صفحه12 تا 21
ناگهان شرم و حیرت،سراسر وجودش را فرا گرفت.کبود شدن جای بوسه را هیچ جا نخوانده و نشنیده بود.به دست های خود نگاه کرد،انگشت ها و کف دست،هر جا که بر گونه ماه جبین نشسته بوود،به کبودی می زد.
وقتی به خود آمد ماه جبین رفته بود.به سمت آینه کنار در برگشت و وقتی گونه و لبها را در آینه ،کبود دید،چشمهایش سیاهی رفت.زانوهایش سست شد.خود را بر ستون کنار در یله کرد و آرام آرام بر زمین سُرید.
بهتو حیرت و ندامت،اما چون آبی سرد،او را به هوش آورد.به خود فکر نمی کرد،به آبروی ماه جبین می اندیشید که دمی بعد بر زمین روستا می ریخت.
با خود فکر کرد:چهره او یا ماه جبینهر کدام به تنهایی دلیل بر هیچ جرم و خطایی نیست.کسی چه می فهمید که این ماه گرفتگی صورت او چگونه پدید آمده است یا ابر چهره ماه جبین از کجا آمده است.اما حضور این دو در کنار هم،در یک مکان،حتی به وسعت یک روستا،رسوایی آفرین بود.فکر کرد به خاطر آبروی ماه جبینهم که شده باید برخیزد،بگریزد و خود را گم کند تا طشت رسوایی ماه جبین از بام نیفتد.
با خود جز آینه کوچک،هیچ چیز برنداشت.حتی قمقمه ای آب که در این بیا بان بتواند حیات او را تمدید کند.
زبان،چون کلوخی خشک و سخت شده بود و شکاف لب ها را فقط خونی گرم،پر می کرد. فاصله او با روستا اگر به این زیادی هم نبود،باز روستا به چشم او نمی آمد که آتش کویر انگار آب چشمها را در هم کشیده بود و سوی آن را کم کرده بود. احساس کرد اندک اندک آخرین رمقهایش تبخیر می شود. بی انکه بخواهد بر زمین نشست و پیش از آن،پلک هایش بر هم فرود آمد.
کویر،جگر او بود که در زیر آسمان پهن شده بود و هر لحظه با نیزه خورشید،شکاف تازه ای برمی داشت. خود را تمام شده یافت اما این قدر هم رد خود نمی دید که پایش را آن سوی مرز هستی بگذارد.صورت اکنون با کویر مماس شده بود و دستها در دو سو چون دو بال ماهی بر خاک می تپید.
آرام آرام در زیر پوست صورت،احساس رطوبت و خنکی کرد. رطوبتی که انگار عین حیات بود و زندگی را به تن مرده او تزریق می کرد.لرزشی مطبوع،ابتدا صورت و بعد تمام بدن او را فرا گرفت.انگار رمق بود که به تن مرده او می دوید.
آرنج را حایل کرد و صورت را از خاک برداشت. دست های نیمه جان را در خاک مرطوب فرو برد و آن را بر سر و صورت و سینه خود مالید.با هر مشتی که بر میداشت. خاک زیرین را مرطوب تر و خنک تر می یافت.گودی هنوز به یک وجب نرسیده بود که آبی زلال،شروع به جوشیدن کرد.فاصله میان دست و دهان غیرقابل تحمل بود.صورت را در گودی فرو برد و لب و دهان را به خنکای آب سپرد.
اکنون انگار او کسی دیگر بود که از خاک بر می خاست.شاداب و زنده و با طراوت.به یاد دست ها افتاد،آنها را به سوی چشم ها برد.
با ترس و تردید تا مقابل چشمها بالا آورد.اثری از ماه گرفتگی ندید.بی تاب به دنبال آینه گشت،آنرا نیافت ،اطارف را جستجو کرد،اثری از دستمال و آینه ندید. چشمش ناخودآگاه به تصویر خود رد آب افتاد.آبی که از آینه صاف تر بود،نشان داد که هیچ نشانی از کبودی باقی نمانده است.
