ان شب که به فلبش رسید و مرد.
قدری که از شروع زندگی گذشته بود ، فکر کردم شاید زندگی با من را دوست ندارد.این را مطرح کردم.گفتم این طور نمی شود زندگی کرد ؛ زندگی زناشویی ، برای رسیدن به ارامش و کمال است ، پاسخ به ناز های عاطفی انسان است.این زندگی ، این گونه نیاز ها را بر اورده نمی کند که هیچ ، انسان را به انحراف می کشاند.
اگر زندگی با مرا دوست نداری-بچه هم که به یمن تدریس شما نداریم-از هم جدا می شویم و هر کدام با کسی زندگی می کنیم که بتوانیم تحملش کنیم.
عصبانی شد و پرخاش کرد و فکر کرد که من زیر سرم مرتفع شده است.
اصلا تعجب کرد از اینکه من چنین انتظراتی از زندگی دارم.برایش ، عاطفه ، دوستی ، محبن و حتی قلب ، غریب بود.معتقد بود همین که هست باید باشد.من هم حق داشتم که فکر کنم در سینه ایشان ، قلب وجود ندارد.
یا نه ، تردید کنم و حداقل در این مورد کنجکاو شوم و با یک کاردی ، چیزی سینه اش را بشکافم و ببینم که در ان ، اشتباها سنگی ، سیب زمینی یا چغندری کار نگذاشته باشند.این طور نبود که من ، خدای نکرده ، قصد کشتن او را داشته باشم یا از روی کینه و عداوت کارد را در سینه اش فرو کرده باشم.
حالا دیگر تصمیم گیری با خود دادگاه است.علیرغم همه ی این حرفها ، من جزای اعدام را برای خودم قبول دارم.
این چیز ها را گفتن که اولا بقیه مواظب زندگی خودشان باشند ، ثانیا بفهمید که رای اخر دادگاه ، سر تا پا غلط است :
بی مقدمه و بی جهت نبوده ؛ کارد اشپزخونه نبوده ، تا دسته نبوده ؛ در شکم نبوده و قاتل من نبوده ام ؛ مقتول خودکشی کرده است همین !!!
فضای دادگاه اشفته می شود.رئیس دادگاه ، مردم را ارام م کند و بعد رو به وکیل مدافع می گوید :
حق با شماست اقای وکیل ! متهم دیوانه است....
امروز ، بشریت ...
صبح امد و بی مقدمه گفت :
مروز بشریت خسته است
گفتم :
خب بله ولی چطور؟
گفت :
راستش دیشب را نخوابیدم
گفتم :
خب این بشرت بی همه چیز می تواند از الان تا شب کپه ی مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد.
خمیازه ای کشید مشتهاش را به سینه اش کوفت و گفت :
د همین دیگر نمیتوانم میتوانستم که مساله ای نبود.
از اینکه دوباهر بخواهد دستم بیاندازد هراس داشتم و لی احساس می کردم این بار استثنائا حرفی گفتنی دارد که برای بیانش دنبال بهانه می گردد.
خودم را مشغول ورق زدن جزوه ی درسیم کردم و پرسیدم :
چطور نخوابیدی ؟کار و بارت که زیاد نیست .
کایدی از جیبش در اورد و در گوش راستش چرخاند کثیفی اش را با دست هایش ستود و گفت :
کار که نه ولی راستش دیشب زنم مرد تا صبح علاف کفن و دفن بودم نشد بخوابم.
گفتم :
فرید ! این حرفها را نزن شوخی اش هم خوب نیست
گفت :
جدی اش که خیلی بدتر است ادم را حسابی متاثر می کند ولی حیف شد زن خوبی بود من حتی دیشب دو سه بار نزدیک بود از ناراحتی گریه ام بگیرد.
گفتم :
یعنی نگرفت ؟
گفت :
خودم را نگه داشتم.
حالا که این حرفها شوخیست ولی اگر خدایی نکرده زبانم لال همسرت فوت بکند تو گریه نمیکنی؟
تمسخر امیز خندید و گفت :
عجب ادمی هستی تو خدا کرده و زنم هم مرده دیشب مرده
وبعد دست کرد و از جیبش کاغذی برون اورد و نشانم داد :
ان هم جواز دفنش!
یاد منیژه حانم پیرزن خلع وضع همسایمون افتادم حدود دو سال و نیم پیش یک روز صبح جلویم را گرفت و گفت :
شوهرم مرده ها!
و غش غش از ته دل خندید.
ولی فرید دیوانه نبود گفتم :
فرید تو رو خدا اگر قضیه جدی است بگو!
