صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 47

موضوع: سانتاماریا | سید مهدی شجاعی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    170-171
    یکی بیاید مرا تحویل بگیرد
    دیگر تمام شد . این طناب می تواند به همه بی توجهی ها ، حق ناشناسی ها و ناسپاسی های شما مردم پایان دهد. این طناب ، با روبان قرمز روی آن می تواند متنبه تان کند ، به خودتان بیاورد و حقتان را کف دستتان بگذارد .شما ، نه حالا ، هفتاد سال دیر هم هنر نمی فهمید ، ذوق و احساس پیدا نمی کنید ، حتی به اولین پله های عشق و شعر و شعور نمی رسید .من چه کار ماند که نکردم برای طرح و شناسایی خودم؟
    درست مثل پیغمبری که رسالتش تبلیغ باشد – البته برای خودش – شب و روز زحمت کشیدم ، خون دل خوردم و از قریحه و استعدادم مایه گذاشتم .اما چه شد ؟ کدامتان فهمیدید با چه گوهر بی نظیری زندگی می کنید؟کدامتان دریافتید که چه معدن بی همانندی را در کنار خود دارید؟
    من درست مثل محموله ای ارزشمند بودم- و هستم – که بدون قید نام و نشان گیرنده برای دنیا پست شده باشد .وقتی نام و نشان گیرنده بر روی محموله ای قید نمی شود ، یعنی همه باید تحویل بگیرند ، اما کدامتان آنطور که شایسته چنین محموله ای است باآن برخورد کردید ؟چقدر گفتم قدر مرا بدانید ؟با چه زبانهایی گفتم بیایید مرا تحویل بگیرید ؟گرفتید؟ نگرفتید ؟حالا بچشید درد هجران مرا و بکشید غم فقدان مرا .(عجب نثر مسجعی !کاش آن را یکجایی استفاده کرده بودم .)
    آن از پدرم که همیشه کار آزاد را بهتر از شعر آزاد تلقی می کرد و این هم از زنم که همواره نان را بر شعرهای نغز و ابدار ترجیح می دهد . همین دیروز وقتی که به او گفتم :«یک شعر تازه گفته ام ».جواب داد :«گوشت تازه اگر بتوانی پیدا کنی خیلی بهتر است .»
    باید قبول کرد که هیچکس برای آدم ، مادر نمی شود ، تا وقتی که او زنده بود ، هیچوقت حس تنهایی و غربت ، با این شدت به سراغم نمی آمد . او اگر چه سواد نداشت ، اما مرا و شعرهای مرا درک می کرد .نشد که من شعری برایش بخوانم و او از ذوق و استعداد و قریحه مادر زادی ام تعریف نکند .
    چه می شد اگر شما مردم هم یک هزارم مادر من ، شعور و احساس می داشتید ؟!
    من شما را نمی بخشم ، من از شما نمی گذرم ، همین شما بودید که می گفتید :«مادرت هم چون سواد ندارد شعرهای تو را می پسندد.»
    این اقدام تاریخی من صرفابه منظور تنبیه مردمی صورت می گیرد که نتوانستند یک استعداد هنری ، یک چهره درخشان عالم فرهنگ و ادب را درک کنند و قدر بدانند .
    می خواستم این حرفهای وصیت مانند را بر روی کاغذ بیاورم اما برای اینکه مثل نوشته های دیگرم به بلای بی اعتنایی مبتلا نشود ،برروی نوار ضبطشانمی کنم تا شاید به عنوان آخرین حرفهای یک شاعر ، مورد توجه مردم قرار بگیرد .
    آهای مردم !من هرکاری که لازم بود برای جلب توجه و اعتماد شما کردم ،اما شما به هیچ صراطی مستقیم نشدید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سانتاماریا 171-181
    کردم ، اما شما به هیچ صراطی مستقیم نشدید .
    پی شعرهایم را با لطایف الحیلی به مطبوعات باز کردم اما یک نفر نیامد به من بگوید که احسنت ! احسنت و افرین پیشکش ! یک نفر نیامد به من بگوید که فلان فلان شده این چه شعری است که تو چاپ کرده ای ؟! تا من بفهمم که لااقل یک نفر شعرم را خوانده ، همین قدر دلم خوش شود به اینکه شعرم خوانده شده ، ولی نیامد ، هیچکس زنگ خانه مان را به صدا در نیاورد ، هیچ کس بر سر چهار راه جلویم را نگرفت . هیچکس در تاکسی و اتوبوس کنارم ننشست که از شعرم حرفی بزند .
    تریبون شبهای شعر به سادگی نصیب کسی نمی شد . از همه چیز خودم مایه گذاشتم تا چند دقیقه از تریبون شبهای متعدد شعر را به خودم اختصاص دهم . به من به قدر یک شعر فرصت دادند اما من چشم
    غره های برگزار کنندگان را به جان خریدم و پنج شعر پشت سر هم خواندم ولی صدای یک احسنت ، یک افرین ، یک به به ، یک چه چه خشک و خالی هم از جمعیت برنخاست . بعد از اتمام برنامه هم یک ساعت تمام در اطراف سالن قدم زدم اما یک نفر نیامد بگوید : دست ذوق شما درد نکند ، فریحه نان خسته نباشید .
    یا لااقل یک مشت فحش ابدار نثارم کند .
    حالا از من که گذشت ، من گردنم در دست این طناب و پایم لب گور است ، من چهار پایه را که بیندازم ، رفته ام . برای خودتان می گویم : شما ملت با این وضع به هیچ جا نمی رسید !
    ملتی که ذخایرش را قدر نشناسد ، هنرمندانش را تحویل نگیرد . به درد زباله دان تاریخ می خورد . گریه نمی کنم ، ولی وجدان و انصاف و رحم و شفقت اقتضا می کرد که مرا تحویل بگیرید . من درباره ی انچه مربوط به خودم بود ، کوتاهی نکردم ، هرچه قصور و تقصیر بود از جانب شما بود .
    من حتی به خاطر توجه شما وارد سیاست هم شدم . ریش پرفسوری هم گذاشتم ، عینک هم زدم ولی باز هم شما تحویلم نگرفتید .
    من ذله شدم از دست شما مردم هنر نشناس شعر نفهم !
    اهل محله باید یادشان باشد ، من برای اینکه لطافت احساساتم را به شما ثابت کنم ، سه ماه تمام هر روز با یک شاخه گل میخک در خیابانهای محل قدم زدم ، به غروب خورشید خیره شدم . از مناظر زیبا ، به وضوح هر چه تمام تر لذت بردم ، دست دو نابینا و سه پیرزن را گرفتم و به ان سمت خیابان بردم ، اما هیچ کس رقت احساسات مرا تحسین نکرد . هیچکس به اینهمه لطافت افرین نگفت .
    من حتی یکبار بر صفحه ی تلویزیون هم ظاهر شدم اما پس از ان هم کیفیت سلام و علیک هیچکس در محل تغییر نکرد . بچه ها دورم جمع نشدند و از من سوال نکردند و امضا نخواستند در برخورد و قیمت بقال سر کوچه مان هم هیچ تغییری حاصل نشد . برای جلب توجه شما دیگر چه کار مانده بود که من نکرده باشم .
    شعر نو و سپید و ازاد می گفتم ، دیدم که بعضی تان شعر کهن بیشتر می پسندید ، خودم را چلاندم و شعر کهن هم گفتم ، هیچ معجزه ای رخ نداد . حتی مجبور شدم برای تزریق تخیل بیشتر به اشعارم ، به خودم مواد مخدر تزریق کنم . حالات خوشی دست داد اما هیچ تفاوت فاحشی در برخوردهای شما پدید نیامد . من در مورد اعتیادم هم شما را مسئوول می دانم ، چه اگر پیش از ان تحویلم گرفته بودید من هیچگاه قدم به این وادی خطر ناک نمی گذاشتم و اکنون به این خماری زودرس مبتلا نمی شدم . همه چیز در این جامعه بسیج شد تا مرا قدم به قدم به وادی هلاکت نزدیک تر شد .
    دیروز با یکی از شعرایی که مثل من به درد بی اعتنایی مبتلا نبود ، درددل می کردم و این غمهای بزرگ عالم بشری و غربتهای فرهنگی و ادبی را برایش می شکافتم . هنوز حرفهای درداکنده ام به انتها نرسیده بود که گفت :
    -به نظر من اخرین غزل تو ، زیبا ترین غزل توست .
    و من ذوق زده پرسیدم : کدام غزل ؟
    و در کمال بی خیالی پاسخ داد : غزل خداحافظی .
    و خندید .
    و من تا خود صبح گریه کردم از اینهمه بی توجهی ف ناسپاسی و قدر نشناسی .
    چیزی به پایان نوار نمانده . من هم حوصله ی اینکه طناب را از گردنم دربیاورم ، از چهار پایه پایین بیایم و طرف دیگر نوار را بگذارم . ندارم راستش حرف زیادی هم برای گفتن نمانده حر اخر من این است که شما مردم قاتل منید ،می خواهید گردن بگیرید ، می خواهید گردن نگیرید ولی من شما را مسئوول مستقیم مرگ خودم می شمرم .
    الان اگر من این چهار پایه را کنار بزنم ، این طناب با کار هنری روی ان برگردنم چفت شود ، سرم به یک طر بیفتد و پاهایم در هوا مثل اونگ تکان تکان بخورد ، صورتم کبود شود و زبانم از دهانم بیرون بماند ، هیچکس جز شما مردم نباید خودش را شماتت کند.
    البته این منظره ، منظره ی وحشت اوری است ، تصورش هم به دل ادم هول می اندازد ، دهان ادم را می خشکاند ، دست و پاهایم هم ارام ارام درد ارتعاش پیدا می کند . ضربان قلبم بی جهت تشدید می شود .
    فکر می کنم تصمیم خودکشی قدری عجولانه اتخاذ شده باشد ، من باید به شما مردم باز هم فرصت می دادم ، بله ، باید به شما فرصت بدهم . یک فرصت حداقل سه ماه . تا ادم اتمام حجت نکرده نباید دست به این کارهای خطرناک بزند ،زندگی لحظات شیرینی هم دارد که ادم نباید نادیده شان بگیرد ، بله، نه ، من شهامت خودکشی را دارم ، این فقط فرصتی است که می خواهم به مردم بدهم تا ادم بشوند ، تا ذوق و شعور و احساس پیدا کنند ، ولی این لرزش های پاهایم بی جهت چهار پایهرا می لرزاند . باید زودتر طناب را از گردن باز کنم . اگر چهار پایه خدای نکرده از زیر پایم ...اهای ! چهار پایه ! ... تو هم زیر پای مرا ... خا ... لی ...
    با یه جنگ چطوری ؟
    ارام به شانه ام زد و گفت : با یه جُنگ چطوری ؟ هان ؟
    درست مثل کسی که دوستش را به یک چای یا قهوه مهمان می کند . با همان لحن و با همان سادگی .
    به همین دلیل تعجب کردم ، پرسیدم : یعنی چه ؟
    خیلی خونسرد انگار که بچه هالویی را شیر فهم می کند جواب داد :
    جُنگ دیگه ، جُنگ ... ببین عزیز منظورم یه فصلنامه ی هنریه ، هیچ کاری هم نداره ، من می شم مدیر مسئوول ، تو هم می شی سر دبیر . ملات هم از این ور و اون ور جور می کنیم ، می چینیم می ریم بالا می شه فصلنامه ی هنری .
    خنده ام گرفت ، راستی راستی خنده ام گرفت . گفتم : اهان ! پس علت اینکه همه نمی تونن فصلنامه ی هنری در بیارن به خاطر نداشتن همین دو فیلم جنسه ؟