ماه جبین چطور؟!این چشمه با چنین کرامتی ابتدا باید صورت ماه جبین را . . . و چشم را در اطراف گرداند،روستا نزدیکتر از آن بود که پیش از این به چشم می امد.هرچه زودتر باید چهره ماه جبین را با این آب آشنا کرد.تمام راه،تا روستا را دوید،بی احساس خستگی.وقتی به آستانه روستا رسید،باز غصه دیرین بر دلش نگ انداخت.اکنون کجا می توانست ماه جبین را پیدا کند؟
مگر نه این که پیش از این ماه جبین را جز بر در خانه؛جای دیگری ،میافته بود؟باید به سمت خانه می شتافت،آن جا امید بیشتری بود.اما . . . نه این وقت روز ،که در سحر گاه.ولی تا پگاه فردا چگونه می توان تاب آورد؛و اصلا با این ماجرا که امروز بر درگاه واقع شد،از کجا معلوم که او باز هم آتفابی شود؟راستی پسرکی امروز صبح گفت:همه روستا ماه جبین را می شناسند.اما مگر ماه جبین اسمس نبود که او خودش برای این دختر پریچهره گذاشته بود،او که هیچ گاه با وی سخن نگفته بود که بتواند نامش را بپرسد.
پس آن پسر،ماه جبین را چگونه می شناخت؟واهالی روستا چگونه دختری به این نام می شناسند؟از اولین کسی که دید،پرسید:
«شما دختری به اسم ماه جبین نمی شناسید؟»
«نه . . . آقا شما . . . ؟!»
و گذشت.نایستاد تا این هیأتش بیشتر به حیررت او دامن نزند. به تنها چیزی که فکر نمی کرد،شأن و آبرو بود.حتی از بچه های کوچک کنار کوچه می پرسید:
«دختری به اسم ماه جبین . . . »
کفاش جوانی پرسید:
«آقا شما که همیشه در خانه اید،چنین دختری را کجا دیده اید؟»
و مغازه دار پیری گفت:
«خودتان که بهتر می دانید آقا معلم!ما دختری به این نام در این روستا نداریم.»
تا پیچ کوچه ،هیچ کس دختری به این مشخصات،نمی شناخت.
از انحنای کوچه که پیچید،سایه ماه جبین را در آستانه در دید. مبهوت و متحیر به سوی خانه دوید آنچنان که چند بار پایش در هم پیچید و تعادلش را بر هم زد.
«شما ؟این وقت روز؟»
«آمده ام پیاله ام را ببرم»
و او مبهوت و متحیر اما رام و دست آموز،به داخل خانه رفت و با پیاله بازگشت.وقتی پیاله را به سمت ماه جبین دراز کرد،یاد ابر چهره او افتاد. آن کبودی ، که اینک اثری از آن نبود.با حیرت پرسید:
«ابر چهره شما،آن کبودی؟»
لب ها و چشم های ماه جبین با آرامشی بی نظیر تکان خوردند:
«محو شد»
«چگونه؟»
«همان زمان که شما در چشمه کویر شستشو کردید،طرفهای ظهر.»
ماه جبین از یال پیراهن آبی اش،دستمال بسته ای در آورد و به سمت او دراز کرد،دستمالی که او خوب می شناخت:«راستی!این ،آینه مال شماست،در کویر جا گذاشته بودید.»
تا او به خود بیاید و بهتش را در قالب سوالی بریزد،ماه جبین رفته بود و قاب،دوباره خالی بود.و از فردای آنروز ،هر روز قاب خالی چشم او را تنها انتظاری مبهم پر می کرد.
نا امنی!نا امنی!ناامنی!
هر جا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز می کنند و سپس ۀشکارا فکر می کنند که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند.
انگار نه آدم،که لقمه ای هستی که در زمین راه می روی.انگار وسیله ای هستی که بی چونو چرا باید لذت دیگران را تأمین کنی.
عکس جواد را گذاشتم یک طرف و شیشه قرصها را طرف دیگر.
