از صفحه 106 تا اخر 118

-تکلیف مرگ و زندگی
با همان عصبانیت گفت
-هیچ این خبرها نیست همین روزها خوب می شوی
-شرمنده ام
پرستار تلنگری به در زد و با سینی کوچک دارو ها وارد شد یک سرنگ لیوان کوچکی که چند قرص رنگارنگ داخل ان بود و یک آمپول
به هر دوی ما سلام کرد و سینی را روی میز متحرک پیش روی من گذاشت
سمیرا به پرستار گفت
-خیلی اسباب زحمت شما شدیم
-نه اتفاقا
من داشتم به فلسفه وجودی فکر می کردم که سمیرا گفت
-معلوم نیست کی باید مرخص بشه ؟
پرستار لیوان ابی به همراه قرص به دستم داد و گفت
-همین روزها الحمدلله حالشون خیلی بهتره
سمیرا رو کرد به من دل جویانه گفت
-دیدی ؟
پرستار با تعجب از لحن سمیرا به هر دوی ما نگاه کرد و من گفتم
-پس به مرافعه ادامه بده زمینه مساعد است
سمیرا لبهایش را گزید و پرستار با تعجب گفت
-مرافعه ؟
-بله من تصمیم گرفته ام که یک دوست پیدا کنم برای پر کردن این همه تنهایی و ایشان مخالفت می کنند
سمیرا به من نگاه کرد و معصومانه گفت
-من کی مخالفت کردم ؟
-پس مخالف نیستی ؟
-نه ولی دوست که این همه داری داد
-مقصودم دوست های این طور نیست دوستش که جنس متفاوت باشد
ذوق زده گفت
-خوشحالم که به حرف من رسیدی همیشه گفته ام این دوست های تو هیچکدام جنس شان خوب نیست
-مقصودم جنس نیست جنسیت است
چینی به ابروهایش داد و گفت
-یعنی چی ؟
-یعنی اینکه قبلی ها همه مرد بودند این یکی ممکن است یک کمی مثلا فرق داشته باشد
ناباورانه گفت
-یعنی زن باشد ؟
زیر لب گفتم
-یا مثلا دختر
پرستار که شمد را کنار زده بود دندانهایش را به هم سایید و آمپول را محکم فرو کرد
سمیرا با خنده تصنعی به پرستار گفت
-می بینید ؟ روی تخت بیمارستان هم دست از شوخی بر نمی دارد
پرستار خندید و من بی انکه بخندم به پرستار گفتم
-می بینی ؟ مطلب ره این مهمی را حاضر نیست جدی بگیرد به سمیرا گفتم
-خانم ممکن است این بار کمی جدی تر از همیشه باشد
سمیرا شانه بالا انداخت و گفت
-خیالم از این راحت است که تو عرضه این کارها را نداری
-اگر داشته باشم هم که روی تخت بیمارستان نمی توانم نشان بدهم
-بی عرضه هر جا که باشد بی عرضه است ربطی به بیمارستان ندارد
-بسیار خوب پس اگر من در پی اثبات عرضه بر امدم شما خیلی نباید ناراحت بشوی
مثل همیشه از موضع قد گری گفت
-برای چی ناراحت بشوم ککم هم نمی گزد
-حتی اگر من انتخابم را هم کرده باشم ؟
کمی سست شد و گفت
-البته دوست دارم ببینمش
-قطعا او را دیده ای کسی را که ندیده باشی من انتخاب نمی کنم من انقدر بی حیّا نیستم که
پرستار گفت
-شما حالتون خوبه آقای عزیزی ؟
-بله . ولی حالا چه وقت احوالپرسی است بی مقدمه
درجه را از لوله بالای تختم در اورد تکان داد و به سمت دهانم اورد و گفت
-فکر می کنم تب داشته باشید شواهد این طور نشان می دهد
و درجه را چپاند توی دهانم
-ضمنا به توصیه دکتر حرف زدن زیاد هم برای تان خوب نیست
سمیرا با ناباوری گفت
-محال است چنین کاری کرده باشی
با خون سردی گفتم
-خیلی هم محال نیست
با کنجکاوی گفت
-اسمش ؟ اسمش را بگو
-اسم که مهم نیست فکر کن مثلا اسمش افسانه باشد
پرستار داشت از اتاق بیرون می رفت که صدا زدم
-افسانه
برگشت و دستپاچه به هر دوی ما نگاه کرد و سمیرا برای اینکه زمین نخورد دستش را به لبه تخت گرفت
اکنون سمیرا در بخش مراقب های ویژه همان بیمارستان درست روی همان تخت من خوابیده است و من و افسانه . برای بهبودی حال او از هیچ کوششی فرو گذار نمی کنیم
