-با اون بودی؟...
-اون کیه مادر؟...
-با اون دیگه؟...
نمیدانم چرا از این طرز سوال و جواب حرصم گرفته بود چرا باید مادرها مثل یک صیاد در کمین بچه هایشان بنشینند و آنها را سوال پیچ کنند.
-اون اسم داره و نمیخوام فعلا حرفی بزنم.
مادرم بشدت برآشفت دو سه بار پلکهایش را بهم زد و رفت؟:بسیار خوب!دختر بزرگ کردم که جواب سربالا بمن بده؟...
من مشغول تعویض لباسم شدم و در همانحال گفتم:ببین مادر!...هیچ موضوع بخصوصی در کار نیست.
-ولی تو با اون حرف زدی و بعد هم از خانه بیرون رفتی.
-بسیار خوب مادر!...من با او بیرون رفتم ولی هیچ چیز بخصوص دیگه ای د رکار نیست!...
مادرم پریشان و خسته تقریبا با جیغ و داد پرسید:چطور ممکنه یک دختر و یک پسر با هم قرار ملاقات بگذارن و هیچی هم بینشون نباشه؟...تو قصد داری با این حرفها مادرتو دق مرگ کنی؟!...ابروی چندین و چند ساله خونواده را بر باد بدی؟...قضیه هر لحظه از دیدگاه مادرم بغرنج تر میشد و من نمیدانستم چه باید بگویم که خیالش راحت شو.
-ببین مادر!...من و اون تو مهمونی با هم اشنا شدیم ولی من قصد ازدواج ندارم میخوام به تحصیلات خودم ادامه بدم اونم تصادفا هیچ قصد و منظور خاصی نداره...
مادرم با مشت به گونه هایش کوبید:بحق چیزهای نشنیده یک پسر و یک دختر با هم میرن به گردش و تفریح و دختره میگه من از این کارم هیچ قصد و غرضی ندارم پسره هم همینطور!...پس بفرمایید با هم چیکار میکردید؟
-در نهایت احترام با هم رفتار میکردیم!
-واقعا که!...بقول پدرت پنبه و آتش چه جوری میتونن با هم کنار بیان!...دخترم با این حرفها مادر بدبخت و پیر خرفتت رو اذیت نکن!خواهش میکنم بگو پسره کیه؟مقصودش چیه؟...اگه قصد ازدواج نداره لابد میخواد سرتو شیره بماله وتو را بدبخت کنه!...
داشتم حسابی کلافه میشدم هر قدر تلاش میکردم به مادرم نزدیک شوم فاصله ام بیشتر میشد...آخر هنوز من حتی احساس دوستی هم نسبت به تورج نداشتم روابط من با او بیشتر از سر یکنوع دلسوزی و ترحم بود.
-مادرجان اون پسره نیست اون یک مرده!...
مادرم وحشت زده تکرار کرد :پسر نیست مرده؟...یا حضرت عباس تو بداد ما برس!اون مرد زن و بچه داره!...
-نه مادر!حقیقتو بتو میگم اون از زنش جدا شده و یه بچه 7 ساله داره!..
مادرم خودش را بی اختیار روی تختخواب من انداخت و به تلخی گریست.
-خدای من!..حالا دختر بیچاره من اسیر مردی شده که یک زن گرفته زنشو طلاق داده و یه توله هم دارد؟
برای لحظه ای در جا خشکیدم درست مثل یک بوته خشکیده صحرایی حتی قدرت تفکر هم از من گرفته شده بود بالاخره موفق شدم بر بهت زدگی خودم چیره شوم بطرف مادرم رفتم او را بغل زدم و بوسیدم:مادر!...بخدا قسم هیچ خبری نیست ما مثل دو تا دوست!...
اما حرفم را قطع کرد مادرم هرگز نمیتوانست روابط دوستانه ای جر روابط جنسی بین یک زن و یک مرد را قبول کند!
-خیلی خوب مادر!..بهت قول میدم که دختر مثل یک دستمال سفید پاک پاک مانده!...خواهش میکنم بمن فرصت بده تا حقیقت را برات روشن کنم...