گفتم:«جواد!اینطوری نمی شود.تا به حال هم اگر می شده،دیگر نمی شود.به ستوه آمده ام از این همه فشار!از این زندگی غم بار!از این مردم نا بهنجار!به ستوه آمده ام از این دیده های دریده!از این دلهای دریده تر و از این دهانهای بی باک!
تو اگر واقعا شهیدی،نمی توانی شانه از زیر بار مسؤولیت زن و بچه ات خالی کنی.
رفته ای آنطرف، داری صفایت را می کنی و مرا با دو بچه گذاشتی به امان خدا.کی عدالت خدا چنین حکمی کرده است؟کفر است،باشد.خدا خودش می داند من جز او هیچکس را ندارم و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دادنش نیستم.ولی از مخلوقات خدا تا بخواهی گله مندم،متنفرم،منزجرم.
دیشب به خدا گفتم،تو که می خواستی این مردم را نشانم بدهی،کاش جواد و همسفرانش را نشانم نمی دادی،کاش یا آن روزگار را نمی دیدم یا این روزگار را!
بد روزگاری شده است جواد!کسی،اب بی طمع دست کسی نمی دهد.آب گفتم؛یاد آمد که آب نیاوردم برای خوردن این همه قرص.»
بلند شدم.همینطور که با جواد حرف میزدم،رفتم سراغ آب.به ذهنم رسید که قرص در آب شیر بهتر حل می شود تا آب سرد یخچال.بخصوص اینهمه قرص که باید آنقدر حل شود که سریعتر کار را یکسره کند.
_تو هم اگر جای من بودی ،جواد!همین کار را می کردی.شهادت به مراتب آسان تر است از این زندگی خفت بار.شهادت یک بریدن می خواهد از همه چیز و . . . بعد پیوستن.ومن مدت هاست که از همه چیز بریده ام.فقط مانده است پیوستن که خودم دارم مقدماتش را مهیا می کنم.
شیشه قرصها را داخل لیوان آب خالی کردم و شروع کردم به هم زدن.
_فرق کا ر من این است که شهادت دعوتنامه می خواهد ولی من سر ِ خود می آیم.شهادت گذرنامه می خواهد و من . . . ندارم جواد!می دانم. فقط دار مشناسنامه ام را پاره می کنم.دارم پناهنده می شوم.پناهنده غیر رسمی که به گذرنامه و ویزا فکر نمی کند . . . این طوری نگاه نکن جواد!پوزخند هم نزن!می دانم که خودکشی زشت ترین کار عالم است.اما از آن زشت تر و تحمل نا پذیر تر ،ادامه این زندگی اشت.
تو خودت که شاهد بودی این زندگی بودی،می دیدی تحمل برای من شده بود عادت.دیدن و شنیدن حرف ها و حدیث هاو نگاهها و برخوردهای کثیف و ناهنجار.
عادت به تحمل نه به معنای عادی شدن اینها،بلکه به معنای پرهیز از مواجهه با اینها.به معنای کناره گیری از زندگی و صرف نظر کردن از همه چیزهایی که در شرایط عادی،ضرورت محسوب می شود.
وقتی مالیدن یک کرم ساده و معمولی به صورتت برای رفع خشکی،از سوی نزدیکترین آدمها مورد سؤوال قرار می گیری که :شما چرا؟شما برای چی؟شما برای کی؟ترجیح می دهی که از اصل و فرع ماجرا صرف نظر کنی و با همه چیز همانطور که هست بسازی.این را می گویم عادت به تحمل.
از این مسأله کوچک بگیر تا کارهای بزرگتری که گردن آدم های کوچک و بزرگ است،آدمهایی که تا باجشان را نستانند،کار را از زیر دست شان عبور نمی دهند.
تو را به جایی می رسانند که برای اینکه بتوانی خودت را حفظ کنی،از همه چیز می گذری..از جواز شهرداری وشکایت دادگاه تا وام ضروری و حتی حقوق طبیعی و عادی.
