-نمیدونم چرا از اینکه مدرسه را تموم کردم خوشحال نیستم!...مدرسه یه جای امن بود آدم میدونست فردا که از خواب بیدار میشه هدفش مدرسه رفتنه قیل و قال بچه ها شیطنت دست انداختن معلم ترس از نمره بخدا منکه آنقدر از آقا نجفی میترسیدم حاضرم از فردا روزی سه چهار تا داد سرم بزنه سه چهار تا نمره صفر بارم قطار کنه اما برم سر کلاسش بنشینم...
فریما استکان قهوه اش را روی نعلبکی برگردانید و من گفتم:بهر حال زری جون گذشته دیگه برنمیگرده اینو کله خرابت جا بده!...
-میدونم مخلصتم!...ولی که چی؟...یه ورقه دادن دستمون که اسمش ورقه موفقیته ولی پشت سرش هیچ معلوم نیس!...بعدش کجا میریم؟با کدوم آدم بی پدر و مادری همنشین میشیم؟...با کدوم مردیکه الدنگ باسم شوهرشونه بشونه راه میریم؟...وای خدا جون بیا این ورقه رو از من بگیر خیال کن خرما از کرگی دم نداشت!...
فریما اعتراض کنان و همانطور که استکان قهوه اش را جلو چشمان زری گرفته بود گفت:ای دختر!...بچه ها امروز از خوشحالی رو پا بند نبودن ناسلومتی ما دیپلمه شدیم اینقدر وراجی نکن فال قهوه منو ببین!...
زری همیشه برای ما فال قهوه میگرفت گاهی که فریما از نظر فکری ما با راه نمی آمد زری نگاه معنی داری بمن می انداخت که مفهومش تقریبا این جمله بود...خوب!محیط زندگی او با محیط زندگی ما فرق میکنه و بعد مسیر حرف را تغییر میداد ولی حالا وقتی خوب فکر میکنم میبینم این قضاوت درباره فریما چندان حقیقی نبود چون او هم رنجهایی میکشید که فقط رنگ آن با رنگ رنجهای زری تفاوت داشت چنانکه بعضی اوقات رنگ رنجهای درونی منهم که دختری از طبقه متوسط بودم با رنجهای زری آشکارا متفاوت بود...
زری به استکان خیره شد و بعد مثل کارکشته ترین فالگیران گفت:مخلصتم فری جون.یه عاشق درست حسابی معقول در راهست اما این عاشق خیلی پایین ایستاده خیلی دوره مثل اینکه تو بالای تپه ایستادی و اون پایین تپه دلش میخواد بیاد بالا سرش بطرف سربالایی است اما این پاش میلغزه و هر چه زور میزنه نمیتونه بیاد بالا!...اما روی تپه یعنی همونجا که ایستادی تا بخواهی خاطرخواه و کشته و مرده داری صف به صف خواستگار میاد جلو!...
فریما زد زیر خنده و گفت:اون زیر تپه ای را خوب میشناسم سرکوچه ما دو چرخه سازه!...
من فورا بیاد آن پسر دوچرخه سازی افتادم که هر وقت روزهای جمعه بخانه فریما میرفتیم و سه تایی در خیابانهای خلوت صاحبقرانیه دوچرخه سواری میکردیم اون مثل سگ شکاری مواظب فریما بود هر جا میپیچیدم ناگهان سر و کله اش پیدا میشد و از بغل ما مثل برق و بلا در میرفت...
-فری!نکنه اون پسره را میگی؟...
-آره امروز نمیدونی چه جوری تو چشم من زل زده بود راستش ترسیدم!...
زری آهی از سینه کشید و گفت:برا ما هم همین امروز دست به نقد یه خواستگار اومده بود...
من و فریما با چشمان از حدقه در آمده پرسیدیم:خوب کی بود؟...
-قصاب محل!...مخلصتم وقتی برای فریما دختر عزیز دردونه شمال شهری یه دوچرخه ساز جلو میاد ما باید کلامونو بندازیم هوا که قصاب به خواستگاری اومده منتها فرقش اینه که پدر فریما اونو به دوچرخه ساز نمیده ولی بابای من از دیروز تاحالا ورد گرفته که قصابه کارش سکه س و از این حرفا...