    پرید وسط حرفم که : ببین عزیز ، دوباره داری مکنفی بافی می کنی ، تا کار می اد به مراحل اجرایی برسه ، تو می زنی .
    به شوخی گفتم : نمی شه حالا هم مدیر مسئوول تو باشی هم سردبیر ؟
    جدی تلقی کرد ، قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :
    اخه من صاحب امتیاز هم هستم ، می دونی سنگین می شه ، می خواهم هیئت تحریریه هم باشم ، یه چیزایی نوشتم که تو این شرایط لازمه چاب بشه ، ولی روزنامه ها که می دونی به فکر منافع خودشونن ، مصلحت ادمو که ... منظورم اینه که مصلحت مردمو که در نظر نمی گیرن . البته خوب تو اگر نرسیدی و من احساس کردم که وظیفه است حتما سردبیری رو هم قبول می کنم .
    گفتم : خیلی خوبه اگه بشه یک نشریه راه بیندازیم که تو هم سردبیر باشی ، هم مدیرمسئول ، هم صاحب امتیاز و هم هیئت تحریریه ، بخصوص که کار نوئیه ، تو هیچ جای دنیا نشده .
    اول جدی گرفت و گفت : همین دیگه ، کار اگه نو باشه ، اگر تا حالا نشده باشه بیشتر می گیره ...
    همیشه دنبال این بود که یک کار نو انجام دهد . کاری که تا به حال نشده باشد . کاری که سر زبانها بیفتد . سنگین یا سبکش ، مفید یا مضر بودنش ، مثبت یا منفی بودنش مهم نبود .
    همین قدر که می گفتند که فلانی چه کرده کافی بود ، بد گفتن یا خوب گفتن مهم نبود ، فحش دادن یا دست مریزاد گفتن علی السویه بود . مهم این بود که چیزی بگویند ، به قول خودش بدنامی بهتر از بی نامی است .
    و جالب اینکه اهداف این کارهای متضاد ، عموما متضاد بود .
    یک وقت دنبال این بود که کتاب چاپ کند ، به فرهنگ مملکت خدمت کند . از کتابهای دیگر ، مطالبی در اورد و کنار هم چید و چاپ کرد . سرمایه اش را هم از یک بدبخت ساده لوحی گرفت که بیچاره هنوز دارد می دود تا قدری از ان را وصول کند . کتابها همه در انبار ماند و کپک زد .
    مدتی دو پایش را در یک کفش کرده بود که مغازه«اکواویدئو» باز بکند . مانده بودیم که این دیگر چه صیغه ایست .
    می گفت : می دونی عزیز ! اکواریوم زیاد زده اند . ویدئو کلوپ هم فروان ، ولی ادغام این دوتا را هیچکس تا به حال فکر نکرده ، کار نوییه ...
    یک مدت می زد که پوستر چاپ کند و بفروشد ، پوستر قاب کرده .
    -می دونی پوستر زیاد چاپ شده ، ولی تا حالا پوستر قاب کرده ، کسی عرضه نکرده .کار نوییه ، حتما می گیره .
    و ان روز باز هم می خواست یک کار نویی را شروع بکند که تا به ان وقت هیچکس به فکرش نرسیده فصلنامه ای که هم صاحب امتیاز ، هم مدیر مسئول ، هم سردبیر و هم هیئت تحریریه اش خودش باشد . وقتی گفتم در دنیا بی سابقه است ذوق کرد :
    -همین دیگه ، کار اگه نو باشه ، اگر تا حالا نشده باشه ، بیشتر می گیره .
    ولی خنده تمسخر امیز مرا که دید کمی وا رفت و بعد خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد :
    -ببین عزیز ! اگر کمک نمی کنی ، چوب لای چرخ نذار ، می دونی که من احتیاج به این چیزا ندارم . نخست وزیر پشتمه ، بهت گفتم که تا حالا کلی بهم پست و سمت پیشنهاد کرده که همشو رد کردم ، تو خود نخست وزیری ، کم شغلی نبود . سرپرست کل ... نه ف سرپرست نبود ریاست کل تدارکات، گفتم نه من اصلا اهل پست و مقام نیستم ، به باجناقم که گفتم گفت حداقل به خاطر پولش قبول می کردی . گفتم ، ابدا ، من و مادیات ؟ تو کت من یکی نمیره ، این سگ دویی هم که دارم می زنم صرفا به خاطر امرار معاشه . وگرنه پول اگر ارزش داشت که باهاش نمی شد همه چی به دست اورد . وزارت خارجه هم همینطور . اونم قبول نکردم ، یعنی رد کردم ، علنا حرف وزیر رو رد کردم ، گذاشتم زیر پام و از روش رد شدم . مدیریت کل امور موتوری رو پیشنهاد کرده بودند . یعنی حساسترین جا . تمام محوطه پارکینگ زیر نظر من بود . حتی معاون وزیرش می خواست بره بیرون می بایست به من تلفن بزنه ، تا ماشین اماده کنم . ولی قبول کردم ؟ نکردم که . پس وقتی می گم دنبال ریاست نیستم قبول کن که نیستم .
    ادم اگر دنبال پست و پول و مقام باشه مدیریت کل ... گفتم که ... ول می کنه می اد سردبیر بشه ؟ گفتم که من نخست وزیر پشتمه ف گفتم دیگه هان ؟ اره ...
    طوری از نخست وزیر حرف می زد که انگار مهمترین وظیفه ی نخشت وزیر ایجاد پشتگرمی برای اوست . حتی در عرض این مدتی که می شناختمش دوبار نخشت وزیر عوض شده بود ولی پشتگرمی او به مقام نخست وزیر همچنان به قوت خود باقی بود .
    به ادعای او تنها کسی که می توانست وقت و بی وقت نخست وزیر را ببیند او بود .
    -دیروز ناهار پیش نخست وزیر بودم ، شب قبلش زنگ زده بود خونه که الا و بالله باید حتما فردا ناهار رو پیش ما باشی .
    من ساده لوح که داشت باورم می شد . پرسیدم : ولی شما که خونه تون تلفن ندارین .
    -گفتم که ، قراره تلفنمون بیاد ولی پریشب زنگ زده بود خونه ی همسایه مون .
    -خب ؟ رفتی ؟
    -اخه نمی شد نرم ، می دونی عزیز ، خیلی اصرار کرد . از او اصرار که باید بیایی . از من انکار که گرفتارم و نمی رسم .
    اخرش گفت ناهار فردا رو با همیم، اگر تو نیای ، من می ام . منم دیگه دیدم اینطوری گفت ، قبول کردم .
    همینطور که داشت حرف می زد ناخوداگاه چشمم افتاد به روزنامه دیروز که وسط اتاق افتاده بود ، صفحه ی اول با تیتر درشت نوشته بود :
    -نخست وزیر در ادامه سفر خود امروز وارد الجزایر شد .
    خیلی خودم را نگه داشتم که چیزی نگفتم .
    البته بعدها کم کم عادت کردیم ، و دندان طمع شنیدن حرف راست را از او کندیم و انداختیم دور . گفت : بالاخره می ای راه بندازیم ، یا اینکه باز بهانه می تراشی .
    گفتم : تو که خودت می تونی هم مدیر مسئوول باشی ، هم هیئت تحریریه باشی هم ... اصلا تو که خودت یه پا فصلنامه ای ، چه احتیاجی هست که منم باشم ؟
    قدری فکر کرد و گفت : البته احتیاجی به اون صورت نیست که بخواد کاری انجام بدی . من خودم همه کاراشو می کنم . فقط هر کی پرسید بگو که منم هستم . همین کافیه ، اخه نویسنده ها ممکنه به من مطلب ندن . می خوام بگی که تو هستی ، تو باش ، همین طوری بقیه کارها با من .
    برای اینکه سنگی بیاندازم و از گیر بحث خلاص ضوم گفتم : پولشو چی می گی ؟
    به ظاهر قدری عصبانی شد و پرخاش کرد که : همش هی حرف مادیات بزن ، هرچی که من با طرح مسائل مادی مخالفم ، تو هی بحثشو پیش بکش ...
    -منظورم اینه که سرمایه از کجا می اری برای چاپ فصلنامت ؟
    -گفتم که نخست وزیر پشتمه ، پشت چک رو که امضا کنه مساله حله . کار که از چاپخونه در امد قرضا رو می دیم ، سودشم بالاخره یه جوری بعد از کسر مخارج و دسترنج خودم حلش می کنیم .
    -خب حالا اگه فروش نرفت چی ؟
    -چه حرفها می زنی ، یه نفرو گیر اوردم تو یه جا که از خودمونه ، همین حالا پنج هزارتاشو پیش فروش کردم . همین اقای مولودی که می شناسیش ، پولشم داد ، خرج کردم .
    با تعجب گفتم : برای یه نشریه ای که رو هواست تو پول گرفتی و خرج کردی ؟!
    -اره خب مگه چیه ؟ دادم خونه رو رنگ زدن که می خوام بنشینم توش کار کنم راندمان کار بالا بره.
    گفتم : حالا رفت بالا ؟
    -چی ؟
    -راندمان کار
    -هنوز که شروع نشده .
    -پس چه جوری پولشو خرج کردی ؟
    گفت : شروع می کنیم دیگه ، همین الان اگر نوشته ای ، چیزی داری بده بفرستم حروفچینی .
    با همین کارها حداقل شصت هفتاد نفر ادم را حسابی مچل کرده بود . در یکی از انتشاراتیها کار پیدا کرده بود و همه جا پخش کرده بود که :
    شدم رئیس فلان انتشارات ، اکر کتابی چیزی دارید بیاورید چاپ کنم .
    و نویسنده های ساده دل که در اشتیاق چاپ کارهایشان مدتها سوخته بودند دورش را گرفتند .
    -اقای سعادت ! این کتابی که فرموده بودید .
    -اقای سعادت ! این یه رمانه که تازه تمومش کردم .
    -اقای سعادت ! گفته بودید کتاب کودکان ، این ...
    -اقای سعادت !
    و او اصلا به روی مبارک نمی اورد که در ان انتشاراتی فقط یک کارمند ساده است .
    بر روی نسخه های خطی یا تایپی یادداشت می نوشت . مهر انتشاراتی را می زد و می فرستاد برای حروف چینی ، بی انکه حتی یک خط ان را بخواند .
    و نویسنده که می دید انهمه اعتماد و اشتیاق نسبت به کارهایش نشان داده افسوس می خورد که چرا زودتر از اینها با اقای سعادت اشنا نشده است .
    کار به همین جا تمام نشد . خیلی از نوشته ها تا مرحله فیلم و زینگ و چاپ هم پیش رفت ، پشت سر هم سفارش بود که از جانب اقای سعادت با مهر انتشارات برای نقاشها و طراحها می رفت و انها خوشحال از اینکه بعد از مدتها کسادی به نوایی می رسند ، افتاده بودند به نقاشی و طراحی کتابها .
    شیل صورتحسابها که به سوی انتشاراتی سرازیر شد . ناگهان کمر مدیر انتشارات شکست .
    بیچاره تازه فهمید که در این مدت شلوغی اتاق پایین برای چه بوده و نیز سرسنگینی دیگران و طعنه ها و کنایه ها از کجا اب می خوره .
    خیلی نجابت کرد که فقط عذر طرف را خواست و نیم میلیون تومان خسارت را حتی به رو نیاورد .
    و حالا می خواست که اگر نوشته ای دارم سریع بفرستد برای حروف چینی که در فصلنامه چاپ شود . گفتم: فعلا چیزی چاپ نشده ندارم . حالا تا بعد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ۱۸۲-۱۹۲