وقتی من سر کار هستم افسانه مراقب اوست و وقتی شیفت افسانه تمام می شود من خودم را به بیمارستان می رساندم و وقتی هر دوی ما در هتل نزدیک بیمارستان هستیم پرستار های دیگر وظیفه ما را به نحو احسن انجام می دهند



شکیبا


هنوز اواسط سنا ریو بود که من گفتم
-جواد از خیر این ماجرا بگذر بیا یک کار دیگری دست بگیریم
پایش را کرد توی یک کفش که
-نه من دارم با این کار زندگی م کنم
-ولی تو داری شکیبا را به کشتن می دهی
-فقط با کشته شدن شکیبا کار در می اید
-من نیستم
-این شکیبا انگار خیلی به دلت نشسته است
-همه زندگی ام شده است تو نمی فهمی یعنی چه
دستهایش را بالا برد و گفت
-من تسلیم هر جور دوست داری بنویس فقط کار را تمام کن
-که تو هم هر جور دوست داشتی کار گردانی کنی
-نه قول می دهم قسم می خورم به هر چه برایت مقدس است
-شکیبا
-قسم می خورم می مانم تا هر وقت که تو بخواهی
-همیشه
-همیشه
و با هم پیمان بستیم که حتی بی خاطره همدیگر به خواب نرویم
-به خواب کسی دیگر هم نرویم
-و به خواب مان هم کسی دیگر را راه ندهیم
به گار سن گفتم
-ما دونفریم چرا فقط یک سرویس ؟
-ببخشید من فکر کردم شما تنها هستید
-من دیگر هیچ وقت تنها نیستم
برای شکیبا اب ریختم و خودم خوردم
-با تو که هستم چقدر عطش می کنم
-عطش خوب است حالا باید بگردیم دنبال اب
با هم از رستوران در امدیم غذا نخورده باد می امد و من سعی می کردم در پناه قامت بلندش از هجوم برگهای زرد در امان بمانم
-من اب را پیدا کرده ام
جواد گفت
-پیدایش کرده ام خود خودش است مو نمی زند با آنچه تو نوشته ای می خواهم بیاییم پیش تو
-نه
-نه ؟
-و نه را انقدر کشید که من گفتم الان است که فیلم پاره شود
-اگر نیایی برای دیدن فیلم نگاتیو را پاره پاره می کنم
-نمی ایم تو هم نمی کنی
-کله شقّی نکن .همه فکر می کنند با کار من مخالفی
-هستم
تظاهر کن
-نمی توانم
و گوشی را گذاشتم
گفت
-کی بود ؟
-جواد به عروسی دعوتم می کرد با طرف قرار ازدواج گذاشته
-خب برو شکیبای او را هم ببین و به پاییز پیش رو خیره ماند
-شکیبا فقط یکی است نمی دانم ان زنی که را از کدام جهنم دره اورده
نظر جواد این بود که در اخر فیلم باید جهنمی به پا شود از خون و اتش . تماشاچی فقط با چنین صحنه ای ارضاء میشود
-من نیستم خودت تنهایی همه تماشاچی ها را ارضاء کن
-حالا دیگر احساس می کنم که روحم را ارضاء نمی کند
-تو به کجا می گویی روح ؟
شخصیتی که من پرداخته بودم روح داشت ولی او فقط تصوری از قیافه ها و اندام داشت
نوشته بودم .زیبایی توام با معصومیت
-پیدایش می کنم پر است
-نیست
-من پیدا می کنم تو چکار داری
-خیلی کار دارم
خیلی کار داشتم اما همه را گذشته بودم زمین و محو شکیبا شده بودم مثل پیکر تراشی که در پرداخت تندیسی به مکاشفه زیبایی نایل میشود هر لحظه بعد تازه ای از وجودش را می یافتم و مضمضه می کردم
-بیا از شکیبا دست بردار و اسم دیگری را روی شخصیت فیلم بگذار
-شخصیت ؟ اسم فیلم را گذاشته ام شکیبا
-با ناموس مردم بازی نکن
-بازی نیست در ثانی ناموس خودم است
او هر روز با ناموسش به مشکل تازه ای می رسید من به کشف تازه ای
از وقتی که فیلم اکران شده زنم دیگه مال خودم نیست
از اول هم مال خودت نبود
حرف دهنت را بفهم
او با سینما ازدواج کرده بود نه با تو
