صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 47 , از مجموع 47

موضوع: سانتاماریا | سید مهدی شجاعی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    356-361

    مي رسد و مي تواند گليم نجابت خود را قبل از آنکه کاملا خيس شود از آب بيرون بکشد.
    اما گل توکل در آب يقين تازه مي ماند و خدا نکند که آب يقين گل آلود شود. و تحير به سوار شدن برروي شتر مست مي ماند. اگر بر روي چمن هاي نرم فطرت خودت را از او جدا نکني ترا در ظلمت شب به صخره هاي سخت شقاوت خواهد زد و بزرگترين عضوي که ميماند گوش درازي است که تا به حال صداها در آن پيچيده و هيچ گاه ننشسته است.
    رنگ از روي شب پريده است و عامل برفک دهان شب گردباد زمان است که عقربه ها را بيخود و بي جهت به دور خويش مي گرداند و فضاي محدود بيابان را از ته مانده هاي سيگار پر مي کند.
    او در خويش مي رود و راه او را مي برد. او در درون سير مي کند و اسب راه چهار نعل او را به پيش مي راند. او به دنبال خويش مي گردد و راه او را به سوي خدا مي برد. در پارچه سفيد بيابان لکه لکه سنگرهاي خودي نه، خودي قديم و بيگانه جديد هم نه، لکه لکه جاي سنگرهاي هميشه بيگانه است. پاره سنگ هايي بي جان و بي احساس لکه هاي ننگ هميشه دامن چين دار تاريخ. و آيا او اين همه مدت نفهميده است اين را يا فهميده اما به روي خود نياورده يا آورده، اما بيشتر به درون خود آورده، جار که نمي شده بزند. در درون فرياد مي کشيده.
    هر شب يک شيشه پر اشک درد مي ريخته اما هيچ دستمالي پاسخ آن را پاک نمي کرده.
    آيا کسي صداي پاي اسب راه را نمي شنود؟ صداي پاي پياده عشق در بيابان درون پيچيده است، در گوش کسي زنگ نمي زند؟ به راستي آيا هيچکس اورا نمي بيند؟ او که از جاده عادت نمي رود، او که لقمه هاي راه را با سرعت هميشه نمي جود. او دارد هروله مي کند.
    چرا نيش توجه کسي او را نمي گزد؟ چرا کسي برايش پشت پا نمي اندازد؟ چرا صداي کاروان عشق را کسي نمي شنود؟چرا فقط او را مي برند؟ چرا هيچ کس ديگر را نمي برند؟ چرا در کوير چشم هيچ کس ديگر باران نمي آيد؟ چرا هيچ کس بوي عشق را استشمام نمي کند؟ چرا شاخ و برگ هاي کسي ديگر در اين طوفان اشتياق نمي شکند؟
    چرا کسي همراه او نمي رقصد؟ چرا همه مرده اند؟ چرا سيل تطهير عرقگير کسي را نمي شويد؟ چرا اين آتش فقط براي اوست؟ چرا کسي ديگر را نمي سوزاند، حتي گرم نمي کند؟ چرا ديگران همه منجمدند؟ چرا يخ هاشان وا نمي شود چرا آب نمي شوند؟ چرا جاري نمي شوند؟ چرا هيچ کس نيست؟ هست؟ نه، نيست؟ باشد، نباشد چه فرق مي کند. اما هيچ کس نيست. خلوت و خالي است سوت و کور، حتي کوهي هم نيست که جواب فحش هاي آدم را بدهد. بيابان است، انگار نه انگار کسي به اسم جبهه در اينجا زندگي مي کند. از لاک پشت هاي سنگر هم خبري نيست. انگار نه انگار گوسفند هاي عراقي در اينجا مي چريده اند. انگار نه انگار اين همه در دل فحش مي خوانده و به فرمانده نفرين فوت مي کرده اند. چقدر گل هاي خوشبوي فلزي از جبهه دوست مي آيد. گل هاي سرخ آتشين، گل هاي پنج شاخه، لوستر، چهل چراغ. اما چرا هيچ گلي در باغچه قلب او نمي نشيند؟ چرا هيچ لوستري سقف سرش را آويزان نمي کند.
    نه، اما نبايد از باغ آتش گلي چيد، گل هاي باغ دشمن غنيمتند.
    مژه هاي پايش همه شکسته اند. مفاصل چشمانش مفصلا درد گرفته اند. قوزک دهانش از تشنگي در شرف موت است. تحمل کشاله هاي انگشتان پايش تمام شده است، ضزبان پاهايش تندتر شده است. قلبش به نشانه اعتراض به فضاي بيرون مشت مي شود و در هوا بالا و پايين مي رود و شعار مي دهد.
    هرچه به جبهه عشق نزديکتر مي شود شعارها علني تر مي شود. هرچه که فاصله اش با سنگرهاي ايمان کمتر مي شود ، عشقش به اين سنگرها فزوني مي يابد. هرچه که بيشتر بوي شهادت را استشمام مي کند سرش داغتر مي شود.
    هرچه که به سرزمين خميني نزديک تر مي شود شعله هاي عشق حسيني فراتر مي رود.
    او از مرز نه، مرز از او عبور مي کند و اورا در خورجين خود جا مي دهد. اين مرز آنچنان بايد گسترده باشد که هرکه را در هر کجاي جهان جرعه اي از عطش بنوشاند و لباسي از عرياني بپوشاند و اين چنين که پيش مي رود چنان خواهد کرد.
    آرام آرام دستمال سفيدي از جيبش سرک مي کشد و خود را در بغل دست هاي او مي اندازد و دست هايش را بالا مي برد و در هوا تکان مي دهد.
    تظاهرات قلب از کوچه پس کوچه هاي ناي و حنجره عبور مي کند، به خيابان دهان مي رسد و درهاي محکم دندان ها را با صداي دلخراشي بر روي لولا مي چرخاند. پرده هاي لب را کنار مي زند و خود را با همه قوا در شاهراه دوست رها مي کند. انا المسلم، انا المسلم، سيدنا الخميني، سيدنا الخميني.
    نسيم آشنايي عشق او و کلمه رمز فاش و علني خميني شاخه هاي درخت تنومند پاسداران را مي گشايد. و او يک بغل توبه را چطور بين اين همه دست گشاده اجابت تقسيم کند.
    همه حلقه اجابت به دور گردنش مي افکنند. يکي عرق هايش را خشک نمي کند، مي چشد.
    ديگري غبار پايش را پاک نه، سرمه مي کند.
    شمع را آيا کسي ديده است که گرد پروانه بگردد و حال بپرسد.... و چنين شده است. يکي ميهمان خسته را آب مي آورد و او ناله مي کند:
    آب را تشنگي نمي کنم ، عطش سوال مرا جرعه پاسخ دهيد الله اکبر چگونه سلاحي است و پاسدار چگونه سربازي؛ بيرون نمي ريزد، اما به جاي جوانه حرف ساقه سکوت سبزتر مي شود. ولي او دريافته است همه چيز را ضجه مي زند که دانستم، فهميدم، دريافتم ليکن تشنگي ام شدت يافت. عطشم فزوني گرفت. سوختم، بگوييد باز هم شمارا به خدا بگوييد، همچنانکه گفته ايد ، با چشم هايتان، با اشک هايتان، با لرزش لب هايتان با التهاب قلب هايتان بگوييد که ايمان چيست و عشق چه رنگي است؟
    نه،نه، اين ها را نمي خواهم. هيچ کدام را و مي خواهم همه را در يک جمله ، در يک قطره اشک بگذاريد بپرسم « خميني کيست؟»