    عیب نداره فعلا از نوشته های چاپ شده ات استفاده می کنیم ولی حتما باید یه مطلب چاپ نشده هم بدی
    حالا یه فکر می کنیم
    بر آشفته قیافه حق به جانبی گرفت
    نشد اینطوری کار پیش نمی ره بخوای اینطوری کار کنی فطلنامه می خوابه گفتی می نویسم باید زود بنویسی و بدی
    گفتم باشه پس یه دقیقه واستا بنویسم بهت بدم بری
    گفت مگه می شه
    گفتم نمی دونم تو می گی
    ببین باز داری اتهام می زنی من که نگفتم همین الآن گفتم زود
    باشه خب دیگه اگه کار دیگه نداری
    آره راست گفتی دیر شد باید برم خوب تو هستی دیگه حتما باهات تماس می گیرم
    و خداحافظی کرد و رفت
    و من چشمهایم را برهم گذاشم تکیه دادم تا خستگی این بر خورد را فراموش کنم و به کارم برسم ولی تداعی گذشته های او بر عمق خستگیهایم می افزود تمام شغلهایی را که از زمان آشناییمان تا به آن موقع گرفته بود دلایلی که باعث اخراجش شده بود و حرفهایی را که پس از اخراجش پشت سر آن مراکز و موسسات گفته بود همه در جلوی چشمهایم رژه می رفتند و مرا از همگاری با او باز می داشتند تلفن زنگ زد دوباره او بود به ساعت نگاه کردم هنوز یک ساعت نشده بود که رفته بود
    گفتم چه خبر شده
    گفت برای اسمش یه فکر کردم اسمشو بگذاریم خجسته دال بر میمنت و مبارکیه در ضمن با اسم خود من هم که صاحب امتیازشم تناسبی داره
    گفتم همین دلیل آخری کافیه فقط خدا کنه محتواش با محتوای تو تناسبی نداشته باشه
    دمغ شد و گفت منو باش که با خوشحالی بهت زنگ زدم که این خبرو بهت بدم همیشه کارت اینه که تو ذوق مردم بزنی
    گفتم شوخی کردم خب مبارکه به سلامتی
    ذوق کرد و گفت سلاکت باشین خیلی ممنون راستی اون مطلبو که قول دادی نوشتی
    بهت گفتم واستا ببر گوش ندادی
    ببین عزیز اون موقع زود بود فردا هم دیره قربونت زودتر بنویسش تا آخر شب بیام ازت بگیرم
    با خنده گفتم کار دیگه نداری
    جدی گفت
    نه حالا تا شب می بینمت خداحافظی و گوشی را گذاشت با خودم گفتم بیا این هم یک چشمه
    مصمم شدم شب که آمد صریحا جواب نه را بدهم و خودم را خلاص کنم
    طرفهای غروب بود زودتر رفتم خانه به کارهای عقب افتاده سر و سامان بدهم تازه سماور را روشن کرده بودم و سیگاری گیرانده بودم که زنگ زدند نیکو سرشت با همان گرمی و محبت همیشگی
    سعادت او را دیده بود و گفته که می خواهد فصلنامه هنری راه بیندارد و از او خواسته بوده که بیاید مرا راضی کند که دل به کار بدهم
    معتقد بود که سعادت پسر صاف و ساده ای است نباید تنهایش گذاشت اگر رهایش بکنیم با سر می خورد زمین
    اگر رهایش بکنیم دسه گل به آب می دهد اگر رهایش بکنیم
    و آن وقت در مقابل خدا چه جوابی داریم بدهیم جوونی جلوی ما بال بال بزنه و حروم بشه و ما محلش ندیم
    درسته
    نشستم پرونده طرف را چه زمانی که زندان بود و چه بعد از آن تا به حال برایش ورق زدم و گفتم خوبه آدم دل بسوزونه ولی نه برای همه کس قاطی شدن با این آدمها با آبرو بازی کردنه
    دو پایش را در یک کفش کرده بود که باید این پسر را نجات داد
    می گفت تمام اینها که می گی به خاطر بچگیشه به خاطر سادگیشه منم ب همین دلایلی که تو می گی معتقدم باید دستشو گرفت تو می تونی بشینی و صاف صاف نگاه کنی جوون مردمو بندازن تو زندان مگه نمی دونی تا چقدر قرض بالاآورده باهاش عیاشی که نکرده کار مردمو راه انداخته خب یک کمی هم بدشانسی آورده ولی اینکه دلیل نمیشه ما تو این شرایط ولش کنیم به امان خدا تو که می دونی این از خودش اراده نداره هیچ وقت خودش تصمیم نمی گیره اگه ما رهایش کنیم چهار تا آدم ناباب دور شو می گیرن و وضعشو از این که هست خرابتر می کنند
    با اینهمه که نیکو سرشت را دوست داشتم ولی پذیرفتن حرفهایش برایم مشکل بود دلم را نمی توانستم راضی کنم
    با اینکه می دانستم مبنای حرفهایش فقط صداقت و دلسوزی است ولی تجربه شده را تجربه مجدد کردن کار ساده ای نبود دلم رضایت نمی داد
    گفتم چقدر خوب بود اگر تو وارد گود نمی شدی من رو هم می پذیرفتی که دخالت نکنم
    عاقبت گفت
    به خاطر رفاقتمون هم که شده قبول کن یه بار هم به حرف من گوش کن
    گفتم باشه با اینکه دلم رضایت نمی ده ولی باشه بگو حالا چه کار کنم
    خوشحال شد آنقدر خوشحال که پشیمان شدم چرا زودتر قبول نکردم
    او وقتی خوشحال می شد آنقدر در نشان دادن خوشحالیش مصر بود که بی اختیار همه را به خنده وا می داشت کمتر ناراحتی دیگران را تحمل می کرد سعی می کرد که با شوخیها و خنده هایش اندوه را از دل بچه ها جارو کند غبار غم را ازچهره هایشان بتکاند و اکثرا موفق بود
    اگر حتی بلند نمی شد و مرا نمی بوسید برق چشمهایش برای نشان دادن رضایتش کافی بود
    چهار پنج تا از بچه ها رو پیدا کن با هم یه شورایی تشکیل بدین کارو دست بگیرین خودتون بنویسین از دیگران مطلب بگیرین بد و خوب رو از هم جدا کنین کارهای اجراییش رو هم بسپرید به دست سعادت منتها با نظارت خودتون
    گفتم فکر نمی کنم سعادت به این چیزها که تو می گی تن در بده اون بیشتر نظرش اینه که سعادت نامه در بیاره تا فصلنامه هنری به خصوص این دو نفری که مدتیه دورشو گرفن رستم پور و مولودی را می گم این دوتان که می خوان از قبل قضیه نون بخورن
    حرفم را برید
    اونش با من من اگر به سعادت بگم محاله قبول نکنه تو که سعادتو می شناسی کافیه ۵ دقیقه یکی باهاش حرف بزنه تا همه حرفهاشو دربست عمل بکنه چه برسه که اون یه نفر من باشم و بنشینم کامل توجیهش بکنم
    گفتم اگه تو مطمنی حرفی نیست من می رم دنبال بچه ها
    حدودا ۳ ماه از صحبتهای آن شب ما با نیکوسرشت می گذشت فردای همان شب ۵ نفر از بچه های دست اندرکار این مقوله را که با هم رفاقتی دیرینه داشتیم پیدا کردم و راضیشان کردم که کار را باهم شروع کنیم
    اولین جلسه را در خانه خودمان تشکیل دادم و سعادت را با بچه ها آشنا کردم
    بچه ها را که یکی یکی معرفی می کردم گل از گل سعادت می شکفت و آب از لب و لوچه اش آویزان می شد
    ببخشید آقای زارع محمد علی زارع خود شما هستین
    آقای دربندی شما چند تا کتاب تا حالا چاپ کردین
    من از دور نوشته های شما رو
    واقعش من در حضور شما
    و قرار شد که هر کدام از آنها گوشه ای از کار را بگیرند و سر یک ماه مطالبی را که تضمین کرده اند تحویل سعادت بدهند
    برنامه ای که ریخته شد و مطالبی که قول تهیه اش داده شده خوراک بیش از سه شماره نشریه بود
    بچه ها معتقد بودند که باید حداقل دو شماره نشریه هم آماده چاپ داشته باشیم تا وسط کار لنگ نماییم
    تصویب شد که اسم فصلنامه هم از خجسته به طلوع تغییر پیدا کند و نیز قرار شد که هیچ مطلبی بدون تصویب شورا در نشریه چاپ نشود
    مطالب تضمین شده سر ماه آماده شده بود برای تامین مخارج اولیه نشریه هر کدام پنج هزار تومان تهیه کردیم و تحویل سعادت دادیم تا برای حروفچینی اقدام کند
    درست از همان جلسه سر ماه که مطالب و پولها تحویل سعادت داده شد تا امروز از ایشان خبری نداشتیم انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین
    به هر کجا که تلفن می زدیم از خانه محل کار و نبود نیست شده بود با رستم پور که تماس گرفته بودیم پوز خندی زده بود و گفته بود دست ما که نسپرده بودین عشقی لابد پیش همون شوراییه که راه انداخته بودین آره درویش ما رو بی خیال
    و مولودی هم طبق معمول ردیف کرده بود که عمدتا در این رابطه جریانهایی که
    نیکو سرشت هم حسابی گیج شده بود مه وقتش را گذاشته بود برای پیدا کردن سعادت ولی انگار طرف بخار شده بود و رفته بود به آسمان
    که امروز صبح که می آمدم سرکار پشت شیشه یک دکه روزنامه فروشی چشمم افتاد به لغت خجسته جلوتر رفتم دیدم نوشته فصلنامه هنری
    یک آن فکر کردم چه خوب شد که ما اسم خجسته را عوض کردیم وگرنه با وجود یک نشریه دیگر با همین اسم خیلی بد می شد
    بعد به خودم آمدم و یادم آمد که حالا هم زیاد خوب نشده چرا که نشریه ای در کار نیست که اسمش مساله باشد ولی نمی دانم چرا وسوسه شدم که خجسته را بخرم و ورقی بزنم
    بیست تومان زیاد بود ولی دادم دادم که وسوسه ام را پاسخ مثبتی داده باشم
    نتوانستم تا رسیدن به محل کار تاب بیاورم واقعا نمی شد که آن را در کیف یا زیر بغل بگذارم و بعد سر فرصت ورق بزنم حس غریب و ناخودآگاه مرا بر آن می داشت که همان جا بی آنکه قدم از قدم بردارم خجسته را بگشایم و ورقی بزنم همین کار را کردم
    زودتر از همه می خواستم از شناسنامه کتاب سر در بیارم صفحه اول مجددا اسم خجسته بود و زیر آن فصلنامه هنری و فصل پاییز
    چشمم به صفحه دوم که افتاد خشکم زد پشت و پیشانیم به عرق نشست سرم گیج رفت و چشم هایم سیاهی
    صاحب امتیاز و مدیر مسوول و سردبیر سعادت
    مسوول کل امور اجرایی مولودی
    طراح و گرافیست رستم پور
    نشستم بر روی جدول پیاده رو و کنار دکه
    اسامی نویسندگان در صفحه مقابل ردیف شده بود اسم خودم اسم دربندی زارع .... افراد شورا همه کسانی که با مایه گذاشتن آبرو مطالب ازشان گرفته بودیم در کنار اسامی خلق الساعه و جدیدالتاسیس ردیف شده بود
    ابدا مهم این نبود که نصف بیشتر آن اسامی دیگر تکرار نام سعادت بود و بقیه هم مولودی و رستم پور و برادر و خواهر و پسرعمو و دختر دایی و نوه همه اینها در آن لحظه تنها چیزی که نیشتر به جگرم می زد حضور اسامی ما بود در کنار اینها
    پله شده بودم برای بالا رفتن دیگران سکو شده بودیم برای پریدنشان و حرام شده بودیم برای مطرح شدنشان
    چشمم بر هرکدام از این اسامی خودم و دیگران عبور می کرد انگار جاروی سردو خیسی را بر پشت داغ و عرق کرده ام می کشیدند
    این اسامی مثل خارها و تیغ هایی بودند که به تناوب و با فاصله یکی دو اسم به چشمهایم فرو می رفتند و عجیبتر اینکه این سه نفر که هر کدام از دیگری همیشه به قول خودشان به عنوان وسیله استفاده می کردند چطور توانسته بودند بر گرد یک محور مادی دور هم جمع بشوند بی اصطکاک منافع ورق زدم
    سرتاسر کتاب پر بود از نان قرض دادنهای رذیلانه و پذیرش آگهی فرهنگی و هنری و سهیم کردن نویسندگان در سود آثارشان و این برای من که می دانستم پشت این نقابها چه خبر است طبعا دردناکتر بود با هر زحمتی بود از جا ببند شدم دهانم خشکیده بود و سرم هنوز گیج می رفت متوجه شدم که روزنامه فروش متعجب و وحشتزده در مقابلم ایستاده است
    به خاطر ضعفی که از خودم نشان داده بودم خجالت کشیدم روزنامه فروش پرسید شما طوریتون شده خبر بدی تو این نوشته بود
    می خواین براتون آب بیارم
    بی اختیار به زبانم آمد نه با آب پاک نمی شه
    پرسید چی گفتین
    گفتم هیچی ببخشید متشکرم یا علی خداحافظ شما
    تا رسیدن به محل کار همچنان نشریه در ذهنم چرخ می خورد و خود را به اطراف می کوبید اولین بار نبود که زخم خنجر از پشت را می چشیدم مزه اش آشنا بود لیکن بیشتر افسوس سادگی و حماقت خودم را می خوردم
    از پله ای ساختمانمان که بالا می رفتم در این فکر بود که چطور مساله را به خوشرو و تبریزی بگویم آن دو را هم من به این کار خوانده بودم
    وارد اتاق شدم اتفاقا فقط خوشرو و تبریزی در این اتاق بودند
    از فضای غم گرفته و نامانوس حس کردم که باید از قضیه بود برده باشند
    سردی سلام و علیکمان به دلیل ناراحتیمان از همدیگر نبود
    از برخوردهایمان بوی تسلیت می آمد درست مثل برخورد دو نفر که هر کدام کسیشان را از دست داده اند
    تبریزی فصلنامه را که در مقابلش گشوده بود بست و جلوی من گذاشت بی هیچ کلامی و من بی تامل فصلنامه را از زیر بغلم در آوردم و گذاشتم روی میزش
    حرف برای گفتن داشتیم ولی هیچکدام شروع نمی کردیم
    مستخدم به دادمان رسید در زد
    آقا شما یه نامه دارین
    و از لای دفترچه اش نامه را بیرون کشید
    بفرمایید
    و رفت
    روی نامه جای مشخصات فرستنده سفید بود و در پشت نامه فقط اسمم را نوشته بود معلوم بود نامه را نفرستاده بودند یکی آورده بود
    اول به امضای نامه نگاه کردم از سعادت بود
    از آنجا که هیچ تضمینی وجود نداشت که شما بر علیه من کودتا نکنید من مجبور شدم خودم زودتر این کار را بکنم
    از همان جمله اول فهمیدم که قضیه از چه قرار است نیازی به خواندن تمام نامه نبود ولی بدم نمی آمد که دلایل محکم و منطقی دیگرش را هم برای این کودتا بدانم
    مجموعا معلوم شد که رستم پور و مولودی دست به دست هم داده اند و خودش هم که زمینه اش را به اندازه کافی داشته و خرش هم که از پل گذشته بود تصمیم گرفته اند از همین حالا شر بقیه را کم کنند
    تا دو سه شماره که مطلب هست برای بعد هم خدا برکت به روزنامه ها بدهد بریده جراید نوشته بود پولتان را چون لازم داشتم خرج کردم مطالبت شماره های بعدی به دلیل اینکه پیش من است نتیجتا مال من است و به کیفر این کودتایی که ممکن بود بکنید کتابهایی را هم که پیش من داری پس نخواهم داد
    حدود ۴ ماه پیش قبل از اینکه بحثی از فصلنامه باشد حدود سی کتاب از کتابخانه ام به امانت گرفته بود فکر کردم اگر این بهانه هم نبود برای بالا کشیدن کتابها چه چیزی را بهانه می کرد
    نامه دست به دست بین تبریزی و خوشرو گذشت
    تبریزی معتقد بود که باید اعلام جرم کرد و خوشرو اصرار داشت لجن را بیش از این به هم نزنیم طبعا در هر اظهار نظری هم سیبل مقابل حملاتشان من بودم
    تو که می دانستی
    تو که بهتر از ما طرف را می شناختی
    بعید بود یه همچین کلاهی سر تو بره
    می دونی انتظارش نبود
    طبیعی بود که پاسخی برای گفتن نداشتم
    یاد نیکو سرشت افتادم که این نان را در دامن ما گذاشته بود با خودم گفتم او تنها کسی است که می توانم همه حرفها را تخویلش بدهم و کمی سبک شوم
    گفتم نیکو سرشتو ندیدین
    دوتایی گفتند نه
    گفتم برم یه سر ببینم تو اتاقش هست
    در فاصله کوتاه رسیدن تا اتاق تمام حرفهای آن شبش از ذهنم گذشت و تعهدها و تضمینهایی که او کرده بود هر چند که حالا هم او تقصیری نداشت ولی اگر اصرارهای او نبود که من تن به این کارها نمی دادم
    به هر حال جا برای انتقاد داشت و من هم می رفتم تا خودم را سبکتر کنم
    متوجه آمدن من نشد چیزی می خواند سبیلهایش را می جوید و پشت سر هم پک به سیگار می زد
    تا بالای سرش هم که رسیدم متوجه حضور من نشد
    خط چیزی که می خواند به نظرم آشنا آمد و همینطور پاکت و کاغذ نامه
    عین همان نامه ای را که برای من فرستاده بود با تغییر عنوان برای نیکو سرشت فرستاده بود از قصدم پشیمان شدم و سریع برگشتم به اتاقم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    193 تا 205


