22-31
برای آبرو و حیثیت من ارزش قائل نیستی.»
نیم خیز شدم برای نگه داشتن او، که نتوانستم. گفتم:« این ماجرا چه ربطی به آبروی تو دارد؟ من این همه وقت خودم را به خواری کشیده ام که آبروی تو را نگهدارم. این دستمزد من است؟»
ظرف خالی یخ را از گوشۀ اتاق آورد و دو زانو کنارم نشست و گفت:« شیرین! امروز پیش بر و بچه ها سرافکنده ام کردی! آبرو و حیثیتم را به باد دادی. من همۀ این سالها به تو مباهات می کردم و به صبوری و استقامتت فخر می فروختم. کاش در تمام این مدت می توانستم جای خالی ات را پیش خودم نشانت دهم. کاش آن شب که بچه های گرسنه مان را با قصه خواب کردی و خودت گرسنه تر سر بر بالین گذاشتی می توانستم جلو افتادن تو را از خودم و جایگاه برتر تو را نشانت دهم تا ببینی که تناسبهای دم و دستگاه خدا چگونه است. تا ببینی که مقامها و مرتبه هایی در اینجا هست خودم که حتی با شهادت نمی شود به آن دست یافت اما با کارهایی از این دست می شود.»
گفتم:« جواد! هیچ روزنۀ امیدی وجود ندارد.»
گفت:« آدمهای روی زمین، به سوی خدا روزنه وجود دارد. روزنه نه، راه و شاهراه. اما اگر به دنبال روزنه ای با خلق می گردی، نگرد، به بن بست می رسی.»
گفتم:« تا کی می شود این وضع را تحمل کرد؟»
گفت: چشم به هم بزنی تمام شده است. کاش می شد زمان را از بالا ببینی. از اینجا که نگاه کنی، یک عمر تمام، یک روز تمام به حساب نمی آید. واقعاً نمی ارزد که این نصفه روز را در ازای یک صفای ماندگار تحمل کنی؟»
سکوت کردم. و او ظرف خالی یخ را پیش رویم گذاشت و دستش را به سمت دهان من پیش آورد. من ناخودآگاهم دهانم را باز کردم و او انگشتش را که به شاخۀ نوری می مانست در گلویم فرو برد و من همۀ آنچه را که خورده بودم، بالا آوردم و به داخل ظرف ریختم.
مثل فراغت از یک زایمان، سبک شدم. به تبسم شیرین جواد خندیدم و در حالی که چشمهایم را از خستگی به هم می گذاشتم گفتم:« کار خودت را کردی جواد! ماندگارم کردی.»
جواد، دو دستش را آرام بر روی پلکها و گونه هایم کشید، ترشحات آب را از اطراف دهانم سترد و زیر لب زمزمه کرد:
_ بمان! شیرین من بمان!
وقتی به خودم آمدم دیدم که جواد ظرف را خالی کرده است، اتاق را مرتب کرده و رفته است، تازه رفته است. تکان خوردن کلید پشت در نشان می داد که تازه رفته است. شاید اگر در را آرامتر به هم می زد، من به این زودی هشیار نمی شدم.
1202818929
برای زندگی*
درست وقتی کارد به استخوانم رسید، به یاد مقام محترم ریاست افتادم. با خودم گفتم: از این بدتر ممکن است چه بشود؟ بالاتر از سیاهی رنگی نیست. می روم و اف و پوست کنده همۀ ماجرا را تعریف می کنم.نمی کشندم که.
کاش از همان اول به این فکر افتاده بودم. بخصوص وقتی که شنیدم هر کس وارد اتاق ریاست می شود، راضی و خرسند بیرون میآید، برای این دوران گذشته، احساس بلاهت کردم.
باید همان روز اول که پا به وزارتخانه زمین گذاشتم، سراغ اتاق ریاست را می گرفتم.
بی جهت مرا سوق دادند به اتاق معاونت برابری ثبت با سند.
گفتم: آقا! من یک زمین دارم به وسعت پنجهزارمتر – از عمویم به ارث برده م – می خواهم بخشی از آن را بفروشم و با پولش قسمت دیگر را بسازم و زندگی کنم. چکار باید بکنم؟
اقای معاونت متفکرانه سرش را تکان داد و گفت: پیچیده است. خیلی پیچیده است، ارث، تفکیک، فروش، ساخت، زندگی، هر کدام برای خودش یک پروژه است. مصیبت بزرگی به شما وارد شده.
گفتم: بله، مرگ عمویم واقعاً...
پوزخندی زد: نه، این را نمی گویم. زمین را می گویم.
گفتم: زمین؟! مصیبت بزرگ؟
_ بله، همان قدم اول پنجاه درصد یعنی دو هزار و پانصد مترش بابت مالیات بر ارث می پرد.