    خالد

    هوا...هم امشب چه سرد کرده، عينهو شب هاي اون ده که آسمون از ستاره سفيدي مي زد و زمين از برف. ولي آخه هنوز کو تا زمستون، الانه ميباس برج شهريور باشه، هان؟ آره ديگه، الان شهريوره اوه نه، سه چهار ماه ديگه مونده.من نمي فهمم از کجاي اين پتوي بي پير ، سوز مي زنه و سوزن تو استخون آدم فرو مي کنه. شايدم هوا انقدي که من سردمه سرد نيست. شايد پيريمه که سردشه. شايد اين دندونا چون مصنوعي ان اين ريختي با هم کلنجار مي رن.شايد از درز اين چروک هاست که سرما ميره تو و تا مغز سرمو مي سوزونه.
    شايد اگر کمرم صاف بود سرما به خودش جرات جلو آمدنم نمي داد.آره، سرما رگ هاي آبي بيرون زده پاهامو مي بينه که داره توش سرک مي کشه ببينه چه خبره.
    اين تشک لامصبم که عينهو يه تيکه يخه. اگه براي يه لحظه هم که شده جووني بر مي گشت، به اين سرماي بي بته نشون مي دادم که نمي شه با آدمي که فاصله چهار تا دهو يه ضرب پياده مي ره درافتاد.
    نمي شه به آدمي که کله سحر تو رودخونه غسل مي کنه و خم به ابرو نمي آره دهن کجي کرد.نمي شه پنجه هاي آدمي رو که هيچ دستي تا حالا خمش نکرده ، به اين سادگي لرزوند؛ ولي چه مي شه کرد، هميشه بعد هر جووني، يه پيري هست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همیشه بعد هر بهاری یه خزونی هست. بیچاره اونایی که جوونی نکرده به دامن پیری افتادن، ولی نه ، خیلی سرده. ادم که می خوابه بیشتر سردش می شه.
    اره بلند شم یه چند قدمی راه برم، بلاخره باید یه جوری خودمو تا صبح برسونم. سیگار و کبریتم؟
    هان،اینهاش... مگه هجوم باد می ذاره سیگارتو روشن کنی؟
    آهان... تو این سرما، گرمای دود سیگارم خودش غنیمته. یادش بخیر گرمی زیر کرسی الونک بی درو پیکر، اون ذغال های قرمز گداخته که تموم دنیای زیر کرسی رو گرم می کرد.
    ولی اینجا خیلی سرده. خاطراتی سی سال پیش چی جوری توی این سرما از جلوی چشم ادم رد می شن و به ادم دهن کجی می کنن. خدا ازشون نگذره، گفتن می خوایم سد بسازیم. چندرغاز بهمون پول دادن و اواره کوه و بیایونمون کردن. تازه زن برده بودیم، تقریبا یه سال می شد. «خلیل» هم توی همون ویولنی بود که به دنیا اومد.
    خرد شدم جلوی دختر مردم. حالا خودش هیچی، پدر و مادرش چی می گفتن . نمی گفتن دختری رو که اونهمه خاطرخواه داشت ندادیمش دست تو که اواره اش کنی؟ نمی گفتن همه ی دخترا زای اولشون اونهمه بروبیا داره، ولی دختر جلو چشم اجنبی، تو خونه غریبه ها زایمون کرده؟
    چرا می گفتن ، ولی من بایس چه خاکی تو سرم می کردم؟ بعد از همون زایمون بود که به هر اب و اتیشی زدم تا این تیکه زمینو خریدم. کی باور می کنه که این باغی که گردوهاش قد سیبه ، همون یه تیکه زمین خشک و درب داغون باشه؟
    کی باور می کنه خون دستهای من این سیبارو...؟
    کی باور می کنه...، نه من گریه نمی کنم... گریه نمی کنم...
    خدایا به کرمت شکر، برای اون روزهایی که دادی شکر، برای این روزها هم شکر.
    این سرما چی جوری پنجه های ادمو سر می کنه...مرگ! این سرفهها از کجا پیدا شد.
    زنه گفت قدم بچه خوب بوده که تونستیم این زمینو دست و پا کنیم. برای همین زمینو به اسم خلیل کردیم. می گن ادم زیمن خورده درختو از جا می کنه.
    من که زنم تو خونه غریبه ها زاییده بود حالا دیگه شب و روز جون می کندم. از بیل زدن تو باغ گرفته تا حمالی تو شهر. همه این کارها رو کردم. شبانه روز می شد که همش دو ساعت استراحت می کردم.
    اما كاش همين استراحت رو هم نمي كردم. به خاطر همين استراحت ها بود كه خليل و خالد پشت سرهم به فاصله يك سال به دنيا آمدن. توي همين فاصله بود كه اون دو تيكه زمين ديگرم خريدم كه يكيشو به اسم خليل كردم، اون يكي رو هم خالد. هنوزم مثل سگ جون مي كندم؛ به خصوص حالا كه خليل مي باس مدرسه بره و خوب دفتر و قلم مي خواس...
    يادته خليل؟ يادته با چه بدبختي گذاشتمت مدرسه؟
    يادته تو چله زمستون كه هوا همين قدر سرد بود و مثل حالا نوك دماغ آدمو مي سوزوند مي بردمت مدرسه و مي آوردمت؟
    چه طوره در خونه خليلو بزنم، سرما امون نميده. ولي خوب، بگم چي؟ بگم اومدم خونتون چون كه... نه، مي شه دوام آورد. خيلي از شب بايد رفته باشد، بقيه شم مي ره.
    ولي آخه خليل! تو مگه درس مي خوندي؟ پاتو كردي بودي تو يه كفش كه برام مغازه بگير. عزّ و التماس منم به گوشت نرفت. مادرتم گفت: خوب حالا كه نمي خواد بره، چرا زورش مي كني؟ اين بود كه اين مغازه رو برات درست كرد. همين، همين كه رو پله هاش نشستم خواروبار ريختم توش و واستوندمت پشت دَخل. گفتم نمي خوام چيزي به من بدي. براي خودت يه صنار، سي شاهي ذخيره كن كه پس فردا بتوني زن ببري.
    نكردي هيچي. هنوز دو تا بهار نگذشته بود كه گفتي زن مي خوام.
    گفتم : ((آخه با كدوم پول؟))
    گفتي: ((تو خرج عروسيمو بده، بقيه ش با خودم.)) اين دخترو خودم برات پيدا كردم. من چه مي دونستم چي مي شه. هم خرج عروسيتونو دادم، هم به هر كدوم سي تومن شاباش دادم.
    اين سرما نمي ذاره سيگار تو دست آدم بند بشه. برم در بزنم، شايد ليلا- عروسم – درو باز كنه. ولي خوب، بگم چي؟ وقتي درو باز كرد و توي چشام زل زد كه يعني ((چه كار داري؟)) چي دارم بگم؟ نه، عوضي بلند مي شم راه مي رم. آره، اين طوري كم تر سردم مي شه.
    هنوز يك ماه نگذشته بود كه پسره اومد پيشم و گفت خرجم نمي رسه. تو اين باغي كه به اسم منه بهش كاري نداشته باش خودم بهش مي رسم. بارشم خودم مي فروشم. بهش چي جواب مي دادم؟ اولاد آدمه ديگه، گفتم باشه. عايدي باغ مال تو، ولي بذار من تجربم بيش تره. روزي يه ساعت، يه دست و رويي به سر باغ بكشم. بازم جووني كرد و قبول نكرد.
    گفتم بابا جون من چيزي نمي خوام. حداقل سهميه فقير، فقرا رو از اين باغ قطع نكن. مبادا زنبيلي خاليب برگرده. مبادا دلي بشكنه. اين ها بنده هاي خوب خدان...
    اي خدا، اگه آدم نوجووني نفهمه، كي مي فهمه؟
    با اين كه خرج عروسيشونو داده بودم، ولي هنوز مستطيع بودم. همين كه حرفشو زدم، زنه هم پاشو تو يه كفش كرد كه منم ببر.
    منم ديدم كه خوب، پول كفايت مي كنه، اونم بردم. تو تموم دروهمسايه اولين كسي بودي كه حاج خانم مي شدي.
    هر وقت كه از حاج خانم گفتن ديگران قند تو دل تو آب مي شد، منم خوش حال مي شدم كه بالاخره دلتو به دست آوردم. من چه مي دونستم كه...
    شايد اگه اين پتو رو بپيچم به خودم وراه برم كم تر سردم بشه. هرچند كه همشم به خاطر سرما نيست. تا رفتم مكه و برگردم، خليل زير پاي برادره نشسته بود و قيد اوننم از درس خوندن زده بود. . آره، جليلم درست و حسابي همون بازي خليلو سرم درآورد. اين دو مغازه هم مال اونه. سر تا سر اين ديوار هم تا اونجا باغ اونه.
    تو شب، تهشم معلوم نمي شه تا كجا هست... آي چي بود لا مصب، واي تو اين تاريكي مگه مي شه جلوي پاها رو ديد. آخ زانوهام. خدا كنه كوكب بيدار نشه.
    اين عروسم خوابش خيلي سبكه.
    ولي چراغشون روشن شد. اگه منو اين جا ببينه؟ آهان پشت اين لته كه بشينم ديگه پيدا نيستم. خوب، همين جا خوبه.
    ولي چه طوره حالا كه بيدار شدن، خودم برم در بزنم... هيچي مي گم امشب همين طوري اومدم خونتون. هه هه نيست كه تو روزش خيلي خوششون مياد.
    ولي آخه اين جا خيلي سرده. درد زانومم داره پيذمو در مي آره. آخي، چراغشون خاموش شد. اما به صبح راهي نمونده؛ مي شه تاب آورد.
    اما خالد درست و حسابي پشت درسو گرفت. شيشو كه اين جا تموم كرد فرستادمش تهرون هواي تهرون گرم وخوبه؛ بهتر از اين جاست.
    با اين كه بچه درس خوني بود، چه به خودش مي رسيد. حالاشم همينه: لباسايي مي پوشه كه اصلا براي مردا عيبه؛ قباحت داره. ولي چه كارش كنم. كدوم حرفمو گوش داده كه اين دوميش باشه؟
    الان یه سالی میشه که به مش باقر گفته بود ، به بابام بگو من یه دختری رو دوست دارم.
    منم اول به روی خودم نیاوردم . گفتم بهش بگو عیب نداره ، آدم باید همه مردمو دوست داشته باشه. منم خیلی ها رو دوست دارم. بعد دوباره پیغام فرستاد که نه ، آخه من یه جور دیگه اونو دوست دارم. منم زود بلند شدم رفتم تهران. وقتی در زدم ، دیدم یه دختره با صورت رنگ وارنگ و ناخونای قرمز ، درو برام باز کرد، همین که فهمید من بابای خالدم کلی جا خورد.
    وقتی صدا زد «هوشنگ جان» یقین کردم که اشتباهی اومدم. داشتم یواش یواش خودمو جمع و جور می کردم برگردم ، که دیدم خالد با یه سیگار تو دستش ، با سبل کلفت و صورت براق اومد دم در.
    دستام از همون موقع شروع به لرزیدن کرد. هر چی اصرار کرد نرفتم تو. فقط یه تف گنده انداختم رو صورتش . پاهام یاری نمی کرد که تا ده برگردم. خودمو رسوندم خونه پسر مش باقر .بقیه چیزا رو اونجا فهمیدم...
    نه ، نمی خوام بقیه اش یادم بیاد. وقتیکه این چیزها رو می شنیدم ، مثل حالا که انقدر هوا سرده ، تمام بدنم می لرزید.
    این چندمین سیگاره سر شب تا حالا ؟ هیچ شبی رو تا حالا این طوری صبح نکرده بودم. ولی هنوز کو تا صبح . هنوط یه ماه نگذشته بود که یک کارت فرستاد که آره ، ما عروسی کردیم ، ولی جشن نگرفتیم که شما رو دعوت کنیم. پول جشنو خرج کارگرا کردیم...
    آخه نامرد ، من که می دونم تو اهل این حرفا نیستی . بگو خرج عیاشی کردیم.
    نامروت ، حالا من به درک ، مادرت به درک ، فکر نکردی آخه ما جواب در و همسایه رو چی بدیم . نمی گن پس فلانی رفته از تهرون یه ... استغفرالله ، بُهتون نمی شه زد، ولی آخه درست نبود... هر شب که می خواستیم از زور خستگی یه چرت بزنیم ، چقدر زود سفیدی می زد ؟ ولی امشب آسمونم با ما چپ افتاده.
    تقریبا یه هفته پیش بود. آره صبح جمعه بود که دیدم در می زنن. درو که باز کردم دیدم خالد و زنه ان. مونده بودم مات و مبهوت ، که دوتاییشون مثل گاو سرشونو انداخت پایین و اومدن تو . همون بهتر که اومدن تو و بیشتر از این ، جلوی در و همسایه آبروریزی نکردن.
    اما آخه قضیه طوری نیست که بشه لاپوشی کرد. بازم خدا رو شکر که تو این هفته زیاد آفتابی نشدن. ولی همیشه که نمیشه اینطوری بمونه . بالاخره باید اینجا زندگی کرد. زندگی که چی بگم...
    هر چی رو به صبح میری، هوا سردتر میشه. توی این یه هفته انگار من زیادی بودم توی اون خونه. محلم نمی گذاشتن که هیچ ، چند بارم زنه که صورتش رنگ و وارنگ بود و ناخوناش قرمز ، جلوی من از خالد پرسید:
    «مگه این خونه به اسم تو نیست ؟ »
    خالدم به من نگاه کرد و جواب داد: « چرا»
    منکه می فهمیدم مقصودشون چی بود . ولی آخه منکه مثل اونا جوون نبودم که بخوام جوابشونو بدم یا تو روشون واستم. بدتر ازهمه اینکه مادره هم طرف اونها رو می گرفت . بهش گفتم هی چی باشه تو زن منی ، سی سال تلخ و شیرین روزگار رو با هم چشیدیم ، درست نیست تو دیگه مقابل من واستی.
    بهش گفتم بعد از خدا ، دلخوشی من بتوئه . تو دیگه استخون لای زخم نگذار. از اینها گذشته، اینا مهرشون به تو هم دوام نمی آره. خدا رو خوش نمی آد با من پیرمرد در بیفتی. مگه به گوشش می رفت ؟ مثل سرمای حالا با هم در افتاد. بالاخره امشب ... یعنی دیشب غروب ، وای از دیشب ! دلمو به دریا زدم و گفتم می شینم با پسره چهار کلمه حرف می زنم ، موعظه ش میکنم . خدا رو چه دیدی ، مگه حر روز عاشورا بر نگشت . شاید سر عقل بیاد و آدم بشه ؛ اما کاش باهاش حرف نمی زدم . کاش لالمونی می گرفتم . همینکه گفتم بابا جون مردم انقلاب کردن ...
    زد زیر خنده و گفت : « چه انقلابی ؟ چه کشکی ؟ انقلاب اصلی هنوز مونده .»
    گفتم : «منظورت انقلاب امام زمانه ...؟»
    که اون و زنش ، دوتاییشون مثل خر دهنشونو وا کردن و قاه قاه خندیدن ...«هه ، انقلاب امام زمان ! »
    بغض گلمو گرفت . بهش گفتم : «لعنت به مادرت که ترو ...» و زدم بیرون . آخر شب که برگشتم ،دیدم بقچه و رختخوابمو گذاشتن دم در .
    همه چیزو فهمیدم.چشمام سیاهی رفت. پاهام سست شد و همینجا ، همینجا افتادم زمین ،حالم کمی جا اومد ، بلند شدم بقچه و رختخوابمو از اینجا ، از روی همین پله برداشتم ...
    هوا داره یواش یواش روشن می شه . نفهمیدم اذون و کی گفتن . سردی هوا هنوزم حاضر نیست کوتاه بیاد.دست نماز و لب چشمه می شه گرفت.
    نماز رو همینجاها میخونم.
    آره،باید نمازو خوند و راه افتاد .توی نماز جمعه تهران غوغاست.
    آدم اونهمه جمعیتو که می بینه ، دردشو فراموش می کنه .
    انگار هوا داره گرمتر می شه .
    بیست و یک سال تجربه
    « می ری تو حیاط ، پنج دقیقه دیگه در می زنی ، میای تو . فهمیدی ؟
    « بله آقا حالیمونه با اجازه »
    ***
    در طول بیست و یکسال معلمیش ، به یاد نداشت چنین فرجه ای به دانش اموز داده باشد. در کلاس او کسی جرئت جیک زدن نداشت. بچه ها ممکن بود که بیرون از کلاس ، پشت سرش شکلک در بیاورند یا احیانا ماشینش را پنجر کنند؛ اما اگر کسی در کلاس دست از پا خطا می کرد، نتیجه امتحان آخر سالش را همان لحظه می فهمید. با اشتیاق ه تجدیدی تن در می داد که مبادا اصرار و التماس بیش از حد - چه رسد به پرویی - او را دو ساله کند .
    عادتش این بود که هر سال ، اولین بار وارد کلاس می شد ، یک نفر را - گناهکار یا بی گناه فرق نمی کرد - از پشت میز بیرون می کشید و به باد کتک می گرفت و از کلاس اخراج می کرد . و طبیعتا تا اخر سال حضور او در کلاس مساوی بود با سکوتی یکپارچه که حتی قد بلندهای ته کلاس را هم فرا می گرفت .
    خیلی از معلمها افسوس اینهمه جدیتش را می خوردند؛ ولی خیلی که تلاش می کردند دو – سه جلسه می توانستند نقش او را بازی کنند و جلسات بعد خودبخود سر کلاس لو می رفتند و کار خرابتر از گذشته می شد.
    کافی بود که او وارد کلاس شود و بچه ها مشغول فحش کاری و گچ پرانی و لگدپراکنی و کشتی گیری باشند. خدا عالم بود که چه بر سر آن کلاس و به خصوص مرتکبین آن جرایم می آمد.
    راهی را که بچه ها در این مورد دریافته بودند – که به حفظ شیطنت و نیز به دام نیفتادن منتهی می شد- این بود که مبصر در وسط درگاهی کلاس می ایستاد و پیچیدن معلم را از انحنای راهرو، با کوفتن مشتی بر در، خبر می داد و معلم با ورود خود، اگرچه می فهمید آنکه دستش گچی است و سرش می خارد، تازه از پراندن گچ فارغ شده؛ یا آنکه به دنبال خودکارش به زیر میز می رود خنده اش را آن زیر رها می کند؛ یا آنکه چنان تصنعی دست به سینه نشسته است، پایش از زیر به کار دیگری مشغول است؛ اما اگر می خواست وقتش را در کلاس برای بررسی اینگونه مسائل صرف کند، زمانی برای درس دادن نمی ماند. ولی به هرحال ، همه ی اینها هم قبل از شروع درس قابل تحمل بود.
    به آنها که روشش را نمی پسندیدند یا تمسخرش می کردند یا از روی خیرخواهی و دلسوزی دم از رفاقت معلم و شاگرد می زدند، بخصوص به آقای رحمانی که زیاد برای بچه ها یقه می دراند؛ خیلی صریح می گفت:
    «بله آقا، رفاقت جای خود؛ اما اگر سر کلاس اجازه نفس کشیدن به کسی دادی؛ سوارت می شن. توی این بیست یکسال معلمی، من همه جورشو تجربه کردم؛ ولی گذشت زمانی که شاگرد به قداست معلم ایمان داشت و احترام می گذاشت. حالا تا یکی دو تارو حسابی گوشمالی ندی، اصلاً نمی تونی معلمی کنی. شاگرد مثل گنجشک می مونه؛ شل گرفتی می پره...»
    «اما اگه سفت هم بگیری می میره.»
    «بله آقا، ما هم اول که مثل شما داغ بودیم و تازه وارد گود شده بودیم، این تئوریهارو داشتیم. اما وقتی برای یک کلاس دو ساعتی، ده ساعت مطالعه کردی و وقت گذاشتی، سر کلاس به خودت اجازه تو گفتن به بچه هارو ندادی و اونوقت بچه ها سر کلاست کفتر پروندن و زنبور و ملخ ول کردن... می فهمی که من چی میگم.. وقتی از حرص اینکه بچه ها مساله رو بفهمن عرق ریختی و زخم معده گرفتی، و بعد دیدی ته کلاست دارن گل یا پوچ بازی می کنن، می فهمی که بچه هارو اینطوری نمیشه دوست داشت. نه که نشه دوست داشت، میشه؛ ولی این راهش نیست.
    و اونوقت می فهمی که من بیشتر از همه عاشق بچه هام.»
    با این دلایلی که می آورد مشکل می شد از پس او برآمد. کدام برهان و حجتی می توانست با بیست و یکسال معلمی مقابله کند؟
    او معتقد بود که نظم را عملاً باید به بچه ها یاد داد:
    «معلمی که خودش تاخیر کنه یا نیاد، نمی تونه بچه رو برای دیر آمدن یا نیامدن بازخواست کنه»
    اما آن روز ، بعد از تعطیلی چند روزه عید، نه تنها قدری دیر به مدرسه آمد، که اصلاً حال و هوای دیگری داشت، خودش نمی فهمید بخاطر بوی بهار بود یا استراحت چند روزه، که سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و قبل از هرکس، خود او این شادی مبهم را احساس می کرد و از آن لذت می برد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    381-372

