من نمیدانم چگونه خودمان را بخانه رسانیدیم.زری بیش از آنچه فکر میکردم مست بود پرویز در اولین شب آشنای زری با دنیای زنانه بیشتر از انچه لازم بود به او خورانیده بود اما من او را سرزنش نکردم دنیای کوچک او در یک لحظه چنان عریض و بزرگ شده بود که در لذت و نشئه آن هرگز حاضر به شنیدن یک کلام سرزنش آمیز نبود در تمام طول راه سرش را روی شانه من گذاشته بود و یکبار به من گفت:پرویز از نظر تو چه جور موجودی بود؟...
-با خداست!...
-مقصودت چیه مخلصتم!...
-آخه در دو ساعت که نمیشه یه آدمو تجزیه تحلیل کرد!...
زری گفت:باشه!هر چی تو بگی سرکار!...
وقتی بخانه رسیدم مادرم پشت در روی پله کان منتظر بود.
همینکه در را گشودم از جا پرید و بیچاره در اولین لحظه انگشتش را روی لبها گذاشت.
-هیس!...
من فهمیدم که مادرم پدرم را خواب کرده است و حالا مثل یک نگهبان صمیمی و فداکار جلو در نشسته بود که اگر پدرم بیدار شد مثل همیشه خودش را بین من و مشتهای او سپر کند...او را بغل زدم...
-مادر!...ثری فدات بشه!...تا این موقع بیداری؟
-خوش گذشت مادرجون؟...
-خیلی مادر!حالا برو بخواب!
پاروچین خودم را به اتاقم رسانیدم.اتاق ما دقیقا رو به قله توچال بود و از انجا که زمین جلو خانه مان ساخته نشده بود من بقول برادرم برایگان و بدون پرداخت عوارض از منظره کوه توچال استفاده میکردم...
ساعت از نیمه شب گذشته بود.هوا آرام ارام خنک میشد در آسمان ستاره ها به تیله بازی غافلگیرانه شان دست زده بودند من لباس نازک خوابم را پوشیدم و جلو پنجره رفتم حوادث آنشب با همه جزئیاتش از نظرم میگذشت باید اعتراف بکنم که خودم هم ذوق زده بودم دنیای کوچک و کودکانه ما در یک شب رنگ تازه ای گرفته بود ما مثل بزرگترها آرایش کرده بودیم لباس شب پوشیده بودیم در یک مجلس اعیانی راه رفته بودیم جلو بار نشسته بودیم طعم لذات گناه الود بزرگان را چشیده بودیم و عجیب تر اینکه هر سه محصل دیروزی هر کدام مردی را یافته بودیم...چهره تورج هر لحظه در نظرم بزرگ و بزرگتر میشد نگاه غم الود لبهای بسته و گونه های استخوانی او هنوز هم برایم یک معما بود از خودم میپرسیدم آیا دلم میخواهد باز هم او را ببینم!برای پاسخ به چنین سوالی هنوز خیلی زود بود اما یک ندای غیبی به من میگفت:بله او را خواهی دید...
هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفن زنگ زد و من با عجله گوشی را برداشتم...صدا صدای تورج بود...
-ثری!...میبخشی تو را غافلگیر کردم من شماره تلفنت را از فریما گرفتم...
قلبم چنان در سینه میزد که گویی تا چند لحظه دیگر شعله باروت به مخزن دینامیت میرسید...
-آه!عیبی ندارد...
برای یک لحظه بین ما سکوت برقرار شد هنوز قلبم در سینه میزد دوباره تورج در گوشی پیچید.
-من امشب رفتار بدی داشتم لازم بود ازتون عذرخواهی میکردم!
من نمیدانستم باید به او چه جوابی بدهم...
-خواهش میکنم!
بنظرم میرسید که صدای تورج گرفته و خسته بود معمولا چنین صدایی یک نوع غم غریبانه دارد که در هر دختری را در یک نیمه شب گرم و داغ میلرزاند...
-خوب!بیش از این مزاحم نمیشم شب بخیر!
تورج بدون اینکه منتظر شنیدن کلمه خداحافظی باشد گوشی را گذاشت اول فکر کردم اشتباه میکنم اما واقعیت این بود که او تلفن را خیلی سریع قطع کرده بود گوشی در دستم عرق کرده بود بلند شدم و دوباره به جلو پنجره رفتم احتیاج به استنشاق هوای خنک داشتم ریه هام میسوخت!...
