-کور خوندی پرویز!...اینها از اوناش نیستن!..
پرویز بطرف زری برگشت و گفت:میبینی چه دختر خاله ای دارم!...آخرین تحقیقات پزشکی میگه که ازدواج فامیلی از ریسک حمله هیتلر به روسیه هم بیشتره وگرنه آنا از فریما خواستگار میکردم ولی ناخن خشک نمیگذاره با دوستش هم آشنا بشم.
و بعد بدون اینکه منتظر بشود دستش را بطرف زری دراز کرد و گفت:پرویز!فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبا!
پرویز آنقدر گرم و پرجوش و خروش بود که آدم فکر میکرد یک مرد بیست و دو سه ساله است در حالیکه میدانستم فارغ التحصیلان رشته هنرهای زیبا حداقل در سن 27 سالگی در جشن فارغ التحصیلی شرکت میکنند.
مردی که پشت سر او ایستاده بود بنظر میرسید که دو سه سالی از او بزرگتر است 30 ساله بنظر میرسید نگاهش سرد و سرگردان بود خیلی بی حوصله بنظر میرسید شاید اگر فکر نمیکرد مسخره اش میکنند از سر بی حوصلگی ناخنش را در دهان میگذاشت و میجوید کت و شلوار خاکستری تیره پوشیده بود.
پرویز دست زی زی را چنان در دست گرفته بود که انگار خیال داشت برای همیشه دستهای او را در اسارت نگه دارد.
فریما معرفی کرد:تورج دوست پسرخاله ام!...
زری به بهانه دست دادن به تورج دستش را ازدست پرویز بیرون کشید.فریما که همینطور خوشحال بنظر میرسید گفت:خوب بچه ها!...یه تانگو ملایم و شاعرونه برقصین تا من بیام...آخه بابام میگه که یه دختر تریبت شده باید به همه مهماناش برسه!...
من و زری تقریبا حیرت زده برجا خشکیده بودیم انگار میترسیدیم با فاصله گرفتن از یکدیگرگم شویم یا گرگی ما را بدزدد و با خود به غارهای مرموز و تاریک ببرد.
تورج مستقیما بطرف من آمد دهانش کمی بوی ویسکی میداد ومن از این بو خوشم می آمد.بوی پوب میداد پرویز هم خیلی خودمانی دست زری را گرفت در یک لحظه آنها انتخابهایشان را کرده بودند تورج و من پرویز و زری!..
وقتی بطرف پیست میرفتیم با خودم فکر میکردم تمدن جدید چیزهای مخصوصی بما تحمیل کرده که فرار از آن غیر ممکن است مثلا اجبار انتخاب کردن!...عجیب است که در دوره های گذشته جز مقداری حقوق سیاسی بقیه امور زندگی تا حدود زیادی اختیاری بود مثلا تو میتوانستی در هر شهری که بخواهی زندگی کنی اما حالا بخاطر اینکه در فلان شهر فلان دانشکده دایر شده حتی اگر از آن شهر خوشت نیاید مجبور به سکونت هستی.
برای انتخاب کردن فرصت بسیار کوتاه ست.من مطمئنم که پرویز و تورج برای انتخاب کردن ما دو نفر بعنوان زوج رقص فقط چند ثانیه بیشتر فرصت فکر کردن نداشتند آنقدر که حتی فرصت انتخاب کردن هم بما ندادند.
تورج با احترام مخصوصی دست مرا گرفت و بالا برد و بعد یکدست دیگرش را هم خیلی آرام و محترمانه پشت شانه ام گذاشت.