    میتوانست تحمل کند که کلاسهای ریاضی هم مثل کلاسهای دیگر بگذرد
    .
    در نمام بیشت و یکسال خدمتش به یاد نداشت لحظه ای دیر به کلاس رسیده باشد.هنوز پایش به دفتر نرسیده گچ و تخته پاک کن اختصاصی خودش را برمیداشت سیگارش را پشت در کلاس خاموش میکررد و بعد از دو ساعت با دست و لباس گچی و سیگاری بر لب به دفتر باز میگشت.
    وقتی زنگ بعد میخورد اشتکان چایش را حتی اگر نصفه بود بر روی نعلبکی فرسوده میگذاشت و باز از نو...
    اوایل فروردین ماه بود و کلاسه تقریبا تق و لق.
    ناظم و مدیر خیلی که جوش میزدند و سخت میگرفتند بعد از سه چهار روز میتوانستند مدرسه را به روال عادی برگردانند.بچه های نیامده و بی انضباط را به خط کنند حرفهای همیشه را بزنند و جوابهای متدداول را بشنوند:
    «
    آقا اجازه!ما خیلی میخواستیم بیاییم اما هرچی کردیم بلیط گیر نیاوردیم
    «
    آقا به جون بابامون ماشینمون خراب شد وگرنه ما از خدا میخواستیم ماشینمون خراب نشه...»
    «
    آقا اجازه پدرمون گفتن میان باهاتون صحبت میکنن
    «
    راستشو بخواین ما فکر میکردیم مدرسه تق و لقه نیومدیم
    از بچه ها که میگذشتی تازه نوبت معلمها بود.اما در فضایی نسبتا رسمی تر و در عین حال صمیمانه تر:
    «
    به جان عزیزتون مگه بلیط پیدا میشد.اسباب شرمندگیه.ولی گفتیم بچه ها رو بعد از چند سال یه بیرونی ببریم.چه میدونستیم گرفتار میشیم
    «
    باور بفرمایید تمام مدتی که به ماشین ور میرفتم نگران کلاس و مدرسه بودم.خجالت زده ام ولی چه میشه کرد اتفاقه دیگه
    «
    علتش مسائلی بود که بعد خدمتتون عرض میکنم در یه فرصت مناسبتر
    «
    بابا شما بیخودی حرص میخورین.هیچ مدرسه ای سه چهار روز اول روبراه نیست که شما...»
    اما او همین روز اول را اگرچه با چند دقیقه تأخیر آمده بود و بدون اینکه برای کسی گردن کج کند و عذری بخواهد به کلاس رفته بود.
    مصمم بود این شادی و شنگولیش را به هر قیمتی که شده حفظ کند.حتی به کلاس که وارد شد بچه ها هم که تعدادشان کمتر از روزهای دیگر بود این تغییر حالت او را دریافتند تا آنجا که به خود اجازه دادن با او رفتاری آنچنانکه با معلمین دیگر دارند داشته باشند:
    «
    آقا اجازه!بچه ها کمن
    «
    درس که نمیشه بدین
    «
    آقا هیشکی نیومده
    «
    آقا اجازه...»
    «...
    مطالعه آزاد بدین»
    «
    آقا بریم خونمون....»
    از طرفی بیست و یکسال تجربه معلمی بود و از طرف دیگر بچه ها کمند.در ثانی هرچه الان بگوید باید جلسه دیگر بازگو کند.و خودش هم بدش نمی آید امروز که خوس است بی درس بگذرد اما در عین حال بطالت هم نباید و...یاد امتحانی افتاد که آقای رمحانی از بچه ها کرده وبد و آخر سر کنف شده بود.
    یکی از بچه ها را بیرون فرستاده و چیزی را در کلاس تغییر داده بود و او پس از مراجعت میبایست میفهمید که چه چیزی تغییر پیدا کرده اما به محض ورود به کلاس یکی از بچه ها به اسم اکبری قضیه را لو داده بود و بچه ها هم خندیده بودند.
    حالا جای آن بود که او چنین امتحانی را به عمل آورد و به آقای رحمانی دیگران بفهماند که حتی در یک بازی هوش هم باید جذبه و جدیت داشت چه رسد به کلاس درس.اگر او در این مورد به نتیجه میرسید که قطعا میرسید گذشته از اینکه دو ساعت کلاس به خوشی سپری شده وبد جواب دندان شکنی هم باری همیشه به امثال آقای رحمانی داده بود.بنابراین دستش را محکم به تخته کوبید:
    «
    کافیه دیگه حرف نباشه.دو ماه بیشتر به امتحان نمونده عوض اینکه بخواهید تلاش بیشتری کنید دنبال بازیگوشی هستین؟
    اما چون این کلاس نسبت به کلاسهای دیگه رجحان داره این جلسه رو درس نمیدم.ولی دیگه گسی حرف از خونه و تعطیلی نمیزنه.این جلسه یه آزمایش هوش میکنیم.کسی کخ برنده بشه سه نمره به امتحانش اضافه میشه و اون آزمایش از این قراره که کسی که داوطلب شده از کلاس میره بیرون و ما یک چیزی رو تو اتاق تغییر میدیم و وقتی آمد باید سریع بفهمه که چه چیزی تغییر پیداکرده.حالا هرکی داوطلبه دستشو بلند کنه
    بچه ها که پس از این مدت خفقان به یک آزادی نسبی دست یافته بودند اکثرا فریاد زدند:
    «
    آقا ما...آقا ما...»
    وقتی که او گفت هرکس هم که تو این آزمایش رد بشه سه نمره از امتحانش کم میشه بیشتر دستها به زیر افتاد به جز تک و توک دستهایی در ته کلاس که به نظر میرسید آنها هم بیشتر به شجاعت خود تکیه دادند تا هوش خود.
    در میان داوطلبان کسی که میشد روی او تکیه کرد همان سلطانی بود.
    کسی که همه معلمها حتی اقای رحمانی از دستش ذله بودند و او توانسته بود در کلاس مهارش کند و این به خصوص در مقابل امثال رحمانی کم افتخاری نبود.
    بنابراین سلطانی عامل خوبی در این جواب دندان شکن و دهن کجی بزرگ به آقای رحمانی میتوانست باشد.
    «
    سلطانی بیاد
    پسرک با سر وصدای زیادی که از میز و نیمکت و کفش خود درآورد خود را به معلم رساند.
    «
    امتحان مشکلیه.اگر همین حالا هم فکر میکنی که از پسش برنمیای میتونی بری بنشینی.فکر سه نمره امتحانتو بکن
    پسرک تمام گوشه کنار و اطراف کلاس را با دقت نگاه کرد و خونسرد گفت:
    «
    نه آقا!ما به هوش خودمو مطمئنیم
    حالا سلطانی از کلاس بیرون رفته بود و معلم فکر میکرد که چگونه آزمایش را مشکلتر کند و جواب را دست نیافتنی تر.
    بعد از یک دقیقه ای نگاه عمیق به تمام جوانب کلاس لبخندی بر چهره اش نشست و گفت:
    «
    جای دو تا حباب چراغ سقف رو عوض میکنیم
    بچه ها و خود او نیز از این همه ذکاوت در شگفت ماندند.
    به دستور معلمها نیمکتها با سر و صدای زیادی جابجا شد.
    چند نیمکت بر روی هم قرار گرفت و قد بلندترین شاگرد به روی آن رفت و با زحمت زیاد یکی از حبابها را باز کرد.
    حفظ آرامش کلاس در این شرایط واقعا کار مشکلی بود.اما او آنقدر جدی بود که در تمام لحظات بتواند سکوت را در کلاس برقرار کند.
    پسرک هرچه کرد از پس باز کردن حباب دوم برنیامد.
    اگر احیانا میشکست و سر و صورت بچه ها را زخمی میکرد چه؟
    از دانش آموز خواست که پایین بیاید.خود ا کتش را درآورد.به هر زحمتی بود بالای نیمکتها رفت و حباب را که دیگر ترک برداشته بود باز کر و جای آن را با حباب دیگر عوض کرد.
    عرق از سر و روی معلم میریخت و بچه ها هم با هر تکانی که معلم بر روی نیمکت میخورد صدای خنده شان به هوا میرفت.
    درهمان بالای نیمکتها از پیشنهادی که کرده بود پشیمان شد اما وقتی به قیافه مطمئن و فاتح خود و چهره درهم و مغلوب آقای رحمانی در جدال دفعه بعد فکر کرد دلش گرم شدو
    به هر مشقتی بود از نیمکتها که چند نفری ان را محکم گرفته بودند پایین آمد.دادی کشید و بچه ها را ساکت کرد.
    کتش را برداشت و دستمال سفیدی از جیب ان بیرون اورد و عرقهایش را خشک کرد اما هوز پچ پچ و خنده های بچه ها بود.
    دستش را محکم به تخته سیاه کوبید و فریاد کشید:
    «
    دیگه بسه!شما واقعا دارین سوء استفاده میکنین.از الان دارم میگم وقتی که سلطانی اومد تو کلاس هیچکدومتون جیک نمیزنین.هیچکس سرشو بلند نمیکنه.اگر ببینم دارین بهش ایماء و اشاره میکنین میندازمتو برون و تا آخر سال به کلاس راتون نمیدم.
    میخوام ببینم شما چقدر جنبه و لیاقت این صمیمیت و دوستی رو دارین.سعی کنین امتحانتونو خوب پس بدین.این به نفعتونه
    سپس عینکش را جابجا کرد.نگاهی به ساعت انداخت و داد زد:
    «
    مبصر بیاد اینجا
    پسرکی که قد متوسطی داشت و عینکی بر چشم از سر میز ته کلاس خودش را به معلم رساند.
    «
    میری صداش میکنی بیاد اما اگر یه ذره بو ببرم که چیزی بهش گفتی هرچی دیدی از چشم خودت دید.وقتی به آدن اعتماد میکنن باید جواب اعتماد رو با امانت و صداقت بده.میفهمی چی میگم؟»
    «
    بله آقا...چشم آقا...»
    «
    برو زود برگرد
    تا مبصر او را بیاورد معلم دوباره سفارشات لازم را از سرگرفت:
    «
    یادتون باشه لطف این ازمایش به اینه که بقیه مردونگی داشته باشن بنابراین کسی به هیچ وجه حرفی نمیزنه
    سکوت کلاس را فرا گرفت و بچه های کضطرب حتی صدای ضربان قلب خود را میشنیدند.
    معلم میدید که در کنار آقای رحمانی ایستاده و فاتحانه پکی به سیگار میزند و میگوید:
    «
    دیدید آقا؟دیدید بیست و یکسال تجربه معلمی شوخی نیست؟بچه ای رو که شما نتونستید با محبت و لی لی به لالا گذاشتن به را بیارین دیدید من چطور با خشونت درستش کردم؟همون آزمایشی رو که شما از پسش برنیومدید دیدید من چطور با جذبه و جدیت از پسش براومدم؟توجه میکنید که چوب استاد به ز مهر استاد یا پدر فرقی نمیکند.میپذیرید که باید تغییر رویه داد؟!...»
    هیجان بیش از حد دهانها را خشک کرده بود.خفیفترین صدایی در کلاس به گوش نمیرسید.معلم که مضطرب تر از دیگران به نظر میرسید حتی را نمیرفت تا صدای پایش سکوت کلاس را برهمزند.
    لحطات انتظار سخت میگذشت.
    تلنگری به در خورد.دستگیره با صدای خفیفی چرخید.سکوت سنگین تر شد.چشمهای معلم به شکاف در که هرلحظه بیشتر میشد ماند.
    در آستانه در مبصر بود.دستهایش با لرزشی محسوس به نشانه گرفتن اجازه آرام آرام بالا آمد:
    «
    آقا اجازه!آقا...ر...ر...رفتن خونه...به فراش گفتن...ش...ش...شما اجازه دادین

