۱۸۲-۱۹۲

عیب نداره فعلا از نوشته های چاپ شده ات استفاده می کنیم ولی حتما باید یه مطلب چاپ نشده هم بدی
حالا یه فکر می کنیم
بر آشفته قیافه حق به جانبی گرفت
نشد اینطوری کار پیش نمی ره بخوای اینطوری کار کنی فطلنامه می خوابه گفتی می نویسم باید زود بنویسی و بدی
گفتم باشه پس یه دقیقه واستا بنویسم بهت بدم بری
گفت مگه می شه
گفتم نمی دونم تو می گی
ببین باز داری اتهام می زنی من که نگفتم همین الآن گفتم زود
باشه خب دیگه اگه کار دیگه نداری
آره راست گفتی دیر شد باید برم خوب تو هستی دیگه حتما باهات تماس می گیرم
و خداحافظی کرد و رفت
و من چشمهایم را برهم گذاشم تکیه دادم تا خستگی این بر خورد را فراموش کنم و به کارم برسم ولی تداعی گذشته های او بر عمق خستگیهایم می افزود تمام شغلهایی را که از زمان آشناییمان تا به آن موقع گرفته بود دلایلی که باعث اخراجش شده بود و حرفهایی را که پس از اخراجش پشت سر آن مراکز و موسسات گفته بود همه در جلوی چشمهایم رژه می رفتند و مرا از همگاری با او باز می داشتند تلفن زنگ زد دوباره او بود به ساعت نگاه کردم هنوز یک ساعت نشده بود که رفته بود
گفتم چه خبر شده
گفت برای اسمش یه فکر کردم اسمشو بگذاریم خجسته دال بر میمنت و مبارکیه در ضمن با اسم خود من هم که صاحب امتیازشم تناسبی داره
گفتم همین دلیل آخری کافیه فقط خدا کنه محتواش با محتوای تو تناسبی نداشته باشه
دمغ شد و گفت منو باش که با خوشحالی بهت زنگ زدم که این خبرو بهت بدم همیشه کارت اینه که تو ذوق مردم بزنی
گفتم شوخی کردم خب مبارکه به سلامتی
ذوق کرد و گفت سلاکت باشین خیلی ممنون راستی اون مطلبو که قول دادی نوشتی
بهت گفتم واستا ببر گوش ندادی
ببین عزیز اون موقع زود بود فردا هم دیره قربونت زودتر بنویسش تا آخر شب بیام ازت بگیرم
با خنده گفتم کار دیگه نداری
جدی گفت
نه حالا تا شب می بینمت خداحافظی و گوشی را گذاشت با خودم گفتم بیا این هم یک چشمه
مصمم شدم شب که آمد صریحا جواب نه را بدهم و خودم را خلاص کنم
طرفهای غروب بود زودتر رفتم خانه به کارهای عقب افتاده سر و سامان بدهم تازه سماور را روشن کرده بودم و سیگاری گیرانده بودم که زنگ زدند نیکو سرشت با همان گرمی و محبت همیشگی
سعادت او را دیده بود و گفته که می خواهد فصلنامه هنری راه بیندارد و از او خواسته بوده که بیاید مرا راضی کند که دل به کار بدهم
معتقد بود که سعادت پسر صاف و ساده ای است نباید تنهایش گذاشت اگر رهایش بکنیم با سر می خورد زمین
اگر رهایش بکنیم دسه گل به آب می دهد اگر رهایش بکنیم
و آن وقت در مقابل خدا چه جوابی داریم بدهیم جوونی جلوی ما بال بال بزنه و حروم بشه و ما محلش ندیم
درسته
نشستم پرونده طرف را چه زمانی که زندان بود و چه بعد از آن تا به حال برایش ورق زدم و گفتم خوبه آدم دل بسوزونه ولی نه برای همه کس قاطی شدن با این آدمها با آبرو بازی کردنه
دو پایش را در یک کفش کرده بود که باید این پسر را نجات داد
می گفت تمام اینها که می گی به خاطر بچگیشه به خاطر سادگیشه منم ب همین دلایلی که تو می گی معتقدم باید دستشو گرفت تو می تونی بشینی و صاف صاف نگاه کنی جوون مردمو بندازن تو زندان مگه نمی دونی تا چقدر قرض بالاآورده باهاش عیاشی که نکرده کار مردمو راه انداخته خب یک کمی هم بدشانسی آورده ولی اینکه دلیل نمیشه ما تو این شرایط ولش کنیم به امان خدا تو که می دونی این از خودش اراده نداره هیچ وقت خودش تصمیم نمی گیره اگه ما رهایش کنیم چهار تا آدم ناباب دور شو می گیرن و وضعشو از این که هست خرابتر می کنند