شکم بر امده اش را با خش خشی خاراند و گفت :
قضیه جدی ست نتاستفانه عین واقیعت است.ادم سر جان دیگران با کسی شوخی نمی کند.
گفتم :
پس چرا تو الان اینجایی؟
گفت:
راستش زرنگی کردم صبح اول وقت هنوز افتاب نزده همه ی کار ها را ردیف کردم
گفتم :
پس چرا این قدر عادی هستی ؟ خونسردی!
گفت :
خودکشی که نمی توانم بکنم ! ولی ناراحت تا بخواهی هستم.راستش صبح حتی صبحاانه هم نتوانستم بخورم یعنی فرصت نشد ، الان اگر چیزی باشد بدم نمیاید یک چند لقمه ای...
پدرش که مرده بود همه ریسه شدیم خانه شان برای عرض تسلیت و دلداری و همدردی و طبعا با قیافه هایی محزون و غم زده.او بالای مجلش نشسته بود و برای رفقا که می امدند و می رفتند سر تکان میداد.
سر شام ما بر حسب وظیفه کار می کردیم و او بی انکه از جایش تکان بخورد دو پرس غذا را تمام و کمال خوردو بعد در نگاه متعجب بچه ها گفت :
ادم اعصابش که هبم می ریزد بیشتر غذا می خورد.
گفتم :
پس چرا ادم های داغ دیده روز به روز لاغر تر می شوند ؟
گفت :
به خاطر اینکه جذب نمی شود مصیبت نمی گذارد که جذب بشود.
گفتم :
الان یک چیزی برایت درست می کنم
و بعد یادم امد :
راستی کس و کار زنت چی ؟ خبرشان کرده ای؟
گفت :
کس و کار که به ان صورت نداشت فقط یک خاله ی پیر دارد در شیراز که مانده ام چطور به او خبر بدهم البته اگر او هم تا به حال نمرده باشد.
گفتم :
مرگ و میر مساله ی ساده ای است نه ؟
گفت :
راستش تا وقتی مربوط به دیگران باشد ولی ولی برای خود ادم نه مردن کار سختی است
گفتم :
خب اصلا چطور شد که خانم یک مرتبه...این طور شد ؟
گفت :
سر زا رفت دیشب قرار بود بزاد ولی نزایید مرد
گفتم :
بچه چی؟
گفت :
او هم همین طور طفلکی! من که خیلی ناراحت شدم تو چی؟
گفتم:
ناراحت ؟من که هنوز باور نمیکنم.
گفت :
عجب ادمی هستی تو ! چطور حرف به این سادگی را نمیتوانی باور کنی؟
و بعد جوراب هایش را در اورد روی صندلی راحتی لم داد و گفت :
مرا باش که اصلا تو را برای دیدار و دردو دل انتخاب کردم گفتم پیش یکی بروم که مجرد باشد.
هضم این جور مسائل برای دوستانزن دار زیاد ساده نیست همه که صبوری و استقامت من را ندارند.
البته این واقعا حسن تصادف بود که زنم درست شبی بمیرد که تو روز بعدش خانه باشی.
گفتم :
خب حالا میخواهی چیکار کنی؟
گفت :
اگر تو زحمتت باشد خودم میتوانم یک چیزی برای خوردن درست کنم
و بعد بلند شد که به سمت اشپزخانه بورد بلند شدم و او را نشاندم و گفتم :
نه خوب نیست ائ با این حال و روز کار بکنی بنشین ! من خودم یک جیزی درست می کنم.
و او هم خدا خواسته خود را کنار تلفن یله کرد و گفت :
باشد پس من تلفن هایم را می زنم.
هنوز گوجه فرنگی ها را برای املت کامل خورد نکرده بودم کخ او اگهی ترحیم را تمام و کمال به روزتامه داده بود.
صدایش را از اشپزخانه می شنیدم با همان دست های الوده امدم بیرون و پرسیدم :
پس مجلس ختم را برای پنج شنبه گذاشتی؟
شماره ای رو که می گرفت نیمه کاره قطع کرد تا پاسخ مرا بدهد:
رهاپنج شنبه را خودم تعطیلم و میتوانم شرکت کنم.برای بقیه هم فکر می کنم مناسب باشد.وقتی اگهی ، صبح فردا ، یعنی چهارشنبه در روزنامه چاپ شود هر کس بخواهد میتواند برای پنج شنبه بعد از ظهر شرکت کند.
