249 - 245
آبی ، اما به رنگ غروب
خودتو قایم نکن ، باهات خیلی کار دارم امشبی ، خواب نیستی ، می دونم که خواب نیستی.خودتو نزن به خواب ، بیا بالا ، اگه بخوابی من به کی بگم اینهمه حرفو؟با کی دردِ دل کنم؟
ببین!من همیشه حرفهامو به تو میزدم ، همیشه همیشه که نه ، از وقتی که پیدات کردم ، از وقتی که اومدی اینجا ، از وقتی که فهمیدم به حرفهام گوش می دی.
حالا هم می دونم غصه داری ، غم داری ، ولی من اگه با تو حرف نزنم با کی حرف بزنم؟به تو اگه نگم به کی بگم؟
مامان؟مامان خودش انقدر الان ناراحته که حوصله شنیدن حرفهای منو نداره.می دونم که نداره ، به سوالهام جواب درست و حسابی نمی ده ، چه برسه که بخواد بشینه و حرفهامو گوش بکنه.
تازه ، شایدم الان خوابیده باشه ، یا خودشو به خواب زده باشه که منو خواب کنه.مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه ، چشمهاش سرخه سرخه ها ولی وقتی ازش می پرسم ، گریه کردی می گه نه ، به خیالش من نمی فهمم.
خب اگه اون جلوی من گریه کنه منم می تونم هر چه گریه دارم بکنم ، می گن آدم گریه کنه راحت تر می شه ، ولی نمی کنه که ، انقدر نمی کنه تا دوتائیمون دق کنیم بمیریم.
می دونستم که به حرفم گوش می دی ، می دونستم که نمی خوابی.
امروز من و تو رو از خواب بیدار کردم.هوا تاریک و روشن بود ، تو و مامانت ته حوض گرفته بودین خوابیده بودین.راحت ِ راحت.اصلاً انگار نه انگار که قراره امروز کسی بیاد.
نمی خواستم یهویی از خواب بپرین که ناراحت بشین.می خواستم ادای بابا رو در بیارم.
-شیوا جون!شیوا جون!دخترکم!بلند شو بابا جون!من دارم می رم سر ِ کار ، دیگه تا شب منو نمی بینی ها.
گفتم:
-ماهی جون!ماهی جونم!دخترکم!بلند شو ماهی جون!
ولی باقیشو نگفتم.من که نمی خواستم برم سر ِ کار.
تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی.
حیف ، حیف که تو مو نداری ، ماهی ها هیچکدام مو ندارن.
وگرنه مثل بابا ، دستهامو میکردم لای موهات و می گفتم:
-عروسک مو خرمایی ، بلند شو طوطی بابا ، چقدر می خوابی؟بیدار شو ببینم ، بیدار شو ببینم ، امروز چشمهات چه رنگیه.
صدات زدم ، دوباره صدات زدم ، همون طور که بابام دستهاشو می کرد تو موهام ، دستهامو فرو کردم توی آب.به همون نرمی ، به همون آرومی.
دیدی وقتی باد می پیچه ت موهای آدم چه جوری می شه؟آدم حس می کنه یه دستی مثل دست فرشته ها تو موهای آدم می گرده.بخصوص وقتی که اون فرشته موهای آدمو بو کنه و ببوسه.
وقتی که دستمو کردم تو آب ، موج آمد و آمد تا رسید به تو ، بیدار شدی ، چشمهاتو باز کردی.خودتو تکون دادی ، اومدی روی آب ، مامانت هم دنبالت.
حتماً تعجب کری که چرا امروز من اینقدر زود بیدار شدم.سه ماه تمام بود که صبح زود بیدار نشده بودم ، بایدم تعجب میکردی آخه تو که از هیچی خبر نداشتی ، اصلاً تقصیر من بود که هیچی بهت نگفته بودم ، من از روز قبل می دونستم ، می بایست بهت می گفتم ، همون موقع که فهمیدم ، نمی بایست می گذاشتم برای صبح روز بعد.وقتی آمدی روی آب ، اول بهت آب پاشیدم.می خواستم خواب از چشمات بپره.
کاری که همیشه بابا میکرد ، وقتی می آوردم لب حوض که صورتمو بشوره ، من چشمهامو می بستم.
می گفت:واز کن چشمهاتو بابا جون!
می گفتم:آخه خوابش می پره.می خوام وقتی تو رفتی دوباره بخوابم.