فریما وحشت زده گفت:زری!تو که زنش نمیشی میشی؟من چه جوری باید باهاش سلام و علیک بکنم...
زری از حالت فریما بخنده افتاد.
-مخلصتم زن هر کی بشم زن قصاب نمیشم چون که از ساطور و بوی گوشت و خون اصلا خوشم نمیاد...
کنایه زری حتی خودش را هم بخنده انداخت.و فریما بلافاصله پشت دستش را کوبید و گفت:بچه ها فرداست که یادتون میره جشن تولد منه!...
من به زری نگاه کردم او سرش را پایین انداخته بود ولی من بلافاصله گفتم:زری!...اگه موافق باشی با هم میریم ضمنا تو و خواهرم همقدین.پیراهن شب اونو برات قرض میگیرم فقط خدا کنه بابام شب جمعه ای بره زیارت و یادش بره که یه دختر به اسم ثری هم تو خونه داره.اگه اون منو توی لباس بلند شب ببینه عینهو مثل اینکه جن دیده باشه داد و فریاد راه میندازه...
بعد هر سه از جا بلند شدیم دو سه پسر جوان مزاحم که روبروی ما نشسته بودند و طبق معمول با حرکات آرتیستی سیگار پک میزدند و لیوان آبجو را تا زیر بینی بالا میکشیدند هم بلافاصله گارسن را برای پرداخت صورت حساب صدا زدند اما زری خیلی خونسرد و بدون اینکه به آنها نگاهی بیندازد گفت:مخلصتم!پاداش...آخر برجتم چیزی نمیماسه!خدا روزی دهنده است روزی شما هم بالاخره میرسه...
پسرها نتوانستند از خنده خود خودداری کنند و ما به امید فردا شب و شرکت در جشن تلود فریما از هم جدا شدیم در حالیکه من هنوز هم بشدت منقلب بودم و حس میکردم خیلی تنها شده ام...

سالن خانه فریما غرق در نور بود پدرش آقای مهندس طا با شکم برآمده موهای کم پشت لبهای کلفت سیاهرنگ و سیگار برگ در یک لباس رسمی مشکی باتفاق مادر فریما جلو در ایستاده بودند.من و زری با همه رفاقتی که با فریما و خانواده اش داشتیم هر دو در ورود به سالن جشن احساس حقارت میکردیم زری بدتر از من بود اما سعی میکرد مثل همیشه به کمک کلمات و لودگی مخصوص بخود ترسش را بپوشاند.
-مخلصتم مث صحرای محشر شلوغه!...
من و زری بارها بخانه فریما رفته بودیم توی اتاق خواب فریما که در طبقه دوم بود چقدر با گرام خوشگل و مبله فریما رقصیده بودیم خدا میداند بارها سر میز ناهار و شام با مهندس و همسرش نشسته بودیم ولی نمیدانم چرا آنشب حتی از روبرو شدن با آنها هم میترسیدیم.نتوانستم طاقت بیاورم و قبل از آنکه راهرو طویلی که به سالن بزرگ میرسید طی کنیم من به بهانه تماشای تابلویی که که کار یک نقاش فرانسوی بود و پدر فریما فوق العاده به داتشنش مفتخر بود ایستادم.زری هم بی اختیار ایستاد یک دختر زیبا که معلوم بود گیسوانش را رنگ کرده بود تا مثل اروپاییها طلایی و عروسکی بنظر بیاید با پیراهن شب ساتن خوشرنگی که اندام باریک و ترکه ای ش را میپوشانید پشت چشمی برای ما نازک کرد و از جلومان گذشت.زری به او نگاه کرد و بعد با چشمان بسیار نافذش به من خیره شد و بی اختیار گفتم:خودتو نباز عزیزم!...حتما پدرش یکی از اون کله گنده هاس!...
زری که انگار لبخند را فراموش کرده بود گفت:مخلصتم بیا برگردیم مدرسه!...