با اینکه من بارها در جشنهای خانوادگی رقصیده بودم اما هنوز هم موقع رقص بخصوص اوایل خودم را میباختم.و ممکن بود مرا دست و پا چلفتی هم بدانند ولی خوشبختانه این حالت بیشتر از دقیقه ای طول نمیکشید.زری و پرویز هم در کنار ما میرقصیدند زری کاملا همقد پرویز بود هر دو خوشگل و جذاب بودند هر دو اندامهای مانکنی داشتند و هر دو شوخ و بگو بخند زری با اینکه فقط دو سال با ما معاشرت کرده بود اما در یادگیری مسائل تازه حتی رقص استعداد خارق العاده ای داشت حالا چنان میرقصید که گویی یک رقاصه حرفه ای است.چون دستگاههای گروه موزیک طبق مد روز خیلی پر سر و صدا و بلند تنظیم شده بود من کمتر صدایشان را میشنیدم.تورج از همان لحاظه آغاز سکوت کرده بود.او فقط میرقصید و گاهی نگاهش را به چهره من میدوخت.آنطور که او سکوت کرده بود مثل اینکه اصلا خیال حرف زدن نداشت.برای لحظه ای فکر کردم شاید از انتخابش ناراضی است و بی اختیار سرخ شدم.هوای سالن دم کرده و خفه بود و دود سیگار چشمانم را اذیت میکرد و دلم میخواست هر چه زودتر به این رقص خسته کننده خاتمه بدهم ولی طلسم سکوت بالاخره شکست و تورج پرسید:شما همیشه تنها به مجلس رقص میرین؟...
صدایش انعکاس قشنگی داشت.انگار از میکرفون حرف میزد بعضی مردان یکنواخت حرف میزنند بطوریکه آدم خیال میکند یکدستگاه کنترل صدا روی تارهای صوتی شان سوار کرده اند که صدا را روی خط مستقیم کنترل میکند اما تورج خوشبختانه از این گروه نبود.
-بله!...
تورج با حیرت مخصوصی که من بالافاصله در صدایش احساس کردم گفت:یعنی شما دوست پسر ندارین؟...
من با حاضر جوابی پرسیدم:مگه باید دوست پسر داشت؟...
تورج از من بلندتر بود و من صدای او را از بالای سرم میشنیدم سر من دقیقا به موازات چانه اش بود و بهمین دلیل بوی ویسکی او را بیشتر میشنیدم.
-از اینکه چنین سوالی کردم ناراحت که نشدین؟..
حس میکردم حرارت مخصوص پوست تن تورج از روی پیراهنش به گونه ام میخورد.
-نه!..میتونین با خیال راحت هر سوالی که دارین از من بکنین...
-تورج گفت:شما خیلی راحت و خودمونی هستین!
-اینطوری بهتره چرا آدمها باید با منقارش از دهان همدیگر حرف بکشند.
-ولی صراحت زیاد این روزها به نفع آدمها تموم نمیشه!...
من لبخندی زدم و گفتم:احتحانش مجانی است!
حس میکردم تورج با اشتیاق نمیرقصد بنابراین به خودم جرئت دادم که بپرسم:شما مثل اینکه از رقص خوشتون نمیاد!...
-شما خیلی تیزهوش هستین مایلین بریم جلو بار بنشینیم و حرف بزنیم...
و تورج منتظر شنیدن پاسخ من نشد و دست مرا گرفت و بطرف بار رفتیم.
بار منزل مجلل پدر فریما با چوبهای گرانقیمت و قهوه ای رنگ گرد و ساخته شده بود.چراغهای مدرن استوانه ای سفید آویزه های بلورین و گلهای مصنوعی بطرز خوشایندی بار راتزیین کرده بودند شیشه های خوشرنگ با اشکال هندسی متفاوت در قفسه ها چیده شده بود.بارمن که پیدا بود در کار خود حرفه ایست با سرعت شگفت انگیزی به جوانهای تشنه و پیرمردان و پیرزنان خوشگذران مشروب میرسانید و من از این طرز کارکردن او کاملا شگفت زده بودم.ما در گوشه سمت چپ به زحمت جایی پیدا کردیم و نشستیم تا آنروز من هرگز طعم ویسکی را نچشیده بودم.تورج دو گیلاس ویسکی مقابل من و خودش گذاشت من میترسیدم بگویم با ویسکی آشنایی ندارم.جوانهای امروزه بدون هیچ دلیلی آدمی را که مشروب را رد بکند امل و فناتیک میدانند.شاید هم در برار تعارف مشروبی که نمیدانستم چیست و نوشیدنش برایم قدغن بود از خودم ضعف نشان دادم نخوردن چیزی هیچوقت دلیل جلو افتادگی یا عقب افتادگی نیست اما چه میشود کرد؟اگر آدمها به موقع بر نقاط ضعف خود مسلط شوند بسیاری از وقایع تلخ هرگز اتفاق نمی افتد من گاهی از پیرمردان و پیرزنان که خودشان را با همه تجربه جای ما میگذارند وسیله انتقاد بر سر و رویمان میریزند تعجب میکنم اگر من در سنین 19 سالگی تجربه یک زن 50 ساله را داشتم بسیاری از لغزشها اتفاق نمی افتاد اصلا احتیاجی به مدرسه ومعلم نبود دنیا بهشت بود زیرا هیچکس نه درصدد فریب دیگران برمیامد نه اصلا کسی فریب میخورد و حالا دنیا بهشت نیست و باید بهشت را به قیمت درد و رنج و گذشتن از مهلکه های بسیار بدست آورد.
