من تصمیم گرفته بودم به دانشگاه بروم و تا زمانی که هدفم تغییر نکرده بود میتوانستم خیلی بیشتر از امروز در برابر پدر مقاومت کنم و حتی د رخانه بمانم و توی چشمانش چشم بدوزم و بگویم:همینکه گفتم پدرجان!من میخوام به دانشگاه بروم و میرم چنانکه از فردا با اینکه پدر حرفش را پس نگرفته بود من علنا و در برابر او کتابهای کنکور را روی میز گذاشتم و میخواندم پدر فقط میتوانست به سلامهای من پاسخی نگوید و همینکار را هم کرده بود ولی مادر عقیده داشت که او بزودی کوتاه می آید.
فاجعه ای که در خانه ما اتفاق افتاد باعث شده بود که من تا 48 ساعت به تلفنها جواب ندهم مادرم که میدانست من بشدت ازرده هستم به تلفنهای مکرر زری و فریما خودش جواب میگفت:ثری را برای دو روز فرستادم دم خونه خاله ش اونا تلفن ندارن ولی تا اومد میگم به شما تلفن بزنه!...
زری در روز دوم به مادر گفته بود:منکه تلفن ندارم مخلصتم!...
و همین جمله دوستانه و مخصوص زری باعث شد که بعد از 24 ساعت لبخندی کمرنگ روی لبهای من سایه بزند و بچه های کوچولو از ته دل بخندند.
دلم برای زری و فریما تنگ شده بود روزهای دبیرستان چقدر آرام و خوب میگذشت کاش دوره دبیرستان تمام نشده بود مثل اینکه زندگی اجتماعی به هیچکدام از ما نمیامد من و فریما از تحمیلات پدر مینالیدیم و زری نگران آینده اش بود غروب روز دوم بود که مادرم مرا که در حیاط خانه مشغول آب دادن به باغچه کوچکمان بودم صدا زد:ثری بیا با تو کار دارن!
از برقی که از نگاه مادر میترواید بلافاصله متوجه شدم که باید تورج باشد دو روز بود که از تورج خبری نداشتم و کمتر به او فکر کرده بودم.
-سلام!..
-سلام!...
تورج با صدایی که رگهای یک گله تلخ در آن نهفته بود پرسید:کجایین خانم!...
-نفس میکشیم زنده ایم!...
تورج با لحنی غمگین گفت:باز هم جای شکرش باقیه ما که نفس هم نمیتونیم بکشیم!..
-چی شده تورج؟...
-خیلی خبرها!نمیتونیم همدیگه رو ببینیم؟
برای یک لحظه سکوت کردم راستش خودم را قانع کرده بودم که به این رابطه عادی ولی پر از مخاطره نقطه پایان بزنم اما حالا باز هم در تردید افتاده بودم صدای تورج آنقدر از پشت تلفن التماس آمیز بود که انگار مردی از ته چاه استمداد میطلبید و من نمیتوانستم آنقدر سنگدل باشم که از کنار چاه بگذرم و جواب استمداد را ندهم.
-باشه!سعی میکنم!...
-فردا ناهار چطوره؟...من بلدم نیمرو درست کنم!
در اینگونه مواقع تورج از صداقت عجیبی متبلور میشد.
-اگه چند تا سیب زمینی بگیری در عوض من بتو کوکو سیب زمینی میدم!...
-عالیه!فردا منتظرم!
وقتی قدم به آپارتمان تورج گذاشتم دو چیز فوق العاده توجهم را جلب کرد یکی غیبت سیروس دومی آشفتگی فوق العاده تورج!...
-پس سیروس کجاست؟...
-رفته پیش مادربزرگش!
-ولی من میخواستم ببینمش!...
تورج همانطور که ایستاده بود و به ستون وسط هاب تکیه زده بود گفت:میدونم!...میدونم و بخاطره سیروسه که پیش من می آیین ولی من این دو سه روزه حوصله بچه داری نداشتم.
چهره تورج پر از خطوط تازه شده بود بنظر میرسید که دو سه روزه بر او عمری گذشته است کاملا دستپاچه بود کلمات جویده جویده از دهانش بیرون می آمد چشمان سیاهش برق مخصوص اشک راداشت نمیدانستم باید به او چه بگویم من لااقل هنوز کوچکترین حس عاشقانه ای به تورج نداشتم که در یک آپارتمان با او خلوت کنم اما یک نوع احساس دلسوزی مرا از تنها بودن با او که یک مرد کاملا غریبه بود نمیترساند.برای یک لحظه بفکر نگرانیهای پدرم افتاده بودم پدرم چگونه میتوانست قبول کند که من در یک آپارتمان دنج با یک مرد بیگانه خلوت کرده باشم بدون اینکه اتفاقی بین ما بیفتد...
تورج روبروی من نشست از پنجره آپارتمان اسمان صاف بخار آلوده تابستان دیده میشد آن احساس خجالتی که طی قرنها بر وجود زنها حاکم شده است مرا هم در برگرفته بود و بیرحمانه میفشرد.بالاخره راهی برای خروج از بن بست یافتم...
-راستی سیب زمینی خریدی؟
تورج که نگاهش مات و بهت زده روی چهره من ماسیده بود ابروانش را بالا برد و پرسید:چی گفتی؟...
-سیب زمینی!...
-آها...بله!...اصلا یادم نبود که شما باید امروز وظایف آشپزباشی را بعهده بگیرین...راستش من از دیروز تاحالا لب به غذا نزدم.
بی اختیار نگرانش شدم رنگ مهتابی و استخوانهای گونه او ناگهان بنظرم زردتر و برجسته آمد انگار کسی استخوانهای گونه اش را از صورتش بزور بیرون کشیده بود.
-خدای من!...شما روزه 24 ساعته گرفتین؟اگر من جای شما بودم حتما علت ناراحتی خودمو برای یک نفر میگفتم!...
تورج از جا بلند شد و بطرف اشپزخانه براه افتاد منهم بدنبال او روان شدم در بین راه تورج گفت:اگه یه چیزی به شما بگم ناراحت نمیشین؟...
-چه چیزی؟...
-اینکه من به زنها اعتماد ندارم!...
من بلافاصله بیاد همسر سابق تورج افتادم او همه اعتمادها و تکیه ای که یک مرد میتواند و باید به زنش داشته باشد از بین برده بود...
-من تو را میفهمم تورج...مهم نیس که تو چه عقیده ای درباره زنها داری از سیب زمینی حرف بزنیم که کاملا موجود بی رگیه!...
تورج همانطور که پاکت سیب زمینی را بدستم میداد با لحن عاشقانه ای گفت:تو از منکه ناراحت نشدی؟...
-آه نه!...تازه ناراحتی من چه تاثیری در مسیر زندگیتون داره؟...
تورج نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه خارج شد...
-تا تو کوکو را آماده میکنی من یه دوش میگیرم!
-بسیار خوب!...
آشپزخانه تورج کاملا مثل اربابش اشفته بود هیچ چیز سرجای خودش نبود نمکدان را باید در قوطی زردچوبه پیدا میکردی و فلفل رادر جای ترشی ها...این وضع مرا بیاد نمایشنامه زن شلخته ای می انداخت که گاهی از برنامه های صبح جمعه رادیو پخش میشد همانطور که مشغول اشپزی بودم به زندگی تورج و سرنوشت سیروس فکر میکردم مطمئنا این مرد استخوانی از چیزی رنج میبرد که حالا غیر از زخم کهنه خیانت همسرش بر روح او سنگینی میکرد زخمی که کاملا نو و تازه بود و بوی خون تازه به مشام میرسانید.
خودم هم باور نمیکردم که کوکوی سیب زمینی را اینقدر با سلیقه و خوشرنگ بپزم روی کوکو پوسته قرمز رنگی که جلای روغن داشت بچشم میخورد که کاملا اشتها برانگیز شده بود و بوی مطبوع زرده تخم مرغ و کره و سیب زمینی تمام محوطه آپارتمان را برداشته بود انگار در یک ازمایش آشپزی شرکت کرده بودم البته من در کلاس آَشپزی دبیرستان هم همیشه شاگرد خوش سلیقه ای به حساب می آمدم.
تورج در حالیکه یک شلوار جین و یک پیراهن کرم با خطوط نامنظم قهوه ای پوشیده و موهایش بوی شامپوی خارجی میداد پشت میز ناهار خوری برابرم نشست.حس میکردم از لحظه ورودم هم سرحالتر است پرسیدم:مثل اینکه دوش اب سرد حالتو جا آورده؟
-شاید هم بوی خوش کوکوی سیب زمینی تو!..
یکبار دیگر از اینکه با یک مرد جوان در یک آپارتمان تنها مشغول صرف ناهار هستم به وحشت افتادم اما رفتار تورج نشان میداد که او مطلقا مرد متجاوزی نیست و هرگز بزور متوسل نخواهد شد.
بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن سفره تورج دستگاه ضبط صوت خود را بکار انداخت و سیگاری آتش زد بنظر فضای رویایی مخصوصی بوجود آمده بود تورج خودش را روی کاناپه ضبط صورت انداخت و دود سیگار را حلقه حلقه از دهان بیرون میداد من نمیدانستم دقیقا باید کجا بنشینم و بالاخره هم تورج مرا از بلاتکلیفی بیرون آورد و اشاره کرد روی کاناپه بنشینم حالت نشسته ما دو نفر نمایش جالبی از زن و شوهرهای قهرو بود که روی یک کاناپه مینشینند اما هر کدام در افکار تلخ و عبوس خود شناور است موسیقی تنها مایه امید من و شاید هم تورج بود قطعه لطیفی از یک ارکستر ایرانی بود که بدون خواننده اجرا میشد حس میکردم این آهنگ روی حلقه های دود که از دهان تورج بیرون میامد اثر جادویی مخصوصی دارد و هر حلقه دود را برنگی در میاورد...حلقه های زرد نارنجی بنفش و گاهی خاکستری لطیف!...
تورج پرسید:راحتی ثری؟..
-نمیدونم!...اگه از ناراحتی خودت حرفی نمیزنی من دلم میخواد حرف بزنم!من با پدرم سخت درگیری داشتم!
-چرا ثری؟..
-پدرم مخالف ادامه تحصیل من در دانشگاس!...
تورج پاهای بلند و کشیده اش را رویهم انداخت خیره خیره به من نگاه کرد و گفت:میدونم!همون قصه قدیمی!...بعضی وقتها تو خانواده ما هم از این حرفها بود...
-ولی پدرم منو کتک زد!...
تورج انتظار نداشت من او را اینقدر وارد خصوصیات محرمانه زندگی خانوادگیمان بکنم...
-لابد به خودش حق داده که...
من تقریبا با ناراحتی پرسیدم:ببینم تورج نکنه تو هم با کتک زدن خانمها موافقی؟
تورج لبخند تلخی بر لب راند و گفت:کاش اینطوری بودم!...
-پس از اینکه او را نزدی ناراحتی و شاید هم فکر میکنی اگه اونو تنبیه میکردی جرئت فرار نداشت!....
تورج ناگهان سرش را میان دو دست گرفت بطوریکه حلقه های دود سیگارش در میان موها میدوید...
-خواهش میکنم خواهش میکنم از اون حرفی نزن!ناراحتی منم مربوط به اون نیست!...
من بطرف تورج چرخیدم و پرسیدم:تو نمیخوای بمن راست بگی تورج؟...
-چرا؟...من معمولا راست میگم ولی بعضی حرفها آنقدر چندش آورن که بهتره آدم اونارو بروی زبون نیاره چون زبونش آلوده میشه!...
من از این رک گویی تورج خوشم آمد.
-شاید منهم با تو موافق باشم اگه نمیخواهی حرفی بزنی من تو را مجبور نمیکنم.
-تصادفا چیزی که این دو سه روزه ناراحتم کرده میتونم درباره اش با تو حرف بزنم.
-بسیار خوب!
-دوستانم بمن نارو زدن و سهم منو توی شرکت خریدن!
ما هیچوقت درباره کار و حرفه تورج حرفی نزده بودیم من فقط میدانستم که تورج یک مهندس ارشیتکت است و اصلا نمیدانستم که او در شرکتی سهیم است و برای دولت کار نمیکند.
-خیلی خوب!تو میتونی خودت یه دفتر تازه افتتاح کنی و یا در یک اداره دولتی استخدام شوی!...
تورج دود سیگار را عمیقا بلعید نگاهش هر لحظه تاریکتر و خاموشتر میشد...
-دولت؟...نه!...من هرگز نمیتونم نوکر دولت بشم!...من هیچوقت نمیتونم ساعت 8 صبح سرکار باشم یا در اداره آرام و قرار بگیرم...من قبلا هم حس کرده بودم تورج آدم بیقرار و ناآرامی است.
-خوب اینو حس کردم تورج ولی اگه برای خودت دفتری باز کنی چطور؟...
تورج چشمانش که بگمانم میسوخت مالید و گفت:ببینم!فعلا که حوصله هیچکاری ندارم...
-ولی یه مرد باید قبل از هر چیز بکار و حرفه بیاندیشه...
تورج کاملا مانند آدمهای عصبی خندید و بعد گفت:فعلا صد هزار تومان پول دارم که از سهم من تو شرکت رسیده البته حضرات فقط یک پنجم سهم حقیقی منو دادن!...
-میتونستی شکایت کنی!...
-اهه!...شکایت!...کی حوصله شو داره؟...همه سر آدم کلاه میگذارن همه!...حتی دوستان صمیمی پشت نیمکت مدرسه!...خیال میکرم هر کدوم یه امامزده هستن!چه اشتباه احمقانه ای!...
من از نتیجه گیریهای تورج هم عصبی بودم و هم دلتنگ دنبال راهی میگشتم شاید این مرد مایوس سی ساله را از چنگال سیاه یاس بیرون بکشم.
-آخه چرا اونا باید بتو نارو بزنن؟
-میگن من به اندازه اونا کار نمیکنم!
-ولی اونا راست میگن!...
-بله!بله!...کاملا راست میگن!من حوصله اینجور کارهای احمقانه رو ندارم وقتی شرافت آدمو ببازی میگیرن و صمیمیت تو را مثل یک سوسک سیاه زیر پاشون له میکنن و از خونه ت میذارن و میرن دیگه فداکاری چه مفهومی میتونه داشته باشه...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)