گفتم :
ممکن است خیلی ها روزنامه را نخوانند رفقا را چطور خبر می کنی؟
دوباره گوشی را برداشت در حالیکه شماره می گرفت گفت :
یک چندتایی را من الان تلفن می زنم یک چندتایی را هم تو بزن بهشان بگو که بقیه را خبر کنند.
گفتم :
هفت چی؟
گفت :
شب هفت برگذار نمیکنیم.سه چهار روز دیگه یک اگهی می دهم که هزینه ی شب هفت را درمصرف خیریه می کنیم خیلی بشود پانصد تومان.
گفتم :
هزینه ی شب هفت پانصد تومان ؟
گفت:
نه جونم هزینه ی اگهی که برای ادم الزام نمی اورد
به اشپزخانه برگشتم تا کا املت را تمام کنم.
اولین تلفن به محل کار محمود بود تا داخلی اش وصل شود فریاد کشید :
داری املت درست می کنی؟
گفتم :
اره دوست نداری؟
و تا دم در اتاق امدم.
گفت :
چرا دوست دارم ، میخواستم بگویم پیاز یادت نرود با پیاز درست کن.
گفتم :
قربان تو ادم عزادار!
کمی دلخور جواب داد:
پیاز که به عزا و عروسی کاری ندارد.دهانم که بو نمی گیرد تازه ، حالا کو تا پنج شنبه!!
برگشتم و مشغول خرد کردن پیاز شدم.منیژه خانم همسایه هم داشت در اشپزخانه پخت و پز می کرد ؛ سرش را از پنجه در اورد و با ان صدای دخترا نه اش که هر کس او را نمیدید به اشتباه می افتاد تقریبا داد زد :
اقا جواد ! پیاز ندارین؟
گفتم :
چرا
و دو تا پیاز براش پرت کردم که هر دو را در هوا گرفت.اشپزخانه شان دو متری با اشپزخانه ما فاصله داشت ؛ همیشه پنجره اش را باز می گذاشت و زباله هایش را از بالا به داخل حیاط خلوت طبقه پایین می ریخت و در مقابل اعتراض دیگران به خصوص اولی ها می گفت :
وا!!! همه اش تقصیر این کلفتمان است.همین روز ها جوابش می کنم و یک مستخدم حرف شنو می اورم.
باز صدای فرید امد:
جواد ! این محمود باورش نمی شود بیا تو به او بگو
محمود هم حق داشت به خاطر این ک پیش از خونسردی فعلی فربد سابقه خرابش ادم را به شک می انداخت.یکبار کلی از بچه ها را با زن و بچه برای شام دعوت کرده بود و وقتی بچه ها با یال و کوپال و اهل وعیال به انجا رسیده بودند با در بسته واین اگهی روی ان رو به رو شده بودند:
به علت تغییر مکان کسی در منزل نیست لطفا در نزنید.
و همه کنف شذه شرمسار از زن وبچه و دست از پا دردراز تر برگشته بودند و بعد که بچه ها به او پرخاش کرده بودند. گفته بود:
ببخشید ! خیلی بد شد ولی در غرض ان دو سه روز ک خانه ی ارزانتر گیرم امد و سریغ اسباب کشی کردم فرصت نشد که بهتان زنگ بزنم دفعه بعدحتما...
من یکی به گور پدرم می خندم اگه با طناب تو به چاه بروم.
و حالا معلوم نبود که ایا این هم مثل دفعات قبل برناست یا اینکه جدی است . ولی شواهر مساله ر جدی نشان می داد.
گوشی را گرفتمو به محمود گفتم :
قضیه ظاهرا که جدی به نظر می رسید من هم جواز دفنش را دیدم و هم تلفن زدنش را برای اگهی مجلس ترحیم.حالا اگر تو باور نمی کنی تا فردا صبر کن اگر اگهی در روزنامه چاپ شده بود ه بیا اگر نه که هیچ.
محمود اصراری می کرد که :
تو اگر اطمینان بدهی من میام.
گفتم :
اطمینان؟من بعد از مجلس ختم نمی توانم مطمئن شوم که کاسه ای زیر نیم کاسه ی فربد نباشد
و بعد پشت گردنم احساس سوزش کردم از پس گردنی فربد که به شوخی زده بود گوشی را از دستم گرفت به من نگاه کرد و به محمود گفت:
حالا دیگر ما انقدر بی اعتبار شده ایم؟
و نفهمیدم محمود به او چه گفت که فربد دندان هایش را سایید و جواب داد :
باشد صبر کن زنت بمیرد اگر من در مجلس ختم شرکت کردم فاتحه هم برایت نمیخوانم و گوشی را گذاشت و به من گفت :
عجب گیری کردیم ها !! برای مجلس ختم هم باید به زور قول بگیریم.