آنشب دنیا برای من رنگ دیگری داشت تازگی بخصوصی در هر چیزی حس میکردم نگاهم همه چیز را با دقت عجیبی میدید و ثبت میکرد بیشتر از همه حس میکردم بچه نیستم و خودم را داخل اجتماع بزرگترها میدیدم و حرکات و رفتار بزرگترها را با دقت عجیبی میگرفتم و تکرار میکردم.
تورج گیلاسش را بلند کرد و بدهان نزدیک ساخت منهم همینطور کاملا اعمال او را تقلید میکردم.
تورج حتی از من نپرسید ایا قبلا مشروبی نوشیده ام یا نه..بنظرم یا بسیار غمگین می آمد یا بی تفاوت.بینی متناسبی داشت اما چشمانش گود افتاده و گونه هاش لاغر و مهتابی رنگ بود.باو نمیشد صفت مرد خوشگل اطلاق کرد اما جذاب بود حرکت عجیب و سکوت راز آمیزش مرا بشدت برای کشف حقایق زندگی اش تحریک میکرد بی اختیار پرسیدم:شما هم تنها به این مجلس اومدین؟
تورج از پشت شیشه نازک لیوان ویسکی مرا برانداز کرد و گفت:من مدتیه از زنم جدا شدم و فقط با بچه ام زندگی میکنم.
او انقدر صاف و ساده در یک جمله تمام زندگی اش را گفته بود که من نمیدانستم دیگر چه سوالی برای ملاقتهای آینده بارت برایم گذاشته است...
تورج بی اعتنا به عکس العمل تعجب آمیز من گفت:غافلگیرتون کردم مگه نه؟...
-تقریبا به شما نمیاد که زن گرفته باشین.بعد هم جدا شده باشین و بچه ای هم در کار باشه...
تورج موهای مشکی اش که نیمی از پیشانی بلندش را گرفته بود کنار زد.حس کردم دانه های درشت عرق از بن موهایش بیرون زده است.دستمالی از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشیدم و بدستش دادم:اینجا هوا خیلی گرمه!...
تورج با عصبانیتی که از نظر من بی دلیل بود گفت:نه!...گرم نیست!...
-ولی پیشانی شما!...
نگذاشت حرف من تمام بشود.
-خواهش میکنم!مگه ما نرقصیدیم همیشه بعد از رقصیدن عرق میکنم.
تورج این جمله را تمام نکرده بود که گیلاسش را بدست گرفت و سرکشید و بعد آنرا زمین گذاشت و با عجله سیگاری آتش زد.من در معاشرت با مردان کاملا بی تجربه بودم و نمیدانستم چرا باید تورج ناگهانی اینطور عصبی شده باشد؟...
-من عصبانیتون کردم؟...
تورج لبخندی زد دندانهایش که از هم فاصله داشتند در یک لحظه دیدم بنظر میرسید که بر اثر مصرف مداوم سیگار رویه دندانهایش بیشتر از انچه که باید زرد شده بود.با این وجود این مرد لاغر عصبی نگاهی پر محبت داشت و گاهی حس میکردم زبان و چشمانش هیچ رابطه ای با هم ندارند.زبانش خیلی تلخ و گزنده بود ولی چشمان تورج از برق محبت پر و خالی میشد.
-میدونی!...هر وقت صحبت از زندگی گذشته ام میکنم یه جور بخصوصی عصبی میشم امیدوارم منو بخشیده باشین...
من لبخندی برویش زدم و او بلافاصله گفت:چه لبخند مهربون و قشنگی!...سیروش اگه شما را ببینه خیلی خوشحال میشه...
فورا متوجه شدم که او از پسرش حرف میزند.
-اون چند سالشه؟...
-7 سال...
بی اختیار گفتم:شما مثل اینکه خیلی زود ازدواج کردین؟...
-بله تقریبا 21 سالم بود...