    حساب پس انداز

    پیش چشمم بود مشکلات و درگیریهای دیگران.
    ‏برای اینکه علاج واقهه پیش از وقوع کرده باشم و ایضاً جلوگیری از فرو شدن پای غفلت درگل سمج گرفتاریها و آشفتگیها، همۀ قضایا را به طرف تفهیم کردم.
    ‏عدم موجودیت آه در بساط ، شیوه و مشی زندگی در آینده های دور و نزدیک، مضیقه ها و تنگناهای محتمل، زندگی دانشجویی، بی خان ومانی دائم، مسأله کفش و کیف و لباس و... همه را طی یک سخزانی غراء و مبسوط، تببین و تشریح نمودم.
    ‏و البته همزمان با خود اندیشیدم که با این خراب کردن کاخ امیدها و آینده ها و شکستن کشتی آمال و آرزوها بی تردید بنیان ازدواج از بیخ ویران خواهد شد و خلاصی طرفین به تحقق خواهد پیوست، ولی با کمال تعجب مشاهده کردم که طرف با خونسردی کامل، انگار نه انگار که چنین نطق غرایی از این سو ایراد گردیده و یحتمل چیزی شکسته یا ترک برداشته است زبان به سخن گشود که:
    ‏« این حرفها را به کسی باید گفت که خودش این اعتقاد را نداشته باشد، طور دیگری فکرکند، نه به چون منی که اگر جز این باشد تحمل نمی توانم بکنم، دست به عصیان و طغیان می زنم و تا تحقق ساده ترین زندگی ممکن از پای نمی نشینم و تا آخرین قطرۀ ...

    ‏اگرچه کله قندهای موجود در دلم با شنیدن این حرفها یکی پس از دیگری آب می شد و ازگوشه وکنار، قندیل می بست ، ولی سعی کردم که حتی الامکان از موضعی که ایستاده ام تکان نخورم و خودم را از تک وتا نیندازم .گفتم:
    « ‏باور بفرمایید قصد من آزردن دل شما نبود، خواستم تذکری داده
    ‏باشم که اگر احیاناً در اععاق دل سرکار، ذره ای تمایل به زندگی آنچنانی هست تطهیر شود و احیاناً مثل معروف جنگ اولیه و صلح ثانویه و ایضاً ذبح گربه در مدخل حجله. وگرنه لال باد آن زبانی که اسائه ادب به محضر سرکار را جایز و روا بشمارد. قصدم این بود که اگر احیاناً به دلیل قلت ‏حقوق دریافتی مجبور شدیم که در مکانی محقرتر از دیگ آن منزل کنیم از سوی سرکار مورد اعتراض و تهاجم قرار نگیریم....»
    ‏سنگر ایشان انگار محکمتر بود از خاکریز من:
    ‏- ممکن است شما بتوانید در دو اتاق هم راحت زندگی کنید ولی من در فضایی بیش از یک اتاق آن هم محقر و نمور نمی توانم زندگی کنم، مقصودم جایی شبیه انباری است
    ‏آن هم نه در تهران بلکه دورافتاده ترین نقاط محروم ایران جایی مثل روستاهای سیستان و بلوچستان و یا... اگر قرار شود که زندگی مشترک را آغاز کنیم ،در جایی که مثل انباری، تاریک و خفه نباشد، نمی توانم زندگی کنم، راحت نیستم. جایی باشد که فقط دو نفر بتوانند بایستند، بنشینند و بخوابند، در همین حد ‏بی اختیارگفتم: «جایی شبیه توالت، نه؟»
    ‏و بعد برای رفع و رجوع این حرف ناپسند ادامه دادم که:« ‏البته، ولی خب، جایی هم برای وسایل باید داشته باشیم.»
    ‏« مگر چقدر وسایل قرار است داشته باشیم؟ یک سماور و قوری و چراغ خوراکپزی را یک گوشه ای می شود جا داد. احتیاج به اتاق و تشکیلات ندارد.»
    ‏مدتی گشتیم دنبال همان یک اتاق انباری مانند. چند ماهی درکار و درس و زندگی را تخته کرده بودیم و با بنگاهی جماعت آمد و شد می کردیم.
    ‏نه که نباشد، بود، منتها همان یک اتاق انباری مانند، قیمتی برابر با جاهای بزرگتر و مفصلتر داشت.
    ‏به طرف گفتم:
    « ظاهراً طرفداران این اعتقاد شما، حسابی انبا ریها را به بورس کشانده اند، الان وقتش است که آدم برود یک خانۀ مجلل حسابی اجاره کند
    ‏برآشفت که:
    « من تا آخرین... »
    ‏می دانستم چه می خواهد بگوید، گفتم :
    ‏« ‏نه جانم، قصد من مزاح بور و ادخال سرور، وگرنه خود من هم اعتقادی به خانه های مجلل ندارم.»
    ‏یک بنگاهی می گفت:
    « می دانید اشکال کار کجاست آقا؟ مردم وسعشان که نمی رسد خانه های بزرگ اجاره کنند ، هجوم می برند به خانه های کوچک، تقاضا که زیاد می شود آقا، چی کم می شود؟»