این جمله زری مرا تکان داد انگار یک سطل آب غم به سرم سرازیر کرده بودند زری خیلی راحت و ساده حرفش را زده بود آن روزها که ما اینجا می آمدیم و احساس شرم و حقارت نمیکردیم محصل بودیم هیچکس از محصل انتظاری ندارد!...مثل آدمهای بزرگ که در یک گوشه خانه مینشینند و بدون توجه به حضور بچه ها که دور و ورشان میپلکند وراجی میکنند و حتی از خصوصی ترین و شاید هم چندش آورترین کارهایشان حرف میزنند اما به محض اینکه دو نفر خارج از قیافه بچه ها وارد میشوند خودشان را جمع و جور میکنند زری بمن گفت حالا دیگر من و تو ثری جان محصل نیستیم!...این خانه پر از آدمهای ثروتمند و زنان و دختران معطر و شیکپوش است که فقط قیمت کفشی که به پاریس سفارش داده اند به تمام هیکل ما میارزد!...
راستش با اینکه مادرم با هزار خون دل برای تهیه یک پیراهن شب هزار تومان از جیب پدر بیرون کشیده بود حس میکردم لباسم برای ان مجلس خیلی فقیرانه و حقیر است.
زری شاید با آن قد بلند و کشیده مانکنی میتوانست جبران ارزانی این بهای لباس و کفشی که پوشیده بود بکند اما منکه دختری متوسط و از نظر زیبایی چهره هم یک دختر متوسط و معمولی بودم چی؟...برای اولین بار بود که از خداوند عصبی شده بودم من خدایم را خیلی دوست داشتم اما بالاخره باید عصبانیتم را سر کسی خالی میکردم.چرا پدر من باید فقط صاحب یک مغازه کفاشی باشد و برای اینکه بما چند لقمه نان میدهد هر روز ما را مثل حیوانات د رقفس کتک بزند؟
زری در چهره من کبودی خشم را دیده بود.چون خیلی زود چهره عوض کرد و مثل همیشه با لودگی مخصوصش گفت:بریم تو مخلصتم!...این خداوند بزرگ متعال قربونش برم همه چیزو بهمه نمیده!...حالا میبینی زری دختر جنوب شهری چه جور حضراتو سوسک میکنه!...
زری بازهم بمن قوت قلب داد حس میکردم که ترس فروریخته مخصوصا اینکه زری باید بیشتر از من میترسید و نمیترسید.پس دلیلی نداشت من در اولین شب خارج شدن از لاک محصلی بترسم.تازه ما صمیمی ترین دوستان فریما بودیم و این امتیاز بزرگی محسوب میشد.
دوباره هر دو براه افتادیم هنوز هم اگر شهامتش راداشتیم برمیگشتیم اما دیگر دیر شده بود ما در دیدرس قرار گرفته بودیم نتهای موسیقی والس تا نیمه های راهرو بگوش میرسید من دیوانه والس هستم آدم را یاد روزهای کودکی می اندازد که توی تاب مینشست و یکنفر او را به جلو و عقب هل میداد.زری زیر لب گفت:ایست!خبردار!...پدر فری ما را دید دیگه راه برگشت نداریم!
-پس باز هم به جلو!...به پیش!..
پدر فریما رفتارش با گذشته تغییری نکرده بود ما را دخترم صدا کرد.دست هر دوی ما را در میان دستهای کلفت و چاقش فشرد مادر فریما که بیشتر اوقات بیمار و خسته بود با لحن همیشگی که بی تفاوتی از مشخصات مخصوصش بود بما خوش آمد گفت من پرسیدم:فریما جون کجاس؟...
-خیال میکنم آن وسط داره میرقصه!...خواهش میکنم برین تو...پسر خیلی زیاده شاید قلابتون به دهن یکی از این کوسه ها گیر کرد!...
اولین باری بود که مادر فریما اینطور با ما شوخی میکرد و این نشان میداد که ما دیگر محصل نیستیم و باید به هر مجلسی قدم میگذاریم قلابهای خود را به امید پیدا کردن جفت و صید کوسه های تیز دندان پرتاب کنیم...
من و زری خودمان را به قلب جمعیت زدیم در حدود سی زوج در وسط پیست مشغول رقصیدن با آهنگ والس بودند عده ای زن و مرد پیر متوسط هم دور تا دور سالن ایستاده بودند و رقصیدن بچه های خود را تماشا میکردند زری که قدش از من بلندتر بود ناگهان گفت:پیداش کردم!...اوناهاش!...
