سانتاماریا - نوشته سید مهدی شجاعی
انتشارات کتاب نیستان
چاپ اول: 1379
410 صفحه
شامل 40داستان
لازم به ذکره این کتاب یه جلد ِدوم هم داره..ولی همین یه جلدش و من در دسترس داشتم...گشتم..پیدا نکردم
منبع : نودوهشتیا
سانتاماریا - نوشته سید مهدی شجاعی
انتشارات کتاب نیستان
چاپ اول: 1379
410 صفحه
شامل 40داستان
لازم به ذکره این کتاب یه جلد ِدوم هم داره..ولی همین یه جلدش و من در دسترس داشتم...گشتم..پیدا نکردم
منبع : نودوهشتیا
مـاه جـبین
هرکس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر کرد
حافظ
کویر، به لب دندان گزیده می مانست، عطشناک و تفتیده. در دیدرس، هیچ چیز نبود جز جای پای تشنگی؛ شکافهای منقطع و خار هایی که جا به جا از دل کویر سردرآورده بودند و صورت به صورتش می ساییدند. سکوت کویر راگهگاه، بازی ملایم برمی آشفت و هرم گرما را همراه با شنریزه ها بر سر و صورت مرد، می پاشید. مرد ، تنها پیراهنش را از تن درآورد، شنهایش را تکاند و خواست که دوباره آن را بپوشد
دستی به سر وگردن و سینه کشید، همه جا را پر از خاک وشنریزه یافت و... دستها همچنان کبود. صبح که ترسان و مراقب از روستا بیرون ،
می زد، پسربچه ای نگاه کنجکاوش را بردستها و صورت او پهن کرده وپرسیده بود : « آقا! چرا دست و صورتتان کبود شده؟؟!"
و او تلاشی کرده بود که صورت را با دستهایش بپوشاند و از چنگال نگاه پسرک بگریزد:"نمی ذانم، نمی دانم." وپسرک چند قدم به دنبال او دویده بود: "ولی کبودی آن درست مثل کبودی صورت ماه جبین شده است."و این کلام، مرد را آ تش زده بود، روی برگردانده بود و پرسیده بود:"ماه جبین را تو ازکجا می شناسی؟"
"چه کسی او را نمی شناسد؟!"
" کی دیده ای او را؟"
"همین امروز، همه دیده اند."
پسرک بلافاصله رفته بود و او زانوهایش سست شده بود، شکسته بود و او را بر زمین نشانده بود.
"به کجا می گریزی رسوای عالم ؟!"
حتمأ با برآمدن آفتاب، مردم همه به کوچه و خیابان می ریختند، گرداگرد خانه او حلقه می زدند و سرک می کشیدند تا این رسوای روسیاه را بهتر ببینند. بر روی بامها و دیوارها و حتی شیر وانیها غلغله می شود.
یکی با تأسف سرش را تکان می دهد و می گوید: " این هم از معلم بچه های ما!" و دیگری:"دخترانمان را به دست چه کی سپرده بودیم! "و سومی: " از این پس به چشمهایمان هم اعتماد نکنیم!"
و چهارمی: ...
باید برمی خاست و از روستا می گریخت. نیرویی او را به گریختن وامی داشت. از خودش یا دیگران؟ به کجا؟ نمی دانست. لابد جیی که هیچ چشمی نتواند کبودی صورت او را ببیند و با کبودی چهره ماه جبین پیوند دهد.
به پشت سر نگاه کرد و سیاهی روستا را در دور دستها دید و بعد مسیر پیش رو را از نظر گذراند. چیزی به نام مقصد در دیدرس ذهن و کویر نیافت.دست برد به جیب پیراهن و دستمال سفیدش را بیرون آورد. با تردید و احتیاط، تای آز را بازکرد و روی آییه راگشود. أییه کوچکی را تا مقابل چشمها بالا آورد و در آن باز نگریست. کبودی بود که به سیاهی می زد یا سرخی. انگار پوست بر آتش نشسته بود و برخاست بود، لبها و بخشی ازگونه، درست همان جاکه بر صورت ماه جبین ساییده بود.
"آقا! برایتان شیر آوردم"
این،کار هر روز ماه جبین بود. همراه با سر زدن آفتاب می آمد و سه ضربه نر م و پیاپی بر در می نواخت. مرد احساس می کرد که این تلنگرهای زم با آن دستهای ظرف وکشیده و ناخنهای خوش ترکیب، بر قلب أو نواخته می شود. در همیشه باز بود. لحظه ای بعد چهارچوب قدیمی در بودکه چهره اسمانی او را قاب می گرفت، با موهای خرما یی وریخته بر دو سوی شانه و مژه های بلند و منظمی که چون سایه بانی از چشمهای خمار و قهوه ایی محافظت می کردند.پوست صورتی، همیشه مرد را به یاد گلبرگ می اند اخت، گلبرگهای گل محمدی که از میان آن، غنچه ای به نام دهان، ظهور کرده باشد.
در اولین دیدار خیال کرده بود که این خوابی صبحگاهی است و رؤیایی اسمانی که تنها فرشتگان می تواند آن را در سحرگاه خود داشت باشد ولی وقتی مژه ها سنگین و خرامان از جا برخاسته بود و دست با پیاله شیر دراز شده بود و لبها... و لبها تکان خورده بودند:
"آقا برایتان شیر آوردم."
فهمیده بودکه تصویر این قاب، خواب نبوده است، تصویر نبوده است و... چه بوده است، نمی فهمید. و این شده بودکار هر روز دخترک. نرم و آرام می آمد، پیاله شیر را دردستهای مرد می گذاشت، پیاله پیشین را باز پس می گرفت و ناگهان قاب از تصویر خالی می شد. هر چه با ذهن و حافظه اش کلنجار می رفت که به یاد بیاورد این دختر را پیش از این درکجا دیده است، به جایی نمی رسید. دختری انگار هیچ سابقه ای در خاطره او نداشت. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ تک تک شاگردانی راکه سالها پای درسش نشسته بودند،گوش به حرفها و چشم به چشمهایش سپرده بودند، مرور کرده بود. پس کجایی بود این ماه جبین؟
آن روز عصر، بی آنکه موهایی را شانه کند، یا نگاهی در آیینه به خود بیندازد، از خانه بیرون زده بود وکوچه پس کوچه های روستا را یکی پس از دیگری زیر پا گذاشته بود، ازکوچه ای به مید انچه ای و ازگذری به چهار سویی. و از همه آنها که به خانه و جای دعوتی کرده بودند، به سلام و سپاسی پریشان گذشته بود و حتی تا لب رودخانه که دختران وقتشان را به شستن رختها می گذراندند، رفته بود. دخترکی چادر آبی گلدارش را بر شاخه پهن کرده بود وگفته بود:
"چطور از خانه بیرون آمده اید آقا؟ اگر چیزی می خواستید، می گفتید..."
و او پاسخ داده بود:"آمده ام هوایی عوض کنم." وگذشته بود و باز هم گشته بود تا شب شده بود و او متوجه تاریکی نشده بود، مگر وقتی که پسر بچه ای براش فانوس آورده بود وگفته بود:"بدون روشنایی زمین می خور ید آقا!" و او را به اسرار و هوز با دست و چشم خالی تا خانه همراهی کرده بود.
دل آن را نداشت که ازکسی چیزی بپرسد. ترجیح می داد که باز هم این جستجوی کور کورانه را تکرار کند اما رازش را باکسی در میان نگذارد.
خواندن و نوشتن را در این چند هفته به کلی فراموش کرده بود. تمام فکر و ذکرش شده بود ماه جبین که هر صبح می أمد و آتش به پا می کرد و می گریخت. چرا در این مدت با او هیچ سخن نگفته بود؟ چرا به حرفش نکشیده بود؟ چرا به قدر أوکلام او را ننشانده یا نایستانده بود؟ چه توقعی!؟ سخن گفتن در مقابل آن تندیس زیبا یی، آن مجسمه ظرافت، مشکلترین کار بود، چیزی شبیه محال.
در این وقتها _تازه اگر به اختیار خود می بود _ باید همه حواسش را جور می کرد و در نگاهش می ریخت که مبادا بخشی از عظمت وزیبایی از چهارچوب نگاه او بیرون بماند یا مبادا ظرافتی در زیر دست و پای نگاه، گم شود.
آینه را دوباره در دستمال پیچید، پیراهنش را برسر اند اخت تا از تاثیر مستقیم نور خورشید بکاهد و باز به سوی همان مقصد نامعلوم به راه افتاد. عطش، لحظه به لحظه بخش بیشتری از وجود اورا تسخیر می کرد.
در تمام این مدت، هیچ گاه به فکر بوسیدن یا لمس کردن ماه جبین نیفتاده بود. حتی امروز صبح هم تا پیش از آمدن ماه جبین، این فکر به ذهنش خطور نکرده بود. بین جرقه این تصمیم و عمل ، هیچ فاصله ای برای فکرکردن پدید نیامد.
ماه جبین، دستش را برای دادن پیاله در ازکرد، او با دست راست پیاله راگرفت و برسکوی کنار درگذاشت. اول دست چپ را به سمت گونه ماه جبین دراز کرد و بعد دست راست را. لبهای کوچک ماه جبین به تبسمی شرمگین گشوده شد و سرخی کمرنگی بر گونه هایش دوید... او لبهایش وا هرگونه ماه جبین گذاشت و... وقتی برداشت، گونه ماه جبین را درست به اندازه دستها ولبهایش کبود یافت.
پایان صفحه 11
صفحه12 تا 21
ناگهان شرم و حیرت،سراسر وجودش را فرا گرفت.کبود شدن جای بوسه را هیچ جا نخوانده و نشنیده بود.به دست های خود نگاه کرد،انگشت ها و کف دست،هر جا که بر گونه ماه جبین نشسته بوود،به کبودی می زد.
وقتی به خود آمد ماه جبین رفته بود.به سمت آینه کنار در برگشت و وقتی گونه و لبها را در آینه ،کبود دید،چشمهایش سیاهی رفت.زانوهایش سست شد.خود را بر ستون کنار در یله کرد و آرام آرام بر زمین سُرید.
بهتو حیرت و ندامت،اما چون آبی سرد،او را به هوش آورد.به خود فکر نمی کرد،به آبروی ماه جبین می اندیشید که دمی بعد بر زمین روستا می ریخت.
با خود فکر کرد:چهره او یا ماه جبینهر کدام به تنهایی دلیل بر هیچ جرم و خطایی نیست.کسی چه می فهمید که این ماه گرفتگی صورت او چگونه پدید آمده است یا ابر چهره ماه جبین از کجا آمده است.اما حضور این دو در کنار هم،در یک مکان،حتی به وسعت یک روستا،رسوایی آفرین بود.فکر کرد به خاطر آبروی ماه جبینهم که شده باید برخیزد،بگریزد و خود را گم کند تا طشت رسوایی ماه جبین از بام نیفتد.
با خود جز آینه کوچک،هیچ چیز برنداشت.حتی قمقمه ای آب که در این بیا بان بتواند حیات او را تمدید کند.
زبان،چون کلوخی خشک و سخت شده بود و شکاف لب ها را فقط خونی گرم،پر می کرد. فاصله او با روستا اگر به این زیادی هم نبود،باز روستا به چشم او نمی آمد که آتش کویر انگار آب چشمها را در هم کشیده بود و سوی آن را کم کرده بود. احساس کرد اندک اندک آخرین رمقهایش تبخیر می شود. بی انکه بخواهد بر زمین نشست و پیش از آن،پلک هایش بر هم فرود آمد.
کویر،جگر او بود که در زیر آسمان پهن شده بود و هر لحظه با نیزه خورشید،شکاف تازه ای برمی داشت. خود را تمام شده یافت اما این قدر هم رد خود نمی دید که پایش را آن سوی مرز هستی بگذارد.صورت اکنون با کویر مماس شده بود و دستها در دو سو چون دو بال ماهی بر خاک می تپید.
آرام آرام در زیر پوست صورت،احساس رطوبت و خنکی کرد. رطوبتی که انگار عین حیات بود و زندگی را به تن مرده او تزریق می کرد.لرزشی مطبوع،ابتدا صورت و بعد تمام بدن او را فرا گرفت.انگار رمق بود که به تن مرده او می دوید.
آرنج را حایل کرد و صورت را از خاک برداشت. دست های نیمه جان را در خاک مرطوب فرو برد و آن را بر سر و صورت و سینه خود مالید.با هر مشتی که بر میداشت. خاک زیرین را مرطوب تر و خنک تر می یافت.گودی هنوز به یک وجب نرسیده بود که آبی زلال،شروع به جوشیدن کرد.فاصله میان دست و دهان غیرقابل تحمل بود.صورت را در گودی فرو برد و لب و دهان را به خنکای آب سپرد.
اکنون انگار او کسی دیگر بود که از خاک بر می خاست.شاداب و زنده و با طراوت.به یاد دست ها افتاد،آنها را به سوی چشم ها برد.
با ترس و تردید تا مقابل چشمها بالا آورد.اثری از ماه گرفتگی ندید.بی تاب به دنبال آینه گشت،آنرا نیافت ،اطارف را جستجو کرد،اثری از دستمال و آینه ندید. چشمش ناخودآگاه به تصویر خود رد آب افتاد.آبی که از آینه صاف تر بود،نشان داد که هیچ نشانی از کبودی باقی نمانده است.
ماه جبین چطور؟!این چشمه با چنین کرامتی ابتدا باید صورت ماه جبین را . . . و چشم را در اطراف گرداند،روستا نزدیکتر از آن بود که پیش از این به چشم می امد.هرچه زودتر باید چهره ماه جبین را با این آب آشنا کرد.تمام راه،تا روستا را دوید،بی احساس خستگی.وقتی به آستانه روستا رسید،باز غصه دیرین بر دلش نگ انداخت.اکنون کجا می توانست ماه جبین را پیدا کند؟
مگر نه این که پیش از این ماه جبین را جز بر در خانه؛جای دیگری ،میافته بود؟باید به سمت خانه می شتافت،آن جا امید بیشتری بود.اما . . . نه این وقت روز ،که در سحر گاه.ولی تا پگاه فردا چگونه می توان تاب آورد؛و اصلا با این ماجرا که امروز بر درگاه واقع شد،از کجا معلوم که او باز هم آتفابی شود؟راستی پسرکی امروز صبح گفت:همه روستا ماه جبین را می شناسند.اما مگر ماه جبین اسمس نبود که او خودش برای این دختر پریچهره گذاشته بود،او که هیچ گاه با وی سخن نگفته بود که بتواند نامش را بپرسد.
پس آن پسر،ماه جبین را چگونه می شناخت؟واهالی روستا چگونه دختری به این نام می شناسند؟از اولین کسی که دید،پرسید:
«شما دختری به اسم ماه جبین نمی شناسید؟»
«نه . . . آقا شما . . . ؟!»