    گفتم:« ‏انصاف.»
    ‏گفت: « ‏نه آقا عرضه، عرضه کم می شود و در نتیجه خانه های کوچک چی ‏می شود آقا؟»
    ‏اجازه نداد من جواب بدهم، خودش ادامه داد:
    « ‏گران می شود آقا، التفات فرمودید آقا؟»
    ‏گفتم:
    « صحیح می فرمایید، اما حالا یک جایی اگر...»
    ‏_ یک منزل در بست دارم آقا، به همین قبله طرف از شش تومان پایین ‏نمی آید، حرفش را بزنی قهر می کند، گوشی را می گذارد. محل نمی دهد، از آن طرف خیابان رد می شود... ولی شاید من بتوانم پنج و پانصد راضیش ‏کنم، چطوره آقا .
    ‏گفتم::
    « بنده که عرض کردم، هزار وپانصد تومان، حداکثر دو تومان، بیش از
    ‏این امکان ندارم.»
    _ یک دستگاه آپارتمان هست که صاحبش نسبت دوری هم با ما دارد،
    دایی پسرعمه ام می شود آقا.
    ‏_یعنی پدرتان؟
    _نه آقا اینکه خیلی نزدیک است، دورتر، پسرخالۀ باجناق عموی زنم،
    ‏یک چنین چیزی.
    ‏_بعله، خب؟
    ‏_عرض می کردم، مختصر پول ناچیزی پیش می خواهد با اجاره ای
    نازل. دویست تومان پول پیش با ماهی سه تومان اجاره، مفت آقا.
    گفتم:
    ‏« اینطوری که اجاره به حساب خودتان سر به هفت هشت تومان می زند.»
    ‏لبهایش را گزید:
    « طرف که اهل کارکردن نیست آقا، به همین قبله پول را می گذارد گوشۀ اتاق، زیر فرشی، جایی، خواستید بروید، دو دستی تحویلتان می دهد. این پول رسم است، برای ضمانت می گیرند.»
    ‏گفتم:
    « شما که می شاسیدمان، نیازی به ضمانت شاید نباشد.»
    ‏- ای آقا، اختیار دارید من به شما از دو چشمم بیشتر اطمینان دارم،
    ‏ولی خب مردم این دور و زمانه...
    گفتم:
    « ما نداریم از این پولها، جای دیگری اگر سراغ داشته باشید...»
    - رو می زنم، بیست تومانش را هم برای شما کم کند، به همین قبله
    ‏مشکل راضی بشود آقا.
    گفتم:
    «این دکان شما چند تا قبله دارد؟»
    ‏با همان شوری که خانه ها را برای مشتری توصیف می کند، ادامه داد:
    « قبله زیاد دارد آقا، تا بخواهید قبله... بله؟ منظورتان جی بود آقا؟» - - هیچی، دیدم شما وقتی به همین قبله قسم می خورید، هربار به یک طرف اشاره می کنید، گفتم شاید...
    شرمنده گفت:
    « پیری و حواس پرتی است دیگر آقا، جوان که بودیم...»
    - فقط به یک طرف اشاره می کردید؟
    - نه یعنی جوان که بودیم ، حواس پرتی نداشتم آقا ، حالا برایتان همین قیمت ببرم؟
    دنبال پارچه ای ، چیزی می گشتم که شایسته بریدن باشد.
    پرسیدم:
    « چی را ببرید؟»
    - یعنی جوش بدهم معامله را ، با همین قیمت؟ صد و هشتاد تومن و سه تومن؟
    - عرص کردم که ، نداریم از این پولها پدرجان!
    قدری تظاهر به عصبانیت کرد و با پرخاش گفت:
    « وقت ما را می گیرید آقا! شما که خانه نمی خواهید چرا مردم آزاری می کنید آقا؟»
    ***
    مگر طرف باور می کرد که من کار و زندگیم شده است کاوش و جستجو برای اتاقکی انباری مانند یا بزرگتر؟ هر روز متهم می شدم به بی اعتنایی نسبت به زندگی مشترک و بی خیالی نسبت به علائق و احساسات اتاق دوستانه و بی توجهی به امر عیال و خان و مان و ...
    یک روز مادر طرف که وجه تشابه کمی ندارد با قارچ ، مقابلم سبز شد و محترمانه گفت:
    « اینجا که شما گهگاه تشریف می آورید و ما شام و نهار درست می کنیم ، البته منزل خودتان است ، ما دوست داشتیم همیشه در خدمت شما باشیم ولی خب ، بعله چه می شود کرد ، بالاخره باید تشکیل خانه و زندگی داد و سر و سامانی باید گرفت مقصودم این است که اینجا خانۀ خودتان است ، خانه که گرفتید بیشتر تشریف بیاورید اینجا. شما هم مانند بقیۀ پسرهای من ، چه فرقی می کند مگر برای آنها شام و نهار درست نمی کنم؟...»
    دو سه هفته ای آن طرفها پیدایم نشد تا طرف ، خودش تلفن زد که :
    « ببخشید ... قصد جسارت نبوده است و ... من نگفته بودم دقیقاً اینطور بگویند و ... حالا ممکن است تشریف بیاورید و ...»
    گفتم:
    « خانه که پیدا کردم می آیم ، بیشتر می آیم.»
    حرف آخرش این بود که:
    « زیاد خودتان را به زحمت نیندازید اگر یک اتاقه پیدا نشد، با دو اتاقه هم می شود ساخت ، چاره ای نیست.»
    گفتم:
    « سورنای قناعت را انگار از سر گشادش می زنید، همه از این طرفی قناعت می کنند شما ...»
    مظلومانه گفتم:
    « چاره ای نیست اگر به من باشد معتقدم همان یکی هم زیاد است.»
    در همین مدتی که با طرف رفت و آمد نمی کردم ، یکی از عموهایم که در جستجوی من به آنجا رفته بود، تصریح کرده بود که:
    « آمده ام به برادرزادۀ عزیزم بگویم که بیایند چند سالی را در زیر زمین خانۀ ما اسکان کنند تا بالاخره جایی پیدا شود.»
    با تعجب پرسیده بودند که:
    « چند سالی؟»
    گفته بود .. .
    ‏« بله ،فعلاً دو سه سالی بنشینند تا بلکه انشاءالله خانه ای پیدا کنند.».
    وقتی که طرف پشت تلفن قضایا را گفت، باد و طوفانی در محوطه
    غبغب سازی کرد و و پرسیدم:
    « کدام عوجانم؟»
    - همان که دکتر ادبیات است.
    می دانستم، می خواستم خودش بگوید، نه که بخواهم مدرک فک و فامیلم را به رخش بکشم، خواستم یادآوری شده باشد.
    هرچه بود آمدنش امتیاز مثبتی بود برای من ، گفتم:
    « من البته گله ای ندارم ولی شر در این مدت که یکی از فامیلهای سرکار به فکر مسکن ما باشد؟ باز هم فامیلهای ما!»
    پرسید :
    «کی اسباب کشی می کنیم؟»
    ‏متکبرانه گفتم:
    « البته آنجا را ممکن است نرویم، به منتش نمی ارزد، از منزل
    ‏شما بیشتر منت سر آدم می گذارند، باز هم می گردم.»
    گوشی را اما وقتی گذاشتم ، یکراست راهی منزل عمو جان شدم، گفتم حداقل تشکری کرده باشم از این محبت پدرانه ای که مبذول داشته است.
    در ‏این وانفسا که هرکسی بار خودش را بسته بندی می کند، باز هم او که حاضر به این فداکاری و از خودگذشتگی و به عبارتی از زیر زمین گذشتگی شده است.
    ‏ از سلام و احوا لپرسی شروع کرد که:
    ‏-من خودم بی خان و مانی کشیده ام عمو جان! می دانم چقدر مشکل

    است .جایز نبود واقعاً که زیرزمین ما خالی باشد وشما جا و مکان نداشته باشید. گفتم:
    «شرمنده می فرمایید عموجان ! ما راضی به...»
    گفت: « حرفی را هم نزن، اگر عمو و برادرزاده اینطور مواقع به درد هم نخورند پس کی به درد هم می خورند؟ همین الان هرجا را دست می گذاری...» - برای اجاره دیگر.
    - بله، هرجا را بخواهی اجاره کنی، لااقل ماهی دوازده تومان، پانزده تومان، قیمت می گذارند.
    - گفتم:
    «البته اینطورها هم نیست، من خودم چند جا...»
    - بدتر از اینهاست عمو جان! نگشته اید حسابی! ده متر زیرینا را ماهی
    ده هزارتومان راضی نمی شوند.
    گفتم:
    « بله، صحیح می فرمایید، تقریباً همینطور است.»
    گفت:
    « تحقیقاً از این هم بدتر است، من بی حساب حرف نمی زنم عموجان!
    دیده ام که می گویم.»
    گفتم:
    « به هرحال ما نمی خواهیم اسباب زحمت شما بشویم، یک طوری نشود که ...»
    - ای بابا! این چه حرفیه...
    و برای ادامۀ پاسخ بلند شد ونزدیکتر نشست.

    با خودم گفتم، آدم خیر یعنی این، برای اینکه خانواده اش نشنوند صدایش را و نفهمند ایثارش را که مبادا گرفتار ریا شود، نزدیکتر می نشیند که آرامتر صحبت کند.
    ‏آرامتر ادامه داد:
    ‏_ببین عموجان! این خانه را که ما ساختیم حدود سیصد هزارتومان
    بدهکار شدیم، قرض بالا آوردیم، وقتی شما این سیصد تومان را به عنوان اجاره از پیش بدهید، هم ما از شر بدهکاری راحت می شویم، هم شما می توانید با خیال راحت سه سال تمام اینجا بنشنید بدون اینکه هر ماه دغدغه اجاره خانه را داشته باشید.
    ‏گیج شدم از این ضربه، ولی بیشتر به گیجی زدم خودم را و سوال کردم :
    « ‏یعنی رهن کنیم اینجا را؟ ‏»
    ‏در مقام توضیح برآمد که:
    ‏- رهن نه عمو جان! ببین جانم! شما هرجا را که بخواهید اجاره کنید باید ماهی ده دوازده تومان اجاره بدهید دیگر، نباید؟ چرا، خب، حالا به جای دوازده تومان هشت تومان.اجاره می دهید، منتها اجاره سه سال را که می شود سیصد تومان یکجا می دهید که به کل خلاص شوید از شر اجاره هرماه و غیره.
    ‏آره عمو جان! غریبه اینجور مواقع به داد آدم نمی رسد مگر اینکه
    ‏خون، همین رابطۀ خونی و فامیلی یک کاری بکند، آره عمو جان! به قول سعدی:
    « ‏بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.»
    ‏- که تا...
    ‏گفتم:
    « تا تو نانی به کف آری و ...»
    گفت: « اینکه ربطی نداشت . »
    گفتم : « مگر مال شما داشت؟»
    خیلی دلم می خواست که مثل فیلمهای وسترن یا حداقل فیلمهای آبگوشتی خودمان مشتی حوالۀ چانه اش کنم ، عقب عقب برود تا به دیوار بخورد، سپس مشتی دیگر به شکم برآمده اش و بعد لگدی به چانه و ... درست مو به مو تقلید همان کارهای تکراری فیلمها.
    ولی نکردم این کارها را.
    گفتم :« عموجان !»
    گفتم:« جان عموجان !»
    گفتم : « حیف است آب دهان.»
    با تعجب پرسید:
    « برای چه کاری؟»
    گفتم:
    « برای صورت حضرتعالی !»
    علی القاعده برای اینکه ژست عکس العمل کامل شود می بایست در را محکم بر هم بزنم، به زمین و زمان ناسزا بگویم ، لبۀ بارانی را برگردانم و کفشها را پوشیده و نپوشیده از در بیرون بزنم.
    اما این کارها را هم نکردم ، در، شیشه ای بود و شایستۀ اینهمه خشونت نبود،آرام آن را بستم ، باران هم نمی آمد، کفشهایم را هم با حوصله و در کمال متانت پوشیدم و یحتمل خداحافظی هم کردم و بیرون آمدم.
    به طرف هیچوقت چیزی نگفتم ، فقط بعدها که پرسید :
    « چرا با آن عموی خوب خیرخواه تحصیل کرده ات رفت و آمد
    نمی کنیم؟»
    ‏گفتم:
    ‏« ما از این فامیلهای خوب خیرخواه تحصیکرده زیاد داریم، مشکل
    ‏است اگر بخواهیم با همۀ آنها رفت وآمد کنیم.»


    ‏دروغ نگفته بودم، داشتیم فامیل خوب خیرخواه.
    ‏و یکی از آنها همان بود که خانه اش را به ما اجاره داد.
    ‏می گفت:
    « تا پنج تومان هم آمده اند. اما نداده ایم. اطمینان نکرده ایم، ولی شما
    ‏اگر قول می دهید که به محض داماد شدن آقا زاده مان، تخلیه کنید،
    ‏بنشینید، ماهی دوتومان هم بیشتر از شما نمی گیریم.
    ‏البته طبقه سوم همان خانه را هم با ماهی دو تومان اجاره داده بودند ولی به هرحال، خوب بود، هرچند منت داشت ولی خانه با این قیمت می ارزید، بیشتر از ارزش لنگه کفش کهنه در بیابان برهوت و بیشتر ازکنیز مطبخی. طرف هم در این مدت روز به روز سطح وسیعتری از دشت قناعت را تصرف می کرد.به سه اتاق هم راضی شده بود وآن منزل کذایی سه ‏اتاق داشت.
    ‏معتقد بود: « یک اتاق که برای بچه .همان بچه ای که محصول ایام نابسامانی و بی خان ومانی بود. یک اتاق هم که برای زندگی. اتاق دیگر را هم نمی شود گفت غیرضروری است.گاهی وقتها که زن و شوهر، دعوایی، مشاجره ای می کنند نمی شود که هم با یکدیگر قهر باشند و هم ‏در یک اتاق روبه روی هم بنشینند و به هم زل بزنند.
    ‏تلفنی در کار نیست که بشود گوشی را محکم برروی آن کوبید
    بالاخره یکی باید در اتاق را محکم به هم بزند و بیرون برود.کجا برود؟ هان؟ باید جایی دم دست باشد یا نه؟که منت کشی غیرمستقیم هم آسانتر امکان داشته باشد. ‏
    به نظر می رسد که مشکل است زندگی در کمتر از سه اتاق.
    خانۀ سه اتاقه اگر چه خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
    یک سال نگذشته بود که آقازاده احساس کرد دارد دیر می شود. رسالت سنگین دامادی بر زمین مانده است وکسی شایسته تر از او نیست برای به دوش کشیدن این بار خطیر مسؤولیت.
    هرچه ما در باب مضرات ازدواج و پیامدهای ناگوار آن، بیشتر داد سخن دادیم، کمتر مؤثر افتاد.
    البته واضح و مبرهن است که ما در محوطه و محدودۀ همان خانۀ سه
    ‏اتاقه، وعظ و نصیحت می کردیم.
    اگر خانه ای دیگر مهیا بود و مشکلات اسباب کشی نبود بی شک ‏ازدواج امری لازم، ضروری و حتی حیاتی بود. به عنوان ثمرۀ تزاید قناعت، خانه پس ازگذشت سه ماه از بدو ورود به درخواست طرف تجدید نقاشی و تعویض کاغذ دیواری شده بود:
    روح آدم از این یکنواختی کسل می شود.
    ‏طبقه سوم، با تمهیدات عجیب و غریب صاحبخانه تخلیه شده بود
    آقای داماد به راحتی می توانست در آن طبقه فرود اجباری کند، لیکن از آنجا که مستأجرهای سه تومانی و چهارتومانی برای اجاره آن طبقه آمد وشد می کردند صاحبخانه مصلحت آن می دید که تهی بودن آن طبقه را به روی مبارک نیاورد، امر حیاتی ازدواج را مستمسک قرار دهد و از ما عذرخواهی کند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    206 تا 216

