می سوخت ولی این طور برای خودت بهتر بود. می فهمی که چه می گویم.
به خیابان که رسیدم دوباره سوار تاکسی شدم اما خانه را نگفتم جای دیگه رو گفتم. می خواستم هر چه زودتر از انجا دور شوم. ولی برای خانه رفتن هم هنوز زود بود.
دو سه ساعت در خیابان ها پرسه زدم. هشت تا سیگار کشیدم. ببین چقدر ناراحت بودم. وقتی به خانه رسیدم و مادرت دید که تو توی بغلم نیستی، خیلی شیون و زاری کرد.
وقتی هم که فهمید تو مردی دیگه که بدتر. « یعنی وقتی به او اینطور گفتم. می دانستم نمرده ای، ولی نمی شود که همه چیز را به او گفت. والله به خدا اگر بشود.» الان باید ده ماهت شده باشد، شاید هم بیشتر.
گفتم که توی بیمارستان مرده ای و خودشان قرار است که دفنت کنند.
می دانم دروغ گفتن گناه است اما مصلحتی چی؟ ان هم گناه است؟ نیست که.
مادرت تا چند روز بی تابی کرد، ولی یواش یواش یادش رفت. ببین مادرها چقدر بی عاطفه هستند. چرا بی خودی دروغ بگویم، من هم راستش زیاد یادم نبود. الان که مادرت باز دردش گرفته و امده ام که ماما سکینه را ببرم اینها یادم امد.
پـــايان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)