گفتم: زمین؟! می پرد؟! مالیات بر ارث؟ دو هزار و پانصد متر؟ چرا؟
بلند شد ایستاد، دو دستش را به پشت قلاب کرد و شروع کرد به قدم زدن.
_ شما در مرگ عمویتان چقدر نقش داشتید؟
وحشت کردم. من؟ قسم می خورم که اصلاً...
حرفم را برید: نیاز به قسم نیست. باور میکنم. شما هیچ نقشی در مرگ عمویتان نداشتید. درست است؟
_ بله، واقعاً.
_ خب ولی ما نقش داشتیم.
_ شما؟ در مرگ عموی من؟
_ نه فقط عموی شما. همه. اصولاً تورم، گرانی، بوروکراسی، ترافیک و هزار مصیبت دیگر سبب می شود که مردم زودتر بمیرند و ورثه زودتر به اموال مورد انتظار خود دست پید کنند. دولت این مالیات را از این بابت می گیرد: خدمت به ورثه برای رسیدن به موال مورد نظر.
گفتم: یعنی حالا باید دو هزار و پانصد مترش را بابت مالیات بدهم؟!
_ این قانون است ولی من کاری می کنم که شما هزار مترش را بابت مالیات بدهید.
_ شما چقدر آدم خوبی هستید.
_ بله و به دلیل همین خوب بودن پانصد متر آن زمین را از شما به عنوان هدیه قبول می کنم.
***
وقتی از اتاق معاونت برابری ثبت با سند بیرون آمدم، هزار و پانصد متر از زمین را باخته بودم. این را برای مقام محترم ریاست توضیح دادم. البته سعی کردم مطالب را حتی المقدور خلاصه به عرض برسانم. با خودم گفتم: اگر بخواهم جزئیات ماوقع در همه معاونتها را توضیح بدهم، بیش از سه روز طول می کشد. باید خلاصه کنم. سرفصلها را بگویم.
حالا اگر مقام ریاست آدم خوبی بود، دلیل نمی شود که من سوءاستفاده کنم و بیشتر از حد خودم وقتش را بگیرم.
مقام معاونت درخت و ترویج اباحه سؤال کرد:
_ درختی در زمین شما موجود نیست؟
جواب دادم: درخت نه. چند بوته خودرو بود که کندم.
معاونت درخت و ترویج اباحه ناگهان مثل برق گرفته ها از جا پرید:
_ کندی؟ به همین راحتی؟ چند بتۀ طبیعی را از جا در آورده ای و با شهامت اعتراف هم می کنی؟ هیچ می دانی وجود بته ها چه تأثیری در جلوگیری از حرکت شنهای روان در کویر دارند؟
با تعجب پرسیدم: کویر؟ اینجا؟
_ نشد، نمی فهمی، تمام کرۀ زمین یک زمانی کویر بوده است.
_ چه ربطی دارد؟
_ جوری حرف می زنی که انگار واقعاً باید ربط داشته باشد.
_ حالا من چه کار باید بکنم؟
_ چه عرض کنم. اگر تمام زمینت را هم درخت بکاری، جای آن چند بته را نمی گیرد. باید کل زمینت تبدیل به فضای سبز شود یا حداقل دانشگاه. راه دیگری نداری.
گفت: یک راه دیگر هست که معمولاً پس از بن بست باز می شود.
گفت: آفرین. اتفاقاً خانه ما خیلی کوچک است و من بدم نمی آید که بچه ها در یک فضای پانصدمتری تنفس کنند.
گفتم: پانصد؟
گفت: بله، با همین مختصر، مشکل شما کاملاً حل می شود.
_ کاملاً.
_ از کاملاً هم آنطرفتر. یعنی شما از این به بعد مجازی که هر درختی را در هر کجا که خواستی از ریشه در بیاوری، قطع کنی، بسوزانی... و اگر کسی اعتراض کرد، ما از تو حمایت می کنیم.
***
اینها را من به عرض مقام محترم ریاست رساندم. گفتم: در ازاء پانصد متر به من اجازه دادند که هر درختی را در هر کجای عالم که خواستم از ریشه در بیاورم. این اصلاً منصفانه نیست. پانصدمتر در مقابل این اختیار تام چه ارزشی دارد؟
معاونت گنج یابی و اختلاس به ضرس قاطع می گفت که در زمین شما گنج وجود دارد.
گفتم: آقا به پیر به پیغمبر، اصلاً من ...
_ امتحانش ساده است. کل زمین را به عمق پانزده متر می کنی – به هزینه خودت – اگر گنج بود که مال ماست. تحویل می دهی و رسید می گیری. اگر نبود که حق با شماست. ما با شما پدر کشتگی نداریم که.