با اینهمه که نیکو سرشت را دوست داشتم ولی پذیرفتن حرفهایش برایم مشکل بود دلم را نمی توانستم راضی کنم
با اینکه می دانستم مبنای حرفهایش فقط صداقت و دلسوزی است ولی تجربه شده را تجربه مجدد کردن کار ساده ای نبود دلم رضایت نمی داد
گفتم چقدر خوب بود اگر تو وارد گود نمی شدی من رو هم می پذیرفتی که دخالت نکنم
عاقبت گفت
به خاطر رفاقتمون هم که شده قبول کن یه بار هم به حرف من گوش کن
گفتم باشه با اینکه دلم رضایت نمی ده ولی باشه بگو حالا چه کار کنم
خوشحال شد آنقدر خوشحال که پشیمان شدم چرا زودتر قبول نکردم
او وقتی خوشحال می شد آنقدر در نشان دادن خوشحالیش مصر بود که بی اختیار همه را به خنده وا می داشت کمتر ناراحتی دیگران را تحمل می کرد سعی می کرد که با شوخیها و خنده هایش اندوه را از دل بچه ها جارو کند غبار غم را ازچهره هایشان بتکاند و اکثرا موفق بود
اگر حتی بلند نمی شد و مرا نمی بوسید برق چشمهایش برای نشان دادن رضایتش کافی بود
چهار پنج تا از بچه ها رو پیدا کن با هم یه شورایی تشکیل بدین کارو دست بگیرین خودتون بنویسین از دیگران مطلب بگیرین بد و خوب رو از هم جدا کنین کارهای اجراییش رو هم بسپرید به دست سعادت منتها با نظارت خودتون
گفتم فکر نمی کنم سعادت به این چیزها که تو می گی تن در بده اون بیشتر نظرش اینه که سعادت نامه در بیاره تا فصلنامه هنری به خصوص این دو نفری که مدتیه دورشو گرفن رستم پور و مولودی را می گم این دوتان که می خوان از قبل قضیه نون بخورن
حرفم را برید
اونش با من من اگر به سعادت بگم محاله قبول نکنه تو که سعادتو می شناسی کافیه ۵ دقیقه یکی باهاش حرف بزنه تا همه حرفهاشو دربست عمل بکنه چه برسه که اون یه نفر من باشم و بنشینم کامل توجیهش بکنم
گفتم اگه تو مطمنی حرفی نیست من می رم دنبال بچه ها
حدودا ۳ ماه از صحبتهای آن شب ما با نیکوسرشت می گذشت فردای همان شب ۵ نفر از بچه های دست اندرکار این مقوله را که با هم رفاقتی دیرینه داشتیم پیدا کردم و راضیشان کردم که کار را باهم شروع کنیم
اولین جلسه را در خانه خودمان تشکیل دادم و سعادت را با بچه ها آشنا کردم
بچه ها را که یکی یکی معرفی می کردم گل از گل سعادت می شکفت و آب از لب و لوچه اش آویزان می شد
ببخشید آقای زارع محمد علی زارع خود شما هستین
آقای دربندی شما چند تا کتاب تا حالا چاپ کردین
من از دور نوشته های شما رو
واقعش من در حضور شما
و قرار شد که هر کدام از آنها گوشه ای از کار را بگیرند و سر یک ماه مطالبی را که تضمین کرده اند تحویل سعادت بدهند
برنامه ای که ریخته شد و مطالبی که قول تهیه اش داده شده خوراک بیش از سه شماره نشریه بود
بچه ها معتقد بودند که باید حداقل دو شماره نشریه هم آماده چاپ داشته باشیم تا وسط کار لنگ نماییم
تصویب شد که اسم فصلنامه هم از خجسته به طلوع تغییر پیدا کند و نیز قرار شد که هیچ مطلبی بدون تصویب شورا در نشریه چاپ نشود
مطالب تضمین شده سر ماه آماده شده بود برای تامین مخارج اولیه نشریه هر کدام پنج هزار تومان تهیه کردیم و تحویل سعادت دادیم تا برای حروفچینی اقدام کند
درست از همان جلسه سر ماه که مطالب و پولها تحویل سعادت داده شد تا امروز از ایشان خبری نداشتیم انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین
به هر کجا که تلفن می زدیم از خانه محل کار و نبود نیست شده بود با رستم پور که تماس گرفته بودیم پوز خندی زده بود و گفته بود دست ما که نسپرده بودین عشقی لابد پیش همون شوراییه که راه انداخته بودین آره درویش ما رو بی خیال