و گذشت.نایستاد تا این هیأتش بیشتر به حیررت او دامن نزند. به تنها چیزی که فکر نمی کرد،شأن و آبرو بود.حتی از بچه های کوچک کنار کوچه می پرسید:
«دختری به اسم ماه جبین . . . »
کفاش جوانی پرسید:
«آقا شما که همیشه در خانه اید،چنین دختری را کجا دیده اید؟»
و مغازه دار پیری گفت:
«خودتان که بهتر می دانید آقا معلم!ما دختری به این نام در این روستا نداریم.»
تا پیچ کوچه ،هیچ کس دختری به این مشخصات،نمی شناخت.
از انحنای کوچه که پیچید،سایه ماه جبین را در آستانه در دید. مبهوت و متحیر به سوی خانه دوید آنچنان که چند بار پایش در هم پیچید و تعادلش را بر هم زد.
«شما ؟این وقت روز؟»
«آمده ام پیاله ام را ببرم»
و او مبهوت و متحیر اما رام و دست آموز،به داخل خانه رفت و با پیاله بازگشت.وقتی پیاله را به سمت ماه جبین دراز کرد،یاد ابر چهره او افتاد. آن کبودی ، که اینک اثری از آن نبود.با حیرت پرسید:
«ابر چهره شما،آن کبودی؟»
لب ها و چشم های ماه جبین با آرامشی بی نظیر تکان خوردند:
«محو شد»
«چگونه؟»
«همان زمان که شما در چشمه کویر شستشو کردید،طرفهای ظهر.»
ماه جبین از یال پیراهن آبی اش،دستمال بسته ای در آورد و به سمت او دراز کرد،دستمالی که او خوب می شناخت:«راستی!این ،آینه مال شماست،در کویر جا گذاشته بودید.»
تا او به خود بیاید و بهتش را در قالب سوالی بریزد،ماه جبین رفته بود و قاب،دوباره خالی بود.و از فردای آنروز ،هر روز قاب خالی چشم او را تنها انتظاری مبهم پر می کرد.
شیرین من!بمان!
نا امنی!نا امنی!ناامنی!
هر جا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز می کنند و سپس ۀشکارا فکر می کنند که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند.
انگار نه آدم،که لقمه ای هستی که در زمین راه می روی.انگار وسیله ای هستی که بی چونو چرا باید لذت دیگران را تأمین کنی.
عکس جواد را گذاشتم یک طرف و شیشه قرصها را طرف دیگر.
گفتم:«جواد!اینطوری نمی شود.تا به حال هم اگر می شده،دیگر نمی شود.به ستوه آمده ام از این همه فشار!از این زندگی غم بار!از این مردم نا بهنجار!به ستوه آمده ام از این دیده های دریده!از این دلهای دریده تر و از این دهانهای بی باک!
تو اگر واقعا شهیدی،نمی توانی شانه از زیر بار مسؤولیت زن و بچه ات خالی کنی.
رفته ای آنطرف، داری صفایت را می کنی و مرا با دو بچه گذاشتی به امان خدا.کی عدالت خدا چنین حکمی کرده است؟کفر است،باشد.خدا خودش می داند من جز او هیچکس را ندارم و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دادنش نیستم.ولی از مخلوقات خدا تا بخواهی گله مندم،متنفرم،منزجرم.
دیشب به خدا گفتم،تو که می خواستی این مردم را نشانم بدهی،کاش جواد و همسفرانش را نشانم نمی دادی،کاش یا آن روزگار را نمی دیدم یا این روزگار را!
بد روزگاری شده است جواد!کسی،اب بی طمع دست کسی نمی دهد.آب گفتم؛یاد آمد که آب نیاوردم برای خوردن این همه قرص.»
بلند شدم.همینطور که با جواد حرف میزدم،رفتم سراغ آب.به ذهنم رسید که قرص در آب شیر بهتر حل می شود تا آب سرد یخچال.بخصوص اینهمه قرص که باید آنقدر حل شود که سریعتر کار را یکسره کند.
_تو هم اگر جای من بودی ،جواد!همین کار را می کردی.شهادت به مراتب آسان تر است از این زندگی خفت بار.شهادت یک بریدن می خواهد از همه چیز و . . . بعد پیوستن.ومن مدت هاست که از همه چیز بریده ام.فقط مانده است پیوستن که خودم دارم مقدماتش را مهیا می کنم.
شیشه قرصها را داخل لیوان آب خالی کردم و شروع کردم به هم زدن.
_فرق کا ر من این است که شهادت دعوتنامه می خواهد ولی من سر ِ خود می آیم.شهادت گذرنامه می خواهد و من . . . ندارم جواد!می دانم. فقط دار مشناسنامه ام را پاره می کنم.دارم پناهنده می شوم.پناهنده غیر رسمی که به گذرنامه و ویزا فکر نمی کند . . . این طوری نگاه نکن جواد!پوزخند هم نزن!می دانم که خودکشی زشت ترین کار عالم است.اما از آن زشت تر و تحمل نا پذیر تر ،ادامه این زندگی اشت.
تو خودت که شاهد بودی این زندگی بودی،می دیدی تحمل برای من شده بود عادت.دیدن و شنیدن حرف ها و حدیث هاو نگاهها و برخوردهای کثیف و ناهنجار.
عادت به تحمل نه به معنای عادی شدن اینها،بلکه به معنای پرهیز از مواجهه با اینها.به معنای کناره گیری از زندگی و صرف نظر کردن از همه چیزهایی که در شرایط عادی،ضرورت محسوب می شود.
وقتی مالیدن یک کرم ساده و معمولی به صورتت برای رفع خشکی،از سوی نزدیکترین آدمها مورد سؤوال قرار می گیری که :شما چرا؟شما برای چی؟شما برای کی؟ترجیح می دهی که از اصل و فرع ماجرا صرف نظر کنی و با همه چیز همانطور که هست بسازی.این را می گویم عادت به تحمل.
از این مسأله کوچک بگیر تا کارهای بزرگتری که گردن آدم های کوچک و بزرگ است،آدمهایی که تا باجشان را نستانند،کار را از زیر دست شان عبور نمی دهند.
تو را به جایی می رسانند که برای اینکه بتوانی خودت را حفظ کنی،از همه چیز می گذری..از جواز شهرداری وشکایت دادگاه تا وام ضروری و حتی حقوق طبیعی و عادی.
همه اینها را پذیرفتم،از کار دوست داشتنی ام در بیمارستان دست کشیدم و سوزن به تخم چشمم زدم تا حفظ کردنیهایم را حفظ کنم.حالا احساس می کنم که دیگر نمی شود.
احساس می کنم ادامه این وضعیت ممکن نیست و مرگ شریفتر از این زندگی است.
دیشب برادرت اینجا بود.آمده بود به من و بچه های برادرش سر بزند.به او گفتم کجا بودی این همه وقت.ونگفتم کجا بودی آن همه وقت که جواد می جنگید.حرمت گذاشتم ،احترام کردم و به خاطر وصله تو بود_اگرچه نا چسب_دم بر نیاوردم.موقع رفتن،دریده در چشمهایم نگاه کردو گفت:«کاری اگر باشد در خدمتم.»
قاطع گفتم:«هیچ نیازی نیست،متشکرم.»
نرفت .ایستاد و ادامه داد:«زن به این جوانی چگونه می تواند هیچ نیازی نداشته باشد؟!»تو بودی چه می کردی؟
من هم همان کار را کردم؛تف!وبعد در را محکم پشت سرش به هم زدم وت ا خود صبح
گریه کردم.
صبح زودتر از همیشه بچه ها را روانه مدرسه کردم و در مقابل نگاه های سؤال آمیزشان گفتم که می خواهم برم پیش پدرتان.
باز شروع کردند به سؤال که:جمعه ها می رفتیم،باهم می رفتیم.چرا حلا؟چرا تنهایی؟
گفتم:«دلم گرفته و جز پیش پدرتان آرام نمی گیرد.»
آرام شدند طفلکی ها و رفتند و من هنوز مشکلترین تصور برایم همین است که عصر از راه برسند،کلید را در قفل بچرخانند،در را باز کنند و با جنازه بی جان مادر مواجه شوند.
تصور سختی است.اما از آن سخت تر ،ادامه همین زندگی است.
قرص ها کاملا در آب حل شدند و رنگ لیوان را تیره کردند،با رسوبی سفید رد ته لیوان.لیوان را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.شهادتین را گفتم و در انتظار مرگ در بستر دراز کشیدم.
تصورم این بود که ابتدا باید سرم سنگین بشود،چشمهایم سیاهی برود و بعد رد خوابی عمیق،پایم را آنطرف مرز بگذارم آن طرف؛در نهایت آرامش.
برای همین ، این نوع مرگ را انتخاب کرده بودم.
می خواستم خیلی زشت نباشد،دست و پا زدن نداشته باشد و راه برگشتش هم بسته باشد.
سرم سنگین شد،چشمهایم سیاهی رفت اما به خواب نرفتم.
از لای پلک های نیمه بازم جواد را دیدم که وارد اتاق شد چشمهایم را کاملا باز کردم و مبهوت،خیره اش شدم.تعجبم اصلا از این نبود که جواد رفته،چطور توانسته بازگردد.برای اینکه خودم هم قرار رفتن داشتم و طبیعتا باید جواد را می دیدم.اما هنوز بستری که بر آن خوابیده وبدم،در و دیوار و پنجره اتاق،لیوان و پارچ آب و جایخی بلور،همه چیز سرجای خود بود،پس من هنوز بود،نرفته بود،در این دنیا بودم و تعجبم از این بود که جواد آمده است این طرف؟چط.ر آمده است؟قفل بسته در را چطور باز کرده است؟
گفتم :«جواد! چطور آمده ای این طرف؟»
گفت:«برای شما این طرف و آن طرف دارد نه برای ماکه از بالا نگاه می کنیم.»
گفتم:«آمده ای که مرا ببری؟»
گفت:«نه، امده ام که تو را بگذارم.»
ناگهان برآشفته فریاد کشیدم:«جواد!من حوصله این شوخی ها را ندارم،من که از همه بریده ام.کاری نکن که از تو یکی هم قطع امید کنم.»
اخم هایش را درهم کشید،از جا بلند شد و گفت:«پیداست یک ذره
22-31
برای آبرو و حیثیت من ارزش قائل نیستی.»
نیم خیز شدم برای نگه داشتن او، که نتوانستم. گفتم:« این ماجرا چه ربطی به آبروی تو دارد؟ من این همه وقت خودم را به خواری کشیده ام که آبروی تو را نگهدارم. این دستمزد من است؟»
ظرف خالی یخ را از گوشۀ اتاق آورد و دو زانو کنارم نشست و گفت:« شیرین! امروز پیش بر و بچه ها سرافکنده ام کردی! آبرو و حیثیتم را به باد دادی. من همۀ این سالها به تو مباهات می کردم و به صبوری و استقامتت فخر می فروختم. کاش در تمام این مدت می توانستم جای خالی ات را پیش خودم نشانت دهم. کاش آن شب که بچه های گرسنه مان را با قصه خواب کردی و خودت گرسنه تر سر بر بالین گذاشتی می توانستم جلو افتادن تو را از خودم و جایگاه برتر تو را نشانت دهم تا ببینی که تناسبهای دم و دستگاه خدا چگونه است. تا ببینی که مقامها و مرتبه هایی در اینجا هست خودم که حتی با شهادت نمی شود به آن دست یافت اما با کارهایی از این دست می شود.»
گفتم:« جواد! هیچ روزنۀ امیدی وجود ندارد.»
گفت:« آدمهای روی زمین، به سوی خدا روزنه وجود دارد. روزنه نه، راه و شاهراه. اما اگر به دنبال روزنه ای با خلق می گردی، نگرد، به بن بست می رسی.»
گفتم:« تا کی می شود این وضع را تحمل کرد؟»
گفت: چشم به هم بزنی تمام شده است. کاش می شد زمان را از بالا ببینی. از اینجا که نگاه کنی، یک عمر تمام، یک روز تمام به حساب نمی آید. واقعاً نمی ارزد که این نصفه روز را در ازای یک صفای ماندگار تحمل کنی؟»
سکوت کردم. و او ظرف خالی یخ را پیش رویم گذاشت و دستش را به سمت دهان من پیش آورد. من ناخودآگاهم دهانم را باز کردم و او انگشتش را که به شاخۀ نوری می مانست در گلویم فرو برد و من همۀ آنچه را که خورده بودم، بالا آوردم و به داخل ظرف ریختم.
مثل فراغت از یک زایمان، سبک شدم. به تبسم شیرین جواد خندیدم و در حالی که چشمهایم را از خستگی به هم می گذاشتم گفتم:« کار خودت را کردی جواد! ماندگارم کردی.»
جواد، دو دستش را آرام بر روی پلکها و گونه هایم کشید، ترشحات آب را از اطراف دهانم سترد و زیر لب زمزمه کرد:
_ بمان! شیرین من بمان!
وقتی به خودم آمدم دیدم که جواد ظرف را خالی کرده است، اتاق را مرتب کرده و رفته است، تازه رفته است. تکان خوردن کلید پشت در نشان می داد که تازه رفته است. شاید اگر در را آرامتر به هم می زد، من به این زودی هشیار نمی شدم.
برای زندگی*
درست وقتی کارد به استخوانم رسید، به یاد مقام محترم ریاست افتادم. با خودم گفتم: از این بدتر ممکن است چه بشود؟ بالاتر از سیاهی رنگی نیست. می روم و اف و پوست کنده همۀ ماجرا را تعریف می کنم.نمی کشندم که.
کاش از همان اول به این فکر افتاده بودم. بخصوص وقتی که شنیدم هر کس وارد اتاق ریاست می شود، راضی و خرسند بیرون میآید، برای این دوران گذشته، احساس بلاهت کردم.
باید همان روز اول که پا به وزارتخانه زمین گذاشتم، سراغ اتاق ریاست را می گرفتم.
بی جهت مرا سوق دادند به اتاق معاونت برابری ثبت با سند.
گفتم: آقا! من یک زمین دارم به وسعت پنجهزارمتر – از عمویم به ارث برده م – می خواهم بخشی از آن را بفروشم و با پولش قسمت دیگر را بسازم و زندگی کنم. چکار باید بکنم؟
اقای معاونت متفکرانه سرش را تکان داد و گفت: پیچیده است. خیلی پیچیده است، ارث، تفکیک، فروش، ساخت، زندگی، هر کدام برای خودش یک پروژه است. مصیبت بزرگی به شما وارد شده.
گفتم: بله، مرگ عمویم واقعاً...
پوزخندی زد: نه، این را نمی گویم. زمین را می گویم.
گفتم: زمین؟! مصیبت بزرگ؟
_ بله، همان قدم اول پنجاه درصد یعنی دو هزار و پانصد مترش بابت مالیات بر ارث می پرد.