    ناخلف

    «
    والله بخدا آدم چی بگه.تا میای حرف بزنی میگن تف سربالا...اخه آدمیزادم یه قدری گنجایش و ظرفیت داره.آدم صبر ایوب که نداره.به خدا هنوز جاهای کمربندش روی تن و بدنم کبوده.نشد یه شب من بیاد خونه و اون با کمربند به جونم نیفته.
    روزای ظاهرات که دیگه جای خود داره.اگر بگین یه ذره ملاحظه میکنه نمیکنه.جلوی مادر و خواهرام
    فحشو میکشه به جونم و هرچی از دهنش در میاد بارم میکنه.
    اون شب که او اعلامیه ها رو برده بودم خونه نمیدونین چه جونی کندم تا متوجه نشد.اگر فهمیده بود که دمار از روزگارم درآورده بود.
    ددرسته گفتن احترام پدر واجبه ولی نه هر پدری.نه پدری که تو خونه یه ساواک راه انداخته باشه.
    ممکنه باور نکنین شبها که میرم تو رختخواب و فکر میکنه که خوابم برده تمام کت و کیفو و دفتر و دستکمو به هم میزنه تا چیزی پیدا کنه همون نیمه شبی بیفته به جونم تا میخورم بزنه.تو رو خدا یا راهی پیش پای من بذارین.اگه یه جایی دستم بند بود و میتونستم خرج خودمو دربیارم محال بود یه لحظه تو خونه بند بشم.آدک نذر که نکرده اینهمه عذاب بکشه.
    بیرون و تو دبیرستان و اینور و انور نه تنها کسی بهم اعتماد نمیکنه که همه با دست منو به همدیگه نشون میدن و میکن این باباش ساواکیه...فلانه...بهمانه...تو خونه هم که اینطوریه.ترو خدا اگه شما جای من بودین چه کار میکردین...؟
    مرد که تا به حال سرش را به زیر انداخته بود و ساکت و آرام فقط گوش میکرد دستی به ریش خاکستریش کشید عرقچین خود را جابجا کرد.دشداشه خود را کمی بالا کشید و راحت تر نشست و شروع کرد:
    «
    ببین جانم کسی که قدم به راه خدا میگذاره باید پیه هم مشکلاتو به تنش بماله.مبارزه در راه خدا زندان رفتن داره سختی کشیدن داره دربدری و آوارگی داره....کسی که راه خدا رو انتخاب میکنه یعنی اینکه همه اینها رو به جون میخره.پس نباید در مقابل این مشکلات تسلیم شد یا جا زد.باید مقاومت کرد و مشکلات رو از کوره به در برد.مسلما تو این راه خدا هم یاری میکنه.
    اما اینکه بچه ها بهت اعتماد نمیکنن خوب باید قدری هم بهشون حق بدی.مگه تو چند وقته که قدم تو این راه گذاشتی؟بچه ها فوقش چند ماهه که تورو تو جلسه قرآن مسجد میبینن.همه که مثل من تو رو نمیشناسن.کی باور کینه که تو در عرض چند ماه این طوری زیر و رو بشی؟الان زمانی نیست که آدم بتونه حتی به برادر خودش هم اطمینان کنه.
    ولی به هر حال از این جهت هم ناراحت نباش.من به بچه ها معرفیت میکنم.بهشون اطمینان میدم که میتونین با همدیگه کار کنین.
    دیگه اینکه اینجا درست مثل خونه خودته.فرض کن منم مثل پدرت اما پدر که با تو هم عقیده است و با کارهایی که میکنی موافقه.
    هر روز و شب و هروقت و بی وقت که خواستی بیا اینجا.این اتاق مال تو.هیچ مزاحمتی هم باری کسی نداری.در ضمن این دو هزار تومن رو هم بگیر.میشه باهاش دو سه ماهی رو سر کنی.حرف آخرم به تو اینه که تو این چم و خم هاست که آدم ساخته میشه صیقل میشه و شکل میگیره.
    انشاءالله که خدا موافقت کنه و پدرت رو هم هدایت کنه.من فقط دعا از دستم برمیاد.برو جانم برو.شش بعدازظهر پی فردا اینجا باش.چند تا از بچه ها هم میان بیا تا باهم صحبت کنیم.
    مرد بلند شد.قبای تاکرده خود را از گوشه اتاق برداشت پوشید و در حالیکه عمامه اش را جابجا میکرد به طرف پسرک برگشت.پسرک مات و مبهوت مانده بود.
    انگار بار سنگینی که دیگر تحملش را نداشت از دوشش برداشته شده بود.
    مرد گفتچیه؟اگه مسأله ای هست بگپ.تو هنوزم هم با من رودربایستی داری؟»
    پسر که تازه از حال و هوای خودش درآمده بود گفت:
    «
    نه...آخه آنقدر شما محبت کردین که موندم چه جوری تشکر کنم
    مرد درحالیکه عبایش را به دوش می انداخت گفت:
    «
    این چه حرفیه پسر جاان.من که کاری نکردم.مگه جز اینه که خدا میگه ان تنصر والله ینصرکم...تازه اگر هم چیزی باشه لطف خداست ما که کاره ای نیستیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    390-382