ولی نمی خواهم طلاقش را بدهم رسوایی اش بیشتر است
همه جورش رسوایی است
عشق من اما رسوایی نداشت همه جا با هم بودیم بی انکه ظن و گمانی را برانگیزیم جایی هم البته نمی رفتیم نیازی نبود آپارتمان کوچک من با حضور او یک دنیا وسعت داشت بلند می شدیم قدم می زدیم می نشستیم .می خوابیدیم چای می خوردیم و گپ می زدیم و اگه لازم می شد جایی برویم با هم می رفتیم
جواد گفت
-بالاخره من شکیبایم را نشانت می دهم
-من هر چه را که بخواهم می بینم
در را که باز کردم دیدم جواد با یک خانمی که می گفت شکیبا ست مقابل من ایستاده اند
شکیبا گفت
-گدایی به شاهی مقابل نشیند
-حالا کی چی ؟
-هیچ همین جوری امده ایم دیدن تو مهمان بودند و پشت درخانه نمی شد که جواب شان کنم
-بفرمایید تو
به زن خیره شدم به ظاهر فاصله چندانی با شکیبا نداشت چشمهای درشت و قهوه ای . دماغ خوش فرم . ابروی پیوسته . پوست سفیدی که لطافت را در کمال شیوایی نشان می داد و غم مبهمی که چون ابر بر صورتش سایه انداخته بود
-شما چقدر شبیه شکیبا هستید
-من خود شکیبا هستم مگر فیلم را ندیده اید ؟
-کدام فیلم را ؟
جواد گفت
-فیلمت کرده زن . تو چقدر سادهای شکیبا را خود او ساخته و پرداخته
زن خندید و گفت
-پس من مخلوق شما هستم یعنی شما آفریدگار منید
-حرف که نزنید بیشتر شبیه شکیبا می شوید
وقتی که حرف می زد شباهتش را کاملا با شکیبا از دست می داد مثل کسی حرف می زد که چیزی در دهان داشته باشد و از ترس بیرون افتادن ان دندانهایش را به هم فشار دهد و یادم امد اصلا تعارفی برای نشستن نکرده ام
-بفرمایید بنشینید
جواد گفت
-جای شکیبا تو خالی است
-خالی نیست
جواد سرش را بلند کرد با چشمهای براق به من زل زد و گفت
-نکند در این مدت تو دیوانه شده باشی
-در صورت باید از تو خوشم بیاید در حالی که ..
-خیلی بی مزه ای
-میل نداری بهانه نیار
زن به جواد گفت
-چی میل نداری ؟
جواد گفت
-من هم تازه رسیده ام از ایشان بپرس
سادگی چهره زن هنگام پرسیدن سوال باز به شباهتش با شکیبا دامن زد
-چرا شما گاهی این قدر شبیه شکیبای من می شوید
-یعنی کمتر حرف بزنم ؟
-نه ابدا منظورم این نبود
به شکیبا گفتم
-چرا این قدر ساکتی ؟ حرف بزن
-سکوت طلاست حتی اگر نقره از دهان ادم ببارد
-نه در مقابل من که برای هیچ کدامش تره خرد نمی کنم من به حرف زدن تو محتاجم
این حرفها بهانه بود وقتی که سرحال نبود سکوت می کرد و امان از وقتی که سکوت می کرد می نشست مقابل ادم درست مثل یک مجسمه که زیبایی داشت معصومیت داشت اما روح نداشت
-تو خسته نباش من خستگی هایم را با تو در مان می کنم
-خسته ام احساس میکنم ان زن که در فیلم اسمش شکیبا ست دارد در دل تو رخنه می کند
برای همین تمام مدت تماشای فیلم سکوت کردهای ؟
سکوت کرد
برای همین وقتی او می اید خودت را پنهان می کنی یا می گریزی ؟
سکوت کرد
من او را به خاطر شباهت هایش به تو پذیرفتم
مگر خود من چه مرگم بود ؟
خبر مرگ را از روزنامه ها خواندم اگهی های منو اثر تسلیت
زنگ زدم به جواد
-چرا ؟
-حادثه رانندگی
و گریه کرد
-چرا ؟ چرا دستت را به خون الوده کردی ؟ تو که دو سال بود طلاقش داده بودی ؟
-به این تلفنها اعتبار نیست ببینمت
-نه کار فقط با کشتن شکیبا در می امد ؟
-این جوری نمی شود قرار بگذار همدیگر را ببینم حرف زیاد است
-چه حرفی ؟ تو هر دو شکیبا را کشتی
-نمی فهمم
-هیچ وقت نخواستی بفهمی
و گوشی را گذاشتم