    البته سر هر ماه که مجموعاً دو هزار تومانی اسکناس تقدیم صاحبخانه می شد تیر سه شعبۀ این منت از سوی صاحبخانه بر دل ‏می نشست که: « ‏دو تومان دیگرش را حتما پس اندازکنید.»
    ‏_کدام دو تومان را؟
    ‏_ای آقا!. مگر نه اینکه اجاره اینجا چهارتومان است و ما دو تومان
    ‏‏دریافت می کنیم؟ خب، دو تومان دیگرش را پس اندازکنید، جای دیگرکه
    ‏رفتید، اینطور نیست، همه که مثل ما...
    ‏نقل مکان به هر مصیبتی که بود صورت گرفت.
    ‏آن یک سماور و توری و چرغ خوراکپزی تبدیل شده بود به دو
    ‏کامیون اثاث ، از تیر وتخته و مبل و صندلی و تخت و کمد.
    ‏به طرف گفتم:
    « ‏انگار دو کامیون هم از پس این بار سنگین قناعت برنمی آید!»
    ‏و پاسخ شنیدم که:
    « ‏اینها مایحتاج است ، ضروریات اولیه است چیزی بیشترکه نیست،
    ‏هست؟ »
    ‏خانه جدید یک حیاط دربست بود با پنج اتاق.
    ‏کاملاً اتفاقی و بلکه شانسی به تور افتاده بود. صاحبخانه از آشنایان
    ‏قدیم پدری بود.
    ‏در یک برخورد ساده اتفاقی پرسیده بود که:
    « ‏چه خبر؟ چه می کنی؟»
    ‏و من گفته بودم:
    «هیچ، عمده وقتم را دنبال خانه می گردم.»
    و بعد سرحرف گشایش پیدا کرده بود و به این پیشنهاد آشنای پدری رسیده بود که:
    « منزل ما خالی افتاده است، نقداً می توانی در آنجا سرکنی تا بلکه بعدها جایی پیدا شود.»
    و من بی تامل پرسیده بودم:
    « پسری که مشرف به ازدواج که در کار نیست اشاءالله »
    پاسخ داده بود که:
    « نه ، بنده زادۀ جلد اول که این خانه از آن هم اوست در خارج تحصیل ‏می کند و مجلدات دیگر هم هنوز به این درجه رسیده اند.»
    در مورد میزان اجاره سؤال کرده بودم، پاسخ گفته بود که:
    «ما که با شما این حرفها را نداریم، اصلاً چه معنی دارد اجاره گرفتن از ‏کسی که با اسلافش ناز و نمک خورده ایم. من که قصد اجاره دادن این خانه را نداشته ام. پیش از شما خالی بوده است اگر ننشینید هم باز خالی خواهد ماند، بنابراین مرا چشم داشتی به اجاره نبود و نیست. می دانید که اینجا را ماهی هشت تومان راحت اجاره می کنند، حالا شما خیلی اصرارمی کنید سه چهار تومان همین طوری بدهید.»
    گفتم: «هنوزکه اصرار نکرده ام، تازه می خواهم اصرارکنم.»
    ‏- بله، مقصودم این است که برای خالی نبودن عریضه... سه چهار تومانی، بله.
    ‏، برایش جدی تر تشریح کردم که ما بین سه تومان و چهار تومان اختلاف اساسی و تعیین کننده ای وجود دارد اختلافی در حد رد یا قبول؛ و من اگر با چهار ‏تومان حقوق، چهار تومان اجاره بدهم، هم دیگران بر من تبسم می کنند و بعضاً قهقه می زنند و هم خودم به حال خودم گریه ام می گیرد.
    قرار اجاره بر سه هزار تومان تثبیت گردید.
    هرچند با حقوق چهار تومان ، پرداخت سه تومان اجاره ، افعال مرحوم ملانصرالدین را تداعی می کرد و حاکمیت عسرت و تنگدستی را هم به دنبال داشت ولی از جهتی اوضاع بهتر از سابق بود. در گذشته اگر بر اساس حسابگری صاحبخانه، ما دو هزار تومان در ماه پس اندازمان بود در اینجا به راحتی می توانستیم ماهی پنج هزار تومان پس اندازه داشته باشیم؛ خانۀ هشت هزار تومانی را با سه هزار تومان اجاره کرده بودیم.
    به طرف گفتم:
    « در این خانۀ پنج اتاقه سرکار خدای نکرده معذب نباشید، شما که بیش از یک اتاق انباری مانند را تحمل نمی توانستید کرد.»
    و ایشان بر این اعتقاد بودند که:« باید ساخت. اصولاً تعصب در هیچ موردی جایز نیست . وقتی مساله اجبار و اضطرار باشد در قصر هم که شده باید زندگی کرد. پس خانمی و سازگاری و قناعت و اینها را برای چه وقت گفته اند. اگر زن در همین مضیقه ها و تنگناها صبوری نکند و باری از دوش شوهر بر ندارد به چه درد می خورد. البته منتی نیست ولی بالاخره فرقی باید باشد میان زنی چون من و دیگران.»
    گفتم:
    « خدا کند یک روزی جبران بشود کرد اینهمه ایثار و از خودگذشتگی را.»
    و ایشان در کمال تواضع پاسخ دادند که:
    « اختیار دارید ، وظیفه همسری ایجاب می کند که ... بله.»
    - اوهوم!
    با خودم گفتم ، اگر شانس ماست که پسر صاحبخانه همین فردا، پس فردا، راهی تهران می شود و ما را موضف به نقل مکان مجدد می کند.
    و چنین هم شد. شش ماه نگذشته بود که آقازاده از فرنگ مراجعت کردند. انگار آمده بودند که دست ما را در پوست گردوی بی مسکنی یا حنای بی خان و مانی بگذارند. صاحبخانه اگر چه تاسف بود از رفتن ما ولی بر این باور بود که:
    « البته منتی نیست ولی شش ماه هم به هر حال شش ماه است. آدم اگر ماهی پنج هزار تومان هم پس اندازه کرده باشد شش ماهش می کند به عبارت سی هزار تومان. همین قدر هم غنیمت است، می شود پول پیش داد برای اجارۀ یک خانۀ دیگر.»
    این مجال نبود که اثاث بماند تا منزلی جدید تدارک شود.
    آقازاده همین قدر که از فرودگاه مستقیماً به ملک شخصی وارد نشده بودند اظهار تاسف و نارضایتی می کردند و صاحبخانه که قبلاً فقط سر برج خدمتشان می رسیدیم، دم به دم اظهار دلتنگی می کردند و روزی دو سه بار به ما سر می زدند. محض سلام و احوالپرسی و احیاناً پرس و جو از اوضاع و احوالات مملکت و مشکل مسکن و گرانی و نهایتاً سوال مختصری پیرامون پیدا شدن منزل و خداحافظی و ... سلام مجدد و ...
    رویمان اگر زیاد هم بود قاعدتاً بعد از یک هفته می بایست تقلیل پیدا می کرد، چه رسد به اینکه از ابتدا هم چنان قابل ملاحظه نبود. تمام فکر و ذکر ، شده بود جستن راه حلی برای نجات از آن مخمصۀ دردآلود.
    سفرۀ دل را گشوده و هنگان را به این میهمانی فراخوانده بودیم ، از دوست و آشنا و فامیل و همسایه ، کسی نمانده بود که سفارش نکرده باشیم یا التماس دعا نگفته باشیم تنها مانده بود مرحوم خواجه حافظ شیرازی که دسترسی به او هم به دلیل دوری راه میسر نبود. معمولاً در اینطور موارد ، دیگران کاری که می کنند این است که سری تکان می دهند و اظهار تاسف و همدردی و ... همین.
    به این نتیجه رسیدیم که خانه را تخلیه کنیم ، اثاثۀ مختصر را در انباریهای منزل پدری طرفین جا دهیم و سپس مجدانه جستجوی مسکن را ادامه دهیم. مسلم و ناگزیر ، این بود که جایی را می بایست به عنوان محور و ستاد خانه یابی مشخص و معین و از آنجا عملیات جستجوی مسکن را هدایت و پیگیری می کردیم. گزیری نبود جز نقل مکان به خانۀ پدر طرف، با تمام منتها و کدورتهای پیشین. هرچمئ صعبترین و مشکلترین کار بود اما چاره جز این نبود.
    مانده بود کیفیت تقسیم اثاثۀ مختصر. قاعدتاً لوازم غیرضروری به منزل پدر اینجانب منتقل می بایست شد و وسایل مورد نیاز به ستاد هماهنگی خانه یابی ، عمدۀ بحث بر سر تشخیص و تمایز وسایل ضروری از غیرضروری بود. در مورد ضرورت وسایل بچه اتفاق نظر بود. در مورد عدم ضرورت مبل و تخت و لوازم آشپزخانه نیز همین طور.
    آنچه اختلاف برانگیز بود کتابهای من بود و وسایل ایشان. اعتقاد من بر این بود که کتابها در بالاترین مرتبۀ ضرورت قرار دارند و ایشان بر این عقیده بودند که کمدها و به خصوص میز توالت از حیاتی ترین مایحتاجند. نه ایشان از مرکب چهار پای شیطان نزول اجلال می فرمودند ، نه من حاضر بودم فراق کتابها را تحمل کنم.
    عاقبت رای بر این قرار گرفت که راه میانۀ مرضی الطرفین انتخاب گردد ، یعنی نیمی از سواد من و نیمی از حیات ایشان به ستاد خانه یابی منتقل شود.
    در حین نقل و انتقالات اسباب و وسایل ، دریافتیم که علیرغم رطوبت جا، اثر و نشانی از طرف نیست، همگی در کمال التهاب و اضطراب شروع کردیم به تفحص و تجسس که چه اتفاق ناگواری باعث مفقود شدن ناگهانی طرف گردیده است. هیچ مکان و گوشه و زاویه ای نبود که از دسترس کاوش ما دور مانده باشد. محوطۀ خانه محدود بود و صدا زدن و فریاد کشیدنها قاعدتاً می بایست طرف را اگر در گوشه و کنار خانه باشد، بنمایاند، اما هرچه جستجو قوت بیشتری می یافت امکان دستیابی به طرف کمتر می شد.
    آخرالامر از سر یاس و ناامید گفتم سری بزنم به پشت بام که قسمم برای جستجوی همه جا درست باشد. صدای گریه طرف را که در میان پله ها شنیدم، اضطراب و نگرانیم شدت یافت و پاهایم سرعت بیشتری گرفت.
    چشمهای به آن سرخی قاعدتاً می بایست یک شبانه روز گریسته باشند که به چنین التهابی رسیده باشند اما چنین نبود. ظاهراً اشکها راه بیست و چهار ساعته را یک ساعته طی کرده بودند. هر آدم سنگدلی را آن حالت نزار و چشمهای گریان، متاثر می کرد. از در دلجویی در آمدم که:
    نیافتن خانه که اینقدر تاسف و تاثر ندارد. زندگی است و همه فراز و نشیبهایش طبیعی و حتی لازم . چقدر آدمها الان هستند که بی خان و مان اند و دارند ...»
    حرفهای من انگار داغ دلش را تازه کرد، با تیغۀ شیونش حرفم را برید و گریه بیش از گفتن یک کلام به او مجال نداد:
    - شکست.
    شدت تاثر و گریه اش مثل مادر داغدیده بود. چیزی نمانده بود که شیشۀ بغض من هم ترک بردارد، ولی در کمال متانت و مردانگی بر خود تسلط یافتم و شروع به نصیحت و دلجویی کردم:
    پس صبوری و استقامت را برای چه وقتهایی گفته اند؟ این که شکست نیست خانم ! اگر اسم دو روز بی مسکنی کشیدن را شکست بگذاریم پس آنها که در سخت ترین ناملایمان زندگی به مفهوم واقعی شکست می رسند و خم به ابرو نمی آورند چه باید بگویند؟
    صدای گریه قوت بیشتری گرفت. تسلیت و دلجویی من نه تنها این آتش عزا را کم نکرد که بر بلندای زبانه آن افزود. با ایماء و اشاره های گریه آلودش دریافتم که من عمق فاجعه را درک نکرده ام. مجبور شدم که دندان بر جگر بگذارم و شرح این واقعۀ جگرخراش را هرچند بریده بریده بشنوم:
    - مساله، این حرفها نیست، همه اینها قابل تحمل است...
    با تحیر پرسیدم:
    « پس چیست این مصیبت؟»
    بغض این بار با شدت بیشتری ترکید:
    - شکست ... مگر خودت ندیدی؟ ... آینۀ میز توالت شکست ... اگر عین آن پیدا نشود.