گفتم: زمین؟! می پرد؟! مالیات بر ارث؟ دو هزار و پانصد متر؟ چرا؟
بلند شد ایستاد، دو دستش را به پشت قلاب کرد و شروع کرد به قدم زدن.
_ شما در مرگ عمویتان چقدر نقش داشتید؟
وحشت کردم. من؟ قسم می خورم که اصلاً...
حرفم را برید: نیاز به قسم نیست. باور میکنم. شما هیچ نقشی در مرگ عمویتان نداشتید. درست است؟
_ بله، واقعاً.
_ خب ولی ما نقش داشتیم.
_ شما؟ در مرگ عموی من؟
_ نه فقط عموی شما. همه. اصولاً تورم، گرانی، بوروکراسی، ترافیک و هزار مصیبت دیگر سبب می شود که مردم زودتر بمیرند و ورثه زودتر به اموال مورد انتظار خود دست پید کنند. دولت این مالیات را از این بابت می گیرد: خدمت به ورثه برای رسیدن به موال مورد نظر.
گفتم: یعنی حالا باید دو هزار و پانصد مترش را بابت مالیات بدهم؟!
_ این قانون است ولی من کاری می کنم که شما هزار مترش را بابت مالیات بدهید.
_ شما چقدر آدم خوبی هستید.
_ بله و به دلیل همین خوب بودن پانصد متر آن زمین را از شما به عنوان هدیه قبول می کنم.
***وقتی از اتاق معاونت برابری ثبت با سند بیرون آمدم، هزار و پانصد متر از زمین را باخته بودم. این را برای مقام محترم ریاست توضیح دادم. البته سعی کردم مطالب را حتی المقدور خلاصه به عرض برسانم. با خودم گفتم: اگر بخواهم جزئیات ماوقع در همه معاونتها را توضیح بدهم، بیش از سه روز طول می کشد. باید خلاصه کنم. سرفصلها را بگویم.
حالا اگر مقام ریاست آدم خوبی بود، دلیل نمی شود که من سوءاستفاده کنم و بیشتر از حد خودم وقتش را بگیرم.
مقام معاونت درخت و ترویج اباحه سؤال کرد:
_ درختی در زمین شما موجود نیست؟
جواب دادم: درخت نه. چند بوته خودرو بود که کندم.
معاونت درخت و ترویج اباحه ناگهان مثل برق گرفته ها از جا پرید:
_ کندی؟ به همین راحتی؟ چند بتۀ طبیعی را از جا در آورده ای و با شهامت اعتراف هم می کنی؟ هیچ می دانی وجود بته ها چه تأثیری در جلوگیری از حرکت شنهای روان در کویر دارند؟
با تعجب پرسیدم: کویر؟ اینجا؟
_ نشد، نمی فهمی، تمام کرۀ زمین یک زمانی کویر بوده است.
_ چه ربطی دارد؟
_ جوری حرف می زنی که انگار واقعاً باید ربط داشته باشد.
_ حالا من چه کار باید بکنم؟
_ چه عرض کنم. اگر تمام زمینت را هم درخت بکاری، جای آن چند بته را نمی گیرد. باید کل زمینت تبدیل به فضای سبز شود یا حداقل دانشگاه. راه دیگری نداری.
گفت: یک راه دیگر هست که معمولاً پس از بن بست باز می شود.
گفت: آفرین. اتفاقاً خانه ما خیلی کوچک است و من بدم نمی آید که بچه ها در یک فضای پانصدمتری تنفس کنند.
گفتم: پانصد؟
گفت: بله، با همین مختصر، مشکل شما کاملاً حل می شود.
_ کاملاً.
_ از کاملاً هم آنطرفتر. یعنی شما از این به بعد مجازی که هر درختی را در هر کجا که خواستی از ریشه در بیاوری، قطع کنی، بسوزانی... و اگر کسی اعتراض کرد، ما از تو حمایت می کنیم.
***اینها را من به عرض مقام محترم ریاست رساندم. گفتم: در ازاء پانصد متر به من اجازه دادند که هر درختی را در هر کجای عالم که خواستم از ریشه در بیاورم. این اصلاً منصفانه نیست. پانصدمتر در مقابل این اختیار تام چه ارزشی دارد؟
معاونت گنج یابی و اختلاس به ضرس قاطع می گفت که در زمین شما گنج وجود دارد.
گفتم: آقا به پیر به پیغمبر، اصلاً من ...
_ امتحانش ساده است. کل زمین را به عمق پانزده متر می کنی – به هزینه خودت – اگر گنج بود که مال ماست. تحویل می دهی و رسید می گیری. اگر نبود که حق با شماست. ما با شما پدر کشتگی نداریم که.
گفتم: حالا نمی شود...
گفت: می شود، چرا نمی شود. من خودم با بر و بچه ها یک شرکتی بیرون داریم که کارش گنج یابی با دستگاههای آخرین مدل است بدون کندن و درد و خونریزی. هزینه اش خیلی کمتر می شود از کندن این همه زمین به عمق پانزده متر.
گفتم: آخر من پولی ندارم که بابت...
گفت: اصلاً کی از شما پول خواست؟! شما این همه با گنج را می خواهی چه کار؟پانصدمترش را می دهی و خلاص!
_ به همین راحتی؟
_ بله، به همین راحتی.
من لطف و محبت معاونت گنج یابی و اختلاس را به استحضار مقاوم محترم ریاست رساندم و همچین عرض کردم که پانصد متر از زمینم را به معاونت آبرسانی و برق افروزی هدیه کردم و هزارمتر آن را به معاونت میخ پروری و توسعه با کمال میل و کراهت بخشیدم.
آخرین خوان، معاونت مجاورت اندیشی بود که از آن هم با اهداء پانصدمتر، به سلامت گذشتم.
گفتند: مشکل اصلی شما، محل زمین است که در جای خوبی واقع شده.
گفتم: تقصیر من نیست که زمین در جای خوبی واقع شده. اگر دست من بود، زمین را درسته از جا درمی آوردم و می بردم در یک جای خیلی بد تعبیه می کردم که اینهمه مصیبت و بدبختی را متحمل نشوم.
گفتند: هزار متر زمین خالی بهتر است یا پانصد متر زمین پر؟
پرسیدم: زمین پر چه زمینی است؟
فرمودند: زمینی که اطرافش پر از مقامات بلندپایه باشد.
و من دیدم که انصافاً صد متر ازچنین زمینی شرف دارد به هزارها متر زمین خالی. این بود که با کمال اشتیاق پانصدمتر دیگر از زمین را هم به معاونت مجاورت اندیشی اهداء کردم.
وقتی وارد شدم، مقام ریاست محترم، در پشت میزی که نشسته بودند، به احترام من کاملاً نیم خیز شدند، آنقدر که من از شدت خجالت داشتم آب می شدم.
پیش از این، معاونتها حتی برای جواب سلام به زحمت سرشان را بلند می کردند.
پرسیدم: حالا من چه کار باید بکنم؟ پانصد متر زمین دارم و هیچ پولی برای ساخت. البته من گله ای از معاونتها ندارم ولی...
بلند شدند، مقام محترم ریاست شخصاً از جا بلند شدند و در حالیکه چهره شان از شدت خشم برافروخته بود، فریاد زدند:
_ گله ای ندارید؟ من پدرشان را در می آورم. اینجا مثل وزارتخانه های دیگر نیست که هر کس هر غلطی دلش خواست بکند. من تا سانتیمتر آخر این زمین را از چنگشان بیرون می آورم.
ذوق زده پرسیدم:
و به من برمی گردانید؟
فرمودد: معلوم است که نه.
و با فریاد ادامه دادند: ناهماهنگ عمل شده آقا! من از همۀ این موارد بی اطلاعم. خودسر شده اند آقا! افسار گسیخته شده اند.
گفتم: یعنی شما رسیدگی می کنید؟
فرمودند: قطعاً رسیدگی می کنم. چهار صد و نود و پنج متر از این زمین را از شما می گیرم و شخصاً این پرونده را رسیدگی می کنم.
وارفته پرسیدم: یعنی پنج متر برای خودم می ماند؟
فرمودند: پنج متر هم زیاد است. می خواهی چه کار؟ پس فردا باید در دو متر جا بخوابی و دستت هم به هیچ جا بند نباشد. الان می توانی همین پنج متر را به ارتفاع پنجاه متر برج بسازی و بهره اش را ببری. مهم جواز ساخت است که من خودم آن را برایتان ردیف می کنم.
پرسیدم: یعنی واقعاً این کار را می کنید؟
فرمودند: بله که می کنم.
و بر روی کاغذ کوچکی امضا کردند و به من دادند.
و من خوشحال و ذوق زده از اتاق بیرون آمدم و رمز خوشحالی بقیه مراجعین را فهمیدم و این در حالی بود که به شدت از تأخیر در مراجعه به اتاق ریاست افسوس می خوردم.
تابستان1355
* زمان وقوع این داستان حوالی سالهای 50 تا 55 یعنی دقیقاً پیش از انقلاب می باشد. هر گونه تشابهب میان اشخاص و فضای داستان با شرایط کنونی، خلاف نظر نویسنده است با این امید که اشخاص هم متقابلاً از تشبه به شخصیتهای داستان پرهیز کنند.
32-37
پارک دانشجو
دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت: پارک دانشجو.
نگه داشتم. مانتوی کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای. موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود. کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد.
وقتی سوار شد یک دکمه ی دیگر مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحت تر بنشیند و احتمالا استرچ سرخ آبی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت: لطف کردین.
گفتم : خواهش می کنم. البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا...
حرفم را برید و گفت: چه بهتر! منم پارک دانشجو نمی رم.
مبهوت و وارفته گفتم:اِ... ولی... شما ....گفتین...پس کجا می رین؟
گفت: حالا چرا اینقدر هول شدین؟ من که چیزی نگفتم.
راست می گفت. ماجرا بیشتر به عقب افتادگی من از اوضاع و احوال زمانه بر می گشت. برای اینکه تا حدودی قضیه را جمع کرده باشم گفتم: از این تغییر تصمیمتون یه کمی تعجب کردم.
با خونسردی گفت: از اولشم تصمیم نداشتم برم پارک دانشجو.
حالا دیگه حق داشتم گیج شوم. مانده بودم چه جوابی بدهم که مثل حرف قبلی خیلی پرت و پلا نباشد.
وقتی از مطهری به سمت پایین وارد شریعتی شدم چند خانم دیگر دست تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند. یک گفت پیچ شمیران، دیگری گفت سینما ریولی سومی گفت تا پمپ بنزین و ...
گفتم: فکر کنم اینها هم هیچکدام جاهایی که می گن تصمیم ندارن برن.
لبخندی زد و گفت: برای من فرق نمی کنه . هر جا شما بگین می ریم.
دوباره دستپاچه شدم و بی تامل گفتم: من پیشنهاد خاصی ندارم . و چشمم به کلاسورش افتاد و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: مگه شما دانشجو نیستین؟
می توانست با همین یک جمله مرا دست بیاندازد و بخندد . برای اینکه پارک دانشجو رفتن یا نرفتن چه ربطی به دانشجو بودن می توانست داشته باشد.
ولی نخندید بلکه کاملا جدی گفت: چرا، دانشجوام. دانشگاه آزاد! برای همین مجبورم به هر شکلی که شده پول شهریه مو دربیارم.
هر دو تلخ به هم نگاه کردیم و من در سکون به رانندگی ادامه دادم.
از پمپ بنزین سر بهار شیراز هم گذشتیم و در شریعتی که حالا به سمت پایین یکطرفه می شد ادامه دادیم.
هنوز پنجاه متر در خیابان یک طرفه پیش نرفته بودیم که دیدم بنزی با نور بالا و فلاشر روشن از متها الیه سمت چپ بالا می آید.
عصبی و بی اراده به سمت چپ پیچیدم و درست شاخ به شاخ او را وادار به توقف کردم. هیچوقت از این عادتها نداشتم که بخواهم شخصا با خلاف کسی مقابله کنم. چه بسا خودم هم گاهی از این خلافها مرتکب می شدم ولی شرایط عصبی آن لحظه قدرت فکر کردن را از من سلب کرده بود.
ماشین بنز درست سپر به سپر من ایستاد و راننده کلافه و عصبی از ماشین پیاده شد.
مسافر دانشجوی من وحشتزده و طلبکار گفت: گاوت زایید. این چه کاری بود کردی؟! مگه عقلتو از دست دادی؟
در حالیکه از ماشین پیاده می شدم گفتم: انقدر طبیعی دعوا می کنی که یک لحظه فکر کردم زنمی.
و ادامه دادم: تو بشین. حرف نزن.
راننده ماشین که عصبی و دست به کمر ایستاده بود با نزدیک شدن من، تقریبا فریاد زد:
- آقا چه کاره ان؟
به داخل ماشین نگاه کردم و دیدم که تنهاست، بدون راننده. گفتم:
- آقا خودشون رانندگی می کنن؟
راه آرام آرام داشت بند می امد و ماشینها به کندی بوق زنان و عصبی از کنارمان رد می شدند. چند نفری هم که معمولا در خیابانها منتظر دعوا هستند به سمت ما امدند.
طرف که دوست نداشت در این شرایط خیلی معطل شود آمرانه گفت: من عجله دارم! الان باید مجلس باشم.
با نگاهی به خیابان و سمت و سوی ماشین گفتم:
- پس خوب شد جلوتونو گرفتم. راه مجلس درست خلاف این جهته. اشتباه اومدین.
دو سه نفری بلند خندیدند و او فهمید که اشتباه بدی کرده است، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفرّ تازه ای گشت. چشمش به مسافر دانشجوی من افتاد که در زیر نگاه او سعی می کرد موهای اضافه اش را به زیر روسری بکشاند. احساس می شد طرف سوژه مناسبی پیدا کرده برای منحرف کردن بحث طلبکارانه پرسید: خانم چه کاره ان؟
با خونسردی گفتم: ایشون هم راه دانشگاه رو اشتباهی گرفته. مثل شما که راه مجلسو...
پلیس رسید و هنوز از موتور پیاده نشده پرسید: چه خبره راهو بند آوردین؟
در حالیکه به سمت ماشینم می رفتم به پلیس گفتم: من کاری ندارم. منتظر شما بودم. این شما و این هم آقای ورود ممنوع.
سوار شدم به زحمت قدری دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بیرون کشیدم.
در آینه مصافحه راننده و پلیس را دیدم و راه را که خلوت می شد.
وقتی از شلوغی درامدیم مسافر دانشجو نفس عمیقی کشید و گفت: تِر زدن به این مملکت رفت.
گفتم: کیا؟
گفت: همینا که یه نمونه شو دیدی!
گفتم: همه شون یه جور نیستن.
گفت: اغلبشون همینجورن.
گفتم: می دونی اینها چه جوری درس خوندن؟
گفت: نه و لبهایش را جوری کج و کوله کرد که یعنی فرقی نمی کنه یا علاقه ای به دانستنش ندارم.