گفتم: حالا نمی شود...
گفت: می شود، چرا نمی شود. من خودم با بر و بچه ها یک شرکتی بیرون داریم که کارش گنج یابی با دستگاههای آخرین مدل است بدون کندن و درد و خونریزی. هزینه اش خیلی کمتر می شود از کندن این همه زمین به عمق پانزده متر.
گفتم: آخر من پولی ندارم که بابت...
گفت: اصلاً کی از شما پول خواست؟! شما این همه با گنج را می خواهی چه کار؟پانصدمترش را می دهی و خلاص!
_ به همین راحتی؟
_ بله، به همین راحتی.
من لطف و محبت معاونت گنج یابی و اختلاس را به استحضار مقاوم محترم ریاست رساندم و همچین عرض کردم که پانصد متر از زمینم را به معاونت آبرسانی و برق افروزی هدیه کردم و هزارمتر آن را به معاونت میخ پروری و توسعه با کمال میل و کراهت بخشیدم.
آخرین خوان، معاونت مجاورت اندیشی بود که از آن هم با اهداء پانصدمتر، به سلامت گذشتم.
گفتند: مشکل اصلی شما، محل زمین است که در جای خوبی واقع شده.
گفتم: تقصیر من نیست که زمین در جای خوبی واقع شده. اگر دست من بود، زمین را درسته از جا درمی آوردم و می بردم در یک جای خیلی بد تعبیه می کردم که اینهمه مصیبت و بدبختی را متحمل نشوم.
گفتند: هزار متر زمین خالی بهتر است یا پانصد متر زمین پر؟
پرسیدم: زمین پر چه زمینی است؟
فرمودند: زمینی که اطرافش پر از مقامات بلندپایه باشد.
و من دیدم که انصافاً صد متر ازچنین زمینی شرف دارد به هزارها متر زمین خالی. این بود که با کمال اشتیاق پانصدمتر دیگر از زمین را هم به معاونت مجاورت اندیشی اهداء کردم.
وقتی وارد شدم، مقام ریاست محترم، در پشت میزی که نشسته بودند، به احترام من کاملاً نیم خیز شدند، آنقدر که من از شدت خجالت داشتم آب می شدم.
پیش از این، معاونتها حتی برای جواب سلام به زحمت سرشان را بلند می کردند.
پرسیدم: حالا من چه کار باید بکنم؟ پانصد متر زمین دارم و هیچ پولی برای ساخت. البته من گله ای از معاونتها ندارم ولی...
بلند شدند، مقام محترم ریاست شخصاً از جا بلند شدند و در حالیکه چهره شان از شدت خشم برافروخته بود، فریاد زدند:
_ گله ای ندارید؟ من پدرشان را در می آورم. اینجا مثل وزارتخانه های دیگر نیست که هر کس هر غلطی دلش خواست بکند. من تا سانتیمتر آخر این زمین را از چنگشان بیرون می آورم.
ذوق زده پرسیدم:
و به من برمی گردانید؟
فرمودد: معلوم است که نه.
و با فریاد ادامه دادند: ناهماهنگ عمل شده آقا! من از همۀ این موارد بی اطلاعم. خودسر شده اند آقا! افسار گسیخته شده اند.
گفتم: یعنی شما رسیدگی می کنید؟
فرمودند: قطعاً رسیدگی می کنم. چهار صد و نود و پنج متر از این زمین را از شما می گیرم و شخصاً این پرونده را رسیدگی می کنم.
وارفته پرسیدم: یعنی پنج متر برای خودم می ماند؟
فرمودند: پنج متر هم زیاد است. می خواهی چه کار؟ پس فردا باید در دو متر جا بخوابی و دستت هم به هیچ جا بند نباشد. الان می توانی همین پنج متر را به ارتفاع پنجاه متر برج بسازی و بهره اش را ببری. مهم جواز ساخت است که من خودم آن را برایتان ردیف می کنم.
پرسیدم: یعنی واقعاً این کار را می کنید؟
فرمودند: بله که می کنم.
و بر روی کاغذ کوچکی امضا کردند و به من دادند.
و من خوشحال و ذوق زده از اتاق بیرون آمدم و رمز خوشحالی بقیه مراجعین را فهمیدم و این در حالی بود که به شدت از تأخیر در مراجعه به اتاق ریاست افسوس می خوردم.
تابستان1355

* زمان وقوع این داستان حوالی سالهای 50 تا 55 یعنی دقیقاً پیش از انقلاب می باشد. هر گونه تشابهب میان اشخاص و فضای داستان با شرایط کنونی، خلاف نظر نویسنده است با این امید که اشخاص هم متقابلاً از تشبه به شخصیتهای داستان پرهیز کنند.