    ***

    نه من و نه طرف قابل ، هیچ کدام در ستاد خانه یابی قصد اقامت نکرده بودیم ، ولی هفته ها بی آنکه ما بخواهیم بر روی هم تلنبار می شدند. غفلت و سهل انگاری نبود در امر یافتن خانه اما شبهه و تهمتش بود. اگر وقت صبح تا شب هم بر سر یافتن خانه می رفت، باز شب این مرافعه بود که: پس چرا به نتیجه نرسید؟
    سکونت در این خانه به راه رفتن بر روی تیغۀ شمشیر می مانست . از سویی نه آرامش خیال برای راه رفتن بود که پای جگر آش و لاش می شد و هر روز زخم تازه ای می خورد و از سوی دیگر نه امکان پا نگذاشتن بود که ذرۀ بی انتهای آوارگی را به دنبال داشت و بیتوته در خیابان سرگردانی.
    همۀ اینها باز تا حدی تاب آوردنی و تحمل کردنی بود. آنچه تحمل نمی شد کرد بالا رفتن میزان پس انداز بود. میزان اندوخته و پس انداز اگر در آن منزل اول ماهی دو هزار تومان بود و در منزل دوم ماهی پنج هزار تومان، در اینجا بی نهایت بود و سر به فلک می زد.
    حکایت آن روستایی مردی است که به منزل آشنایی در شهر میهمانی چند ماهه آمده بود و انبانی از پیاز تحفه آورده بود. در آن چند ماه مهمانی هر چه می خورد به زعم خود از آن انبان پیاز می خورد. صبحانه و نهار و شام گویی همه از حساب آن انبان برداشت می شد. آن غذاها که حتی پیاز نداشت باز بهخاطر پیازش بود که خوشمزه بود. صاحبخانه اگر چه به تنگ آمده بود از تداعیهای مکرر پیاز، اما دندان بر جگر می گذاشت و به روی مبارک مهمان نمی آورد. به هنگام خداحافظی به جای پوزش و عذرخواهی باز منت انبان پیاز بود که بر سر میزبان خراب می شد. میزبان تاب نیاورد، انبان پیاز را که از ابتدا دست نزده بود دوباره همراه میهمان کرد و گفت:« این انبان شما. سالهای سال را با همین یک انبان پیاز می توان در مهمانیها سر کرد.»
    تفاوتی میان ما و حکایت بود که در اینجا انبان پیاز از آن میزبان بود. ما در انبان میزبان می زیستیم . به حسابی که هر روز و شب میزبان برای ما می کرد. ما قاعدتاً می بایست میلیاردر می شدیم و تمام بانکها را تحت سیطرۀ اندوخته های خود در می آوردیم. بانکها البته تحت هر سیطرۀ ما بود، اما سیطرۀ وامهای ما، نه اندوخته های ما.
    ‏وامهای کوچک و بزرگی که از اطراف و اکناف، برای گذران زندگی گرفته شده بود سر به سیصد هزار تومان می زد و این دوران مسکن یابی هم باز فرصتی بود برای اینکه اثاثها یکی یکی از خانه پدری به بانک کارگشایی منتقل شود و بر تراکم قرضها افزوده گردد.
    ‏علیرغم این مسائل، یک کتاب هم اگر در این ایام خریده می شد از صدقۀ سر پس اندازها واندوخته ها تلقی می گردید.
    ‏در خانه های قبلی اگر سر هرماه تیر منت بر دل می نشست، این خانه انگار سنگ سنگ بنایش از منت بود. وقتی در این خانۀ منت، آتش سرکوبهای طرفف هم دم به ساعت زبانه می کشید، ادامۀ تنفس را در آن فضا ناممکن تر می کرد.
    ‏بادکنک قناعت طرف هم در موقعیتهای مختلف، قبض و بسطهای متفاوت می یافت.
    ‏گاهی در یک آپارتمان سه اتاق خوابه جا نمی گرفت و زمانی فضای اتاقکی انباری مانند را هم زیاد می آورد.
    ‏طرف، حسابی سر ناسازگاری گذاشته بود و از جانب هر مساله ‏گریزی به حضورمان در خانه پدرجانش می زد. زیاد به ارتباط بین مسائل معتقد نبود.
    ‏پاسخ سوال: چرا کهنۀ بچه را عوض نمی کنی؟
    ‏این بود که: « دنبال خانه که نمی گردی، همین می شود دیگر.»
    ‏هرچه تلاش می کردم که با ادله و براهین عقلی و نقلی اثبات کنم که، مزاج بچه ارتباط مستقیمی با مساله لاینحل مسکن ندارد، به گوش طرف نمی رفت که نمی رفت.
    ‏یک روز بر سر خانه ای که برادرش پیدا کرده بود مشاجره بالا گرفت،
    پنج هزار تومان اجاره می خواستند با صدهزار تومان پول پیش.
    ‏پایش را در یک کفش کرده بود که الا وبالله همین خانه را باید اجاره کنیم و من هرچه تشریح می کردم که با حقوق چهار تومان، خانۀ پنج هزار تومانی اجاره کردن، کار غیرممکن است، پذیرفته نمی شد.
    ‏حرفش این بود که: « چطور همه می توانند اجاره کنند، ما نمی توانیم؟ چرا همۀ هم سن و سالهای من از خودشان یک خانه دارند ما حتی یک خانۀ اجاره ای هم برای نشستن نداریم؟ این چه بدبختی است که دامن گیر ما شده است؟ مگر من چه گاهی کرده بودم که زن تو شدم و حالا باید این بیچارگی و دربه دری را تحمل کنم...»
    ‏و من با خونسردی گفته بودم: « مساله ساده ای است، احتیاج به اینهمه حرفها ندارد. با حقوق چهار هزار تومان، خانه پنج هزار تومانی اجاره نمی شود کرد، از دیوار مردم هم بالا نمی شود رفت.»
    ‏و پاسخ گفته بود که:
    « چرا نمی شود بالا رفت؟ بالای دیوار که سیم خاردار نکشیده اند، همه مگر چه کار می کنند؟»
    ‏دعوا که بالا گرفت، حرف ایشان این بود که: « اصلاً می دانی مسأله چیست؟ ماهی سه هزار تومانی که تو می دهی در این دوره و زمانه خرجی یک هفته هم نمی شود. اجاره خانه هم که حاضر نیستی بدهی. من خانۀ پدرم که زندگی می کنم، نان و شیر وگوشت را هم که خودم می روم می خرم، تو اصلاً این وسط چه کاره ای؟»
    ‏و من گفتم:« پرت و پلا نگو خانم!»
    ‏و پاسخ شنیدم که: « خوب است که خانۀ پدر من زندگی می کنی و به من توهین می کنی. اگر خانۀ خودت بودیم چه کار می کردی؟»
    گفتم : « بالا غیرتاًتو بیا و خانۀ پدر جانت بمان. مرا هم بگذار از این جهنم خلاص شوم.»

    ***

    گرما و کثیفیش را شاید بشود تحمل کرد اما سر و صدا و شلوغیش را بعید می دانم.
    گفته است:« یک تخته ، شبی پنجاه تومان با صبحانه قیمتش بد نیست ، همچه اتاقی را جای دیگر تا شبی صد و بیست تومان هم می گفتند و این قیمت نقداً خوب است، به شرطی که فکری برای این سرو و صدا بشود کرد. با بستن در مسائل حل نمی شود. صدا باز هم نشت می کند. ولی هرچه باشد این صداها باز فقط گوش را می آزاردريال آن صداهای قبلی در آن جهنم سوزان تا عمق جگر را آتش می زد. قرار است بچه ، هفته ای یک روز هم پیش من باشد. دادگاه مقرر کرده است.
    ولی اینجا که نمی شود بیارمش، در این شلوغی مسافرخانۀ مرکز شهر.
    آن یک روز را می روم در پارک و خیابان می گردانمش . او حتماً احتیاج به تمدد اعصاب دارد، در آن خانۀ شلوغ.
    انگار درمی زنند چه کسی می تواند باشد؟ صاحب مسافرخانۀ است انگار.
    - بله بفرمایید!
    - هیچی، آمدم بگویم، اینجا را من از روی دوستی و رفاقت به شما دادم شبی پنجاه تومان، جای دیگر همچه اتاقی را شبی دویست تومان هم نمی دهند. آمدم یک نصیحت برادرانه به شما بکنم.
    - بله بفرمائید.
    این شبی صد و پنجاه تومان دیگرش را حتماً پس انداز کنید، جای دیگر اینطور نیست ها!‏


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    217 تا 225


    راه خانه کجاست؟

    بمیر! مانده ای برای چه؟ بمیر از این همه تحقیر! چه مانده که هنوز به تو نگفته اند؟ برای خاک کردنت چه کار مانده که نکرده اند! بیفت! بلند شو! دوباره بیفت ! این مستی ات را هم مدیون همینها هستی. این پیاده روی های تمیز جان می دهد برای بالا آوردن. سرت را بچسبان به دیوارۀ این سطل زباله و تا می توانی عق بزن. عرق پیشانی ات را با آستینهایت بگیر؛ این باد سرد، سرمایت می دهد آخر.
    ‏اما چه فرقی می کند؟ سلامت را می خواهی برای چه؟ زنده ماندن را می خواهی چه کار؟
    ‏برای تو چیزی نمانده که با آن زندگی کنی. آن زنک بی همه چیز، آن زنک بی حیا، آن زنک حتی بی لباس، چیزی برای تو نگذاشت بماند. همه انگار یادشان رفته که چه موس موسی می کردند برای نگهداشتن تو؛ حالا که خرشان از پل گذشته است، همه شان چه طاقچه بالا گذاشته اند! این خیابانهای شیک و تر و تمیز، روزهای اول چه جاذبه ای داشتند؛ چه دلی می بردند! اما حالا چه تهوعی می آورند؛ چه دلی به هم می زنند!
    ‏وقتی آن مردک ‏کلاش آمد هتل و سرحرف را با تو بازکرد. چه التماسی در چشمهایش موج می زد؛ و امشب چه وقاحتی از نگاهش می بارید!