و مولودی هم طبق معمول ردیف کرده بود که عمدتا در این رابطه جریانهایی که
نیکو سرشت هم حسابی گیج شده بود مه وقتش را گذاشته بود برای پیدا کردن سعادت ولی انگار طرف بخار شده بود و رفته بود به آسمان
که امروز صبح که می آمدم سرکار پشت شیشه یک دکه روزنامه فروشی چشمم افتاد به لغت خجسته جلوتر رفتم دیدم نوشته فصلنامه هنری
یک آن فکر کردم چه خوب شد که ما اسم خجسته را عوض کردیم وگرنه با وجود یک نشریه دیگر با همین اسم خیلی بد می شد
بعد به خودم آمدم و یادم آمد که حالا هم زیاد خوب نشده چرا که نشریه ای در کار نیست که اسمش مساله باشد ولی نمی دانم چرا وسوسه شدم که خجسته را بخرم و ورقی بزنم
بیست تومان زیاد بود ولی دادم دادم که وسوسه ام را پاسخ مثبتی داده باشم
نتوانستم تا رسیدن به محل کار تاب بیاورم واقعا نمی شد که آن را در کیف یا زیر بغل بگذارم و بعد سر فرصت ورق بزنم حس غریب و ناخودآگاه مرا بر آن می داشت که همان جا بی آنکه قدم از قدم بردارم خجسته را بگشایم و ورقی بزنم همین کار را کردم
زودتر از همه می خواستم از شناسنامه کتاب سر در بیارم صفحه اول مجددا اسم خجسته بود و زیر آن فصلنامه هنری و فصل پاییز
چشمم به صفحه دوم که افتاد خشکم زد پشت و پیشانیم به عرق نشست سرم گیج رفت و چشم هایم سیاهی
صاحب امتیاز و مدیر مسوول و سردبیر سعادت
مسوول کل امور اجرایی مولودی
طراح و گرافیست رستم پور
نشستم بر روی جدول پیاده رو و کنار دکه
اسامی نویسندگان در صفحه مقابل ردیف شده بود اسم خودم اسم دربندی زارع .... افراد شورا همه کسانی که با مایه گذاشتن آبرو مطالب ازشان گرفته بودیم در کنار اسامی خلق الساعه و جدیدالتاسیس ردیف شده بود
ابدا مهم این نبود که نصف بیشتر آن اسامی دیگر تکرار نام سعادت بود و بقیه هم مولودی و رستم پور و برادر و خواهر و پسرعمو و دختر دایی و نوه همه اینها در آن لحظه تنها چیزی که نیشتر به جگرم می زد حضور اسامی ما بود در کنار اینها
پله شده بودم برای بالا رفتن دیگران سکو شده بودیم برای پریدنشان و حرام شده بودیم برای مطرح شدنشان
چشمم بر هرکدام از این اسامی خودم و دیگران عبور می کرد انگار جاروی سردو خیسی را بر پشت داغ و عرق کرده ام می کشیدند
این اسامی مثل خارها و تیغ هایی بودند که به تناوب و با فاصله یکی دو اسم به چشمهایم فرو می رفتند و عجیبتر اینکه این سه نفر که هر کدام از دیگری همیشه به قول خودشان به عنوان وسیله استفاده می کردند چطور توانسته بودند بر گرد یک محور مادی دور هم جمع بشوند بی اصطکاک منافع ورق زدم
سرتاسر کتاب پر بود از نان قرض دادنهای رذیلانه و پذیرش آگهی فرهنگی و هنری و سهیم کردن نویسندگان در سود آثارشان و این برای من که می دانستم پشت این نقابها چه خبر است طبعا دردناکتر بود با هر زحمتی بود از جا ببند شدم دهانم خشکیده بود و سرم هنوز گیج می رفت متوجه شدم که روزنامه فروش متعجب و وحشتزده در مقابلم ایستاده است
به خاطر ضعفی که از خودم نشان داده بودم خجالت کشیدم روزنامه فروش پرسید شما طوریتون شده خبر بدی تو این نوشته بود
می خواین براتون آب بیارم
بی اختیار به زبانم آمد نه با آب پاک نمی شه
پرسید چی گفتین
گفتم هیچی ببخشید متشکرم یا علی خداحافظ شما
تا رسیدن به محل کار همچنان نشریه در ذهنم چرخ می خورد و خود را به اطراف می کوبید اولین بار نبود که زخم خنجر از پشت را می چشیدم مزه اش آشنا بود لیکن بیشتر افسوس سادگی و حماقت خودم را می خوردم