ولی نمی خواستم که بخوابم ، ناز می کردم.
می خواستم بلندم کنه و چشمهامو ببوسه و بگه :
آخه من تا چشمهاتو نبینم که نمی رم بابا جون!
وقی چشمهامو باز می کردم یه مشت آب می ریخت تو صورتم و می گفت:
-خوابت خیس شد ، مگر اینکه چشم هاتو عوض کنی تا بتونی بخوابی.
وقتی بهت آب پاشیدم فرار نکردی ، هیچوقت از من فرار نمی کردی.بهت گفتم می دونی امروز قراره کی بیاد؟نمی دونستی ، از کجا بدونی.گفتم:بابا جون ، قراره بابا جون بیاد.برای همینه که من امروز زود بیدار شدم.فکر کنم باور نکردی ، چون همینطوری صاف صاف واستادی و منو نگاه کردی.انگار نه انگار که یه همچی خبر مهمی رو شنیدی.
-باور کن ، به جون خودم شوخی نمی کنم ، بابا قراره بیاد ، خودش گفته ، دیروز تلفن زده ، می خواسته با منم حرف بزنه ، ولی من خونه ی نسرین اینا بودم ، خوب معلومه که اگه می دونستم نمی رفتم.به مامان گفتم:
-چرا صدام نکردی؟
مگه چقدر راه بود تا خونه ی نسرین اینا؟
گفت:بابات عجله داشت ، آخه بقیه هم می خواستن به خونه هاشون تلفن کنن.بابات گفت این دفعه که بخوام برم جبهه چشمهای شیوا رو با خودم می برم.
آره شوخی کرده بود ، مگه می شه آدم چشمهای کسی رو با خوش ببره؟اگه بچه ها رو یعنی به قول بابا خانوم کوچولوها رو تو جبهه راه می دادن ، بابام حتماً منو می برد.
خودش گفت.بابام که درغ نمی گه هیچوقت ، می گه؟
تو داشتی قشنگ به حرفهام گوش می دادی که مامان صدام زد:
-شیوا!شیوا جون!خوابت برد لب حوض؟تو رفتی دست و صورتتو بشوری؟
من هم راستشو گفتم ، گفتم:
-اومدم مامان ، داشتم با ماهی کوچولو حرف میزدم ، بهش گفتم کی قراره امروز بیاد ، حیوونکی اصلاً خبر نداشت.
بعد زودی صورتمو شستم و بهت گفتم:
-دوباره نگیری بخوابی ها ، من الان میرم صبحانه مو می آرم اینا با هم بخوریم.به مامانت هم می دیم.
ولی مامان قبول نکرد ، گفت:
-امروز دیگه نه ، کار زیاد داریم.همینجا بشین زود صبحانه تو بخور که لباس تنت کنم ، تو که نمی خوای بابا تو رو با این قیافه ببینه ، می خواهی؟
گفتم:
-پس بگذار نونشونو ببرم بهشون بدم ، می دم و زود می ام ، قول میدم.
نونی رو که مامان بهم داد ، انداختم تو حوض.خوردش نکردم ، گفتم یواش یواش از بغلش بخورین تا تموم بشه ، شماها که بلدین.
وقتی صبحانه مو خوردم ، مامان گفت بیا موهاتو ببافم روش هم پاپیون بزنم.
گفتم:تو که می دونی بابا اینجوری دوست نداره ، پس چرا می گی؟
گفت:چکار کنم پس؟
گفتم:قشنگ شونه کن ، بریز دورم ، دو تا سنجاق گلدارم بزن دو طرفش ، بالای گوشهام.
گفت:باشه ، پس اول لباستو بپوش.
گفتم:لباسو دیگه بذار خودم بگم.
گفت:کستی منو ، خب خودت بگو.
گفتم:اون لباس آبیه ، بلنده.
گفت:آخه اون مال مهمونیه.
گفتم:باشه ، مگه قرار نیست امروز مهمون بیاد.
مامانم خندید و گفت:باشه ، برو بیارش.
اخه می دونی بابام این لباس آبیه رو بیشتر از همه دوست داره ، می گه مثل فرشته ها می شم.من که تا حالا فرشته ندیدم ولی چقدر خوبه آدم مثل فرشته ها باشه.
بابام می گه تو هر رنگ که لباس بپوشی ، چشمهات همون رنگ می شه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)