90-100
بعد از دیپلم، من پناه بردم به ادبیات و او رفت به سراغ حسابداری. من تقریباً از او بی خبر بودم تا همین یادداشت اخیر. با دیدن یادداشت، بلافاصله شخصیت و ماجراهای او برایم تداعی شد و فکر کردم نکند بعد از این همه سال، می خواهد برگ تازه ای بزند یا ... ولی نوشته هایش را که خواندم و سوز و گدازی که در آنها دیدم، احساس کردم که دلم می خواهد چیزهای بیشتری از او بدانم. وقتی جلوتر رفتم و وقایع را دقیقتر پیگیری کردم، حسابی، برایش متأثر و متأسف شدم.
در یادداشتش اشاره کرده بود که نواری هم در همین مورد موجود است که اگر بخواهم، برایم می فرستد. من برای اینکه ماجرا کاملاً مستند باشد، از ارتباط تلفنی پرهیز کردم و نامه ای به این مضمون برایش فرستادم.
یادداشت من(به سیروس)
سلام بر دیر آشنای صمیمی
دریافت نامه ای از تو، بعد از سالها بی خبری، اسباب شگفتی و مسرت و در عین حال غصه، و اندوه شد. اصلاً دوست نداشتم بعد از سالها، عهد تو را با خبری نامیمون تجدید کنم. به هر حال، اتفاقی است که افتاده و صبر، بهترین تسکین مصیبت است. من برای انعکاس این ماجرای عبرت آموز به مردم، تمام تلاش خودم را خواهم کرد. تو هم حتماً و حتماً آن نواری را که اشاره کرده ای، برایم بفرست. هر چه دست من به لحاظ اطلاعات پُرتر باشد. بهتر می توام داستان را تنظیم کنم. اگر حرف نگفته ای هم باقی است، حتماً برایم بنویس. به امیدار دیدار.
یادداشت سیروس
سلام. نوار را به ضمیمه برایت می فرستم. هر چند که نسخۀ اصل، پیش خود من است، ولی سعی کن که از آن حراست کنی. چرا که به هر حال، جزو اسرار خانوادگی است و اگر دست کسی بیفتد ... نه، خدا آن روز را نیاورد. علت وجودی چنین نواری، شیطنت و خباثت زنم، منیژه است. او برای ثبت و ضبط التماسهای من، ضبط را روشن کرده و بعد موقع رفتن هم یادش رفته که آن را خاموش کند. اگر در نوار و نوشته هایم به سؤال و ابهامی برخوردی، برایم بنویس تا روشَنَت کنم. (هر چند که خودم مثل شمع در حال احتضار دارم آخرین پت پت هایم را می کنم) خدانگهدار.
یادداشت من(توضیحی)
وقتی من نوار را بطور کامل شنیدم، به این نتیجه رسیدم که اغلب یادداشتهای دیگر، غیرضروری و تکراری است و اگر نوار به طور دقیق پیاده شود و در اختیار خواننده قرار بگیرد، خواننده از یادداشتهای اضافی بی نیاز می شود و می تواند تمام ماجرا را دریابد، الا موارد جزئی که من ناگزیرم جملاتی از نوشته های سیروس را به عنوان توضیح ضروری در لابه لا و انتهای کار بیاورم. به عبارتی، یادداشتهای سیروس را به بعضی از جاهای مبهم نوار، الصاق کنم. ضمناً یکی دو یادداشت هم پس از شنیدن نوار بین من و سیروس رد و بدل شده که خواهید دید. از آنجا که صدا از پشت در حمام ضبط شده، طبعاً در بعضی از قسمتها، نوار نامفهوم است که با نقطه چین مشخص کرده ام.
نکتۀ آخر: تصرف و دخالت من در این حد است که جملات و عبارات شکسته و محاوره ای را به حالت کتابی تبدیل کرده ام. همین.
نوار پیاده شده:
صدای شیر آب.
صدای چرخش کلید.
صدای سیروس : در باز است منیژه. ولی زحمت نکش من خودم پشتم را کیسه کشیدم.
صدای منیژه : صبر کن، هنوز کیسۀ من به تنت نخورده.
صدای سیروس : این چه طرز حرف زدن است. منیژه جان!
صدای منیژه : گفتی امشب عروسی چه کسی دعوت داری؟
صدای سیروس : (با خونسردی) گفتم که، همان دوست نویسنده ام.