گفتم: وحشتناک بوده.
توجهش جلب شد:چی؟
گفتم: توجه و مراقبتشون.
علاقمند پرسید: به چی؟
گفتم: به کسب حلال.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: اینجور که شنیدم پدرهاشون اغلب مقید بودم که این بچه ها تو ایام تحصیل نون حلال بخورم. می گفتن نون حروم برکت علم رو از بین می بره. شنیده ام حتی بعضی هاشون مقید بوده ان که خودشون از عرق جبین تون تحصیلشون رو دربیارن. از لذت و ثروت و رفاه می گذشته اند تا درست درس بخونن.
مشکوک نگاهم کرد و پرسید: خب حالا که چی؟
گفتم: هیچی، اینها که با این مراقبت درس خونده ان اینجوری از آب دراومدن. وای به حال شماها که دارین پول تحصیلتونو از این راهها در می آرین. وای به حال مملکتی که فردا تحصیلکرده هاش...
پرخاشگرانه و طلبکارانه حرفم را برید و گفت: مگه چیه؟ دزدی که نمی کنیم. زحمت می کشیم. به قول خودت از عرق جبینمون پول درمی آریم.
خندیدم . آنقدر که او هم از خنده ی من به خنده افتاد.
گفتم: رشته ات چیه؟
گفت:پزشکی.
گفتم:آناتومی نخوندین؟
گفت:چرا، همه واحداشو گذروندیم.
گفتم: ولی مثل اینکه....آناتومی نخوندین.
عصبانی دست برد طرف دستگیره در و گفت:اگه کار دیگه ای به جز تحقیر بلد نیستین پیاده شم؟
خونسرد و کشیده گفتم: بلدم. از پشت کوه که نیامدم...ولی یه سوال دیگه ام دارم.
38-47
برای از سر واکردن گفت:بپرس.
گفتم:همۀ دانشجوها از همین طریق جبین و اینها ارتزاق می کنن یا اینکه جور دیگه ای هم می شه درس خوند؟
گفت:شهریه گرونه.یا باید روی پول خوابیده باشی،یا چارۀ دیگه ای نیست.
گفتم:هست،اینهمه دانشجو...
نمی دانم چرا عصبی شد و فریاد زد:
- تو فکر می کنی من از این آدمهای کنار خیابونی ام؟...
برای اینکه عصبانیتش فروکش کند به شوخی گفتم:نه،خب،شما وسط تر ایستاده بودی!
دهانش را گشادتر و شل و ول کرد و گفت:قربون عمه جانت بری با این شوخیهای بی مزه ات.
گفتم:اتفاقاً داشتم می رفتم همونجا که تو دست بلند کردی.
بی اراده و ناخودآگاه رسیده بودیم به پارک دانشجو.
گفتم:اینم پارک دانشجو.بفرمایید.
گفت:مثل اینکه راستی راستی از پشت کوه اومدی.
گفتم:نه،ولی تصمیم دارم برم همون طرفها.از دست شماها.
با عصبانیت پیاده شد،در را محکم به هم کوبید و گفت:لجن!وقتمو تلف کردی.
دندانهایم را به هم فشردم و سعی کردم جواب ندهم.
و از سر چهارراه،مقابل پارک دانشجو،پیچیدم به سمت بالا.
زنی میانه سال دست بلند کرد که:پارک ملت.
نگه داشتم.
مهرماه73
ویروسمن و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.
ما نگران فرزندانمان بودیم،از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم،از حال و روز وخیمشان غصه می خوردیم ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم. چه کسی می تواند به سوی فرزند خود شلیک کند؟!
از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت.ولی ما اعلام خطر کردیم.
وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد،عده ای هورا کشیدند،عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف،سر تکان دادند.اولین خوک ابتدا با ترس و لرز،از میان خیابانها و کوچه ها گذشت.به بعضی از خانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد.آنها از اینکه حیوانی را این قدر در دسترس می دیدند،خوشحال بودند.عده ای از بچه ها به خانه هایشان گریختند و عده ای دیگر از دور به تماشا ایستادند.
ما اما اعلام خطر کردیم،ما که خوکها را ذاتاً نجس می دانستیم و تبعات مخرب حضورشان را در شهرهای دیگر دیده بودیم،اعلام خطر کردیم ولی صدایمان در میان هیاهوی کسانی که با تمام قوا برای خوکها هورا می کشیدند،گم شد.
با حضور دومین و سومین خوک،حضور خوکها در شهر کاملاً عادی شد.خوکها به زاد و ولد پرداختند و تعدادشان روز به روز افزایش پیدا کرد،آنچنانکه هر کدام منطقه ای از شهر را تحت سیطرۀ خود درآوردند و بچه های آن منطقه را به بازی گرفتند.
آنها که از حضور خوکها استقبال می کردند،توجیهشان این بود که بچه های به این وسیله،سرگرم می شوند و بهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند.
و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟پاسخ شنیدیم که موانست بچه ها با خوکها،آگاهیشان را نسبت به جانوران افزایش می دهد و متهم شدیم که با توسعه علم و معرفت و جانور شناسی مخالفیم.
عده ای می گفتند:این اتفاقی است که در همۀ شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد.خوک اگر بد بود که این همه مورد استقبال مردم شهرهای مختلف قرار نمی گرفت.
ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم:
«شیوع یک آفت چگونه می تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟»
و پاسخی نشنیدیم.
عده ای معتقد بودند:خوک اصولاً نجاست ذاتی ندارد.و خوکها را اگر خوب بشوییم،کاملاً پاک می شوند.پس جای هیچ گونه نگرانی نیست.
و بعد وقتی نجاساتشان،کف همۀ خیابانها را پر کرد،گفتند:خب، کسی که خوک می خواهد باید عوارض و تبعاتش را هم تحمل کند.
و هر چه فریاد زدیم که ما اصلاً خوک نمی خواستیم،صدایمان به جایی نرسید.
بعد از چند صباح که بچه ها کاملاً به خوکها عادت کردند،سروکله صاحبان خوکها پیدا شد.آنها برای اینکه بچه ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند،مطالبۀ پول کردند.
پدر و مادرها ابتدا جا خوردند،اما فشار بچه ها که به این ماجرا خو کرده بودند و چشم و همچشمی میان آنان سبب شد که پرداخت هزینه خوک بازی را بپذیرند و افزایش روز به روز آن را هم بر خود هموار کنند.
بچه هایی که وضعیت مالی خوب نداشتند،به هر کاری تن دادند تا بتوانند هزینۀ خود را تأمین کنند.
ما همچنان فریاد می زدیم و اعتراض می کردیم،اما صدایمان به جایی نمی رسید.
در پی فریادها و اعتراض های ما،عده ای فقط به این نتیجه رسیدند که بر علیه خوکها بیانیه ای صادر کنند و حضور روزافزونشان را محکوم سازند.
در هیچ کدام از بیانیه ها،هیچ اشاره ای به صاحبان خوکها و اهدافی که از اشاعه خوکبازی دنبال می کردند،نشد.
با سکوت و تسلیم مردم،خوکداران،آرام آرام،جرأت و جسارت بیشتری پیدا کردند و بچه ها را به دنبال خوکها به خانه های خود کشاندند.
هنوز چند ماهی از حضور خوکها در شهر نگذشته بود که ویروس خوکی در میان بچه های شهر شایع شد.
و این همان چیزی بود که ما در شهرهای دیگر دیده بودیم و این همان چیزی بود که ما از آن می ترسیدیم و این همان چیزی بود که ما هشدارش را می دادیم.
دخترها به محض ابتلاء به ویروس خوکی،ناگهان لباسهایشان را می کندند و در خیابانهای اصلی شهر و در میان پارکها می دویدند.
پسرها با ابتلاء به این بیماری،درست مثل خوکها،در خیابانها و در ملاء عام و حتی بر سر چهارراهها بی سر سوزنی شرم و حیا،قضاء حاجت می کردند.
هیچ کس برای پیشگیری اقدامی نکرده بود،هیچ کس برای درمان هم اقدامی نکرد.
مردم آنچنان درگیر گذران زندگی و معیشت شده بودند که به هیچ چیز جز تنظیم خرج و دخل فکر نمی کردند.
ما به خوکداران اعلام جنگ کردیم.ما اگرچه امید به پیروزی نداشتیم، اگرچه می دانستیم که در قدرت و قوا نابرابریم،صرفاً بر اساس انجام وظیفه،اعلان جنگ کردیم.و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما را بر حذر می داشتند:
- دشمن از شما بسیار قویتر است.
- دشمن از بیرون حمایت می شود.
- دشمن ریشه اش را در شهر محکم کرده است.
- دشمن فرزندان بسیاری از مقامات شهر را آلوده خود کرده است.
- با کدام سلاح؟
- شکست قطعی است.
- اصلاً برای چه؟زندگیتان را بکنید.
- با شاخ گاو درنیفتید.
این استدلالها نه تنها دست و پایمان را سست نمی کرد که عزم و اراده مان را قویتر می شاخت.چرا که همۀ این استدلالها متکی به داشتن و بیشتر داشتن دنیا بود و ما تکلیفمان را با دنیا روشن کرده بودیم.
در یک صبح سرد زمستانی هر چه سلاح داشتیم،برداشتیم و به مقر خوکداران یورش بردیم.با اولین شلیکها،از مقر دشمن صدای نالۀ آشنا شنیدیم.دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم.صدا از سنگرهای دشمن برمی خاست.گونیهایی که دشمن دورتادور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود.اشتباه نمی کردیم.صدا،صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود،سنگری از آدم چیده بود.و آن آدمها فرزندان خود ما بودند.
و ما ماندیم.
ماندیم با دشمنی که برای خود از بچه های ما سنگر ساخته بود.
اگر همچنان شلیک می کردیم،فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی فرزندانمان می شدیم.بغرنج ترین مسأله زندگیمان بود.
اما پیش از آنکه گامی در جهت حمل این معمای سترگ برداریم،دستگیر و روانه دادگاه شدیم.
اکنون ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.
دزد ناشیوقتی از پشت پنجرۀ داروخانه دیدم که یک نفر دارد با قفل ماشینم کلنجار می رود،ابتدا نزدیک بود بی اراده فریاد بزنم:دزد!دزد!
ولی بعد فکر کردم با یک خیز خودم را برسانم به ماشین و خفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم.نسخه را در جیب فشردم و خودم را از داروخانه بیرون انداختم و پر شتاب به سمت ماشین دویدم.اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده،تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم بلکه بهتر بتوانم دزد را گیر بیندازم و او را تحویل مقامات مربوط بدهم.
پس قدمهایم را کند کردم و با خونسردی و آرامش به سمت ماشین و دزد پیش رفتم.
دزد بی آنکه پیشرفتی کرده باشد،همچنان اطراف را می پایید و با قفل کلنجار می رفت.
حالا به یک قدمی آن رسیده بودم و به راحتی می توانستم روی او بپرم، یا دست به دور گردنش بیندازم یا دستهایش را از پشت ببندم،یا مشتی حوالۀ پهلوی او کنم،یا با ضربۀ محکمی به پشت سرش او را بر زمین بیندازم... اما ترجیح دادم که هیچکدام از این کارها را نکنم.آرام و خونسرد در کنار او قرار گرفتم و پرسیدم:
- مشکلی پیش آمده؟
دزد که سعی می کرد دستپاچگی اش را پنهان کند،گفت:
نه... فقط در ماشینم باز نمی شه.
قیافه اش به دزدها نمی مانست.هر چند که دزدها نباید قیافۀ مشخصی داشته باشند اما ناشیگری و دستپاچگی اش نشان می داد که لااقل حرفه ای نیست.قیافه و رفتارش به نحو فوق العاده ای ترحم برانگیز بود.
آنقدر که ناچار شدم بگویم:
- کمکی از دست من بر می آد؟
همچنان که به قفل ور می رفت،گفت:
- نه متشکرم.کلیدش گم شده،دارم سعی می کنم با سیم بازش کنم.
با خودم گفتم:
- عجب رویی!
و همچنان نگاهش کردم.
ناگهان به ذهنم رسید که همین مسیر را پیش بروم ببینم به کجا می خواهد برسد.بخصوص که هم دزد و هم ماشین در دسترس بود و جای هیچ نگرانی نبود.
گفتم:می خواین دسته کلید منو امتحان کنین؟
نگاهی به من کرد و گفت:
- بد نیست.
برای اطمینان قلبی خودم گفتم:
- به شرطی که اگر خورد منو هم تا یه جایی ببرین.
دسته کلید را از من گرفت و گفت:
- دعا کنین بخوره،تا هر کجا که شما بگین می ریم.
وقتی کلید را انداخت و در راحت باز شد،تازه به صرافت دسته کلید افتاد و پرسید:
- شما خودتون باید ماشین داشته باشین.
بی اختیار گفتم:داشتم،ولی حالا فقط کلیدشو دارم.
و پرسیدم:
- سوییچ رو هم گم کردین یا فقط کلیدرو؟
گفت:همه اش با هم بوده.
گفتم:بذارین سوییچ رو من امتحان کنم.دستم خوبه.
قبول کرد و ماشین با همان استارت اول روشن شد.
گفتم:اگه اجازه بدین من رانندگی کنم.خیلی وقت نیست پشت ماشین نشستم.
لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
- ترجیح می دهم خودم بنشینم.
گفتم:هر طور میل شماست.
پیاده شدم.ماشین را از پشت دور زدم و رفتم طرف شاگرد.
دزد پشت فرمان نشست و من یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر گاز ماشین را بگیرد و برود،من دستم به کجا بند است؟
ولی آرامشی غریب بلافاصله این ذهنیت را کنار زد و وقتی دزد،در سمت شاگرد را برایم باز کرد این احتمال کاملاً از بین رفت.
سوار شدم و دزد که حالا راننده بود راه افتاد و پرسید:کجا تشریف می برین؟
گفتم:سر قولتون هستین؟!
گفت:چرا که نه؟!
48-57
هنوز دستپاچه بود و با نگرانی به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: خیلی نگران به نظر می رسین. انگار حالتون خوب نیست.
حالا به خیابان اصلی رسیده بودیم. گفت:
_ یه چیزی رو نمی تونم بهتون نگم.
گفتم: خب بگین.
گفت: می دونین چرا نگذاشتم شما رانندگی کنین؟
گفتم: نه. از کجا بدونم.
گفت: آخه این ماشین دزدیه. دوست نداشتم شما گیر بیفتین.
احساس کینه ام ناگهان فروکش کرد.
در دلم گفتم: دزد هم اگر معرفت داشته باشد، چقدر دلچسب است.
و به او گفتم: حالا چرا دزدی؟
گفت: نپرسید. همینقدرش را هم نمی دانم چرا به شما گفتم.
گفتم: چرایش را من می دانم.