-یعنی در دوره دانشکده؟...
-همینطوره!...خواهش میکنم منو ببخشین باید یه تلفن به سیروس بزنم اون تو خونه تنهاس...
تورج با عجله از کنار من رفت و مرا بهت زده بر جا گذاشت اما خوشبختانه زری به دادم رسید...
زری و پرویز شانه به شانه هم بطرف من می آمدند زری عمیقا خوشحال بود چون هر وقت خوشحالی او از اندازه میگذشت خنده تا روی گونه هایش را میپوشانید و پرویز از او سرحال تر بود.
-ثری جان!...زی زی یک دختر معمولی نیست یک اشتپاره واقعی است!...زود اونو یه جایی پنهونش کن چون مردای مجلس ممکنه منو بکشن و اونو با خودشون ببرن!...
پرویز بطرز عجیبی خودمانی بود با اینکه از مراسم معرفی ما بیشتر از ده دقیقه نمیگذشت مرا ثری و زری را زی زی صدا میکرد.علاوه بر اینکه در خوش آمد گویی یکی از قهارترین مردان جوان روزگار بود.
زری از تعارف آخری او غش غش خندید و رو به پرویز کرد و یکدستش را طبق عادت روی سینه گذاشت و گفت:من مخلصتم!...ما که قابل نیستیم تو را خدا ما را دست ننداز!...
پرویز دستش را بی محابا بدور شانه زری پیچید و او را بطرف صندلی گردان تورج که خالی مانده بود کشید:حتما این صندلی جای تورج خان فراریه!...طبق معمول زده به چاک؟...آدم باید خیلی بی سلیقه باشه که دختر خوشگلی مثل ثری را اینجا تنها بگذاره منو که اگه با گلوله بزنن یک قدم از کنار زی زی تکون نمیخورم...
برای یک لحظه از فکر اینکه تورج مرا تنها گذاشته و رفته باشد بشدت احساس شرم و حقارت کردم ولی خوشبختانه تورج د رهمین لحظه بازگشت و بدون توجه به پرویز و زری در گوشم گفت:اون خوابیده!جواب تلفونو نمیده!
پرویز با لحن نیمه مستانه ای گفت:به به!چشمم روشن!طرفین قضیه کارشون به در گوشی هم کشیده آنوقت من و زی زی هنوز اندرخم یک کوچه ایم!...
از این شوخی پرویز چندان خوشم نیامد من از مردانی که خیلی زود در گفته هایشان نیش و کنایه های جنسی میزنند هیچوقت خوشم نیامده است به اعتقاد من این دسته از مردان از زن تنها جسمش را میخواهند و همین مرا ازار میدهد.وقتی به چشمان زری نگاه کردم نگاه دشت و کشیده اش چنان غرق لذت و رضایت بود که بهتر دیدم عصبانیت خود را از پرویز بپوشانم پرویز بطرف بارمن رفت برای خودش و زری نوشیدنی بگیرد و زری از این غیبت استفاده کرد و در گوشم گفت:اون معرکه اس مخلصتم!...
با کنایه پرسیدم:تو به این زودی همه چیزو درک کردی!...
تورج مشغول سلام و علیک با یکی از دوستانش بود و زری فورا پرسید:یه خورده اخمو نیس؟...
من به تورج نگاه کردم نیمرخ او با بینی کشیده و گونه های استخوانی به او یکنوع شخصیت و وقار خاصی میبخشید...
-خیال میکنم!...
-آدم عجیبی نیست چاکرتم؟..
زری میخواست حرف بزند او حالت تشنه ای را داشت که ناگهان به یک باغ پر از چشمه ساران صاف و زلال رسیده باشد.
-ببین زری جون به این زودی نباید درباره آدمها قضاوت کرد!...
فریما به اتفاق مردی که در دور اول با او میرقصید بطرف ما می آمد...
-هی سلام بچه ها!...چطورین؟...پس کوسه ها کجان؟...
پرویز با دو لیوان کوکتل قبل از آنکه ما جوابی به فریما بدهیم خودش را بما رسانید!...
-کوسه اولی حاضر...