صدای منیژه : فکر نمی کنی ممکن است اشتباهاً اسم تو را بع عنوان داماد، روی کارت نوشته باشند؟
صدای سیروس : (وحشتزده، توقف صدای شیر آب) چی ؟ کارت؟ تو به چه اجازه ای سر جیب من رفته ای( صدای هجوم به سمت در و چَرخِش مکرر دستگیره) چرا در را قفل کرده ای؟ باز کن! گفتم در را باز کن. (احتمالاً صدای پریدن ترکشهای کفِ صابون به در و دیوار)
صدای منیژه : ساده گیر آورده ای؟ نه؟ صبر کن، یک پدری از تو در بیاورم!
صدای سیروس : (آمیزه ای از لحن خشم و کینه همراه با مهربانی) باز کن منیژه جان. باز کن تا برایت توضیح بدهم. یک اشتباه ساده ...
صدای منیژه : (خشمگین) برو برای عمه ات توضیح بده پست فطرت! یک اشتباهی نشانت بدهم ...
صدای سیروس : (با همان لحن سابق، قدری کشیده تر، با رگه ای از التماس) منیژه جان! قربانت بروم. تو در را باز کن. اصلاً ماجرا این طوری نیست که تو فکر می کنی...
صدای منیژه : عجب ساده بودم من! می گفتم کجا می روی؟ می روم برای خرید عروسیِ دوستم. کجا می روی؟ می روم برای عروسی دوستم، کارت چاپ کنیم. برای عروسی دوستم، کیک سفارش بدهیم. برای عروسی دوستم، سالن بگیریم ... حالا هم لابد برای عروسی دوستت می خواهی داماد بشوی ... آرزویش را به گور می بری ... باش تا برگردم. آبرو برایت نمی گذارم.
صدای سیروس : (با التماس) کجا منیژه جان صبر کن ... من ... این طوری ... لباس تنم نیست ... نمی توانم خوب توضیح بدهم ... شرایطم یک جوری است که ... توضیحم بند آمده ... در را باز کن منیژه جان ... من یک جواب محکمه پسند دارم. ولی تا باز نکنی که ...
صدای منیژه : (از دورتر) باز می کنم، وقتی برگشتم باز می کنیم.
صدای سیروس : کجا منیژه جان؟ نه، آبروریزی نکن!(با فریاد) منیژه! آی، باز کن ... در را(صدای بسته شدن در آپارتمان)
کاش این لعنتی، یک پنجره اساسی می داشت. (احتمالاً صدای برخورد سر با دیوار حمام) یک نفر نبود به من بگوید: آخر ابله جان! این چه وقت حمام رفتن است؟ درست دو ساعت قبل از مراسم! اصلاً این حمام عمومی و خصوصی بیرون هست، چه واجب بود که حالا حمام توی خانه بروی که این همه رسوایی بار بیاید؟! این یک کار احمقانه را چه می شد اگر نمی کردی؟! (صدای مکرر برخورد سنگ پا با سر) تمام سنگِ پاهای عالم بر سرت که با یک اشتباه کوچک، تلاش شش ماهه ات را به باد دادی. تلاش شش ماهه ات به درک! حیثیت یک عمر را تباه کردی. چه سوزشی پیدا کرده این چشمها، یادت رفت سرِ کف کرده ات را بشویی. ریختت را در آینه ببین. حسابی کف کرده ای! شده ای مثل پیرمردهای هفتاد ساله. با این اشکی که از چشمها می آید، هر که نداند، فکر می کند داری گریه می کنی.(صدای دوش آب)
وای که اگر این یک کارت، دست منیژه نمی افتاد، همه چیز بر وفق مراد بود و تو، الان داشتی موهایت را به عنوان یک داماد صفر کیلومتر نمره نشده، سِشوار می کشیدی! به جای اینکه در این زندان نمور، کاسه و لگن چه کنم دست بگیری و شره های اشکت را در زیر شرشر آب مخفی کنی، الان داشتی یک غنچۀ صورتی رنگ را تو جیب کتت جاسازی می کردی.