وقتی مادرم گریه کنان از اتاق بیرون میرفت گفت:پس سعی کن سر شام بیای چون پدرت شک میبره و کتکت میزنه!...
-خیلی خوب مادر!...
وقتی مادر از اتاق خارج شد از خودم پرسیدم:من چقدر به تورج عادت کردم؟ایا باز هم او را خواهم دید؟...
برای اینکه اتحاد سه تفنگدار بهم نخورد من بلافاصله پیش قدم شدم و بچه ها را برای صرف یک عصرانه بخانه دعوت کردم.تقریبا سه روز تمام بود که از بچه ها خبر نداشتم فریما باتفاق پدر و مادرش تعطیلات آخر هفته را به شمال رفته بودند.زری تلفن نداشت و خانه شان خیلی دور از ما افتاده بود و بالاخره وقتی از سرکوچه شان تلفن زد او را دعوت کردم تا عصرانه را با هم بخوریم.
فریما با بدن نیم برنزه چهره خسته و اندکی متفکر زودتر از زری رسید.اول مادرم را بغل زد و بوسید و بعد همینطور که مرا میبوسید گفت:زود بریم تو اتاق دارم از شدت حرف میترکم!
او را محکم بخودم فشردم و گفتم:منم خیلی حرفها دارم ولی باید صبر کنیم تا زری برسد.
هنوز پچ پچ ما تمام نشده بود که صدای زری بلند شد.
-مخلصتم!چاکرتم!...دیپلمه بیکارتم!ما را هم به بازی بگیرین!
آنوقت دوباره ماچ و بوسه ها تعریف و تمجید از قیافه و لباس و قربان صدقه رفتن ها شروع شد پیدا بود که دل هر سه ما پر است دوستانی که هر روز از صبح تا شب با هم بودند حالا سه روز بود که همدیگر را ندیده بودند.زری دماغش را روی گردن من گذاشت و بو کشید...
-آخیش!..بذار بوی تن تو را حس کنم...
من به دستهای کشیده زری نگاه کردم زری صاحب یکی از زیباترین دستهای جهان بود.اغلب اوقات دستهای زری را نوازش میکردم و میگفتم:اگه من مرد بودم با دستات ازدواج میکردم...
و او غش غش میخندید و میگفت:اگه من مرد بودم حتما زبونتو زنجیر میکردم که اینهمه حرفهای قشنگ قشنگ نزنی و دختر مردمو فریب ندی!
اول کاری که کردم مامان را بغل زدم و گفتم:قربون اون هیکل چاق و مامانت!...ما میخواهیم درد دل دخترونه بکنیم خواهش میکنم دور و بر با نیا که سنگ روی یخ میشی!فدای مادر..
مادر خندید و رفت.لابد او هم موقعیکه دختری بسن و سال ما بوده همین عوالم را داشته است.چقدر دلم میخواست یکروز با مادرم مینشستم و از او میپرسیدم در دوره جوانی چطور عاشق شده؟چطور از دست کنجکاوهای پایان ناپذیر مادرش میگریخته؟آیا نامه عاشقانه ای هم هرگز برای پسری نوشته؟عکس رد و بدل کرده؟...خدای من چقدر این کنجکاویها در عین حالیکه شیرین است مرا آزار میدهد.
مادر سماور را روی میز اتاقم گذاشت.چای را هم دم کرده روی سر سماور قرار دارد و گفت:بسیار خوب!حرفهای خوب خوبتون رو بزنین هیچکس هم مزاحم شما نمیشه!...
وقتی مادر از در اتاق خارج میشد من نگاه تحسین آمیزش را روی چهره ام حس کردم مادرم همیشه بوجود من افتخار میکرد و شاید هم بخودش میبالید در حالیکه من هیچوقت خود را با چهره برتر ندیدم منهم مثل همه آمدها که مثل مورچه درهم میلولند راه میروند میخورند فضله می اندازند و بعد هم میمیرند و اب از اب تکان نمیخورد.
من با دستم روی میز کوبیدم و گفتم جلسه رسمی است یکی یکی حرفاتون رو بزنین...
زری برایم دست زد...