و شماره ی مسعود و بهرام و رامین را خواست که به او دادم و به اشپزخانه برگشتم.صدای پیاز داغ نمی گذاشت که حرفها را بشنوم ولی وقتی املت را اماده کردم و
یش رویش گذاشتم گفت :
زدم! علاوه بر ان سه تا به سیروس هم زدم.مسعود نبود وقتی به زنش گفتم بیا ببین چه ابفوره ای می گرفت عجب مردم فیلمند ها ! زن من مرده زن یکی دیگر دارد گریه می کند.
بعد از دو سه لقمه ای که با اشتها و ولع خورد گفت :
یک فکری باید کرد بشریت امروز تنهاست
با این که یک ساعت هم نمی گذشت باز روی دست خوردم به راستی که فکر کردم حرف اساسی برای گفتن دارد با جدیت و تعجب پرسیدم :
یعنی چه؟؟!
لقمه را به زحمت در دهانش جا داد و گفت :
یعن چه ندارد! از دیشب تا حالا من تنها هستم یعنی بدون زن دارن زندگی می کنم.
و « از دیشب » را طوری کشیده ادا کرد که انگار ده سال تمام سپری شده است.
و ادامه داد :
ادم بدون زن که نمیتواند زندگی کند. حالا تو یه قدری دیوانه ای خودت را علاف درس و دانشگاه کرده ای بماند ولی من وقتی فکر می کنم از امشب چه کسی برایم غذا درست کند ، رختهایم را بشوید ، خانه ام را اب و جارو کند و خیلی چیز های دیگر...میبینم که واقعا بدون زن نمی شود زندگی کرد.من یقین دارم که تو هم اگر پدر و مادرت شهرستان نبودند و دخل و خرجت جور می امد تا حالا یک- دوجین زن گرفته بودی.
نان را چند بار ته ماهی تابه مالید اخرین لقمه را در دهانش گذاشت.روغنش جگیده از ان را با انگشت برداشت لیسید و گفت :
اگر می شد همین یکی دو روز یک زن خوب پیدا کرد...
کلافه حرفش را بریدم و گفتم :
صبر کن حداقل اب کفت این یکی خشک بشود.
خونسرد به ساعت نگاه کرد و گفت :
ساعت نزدیک یازده است تا حالا حتما خشک شده انهم با این افتاب داغ قبرستان.
در حالی کهدندان هایش را با چون کبریتی که روی فرض پیدا کرده بود خلال می کرد گفت :
چای باید داشته باشی نه ؟
گفتم :
اره
ورفتم به سمت اشپزخانهبا اینکه میدانست صدایش را می شنوم تقریبا با فریاد گفت :
تا بر می گردی فکر کن ببین کسی به نظرت می رسد برای ازدواج ما
و بعد از مکث کوتاهی بلند تر ادامه داد :
پنج شنبه که ختم است هیچ ، اگر بشود برای جمعه یک مراسم مختصری بگیریم و کار را تمام کنیم بد نیست.
تا چی گرم شود دوباره چشمم افتاد به منیژه خانم که سبق معمول جلوی اینه ی شکسته ی اشزخانه ایستاده بود و داشت ارایش می کرد.
جدودا پنجاه- شصت سالش بود و لاغر و ونحیف و مردنی.خانه اش از شوهرش به ارث رسیده بود و بچه ها به خاطر جنونش تنهاش گذاشته بودند و فقط هر از گاهی به او سری می زدند و چیزی برایش می اوردندو
مستمری مختصر شوهر مرحومش را صرف خرید لوازم ارایش و سیگار می کرد و اغلب برای نان شبش معطل می ماند.
لباسهای عجیب و غریب می پوشید هر روز موهایش را کی زنگ میکرد سیگار خارجی می کشید ارایش غلیظ می کرد و در مقابل سوالهای همه اسخ می گفت :
امروز و فردا قرار است یک خواستگار برایم بیاید و مرا ببردو
وقتی مرا در اشپزخانه دید کرم پودر در دیت به جلوی پنجره امد و گفت :
سیگار نداری؟گفتم که رفته سیگار بخره هنوز نیامده.
گفتم :
صبر کن!
و از فرید دو نخ سیگار گفتم و به اشپزخانه انداختم نگاهی به سیگار ها انداخت و گفت :
عصری پست می دهم جاش خارجی می دهم.
گفتم :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)