های های های، ای دنیای پست! ای سرنوشت شوم! ای تقدیر نامرد! چرا همه تان یکباره با من در افتادید و طشتم را از بام انداختید؟ شما که همه تان رام بودید. همه تان بَر وفق مراد عمل می کردید. چرا یکباره با من فلک زده ناکام، چپ افتادید؟ چرا همه تان آن روی سکه را گذاشتید برای امشب؟ شبی که حجله چشم انتظار من است؟ شبی که کم از صبح پادشاهی نیست؟(قطع صدای آب)
چرا همان اوایل کار، دست مرا رو نکردید؟ چرا موقع خواستگاری، خفقان گرفتید؟ چرا موقع خرید، آن همه پول زبان بسته را به باد دادید و دم نزدید؟ چرا این تِرِکمون تاریخی را موقع خرید میوه و شیرینی نزدید؟ چرا وقت کرایه کردن سالن، خودتان را نشان ندادید؟ چرا زمانی که همۀ قضایا را به اسم دوست نویسنده ام تمام می کردم، کنجکاوی سارقانۀ زنم را تحریک نکردید؟ چرا همۀ بازیهایتان را گذاشتید برای این دم آخر؟ برای این چند قدم مانده به حجله؟ چرا وقتی که فاکتورهای طلافروشی در جیبم بود، او را سراغ کتم، نفرستادید؟ چرا این قدر هوا سرد شد؟ نکند این نامرد، قبل از رفتن، شوفاژ را هم خاموش کرده باشد.(صدای دوش آب) حالا رفته کجا؟ رفته که با کی برگردد؟ حتماً پدر و مادر و برادرهای لندهورش را می خواهد برای من بیاورد. گور پدرشان! یک برادر زنی ازشان بسازم که هر کدام چهار تا برادرزن از بغلشان بزند بیرون! قتل که نکرده ام. از دیوار مردم که بالا نرفته ام. خواسته ام زن بگیرم. یک دانه دارم، داشته باشم. مگر آنها که یک طبقه دارند، رویش یک طبقۀ دیگر می سازند، کفر می کنند؟ زیرسازی باید محکم باشد، که هست. این همه آدم دارند بناهای چند اطاق خوابه، روی طبقه اول می سازند، کسی چیزی نمی گوید. حالا به ما که رسید، آسمان تپید؟! فرق من با بقیه این است که بقیه پنهانی و یواشکی عمل می کنند ولی من در روز روشن، در مقابل چشم همه، دست به احداث بنا زده ام. حالا یکی نیست به طرف بگوید جریمه بگیر. چرا خراب می کنی! احمق! کلی خرج کرده ام، همین امروز، چه قدر پول روکار و نقاشی و تزئینات داده ام به سلمانی. چه قدر پول جواز و مهریه و پروانۀ ساخت داده ام! اینها را کسی نیست حساب کند.(قطع صدای آب و صدای به هم خوردن دندانها). این آب لعنتی چرا این قدر سرد شد؟(صدای در آپارتمان)مثل اینکه آمدند. خدا کند فک و فامیلهای خودش باشند. اگر پدر و مادر من باشند، دست و زبانم بسته می شود. (افکت رعد و برق) حیف که لباس تنم نیست، چه رسد به سپر و زره و کلاهخود وگرنه ...(صدای چرخش کلید، صدای باز شدن در، صدای همسرایان؛ کشیده، زنانه و جیغ مانند، شبیه گروه کُر). وای...(توضیح من: از یادداشتهای دیگر سیروس معلوم می شود که این همسرایات عبارتند از: عروس، مادر عروس و خالۀ عروس). وای ...(صدای برخورد کفش پاشنه بلند با دیوار حمام، صدای طوفان و رعد و برق، صدای افتادن جسمی سنگین بر زمین). پایان نوار.
یادداشت سیروس(تکمیلی)
ممکن است باور نکنی اگر بگویم آن منیژۀ به ظاهر مظلوم و بی سر و صدا، چه طور طی این حادثه، در یک لحظه، از این رو به آن رو شد و گرد و خاکش عالم را برداشت. در همین فاصلۀ کوتاه، سوئیچ را از توی جیبم برداشته بود، آدرس سلمانی را از طریق سالن گرفته بود و به جای من- من بدبخت گردن شکسته- با ماشین گل زده رفته بود دنبال عروس. به عروس گفته بود که از بستگان من است و از طرف من آمده عروس را ببرد. اینها را بعداً من فهمیدم. عروس و مادر و خاله اش را از سلمانی سوار کرده بود و راه افتاده بود. در طول راه، با خونسردی به عروس گفته بود:«آقای داماد حمام هستند، ایشان را از حمام برداریم و برویم سالن.»
چه دردسرت بدهم، تا جلو در خانه هنوز نمی دانستند که منیژه زنم است و دارد آنها را به خانۀ خودمان می آورد. حرمت گذاشته بود. به آنها توهین و بددهنی نکرده بود. گفته بود تقصیر شما نیست. شما هم مثل من فریب خورده اید. ما ده سال است که با هم ازدواج کرده ایم و اینجا هم خانۀ ماست. این آقای داماد شما، دست دوم و حتی تعمیری است.
