفته بودیم پرویز انگشتای منو گرفت و بوسید و گفت:زری!دیگه تحمل ندارم یکروز نبینمت!خودم هم باورم نمیشه که اینطور دیوونه وار دوستت دارم.میدونم که تو فرودگاه مثل دیوونه ها رفتار میکنم دیروز مادرم قر میزد که پرویز از همه فامیل و آشنا بریده و زیر سرش بلند شده!...مادرم حق داره چون ازاون آدم بگو و بخند که نقل همه مجالس بود حالا هیچکس خبر نداره!دختر عمه ام تو را توی اتوموبیلم دیده و خیلی هم حسودیش شده و رفته کلی دروغ و دغل بافته و تحویل مادرم داده ولی اینها اصلا مهم نیس ناسلامتی من یه مهندسم و میتونم بعد از یک عمر از این شاخ به اون شاخ پریدن جفت خودمو انتخاب کنم...
زری در اینجا نگاهی به اسمان که از حاشیه چترهای آفتاب گیر رستوران پیدا بود انداخت و گفت:من به پرویز گفتم تو از اینکه منو داری و اینطور برات تو خانواده مشکل درست شده ناراحت نمیشی و پرویز باز هم انگشتامو غرق بوسه کرد و گفت:زری میدونی چیه؟اگه تموم دنیا علیه عشق من و تودست به دست هم بدن و بخوان بند از بند تنم جدا کنن از تو جدا نمیشم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)