سانتاماریا
همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتاماریا صدایش کنم. نمی دانم چرا ناگهان این اسم به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای سن مارکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست.
اما این اسمو این خاطره ، پس از سالیان سال ، کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبر مهربانی داشته باشد، بلکه وقتی او را دیدم ناخوآگاه احساس کردم، هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت و زیبایی را یکجا و به اندازه برای من تداعی کند.
گفتم: اجازه می دهید شما را سانتاماریا صدا کنم؟
خندید. موهایش صاف و بلندو خرمایی بود. چشمهایش به یک رنگ نمی ماند. گاهی قهوه ای می شد، گاهی سبز، گاهی آبی. بسته به اینکه کجا را نگاه می کرد. دماغی کوچک و خوش ترکیب در بالای لبهای زیبایش نشسته بودو مژه های خرمایی اش چون چتری از آنهمه زیبایی چشمها محافظت می کرد.
وقتی که می خندید ، انگار از دهانش ، شکوفه های کوچک یاس می چکید .
شفافیت دندانهایش، نگاه را بی اختیار ،خیره می ساخت.
لباسی لطیف بلندو آبی پوشیده بودکه حریر ، پیش پایش ، سنگ می نمود.
پیش از این بارها او را در وادی خیالل دیده بودم. اما هیچ گاه تا این اندازه، ملموس و بدست آمدنی نبود و هم دوست داشتنی . می آمد، سر می زد، آشوبی به پا می کردو می رفت. یک لحظه هم نمی ماند تا به او بگویم چقدر در جستجویش بوده ام.
گفت: حالا چرا "سانتا ماریا" میان این همه اسم؟
گفتم: نمی دانم.
ودر مکثی کوتاه به چشمانش خیره شدمو ادامه دادم:
" ولی اگر قرار بود آیینه ای مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید"؟
گفت: خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟
منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش موها و لباسهایش را در باد ببینم. هر قدمی که بر می داشت، جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.
گفتم: من خسته شده ام از این همه رنگ و نیرنگ. همیشه دنبال کسی می گشتم که اینقدر زمینی نباشد.
نیمرخ بر روی تنه ی بریده ی درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش ،گرداند، آنقدر که دو مردمک در گوشه ی چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی میزد ، خودی نمایاند. و گفت:
" تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است؟"
چه باید می گفتم؟ گفتم: همین قدر هست که نفسم در زمین می گیردو زمین تنگی می کند برای دل من.
می خواستم بپرسم: شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟
جایی که من نشسته بودم ، پشت سرم جنگل بودو پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای دریا و جنگل آمده باشد،یا از بالای کوه از لا به لای درخت های به هم پیوسته . جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته های تمشک ظاهر می شوند.با همیانی آویخته از دو سو و گاهی کودکمی بسته بر پشت..... ولی ..... او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت. اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنی یاس و دست هایی که از لطافت به بال می مانست. از دریا هم نمی توانست آمده باشد . هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمی زاد نمی ماند. اما ..... هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شباهت داشته باشد.
گفتم: این بلور مال این طرف ها نباید باشد.
خندید.
گفتم:
و این مروارید ها هم.
گفت: چه خوب کارشناس کالا های منطقه اید! نکند به تجارت مشغولید.
گفتم : سرمایه را به مفت نمی خرند.
گفت : کسی اهل معامله دل نیست. نفروشید.
گفتم : نمی فروشم.
گفت : در معرض فروش هم نگذارید بارِ شکستنی در انبار امن تر است.
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد، بلور که نمی پوسد.
گفتم: شما که بیش از من خبره ی جنسید.
خندید.
و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما برای همیشه می بودید و همیشه می خندید. به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت لحظه ها را در یابید . همانند ابر می گذرند.
و به آسمان نگاه کردکه تکه ابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت.
اکنون تمام نجابت آسمان را در آبی نگاهش می شد دید.
گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود؟
گفت : این دو از اول با هم بوده اند. عده ای برای آن که حکومت کنند، بینشان تفرقه انداخته اند.
پرسیدم حکومت بر؟
پاسخ داد،هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
گفتم: پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این دو را با هم دارید؟
گفت: ( شاید به تعارف):نگاهتان اینطور می خواهد.
گفتم : نه، نگاه من فقط شما را معنا می کند.
گفت:آنچه تو گنجش توّهم می کنی
از توّهم گنج را گم می کنی
گفتم:....
پیش از آن که چپیزی بگویم ، بلند شد، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را زدم به دریای پیش رو و گفتم:
- اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟
خندید، پشت به من ایستاد و خیره به افق گفت:
- چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟!
گفتم:...
پیش از آن که چیزی بگویم ادامه داد:
- تو مرا برای خودم نمی خواهی ، نیاز هایترا در وجود من جستجو می کگنی، خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یک بار هم با قصه ی ماه جبین به سراغ من آمدی.
چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل. و او هم نشست. زانو به زانو و نفس در نفس.
گفتم: ولی ماه جبین واقعیت بود.
گفت: مگر من نیستم؟
گفتم : ماه جبین هم شما بودید؟
گفت: و شکیبا هم.
گفتم: را گذاشتیدو رفتید؟!
گفت: چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی؟ فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است.
بی اختیار گفتم: همه شاهدان به صورت . تو به صورت و معانی.
غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند. گفت:
- پس کجاست آن معانی؟!
نفسم فرو افتاد. انگار که از ته چاه سخن می گفتم، خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم:
شما بهتر از هر کس می دانید که تصور من خطو خال نیست، هنوز زبانی پیدا نکرده ام برای آن معانی.