زری با صدای بلند خندید و با حظ مخصوصی مشغول تماشای پرویز شد و من در دلم نمیتوانستم خوشگلی و جذابی پرویز را منکر شوم.بدون شک همانطور که زری خوشگلترین و خوش اندام ترین دختر جشن بود پرویز هم زیباترین و جذابترین مرد مجلس به حساب می امد.فریما و مرد جوان همراهش را که همچنان سیخ و شق ایستاده بود و طوری نگاهمان میکرد که انگار او سرکوه و ما زیر کوه ایستاده ایم معرفی کرد.
-مهندس پرهام...
من و زری چنان به قیافه مهندس پرهام خیره شدیم که انگار موجودی از یک سیاره دیگر بما معرفی شده بود...
پرویز گیلاس کوکتلش را بلند کرد و گفت:مینوشیم به سلامتی دوستای خوشگل فریما!...
فریما با غرور مخصوصی بما نگاه کرد و گفت:قربون دوستای خوشگلم برم من!
بنظرم میرسید که مهندس پرهام ما را اصلا قبول ندارد و اگر بخاطر آداب و معاشرت نبود ما را آنا ترک میکرد پرویز هم متوجه شده بود که مهندس پرهام وصله ناجوری است ولی تلاش کرد شاید او را به جمع خوشحال ما بکشاند...
-مهندس جان چی میل داری؟...
مهندس که با همان گردن شق و رق و نگاه نافذ خود ایستاده بود گفت:متشکرم!من چیزی میل ندارم!..
در یک لحظه دلم خواست پقی بزنم زیر خنده اما فکر اینکه ممکنست فریما ناراحت شود مانعم شد.فریما هم نگاهی به مهندس پرهام کرد و گفت:ولی من از همونکه پرویز میخوره میخوام!..
مهندس پرهام با ناراحتی آب گلویش را قورت داد و من حس کردم اب گلویش مثل یک گردوی درشت از سیب آدمش گذشت و سرازیر معده اش شد.
پرویز غش غش خندید...
-چشم قربون دختر خاله خوشگلم!...موی کوتاه با دمهای سفید چقدر خوب میاد!من بوجود دختر خاله خوشگلم افتخار میکنم...راستی چطوره شبو تا صبح جشن بگیریم؟...
فریما پرسید:چه جوری؟...
-بعد از مراسم کیک بری و تعطیل مجلس میریم کلبه و کله پاچه صبحونه رو اونجا میزنیم!...
زری و من بهم نگاه کردیم ما قول داده بودیم که ساعت 12 بخانه برمیگردیم این تاخیر غیر قابل بخشش بود تورج متوجه ناراحتی ما شد...
-ببین پرویز!خانمها باید زود برگردن خونه!این برنامه را بگذار برای بعد.
حس کردم مهندس پرهام با چشمان گرد و ترسناکش مراقب ما چهار نفر بود با نگاه آمرانه ای به پرویز نگاه میکند!پرویز به زری نگاه کرد و او باهوشتر از آن بود که هر حالتی را در چهره دختر مقابل نخواند..
-بسیار خوب!بسیار خوب!...چطوره یک دور دیگه برقصیم!...مهم باهم بودنه که فعلا هستیم!...
ما سه زوج بطرف پیست رقص برگشتیم پیست رقص بدون ما هم گرم و پر رونق بود دختران دراز و گرد و چاق و پسران جورواجور سر روی شانه هم انگار بخواب عمیقی فرو رفته بودند خیلی عاریه میرقصیدند طوری بهم چسبیده بودند مثل اینکه جز پیست شلوغ رقص هیچ جای خلوی را نمیشناسند من شخصا هیچوقت از تانگو بعنوان رقص خوشم نیامده است.
رقص یعنی حرکت جنبش هیجان توام با یک ظرافت مخصوص چیزی برای بجوش آوردن خون در رگهای یک انسان!...
حتی یک مرده!...اینجور سر روی شانه هم گذاشتن و چرت زدن فقط دودودم مواد مخدر را کم دارد!تورج همچنان پا به پای من می آمد و حرف نمیزد من گفتم:میتونین به ارکستر بگین خانمها و آقایون رو از خواب بیدار بکنه؟...
تورج بدون کوچکترین اعتراضی بطرف ارکستر رفت و چند لحظه بعد یک مامبوی گرم طنین انداز شد مثل اینکه همه از خواب پریده بودند دخترانی که تا یک لحظه پیش انگار داروی بیهوشی خورده بودند چنان به جنب و جوش افتادند که باعث خنده من میشد.