با تعجب پرسید: می دانید؟ شما؟
گفتم: برای اینکه اینکاره نیستید. بی تجربه اید. اولین باری است که دست به چنین کاری می زنید.
مبهوت شد. آنچنان که بی هوا چراغ قرمز چهارراه را گذراند و صدای بوق راننده های عصبانی را در آورد.
گفت: این را شما از کجا فهمیدید؟!
گفتم: فهمیدنش مشکل نیست. بی تجربه تر از آنید که بتوانید ناشی گریتان را پنهان کنید.
و احساس کرد پرده هایش مقابل من کنار رفته و بی لباس پیش روی من ایستاده. این را نگاه مبهوت و خلع سلاح شده اش گواهی می داد.
با یک سادگی نزدیک به بلاهت پرسید:
_ حالا شما را تا کجا برسانم؟
گفتم: مهم نیست. شما راه خودت را برو. هر جا به مسیرم نخورد، پیاده می شوم. اما جواب سؤالم برایم مهم است. چرا افتادی به دزدی؟
گفت: دزد نیستم. قرار هم نیست دزد بمانم. از سر ناچاری به این کار رو آوردم و فقط همین یک بار.
گفتم: اگر صاحبش سر می رسید چکار می کردی؟
گفت: برایش توضیح می دادم ...
اشک در چشمانش حلقه زد و بغض آلود ادامه داد:
_ ... می گفتم که بچه ام در بیمارستان است و برای خرج عملش درمانده شده ام، می گفتم که فقط به اندازۀ خرج عمل می خواهم از این ماشین برداشت کنم. شاید فقط لاستیکهایش. حیف است دختر به این شیرینی به خاطر بی عرضگی پدرش جان بدهد.
حرفش را بریدم: بی عرضگی در دزدی؟
ماند. آنقدر که من فکر کردم هیچ جوابی برای گفتن پیدا نمی کند.
اما ناگهان بغضش ترکید. ماشین را کنار زد، ایستاد و در میان گریه جواب داد:
_ راستش را بخواهی بله. بی عرضگی در دزدی. من کارمند شهرداری بودم. کارمند جزء نه. مدیر بودم در یک بخش کوچک. تاب دیدن آنهمه دزدی را نیاوردم. تحمل نکردم. با رئیس رؤسا به هم زدم، دعوا کردم و بیرون آمدم.
بی اختیار از دهانم پرید:
_ از چاله به چاه. دزدی که با دزدی فرق نمی کند.
عصبی شد. آنقدر که فریاد کشید:
_ فرق می کند، این چاه نیست. چاه آنجا بود. چاه ویل بود. اینجا من پیش خدا جواب یک نفر را باید بدهم، نه جواب آنهمه مردم را ...
گفتم: حالا چرا سر من داد می زنی؟ من که مقصر نیستم.
فروکش کرد و آرام اما بغض آلوده و عصبی ادامه داد:
_ عذر می خوام. این مدتی که بیکار بودم، مریض شدم، عصبی شدم، دچار افسردگی شدم. برای معالجه ام، برای گذران آبرومندانه ام همۀ زندگی مختصرم را فروختم و حالا ... کلافه ام. دست خودم نیست.
گفتم: اگه ماشین مال تو بود چکار می کردی؟
گفت: باهاش کار می کردم گذران می کردم. عیب نمی دونم. مهم نیست که چند سال پشت نیمکت دانشگاه بودم. مهم اینه که به اون دزدخونه برنگردم.
گفتم: پس با همین کار کن. منم باهاش کار می کردم. لاستیکهاشو در نیار. حیفه. ماشین با برکتیه. از وقتی خریدمش جز آب و روغن و بنزین، هیچی ازم نخواسته.
کم مانده بود که سکته کند، گفت:
« پ ... پس ... شما ...»
گفتم: بی خیال، اینم کارت ماشین که جلوتو نگیرن. هر وقت نیاز نداشتی، پارک کن همونجا جلوی داروخانه، سوئیچ یدک دارم. می آم می برمش.
گفت: پس ... خود... شما ...
گفتم: فکر منو نکن. خدای ما هم بزرگه. من هنوز به ته خط نرسیدم.
مرد، سرش را گذاشت روی فرمان و من برای اینکه پشیمان نشود، اصرار نکند یا خجالت نکشد، سریع پیاده شدم و بی نگاهی به عقب، خلاف جهت ماشین راه افتادم.
***
چند شب بعد وقتی مأموران آگاهی، کارت ماشین در دست، جلوی خانه مان سبز شدند، اولین سؤالشان این بود:
_ مردی که چند شب پیش، پشت فرمان سکته کرده، چه نسبتی با شما داشته؟
و من مبهوت و بی ارداه گفتم:
_ نسبت؟! آن مرد خود من بودم.
کارِ ناتمام
باور بفرمایید اشتباه می کنند آنهایی که گمان می کنند؛ من دیوانه شده ام. اصلاً اینطور نیست. خود و خدایی اگر من دیوانه بودم با شما که یک گزارشگر ناقابل بیشتر نیستی، می نشستم اینطور مؤدبانه حرف بزنم؟!
اصلاً من چگونه می توانم دیوانه باشم در حالی که سر جمع فقط پانزده نفر را کشته ام؟!
سن من و شما اقتضا نمی کند. می گویند در قدیم یک چیزی بوده به اسم«عقل» که خیلی از مردم داشته اند و از آن استفاده می کرده اند. حالا با این پیشرفت و تکنیک و تمدن جدید، کمتر کسی را پیدا می کنید که از این وسیله، استفاده کند.
ضبط صوتت را خاموش نکن جوان! چشم! الان می روم سر اصل مطلب، ولی خودمانیم ها، جسارت نباشد، تو هم عجب خری هستی که این وسط دنبال حادثه می گردی.
اصل مطلب، همین است که من دارم می گویم وگرنه قتل و کشت و کشتار که در این عالم، چیز تازه ای نیست.
همۀ حادثه، برمی گردد به آن شب عروسی.
خیابان ایران را که بلدید. بالاتر از کوچۀ مستجاب، سمت راست، یک کوچه هست به اسم دکتر سنگ. کوچۀ نسبتاً باریکی است که فقط یک ماشین از آن عبور می کند.
قبل از رسیدن به انتهای کوچه، سمت چپ کوچۀ دیگری است بسیار پهنتر از این کوچۀ اصلی که انتهای آن به بازارچۀ سقاباشی متصل می شود.
در سمت راست این کوچۀ عریض، در دوم خانۀ بزرگ و مجللی است که قرار بود عروسی در آنجا برگزار شود.
و ما، یعنی من و پنج نفر دیگر مأمور حفظ نظم و امنیت مجلس عروسی شدیم.
خب، حفاظت از مجلس عروسی هم کار تازه ای نبود. هم ما به این کار عادت داشتیم و هم برگزارکنندگان عروسی.
وظیفۀ ما حفظ امنیت بود و مواظبت از اینکه کار خلاف نشود. مشروب، رقص، قمار، دعوا و از این قبیل. اما این دفعه ظاهراً قضیه فرق می کرد. انگار این دفعه قرار بود ما مواظب باشیم که کار خلاف بشود.
و همۀ ماجرا از همین جا شروع شد.
نه، ببخشید، از همین جا شروع نشد. از خواستگاری شروع شد. اگر من یک کمی پراکنده حرف می زنم، مال حواس پرتی است. بلافاصله به دیوانگی مربوطش نکنید.
قبل از اینکه روانه تیمارستان شوم، آنجا، در زندان، خیلی مرا مورد تفقد قرار دادند و این حواس پرتی یا عدم تعادل، تماماً به آنجا بر می گردد.
و اما خواستگاری.
آبجی ما خواستگار زیاد داشت. اما از بد حادثه هر کدام یک عیب و ایرادی داشتند. یکی کور بود، یکی چلاق بود، یکی خنگ و عقب افتاده بود، یکی جلاد بود، یکی رمال بود و طبیعی بود که خانواده دختر دسته گلشان را نفلۀ این آدمها نکنند.
ولی این آخری بعض شما نباشد، ظاهر غلط اندازی داشت. خوب پوشیده بود، خوب حرف می زد و هیچ عیب و ایراد معلومی هم نداشت.
در تحقیقات معلوم شد که دو تا اشکال اساسی در کار این آقای داماد وجود دارد؛ یکی رفقای ناباب، از قبیل مطرب و عرق خور و قاچاقچی و لات و چاقوکش و بی بند بار و ...
دوم سابقۀ نامطبوع و یک ازدواج ناموفق که خیلی به بحث ما مربوط نیست.
من و پدر به همین دلایل گفتیم:نه.
ولی آب از لب و لوچۀ خانواده و خویشاوندان و حتی بزرگترهای فامیل، راه افتاده بود و بالاخره علیرغم مخالفتهای من و پدر، ازدواج سر گرفت.
در شب عروسی، من دو تا پست مهم داشتم. اول اینکه برادر عروس بودم و دوم؛ عضو قوای انتظامی و مسؤول حفظ نظم و امنیت.
هر چه قبل از عروسی به من گفتند، یک امشب کار را رها کن، بیا بچسب به عروسی، لباس مجلسی بپوش و مثل بقیه زندگی و شادمانی کن، توی کتم نرفت ....گفتم: وظیفه و مسؤولیت از همه چیز حتی زندگی، مهمتر است.
ولی برای اینکه به مجلس نزدیکتر باشم، پست دَم در را انتخاب کردم. رئیس و معاونش سر پیچ توی ماشین نشستند که هم به این سمت اشراف داشته باشند و هم به بقیه که سر کوچه پاس می دادند.
هنوز ساعات اول مجلس بود که احساس کردم مهمانها خیلی خودی به نظر نمی رسند. شخصیتها، تیپها، حجابها، آرایشها، لباس پوشیدنها همه عجیب و غیر منتظره بودند.
وقتی به یکی از مهمانها که از همان پیچ کوچه، حجابش را برداشته بود و داشت با مینی ژوپ در کوچه، قدم می زد، تذکر دادم، به شدت عصبانی شد. رو کرد به پدر داماد و گفت:
_ مگه شما حساب نکردین؟
پدر داماد گفت:
_ چرا حساب شده. بیش از هزینه عروسی، خرج برداشته.
طرف گفت:
_ پس چرا این آقا تذکر می ده؟
و پدر داماد جواب داد:
_ ایشون یک کمی ناهماهنگه، نگران نباشید، حل می شه، بفرمایید.
من در آن لحظه نفهمیدم که قصه از چه قرار است. ولی در دل گفتم: یک ناهماهنگی نشانتان بدهم که سر و ته همه تان هماهنگ شود.
و همۀ ماجرا از این جا شروع شد.
نه، از اینجا شروع نشد. قبلاً شروع شده بود. از اینجا ادامه پیدا کرد.
پدر داماد، رئیس ما را صدا زد و چیزهایی در گوشش گفت. و من برای اولین بار بود که می دیدم؛ رئیس ما در مقابل یک آدم عادی اینقدر حالت دست به سینه و «بله قربان» پیدا کرده.
بعد از این گفتگو، رئیس، مرا صدا زد و گفت:
عزیزم! سعید جان!
و این برای اولین بار بود که رئیس ما با آنهمه ریاست به من می گفت:
عزیزم! سعید جان!
و ادامه داد:
یک امشب، چشمهایت را ببند. یک شب، هزار شب نمی شود. ناسلامتی عروسی آبجیت هم که هست. به خاطر حفظ آبروی خانوادگی هم که شده، امشب را سخت نگیر.
گفتم: من اتفاقاً به خاطر عروسی آبجیم، به خاطر حفظ آبروی خانوادگی هم که شده ...
حرفم را قطع کرد و گفت:
_ می فهمم سعید جان!
و با لحنی رسمی تر ادامه داد:
_ ولی این یک دستوره.
گفتم: اطاعت.
در حالی که در دلم اصلاً حالت اطاعت وجود نداشت، و این البته نکته بسیار مهمی است که بعضی از رؤسایی که یک کمی خرند به آن بی توجهند.
نخند بچه! حرف جدی دارم می زنم.
رفتم و مثل بچۀ آدم، سر جای خودم ایستادم و سعی کردم که هیچ چیز را نبینم و نشنوم.
ولی مگر شد؟ مگر می شود که آدم چشم داشته باشد و نبیند، گوش داشته باشد و نشنود؟
حالا گیرم که ندیدم و نشنیدم، نه عرق خوریها را، نه بزن بکوبها را، نه رقاصی ها را، نه لاابالی گری ها را، ولی یک چیز را که دیگر نمی توانستم متوجه نشوم و آن نیامدن دوستانم بود. مراسم از نیمه گذشته بود و هنوز هیچکدام از دوستانی که من دعوت کرده بودم، نیامده بودند. محال بود که این ماجرا کاملاً اتفاقی باشد.
رفتم تو و در میان آنهمه شلوغی، شروع کردم به تلفن زدن. اول به خانه جواد زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت.
گفتم: کجایی پسر؟! پس چرا نیامدی؟!
گفت: با از ما بهترون می پَری!؟ حق داری ما رو ریز ببینی.
58-67
گفتم: زر ِ مفت نزن جواد! بلند شو بیا.
گفت: که چی؟ که دوباره آهک بشم؟
گفتم: کی همچی غلطی کرده؟
گفت: از همون سر کوچه برم گردوندن. گفتن آقا سعید عذرخواهی کرده.
باورم نشد. به چند تا از بچه های دیگر تلفن زدم. دیدم هر کدام از آنها را هم از سر کوچه به بهانه ای برگردانده اند.
دوباره جواد را گرفتم.
گفتم: جواد! بوی توطئه می آد.
گفت: عجب! پس زکامت خوب شد.
گفتم: چکار باید کرد؟
گفت: چشمها رو باید بست.
گفتم: بوی تعفن رو چکار کنم.
گفت: دماغتو بگیر.
گفتم: پس نفس چی؟
گفت: نکش.
آقای گزارشگر حالیته؟ این همان جواد است که الان به عنوان شریک جرم، پاش وسط کشیده شده.
جواد لات هست، لوطی هست ولی دل ِ آزردن یک مورچه را هم ندارد. چه رسد به شراکت در قتل پانزده نفر که هر کدامشان بطور ژنتیک، دزد و قاتل و اخاذ و پشت هم انداز بوده اند.
زمان جنگ اینطور نبودها. در جبهه سالاری بود برای خودش. ایستادگی اش از همانجایی شروع می شد که دیگران می افتادند.
این چند سال بعد از جنگ، اینقدر ساکت و دل نازک و گوشه گیر شده... بگذریم...
گوشی را گذاشته، نگذاشته از در آمدم بیرون. دیدم که اوضاع، از قبل هم غیرعادی تر شده. مهمانها اغلب در حال رفتن اند و هیچکس هیچ توضیحی به هیچکس نمی دهد. از همکاران هم خبری نبود. نه خودشان و نه ماشینشان.