همه اینها را پذیرفتم،از کار دوست داشتنی ام در بیمارستان دست کشیدم و سوزن به تخم چشمم زدم تا حفظ کردنیهایم را حفظ کنم.حالا احساس می کنم که دیگر نمی شود.
احساس می کنم ادامه این وضعیت ممکن نیست و مرگ شریفتر از این زندگی است.
دیشب برادرت اینجا بود.آمده بود به من و بچه های برادرش سر بزند.به او گفتم کجا بودی این همه وقت.ونگفتم کجا بودی آن همه وقت که جواد می جنگید.حرمت گذاشتم ،احترام کردم و به خاطر وصله تو بود_اگرچه نا چسب_دم بر نیاوردم.موقع رفتن،دریده در چشمهایم نگاه کردو گفت:«کاری اگر باشد در خدمتم.»
قاطع گفتم:«هیچ نیازی نیست،متشکرم.»
نرفت .ایستاد و ادامه داد:«زن به این جوانی چگونه می تواند هیچ نیازی نداشته باشد؟!»تو بودی چه می کردی؟
من هم همان کار را کردم؛تف!وبعد در را محکم پشت سرش به هم زدم وت ا خود صبح
گریه کردم.
صبح زودتر از همیشه بچه ها را روانه مدرسه کردم و در مقابل نگاه های سؤال آمیزشان گفتم که می خواهم برم پیش پدرتان.
باز شروع کردند به سؤال که:جمعه ها می رفتیم،باهم می رفتیم.چرا حلا؟چرا تنهایی؟
گفتم:«دلم گرفته و جز پیش پدرتان آرام نمی گیرد.»
آرام شدند طفلکی ها و رفتند و من هنوز مشکلترین تصور برایم همین است که عصر از راه برسند،کلید را در قفل بچرخانند،در را باز کنند و با جنازه بی جان مادر مواجه شوند.
تصور سختی است.اما از آن سخت تر ،ادامه همین زندگی است.
قرص ها کاملا در آب حل شدند و رنگ لیوان را تیره کردند،با رسوبی سفید رد ته لیوان.لیوان را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.شهادتین را گفتم و در انتظار مرگ در بستر دراز کشیدم.
تصورم این بود که ابتدا باید سرم سنگین بشود،چشمهایم سیاهی برود و بعد رد خوابی عمیق،پایم را آنطرف مرز بگذارم آن طرف؛در نهایت آرامش.
برای همین ، این نوع مرگ را انتخاب کرده بودم.
می خواستم خیلی زشت نباشد،دست و پا زدن نداشته باشد و راه برگشتش هم بسته باشد.
سرم سنگین شد،چشمهایم سیاهی رفت اما به خواب نرفتم.
از لای پلک های نیمه بازم جواد را دیدم که وارد اتاق شد چشمهایم را کاملا باز کردم و مبهوت،خیره اش شدم.تعجبم اصلا از این نبود که جواد رفته،چطور توانسته بازگردد.برای اینکه خودم هم قرار رفتن داشتم و طبیعتا باید جواد را می دیدم.اما هنوز بستری که بر آن خوابیده وبدم،در و دیوار و پنجره اتاق،لیوان و پارچ آب و جایخی بلور،همه چیز سرجای خود بود،پس من هنوز بود،نرفته بود،در این دنیا بودم و تعجبم از این بود که جواد آمده است این طرف؟چط.ر آمده است؟قفل بسته در را چطور باز کرده است؟
گفتم :«جواد! چطور آمده ای این طرف؟»
گفت:«برای شما این طرف و آن طرف دارد نه برای ماکه از بالا نگاه می کنیم.»
گفتم:«آمده ای که مرا ببری؟»
گفت:«نه، امده ام که تو را بگذارم.»
ناگهان برآشفته فریاد کشیدم:«جواد!من حوصله این شوخی ها را ندارم،من که از همه بریده ام.کاری نکن که از تو یکی هم قطع امید کنم.»
اخم هایش را درهم کشید،از جا بلند شد و گفت:«پیداست یک ذره
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)