صبح خیلی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم.مدرسه و دلهره دیر رسیدن در کار نبود وقتی چشم باز کردم مادرم بالای سرم ایستاده بود و مرا تماشا میکرد.میگویند وقتی یکنفر مدتی بالای سر آدمی که خواب باشد بایستد و به او فکر کند آدم خوابیده مثل اینکه صدایش کرده باشند از خواب بیدار میشود لبخندی بروی مادرم زدم:سلام مادر!...خیلی بیریخت شدم که اینجوری منو نگاه میکنی؟
مادرم زنی کوتاه قد و نسبتا چاق و بسیار مهربانست.چشمانش را مدام بهم میزند انگار میترسد چیزی درون چشمش بیفتد یک دکتر فامیلی بمن گفت این حرکت غیر عادی پلک چشمان مادرت یک تیک عصبی است و من با خشم غیر مترقبه ای گفتم:چشم پدرم روشن!..
مادر کنار تختم نشست پیدا بود برای چه کنارم نشسته است او میخواست کنجکاوی زنانه اش را از جشن تولد فریما ارضا کند اما من بی حوصله تر از آن بودم که آنطور که دلش میخواهد ماجرا را شرح و بسط بدهم...
-خوب بود مادر!...خیلی شلوغ بود...زری هم خیلی خوشگل شده بود فریما خودش هم یکپارچه ماه شده بود...
مادرم لبخند شفقت آمیزش را برویم پاشید...
-خوب عزیزم!وقتی دست و صورتتو شستی همه چیزو برایم تعریف کن.
سر سفره صبحانه هم بیحوصله بودم ولی عجیب بود که یک لحظه چهره استخوانی و نگاه ساکت و اندوه زده تورج از جلو چشمانم کنار نمیرفت.
-رقص هم بود مادر؟
-بله مادر!...
مادر با ناراحتی دو سه بار پلکش را بهم زد و گفت:خوب مادر فریما چه پوشیده بود ثری؟...
-یه پیراهن بلند مونجوق دوزی!
مادر اینبار با کمی اوقات تلخی گفت:قسطی حرف میزنی مادر جون!...
حس کردم با مادرم خیلی بدرفتاری میکنم از جا بلند شدم او را بغل زدم و بوسیدم و گفتم:ببخشید مادر!...نمیدونم چم شده مادر بذار سر فرصت!
بعد خودم را به تلفن رساندم.
فریما خیلی سرحال بود یکریز حرف میزد.از مردمی که به جشن تولدش آمده بودند آمده بودند و از هدایایی که دیشب تا سه بعد از نیمه شب باز کرده بود و بعد ناگهان پرسید:تورج بتو تلفن زد؟
-اره!...راستش خودم هم تعجب کردم...اون کیه فری؟....
-راستش منم برای اولین بار بود که میدیدمش ولی میدونستم که با پرویز پسر خاله ام دوسته!
-تو حس نکردی یه جور مخصوصیه؟....
فریما با نگرانی پرسید:مقصودت چیه؟
-اون بنظرم خیلی عجیب بود خیلی کم حرف میزد مرتبا میرفت و می اومد خیال میکنم از ازدواج قبلی اش خیلی ناراحته؟...
-اره ...پرویز یه چیزهایی به من گفته بود...صبر کن ببینم یادم بیاد...آه!...یادم اومد تو را خودا بخودش چیزی نگی ها...زنش توی بار کار میکنه؟...
-چی گفتی مگه هنوز هم زنشه؟...
-نه!مقصودم زن سابقشه پرویز میگفت تورج از این زنش تو بار کار میکنه خیلی رنج میکشه!...
بی اختیار گفتم:آه...و فریما پرسید:ناراحت شدی؟...
-نه عزیزم!...به من چه؟...
صدای خنده فریما د رگوشی تلفن پیچید.
-بدجنسی نکن ثری!اون تو را خیلی پسندیده!...
-بحق چیزهای نشنیده؟تازه بر فرض هم که اون منو پسندیده باشه من هنوز هیچ احساسی به اون ندارم...
فریما که هیچوقت روی یک مطلب پافشاری نمیکرد فورا از زری پرسید:زری دیشب خیلی خوش بود مگه نه؟...
-آره خیلی براش تازگی داشت ولی این پسرخاله تو هم دیشب شورشو در آورده بود!...
فریما خندید:اون تو فامیل معروف به آتشپاره س!...