احساس سرما کردم. هوا گرم بود. ولی از درون می لرزیدم. ناخواسته نشستم روی پله دم در و پاهایم را بغل کردم. برای اینکه خودم را گرم کنم یا شاید از لرزش آنها جلوگیری کنم.
جواد را دیدم که سوار بر موتور و خسته و اوراق از انتهای کوچه پیش می آید. به زحمت از جا بلند شدم. وقتی به من رسید، بی هیچ مقدمه ای گفت:
- برو خونه تون. واسه چی اینجا واستادی؟
گفتم: باید باشم. باید مواظب باشم!
با پوزخند تلخی گفت: قراره مواظب چی باشی؟ عروسی تموم شده. خیلی وقته.
گفتم: می دونم که مهمونا رفتن. ولی بالاخره عروس و داماد که هنوز هستن. اصل، عروس و دامادن.
گفت: اونها نیستند. عروس رو بُردن.
گفتم: کی؟ خانوادۀ داماد؟
گفت: نه، کاش اونها می بردن.
و ناگهان زد زیر گریه.
گفتم: پس کی؟
گفت: تبانی شد. همونها که پول گرفته بودن مواظب باشن، بعدش پول بیشتری گرفتن که مواظب نباشن.
گفتم: من که اینجا کشیک می دادم. از کجا رفتن؟
گفت: از در پشتی.
و با گریه تکرار کرد:
- امان از در پشتی!
جواد، خشم و تصمیم را در چهرۀ من خواند. الفبای حرف نزدن را با هم خوب یاد گرفته بودیم. قبل از اینکه تصمیمم را بگیرم، گفت:
- دیوونگی نکن سعید! فایده نداره.
گفتم: یعنی دست رو دست بگذارم؟ هیچی به هیچی.
گفت: بیا بریم خونۀ ما. با هم می شینیم گریه می کنیم.
گفتم: گریه هاتو بیار سر قبر من.
گفت: نکن سعید. ماها یه وقت دوباره لازم می شیم.
گفتم: ما اگر قرار باشه به دردی بخوریم همین درده. بعدش دیگه به هیچ دردی نمی خوریم.
از اول قصد کشتن پانزده نفر را نداشتم. تعداد مورد نظرم، به همان پنج-شش نفر می رسید که آن شب حضور داشتند و معلوم بود در آن تبانی دست دارند. ولی هر کدام درست موقعی که سردی کلت را روی گرمی شقیقه هایشان حس می کردند، آدرس یک نفر بالاتر از خودشان را دادند که در این تبانی دست داشت.
و من تازه به نفر پانزدهم رسیده بودم که مرا دستگیر کردند.
انصافا برای دستگیر شدن خیلی زود بود. تازه داشتم راه و چاهها را می فهمیدم، تازه داشتم سرنخها را پیدا می کردم و تازه داشتم به اصل کاریها می رسیدم که بیخود و بی جهت مرا دستگیر کردند و بعد هم بی خودتر و بی جهت تر رفتند سراغ جواد و بقیۀ کسانی که آن شب به عروسی راهشان نداده بودند.
و من حالا این دم آخری دو تا خواهش دارم. درخواستهایی که هر محکوم به مرگی می تواند در لحظات آخر داشته باشد. یکی اینکه بقیه بچه ها را آزاد کنند و مطمئن باشند که نقشی در نقشۀ من نداشته اند.
دوم اینکه یکی-دو روز اجازه بدهند من از اینجا بروم بیرون، بقیه کارم را انجام بدهم و برگردم. بعدش هر چقدر خواستند مرا بکـُشند.
واقعا بی انصافی است اگر کسی را به خاطر یک کار ناتمام اعدام کنند.
شازده
من واقعا از حضور در این جمع صمیمی مطبوعاتی احساس غرور و تندرستی می کنم.
در شرایطی که بیرون از اینجا انقدر شلوغ و به هم ریخته است، در این محیط گرم و دوستانه، به انسان احساس امنیت ملی دست می دهد.
من تشکر می کنم، واقعا تشکر می کنم از اینکه مرا در جمع خودتان راه دادید و برای حضور در این جلسه با وسایل مختلف از من دعوت کردید.
قبل از پاسخ به این سؤال، امیدوارم که دوستان، این تعارفات را به حساب تواضع بیش از حد من بگذارند و در جریده های خودشان به واقع مرا یک انسان متواضع الاضلاع -آنچنان که هستم- معرفی کنند.
واقعیات را بنویسید.
و اما اولین سؤالی که به دست من رسیده این است که «از کجا شروع کردید؟»
سؤال بسیار خوبی است. همان چیزی است که گاهی به عنوان علل رموز موفقیت از آن تعبیر می شود.
من برای پاسخ به این سؤال باید قدری به عقب برگردم. هر چند فرم قرار گرفتن صندلی در اینجا خیلی اجازه نمی دهد، ولی من تلاش خودم را می کنم.
قریب چند سال پیش بود و بلکه بیشتر... بعله، من هنوز بچه بودم که در یک مجلس بسیار مهم، یکی از همولایتی ها از من پرسید: شما آقازاده آقای مقامی نیستی؟
و من بلند و با افتخار گفتم: چرا هستم.
پرسید: چند سالته؟
گفتم: اگه اجازه بدین می رم تو پونزده سال.
و در دلم احساس خوشبختی کردم از اینکه آنقدر مؤدب شده ام که با اجازه بزرگترها رشد می کنم. آن همولایتی محترم دستی از سر تحسین به پشتم زد و گفت:
- ماشاالله هزار ماشاالله چه بزرگ شدی.
در عین حال که خوشحال بودم از این همه بزرگی، گفتم: شرمنده ام.
با تعجب پرسید: چرا؟
گفتم: اگه یه وقت زیادی بزرگ شده باشم.
گفت: نه، اتفاقا، توی این دوره و زمونه، آدم هر چی بتونه بزرگتر باشه بهتره.
گفتم: چشم. سعی می کنم.
گفت: ولی به خودت خیلی فشار نیار.
و این شد که من شروع کردم بزرگ شدن. حالا بزرگ نشو، کی بزرگ بشو.
ممکن است باور نکنید ولی واقعا همین برخورد بود که مرا متحول کرد.
اول از همه درس و مشق را ول کردم. دیدم در این اوضاع و زمانه، کسی با درس و مشق بزرگ نمی شود.
البته همۀ ماجرا هم دست خودم نبود. تا حدود زیادی مدرسه جوابم کرد. دیدند آنچنان که باید و شاید درس و مشق و مدرسه و معلمین را تحویل نمی گیرم، به من گفتند که شما بیرون باشید بهتر است از اینکه داخل مدرسه باشید.
پدر گفت: گور پدرشان، خودم یک مدرسه برات می خرم.
و تازه آن زمان هنوز پدر به این درجات عالیه مملکتی نرسیده بود.
یک هفته نشد که پدر، یک مدرسه خصوصی به اسم خود من خرید و من دیدم که آدم وقتی می تواند مدیر باشد، چرا بیخودی محصل بشود. این بود که مدیریت مدرسه را به عهده گرفتم و یک قائم مقام هم برای انجام امور اجرایی معین کردم.
البته برای اینکه رابطه ام با درس و تحصیل قطع نشود، چند ساعتی هم تدریس گرفتم. بعدا دانشگاه کاملا آزاد و اینها هم تأسیس کردیم که حتما در جریان هستید. از شما چه پنهان اولین دکترا را هم به خودمان دادیم که دانشگاه اعتبار پیدا کند.
یکی از خاطرات شیرین آن دوره این است که بین ما و کلانتری محل، اختلافاتی پیش آمد که منجر به دستگیری غیرقانونی من شد.
همان روز پدرم تصمیم گرفت که یک کلانتری باز کند و کرد. چند باتوم در خانه داشتیم، آوردیم و چند دست لباس هم از خیابان سپه خریدیم و تن بر و بچه ها کردیم و دو روزه یک کلانتری بخش خصوصی راه انداختیم.
برای اینکه مشارکت مردمی را هم لحاظ کرده باشیم، اعلام کردیم که هر کس هر چقدر می تواند کمک کند و واقعا اهل محل و نزدیکان همه به قدر استطاعت خود مشارکت کردند و به سرعت همه وسایل کلانتری از میز و صندلی زنگ زده و سوت و کلاه و تخت و پیژامه و لباس راه راه و شیشه نوشابه و کاغذ و قلم و سیخ و سه پایه و پوتین و جاسیگاری و چشم بند و طناب و دار و تابوت و دستبند و تلفن خراب و تفنگ و فانوسقه و کیوسک جلوی در و کشیک خواب آلود و مستخدم تریاکی و غیره و غیره فراهم شد و در عوض مدت کوتاهی، کار آنچنان رونق گرفت که مجرم و متهم و شاکی و درآمدمان از کلانتری بخش دولتی هم بیشتر شد.
بعد از این موفقیت بود که بین راه ولایت خودمان و تهران هم چند پاسگاه زدیم که تردد و حمل و نقل اجناس خیلی با مشکل مواجه نشود.
و باز همین تجربیات موفق بود که منجر به تأسیس گمرکات بخش خصوصی در مداخل مختلف کشور شد که بسیار هم مفید بود.
مطمئنم که این خاطرات شیرینتر از آن است که شما را خسته کند ولی خب تعداد سؤالاتی که در این فاصله به دست من رسیده، زیاد است و من برای هر سؤالی واقعا نمی توانم آنقدر توضیح بدهم...
البته این طور که من در فاصلۀ خوردن آب، سؤالها را مرور کردم، یواش یواش دارم متوجه می شوم که اینجا بیشتر یک جلسه محاکمه است تا مصاحبه مطبوعاتی.
البته خیلی مهم نیست و من خونسردی خودم را کاملا حفظ می کنم. هر چند کم کم دارم می فهمم که همراهی نیروهای مسلح از دفتر کارم تا اینجا به خاطر اسکورت شخصی نبوده بلکه برای حضور حتمی من در این جلسه طراحی شده ولی به هر حال جای نگرانی نیست و ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم و ریشه مان در خاک استوار و فرسودۀ قدرت، محکمتر از این حرفهاست و من به راحتی می توانم از پاسخ دادن به این سؤالات، شانه خالی کنم... بله... هر چند ظاهرا دوستان مسلح اشاره می کنند که نمی توانم و در این باب، به اسلحه هایشان هم اشاره می کنند و من البته... واقعا... به هر حال... باید بر اساس یک ضرب المثل قدیمی عرض کنم که آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اگرچه فکر می کنم که اشتباهی رخ داده و... احتمالا تشابه اسمی یی... چیزی... چرا که... اصولا قرار نبوده که من هیچ وقت محاکمه بشوم. ما برای محاکمه هم افرادی را پیش بینی و تربیت کرده بودیم و اینطوری خیلی غیرمنتظره و غافلگیرکننده است ولی... من سعی می کنم این جلسه را یک مجلس دوستانه ببینم و برای ثبت در تاریخ و جغرافیا هم که شده به سؤالات شما پاسخ بدهم. به خصوص که در این فاصله دوستانم هم از حضورم در اینجا مطلع می شوند و این تکۀ خاکی را کاملا آسفالت می کنند.
در پاسخ به این سؤال که پرسیده اید «از کجا آورده اید؟» باید عرض کنم که ما از قبل داشتیم و از جایی نیاورده ایم.
من هر چه یادم می آید وضعمان خوب بوده است. پدران ما ملاک و باغدار بوده اند، حتی زمانی که ما در ولایت خودمان الاغ سوار می شدیم، باز بهترین الاغها را سوار می شدیم، من هیچ وقت به یاد ندارم که الاغ دست دوم سوار شده باشم.
علمای علم اقتصاد مستحضرند که ثروت، زاد و ولد می کند و این ثروت فعلی ما نوه و نتیجۀ همان ثروت اولیه است البته خب در خط تولید انبوه افتاده، این را منکر نیستم ولی مطمئنم که از دیوار کسی بالا نرفته ایم.
ضمنا به عزیزان مسلح عرض می کنم که من در مقابل لوله مستقیم اسلحه کمی حساسیت دارم، یعنی تمرکزم را از دست می دهم. بله... در صورت امکان یک تجدیدنظری در مسیر لوله ها بفرمایید. مضاف بر اینکه فلاش هم برای چشمهای من اصلا خوب نیست و بر روی آثار باستانی تأثیر مخرّب می گذارد.
پایان ص 67
68 - 77
در سوال بعدی ، انحصار کشت و صدور چای به عنوان یک جرم مطرح شده است . این دیگر واقعا مضحک و تاثر آور است .
ما جد اندر جد در کار چای بوده ایم و مادر ما اصولا با چای ما را بزرگ کرده و از بچگی به جای شیر به ما چای می داده .
اینکه ما زمین های لم یزرع را به زیر کشت و صنعت چای برده ایم ، واقعا خدمت به این مملکت نیست ؟ انصاف و وجدان سالم میگوید که هست ، حتی اگر نباشد .
در مورد همشیره سوال کرده اند و شرکتشان در امور خیریه ، توزیع مواد مخدر و اسب و اسکی و غیره .
من همین جا رسما اعلام می کنم که مسائل همشیره و به خصوص و غیره ایشان هیچ ربطی به من ندارد و من از عموم فعالیت های ایشان بی اطلاع و بلکه با اکثر آنها مخالف بوده ام .
من حتی با تولد ایشان مخالف بودم اما به هر حال ، فشار پدر و اطرافیان و مصالح عمومی جامعه سبب شد که ایشان ...بله ...خب فعالیت داشته باشد و ...واقعا چه اشکالی دارد که ایشان هم مثل بسیاری از کشورهای در حال توسعه فعالیت کند ، خودی نشان بدهد و زن را در عرصه اجتماع و سیاست و مواد مخدر و اسب و غیره به عرصه ظهور برساند .
آخر این چه بخلی است که شما به خرج میدهید ؟! اختیارش دست خودش است .
در شوال بعدی من متهم شده ام به اینکه زمینهای چند منطقه را ارزان خریده ام ، آن مناطق را توریستی و تجاری اعلام کرده ام و گران فروخته ام .
این هم شد اتهام ؟ اگر واقعا با همین یک کلمه اعلام کردن ، زمین گران میشود شما هم بروید بکنید . این کارها شوخی نیست ، نبوغ ذاتی میخواهد . هر کسی که از راه رسید ، نمیتواند اسم روی منطقه بگذارد ، بگذارد هم صدا نمیکنند .
ضمنا از طرح سوالات و اتهامات مشابه ، حتی الامکان پرهیز کنید . همین اتهام در سوال بعدی برای جرایر مطرح شده . که پاسخ مستوفی در سوال قبلی داده شد .
ضمنا به این نگاه های خشمگین و کینه توز حضار هم بعد از جلسه پاسخ مقتضی خواهم داد ، نگران باشید .