کم کم گرمای الکل در رگهای ما میریخت من و فریما و زری هر سه گونه هایمان گل انداخته بود.چشمانمان از حالت طبیعی مسلما خارج شده بود و من ساکت تر و اخموتر شده بودم فریما بلند تر حرف میزد و زری فقط میخندید.گاهی حس میکردم پرویز بیش از انچه شایسته یک پسر مودب و تحصیلکرده است از صداقت زری سوء استفاده میکند یک لحظه دستهایش آزاد نبود مدام زری را بخود میفشرد دستهایش را دور شانه اش حلقه میکرد دست زری را در دست میگرفت و به بهانه ادای یک کلمه لبهایش را به گوش زری میفشرد اما تورج آرام و ساکت بود یکبار از من اجازه خواست که باز هم برود و تلفن کند و وقتی برگشت احساس کردم چشمانش برق عجیبی دارد و از من پرسید:میتونیم باز هم همدیگرو ببینیم؟...
من نمیتوانستم جواب قطعی بدهم جز چیزی بنام دلسوزی احساس دیگری به تورج نداشتم.با این وجود جواب نه هم ندادم.
-اره!..با بچه ها قرارشو میگذاریم.
تورج دیگر اصرار نکرد و ما هم دیگر فرصتی برای تنها شدن پیدا نکردیم کیک سه طبقه جشن تولد فریما در میان سر و صدا و کف زدنهای خیل عظیم مدعوین بوسط سالن آمد ارکستر هپی برث دی فرنگی را زد و فریما آنقدر خوشحال بود که کارد کیک بری را وارونه بدست گرفته بود.زری جلو رفت و با لحن نیمه مستانه ای گفت:مخلصتم!...کیک تولدتم!...کاردو وارونه اش کن!....
از این شوخی همه آنها که صدای زری را شنیدند بلند خندیدند من خجالت کشیدم اما ظاهرا مدعوین دست کمی از زری نداشتند بعدها فریما به من گفت آنشب 63 بطری کامل ویسکی باز شده است...
پدر فریما برای عکس گرفتن خیلی بیتابی میکرد و مخصوصا سعی میکرد فریما ومهندس پرهام در کنار هم باشند و عکس بگیرند بعد از بریدن کیک من دست فریما را گرفتم و کنار کشیدم...
-تو چیزی بمن نگفته بودی؟...
-درباره چی؟...
-عزیزم خودتو به خریت نزن مهندس پرهام رو میگم
فریما حالت بی تفاوتی بخود گرفت...
-اصلا مهم نیس!...اون در شرکت بابا کار میکنه مهندس معدنه!...
-فقط همین!...
-فقط همین!صبر بکن ببینم نکنه خیال میکنی؟...
بازویش را دوستانه فشردم و گفتم:مگه عیبی هم داره!طرف مهندس معدنه و مراقب مال ومنال پدرت!..
-تو رو خدا امشب حالمو نگیر!...ما اسم مهندس پرهامو تو خونه گذاشتیم مهندس خروس!من زن مهندس خروس بشم؟...
نفس راحتی کشیدم و بعد بطرف زری رفتم...
زری روی پا بند نبود به شانه پرویز تکیه زده بود و راه میرفت باید اعتراف کنم که در این حالت زری به یک دختر کولی آشوبگر تبدیل شده بود موهای سیاه حلقه حلقه تن برنزه چشمان کشیده و مورب آهویی لبخندی که مثل موج دریا به ساحل گونه هایش میخورد و دندانهای سفیدش و آن اندام بلند و کشیده نگاهها را مجذوب میکرد.
پرویز تا مرا دید گفت:من امشبو هرگز فراموش نمیکنم!...
من لبخندی زدم و گفتم:زری هم همینطور!...
-ما باز هم همدیگرو میبینیم؟...
-حتما ولی حالا دیگر باید بریم.
-حیف شد همینکه شما از اینجا برین بیرون چراغها خاموش میشه و شب برمیگرده...
زری مستانه خندید و گفت:ثری میبینی!...پرویز یک شاعر تمام عیاره!...تا حالا هیچکس اینجوری با من حرف نزده بود نمیدونم باید چی جواب بدم.
من خندیدم و گفتم:فقط بگو شب بخیر مخلصتم!...
زری مستانه دستش را روی سینه گذاشت خم شد و گفت:شب بخیر مخلصتم...