من کمی روی پا بلند شدم فریما در لباس بلند شب مثل یک فرشته بنظر میرسید پوست سفید سینه پر و گردن نسبتا بلندش در زیر نور چراغ درخشش دلپذیری داشت.یک گل درشت برلیان که دقیقا وسط خط سینه اش سنجاق شده بود روی پیراهن قرمز خوشرنگش مثل خورشید در میانه اسمان میدرخشید...حالا باز ما محصل شده بودیم و من و زری با بیخیالی مخصوص قربان صدقه فریما میرفتیم...
-فداش بشم من!درست مثل یه عروسکه!..
-مخلصتم!...باربیکیوتم!...عروس مجلس!
من ناگهان متوجه نگاههای زیر چشمی یک زن و مرد پیر و اخمو شدم که ما را بیرحمانه برانداز میکردند.با آرنج به پهلوی زری زدم...
-چه خبرته؟...
برای اینکه هم از شر نگاههای آن زن و مرد پیر خلاص شویم و هم زری احساس حقارت نکند همانطور که او را از آنها دور میکردم گفتم:طرف که باهاش میرقصه کی باشه؟...
زری بیاختیار گفت:خوشم نیومد!...خیلی عصا قورت داده س!...
-ولی منکه ایرادی درش نمیبینم!مثل همه جوونای شیک پوش و پولداره!...
زری نگاه سیاهش را که پر از سرزنش بود بمن دوخت و گفت:ببینم!نکنه دوست هنرمند من هم بعله!...
هر وقت زری صفت کلمه هنرمند را به من اطلاق میکرد عصبی میشدم چون او فکر میکرد کپی کردن چند تابلو نقاشی هنرمندانه است و همین مرا از کوره د رمیبرد!...
-مقصودت چیه؟...تو که میدونی پول اصلا برام مهم نیس!
زری همانطور که به اطراف گردن میکشید و آدمها را از زیر نظر میگذرانید جوابم را داد:میدونم مخلصتم!...ولی این لباسو اگر توی تن چوب میکردی خوشگل میشد آخه پسره چی داره؟...یه دماغ درشت یه جفت چشم خروسی و یه پوست که مثل اینکه سمباده کشیدن!...
تعارف گرم محمد اقا خدمتگزار قدیمی خانه فریما ما را که مثل خروس جنگی بجان هم افتاده بودیم ارام و ساکت کرد.
محمد آقا نگاهی پر از سلام و اشنایی با سینی پر از نوشیدنیهای رنگارنگ مقابلمان ایستاده بود و میگفت:بفرمایید خانمها!...ماشالله از هیچکدومشون چیزی کم ندارین!...
زری با هیجان مخصوصی گفت:محمد اقا!تویی!مخلصتم!...داشتیم از غریبی و دلتنگی میمردیم!...
محمد آقا که از تکیه کلام مخلصتم زری همیشه خوشش می آمد خندید و گفت:منم غریبم جز هفت هشت نفرشان بقیه همه بر و بچه های دوستان آقان!...
زری بلافاصله گفت:خوب معلومه!...باید که دختر یکی یکدونه اشو معرفی بکنه!اخ کاش پدر مخلصتم عقلش قد میداد که دخترشو معرفی بکنه!
من بشوخی گفتم:ولی اون دلش نمیخواد که دخترش فورا ازدواج کنه!..
-هه هه!...کجاشو دیدی مخلصتم تخت پوست کفشتم!...باز هم امروز ظهر واسه راضی کردن ما از قصاب دم گرفته بود.
محمد اقا که از طرز حرف زدن زری لذت عجیبی میرد همانطور مثل مجسمه سینی بدست مقابل ما ایستاده بود و فقط لبخند میزد ولی همینکه نام قصاب را از دهان زری شنید چنان یکه ای خورد که نزدیک بود سینی از دستش به زمین بیفتد...
-قصاب؟...نه زری خانم!...شما همین الانشم از سر جوونای شیک و پیک این مجلس زیادی هستین!...
و بعد بدون اینکه حتی ما یک لیوان نوشیدنی از سینی برداریم رفت.من به زری نگاه کردم و او به من و بعد هر دو خندیدیم.زری حقیقتا در آن شب دلربا شده بود.