    پسر در مقابل آن همه محبت و خضوع دهانش چفت شد
    .
    بلند شد و وقتی توانست دستش را در میان دستهای بزرگ مرد جای بدهد خم شد که آنها را ببوسد.مرد دستش را کشید.سر پسرک را بلند کرد و پیشانیش را بوسید.گوشهای پسرک انگار که از تب بسوزد سرخ شد و قلبش زمانی آرام گرفت که توانست خود را به بغل مرد بیندازد و بغض چند ساله اش را بترکاند.
    ای کاش میتوانست ساعتها سرش را به سینه مرد بچسباند و های های گریه کند.نفهمید خداحافظی چقدر طول کشید.درحالیکه دانه های عرق با قطره های اشکش به هم می آیمخت خود را از اتاق بیرون کشید و در را بست.
    تا بندهای کفشش را ببندد و جلوی در خانه برسد به لحظه ها و لدتهای تازه اش فکر میکرد.لذتهایی که تا به حال نچشیده بود.
    در را به هم زد و بی هدف راه افتاد.دوست نداشت صدای بال هیچ پروانه ای حتی خلوت لذتهای معنوی اش را بیاشوبد و هیچ پرنده ای حتی در آسمان دنیای تازه اش پرواز کند.
    نفهمید از کجاها عبور کرده و چند کوچه را زیر پا گذاشته است که صدای ترمز ماشینی او را به خود اورد.بی اختیار خود را عقب کشید و به هیکل بزرگ مردی برخورد کرد و هردو به زمین افتادند.ماشین در حال حرکت چند فحشی نثار کردد و رفت و پسر بلند شد و درحالیکه آرنجش را میمالید شروع به عذرخواهی از مرد چاق و چله کرد:
    «آقا جدا معذرت میخوام من اصلا حواسم....ها...بابا...شمائین؟»
    و مرد چاق و چله که رگهای گردن کلفتش بیرون زده بود درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد مچ دست پسرک را گرفت و گفت:
    «آره منم.چیه؟خیلی عجیبه؟نه؟الان یه بابایی نشونت بدم که حظ کنی...»
    گوشهای پسرک سرخخ شده بود و قلبش مثل گنجشکی که در دست بزرگ آدمی نفس نفس میزند میتپید.با ترس و لرز پرسید:
    «چی شده بابا؟باز چه اتفاقی افتاده؟»
    پدر چاق و چله در حالیکه جثه ضعیف پسر را به دنبال خود میکشید گفت:
    «چی میخواستی بشه؟تو با اون مردیکه احمدی چه کار داشتی؟توی این دو ساعت با همدیگه چه غلطی میکردین؟بس نیست اینهمه ننگی که تا حالا برام بارآوردی حالا دیگه با این بی وطنهام رفت و آمد میکنی؟»
    پسر که تازه فهمیده بود پدرش تا کجای کار را بو برده است گفت:
    «
    من...من...کاری نداشتم...چیزه...همینطوری بیخودی رفته بودم...»
    که پس گردنی پدرش او را به روی کمر تا کرد و به زمین غلطاند:
    «دیگه نمیتونم این ننگو تحمل کنم.میندازمت زندان میدم....»
    قبل از اینکه لگد پدر کمرش را خرد کند غلتی زد و فرز از جا بلند شد و شروع به دویدن کرد.مرد که عرق از سر و رویش میریخت و یک لحظه دهانش از فحش آرام نمیگرفت به زحمت هیکل سنگین خود را به دنبال پسرک میدواند:
    «فکر میکنی میتونی از دستم جون سالم بدر ببری...دستم بهت برسه میدونم چکارت کنم
    هیکل سنگین و خپله مرد ماند ولی پسرک بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند همچنان میدوید.نفهمید که تا خانه مسعود اینهمه راه را چگونه آمده است.دستش را به روی زنگ گذاشت و تا مسعود در را باز نکرد دستش را برنداشت.
    بدون اینکه به عصبانیت مسعود اهمیت بدهد خود ار به درون خانه انداخت و در را پشت سرش بست.صدای ضربان قلبش را میشنید.به زحمت نفس عمیقی کشید و با آستینهایش عرقی را که حتی چشمهایش را گرفته بود پاک کرد.
    بعد پشت سرش را به در تکیه داد و بی حرکت نشست.مسعود بهت زده به حرف آمد:
    «چیه جواد؟ترو خدا زودتر حرف بزن چه اتفاقی افتاده؟»
    جواد برید بریده انچه را که گذشته بود نقل کرد.
    مسعود که دهانش از تعجب بازمانده بود پشت چماانش را نازک کرد و به چشمهای بی رمق و وحشت زده جواد دوخت:
    «ببین جواد بابات در مواقع عادی کاراش از روی عقل و حساب نیست چه برسه به اینکه این طوری جوش آورده باشه.اولین جایی که ممکنه بابات با دار و دسته اش بیان همین جاست.موندن تو توی این خونه ابدا عاقلانه نیست.همین الان بلند شو با موتور سریع بریم خونه علی.بابات نه علی رو میشناسه نه خونه شونو بلند یالا بلند شو...!»
    با آن سرعتی که مسعود موتور را میراند تا خانه علی چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید.بعد از اینکه نشستند مسعود جریان را به طور خلاصه برای علی تعریف کرد.علی خندید و گفت:
    «دمت گرم!به این میگن بچه نا خلف
    مسعود گفت:
    «علی!شوخی رو بذار کنار.بگو اینجا امن هست یا نه؟»
    علی با بی خیالی سرش را خاراند:
    «آره اینجا رو تازه اومدن همین پریروزا.اما هیچی گیرشون نیومد سرویس کامل و برگشتن.حالا حالاها دیگه اینورا پیداشون نمیشه.در ضمن اگر بیرون هم خواست بره ریششو میتراشه و لباسشو عوض میکنه که نشناسنش
    مسعود دلش که کمی آرام گرفت از جا بلند شد:
    «خب دیگه من باید برم.سر و گوشی هم آب میدم که اگر احیانا خبر تازه ای بود تو جریانتون بذارم
    جواد جورابهایش را درآورد و پشتش را به متکا تکیه داد:
    «کاش یه خبری به مادرم اینها میدادیم
    علی پقی زد زیر خنده:
    «به بابات چی؟اونم ممکنه دلواپس یشه

    ****

    هنوز چند ساعتی نگذشته بود که سر و کله مسعود دوباره پیدا شد.علی گفت:
    «هان چیه؟چه خبر شده؟»
    مسعود کیف سیاه و کوچکش را زمین کذاشت و خود را روی متکا یله داد:
    «گفتم اولین جایی که بگردن خونه ماست.ریختن و حتی پشتبون همسایه رو هم گشتن.جالب اینجاست که خونه تقی و ایوب هم رفتن
    بعد رویش را کرد به جواد و ادامه داد:
    «در ضمن مادرت هم اومد خونمون و من به طور ضمنی حالیش کردم که سالمی و حالت خوبه.مادرت زن خیلی فهمیده ایه
    جواد زیر لب به طوری که آن دو بشنوند غر زد:
    «خوب حالا من باید چکار کنم.اگر قرار باشه تو خونه بمونم و هیچ کار نکنم که با زندان یا خونه خودمون فرق نمیکنه
    علی انگار که با بچه ای صحبت میکند جواب داد:
    «نه تو خونه که نمیمونی.بعد از چند روز که یک کمی آبها از آسیاب افتاد میای بیرون و کارتو میکنی.منتها باید یک کمی بیشتر هوای خودتو داشته باشی.باید آسته بری آسته بیای که گربه...یعنی خرس قطبی شاخت نزنه
    «آره میرم بیرون.تو خونه آدم میپوسه