نوشته اند ؛ انحصار نمایندگی شرکت های خارجی ....که واضحا اتهام نا بجایی است ، چرا که هنوز چند شرکت مانده که نمایندگی آنها در اختیار ما قرار نگرفته و لفظ انحصار در این شرایط واقعا برازنده نیست .
نوشته اند ؛ خرید یک خیابان در آلمان و ویلاهای جنوب فرانسه که کذب آن اظهر من الخورشید است ،نه آلمان خیابانهایش را میفروشد و نه ما نیازی به خرید آن داریم .
ما فقط ساختمان های آن خیابان را خریده ایم و خود خیابان در اختیار همه است و عبور و مرور در آن جریان دارد .
در مورد فرانسه هم معلوم است که ما همه ویلاهای جنوبش را نخریده ایم ، مگر ما چقدر پول داریم ؟!
خرید اسلحه و رشوه و پور سانت هم دروغ محض است ، من تا بحال حتی یک تیر هم در نکرده ام و اصولا از تفنگ میترسم چه رسد به اینکه اسلحه خریده باشم . من حتی کشتن کسانی ه قتلشان را لازم میدانم ، به دیگران واگذار میکنم ، چطور ممکن است وارد بازار اسلحه شده باشم ؟!
فروش نفت و ذخایر زیرزمینی و دریایی و غیره هم به همچنین .
پرسیده اند که موقعیت من در نظام چه بوده است ؟
اولا آنچنان با زبان ماضی سوال میکنید ، انگار همه چیز تمام شده است . در حالیکه هیچ هم این خبر ها نیست . چشم و گوش ما از این سر و صداها و تیر و ترقه ها پر است ، شما هم خیلی جدی نگیرید .
ثانیا در اول جلسه من موقعیت خودم را توضیح دادم ، شما هم اگر حواستان جمع بود ، میفهمیدید گفته ام که من که آقازاده آقای مقامی هستم و اصلا لزومی ندارد که مسولیت دیگری در نظام داشته باشم ، همین مسولیت آنقدر وقت مرا می گیرد که واقعا فرصت کار دوم ندارم ، البته به عنوان اضافه کاری داماد آقای دکتر فرهنگی هم هستم ولی اغلب وقتم را صرف همان کار اول میکنم .
نوشته اند ؛ نمایندگی 75 کمپانی ماشین سواری ...آقا انصاف هم خوب چیزی است . این دیگر دروغ محض است .
من اگر همه اتهامات را هم قبول کنم این یکی را زیر بار نمیروم
شما که اعداد و ارقام را نمیشناسید چطور به خودتان اجازه حرف زدن می دهید .
من فقط نمایندگی 57 کمپانی را گرفته ام . همین .
من مطمئنم که همه شما که اینجا نشسته اید ، عدد 75 را بیشتر باور دارید تا 57 را ، ولی من با ضرس قاطع به شما میگویم که اینطور نیست . اگر باور نمیکنید ....خوب حق دارید .
نوشته اند ؛ بزرگترین جرم شما سو استفاده از مقام و قدرت است .
لا اله الا الله ؛ هر چه من سعی می کنم حرف نزنم ، نمی گذارید .
بابا ! مقام را ما درست می کنیم ، قدرت را ما می بخشیم ، ما حتی برای سر کار گذاشتن یک آدم ، وزارتخانه درست می کنیم ، بنیاد تاسیس می کنیم ، تشکیلات راه می اندازیم ، چطور ممکن است که از این مقام و قدرتی که خودمان مبتکرش هستیم ، سو استفاده کنیم ؟!
یک حرفی بزنید که لااقل محکمه پسند باشد . من که در این محکمه ، واقعا هیچ کدام از حرفهای شما را نپسندیدم .
خب ، سر و صدای تیر اندازی بیرون و صدای روح افزای هلی کپتر نشان میدهد که دوستان من سر رسیده اند و حالا دیگر میتوان به این جلسه مسخره خاتمه داد ولی من پدری از تک تک شما در بیاورم که تا عمر دارید فراموش نکنید که البته بعید میدانم بعد از این جلسه خیلی عمر داشته باشید ، مگر اینکه معجزه ای اتفاق بیفتد ، که در این دوره و زمانه محال به نظر می رسد .
حالا برای اینکه هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشته باشم ، به آخرین سوالی که در این لحظه به دستم رسیده هم پاسخ میدهم تا هیچ کدام از شما عزیزان پا برهنه بی همه چیز ، ناکام از دنیا نروید .
بله ، این سوال آخر ،بر خلاف سوالهای قبلی ، کاملا سر بسته است و به مهر محرمانه هم مزین شده ولی من با شما که آ[رین دقایق عمرتان را میگذرانید ، هیچ چیز پوشیده و محرمانه ای ندارم ، این است که در حضور خود مشا آن را باز می کنم .
بله ....سوال این است که :
چه نوع مرگی را ...چه نوع ...مرگی را ...تر...جیح ...میدهید ؟ جوخه اعدام ؟...طناب دار ؟ ... همه آماده است تا ...
نه...من از این شوخی های بی مزه اصلا ...ببینید ، والله ، بالله ، من هیچ کاره ام ، کار دست کسان دیگر است ، من خودم هم مخالف بوده ام ، اجازه بدین . کشیدن گلنگدن در این شرایط ، نظم جلسه را ...راستش من زنده بودن را ترجیح میدهم ...ولی اگر چاره ای نباشد...به دلیل سابقه ناراحتی قلبی ...سکته را ...
قابیل 1996
ساختمانی که ما در بالاترین طبقه آن قدم میزدیم ، بلندترین ساختمان شهر بود . آق داداش گفت : ما تصمیم گرفته ایم - و مقصودش از ما ، خودش بود - بلندترین ساختمان شهر را بدهیم به کوچکترین فرزند خانواده . هم محلی است برای کار و استراحت و هم در آمدی برای گذران زندگی .
من در حالیکه چشم انداز زیبای شهر را از بالای ساختمان مرور میکردم ، گفتم :
ترجیح می دهم روی پای خودم بایستم .
و این شد که او با خونسردی مرا از زمین بلند کرد ، چنگ در مچ پایم انداخت و مرا معلق ازآن ارتفاع ؛ یعنی بلندترین ساختمان شهر آویزان کرد .
هر چه من لاغر و کوچک و نحیف بودم ، او تنومند و بلند بالا بود . بچه ای بودم انگار در دستهای تنومند مردی بزرگ که در فضای میان زمین و آسمان تاب می خوردم .
آق داداش می دانست که من از بچگی چشمهایم در ارتفاع سیاهی میرود و حالم در بلندی به هم می خورد . شاید به همین دلیل این موقعیت را انتخاب کرده بود . دل و روده ام داشت از دهانم بیرون می آمد و چشمهایم سیاهی می رفت اما سعی میکردم که تقلا نکنم . بعد از دقایقی که من داشتم به وارونگی همه چیز عادت می کردم ، مرا قدری بالا کشید آنچنان که کمرم بر روی لبه بام قرار گرفت و پاشنه پاهایم به کف بام رسید .
هنوز نیم تنه ام میان زمین و آسمان معلق بود و آنچه مرا در آن میان نگه می داشت ، چنگی بود که به جلوی پیراهن من زده بود .
گفت : اگر برادری ناسازگاری کرد ، چه کارش باید کرد ؟
با صدایی که به زحمت از ته گلویم در می آمد ، گفتم : لابد باید کشتش . همیشه رسم بر این بوده . از زمان ...
گفت : قصه هابیل و قابیل را بلدم . لازم نیست دوره کنی .
گفتم : من آماده ام .
مرا قدری بالاتر کشید و بر لبه بام نشاند . کور خوانده ای . ما حداقل به اندازه آن دوره ها عقب افتاده نیستیم .
گفتم : مرا خود کشی می کنید ؟
گفت : این شیوه ها را هم کهنه کرده ایم .
نفسم تقریبا داشت جا می آمد . گفتم : خیلی استاد شده اید . اینطور نبودید که هستید .
گفت : شرایط فرق کرده .
راست می گفت : بعد از مرگ پدربزگ ،همه چیز تغییر کرد . هم شرایط و هم آدمها ؛ و آق داداش بیشتر از همه .
پدر بزرگ لازم نبود کاری بکند یا حرفی بزند . جذبه نگاهش همه را سر جای خودشان می نشاند . هر چقدر پدر بزرگ جذبه و جلال داشت ، پدر لطافت و جمال داشت و زمانه ، زمانه ای نبود که بی تشر ، کسی سر جای خودش بنشیند .
دعوای ما اما از همان زمان پدر بزرگ آغازشد .
من گفتم : نکن آق داداش ! نفروش ! این نسخه های خطی را نفروش و ما هر چه داریم از همین نسخه های خطی داریم . گذشته از این ، پدربزرگ دق می کند اگر بفهمد که تو هستیِ ایل و تبارمان را اینطوری به حراج گذاشته ای .
از همانجا آق داداش کینه مرا به دل گرفت . و بعد ها هر کس راجع به نسخه های خطی حرفی زد ، گمان می کرد که من گفته ام و کینه اش را نسبت به من تقویت می کرد .
گفت : تو بچه خوبی هستی ، تنها اشکالت این است که خیلی حرف می زنی .
گفتم : من که سکوت محضم ، در تمام شبانه روز چهار کلام هم حرف نمی زنم .
گفت : خودت را به خریت نزن ، مقصودم همین چیز هایی است که می نویسی .
گفتم : خوب عیب هایش را بگویید تا اصلاحش کنم .
گفت : تند می روی ؛ زیادی تند می روی .
گفتم : دست فرمانم البته بد نیست . مواظبم که ...
حرفم را برید : مواظبت تو ملاک نیست ، کسی که تند برود خواه نا خواه ما با او تصادف می کنیم و همیشه آن کسی که در این تصادف له می شود ، طرف مقابل است .
راست می گفت ، بودند برادر زاده ها و خواهر زاده هایی در خانواده که ر پی یک تصادف سر از بیمارستان ، یا تیمارستان یا قبرستان در آورده بودند و بعد که تحقیق می کردی ، می دیدی که تند رفته اند .
گفتم : بچه های فامیل اغلب افتاده اند به فساد یا اعتیاد . همه دارند ناکار می شوند . خونسرد جواب داد : بهتر از این است که در هر کاری دخالت کنند .
گفتم : پس این خبر که خود شما هلشان می دهید به آن طرفها درست است ؟
گفت : هر کس با ما نسازد ، ما کارش را می سازیم ، شغل ما ساخت و ساز است .
آق داداش کار بساز و بفروشی می کرد ، خانه های کلنگ را به ثمن بخس می خرید ، آپارتمانهای یک بار مصرف می ساخت و به مردم می فروخت .
پدر همیشه فریاد می زد : اینکارها عاقبت ندارد .
و فریادش در میان بیل و کلنگ و تیشه گم میشد .
مرا بر روی بام نشاند ، پیراهنم را رها کرد ، غضبناک به من خیره شد و گفت : بلند شو بایست ، میخواهم دو کلام حرف جدی با هم بزنیم .
ناگهان ترس و دلهره عجیبی در دلم نشست .
دست خودمان نبود ، ما همه از آق داداش می ترسیدیم . بعضی بیشتر، بعضی کمتر . نه فقط به این دلیل که قدرت داشت یا تمام امکانات خانواده در اختیارش بود ، خیلی های دیگر بودند که بیشتر از او قدرت داشتند ولی ما از آنها نمی ترسیدیم ، از آق داداش می ترسیدیم به خاطر اینکه می دانستیم دست به هر کاری ممکن است بزند . می دانستیم که هیچ چیز ، مانع هیچ کار او نمی شود .
خودش هم از ایجاد این حس و دامن زدن به آن بدش نمی آمد . با همین ایجاد رعب و وحشت بود که برادرهای دیگر را زیر سلطه گرفته بود و نان خور خودش کرده بود .
تنها من مانده بودم که نانم دست او نبود ، شعری می گفتم ، قصه ای می نوشتم ، نقاشی ای می کشیدم و با حداقل ممکن گذران زندگی می کردم و دلخوش بودم که سر پای خودم ایستاده ام و حرف خودم را می زنم .
ایستادم ، به زحمت بلند شدم و ایستادم . نگاهم را از نگاه او دزدیدم و سرم را پایین انداختم .
گفت : تو چی داری از مال دنیا که این همه کله شقی می کنی ؟
گفتم : هیچ ، شاید فقط یک جو آبرو .
گفت : از این پس روی آن زیاد حساب نکن ، یک روز صبح که بلند شدی می بینی آن را هم نداری .
گفتم : من که کاری نکرده ام .
پوز خند زد و یک عالمه هوا همراه با صدا از دماغ و دهانش بیرون ریخت و باخونسردی ساختگی گفت :
هنر ما این است که برای کارهای نکرده اعتراف می گیریم .
و من ستون فقراتم تیر کشید . عرق سردی بر پیشانی ام نشست ، پاهایم سست شد و نشستم روی زمین .
صبح روز بعد وقتی اعترافاتم را درباره خودم خواندم ، تصمیم گرفتم خود را به نزدیکترین مرجع قانونی معرفی کنم ، خجالت می کشیدم از این که با خودم رفاقت دارم .
از صفحه ی 79 تا آخر 89
طوقی از تاول
دکتر ، وسایلش را درون کیفش گذاشت ، شمد سفید را تا سر و صورت « ادهم » بالا کشید ، رو کرد به « حرمت » و گفت : « سکته ی مغزی . انگار سالهاست که مرده . »
حرمت دنبال دستمال می گشت تا اشک هایش را پاک کند . با بینی اش بیشتر گریه می کرد تا با چشم هایش .
- دکتر ! دیشب وقتی از بیرون آمد ، خیلی خوب بود . شامش را که خورد ، لیوان چایش را برداشت و آمد اتاق خودش ؛ یعنی اینجا و خوابید لابد . صبح رویا را فرستادم که بیدارش کند برای شیر خریدن ، هر چه صدا کرده بود ، بیدار نشده بود ، من هم هرچه از بیرون صدا زدم ، جواب نیامد . وقتی آدمرم ، دیدم که ...
و با صدای بلند گریه کرد ، دکتر دسته ی کاغذی را از کیفش درآورد :
- چند سالش بود ؟
حرمت همچنان گریه می کرد :
- سی و دو سال .
- با هم قهر بودید ؟
- چطور مگر ؟
- با این همه جدایی ؟!
حرمت دیگر گریه نمی کرد :
- با مسالمت زندگی می کردیم . اعصاب برای معارفه نداشت .
- عجب !
دکتر بر روی کاغذ چیزی نوشت و بلند شد که برود .
- دکتر ! علت سکته را نگفتید .
دکتر کاغذ را به سمت حرمت دراز کرد :
- این هم گواهی فوت . مُهر کم دارد که می آورم .
به طرف در راه افتاد ، حرمت دست کرد در کیف تا پول دربیاورد :
- دکتر ! چقدر ...