من با ناراحتی گفتم:تو فامیل هر کی میخواد باشه!اما درست نیست خیال کنه چون خوشگل و پولداره میتونه سربسر همه بذاره...
-تو عصبی هستی ثری؟خوب من از جانب پسر خاله ام عذر میخوام!
خودم هم نمیدانستم چرا آنطور خصمانه درباره پرویز با فریما حرف زده بودم ولی ناچار باید توضیحی میدادم.
-ببین فریما!موضوع زری غیر از دیگرونه!...زری دختر یه نجاره!...تموم خونه و زندگیشون با یکی از دهها آپارتمانهای پدر پرویز نمیخونه خدا را خوش نمیاد که امیدهای بیخودی پیدا بکنه!اون دوست ماست و سه تفنگدارها قسم خوردند که همیشه مواظب هم باشن!...
فریما خیلی راحت و اسوده گفت:مقصودت اینه که دیگه همدیگرو نبینن؟
من وحشت زده پرسیدم:مگه با هم قرار مدار گذاشتن؟...
-وقتی شما رفتین پرویز با اصرار عجیبی شماره تلفنشو از من میخواست.روم نشد بگم زری تلفن نداره میدونم ده دقیقه دیگه باز هم تلفن میزنه و التماس میکنه نمیدونی چقدر سمجه!...
داشتم بشدت عصبی میشدم چرا بعضی از مردم به خودشان اجازه میدهند که به اتکای ثروت پدرشان یا بعنوان اینکه اب و رنگی دارند بهر دختری که مایل باشند چنگ بیندازند.
چرا هنوز دنیای ما قبول ندارد که زن اسباب بازی نیست.
ببین فریما!موضوع اینه که من همین علاقه را توی چشمای زری دیدم و این منو خیلی میترسونه.
فریما گفت:چه باید بکنیم؟...توفکر نمیکنی عشق بر همه چیز پیروز بشه!...
من لبخند تلخی زدم و جواب دادم:عشق ممکنه در قلب پرویز و زری پیروز بشه اما یکوقت دیدی که پدر پرویز پایش را محکم بزمین کوفت و گفت پرویز تو یا باید ارث و میراث منو داشته باشی یا زری!...آنوقت پرویز ننه من غریبم در می آره و گریه زاری و زری بیچاره ما بعنوان قهرمان فداکاری باید با چشمای سرخ شده و دل شکسته راهشو بطرف قبرستون کج بکنه!
خواهش میکنم فریما از همین حالا سرچشمه رو ببیند وگرنه بقول معلم ادبیات...چو پر شد نتوان گذشتن به پیل
اما فریما قانع نمیشد فریما بیش از آنچه ظاهرش نشان میداد تسلیم احساسات بود او یکی از احساساتی ترین دخترانی بود که میشناختم او حاضر بود که بخاطر عشق براحتی از همه امتیازات خانوادگی چشم بپوشد و خشم پدرش را تا بسر حد جنون تحریک کند بنابراین بحث بی فایده بود و تازه معلوم نبود که پرویز و زری بطور جدی قضیه را دنبال کنند.
سه روزی پی در پی و بدون هیچگونه حادثه ای گذشت من تصمیم داشتم خودم را برای کنکور آماده کنم هدفم ادامه تحصیلات تا درجه دکترا بود حس میکردم هیچ چیز ارزش آن را ندارد که من بخاطرش تحصیلاتم را رها کنم دوستانم را هم بشدت تشویق میکردم بین فریما و پدرش بر سر ادامه تحصیل در ایران و یا سفر به امریکا یک جنگ پنهانی شروع شده بود.
فریما بعد از آن شب جشن تولد بلافاصله متوجه شده بود که پدرش قصد دارد بهر ترتیب او را بهمسری مهندس پرهام د ر آورد و فریما به قول خودش نمیخواست با مهندس خروس ازدواج کند...من اگر بمیرم با این چوب خشک مغرور ازدواج نمیکنم ثری!...این جمله را در حالیکه بغض در گلویش پیچیده بود بر زبان آورد.
ببین ثری!...من در حال حاضر هیچ مردی را دوست ندارم!تو بهتر میدونی که مرد دیگه ای در میون نیست ولی من نمیتونم برای یکساعت هم که شده وجود این خروس بی محل را تحمل کنم!...