    ****

    «...هیچ معلوم هست کجایی؟از دیروز تا حالا سه نفر رو فرستادم پی ات.حالا که هر دقیقه به وجودت احتیاجه یهویی کجا غیبت میزند؟»
    «تو اسلحه خونه ژاندارمری بودیم آقای احمدی!نمیدونین چه بلبشویی بود.اگه ما یک ساعت دیرتر رسیده بودیم تمام مدارک و وسایل و اسلحه ها از بین رفته بود.تا رفتیم مدارک و بیرون برسونیم و وسایلو جمع و جور کنیم و ترتیب اسلحه ها رو بدیمتا حالا طول کشید.تازه خیلی از مدارکو قبل از ما سوزونده بودن
    «کی ها؟»
    «نمیدونم آقای احمدی ولی علی شاید بدونه.اون قبل از من اونجا بود
    «عیب نداره جواد جون به هر حال خسته نباشی.خدا اجرت بده.حالا قبل از اینکه خستگی در کنی باید یه مأموریت دیگه بری با بچه ها
    «کجا آقای احمدی؟»
    «باید یه سری از ای ساواکیها رو ببرین تهران تحویل بدین بیاین
    «مگه گرفتنشون؟»
    «آره یه سریشون رو فرستادیم.چندتا دیگه هستن که باید الان ببریتشون.من با تهران صحبت کردم زود تحویل بدین و برگردین
    «میگم که...چیزه...اونوقت....بابای منم...توی اینها هست؟»
    «نه بابا تو جزو سری اول فرستادیم
    «چی؟...فرستادین؟»
    «آره چطور مگه؟نمیبایست میفرستادیم؟»
    «هان؟...چرا...نه...باید میفرستادین.حالا کجاست؟»
    «تهران تو کمیته.همینجا که باید اینها رو ببرین.اگر خواستی میتونی سری هم بهش بزنی.ولی...»
    «نه آقای احمدی خدایی که ما رو تا اینجا آورده بقیشم میبره
    «عاقبتت بخیر جوون.خدا موفقت کنه.برو بچه ها منتظرن.سعی کنین زود برگردین
    تمام راه نزاع شکنند منطق و احساسش مغز و دلش را به جان هم انداخته بود و تمام وجودش صحنه این کار زار شده وبد.
    میدید که پدرش را دست بسته به سوی جوخه اعدام مسیزند و همین که میخواهد به طرفش برود.یکباره مردمانی از همه جور کور و افلیج و سر و دست شکسته در جلویش سبز میشوند و خودنمایی میکنند.کبودی جای کمربندهای پدرش هنوز از دست و پایش رنگ نباخته بود.
    پدرش را به بهانه بی سرپرستی خانواده شان از جوخه اعدام نجان میداد ولی هنوز چند قدمی نیمرفت که تعدادی پسر و دختر و زن و بچه به دورش میریختند و پدرش را گرفته و به دست سربازان میسپردند.دوست داشت سنگ بزرگی به پای احساسش ببندد و آن را برای همیشه در اقیانوس عمیقی غرق کند.علی رغم خواست خودش جزئیات خاطرات گذشته لحظه به لحظه جلوی چشمانش رژه میرفتند.
    نزدیکیهای تهران بالاخره مسعود به حرف آمد:
    «چته جواد؟چته؟هیچ وقت آنقدر پکر نبودی
    جواد سرش را پایین انداخت:
    «هیچی همینطوری خسته ام
    مسعود ماشین را کنار زد.به تقی اشاره کرد:
    «هوای آقایونو داشته باش تا ما برگردیم و با جواد آرام آرام از ماشین فاصله گرفتند.
    سکوت بدی بود یا لااقل مسعود اینطور فکر میکرد.
    درد چندین بار تا حنجره جواد بالا آمد و چیزی نمانده بود که رنگ حرف بگیرد و از دهانش بیرو بریزد اما انگار دهانش قفل شده بود.
    این حالت را معمولا زمانی پیدا میکرد که خیلی ناراحت و عصبانی باشد.
    مسعود تحملش تموم شده بود.کلافه گفت:
    «خوب اگر نیمخوای حرف بزنی برمیگردیم
    باز هم چیزی نگفت و هر دو به طرف ماشین برگشتند.
    جواد جلوی مغازه ای ایستاد و گفتصبر کن یه چیزی میخوام بخرم
    «گشنته؟»
    جواد با بی اعتنایی گفتنهو وارد مغازه شد و چند لحظه بعد با بسته ای از مغازه بیرون آمد.مسعود نه روی پرسیدن داشت نه ظرفیت اینهمه سؤال را که در وجودش آمده بود.سوار ماشین شدند و راه افتادند.
    تقی چاره ای نداشت جز اینکه کنجکاویش را فرو بخورد.
    تا خود زندان هیچکدام حرفی نزدند.افراد را که تحویل داادند جواد رو به مسعود کرد و گفت:
    «بپرسیم ببینیم بابام کجاست میشه یه سری بهش بزنیم؟»
    مسعود به اتاقی که روی آن نوشته شده بود«دفتر»رفت و بعد از مدت کوتاهی با یک جوان که لباس کهنه به تن داشت و چمانش از بی خوابی و خستگی سرخ شده بود بیرون آمد.جواد به اشاره مسعود به دنبالش راه افتاد.از چند راهرو که گذشتند جوان اتاقی را با دست نشان داد و خودش برگشت.
    مسعود تلنگی به در زد.در را باز کرد و جواد را به طرف اتاق هل داد و خودش بیرون ایستاد.اشک در چشمان جواد حلقه زده بود.
    پدرش بر روی یک صندلی دستهایش را به زیر چانه اش محکم کرده بود و خیره به در انگار در انتظار کسی نشسته بود.
    آنهمه قلدری و رذالت در چهره اش جای خود را به زبونی و دلت داده بودو
    جواد گفتبابا سلام
    سرخی به چهره پدر دوید.رگهای گردنش بیرون زد.از جا برخاست و فریاد کشیدزهرمارو سلام
    جواد ماند.پاهایش سست شد و دستهایش لرزید.سه ماه میشد که پدرش را ندیده بود.تصور چنین برخوردی را هم حتی نکرده بود بی اختیار بسته را جلو آورد و گغتاین...این...س...سیگار و کمپوته...برای شما آوردم
    پدر از جا جست.بسته را با غیظ از دستش گرفت و بر زمین کوبید:
    «گورتو گم میکنی یا نه؟»
    بغض به گلوی جواد چنگ انداخت و خود را عقب کشید.
    عقب عقب از در بیرون آمد.در را بست و بی اختیار خود را به بغل مسعود انداخت و زد زیر گریه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    391-395
    شکار شکارچی
    بلند بود و چهار شانه. از در که تو می آمد تمام روشنی را می گرفت. چشمهای سیاه و نافذش که در زیر ابروهای کشیده اش کمین گرفته بود، دلها را می لرزاند. قضیه شکارها و قهرمانیهایش بر سر همه زبانها بود. یادم هست، توی محل کسی جرأت نمی کرد به من چپ نگاه کند. حتی بچه های محل که با هم بازی می کردیم به حرمت بابام، هوای مرا داشتند.
    نه فکر کنید که بابام متکبر و مغرور بود؛ نه، اتفاقاً تواضعی داشت که فقط خاص خودش بود. به خصوص وقتی پیشنماز به خانه مان می آمد بابام آنچنان تعظیم و تکریمی می کرد که خود من هم با تمام بچگی ام می ماندم. اصلاً همیشه برایم مسأله بود که چرا بابام جلوی پیشنماز اینطوری دولا و راست می شود. ولی برای بابای احمد که استوار است تره، هم خرد نمی کند.
    هیچ وقت یادم نمی رود. یکشب بابای احمد با لباس نظامی اش آمده بود خانه مان و من هم که همیشه سعی می کردم از گیر مهمانهای بابام خلاص شوم، آنشب ویرم گرفته بود که تو اتاق بنشینم و ببینم چکار دارد. حمیدمان که از من خیلی بزرگتر بود، تازه چای آورده بود که بابای احمد از من پرسید:
    « اسمت چیه عمو جان؟»
    من که از این عمو جان گفتنش خیلی لجم گرفته بود، گفتم:« محمد!»
    گفت:« ماشاءالله، باریک ا...» و تازه من داشتم فکر می کردم که چه کار مهمی کردم که دارد تشویقم می کند که بابام گفت:« پاشو برو پیش مادرت!»
    من هم پکر، اما از رو نرفتم. از اتاق درآمدم. ایستادم پشت در و تمام حرفهایشان را شنیدم. با اینکه خیلی از این حرفها را نمی فهمیدم، ولی فهمیدم که برای چه آمده و چه می خواهد. یادم هست بعد از اینکه بابای احمد کلی از بنده زاده اش تعریف کرد، بابام رک و راست جلویش در آمد که:
    « می دونی داداش، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز. از من می پرسی بهتره که شما از هم پالکیهای خودتون انتخاب کنین بذارین ما هم یه لقمه نون حلالمونو بخوریم.»
    خیلی دوست داشتم که قیافۀ بابای احمد را بعد از این حرفها می دیدم؛ اما فقط شنیدم که با غیظ گفت:« باشه، بعد خدمتتون می رسم!» و دیگر تا دو سه، ماه سر و کلۀ بابای احمد طرفهای خانۀ ما پیدا نشد.
    بابام مصالح فروشی داشت. یعنی تنها مصالح فروش شهر بود. می گفتند توش خیلی نون داره، اما نمی دانم چرا وضع ما زیاد روبراه نبود. بعد از آن بود که فهمیدم چرا این همه آدم جلنبر و فقیر با بابام رفت و آمد دارند و رابطه پیشنماز محل با بابام را وقتی فهمیدم که پیشنماز را گرفتند و خیلی چیزهای دیگر ...
    غروب یک روز گرم تابستان بود. بابام تازه از راه رسیده بود و مادرم هنوز شربت سکنجبین و یخ را در کاسه بزرگ گلی به بابام نداده بود که در زدند. در را که باز کردم، بابای احمد بود؛ با دو تا آدم صاف و اتو کشیده که نمی شناختمشان.
    بابای احمد گفت:« بچه! بابات هست؟»
    می خواستم بگویم لامصب تو که اسممو بلدی چرا بهم میگی بچه. ولی هیچی بهش نگفتم. حتی نگفتم آره یا نه. دویدم تو و به بابام گفتم:« بابای احمد و دو نفر دیگه کارتون دارن.»
    گفت:« بگو بیان تو بیرونی بشینن تا من بیام.»
    یادم آمد که فقط پیشنماز محل می آمد بابام تا جلوی در پیشواز می رفت. دیدم سه تائیشون صاف صاف جلوی در ایستادند. می خواستم بگویم بفرمایید تو؛ اما از لج اینکه به من گفته بود بچه، من هم گفتم بابام میگه بیاین تو.
    اول آن دو نفر و بعد بابای احمد وارد شدند. هنوز جابجا نشده بودند که صدای پای سنگین بابام بلند شد. تا بابام بیاد تو، چشمم به بابای احمد افتاد که برخلاف همیشه مثل موش شده بود. اصلاً فکر نمی کردم شکمش هم از همیشه کوچکتر شده. هر سه برای بابام بلند شدند و با او دست دادند.
    توی این فکر بودم که یادم باشد به احمد بگویم که باباش جلوی بابای من بلند شده که آنقدر جلوی بچه ها قپی نیاید که یکی از دو نفر که قدش بلندتر بود به بابام گفت:« آقازاده اینجا کاری دارن؟»
    بابام رویش را کرد به من و گفت:
    « برو به مادرت بگو قلیون مارو چاق کنه، خودتم همونجا باش.»
    بلند شدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم که چقدر کنف شده ام؛ اما همانجا نقشه کشیدم که وقتی می روم توی کفش بابای احمد پونز بگذارم؛ یک پونز هم توی کفش این مردیکه بگذارم.
    بعد از اینکه پیغام را به مادرم رساندم. همینکار را کردم و بعد به حیاط پریدم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و تا انباری پشت اتاق میهمانی خزیدم. با اینکه در بسته بود، ولی آنقدر درز و شکاف داشت که صدا را خوب بشود شنید.
    شنیدم که یکی از آن دو نفر می گفت:
    « ما می تونستیم تمام مصالحشو یه روزه از تهران بیاریم، اما خواستیم بعدها هم یه حسن سابقه ای شما داشته باشین و هم اینکه دستگاه بدونه این گزارشهایی که از شما رسیده، صحت نداره.»
    آنکه صدایش جیغ جیغی بود گفت:
    « تازه مگر نه اینکه هر چی امنیه شهر مجهزتر باشه، امنیت مردم بیشتره.» آن یکی که انگار صدایش دریده بود و قار قار می کرد، گفت:
    « از اجر اخرویش هم که خودتون مطلعین.»
    صدای بابام بود که با غیظ گفت:
    « ببین داداش! ما ممکنه سوات آنچنانی نداشته باشیم، اما خر که نیستیم. معاونت ظلمه کجا اجر اخروی داره؟»
    خیلی دوست داشتم معنی معاونت ظلمه و اجر اخروی را می دانستم؛ ولی خوب، از طرز حرف زدن بابام و حرفهای آنها یک چیزهایی دستگیرم شد.
    این دیگر صدای بابای احمد بود:
    « این حرفهای شما زیاد عاقبت خوشی نداره. می خوای فکر کنین دوباره خدمتتون برسیم.»
    « اگه فکر می کنین بعد حرفمو پس می گیرم، اشتباه می کنین. حرف مرد از دهنش در می آد.»
    یکی از آن دو نفر، مثل اینکه داشت بلند می شد که گفت:
    « به هر حال، اینهمه لجاجت ممکنه باعث دردسر بشه.» که بابام جواب نداد.
    تا آنها به در اتاق برسند، من خودم را به حیاط انداخته بودم. لحظۀ حساس داشت فرا می رسید. خودم را به پشت تختی که گوشه حیاط بود کشیدم و به انتظار نشستم.
    داشتم فکر می کردم که برخلاف همیشه که در کفش بابای احمد پونز می گذاشتم و از بابام کمربند می خوردم، امشب با این حرفهایی که به بابام زده اند نه تنها از کمربند معاف می شوم که ته دل بابا هم کلی خوشحال می شود.
    بابای احمد قبل از اینکه کفشش را بپوشد، خیلی عادی آن را بلند کرد و پونز ته آن را کند و کفشش را پوشید و اصلاً به روی خودش نیاورد.
    مرد قد بلند همین که پایش را در کفش کرد، آخ بلندی کشید و پایش را درآورد. خوشحالی ای توأم با ترس در دلم ریخت. از طرفی برای اینکه جلوی خنده ام را بگیرم، دستهایم را گاز می گرفتم و از طرفی دل توی دلم نمانده بود که مبادا بابام صدایم کند و جلوی آنها خوب حسابم را برسد؛ اما خوشبختانه به خیر گذشت. طرف پونز را درآورد، کفشش را پوشید، خداحافظی طلبکارانه ای کرد و رفت.
    بابام آن شب را تا دیر وقت بیدار بود. چهار بار قلیان کشید. حتی جواب سلام حمید را هم به زحمت داد. اما آخرهای شب، حمید را کنار کشید و آهسته به او چیزهایی گفت که من نفهمیدم. فقط حس کردم که او را به خانه پیشنماز محل می فرستد.
    وقتی حمید برگشت، در چشمهایش برق شادی می زد. از میان حرفهایی که برای پدرم نقل می کرد، شنیدم که پیشنماز گفته بود آدم یا برای مظلوم خونه می سازه یا برای ظالم. اگر می خوای اجر کارای گذشته تو بر باد بدی، بکن.
    فردای آن روز بابام سر کار نرفت. تا شب خانه بود و فکر می کرد. حتی



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    409-396

    صبح جمعه وقتی دوستانش آمدند دنبالش که با هم بروند شکار نرفت.ولی نزدیکیهای ظهر تفنگ شکاریش را برداشت و تنهایی زد بیرون.شاید تنهایی در خانه را دوام نیاورد. با اینکه همیشه از شکار رفتن بابام احساس غرور میکردم ولی نمیدانم چرا آن روز آنقدر دلم شور میزد.اصلا دوست داشتم بابام خانه بنشیند و حتی وقتی میخواهم بروم کوچه دنبال بازی با بچه ها بهم بگوید که تخم سگ بشین درستو بخون ولی به شکار نرود.
    غروب بود.یواش یواش دیگر میبایست سروکله بابام پیدا شود و خسته و مانده به حمید بگوید که شکارها را از پشتت ماشین تا کنار حوض بکشد و خودش بعد از کمی استراحت بیفتد به جان شکارها.
    با خودم گفتم جلوی در مینشینم تا از دور که ماشین بابام را دیدم بدوم تو و به مادرم بگویم مامان!مامان!بابا اومد!و مادرم فقط برویم لبخند بزند و سرش را پایین بیندازد.
    جیپ قراضه آبی بابام را از دور در میان گرد و خاک شناختم.دو نفر در آن نشسته بودند ولی...ولی مثل اینکه...بابام اصلا نبود.سمت چپ حمید نشسته بود و یکی از دوستهای بابام هم سمت راستهان پس بابام؟»سرجایم خشکم زد:
    ماشین ایستاد.حمید پیاده شد.مات و مبهوت دویدم طرفش و گفتم:
    «حمید پس بابام کو؟»
    حمید بغضش ترکید زد زیر گریه.از لابلای گریه اش درآوردم که:
    «بی پدرا...بالاخره...کار خودشونو کردن
    یاد حرفهای مرد غریبه افتادماین حرفها عاقبت خوشی نداره...»

    چوب کاری

    دلم هری ریخت پایین وقتی که دیدم خط کش بلند و کلفتش را به سوی من گرفته است و تکان میدهد
    .اول فکر کردم که شاید پشت سرم پهلویم سمت راست سمت چپ بالاخره کسی باشد که اشاره معلم به او باشد و نه به من.
    برای همین به محض دیدن اولین تکانهای خط کش سرم را به اطراف گرداندم تا به قول معلم ادبیات«مشارالیه»را پیدا کنم ولی نبود.خود من بودم که درست در امتداد تکانهای خط کش میلرزیدم.زیاد نمیترسیدم از بلندی و کلفتی خط کش چرا که به کار زدن نمی آمد.تا آن وقت ندیده بودیم که این خط کش دستی را سرخ پایی را کبود یا چشمی را تر کرده باشد.
    به قول خودش این خط کش را همیشه در دست داشت برای نزدن.اول که این جمله را گفته بود همه خندیده بودیم و بعد که دیده بودیم از به صف کردن و...دستها بالا و بالاتر...شترق...و بعد صدای جیغ و گریه و...خبری نیست معنی نزدن را تقریبا دریافته بودیم.
    ترسم بیشتر از سابقه ام بود و کار و کردارم در کلاس.
    یاد حرف حسن افتادم که گفته بود:
    «قلی نکن این کارارو بفهمه...هی هیچی نمیگه یه دفعه دیدی...»
    و من با کله شقی جواب داده بودم:
    «تو یکی خفه کاری کن...اومده به ما راه و چاه نشون بده...»
    بقیه هم با اینکه از اصل قضیه قلبا بدشان نمی آمد ولی تک و توک گوشه هایی می آمدند که:
    «بعضیها همچین خوب گز نکرده پاره میکنن ها...»
    «هی...پسر جوجه ها رو آخر پاییز میشمرن...»
    «میگن شاهنامه آخرش خوشه...بپا یه وقت خوش زیر دلت نزنه اون آخرا...»
    «میگما پشت این ظاهر مظلوم حتی یه خبرایی هست.حالیته بپا کار دست خودت ندی...»
    «میدونی با همه عیب نداره ولی این یکی حقش نیست خوب پسریه...»
    و من بعضی را از زیر سبیل تازه جوانه زده رد میکرد.بعضی را جواب میدادم و بعضی را هم حسابی تو شکمشان میرفتم.مه:
    «چیه...غصه منو میخورین یا بی عرضگی خودتونو...»
    «اگه مردین شماهام به جای لق زدن یه چشمه بیاین...»
    «چطور شده؟حالا دلتون برای معلمه میسوزه...»
    «مطمئن باش اگه عرضه شو داشت همون جلسه اول نشون داده بود
    راستش جلسه اول خودم هم کمی میترسیدم.دستهایم هم بفهمی نفهمی میلرزید.ولی برای جلسات بعد کم کم عادی شد درست مثل تمرین کلاسی البته برای من نه برای بچه ها.
    اگر برای آنها عادی شده بود دیگر لطفی نداشت.همه لطفش به خنده بچه ها بود و تفا هشت دقیقه ای که معلم مچل میشد و کلاس تبدیل به یک باغ وحش حسابی.البته کار ساده ای نبود از تهیه مقدمات تا مرحله عملیات واقعا کار میبرد.گذشته از وقتش هزار جور خطر هم داشت.
    ولی می ارزید به خنده بچه ها به مچل شدن معلم به یک سر و گردن بالاتر از بقیه بودن می ارزید.اما تنها چیزی که تعجب آور بود اینکه چهار پنج جلسه از اول سال میگذشت و او هنوز پی به قضیه نبرده بود.
    خب اینکه کاری نداشت.همان جلسه اول میتوانست چهار نفر ردیف کند و با چند تایی چک و مشت و لگد ته و توی قضیه را دربیاورد.کاری که خیلی معلمهای دیگر میکردند و به نتیجه هم میرسیدند.یا نه اگر خیلی روشنفکر بود و مخالف کتک زدن میتوانست دم دو سه تا بچه ها را ببیند و اسم مرا از زیر زبانشان بکشد.
    ...اصلا از کجا معلو کهه حالا همین کار را نکرده باشد و این تکانهای خط کش به طرف من نتیجه همین پرس و جوها نباشد؟ولی از طرفی قیافه اش زیاد عصبانی نشان نمیدهد.کسی که مسأله به این مهمی را کشف کرده باشد حتما باید بیشتر از اینها بی تابی از خودش نشان بدهد.
    باشد یا نباشد باید جلو رفت.بالاخره معلم است و دارد آدم را صدا میکند.بله کار از اشاره هم گذشته است.یکی نیست به من احمق بگوید آخه بی شعور بعد از تعطیل شدن کلاس مدرسه ماندنت برای چی بود؟
    مدرسه دو حیاط داشت یکی حیاط کوچک که سمت خبالان بود و دفتر مدیر و ناظم و کلاسها در آن قرار داشت و دیگری حیاط بزرگ که با دالانی به حیاط کوچک وصل میشد و تور والیبال و بسکت و دستشویی و توالت در آن تعبیه شده بود.
    معلم سر دالانی که طرف حیاط بزرگ بود ایستاده بود و من درست در انتهای حیاط نزدیکیهای توالت.تا به او برسم در بین راه ترتیب یقه و پایین پیراهن که از شلوار بیرون زده بود و دگمه پیراهن و سر آستینها را دادم.با مختصر لرزشی در صدا سلام کردم.
    جواب سلامم را داد نه زیاد گرم اما همین هم غنیمت بود.معلمهای دیگر که همینقدرش را هم زورشان می آمد.
    گفت:
    «
    لطفا شما یه چند دقیقه ای تشریف بیاورید دفتر
    کار خراب شده بود.حتما قضیه لو رفته بود.کاری که وسط حیاط نشود انجام داد و لازم باشد که آدم تشریف ببرد دفتر معلوم است چه کاری است.تشویق که نمیخواهد بکند.تشویق را معمولا سر سف میکنند.همین خط کش بلند و کلفتی که تا به حال در کلاس و حیاط به کار نیامده بود حتما در دفتر به کار می آمد.
    گفتمآقا اجازه؟ما بیاییم دفتر؟»
    و چه سؤال بی ربطی.از ته حیاط مرا صدا زده بود که به کس دیگری بگوید بیا دفتر؟
    محکم جواب داد:
    «
    بله شما
    و خودش به طرف دفتر راه افتاد و من هم اجبارا پشت سرش.خط کش بلند و کلفت که در دستش جلو و عقب میرفت بیشتر دل آرام را میلرزاند.به در ساختمان دفتر رسیدیم.روبرو در حیاط مدرسه باز بود و«میز خلیل»هم صندلیش بود و خودش نبود.
    یک لحظه فکر کردم فرار را برای همین وقتها گذاشته اند.معلم که وارد ساختمان شد با یک خیز میشود در مدرسه را که الان روبروست پشت سر گذاشت.
    ولی به خودم گفتم بعد چی؟بالاخره مدرسه را باید آمد.برای همیشه که نمیشود در مدرشه را پشت سر گذاشت.
    این بود که پیچیدم.خودم را به معلم رسااندم و با هم وارد دفتر شدیم.دفتر خالی بود.من بودم و معلم.او بود و من.
    اگر قضیه به خط کش ختم نمیشد پس بستن در اتاق چه لزومی داشت.اگر صدا یواش باشد صحبت معمولی باشد که از اتاق بیرون نمیرود.معمولا صدای جیغ و فریاد است که از اتاق بیرون میرود و ممکن است دیگران را به داد آدم برساند.
    امتحان ریاضی ثلث سوم سختترین چیز است و بیشترین نگرانی را با خود یدک میکشد ولی هیچ وقت فکر نمیکردم زمانی پیش بیاید که یک معلم تعلیمات دینی بتواند هزار برابر یک معلم ریاضی آن هم در آن وقت آدم را نگران و مضطرب بکند.
    صدای ضربان قلب مرا حتما معلم میشنید.آدم باید کر باشد که صدای تاپ تاپ به این بلندی را نشنود.
    خودش ایستاده بود ولی به من گفت:
    «بفرمایید بنشینید
    گاهی وقتها یک«بفرمایید بنشینیدبیشتر از«بفرمایید بتمرگید»یعنی بیشتر از«بتمرگ»آدم را کلافه میکند.
    نشستم و او همچنان ایستاده بود و خط کش را در دستش سبک سنگین میکرد و سبیلهایش را هم میجوید.
    نمیفهمیدم چرا زودتر خلاصه نمیکند.داشتم معنی جمله«انتظار بدتر از مرگ استرا تجربه میکردم.حالا دیگر قدم زدن توی اتاق به این کوچکی چه لزومی داشت من نمیفهمیدم.فقط میفهمیدم سبیل جویدن چوب تکان دادن حرف نزدن قدم زدن در اتاق به آن کوچکی جلوی یک بچه سیزده چهارده ساله یعنی چزاندن او.
    بالاخره رفت و پشت میز ایستاد.خط کش را به میز تکیه داد دو دستش را روی آن گذاشت و چانه اش را روی دو دستش و زل زد توی چمهای من:
    «شما سر کلاس زنبور ول میکردید نه؟»
    کار تمام بود.با بدن کبود یا سر و کله باندپیچی شده و پرونده زیر بغل به خانه رفتن و کمربند و سیاه پدر هم روی باندهای سفید و پشت کبود و جاری شدن خون و...قاطی شدن رنگها و چرخیدن اتاق دفتر دور سر...و تشنگی بیش از حد و...
    «فقط بگید شما بودید یا نه کاریتون ندارم.»
    قاعدتا میبایست گفت:
    «
    نه آقا...ما نبودیم...به جون مادرمون...»
    ولی من که حال خودم را نمیفهمیدم اتاق و معلم و خط کش و...همه چرخ میخوردند و خودشان را به سرم میکوبیدند.»
    «ب...ب...بل...بله...و...ولی آقا...»
    ولی صدای معلم را کاملا میشنیدم هرچند خودش را قدری تار میدیدم.
    «بسیار خوب بسیار خوب.»
    «میرزا خلیل!میرزا خلیل»
    اولین بار بود که اسم«میز خلیل»را به این صورت میشنیدم.پس همان که ما به او میگفتیم«میز خلیل»و مسخره اش میکردیم«صندلی خلیل»«نیمکت خلیل»و هرچه گیر می آوردیم به خلیلش اضافه میکردیم«میرزا خلیل»بوده.
    «بله آقا بفرمایین.»
    «لطفا یه لیوان آب با اون قوطی رو بیارید.»
    «به چشم آقا!»
    لیوان و قوطی آب نه لیوان آب و قوطی.برای چه کاری این دوتا باهم به درد میخورد.
    حتما میخواهد اول قرص بخورد و بعد خط کش را بردارد و شروع کند.میگفتند شکنجه گرهای ساواک اول عرق میخوردند و بعد شکنجه میکردند...آهان قرص اعصاب...شاید هم آب برای خیس کردن خط کش باشد که حسابی...
    ولی چه کسی ممکن است قضیه را لو داده باشد؟بیشتر به کدامها می آید که اهل این برنامه باشند.حرفهایی که میزدند کدامها به این برنامه میخورد؟
    «شاهنامه...آخر پاییز....گز نکرده...خوب پسریه...ظاهر مظلوم..»
    «نمیشه اینطوری نمیشه فهمید.»
    «این آب رو شما بخورید!»
    معلم بود که به من میگفت.میگفت که اب بخورم.خوردم کمی حالم جا آمد.ونجره را که باز کرد بهتر شدم.
    دستش یک قوطی بود.مثل قوطی شربت زخم معده مادرم.صندلی را کشید روبروی من و نشست:
    «حواست به من هست؟!»
    خوب بود تقریبا بود.گفتم:«بله حواسم به شماست.»
    «تو کلاس زنبور ول میکردی درسته؟»
    «ولی...»
    «خب حالا گوش کن ببین چی میگم.برای اینکه تو بتونی همچنان بچه ها رو بخندونی و همچنان فکر کنند که تو بیشتر از دیگران شهامت داری من یه فکری کردم!
    اگر تو بخوای هر هفته برای کلاس من یه زنبود گیر بیاری مقدار زیادی وقتتو میگیره و از درست باز میمونی به خصوص که ممکنه تو رو نیش بزنن و کلی اذیت بشی و تازه سر کلاس هم که می آریش ممکنه بچه ها رو نیش بزنه.من گفتم از دهمون ده بیست تا ملخ گرفتن آوردن.توی این قوطیه.من اینها رو بهت میدم.تو میتونی هر هفته یکی از اینها رو به جای زنبور بیاری و سر کلاس ول کنی.فعلا دو سه ماه بسه.ضررش برای خودت هم کمتر از زنبوره...!
    در ضمن هیچ کداممون راجع به امروز به بچه ها چیزی نمیگیم.باشه؟حالا بلند شو قوطی رو بگیر و برو خونه که دیر شده دلواپست میشن...!»


    تو گریه میکردی

    ...
    نه ابدا نمیخواهم بگویم که اشتباه نکرده ام یا اینکه مثلا الا و بالله این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم.ولی آخر اگر تو جای من بودی چکار میکردی؟نه چکار میکردی؟جز این کاری که من کرده ام راه دیگری به نظرت میرسید.
    منظورم این نیست که راه دیگری وجود نداشت.چرا ولی نه خب اگر بود من همان کار را میکردم.ببین اگر فکر میکنی اینها را میگویم که خودم را تبرئه کنم خب اصلا حرف نمیزنم.ولی آخر تو که وضع مرا نمیدانی.برای همین هم هست که هرچه فحش و بهتان و افترا هست بارم میکنی.
    زبانی هم اگر نشود توی دلت که میکنی.مثلا قسی القلب و بی عاطفه و اینها چیزی نیست که اصلا به من بچسبد.
    گریه؟خوب بله میکردی نمیشود که نکنی.بلند هم میکردی.اصلا از ته دل ضجه میزدی.برای همین هم من تند کردم.ولی این اصلا دلیل نمیشد که من منصرف شوم و تازه اصلا هم دلیل قسب القلب بودن من نیست.
    مگر میشد از تصمیمی که نه ماه نه هشت ماه و خرده ای رویش فکر کرده وبدم به این سرعت برگردم.خوب طبیعی بود که گریه کنی.اصلا ممکن بود که آن اتفاق نیفتد ولی تو گریه ات را بکنی.
    وقتی که آنطوری از ته دل گریه میکردی یک لحظه تصمیم گرفتم که برگردیم.ولی اینطوری برای خودت بهتر بود.برای من که فرق...؟خب میکرد.اینطوری مسلما ناراحتی وجدانم کمتر است.اینکه کسی که خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند درست است ولی آخر حتی لذت خربزه خوردن را هم ندارد.نمیدانم میفهمی چه میگویم؟
    البته او هم ناراحت بود«مادرت را میگویم»ولی نه به اندازه من.چون هرچه باشد او که نباید آخر برج 150 تومان کرایه اتاق بدهد.او که نباید با روزی پانزده تومان هفت سر عائله را برگرداند.برای همین او را کتک زدم.همان ماه اول که گفت.میخواست نشود مگر من به او گفته بودم بشود.
    البته یکی دو بار رفته بود پیش ماما سکینه ولی او نتوانسته بود کاری برایش بکند.گفته بود خرج دارد و او هم قیدش را زده بود.حق همم داشت.از کجا بیاورد؟از روزی پنج تومان خرج خانه؟مگر میشود؟
    پس میبینی که من حق داشتم.نه راه پس داشتم نه راه پیش.این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم.نمیدانی که در عرض این چند ماه من چه زجری کشیدم.هر روز که مادرت را میدیدم بیشتر داغ دلم تازه میشد.برای همین هم او را میزدم.
    وقتی که دردش شد انگار تمام بارهای عالم را روی کوله پشتی ام گذاشته باشند حس کردم کمرم دارد میشکند خرد میشوند.رفتم دنبال ماما سکینه که پنج تای دیگر را زایانده بود.خانه نبود.گفتند معلوم نیست که تا شب بیاید.برگشتم.
    خب اگر میخواستیم طوریت بشود اصلا دنیال ماما سکینه نمیرفتم.میرفتیم؟گفتم که پس نمیخواستم طوریت بشود.
    وقتی برگشتم.صدایش تا توی کوچه می آمد.دیدم ننه کبری پیشش است و دارد مثل او صورتش را میکند«این زنها همشان یکجورند»به ننه کبری گفتم:
    «ماما سکینه نبود لااقل شما یک کاری بکنین.با نشستن و تو سر زدن که کار درست نمیشه.»
    اگر میخواستم که تو طوریت بشود به ننه کبری میگفتم؟چرا بگویم؟مادرت هوارش بلندتر شده بود.ننه کبری لگن را گذاشت زیرش.هول شده بودند.یادشان رفت به من بگویند بروم بیرون.من هم ماندم نه اینکه دوست داشته باشم.
    ننه کبری بعد از اینکه ناف تو را برید گفت:
    «یه چیزی بدین بچه رو بذارم روش.تمیز باشه.»
    از کجا می آوردم؟دور خودم گشتم.هیچی نبود.دوباره گفت.تو داشتی همینطور وق میزدی.ولی آخه هیچی تو اتاق نبود که تو را بشود رویش گذاشت.به صرافت کتم افتادم.درآوردم و انداختمش روی زمین گفتم:«بذارین این رو!»
    اگر میخواستم تو طوریت بشود کتم را نمیدادم.میدادم؟
    تو خونی بودی.ولی من که نمیخواستم با کتم نماز بخوانم.آفتابه را که ننه کبری گفته بود آب کردم و او تو را توی لگن شست.یکبار نزدیک بود تو از دستش لیز بخوری که من دلم هری ریخت پایین.
    اگر دوستت نداشتم که دلم هری نمیریخت پایین.میریخت؟
    ننه کبری بلند شد که برود.گفت:
    «من باید برم.غذا رو چراغه.ممکنه بسوزه.»
    من هم تا جلوی در با او رفتم.در را که پشت سرمان بستم به او گفتم:«ننه کبری شما را به خدا اکه میشه این بچه رو ببرین بزرگش کنین مال خودتونه باشه.ساداته اولاد فاطمه زهراست.شما هم که بچه ندارین.والله به خدا ثواب داره.انگار کنین دختر خودتونه.به فرق شکافته مرتضی علی من ندارم خرجشو بدم یه وقت خدای نخواسته تلف میشه.اجرتونو قمر بنی هاشم میده.
    ننه کبری چادرش را محکمتر کرد و گفت:
    «آقا غلام من که حرفی ندارم ولی شوهرم رضا نمیده.حتی بچه قبلیتون با اینکه پسر بود هرچی کردم قبول نکرد.اگه قبول میکرد که من از خدام بود.حالا دوباره بهش میگم ولی میدونم قبول نمیکنه.»
    اینها را میگویم که بفهمی من چقدر سعی کردم یکجوری ترتیب قضیه را بدهم که خدا را خوش بیاید ولی نشد.اگر ننه کبری قبول کرده بود که تو را نگه دارد که دیگر تمام بود.
    تا شب خیلی با خودم کلنجار رفتم.قبلا هم اینهمه فکر کرده بودم اینطوری نبود که مثلا یهویی به سرم بزند و اینکار را بکنم.تو خیلی گریه میکردی.هیچ رقم ساکت نمیشدی.چرا دروغ بگویم من هم چند بار تو را فشار دادم و وقتی گریه ات بلندتر شد به مادرت گفتم که بابا این بچه مریضه باید رسوندش به دکتر.مادرت نمیدانست که من اینها را برای چه میگویم.از کجا بداند؟فقط از اینکه من اینقدر مهربان شده بودم تعجب میکرد.خوب دروغ مصلحتی که گناه ندارد دارد؟
    بالاخره شب که تو از گریه خسته شدی و یک کمی آرام گرفتی به مادرت گفتم:
    «من اینو میبرمش دکتر.میترسم رو دستمون تلف بشه.ببین چه رنگ و رویی پیدا کرده حتما چیزیش هست که از صبح تا حالا یه بند داره ناله میکنه.»
    مادرت با همان حالت نزارش گفت:
    «بچه باید گریه کنه.میگن اگه گریه نکنه مریضه.»
    من هم زود گفتم:«آره ولی نه دیگه اینقدر!»
    بیچاره مادرت زود تسلیم شد گفت:«باشه ببرش ولی خوب بپیچش سرما نخوره.»
    تو را در پارچه های کهنه که از بچه قبلی مانده بود خوب پیچیدم و زدم بیرون.در راه چندبار به خدا گفتم که خدایا تو خودت میدونی که من تقصیر ندارم.اگر وسعم میرسید حتما نگرش میداشتم.
    تا جلو پرورشگاه زیاد طول نکشید با تاکس آمدم.اولین بار بود که تاکسی سوار میشدم.بیست و پنج زار پول تاکسی میشد یعنی تقریبا کرایه پنج روزم.دادم به خاطر تو دادم.
    اطراف پرورشگاه الحمدالله خلوت بود تک و توکی آدم رد میشد.کوچه کشاد جلوی پرورشگاه را رد کردم و به کوچه تنگ پشت سر آن رسیدم.همانجایی که پنجره دفتر رو به آن باز میشد.کوچه کاملا خلوت بود.هیچ خبری نبود.تو را روی سکوی مقابل پنجره گذاشتم همانجایی که قبلا فکرش را کرده بودم.دولا شدم.ترا بوسیدم و گفتم:«خدایا خوت حفظش کن!»
    اگر تو را دوست نداشتم میبوسیدمت؟نمیبوسیدمت که.
    بعد به اطراف نگاه کردم.هیچکس نبود.با عجله به طرف خیابان راه افتادم.گفتم که تو گریه میکردی بلند هم.برای همین هم من تند کردم.سر کوچه که رسیدم دوباره برگشتم و تو را نگاه کردم.دلم برایت





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    می سوخت ولی این طور برای خودت بهتر بود. می فهمی که چه می گویم.
    به خیابان که رسیدم دوباره سوار تاکسی شدم اما خانه را نگفتم جای دیگه رو گفتم. می خواستم هر چه زودتر از انجا دور شوم. ولی برای خانه رفتن هم هنوز زود بود.
    دو سه ساعت در خیابان ها پرسه زدم. هشت تا سیگار کشیدم. ببین چقدر ناراحت بودم. وقتی به خانه رسیدم و مادرت دید که تو توی بغلم نیستی، خیلی شیون و زاری کرد.
    وقتی هم که فهمید تو مردی دیگه که بدتر. « یعنی وقتی به او اینطور گفتم. می دانستم نمرده ای، ولی نمی شود که همه چیز را به او گفت. والله به خدا اگر بشود.» الان باید ده ماهت شده باشد، شاید هم بیشتر.
    گفتم که توی بیمارستان مرده ای و خودشان قرار است که دفنت کنند.
    می دانم دروغ گفتن گناه است اما مصلحتی چی؟ ان هم گناه است؟ نیست که.
    مادرت تا چند روز بی تابی کرد، ولی یواش یواش یادش رفت. ببین مادرها چقدر بی عاطفه هستند. چرا بی خودی دروغ بگویم، من هم راستش زیاد یادم نبود. الان که مادرت باز دردش گرفته و امده ام که ماما سکینه را ببرم اینها یادم امد.



    پـــايان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/