- لازم نیست .
- چرا دکتر ؟!
- لازم نیست و میروم مُهرم را بیاورم . بدون مُهر قبول نمی کنند .
و از در بیرون رفت .
حرمت رفت سراغ کمد تا لباس های مشکی اش را بردارد . پیراهن حریر مشکی و بنفش بیشتر از بقیه ی لباس ها به او می آمد . اما نه ، آن را سرجایش گذاشت تا یک پیراهن مشکی ساده پیدا کند . صدای زنگ در او را از جا پراند : « باید مادر ادهم باشد ، لعیا . »
تا برسد جلوی در ، بغض هم رسیده بود تا بیخ گلو و وقتی در را باز کرد ، بغض هم باز شد و با شیون بیرون ریخت . خود را انداخت در بغل لعیا و زار زد :« دیدی مادر ! دیدی چه خاکی بر سرم شد ؟ هی گفتم این قدر سیگار نکش مرد ، کُپ می کنی آخر ، گوش نکرد که نکرد . »
لعیا با چشم هایی خشک و دهانی خشکتر به او خیره شد ؛ مات ، آن قدر که حرمت فکر کرد هم الان سکته می کند .
- بر خودتان مسلط شوید مادر ! سعی کنید گریه کنید ، مثل من .
لعیا پرسید :« کجاست ؟»
و حرمت با دست به اتاق بالا اشاره کرد :
- اتاق خودش .
و گریه را ادامه داد :
- چقدر اتاق خودش را دوست داشت ! شبها هم دل نمی کند .
لعیا به سمت اتاق بالا راه افتاد و حرمت باز رفت سراغ کمد تا لباس های الوانش را درآورد و سیاهپوش شود . باز زنگ در. « نازآفرین باید باشد . » پیش از همه به او زنگ زده بود « چرا این قدر دیر ؟ دوست باید در همین وقت های مصیبت به داد آدم برسد . »
از همان بیرون در گریه می کرد . مشکی پوشیده بود و چادر توری مشکی روی سر داشت .
- چرا این قدر دیر ؟!
- داشتم جلوی موهایم را ...
و روسری اش را عقب زد :
- این رنگ بیشتر به مشکی می آید .
- کاش من هم ... حالا بیا تو . چرا ایستاده ای دم در ؟ مادر ادهم بالاست . هم الان رسید .
- رویا کجاست ؟
- فرستادمش مدرسه . گفتم روحیه اش لطمه نخورد میان گریه و شیون . نگذاشتم بفهمد که تمام شده .
- بالاخره چی ؟
- تا برگردد ... حالا تو برو بالا ، بقیه را خبر کردی ؟
- هر چه شماره داشتم زنگ زدم . نه خودم ، دادم « پرویز » گرفت . از شدت غصه . دستم هم رنگی بود ، الان همه پیدایشان می شود .
پیش از آنکه همه پیدایشان شود ، باید لباس هایش را عوض کند . صبحانه هم هنوز نخورده ، سماور را هم باید زیاد کند . « مهمان ها هم چای می خواهند لابد ، یا قهوه . »
سماور را زیاد کرد و بعد دوباره رفت طرف در ، به استقبال از مهمان بعدی . « در را بگذارم باز باشد . »
- سلام « عمه بتی » دیدی رویام یتیم شد ؟ چراخ خانه ام ...
و زد زیر گریه .
« بتول » از همان بیرون در ، حرفش را شروع کرد :« من که می گویم چشم زخم است عمه جان ! همیشه هم گفته ام . از همان ده سال پیش . شوهر خوشگل کرده ای ؛ با فهم ، با کمالات . نه فکر کنی از برادرزاده ام تعریف می کنم ؛ حرف همه است . خوب ، از روز روشنتر است که چشم می خورد و می افتد می میرد . چقدر گفتم حرز بگیر.»
فکر کرد بگوید :« گرفتم که ... » اما نگفت . گفت :« بفرمایید تو حالا . »
***
فالگیر گفت :« شویت جوان و زیبا و پر شر و شور است . »
- می دانم .
- اما تو سردی .
- این را هم می دانم .
- او با محبت افسار می خورد .
- می فهمم .
- و تو نمی کنی .
- بلد نیستم .
- و دیگران ممکن است ...
- برای همین آمده ام .
- که چه کنم ؟ تو را ؟ یا او را ؟
- او را .
- ببندم ؟
- راه دیگران را بر او و راه او را بر دیگران .
فالگیر چشم هایش را به زمین دوخته بود :
- خودت را اگر درست کنی ، بهتر از خراب کردن دیگران است .
- نمی شود . یک سال تلاش کرده ام .
- جوان پاک و مومنی است . دلم برنمی دارد ...
- هر چقدر بشود ...
- پولش را نمی گویم .
- چاره ای ندارم . اگر کاری دائمی بکنید . هرماه می آیم و ماهانه می دهم .
- این نخ ، هشتاد و شش هزار و چهارصد گره دارد . برای هر ثانیه یکی در شبانه روز . بدوز به لباسش از توی جیب که پیدا نباشد .
***
- چرا نمی فرمایید تو ؟
- بمیرم برایت ، بهت زده شده ای عمه ! همین جور زل زده ای به من ! سعی کن گریه کنی .
- سعی می کنم . بفرمایید بالا . مادر ادهم بالاست ؛ با نازآفرین ، دوستم .
تا عمه از پله ها بالا برود ، دوید توی اتاق که لااقل روسری مشکی اش را بر سر بیندازد و جلوی آینه ایستاد . احساس کرد روسری مشکی اصلا با پیراهن زرد و نارنجی قشنگ نیست . نازآفرین را در آینه ی قدی پیش رو دید . برگشت . چشمهایش سرخ سرخ بود از گریه .
- چکار می کنی حرمت ؟ لااقل یک تک پا بیا بالا . اینها دارند خودشان را می کشند . چایی ، قنداقی ، چیزی .
صدای زنگ .
- باز یادم رفت در را باز بگذارم ، نازی جان ! تا تو ترتیب چای را بدهی من آمده ام .
- من که ... خودت باید بیایی .
- برس به مهمانها نازی جان ! من که به خود نیستم .
تا دم در دوید . در را که باز کرد ، درجا خشکش زد . فالگیر بود . آشفته و پریشان . موهای سفیدش از دو طرف چارقد بیرون زده بود و چشم هایش سرخ بود ، از گریه یا از خواب پریدگی ؟! همیشه او را خونسرد و متکی به نفس یافته بود .
- دائمی نمی شود دخترم ، هرماه باید تجدید کنی .
- می کنم ، هر کار بگویید می کنم .
- قدری هم چربی پوزه ی گرگ می دهم . باید بمالی به لباسش ؛ لباسی که بیرون می پوشد .
وحشت کرد :
- این دیگر برای چی ؟
- که دوستان مردش هم از او دوری کنند ؛ تنهایش بگذارند ، به او نارو بزنند . آن وقت فقط مال تو می شود .
***
ترجیح داد که به او تعارف نکند برای داخل شدن ، با حضور عمه و لعیا و دیگران که بعدا می آمدند ، مستأصل به زبانش آمد :« ببخشید ، این ماه حسابی تأخیر شد . »
اضطراب موج می زد در چشم های پیرزن و اضطرار ...
- برای این نیامده ام .
- پس ... ؟
- شویت کجاست ؟
- چطور مگر ؟ اتفاقی ...
- دیشب آمده بود به خوابم . مرا هزار بار کشت و زنده کرد .
- چه شکلی ؟
- چه شکلی ؟ تماما قلب بود یک قلب بزرگ با چشم و گوش و دست و پا .
- نه ، چه شکلی آمده بود ؟
می گفت :« مگر من چه کرده بودم با تو ؟»
- با من ؟ هیچ .
- با دیگران چه کرده بودم ؟
- هیچ .
- چرا با من چنین کردی ؟
- من شغلم ...
- شغل تو جلادی روح است ؟ جز این بود که من محبت کردن را دوست داشتم و محبت دیدن را ؟ جز این بود که من با عشق ورزیدن زنده بودم ؟ کجای این گناه بود ؟
- گناه ؟
- پس چرا اینها را از من گرفتی ؟
- زنت ...
- او جهنمی است . تو چرا بر هیمه های خودت افزودی ؟ در مقابل چندرغاز این همه آتش برای خودت خریدی .
و نشانم داد ، دره ای از آتش گداخته بود . هیزمش آدمها و سنگها که می سوختند . همه بودند ؛ همه ی آنها که برایشان کاری کرده بودم . تو هم آنجا بودی ؛ از تمام اجزاء بدنت آتش زبانه می کشید .
احساس کرد از تمام اجزاء بدنش آتش زبانه می کشد . پاهایش سست شد . ستون در را تکیه گاه کرد . هیچ چیز برای گفتن به ذهنش نرسید .
- حالا ... ؟
- حالا آمده ام آن طلسم های لعنتی را پس بگیرم ؛ از همه .
فکر کرد بالاخره باید حرفی بزند .
- تو هم چقدر به خواب بها می دهی ؟! خواب ما زنها ...
پیرزن آشفته تر شد :
- بگذار بیایم تو .
حرمت را کنار زد و در ر ا پشت سرش بست . زنبیلش را بر زمین گذاشت ، چارقدش را باز کرد و گردنش را نشان حرمت داد :
- ببین ! این دیگر خواب نیست ، در آن جهنم مرا با حلقه ی گداخته حلق آویز کرده بودند ؛ طوق لعنت .
دور تا دور گردن طوقی از تاول بود ؛ سرخ ، کبود ، سیاه ، چرکین ، تازه گداخته .
چشمهایش سیاهی رفت . خون در رگهایش از حرکت ایستاد . صیحه ای کشید ، زانوهایش تا شد و با صورت به زمین افتاد .
دکتر سرش را بلند کرد و نگاه وحشتزده اش را بر لعیا و عمه و نازآفرین گرداند :
- بی سابقه است . هیچ اثری از حیات نیست ، اما بدن مثل کوره می سوزد .
زیر دوش دیدم !
یادداشت سیروس
دوست قدیمی ام ، جناب آقای ...
تعجب نکن از اینکه بعد از سالیان دراز ، برایت نامه می نویسم . من در این مدت با تو بی ارتباط نبوده ام و از طریق نوشته هایت ، تو را دنبال می کرده ام . آنچه باعث شد آدرست را از پشت یکی از کتابهایت پیدا کنم و برایت نامه بنویسم ، زلزله ای است که اخیرا برای من رخ داده و زندگیم را زیر و رو کرده است . فکر کردم اگر تو بتوانی با یک قلم خوبی ، این ماجرا را شرح دهی ، حتما پندها و عبرت های مفیدی نصیب آنها می شود و همه را سر جای خودشان می نشاند .
من اصل ماجرا را با زبان قاصر خودم نوشته ام و به پیوست برایت ارسال می کنم . امیدوارم تو بتوانی با یک پرداخت داستانی خوب ، تأثیر پیام این ماجرا را بیشتر کنی .
تا یادم نرفته ، برایت بگویم که من همیشه به این بیت حافظ :« مصلحت دید من آن است که یارران همه کار / بگذارند و سر طره ی یاری گیرند . » با دید تمسخر نگاه می کردم و فکر می کردم اگر نقاشی ، بخواهد این بیت را تصویر کند ، حتما مجموعه ای از آدمهای بیکار را نقاشی می کند که هر کدام ، سر موی یک ضعیفه را گرفته اند و دارند می کشند .
ولی اکنون که خودم در کوره ی امتحان و بلا افتاده ام ، می فهمم که مقصود حافظ این است که هرکسی به یک زن بسنده کند و دنبال کارهای دیگر نرود ... و به عینه می بینم که چقدر حوادث روزگار می تواند شناخت و دریافت های عرفانی انسان را زیاد کند .
- به هر حال ، یادداشتها را بخوان و اگر سوال و مشکلی داشتی ، به آدرس اداره برایم نامه بنویس .
ضمنا شماره تلفنی را هم یادداشت می کنم که تو می توانی به وسیله ی آن ، روزهای زوج ، ساعت 4 تا 6 ، با من تماس بگیری . این زمان ، ساعتهایی است که خانمم برای بدن سازی به باشگاه می رود . خواهش می کنم غیر از این ساعت تلفن نزن .
یادداشت من ( توضیحی )
دوستی من و سیروس ، برمی گردد به حدود پانزده بیست سال قبل ، یعنی ، سالهای اول تا آخر دبیرستان . ما هر دو در یک کلاس و پشت یک نیمکت می نشستیم . اگر چه رشته مان ریاضی بود ، ولی هر دو علاقه ی زیادی به ادبیات داشتیم و زنگ ادبیات ، برایمان لطف خاصی داشت . هر چند که او گاهی وقتها با اظهارنظرهای بی قواره اش ، اعصاب معلم خوبمان را خط خطی می کرد .
این تفسیر بیت حافظ را که در یادداشتش دیدم ، بلافاصله یاد یکی از زنگ های ادبیات افتادم .
معلم داشت با شور و احساس غریبی ، یک غزل سعدی در کتاب فارسی را معنا می کرد و رسید به این بیت :
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود ؟ / سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست . »
و شرح می داد که سر و جان در مقابل معشوق ، بی مقدار و ناقابل است و شاعر در اینجا ...
که سیروس خودمان بلند شد ، اجازه گرفت و گفت :
« من فکر می کنم معنای شعر ، این طور باشد ( همیشه هم نظریاتش را محکم و حق به جانب بیان می کرد ) شاعر در اینجا به معشوق می گوید ؛ حرف از سر و جان نزن . دور اینها را خط بکش . چرا که اینها را دارای ارزش و مقدار و قابلیت هستند ، غیر از اینها ، چه چیزی را در پای تو بریزم ... به همین دلیل باید بعد از گفت ، نقطه باشد ... »
او همچنان راحت و حق به جانب ، داشت داد سخن می داد که معلم فریاد کشید :
« بنشین آقا ! چرا این قدر پرت و پلا می گویی ؟ نه ، بلند شو ، بلند شو ، اصلا برو بیرون ، کدام عاشقی به معشوقش ... نه آقا ، جلسه بعد هم نیا سر کلاس ، برو بیرون ... »
من تا حدود زیادی مظلوم و منزوی بودم و او تیز و پر شر و شور . و این تضاد به قدری زیاد بود که همه تعجب می کردند از اینکه من و او اینطور با هم جور شده ایم . شهرتش به این بود که افراد را حساب شده و با طرح و نقشه ، دست می انداخت و سرکار می گذاشت ؛ به نحوی که اغلب ، تا مدتها متوجه نمی شدند که بازی خورده اند .
البته من همیشه این نگرانی را داشتم که ممکن است یک وقتی از او رودست بخورم ، چرا که می دیدم او در کلک زدن و حقه سوار کردن ، واقعا دوست و دشمن نمی شناسد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)