-براوو رییس جلسه!...تو یک قاضی درست و حسابی مثل قضات توی فیلمها هستی!...چاکرتم اول نوبت فریما س چون کنار دریا بوده و لابد چیزهای خوب خوبی برامون داره!فریما لبخند معصومانه ای بروی ما زد و گفت:من دلم خیلی پره!...خیلی بدبختم!...نمیدونم چکار کنم!من و زری نگاهی پرسش آمیز روی یکدیگر انداختیم حس کردم زری میخواهد بگوید دختری که صاحب کلی پول یک خانه قصر مانند مراقب و شوفر و خدمتگذار و خدم و حشم است چرا باید احساس بدبختی کند و فریما به ما مهلت نداد و گفت:موضوع بر سر تصمیم گرفتنه!من باید تصمیمی بگیرم که به زندگی و اینده ام مربوطه و حالا میفهمم که تصمیم گرفتن چقدر مشکله!...
زری که هنوز خوشبینی خود را به اینده در پرتو عشق کمرنگی که در چشمانش خوانده میشد و از دست نداد بود گفت:یعنی اینقدر مشکله؟
من گفتم:چقدر مسخره اس!12 سال درس خواندیم و درباره اینکه باید در برابر هر واقعه ای با عزم راسخ تصمیم گرفت بحث و گفتگو کردیم و حالا در اولین قدم ورود به صحنه اجتماع نمیتونیم تصمیم بگیریم!..زری چشمان سیاهش را بست و گفت:چطوره فال بگیریم؟
فریما که حالا قیافه اش بسیار جدی و غمگین و کمی رنگ پریده بنظر میرسید گفت:زی زی!دست از مسخره بازی بردارد!مثل اینکه من توی شماها زودتر بدام افتادم!
من ضمن گوش دادن به حرفهای فریما از پنجره اتاقم قله خاکستری توچال را میدیدم درست مثل گرده ماهی خمیده بود خمیده و منحنی پیش خودم میگفتم این کوهها چقدر خوشبختند؟هیچوقت درباره حرکت از این نقطه به آن نقطه دچار بی تصمیمی نمیشوند صدای غمگین فریما در گوشم مثل وزوز مگسی که در داخل خمره ای بدام افتاده باشد میپیچید.
-پدرجان میخواد هر طوری شده من با مهندس خروس ازدواج بکنم.البته نمیخواد به این زودی منو بفرسته خونه خروس ولی خودش خیلی خوب میدونه که اگه برای من ادامه تحصیل به امریکا برم دیگه مرغه از قفس پریده و بهمین دلیله که میخواد من تو دانشگاه تهران درس بخونم...
زری در حالیکه مشغول ریختن چای خوش طعم مادرم در استکانها بود گفت:چاکترم باز جای شکرش باقیه که میتونی بری دانشگاه من چی؟...چقدر دلم میخواست منم میشدم دانشجو بودم و برای آدم و عالم قیافه میگرفتم!...
من با پشت دست بروی پای زری زدم:دخترا خفه خون!موضوع یک تصمیمه!...من میخوام بدونم مدرسه ما را در این 12 سال چقدر با علم تصمیمگیری آشنا کرده...
فریما بمن خیره شده بود ولی بنظر میرسید که ذهنش جای دیگری ست زری گفت:من اگه فریما بودم اول مهندس پرهام رو به محک میزدم بالاخره هر چه باشه از خواستگار منکه مهمتره!...فریما دستش را زیر چانه خوش ترکیب و گردش زد و گفت:من از اون خوشم نمیاد...اون یه خروس متکبر و خودخواه است که خیال میکنه هر دختری حاضره روی دست و پاش بیفته!...
زری گفت:خیلی از زنها مرد مغرور رو بیشتر میپسندن!...
فریما جواب داد:بدبختانه اون یه خودخواه دوست د اشتنی نیست یه خودخواه گوشت تلخه که آدم با صد من عسل هم نمیتونه بخوردش.بعد فریما از جا بلند شد ایستاد و ادای مهندس خروس را در آورد بادی به گلو انداخت سرش را بالا گرفت چشمانش را گرد کرد و گفت:فریما!اینجوری نخند مردم خیال میکنن تو دختر سبکسری هستی!...فریما اینجوری حرف نزن شایسته تو نیست!...