با قاطعیتی که که از آن لطافت بعید می نمود، گفت:
پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای سراغ من نیا. زمین می زنی مرا با این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می کنی.
بلند شد. لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل را از لباسش فرو بریزد. با تکان لباس آبی بلندش، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین بر خواستند و به چشم های من ریختند.
و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچکس را ببینم.
دوره 67-57
آخرین دفاع
رئیس دادگاه، روی صندلی نرم و چرخدارش جا به جا می شود، نفسی تازه می کندو می گوید: " حرف آخر این است: متّهم یعنی " باسم رحمتی" فرزند" حسن" بی مقدّمه و بی جهت، کارد آشپز خانه را تا دسته در شکم همسرش، یعنی " منیژه ثابتی" فرو کرده است . متّهم یا وکیلش، اگر حرفی دارند، می توانند به عنوان آخرین دفاع بیان کنند."
یک نفر از میان حضّار، فریاد میزند:" چه دفاعی؟! قتل به این روشنی که که احتیاج به دفاع ندارد."
دایی مقتول که پشت این شخص نشسته ، معتقد است:
- در کجای دنیا رسم است که به یک قاتل و جانی ، این قدر رو بدهند؟
و این اعتقادش را آنقدر با غیض و خشونت بیان می کند که متّهم یعنی باسم زحمتی فرزند حسن ، به عقب بر می گردد و در کمال خونسردی می گوید:" شما لطفا خفه شید!"
رئیس دادگاه برای جلو گیری از ادامه ی جرّ و بحث دستش را با متانت بلند می کند و سه بار روی میز می کوبد.
وکیل مدافع از جایش بلند می شود تا در پشت تریبون قرار بگیرد، امّا متّهم یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، دست او را می گیرد، روی صندلی می نشاندش و خود ، مطمئن و استوار ، پشت تریبون می ایستد.قدی کشیده دارد اندامی لاغر، موهایی آشفته که در دو طرف پ=یشانی به سفیدی نشسته اند،و ریشی نرم و کم پشت، که احتیاج به مرتب شدن دارد.
به طور محسوسی اصرار دارد که خودش را خونسرد نشان دهد، امّا غم آشکالر چشم هایش، او را لو می دهد. برای آنکه مطمئن شود صدایش را همه می شنوند، چند بار در بلند گو فوت می کند و بعد بی مقدّمه شروع می کند:
- من اعدامی ام، خودم هم قبول دارم، ولی چهار کلمه حرف حساب هم دارم که تا نگویم ، نمی گذارم اعدامم کنید.
دایی مقتول داد می زند:" تو و حرف حساب!؟ تو اگر...."
رئیس دادگاه به روی میز می کوبدو متّهم، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، با خونسردی جواب می دهد :" شما که انگار قرار بود خفه شید، پس چطور شد؟"
دایی مقتول سرخ می شود. از جا بر می خیزد و پیش از انکه حرفش بیاید، و قبل از این که بگوید:" هفت جدّ و ......"
رئیس دادگاه دست بر روی میز می کوبد و فریاد می زند:" ساکت!"
- بی خود جوش می زنید . شما ها بعد از من ، وقت برای حرف زدن زیاد دارید. این منم که باید هرچه زود تر حرفهایم را بزنمو بروم اعدام شوم. شما هرچه قدر خواستید ، بعد از من دادگاه درست کنید و سخن رانی کنید، من حرفی ندارم. البتّه قاعده اش این بود که من بنشینم و وکیل محترم صحبت کنند . ایشان البتّه بهتر از من حرف می زنند و حرفهای بهتری هم میزنند....
وکیل مدافع، لبخند رضایت مندی میزند، از روی صندلی بلند می شود و سرش را به نشانه ی تشکر تکان می هد و دوباره می نشیند.
متّهم، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، ادامه می دهد:
- ولی علّت این که نگذاشتم این بار ایشان صحبت کنند ، این بود که ایشان حرف های من را نمی زنند . جناب رئیس دادگاه و حضّار ، بهتر از من می دانند که وکلا غالبا پول می گیرند که جای حق و باطل را با هم عوض کنند.
وکیل مدافع بر می آشوبد، از جای بلند می شود و فریاد می زند:" آقای رئیس دادگاه بنده عرض کردم که متّهم دیوانه است!"
رئیس دادگاه جوابی نمی دهد. متّهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، ادامه می دهد:
-آقای وکیل مدافع!خونتان را بی جهت کثیف می کنید. من محکوم شوم یا تبرئه ، شما یک اندازه پول می گیرید . پس بگذارید من حرفهایم را بزنم.
در مورد وکلا این نکته را هم اضافه کنم که کاری را که انجام میدهند، الحق کار مشکلی است. تسلّط بر زیر و بم و چم و خمِ قوانین، کار ساده ای نیست،تسلّطی که بتواند مواد و تبصره های به این خشکی را هر لحظه به سمتی خم کند و گاهی از یک قانون ثابت، در دو موقعیت متفاوت دو نتیجه ی متضاد بگیرد. ولی علّت این که این آخرین بار را اجازه ندادم که وکیلم صحبت کند این بود که قصد تبرئه شدن نداشتم. فکر کردم حقیقت اگر روشن شود بهتر از آن است که تبرئه شوم. بفرمایید! این هم یک شعار محکمه پسند : حقیقت اگر روشن شود بهتر از آن است که من تبرئه شوم.
وکیل مدافع و رئیس دادگاه ، بیش از دیگران ، از این حرف می خندند.
متهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن ، ادامه می دهد:
_چیزی که من روی کلمه ی آن حرف دارم ، همین حرف آخر دادگاه است :
" متهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، بی مقدمهو بی جهت کارد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)