از پله ای ساختمانمان که بالا می رفتم در این فکر بود که چطور مساله را به خوشرو و تبریزی بگویم آن دو را هم من به این کار خوانده بودم
وارد اتاق شدم اتفاقا فقط خوشرو و تبریزی در این اتاق بودند
از فضای غم گرفته و نامانوس حس کردم که باید از قضیه بود برده باشند
سردی سلام و علیکمان به دلیل ناراحتیمان از همدیگر نبود
از برخوردهایمان بوی تسلیت می آمد درست مثل برخورد دو نفر که هر کدام کسیشان را از دست داده اند
تبریزی فصلنامه را که در مقابلش گشوده بود بست و جلوی من گذاشت بی هیچ کلامی و من بی تامل فصلنامه را از زیر بغلم در آوردم و گذاشتم روی میزش
حرف برای گفتن داشتیم ولی هیچکدام شروع نمی کردیم
مستخدم به دادمان رسید در زد
آقا شما یه نامه دارین
و از لای دفترچه اش نامه را بیرون کشید
بفرمایید
و رفت
روی نامه جای مشخصات فرستنده سفید بود و در پشت نامه فقط اسمم را نوشته بود معلوم بود نامه را نفرستاده بودند یکی آورده بود
اول به امضای نامه نگاه کردم از سعادت بود
از آنجا که هیچ تضمینی وجود نداشت که شما بر علیه من کودتا نکنید من مجبور شدم خودم زودتر این کار را بکنم
از همان جمله اول فهمیدم که قضیه از چه قرار است نیازی به خواندن تمام نامه نبود ولی بدم نمی آمد که دلایل محکم و منطقی دیگرش را هم برای این کودتا بدانم
مجموعا معلوم شد که رستم پور و مولودی دست به دست هم داده اند و خودش هم که زمینه اش را به اندازه کافی داشته و خرش هم که از پل گذشته بود تصمیم گرفته اند از همین حالا شر بقیه را کم کنند
تا دو سه شماره که مطلب هست برای بعد هم خدا برکت به روزنامه ها بدهد بریده جراید نوشته بود پولتان را چون لازم داشتم خرج کردم مطالبت شماره های بعدی به دلیل اینکه پیش من است نتیجتا مال من است و به کیفر این کودتایی که ممکن بود بکنید کتابهایی را هم که پیش من داری پس نخواهم داد
حدود ۴ ماه پیش قبل از اینکه بحثی از فصلنامه باشد حدود سی کتاب از کتابخانه ام به امانت گرفته بود فکر کردم اگر این بهانه هم نبود برای بالا کشیدن کتابها چه چیزی را بهانه می کرد
نامه دست به دست بین تبریزی و خوشرو گذشت
تبریزی معتقد بود که باید اعلام جرم کرد و خوشرو اصرار داشت لجن را بیش از این به هم نزنیم طبعا در هر اظهار نظری هم سیبل مقابل حملاتشان من بودم
تو که می دانستی
تو که بهتر از ما طرف را می شناختی
بعید بود یه همچین کلاهی سر تو بره
می دونی انتظارش نبود
طبیعی بود که پاسخی برای گفتن نداشتم
یاد نیکو سرشت افتادم که این نان را در دامن ما گذاشته بود با خودم گفتم او تنها کسی است که می توانم همه حرفها را تخویلش بدهم و کمی سبک شوم
گفتم نیکو سرشتو ندیدین
دوتایی گفتند نه
گفتم برم یه سر ببینم تو اتاقش هست
در فاصله کوتاه رسیدن تا اتاق تمام حرفهای آن شبش از ذهنم گذشت و تعهدها و تضمینهایی که او کرده بود هر چند که حالا هم او تقصیری نداشت ولی اگر اصرارهای او نبود که من تن به این کارها نمی دادم
به هر حال جا برای انتقاد داشت و من هم می رفتم تا خودم را سبکتر کنم
متوجه آمدن من نشد چیزی می خواند سبیلهایش را می جوید و پشت سر هم پک به سیگار می زد
تا بالای سرش هم که رسیدم متوجه حضور من نشد
خط چیزی که می خواند به نظرم آشنا آمد و همینطور پاکت و کاغذ نامه
عین همان نامه ای را که برای من فرستاده بود با تغییر عنوان برای نیکو سرشت فرستاده بود از قصدم پشیمان شدم و سریع برگشتم به اتاقم