زری و من خندیدیم و زری پرسید:پاپا جون تو چه جور تحملش میکنه؟...
-اون خیلی خرکاره!...تموم کارهای شرکتو میچرخونه کی از خرحمال مفت بدش میاد!...
زری سری تکان داد و گفت:دنیا را میبینی چاکرتم!یکی برای یه مهندس پرکار و فعال جون میده یکی میگه من از همه خصوصیات یه همچی آدمی بدم میاد خوب اگه عاشق یه آدم دیگه ای بودی یه چیزی!...
این جمله ناگهانی زری ناگهان رنگ سرخ خون به چهره فریما پاشید من حیرت زده به صورت گرد و پوست سفیدش که حالا رنگ مخمل قرمز بخود گرفته بود خیره شدم فریما از آن دسته دخترانی بود که قیافه اش او را لو میداد.
-چیزی نیس!...ولم کنین!...
و بعد از جا بلند شد و بطرف پنجره رفت من و زری بهم نگاه کردیم هر دو با دلسوزی خواهرانه ای بطرف فریما رفتیم هر کدام دستمان را روی شانه فریما گذاشتیم و گفتیم:موضوع چیه؟...نمیتونی بما بگی؟...
اشکهای فریما به آرامی از لابلای مژه های بلندش میترواید او زیبایی مخصوصی داشت.زیبایی زنان قدیمی ایرانی که در کتابها و مینیاتورها فراوان میتوان دید صورت گرد یک خط باریک غبغب که در جوانی به زحمت دیده میشود اما بعد وقتی زن ایرانی از سی سالگی گذشت آن غبغب درشت و پر میشود دماغی کشیده و صاف و لبهایی اندکی گوشت آلود که آدم دلش میخواهد بی اختیار گاز بزند!..
-موضوع عشق و عاشقی نیست!من نمیخوام زن این مرد بشم.
من ناگهان بیاد آن پسرک دوچرخه ساز افتادم که همیشه جلو خانه فریما پرسه میزنه.
-ببینم ناقلا!نکند اون پسره!..
فریما بطرف من برگشت و چند لحظه ای بهت زده مرا نگاه کرد و بعد گفت:راستی خبرداری چند روزه چیکار میکنه؟...
زری با علاقه عجیبی که از نشانه های کنجکاوی عاشقانه است پرسید:چیکار میکنه؟...راستشو بگو برات نامه عاشقانه نوشته؟...
-نامه که بی حد و حساب مرتبا توی سنگ میپیچه و میندازه تو اتاقم.
من پرسیدم:مگه کار دیگه ای هم کرده؟...
-آره!هر روز همینکه از خونه بیرون میاد یه خروس تو بغلشه و یه چاقو تو دستش و فورا سر خروسو میبره و میندازه جلو پای من!...
زری تقریبا فریاد کشید:خدای من چقدر قشنگ!...اون هر روز یه خروس جلو پات قربونی میکنه قسم میخورم که اگه پولشو داشت و روزی یه گوسفند جلو پات میکشت!...
موضوع ناگهان جالب تر شده بود پسرک دوچرخه ساز کاری کرده بود که باید در تاریخ عشاق جورواجور و احساساتی این مملکت ثبت میشد عاشقی که هر روز یک خروس زنده را زیر پای معشوق میکشت و بیسر و صدا...سعی میکردم چهره پسرک دوچرخه ساز را جلو چشمانم تصویر کنم.با اینکه بیشتر از بیست و دو سه ساله بنظر نمیرشید ولی خیلی مرد بود.پوست قهوه ای سوخته چشمان سیاه ابراوانی پیوسته و موهای بلند مشکی که بطرف بالا شانه میکرد و بسیار کم حرف و آرام بود.
-فریما!نامه هاشو داری؟...
فریما دست بطرف کیفش برد و دو سه نامه جلو روی ما ریخت.من و زری هر کدام نامه ای برداشتیم تا بخوانیم.