32-37
پارک دانشجو
دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت: پارک دانشجو.
نگه داشتم. مانتوی کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای. موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود. کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد.
وقتی سوار شد یک دکمه ی دیگر مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحت تر بنشیند و احتمالا استرچ سرخ آبی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت: لطف کردین.
گفتم : خواهش می کنم. البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا...
حرفم را برید و گفت: چه بهتر! منم پارک دانشجو نمی رم.
مبهوت و وارفته گفتم:اِ... ولی... شما ....گفتین...پس کجا می رین؟
گفت: حالا چرا اینقدر هول شدین؟ من که چیزی نگفتم.
راست می گفت. ماجرا بیشتر به عقب افتادگی من از اوضاع و احوال زمانه بر می گشت. برای اینکه تا حدودی قضیه را جمع کرده باشم گفتم: از این تغییر تصمیمتون یه کمی تعجب کردم.
با خونسردی گفت: از اولشم تصمیم نداشتم برم پارک دانشجو.
حالا دیگه حق داشتم گیج شوم. مانده بودم چه جوابی بدهم که مثل حرف قبلی خیلی پرت و پلا نباشد.
وقتی از مطهری به سمت پایین وارد شریعتی شدم چند خانم دیگر دست تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند. یک گفت پیچ شمیران، دیگری گفت سینما ریولی سومی گفت تا پمپ بنزین و ...
گفتم: فکر کنم اینها هم هیچکدام جاهایی که می گن تصمیم ندارن برن.
لبخندی زد و گفت: برای من فرق نمی کنه . هر جا شما بگین می ریم.
دوباره دستپاچه شدم و بی تامل گفتم: من پیشنهاد خاصی ندارم . و چشمم به کلاسورش افتاد و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: مگه شما دانشجو نیستین؟
می توانست با همین یک جمله مرا دست بیاندازد و بخندد . برای اینکه پارک دانشجو رفتن یا نرفتن چه ربطی به دانشجو بودن می توانست داشته باشد.
ولی نخندید بلکه کاملا جدی گفت: چرا، دانشجوام. دانشگاه آزاد! برای همین مجبورم به هر شکلی که شده پول شهریه مو دربیارم.
هر دو تلخ به هم نگاه کردیم و من در سکون به رانندگی ادامه دادم.
از پمپ بنزین سر بهار شیراز هم گذشتیم و در شریعتی که حالا به سمت پایین یکطرفه می شد ادامه دادیم.
هنوز پنجاه متر در خیابان یک طرفه پیش نرفته بودیم که دیدم بنزی با نور بالا و فلاشر روشن از متها الیه سمت چپ بالا می آید.
عصبی و بی اراده به سمت چپ پیچیدم و درست شاخ به شاخ او را وادار به توقف کردم. هیچوقت از این عادتها نداشتم که بخواهم شخصا با خلاف کسی مقابله کنم. چه بسا خودم هم گاهی از این خلافها مرتکب می شدم ولی شرایط عصبی آن لحظه قدرت فکر کردن را از من سلب کرده بود.
ماشین بنز درست سپر به سپر من ایستاد و راننده کلافه و عصبی از ماشین پیاده شد.
مسافر دانشجوی من وحشتزده و طلبکار گفت: گاوت زایید. این چه کاری بود کردی؟! مگه عقلتو از دست دادی؟
در حالیکه از ماشین پیاده می شدم گفتم: انقدر طبیعی دعوا می کنی که یک لحظه فکر کردم زنمی.
و ادامه دادم: تو بشین. حرف نزن.
راننده ماشین که عصبی و دست به کمر ایستاده بود با نزدیک شدن من، تقریبا فریاد زد:
- آقا چه کاره ان؟
به داخل ماشین نگاه کردم و دیدم که تنهاست، بدون راننده. گفتم:
- آقا خودشون رانندگی می کنن؟
راه آرام آرام داشت بند می امد و ماشینها به کندی بوق زنان و عصبی از کنارمان رد می شدند. چند نفری هم که معمولا در خیابانها منتظر دعوا هستند به سمت ما امدند.
طرف که دوست نداشت در این شرایط خیلی معطل شود آمرانه گفت: من عجله دارم! الان باید مجلس باشم.
با نگاهی به خیابان و سمت و سوی ماشین گفتم:
- پس خوب شد جلوتونو گرفتم. راه مجلس درست خلاف این جهته. اشتباه اومدین.
دو سه نفری بلند خندیدند و او فهمید که اشتباه بدی کرده است، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفرّ تازه ای گشت. چشمش به مسافر دانشجوی من افتاد که در زیر نگاه او سعی می کرد موهای اضافه اش را به زیر روسری بکشاند. احساس می شد طرف سوژه مناسبی پیدا کرده برای منحرف کردن بحث طلبکارانه پرسید: خانم چه کاره ان؟
با خونسردی گفتم: ایشون هم راه دانشگاه رو اشتباهی گرفته. مثل شما که راه مجلسو...
پلیس رسید و هنوز از موتور پیاده نشده پرسید: چه خبره راهو بند آوردین؟
در حالیکه به سمت ماشینم می رفتم به پلیس گفتم: من کاری ندارم. منتظر شما بودم. این شما و این هم آقای ورود ممنوع.
سوار شدم به زحمت قدری دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بیرون کشیدم.
در آینه مصافحه راننده و پلیس را دیدم و راه را که خلوت می شد.
وقتی از شلوغی درامدیم مسافر دانشجو نفس عمیقی کشید و گفت: تِر زدن به این مملکت رفت.
گفتم: کیا؟
گفت: همینا که یه نمونه شو دیدی!
گفتم: همه شون یه جور نیستن.
گفت: اغلبشون همینجورن.
گفتم: می دونی اینها چه جوری درس خوندن؟
گفت: نه و لبهایش را جوری کج و کوله کرد که یعنی فرقی نمی کنه یا علاقه ای به دانستنش ندارم.
گفتم: وحشتناک بوده.
توجهش جلب شد:چی؟
گفتم: توجه و مراقبتشون.
علاقمند پرسید: به چی؟
گفتم: به کسب حلال.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: اینجور که شنیدم پدرهاشون اغلب مقید بودم که این بچه ها تو ایام تحصیل نون حلال بخورم. می گفتن نون حروم برکت علم رو از بین می بره. شنیده ام حتی بعضی هاشون مقید بوده ان که خودشون از عرق جبین تون تحصیلشون رو دربیارن. از لذت و ثروت و رفاه می گذشته اند تا درست درس بخونن.
مشکوک نگاهم کرد و پرسید: خب حالا که چی؟
گفتم: هیچی، اینها که با این مراقبت درس خونده ان اینجوری از آب دراومدن. وای به حال شماها که دارین پول تحصیلتونو از این راهها در می آرین. وای به حال مملکتی که فردا تحصیلکرده هاش...
پرخاشگرانه و طلبکارانه حرفم را برید و گفت: مگه چیه؟ دزدی که نمی کنیم. زحمت می کشیم. به قول خودت از عرق جبینمون پول درمی آریم.
خندیدم . آنقدر که او هم از خنده ی من به خنده افتاد.
گفتم: رشته ات چیه؟
گفت:پزشکی.
گفتم:آناتومی نخوندین؟
گفت:چرا، همه واحداشو گذروندیم.
گفتم: ولی مثل اینکه....آناتومی نخوندین.
عصبانی دست برد طرف دستگیره در و گفت:اگه کار دیگه ای به جز تحقیر بلد نیستین پیاده شم؟
خونسرد و کشیده گفتم: بلدم. از پشت کوه که نیامدم...ولی یه سوال دیگه ام دارم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)