علی القاعده، آنها می بایست از همان دم در، راهشان را بکشند و بروند. ولی باور نکرده بودند. اصرار داشتند که داماد محبوس در حمام را ببینند و این همان چیزی بود که زنم هم می خواست.
درست در همان لحظه ای که داشتم به خودم و زمین و زمان فحش می دادم، احساس کردم که صدای پای چند نفر می آید. تصورش را بکن. لخت و عور در حمام ایستاده باشی، یکباره، در حمام باز شود و ببینی که زنت، عروسی منتفی شده ات با لباس عروسی، مادر زنِ از رده خارج شده ات با آرایش غلیظ و یک زن غریبۀ دیگر با چشمهای وق زده، در مقابلت صف کشیده اند. تو باشی چه می کنی؟ در این شرایط، بهترین کار این است که آدم از حال و هوش برود. من هم همین کار را کردم، درست در لحظه ای که دیدم کفش پاشنه بلند دارد به سویم پرتاب می شود، قلبم را گرفته، به زمین افتادم و از هوش رفتم یا لااقل سعی کردم نشان بدهم که از هوش رفته ام. عروس وقتی دید من از رینگ خارج شده ام، ضربه های پرخاشش را به سمت منیژه حواله کرد:
_ زنیکۀ بی عرضه! چرا شوهرت را جمع نمی کنی؟
و من در همان حال اغمای تصنعی، می فهمیدم که منیژه هم کم نمی آورد:
_ من از کجا بدانم که روی شما پهن شده است؟ شما که می خواهید مرد مردم را تو بکشید، نباید اول تحقیق کنید، ببینید کس و کار دارد یا ندارد؟ پدر و مادر دارد یا ندارد؟
عروس که حالا هق هق گریه اش هم به گوش می رسید، گفت:
« مگر پدر و مادر و کس و کارش در زلزله از بین نرفته اند؟»
و منیژه رو کرد به منِ بیهوش، به منِ در حال اغما و گفت:
«خاک بر سرت مرد! که همۀ کس و کارت را تو چشم اینها به کشتن داده ای.»
و عروس در حالیکه دماغش را بالا می کشید، گفت:
«حالا چرا این قدر به این مردِ بیچارۀ از هوش رفته، توهین می کنی؟»
که منیژه از کوره در رفت و گیرپاچ کرد.(توضیح: این لفظ، داستانی نیست ولی به خاطر حفظ امانت از تغییر دادن آن پرهیز می کنم.)
«خُبه، خُبه، چه پررو، لازم نکرده برای من سوخته بکنی! خدا به دور! هنوز نیامده، صاحب شد. اگر نقشه هایتان را به هم نریخته بودم، حتماً همین حالا سر من سوار بودی. یاالله! بیرون! بیرون! نمایش تمام شد.»
من اگر چه برای نشیدن بقیۀ مکالماتشان، قدری بدن بیهوشم را به سمت در کشیدم، اما چیز زیادی نفهمیدم. ظاهراً مادرزن هم همان حول و حوش در، از هوش رفت و منیژه برای اینکه جنازه روی دستش نماند، همت کرد و آنها را تا دم سالن رساند، تا خودشان هر خاکی می خواهند بر سرشان بکنند.(پایان نوشتۀ سیروس)
یادداشت من(به سیروس)
سلام
نوار را شنیدم و نوشته ها را خواندم. می خواهم بدانم، الان حال و روزت چگونه است و منیژه پس از آن ماجرا، با تو چه کرد؟ احتمال می دهم حرکت بعدی او تقاضای طلاق بوده باشد و تو الان بیوۀ مطلقه باشی. به هر حال، مشتاق دانستن، باقی ماجرا هستم. نه به خاطر خودم، به خاطر عبرت خوانندگان.
ضمناً امیدوارم آن دوست نویسنده ات که با محمل او می خواستی عروسی کنی، من نباشم. در این مورد حتماً توضیح بده.
یادداشت سیروس
متأسفانه باید به اطلاعت برسانم که من جز تو، دوست نویسندۀ دیگری نداشتم که بتوانم از اسمش مایه بگذارم. مطمئناً از اینکه می فهمی اسمت را خراب کرده ام، عصبانی می شوی. ولی امیدوارم که بتوانم روزی این مطلب را جبران کنم. و اما حال و روز فعلی من – که پرسیده بودی:
پس از آن حادثۀ دلخراش، نه تنها منیژه از من طلاق نگرفت، بلکه با تمام قوا و انرژی غیرقابل پیش بینی، به زندگی و به تبع به من چسبید، به طوری که دیگر کسی نتواند ما-یعنی من و زندگی- را از توی چنگال او در بیاورد.