حتی سنگینی نگاههای داغ پرسان جوانی که درپیست میرقصیدند روی زری حس میکردم موهای بلند زری روی شانه های برهنه و برنزی او بطرز دلپذیری پخش شده بود حس میکردم بوی خوش عطر مثل بخار رقیقی از روی سینه های برجسته و تمامی حاشیه شانه های خوش ترکیب او برمیخیزد و هاله ای از یک زیبایی جادو وش گرداگرد او میکشد نگاه بسیار سیاه و شفاش در چهره کشیده او خوشحالانه بهر سو میرمید لبهایش که رنگ سرخ گیلاسهای رسیده را داشت برجسته و موزون خود را برخ میکشید او تمامی زیباییهای سحر آمیز شرفی بود که رمز و راز حکمت وجودی زن مشرق زمینی است.بوقت خود لوند بگاه خود نجیبانه و شرمگین لحظه ای پر از وسوسه تحمل ناپذیر و گاهی خوددار و دست نیافتنی!...
زری که همچنان بطرف پیست رقص گردن میکشید ناگهان فریاد کشید:فریما!..ما اینجاییم مخلصتم!...
من از اینهمه سادگی و صداقت آزادانه زری به هیجان آمدم سرم را بطرف پیست چرخانیدم فریما ما را دیده بود و اشاره میزد...همین الان میام...
ارکستر آخرین برگردان آهنگ والس را زد و تمام کرد دخترها و پسرهای جوان و شیک مثل دو توده ابری که در آسمان بدست باد ناگهان از هم جدا میشوند و د ردو جهت مخالف حرکت میکنند از هم جدا شدند فریما جفت رقص خود را تنها گذاشت و بطرف ما دوید...در یک قدمی ایستاد و گفت:فدای همکلاسیهای خوشگلم بشم!...شما چرا اینقدر تنهایین خدای من! زی زی!معرکه شدی!...من نباید تو را امشب اینجا دعوت میکردم چراغ خوشگلی بابامو کور میکنی!...
و بعد هر سه همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم سر و صدای دخترانه قرابن صدقه های صمیمانه ما همه را متوجه کرده بود در آن لحظه هر سه یک زوج بودیم یک حرکت یک جنبش با همه صداقت فریما فراموش کرده بود که دختر یکی از متنفذترین مهندسین مقاطعه کار معدن است و من فراموش کرده بودم که دختر یک مغازه دار معمولی هستم که تمام زندگیمان در یک خانه و یک اتوموبیل پژو و مقداری اخم و تخم بابا خلاصه میشود و زری هم فراموش کرده بود که دختر یک نجار است که یک قصاب به خواستگاریش آمده...
فریما دستی به موهای من کشید و با حظ مخصوصی گفت:مثل همیشه لخت و نرم!...آدم دلش میخواد ساعتهای موهای ثری رو نوازش کنه!...
فریما کاملا هیجان زده بود نگاهش برق مخصوصی داشت احساس غرور و خوشبختی مثل یک رنگین کمان در چشمانش سایه زده بود زری دست بلندش را دور شانه فریما حلقه زد و طبق یک قرار دخترانه و محصلی شروع به خواندن سرود اسرار آمیزمان کرد:
معلم حساب!...
هر دو ما جواب دادیم:هری!...
-معلم جبر...
باز هر دو جواب دادیم!هری!...
-معلم ادبیات!...
-فداش بشیم ما!..فداش بشیم ما!...
بعد هر سه دوباره خندیدیم و یاد مدرسه دلمان را به طپش انداخت مدتها در مدرسه این چند جمله شعار سه تفنگدار ها بود.این اواخر هر وقت حوصله مان سر میرفت یا خیلی خوشحال بودیم این شعار را سر میدادیم و بچه های کلاس همه بشکن میزدند میرقصیدند و دم میگرفتند...فداش بشیم ما...فداش بشیم ما...
در این لحظه دو جوان بما نزدیک شدند و یکی از آنها از آن چهره های شبیه ارتیستهای سینما داشت و یک دست لباس کرم رنگ پوشیده بود جلو آمد و گفت:فریما!...دوستای خوشگلتو به ما معرفی نمیکنی؟
فریما خندید و گفت
: