همیشه بعد هر بهاری یه خزونی هست. بیچاره اونایی که جوونی نکرده به دامن پیری افتادن، ولی نه ، خیلی سرده. ادم که می خوابه بیشتر سردش می شه.
اره بلند شم یه چند قدمی راه برم، بلاخره باید یه جوری خودمو تا صبح برسونم. سیگار و کبریتم؟
هان،اینهاش... مگه هجوم باد می ذاره سیگارتو روشن کنی؟
آهان... تو این سرما، گرمای دود سیگارم خودش غنیمته. یادش بخیر گرمی زیر کرسی الونک بی درو پیکر، اون ذغال های قرمز گداخته که تموم دنیای زیر کرسی رو گرم می کرد.
ولی اینجا خیلی سرده. خاطراتی سی سال پیش چی جوری توی این سرما از جلوی چشم ادم رد می شن و به ادم دهن کجی می کنن. خدا ازشون نگذره، گفتن می خوایم سد بسازیم. چندرغاز بهمون پول دادن و اواره کوه و بیایونمون کردن. تازه زن برده بودیم، تقریبا یه سال می شد. «خلیل» هم توی همون ویولنی بود که به دنیا اومد.
خرد شدم جلوی دختر مردم. حالا خودش هیچی، پدر و مادرش چی می گفتن . نمی گفتن دختری رو که اونهمه خاطرخواه داشت ندادیمش دست تو که اواره اش کنی؟ نمی گفتن همه ی دخترا زای اولشون اونهمه بروبیا داره، ولی دختر جلو چشم اجنبی، تو خونه غریبه ها زایمون کرده؟
چرا می گفتن ، ولی من بایس چه خاکی تو سرم می کردم؟ بعد از همون زایمون بود که به هر اب و اتیشی زدم تا این تیکه زمینو خریدم. کی باور می کنه که این باغی که گردوهاش قد سیبه ، همون یه تیکه زمین خشک و درب داغون باشه؟
کی باور می کنه خون دستهای من این سیبارو...؟
کی باور می کنه...، نه من گریه نمی کنم... گریه نمی کنم...
خدایا به کرمت شکر، برای اون روزهایی که دادی شکر، برای این روزها هم شکر.
این سرما چی جوری پنجه های ادمو سر می کنه...مرگ! این سرفهها از کجا پیدا شد.
زنه گفت قدم بچه خوب بوده که تونستیم این زمینو دست و پا کنیم. برای همین زمینو به اسم خلیل کردیم. می گن ادم زیمن خورده درختو از جا می کنه.
من که زنم تو خونه غریبه ها زاییده بود حالا دیگه شب و روز جون می کندم. از بیل زدن تو باغ گرفته تا حمالی تو شهر. همه این کارها رو کردم. شبانه روز می شد که همش دو ساعت استراحت می کردم.
اما كاش همين استراحت رو هم نمي كردم. به خاطر همين استراحت ها بود كه خليل و خالد پشت سرهم به فاصله يك سال به دنيا آمدن. توي همين فاصله بود كه اون دو تيكه زمين ديگرم خريدم كه يكيشو به اسم خليل كردم، اون يكي رو هم خالد. هنوزم مثل سگ جون مي كندم؛ به خصوص حالا كه خليل مي باس مدرسه بره و خوب دفتر و قلم مي خواس...
يادته خليل؟ يادته با چه بدبختي گذاشتمت مدرسه؟
يادته تو چله زمستون كه هوا همين قدر سرد بود و مثل حالا نوك دماغ آدمو مي سوزوند مي بردمت مدرسه و مي آوردمت؟
چه طوره در خونه خليلو بزنم، سرما امون نميده. ولي خوب، بگم چي؟ بگم اومدم خونتون چون كه... نه، مي شه دوام آورد. خيلي از شب بايد رفته باشد، بقيه شم مي ره.
ولي آخه خليل! تو مگه درس مي خوندي؟ پاتو كردي بودي تو يه كفش كه برام مغازه بگير. عزّ و التماس منم به گوشت نرفت. مادرتم گفت: خوب حالا كه نمي خواد بره، چرا زورش مي كني؟ اين بود كه اين مغازه رو برات درست كرد. همين، همين كه رو پله هاش نشستم خواروبار ريختم توش و واستوندمت پشت دَخل. گفتم نمي خوام چيزي به من بدي. براي خودت يه صنار، سي شاهي ذخيره كن كه پس فردا بتوني زن ببري.
نكردي هيچي. هنوز دو تا بهار نگذشته بود كه گفتي زن مي خوام.
گفتم : ((آخه با كدوم پول؟))
گفتي: ((تو خرج عروسيمو بده، بقيه ش با خودم.)) اين دخترو خودم برات پيدا كردم. من چه مي دونستم چي مي شه. هم خرج عروسيتونو دادم، هم به هر كدوم سي تومن شاباش دادم.
اين سرما نمي ذاره سيگار تو دست آدم بند بشه. برم در بزنم، شايد ليلا- عروسم – درو باز كنه. ولي خوب، بگم چي؟ وقتي درو باز كرد و توي چشام زل زد كه يعني ((چه كار داري؟)) چي دارم بگم؟ نه، عوضي بلند مي شم راه مي رم. آره، اين طوري كم تر سردم مي شه.
هنوز يك ماه نگذشته بود كه پسره اومد پيشم و گفت خرجم نمي رسه. تو اين باغي كه به اسم منه بهش كاري نداشته باش خودم بهش مي رسم. بارشم خودم مي فروشم. بهش چي جواب مي دادم؟ اولاد آدمه ديگه، گفتم باشه. عايدي باغ مال تو، ولي بذار من تجربم بيش تره. روزي يه ساعت، يه دست و رويي به سر باغ بكشم. بازم جووني كرد و قبول نكرد.
گفتم بابا جون من چيزي نمي خوام. حداقل سهميه فقير، فقرا رو از اين باغ قطع نكن. مبادا زنبيلي خاليب برگرده. مبادا دلي بشكنه. اين ها بنده هاي خوب خدان...
اي خدا، اگه آدم نوجووني نفهمه، كي مي فهمه؟
با اين كه خرج عروسيشونو داده بودم، ولي هنوز مستطيع بودم. همين كه حرفشو زدم، زنه هم پاشو تو يه كفش كرد كه منم ببر.
منم ديدم كه خوب، پول كفايت مي كنه، اونم بردم. تو تموم دروهمسايه اولين كسي بودي كه حاج خانم مي شدي.
هر وقت كه از حاج خانم گفتن ديگران قند تو دل تو آب مي شد، منم خوش حال مي شدم كه بالاخره دلتو به دست آوردم. من چه مي دونستم كه...
شايد اگه اين پتو رو بپيچم به خودم وراه برم كم تر سردم بشه. هرچند كه همشم به خاطر سرما نيست. تا رفتم مكه و برگردم، خليل زير پاي برادره نشسته بود و قيد اوننم از درس خوندن زده بود. . آره، جليلم درست و حسابي همون بازي خليلو سرم درآورد. اين دو مغازه هم مال اونه. سر تا سر اين ديوار هم تا اونجا باغ اونه.
تو شب، تهشم معلوم نمي شه تا كجا هست... آي چي بود لا مصب، واي تو اين تاريكي مگه مي شه جلوي پاها رو ديد. آخ زانوهام. خدا كنه كوكب بيدار نشه.
اين عروسم خوابش خيلي سبكه.
ولي چراغشون روشن شد. اگه منو اين جا ببينه؟ آهان پشت اين لته كه بشينم ديگه پيدا نيستم. خوب، همين جا خوبه.
ولي چه طوره حالا كه بيدار شدن، خودم برم در بزنم... هيچي مي گم امشب همين طوري اومدم خونتون. هه هه نيست كه تو روزش خيلي خوششون مياد.
ولي آخه اين جا خيلي سرده. درد زانومم داره پيذمو در مي آره. آخي، چراغشون خاموش شد. اما به صبح راهي نمونده؛ مي شه تاب آورد.
اما خالد درست و حسابي پشت درسو گرفت. شيشو كه اين جا تموم كرد فرستادمش تهرون هواي تهرون گرم وخوبه؛ بهتر از اين جاست.
با اين كه بچه درس خوني بود، چه به خودش مي رسيد. حالاشم همينه: لباسايي مي پوشه كه اصلا براي مردا عيبه؛ قباحت داره. ولي چه كارش كنم. كدوم حرفمو گوش داده كه اين دوميش باشه؟
الان یه سالی میشه که به مش باقر گفته بود ، به بابام بگو من یه دختری رو دوست دارم.
منم اول به روی خودم نیاوردم . گفتم بهش بگو عیب نداره ، آدم باید همه مردمو دوست داشته باشه. منم خیلی ها رو دوست دارم. بعد دوباره پیغام فرستاد که نه ، آخه من یه جور دیگه اونو دوست دارم. منم زود بلند شدم رفتم تهران. وقتی در زدم ، دیدم یه دختره با صورت رنگ وارنگ و ناخونای قرمز ، درو برام باز کرد، همین که فهمید من بابای خالدم کلی جا خورد.
وقتی صدا زد «هوشنگ جان» یقین کردم که اشتباهی اومدم. داشتم یواش یواش خودمو جمع و جور می کردم برگردم ، که دیدم خالد با یه سیگار تو دستش ، با سبل کلفت و صورت براق اومد دم در.
دستام از همون موقع شروع به لرزیدن کرد. هر چی اصرار کرد نرفتم تو. فقط یه تف گنده انداختم رو صورتش . پاهام یاری نمی کرد که تا ده برگردم. خودمو رسوندم خونه پسر مش باقر .بقیه چیزا رو اونجا فهمیدم...
نه ، نمی خوام بقیه اش یادم بیاد. وقتیکه این چیزها رو می شنیدم ، مثل حالا که انقدر هوا سرده ، تمام بدنم می لرزید.
این چندمین سیگاره سر شب تا حالا ؟ هیچ شبی رو تا حالا این طوری صبح نکرده بودم. ولی هنوز کو تا صبح . هنوط یه ماه نگذشته بود که یک کارت فرستاد که آره ، ما عروسی کردیم ، ولی جشن نگرفتیم که شما رو دعوت کنیم. پول جشنو خرج کارگرا کردیم...
آخه نامرد ، من که می دونم تو اهل این حرفا نیستی . بگو خرج عیاشی کردیم.
نامروت ، حالا من به درک ، مادرت به درک ، فکر نکردی آخه ما جواب در و همسایه رو چی بدیم . نمی گن پس فلانی رفته از تهرون یه ... استغفرالله ، بُهتون نمی شه زد، ولی آخه درست نبود... هر شب که می خواستیم از زور خستگی یه چرت بزنیم ، چقدر زود سفیدی می زد ؟ ولی امشب آسمونم با ما چپ افتاده.
تقریبا یه هفته پیش بود. آره صبح جمعه بود که دیدم در می زنن. درو که باز کردم دیدم خالد و زنه ان. مونده بودم مات و مبهوت ، که دوتاییشون مثل گاو سرشونو انداخت پایین و اومدن تو . همون بهتر که اومدن تو و بیشتر از این ، جلوی در و همسایه آبروریزی نکردن.
اما آخه قضیه طوری نیست که بشه لاپوشی کرد. بازم خدا رو شکر که تو این هفته زیاد آفتابی نشدن. ولی همیشه که نمیشه اینطوری بمونه . بالاخره باید اینجا زندگی کرد. زندگی که چی بگم...
هر چی رو به صبح میری، هوا سردتر میشه. توی این یه هفته انگار من زیادی بودم توی اون خونه. محلم نمی گذاشتن که هیچ ، چند بارم زنه که صورتش رنگ و وارنگ بود و ناخوناش قرمز ، جلوی من از خالد پرسید:
«مگه این خونه به اسم تو نیست ؟ »
خالدم به من نگاه کرد و جواب داد: « چرا»
منکه می فهمیدم مقصودشون چی بود . ولی آخه منکه مثل اونا جوون نبودم که بخوام جوابشونو بدم یا تو روشون واستم. بدتر ازهمه اینکه مادره هم طرف اونها رو می گرفت . بهش گفتم هی چی باشه تو زن منی ، سی سال تلخ و شیرین روزگار رو با هم چشیدیم ، درست نیست تو دیگه مقابل من واستی.
بهش گفتم بعد از خدا ، دلخوشی من بتوئه . تو دیگه استخون لای زخم نگذار. از اینها گذشته، اینا مهرشون به تو هم دوام نمی آره. خدا رو خوش نمی آد با من پیرمرد در بیفتی. مگه به گوشش می رفت ؟ مثل سرمای حالا با هم در افتاد. بالاخره امشب ... یعنی دیشب غروب ، وای از دیشب ! دلمو به دریا زدم و گفتم می شینم با پسره چهار کلمه حرف می زنم ، موعظه ش میکنم . خدا رو چه دیدی ، مگه حر روز عاشورا بر نگشت . شاید سر عقل بیاد و آدم بشه ؛ اما کاش باهاش حرف نمی زدم . کاش لالمونی می گرفتم . همینکه گفتم بابا جون مردم انقلاب کردن ...
زد زیر خنده و گفت : « چه انقلابی ؟ چه کشکی ؟ انقلاب اصلی هنوز مونده .»
گفتم : «منظورت انقلاب امام زمانه ...؟»
که اون و زنش ، دوتاییشون مثل خر دهنشونو وا کردن و قاه قاه خندیدن ...«هه ، انقلاب امام زمان ! »
بغض گلمو گرفت . بهش گفتم : «لعنت به مادرت که ترو ...» و زدم بیرون . آخر شب که برگشتم ،دیدم بقچه و رختخوابمو گذاشتن دم در .
همه چیزو فهمیدم.چشمام سیاهی رفت. پاهام سست شد و همینجا ، همینجا افتادم زمین ،حالم کمی جا اومد ، بلند شدم بقچه و رختخوابمو از اینجا ، از روی همین پله برداشتم ...
هوا داره یواش یواش روشن می شه . نفهمیدم اذون و کی گفتن . سردی هوا هنوزم حاضر نیست کوتاه بیاد.دست نماز و لب چشمه می شه گرفت.
نماز رو همینجاها میخونم.
آره،باید نمازو خوند و راه افتاد .توی نماز جمعه تهران غوغاست.
آدم اونهمه جمعیتو که می بینه ، دردشو فراموش می کنه .
انگار هوا داره گرمتر می شه .
بیست و یک سال تجربه
« می ری تو حیاط ، پنج دقیقه دیگه در می زنی ، میای تو . فهمیدی ؟
« بله آقا حالیمونه با اجازه »
***
در طول بیست و یکسال معلمیش ، به یاد نداشت چنین فرجه ای به دانش اموز داده باشد. در کلاس او کسی جرئت جیک زدن نداشت. بچه ها ممکن بود که بیرون از کلاس ، پشت سرش شکلک در بیاورند یا احیانا ماشینش را پنجر کنند؛ اما اگر کسی در کلاس دست از پا خطا می کرد، نتیجه امتحان آخر سالش را همان لحظه می فهمید. با اشتیاق ه تجدیدی تن در می داد که مبادا اصرار و التماس بیش از حد - چه رسد به پرویی - او را دو ساله کند .
عادتش این بود که هر سال ، اولین بار وارد کلاس می شد ، یک نفر را - گناهکار یا بی گناه فرق نمی کرد - از پشت میز بیرون می کشید و به باد کتک می گرفت و از کلاس اخراج می کرد . و طبیعتا تا اخر سال حضور او در کلاس مساوی بود با سکوتی یکپارچه که حتی قد بلندهای ته کلاس را هم فرا می گرفت .
خیلی از معلمها افسوس اینهمه جدیتش را می خوردند؛ ولی خیلی که تلاش می کردند دو – سه جلسه می توانستند نقش او را بازی کنند و جلسات بعد خودبخود سر کلاس لو می رفتند و کار خرابتر از گذشته می شد.
کافی بود که او وارد کلاس شود و بچه ها مشغول فحش کاری و گچ پرانی و لگدپراکنی و کشتی گیری باشند. خدا عالم بود که چه بر سر آن کلاس و به خصوص مرتکبین آن جرایم می آمد.
راهی را که بچه ها در این مورد دریافته بودند – که به حفظ شیطنت و نیز به دام نیفتادن منتهی می شد- این بود که مبصر در وسط درگاهی کلاس می ایستاد و پیچیدن معلم را از انحنای راهرو، با کوفتن مشتی بر در، خبر می داد و معلم با ورود خود، اگرچه می فهمید آنکه دستش گچی است و سرش می خارد، تازه از پراندن گچ فارغ شده؛ یا آنکه به دنبال خودکارش به زیر میز می رود خنده اش را آن زیر رها می کند؛ یا آنکه چنان تصنعی دست به سینه نشسته است، پایش از زیر به کار دیگری مشغول است؛ اما اگر می خواست وقتش را در کلاس برای بررسی اینگونه مسائل صرف کند، زمانی برای درس دادن نمی ماند. ولی به هرحال ، همه ی اینها هم قبل از شروع درس قابل تحمل بود.
به آنها که روشش را نمی پسندیدند یا تمسخرش می کردند یا از روی خیرخواهی و دلسوزی دم از رفاقت معلم و شاگرد می زدند، بخصوص به آقای رحمانی که زیاد برای بچه ها یقه می دراند؛ خیلی صریح می گفت:
«بله آقا، رفاقت جای خود؛ اما اگر سر کلاس اجازه نفس کشیدن به کسی دادی؛ سوارت می شن. توی این بیست یکسال معلمی، من همه جورشو تجربه کردم؛ ولی گذشت زمانی که شاگرد به قداست معلم ایمان داشت و احترام می گذاشت. حالا تا یکی دو تارو حسابی گوشمالی ندی، اصلاً نمی تونی معلمی کنی. شاگرد مثل گنجشک می مونه؛ شل گرفتی می پره...»
«اما اگه سفت هم بگیری می میره.»
«بله آقا، ما هم اول که مثل شما داغ بودیم و تازه وارد گود شده بودیم، این تئوریهارو داشتیم. اما وقتی برای یک کلاس دو ساعتی، ده ساعت مطالعه کردی و وقت گذاشتی، سر کلاس به خودت اجازه تو گفتن به بچه هارو ندادی و اونوقت بچه ها سر کلاست کفتر پروندن و زنبور و ملخ ول کردن... می فهمی که من چی میگم.. وقتی از حرص اینکه بچه ها مساله رو بفهمن عرق ریختی و زخم معده گرفتی، و بعد دیدی ته کلاست دارن گل یا پوچ بازی می کنن، می فهمی که بچه هارو اینطوری نمیشه دوست داشت. نه که نشه دوست داشت، میشه؛ ولی این راهش نیست.
و اونوقت می فهمی که من بیشتر از همه عاشق بچه هام.»
با این دلایلی که می آورد مشکل می شد از پس او برآمد. کدام برهان و حجتی می توانست با بیست و یکسال معلمی مقابله کند؟
او معتقد بود که نظم را عملاً باید به بچه ها یاد داد:
«معلمی که خودش تاخیر کنه یا نیاد، نمی تونه بچه رو برای دیر آمدن یا نیامدن بازخواست کنه»
اما آن روز ، بعد از تعطیلی چند روزه عید، نه تنها قدری دیر به مدرسه آمد، که اصلاً حال و هوای دیگری داشت، خودش نمی فهمید بخاطر بوی بهار بود یا استراحت چند روزه، که سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و قبل از هرکس، خود او این شادی مبهم را احساس می کرد و از آن لذت می برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)