این حرفها دل مرا بدرد می آورد هنوز یکهفته از اعلام نتایج امتحانات نگذشته بود که هر کدام با مشکلی روبرو شده بودیم پدر منهم یکروز قبل از آنکه فریما بدیدنم بیاید و گریه کنان سرش را روی زانویم بگذارد و نفرتش را از مهندس خروس بزبان بیاورد یک حکم تازه صادر کرده بود...
-ثری باید تا وقتی که شوهر مناسبی پیدا بشه در خونه بمونه!
مادرم رنگ پریده مرا در بغل گرفته بود و گفته:دخترم تو اخلاق پدرتو بهتر میدونی!خوب اون یه اعتقاداتی داره که نمیشه به این اسونی از کله اش بیرون کشید ولی تو درساتو بخون.خودم از خرجی خونه پول اسم نویسی کنکور تو رو میدم و بالاخره یه جوری راضیش میکنم.
من حس میکردم که در این مورد بخصوص مادرم خوشبینی بیش از حدی دارد پدرم از اینکه دختر و پسری در دانشگاه کنار هم بنشینند و درس بخوانند میترسید او مطلقا نمیتوانست باور کند پسری که در کنار دختری روی نیمکت تحصیل مینشیند نظر سوئی نمیتواند داشته باشد او بارها گفته بود که دختر و پسر و زن ومرد د رهر سنی پنبه و آتش هستند و او هرگز اجازه نمیدهد پنبه و آتش در کنار هم قرار بگیرند.و من طی زندگی کوتاهم آموخته بودم که در برابر پدر صبور و متحمل باشم یکبار وقتی از خانه فریده همسایه مان برمیگشتم فقط به این دلیل که برادر فریده بمن سلام کرده بود سه روز زندانیم کرد و با کمربند چند جای بدنم را زخمی ساخت اما من سکوت کردم و اشک ریختم چون میدانستم کوچکترین مقاومت ممکنست مرا از ادامه تحصیل محروم کند.
زری سویمن تفنگدار ما هم مشکلش دست کمی از ما نداشت قصاب جوان محله دست بردار نبود هر روز یک شقه گوشت به درخانه میفرستاد و با اینکه او گریه وزاری میکرد ولی پدر و مادرش هدیه قصاب را رد نمیکردند.زری میگفت:دیروز رفتم دنبال کارم باید هر طور بود در تربیت معلم اسم مینوشتم آنجا شبانه روزی است و من میتوانم خودم را از چشمان این مرد و فشار پدر و مادرم خلاص کنم ولی بدبختانه دوره جدید سه ماه دیگر شروع میشود و من نمیدانم باید چه خاکی بسرم بریزم.
روزهای طولانی تابستان آرام آرام ما را خسته و کلافه میکرد بنظر میرسید که تورج و پرویز هم وجود من و زری را فراموش کرده اند زری خجالت میکشید که درباره پرویز حرفی بمیان آورد او خیال میکرد به سبب موقعیت شغلی پدرش پرویز او را فراموش کرده و من دلیل سکوت تورج را نمیدانستم و کمتر هم در اینباره فکر میکردم اما سرانجام در یک بعدازظهر گرم زنگ تلفن خانه مان به صدا در آمد و مادرم گوشی را برداشت لحظه ای من من کرد و بعد گفت:ثری با تو کار دارن!
نگاه نافذ مادر که میخواست اسم این مرد ناشناس را با تمام قدرت از مغزم بیرون بکشد مرا متوجه کرد که باید مردی با من کارداشته باشد تلفن را با بی اعتنایی گرفتم و گفتم:بفرمایید.
صدای غم انگیز و گرفته تورج بود.
-میتونم باهاتون حرف بزنم.
برگشتم تا ببینم مادر هنوز منتظر کسب اطلاع ایستاده است یا رفته اما مادر رفته بود خودم را روی تخت انداختم و گفتم:بله!
-من خیلی خسته ام فکر کردم میتونم کمی باهاتون درددل کنم.
-اگر درددل کردن باری از دوشتون برمیداره...
تورج نگذاشت حرفم را تمام کنم.
-بله حتما!...گاهی حس میکنم که تنهایی هم مثل هر چیز دیگه ای زندگی مرزی داره!وقتی از اون مرز گذشت مثل همه کارهای دیگه مشکلاتی فراهم میکنه!...
تورج طوری حرف میزد که حس خودخواهی من تحریک میشد آیا من یک دختر جوان خام میتوانم تکیه گاه روحی یک مرد باشم؟شاید بهمین دلیل بود که سرانجام دعوت او را برای نوشیدن قهوه در یک تریا پذیرفتم.