تا اینجای قضیه، زیاد سوزناک نیست. آنچه دردناک، سوزآور و جگر خراش و غم انگیز است، این است که در حال حاضر، من شده ام مثل بَبَعی(توضیح من: بر مبنای اصول ابتدایی و ویرایش، من باید به جای این لفظ کودکانه، گوسفند بگذارم. ولی از آنجا که گوسفند، به اندازه مورد نیاز قهرمان داستان، افادۀ معنا نمی کند و عمق فاجعه را نشان نمی دهد، همان لفظ ببعی را ابقا می کنم). اینکه می گویم ببعی، ممکن است فکر کنی دچار اغراق و مبالغه شده ام. ولی به جان همۀ گوسفندان عالم، ببعی هنوز هم لفظ کوچکی است در مقابل وضعیتی که من پیدا کرده ام.
بعد از آن ماجرا، منیژه برای من یک ساعت کار خریده است. از آن ساعتی که در ادارات برای ثبت ورود و خروج کارمندان نصب می کنند. خوب است بدانی که هزینۀ آن را هم از ردیف بودجه ای که برای ماه عسل با عروس ناکام کنار گذاشته بودم، تأمین کرده است. من هم اکنون خروجم را از اداره، ساعت دو و نیم ورودم را به خانه، رأس ساعت سه، کارت می زنم و این قدر که از ماشین کارت خانه می ترسم از مال اداره نمی ترسم. ریشۀ اصلی ترسم هم این است که منیژه، آن ماجرا را تاکنون، به هیچ کس لو نداده. ولی در عوض، کارت عروسی را به عنوان یک شمشیر داموکلس نگاه داشته است.
گاهی که زدن کارت ورود و خروج خانه را فراموشم می شود و یا ندرتاً نوسانی در آن اتفاق می افتد، او با غلظت هر چه تمام تر اشاره می کند که: «کارت» و با ایهامی که در این لفظ از کارت ساعت و کارت عروسی نهفته است. مرا سرِ جایم می نشاند و قدرت هر گونه تحرک غیر مجازی را از همۀ اعضای من، سلب می کند.
بنده، در حال حاضر، در ابتدای ماه، تمامی حقوق اداره ام را همراه با فتوکپی فیش حقوقی تحویل ایشان می دهم و ایشان هر روز، درست به اندازۀ کرایۀ روزانه، وجهی در اختیارم قرار می دهند. تحویل فتوکپی فیش حقوقی تحویل فتوکپی فیش حقوقی از این جهت ضروری است که اگر چنانچه ترفیع گروه و پایه یا اضافۀ حقوق حادث شده باشد، ایشان بی اطلاع نمانند و امکان پس انداز مابه التفاوت برای دامادیهای بعدی فراهم نشود. البته از حق نگذریم، ایشان بر من سخت نمی گیرد و در خرجی خانه و خرید مایحتاج، خست به خرج نمی دهد. همین چند روز پیش که من هوس برنجک و چغاله بادام کرده بودم، ایشان همان روز برایم خرید و به خانه آورد و هیچ محدودیتی هم در خوردن آن برای من قائل نشد.
من حالا کاملاً فهمیده ام که اگر او در بعضی موارد، مثل افراط در خوردنِ آلبالو خشکه، تذکراتی می دهد، خیر مرا می خواهد و فقط به این خاطر است که من سردیم نکند و دچار لینت مزاج و رقت قلب نشوم. گاهی که ایشان صلاح بدانند ما به مسافرت هم می رویم و من در ایام مسافرت می توانم از مزایای دوری از مرکز و حتی بدی آب و هوا، استفاده کنم و از قِبلِ آن، برای خودم سوغاتی بخرم.
راستی یادم رفت بگویم که او بعد از آن ماجرا، برای اینکه سرم را به زندگی گرم کند، بچه دارم کرد. یعنی، به عبارتی، مشترکاً بچه دار شدیم و الان مقدار زیادی از وقتم، به رتق و فتق امور بچه می گذرد. بچه هم، ای ... خوب است، بد نیست. دست شما را می بوسد. دیشب گلاب به رویتان ... (توضیح من: یکی دو سطر به خاطر لطمات غیرقابل جبرانی که به ساختمان داستان وارد می آورد، حذف شده است.)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)