    ولی حقت است! اشتباه را آن زمانی کردی که رفتن به خانۀ آن پست فطرت را پذیرفتی. تو می توانستی عذر بیاوری. آوردی؛ ولی می توانستی پافشاری کنی کردی؛ ولی می توانستی زیر بار نروی ، رفتی.
    ‏به روی تخت در اتاق هتل، به رو دراز کشیده بودی و داشتی مجله ای « ورزشی» را به تفنن ورق می زدی که تلفن زد. نه انتظار کسی را
    م‏ی کشیدی و نه با کسی قول و قراری داشتی.
    ‏بی میل و اعا، گوشی را برداشتی، به گرمی چسباندی و چیزی نگفتی.
    صدا، که صدای همین مردک بی همه چیز بود، تو را به «اسم» خواند و ‏سلام کرد. نمی شناختی. جا خوردی.
    ‏گفتی: « شما؟!»
    گفت: « ‏ایرانی ام.»
    ‏گفتی: «این را که فهمیدم؛ اسمتان؟»
    ‏چه گفت؟ یک اسمی که اسم واقعی اش نبود.
    بیا؛ بیا دستت را به نرده ها بگیر و سنگینی ات را به روی تیغۀ کاری آن ‏بینداز؛ سرت گرم است؛ بر پیشانی ات عرق نشسته است، اما دل و اندرونت از سرما می لرزد. بالا بیاور! چیزی نمانده ؛ اما همین زهرابه ها را هم بالا بیاور. بگذار دلت خالی شود از آنچه اینها به تو خورانده اند.
    ‏اوایل، این شهر، خوبی، زیاد داشت؛ اما حالا تنها خوبی اش این است ‏که به مستها کاری ندارند. فقط به مستها کاری ندارند. تو هرچه می خواهی عرق بخور، اما فقط رانندگی نکن. یا رانندگی بکن، اما تصادف نکن. عرق از خودت و معده هم از خودت، سر از خودت و نرده هم از خودت ؛‏بکوب ؛ بکوب تا زهر مستی از چشمهایت بیرون بزند!
    ‏چرا آن شب پذیرفتی؟
    گفت: ‏« شام امشب را مهمان ما باشید.»
    این را کی به توگفت که نه تو او را می شناختی و نه او تو را می شناخت؛ اگرچه زیر بغلت هندوانۀ بزرگی گذاشت وگفت:« ‏کیست که شما را نشناسد؟ فوتبالیستهای قهرمان را همۀ دنیا می شناسند.» چه حرف احمقانه ای! اگر دنیا مرا می شناخت که الان از وسط پیشانی ام، خون جاری نمی شد و تا روی دماغم نمی آمد.
    نه... اگر می شناخت هم باز وضع همین بود. مردم با قهرمانها حسهای ‏خودشان را ارضاء می کنند؛ هیچکس برای هیچکس دل نمی سوزاند.
    جاذبۀ مهمان شدن به شام در یک کشور غریب، تو را گرفت و چشمت را کورکرد. از خودت نپرسیدی برای چه به مهمانی شام دعوت می شوی؟ عاشق چشم و ابروی تو که نیستند! تو را برای چه می خواهند؟ این را وقتی فهمیدی که کار ازکار گذشته بود.
    در راه میان هتل تا خانه پی بردی که او هم ورزشکار بوده. اسم واقعی اش یادت آمد، وقتی که فهمیدی سه سال پیش پناهنده شده.
    ‏حالا از اسمش بیزاری، اما آن وقت، از خودت و حافظه ات خوشت ‏آمد که توانستی اسمش را به یاد بیاوری.گفت که در ایران ،کشتی گیر خوبی بوده و خوب هم تحویل گرفته می شده، اما از هرچیز که رنگ و بوی اسلام داشت، احساس انزجار می کرده. شیفتۀ عریانی بوده و هر حجاب و پوششی دلش را به درد می آورده. فهمیدی که هفته ای یک بار مشروب حسابی را نمی توانسته نخورد، و در ایران، همین قضایا برایش دردسر می آفریده.
    بلند شو! سعی کن از جا بلند شوی! اگر بیفتی، سرما امانت را می برد، خون را در رگهایت منجمد می کند. به این داغی سرت، زیاد اعتنا نکن دوام نمی آورد. اگر جنازه ات گوشۀ این خیابان بیفتد ، چه کسی به حالت دل می سوزاند؟ بد کردی! حماقت کردی با ریسمان این منفعت طلبهای بی احساس به چاهی فرو رفتی که در آمدنش با کرام الکاتبین است.
    او از بچگی عاشق « غرب» بوده؛ خودش مگر نگفت؟ آرزو می کرده یک بار هم که شده، اروپا را سیر بگردد. گدایی در اروپا را بر سالاری در ایران ترجیح می داده. اما تو چه؟ تو که از این سنخ نوبدی، تو که نمی خواستی زنت را لخت و عور در دنیا بگردانی ، تو چرا تن دادی؟
    همین زنک که امشب تو را میان آن هم آدم ، سکۀ یک پول سیاه کرد، آن شب چه التماسی می کرد برای ماندن تو! وقتی که با شوهرش وارد خانه شدی، دیدی که با کمترین لباس ممکن، زنی که به عریانی نزدیکتر بود تا پوشیدگی ؛ همین زن ؛ روی صندلی راحتی نشسته است و مشروب می خورد. تو از دیدنش ، با آن شکل و شمایل ، حسابی جا خوردی ، احساس شرم کردی از اینکه به خلوتگاه زنی وارد شده ای. خواستی خودت را از اتاق بیرون بیندازی، که حس کردی همه چیز در نظر آنها عادی است . همان است که باید باشد. حتی آن نحوه لباس پوشیدن یا نپوشیدن هم برایشان طبیعی است
    مرد ، با همان افتخاری که دربارۀ سگش به تو گفته بود« این سگ ، دست آموز است» و از تو خواسته بود که نوازشش کنی تا از راهت برخیزد؛ با همان افتخاری که به تو گفته بود« کادیلاکش قبلاً زیر پای یک انگلیسی بوده است» به تو گفت:« سوزان؛ همسر من.»
    و به سوازن ــ همسرش ــ گفت:« ایشان همان مهمانی هستند که منتظرشان بودیم»
    حسابی منتظرت بودند؛ برای سوار شدن، برای بهتره کشیدن ... وای که تو چه سواری خوبی دادی بهشان.
    ‏سیگارت را چه کرده ای؟ یکی آتش بزن شاید از این سرما کم کند هرچند که این لرز، از بیرون نیست؛ از درون است؛ این دل و روده است که دارد بالا می آید، سیگار، انگار سوزش گلویت را بیشتر می کند؟ اما بکش! سیگاری سه ماهه، بکش که امشب جگرت را سوزاندند؟ جگرت را با آتش زبانشان کباب کردند.
    ‏زنک به تو گفت:« ‏مشروب؟»
    ‏گفتی:« اهلش نیستم.»
    ‏و حالا چه اهل شده ای، نااهل!
    ‏مرد به تو گفت: « ‏پس بنشین تا یک قهوه فوری درست کنم .»
    ‏و رفت به آشپزخانه، یا هرجای دیگر...
    ‏زن صندلی اش را نزدیک کشید و از تو پرسید:« ‏زن دارید؟»
    و تو به سادگی گفتی:« بله... و دو بچه.»
    ‏چه خنده مسخره ای کرد آن وقت، وگفت: « ‏در ایران چقدر تند و تند همه بچه دار می شوند. »
    ‏این اولین تحقیر و زخم زبانش بود که در همان دو ــ سه کلام اول نثارت کرد، اما آخرینش نبود. آخرینش امشب بود. آتش بگیرد آن زبان که امشب ترا اینطور به آتش کشید! گفتی: «تند و تند نیست. بیست سالگی ازدواج کردهام و الان بیست وهفت سالم است.»
    ‏جوابی داد یا نداد؟ لیوان مشروبش را روی میز جلوی تو گذاشت، از جا بلند شد، به طرف دکورکنار اتاق رفت و گفت: « ‏من خودم بچه ندارم، ولی عکس بچه های خواهرم اینجا هست. بد نیست نگاهی بیندازید.»
    عکسها را که آورد، روی دسته مبلی که تو نشسته بودی نشست و سر و دستش را پیش آورد و شروع کرد به توضیح دادن عکسها، داشت می گفت:« این بچۀ اول خواهرم است» که یکباره اتاق با نور فلاش ، برق زد.
    سرت را که بلند کردی دیدی مردک کنار در ایستاده است، با دوربینی در دست و خنده ای شیطانی بر لب، داشت دوربین را به چشم نزدیک می کرد که سریع از جا بلند شدی و با خشونت فریادی زدی :« چه کار می کنی؟»
    زن دستش را روی شانه ات گذاشت و نشاندت و با خنده ای تصنعی گفت:« عکس یادگاری!»
    و دست زن هنوز روی شانه ات بود که دوباره فلاش روشن شد. مبهوت و خشم آبود گفت:« برای چه؟!»
    مرد ، وحشیانه خندید و گفت:« برای اقامت دائم شما در خارج از ایران»
    تو ، مثل همین امشب در خودت لرزیدی ، تشنج گرفتی و فریاد کشیدی :« من نیامده ام که بمانم!»
    آن زن بی حیا گفت:« همه که از اول برای ماندن نمی آیند، وقتی ...»
    تو حرفش را بریدی ــ کاش زبانش را می بریدی ــ و گفتی :« من اصلاً دلیلی برای ماندن نمی بینم.»
    آن مردک پست ، به دوربینش اشاره کرد و گفت:
    « دلیل شما اینجاست ؟ با این سندی که از شما وجود دارد، بخواهید برگردید هم راهتان نمی دهند؛ مگر اینکه دلتان برای حبس ابد لک زده باشد.»
    دندانهایت قفل شده بود. به زحمت آنها را از هم باز کردی و گفتی :
    « آنجا که بی دلیل کسی را زندانی نمی کنند.»
    این بار، زن به دوربین اشاره کرد و گفت:« دلیل آنها هم اینجاست: لیوان مشروب پیش رو و زنی لخت در کنارتان ... حالا شما قسم بخورید که اینها ساختگی است؛ چه کسی باور می کند؟ اول کسی که طردتان می کند همسرتان است.»
    تو با خودت پاک کردی :« چشم و دل پاک عاطفه ، خطاهای کرده را می پوشاند ، چه رسد به تقصیرهای نکرده.» اما نگفتی! در مقابل کرشمه های خبیثانۀ آن زن ، به دلت آمد، اما نگفتی که یک موی گندیدۀ عاطفه را با هزاران زن مثل او معاوضه نمی کنی.
    عجب شبی است امشب ! یاد عاطفه همین طور از صبح به دلت چنگ می زند و سعیده و مسعود ، یک ریز در چشمهای تو گریه می کنند، و مادرت .. مادرت که با او به قدر یک هفته وداع کردی ، یقین سه ماه است که دست از سجاده و پیشانی از مهر بر نمی دارد.
    پیشانی را بردار از روی این میله های یخ زده و ببین که مردن ، این مردم مدرن، چطور بی اعتنا از کنارت می گذرند! این چراغها که اوایل چشمهایت را خیره می کردند، امشب عجب چشمهایت را می زنند!
    به مرد گفتی:« شما برای خراب کردن من حاضرید عکس عریان زنتان را هم منتشر کنید؟»
    او با کمال وقاحت به تو گفت:« من برای نجات میهنم ، خود زنم را هم حاضرم منتشر کنم، چه رسد به عکسش.»
    آن شب اولین بار بود که به وسیله بی حیایی طرف ، خلع سلاح می شدی ، و امشب؛ امشب چندمین بار؟ چه خفتی در این سه ماه کشیدی تو مرد!

    کدام مرد؟ چیزی نمانده از ان مردانگی، چه مانده؟
    ‏تو بازیهای زیادی را تا به حال باخته ای و خم به ابرو نیاورده ای، اما این بار زندگی را باختی، حقیقت را باختی؛ این بار، بازی خوردی؛ درست در لحظه ای که پاهای اندیشه ات خواب رفت، توپ فریب از میانشان ‏گذشت و درست در وسط دروازه زندگی ات نشست.
    ‏زمینگیرت کردند. سرت را بگذار بر تیرک دروازه و های های گریه کن، ‏جز گریه چه می توانی بکنی؟ درست مثل دروازه بانی که در آخرین لحظۀ بازی با یک دریبل ساده و ابتدایی، دروازه را به حریف بپرد، دروازه اعتبارت را به روی دشمن گشودی، گریه کن! هرچند گریه هم دیگر تسکینت نمی دهد؛ اما اختیار اشک که دست تو نیست. چه می توانستند بکنند با آن عکس؛ اگر آن عکس، چاله بود، چرا ازآن خودت را به چاه ‏انداختی؟ مصاحبه کردنت چه بود؟ توکه حرفی برای گفتن نداشتی!
    ‏گفتی: « ‏حرفی برای گفتن ندارم. »
    ‏گفتند: « ‏یک چیزی بگو! از خفقان بگو!»
    ‏گفتی :« نیست؛ به خدا نیست؛ بیایید ببینید! »
    ‏گفتند:«از ورزش بگوکه دارد آنجا تلف می شود. »
    ‏گفتی: « وقتی تلف نمی شود، آخر من چه بگویم؟»
    ‏گفتند: « خب، فقط بگو که می خواهی بمانی. »
    ‏گفتی: « زن و بچه ام، مسعودم، سعیده ام...؟ »
    ‏کفتند: « دو روزه آنها را به تو می رسانیم؛ تو فقط بگوکه می مانی.»
    ‏گفتی: «آخر دوست دارم بروم ؛ چه بگویم؟ »
    ‏گفتند: «‏ پس پیش ازخودت، عکست می رود سندت؛ آبرویت...»
    ‏ذلیل شدی. گفتی: « ‏می مانم. هرچه بگویید، می گویم.» و فکر می کردی که آبرویت هم می ماند.
    و فکر نکردی که اول چیزی که می رود، آبرویت، و بعد همه چیز، همه چیز، همه چیز...
    گریه کن.ا کاش با اشک همه چیز می آمد؛ همه چیزگذشت.
    از پول مصاحبه، چقدرش به آنها رسید؟ چند درصدش؟ یکی گفت:« ‏پنجاه» یکی گفت: «هفتاد» و یکی گفت: « نود». مصاحبه شان را که کردند و پولشان را که گرفتند، تو را مثل یک دستمال کثیف، به این گوشۀ خیابان که افتاده ای، انداختند.
    به تو خدیدند، وقتی بعد از سه ماه، سراغ زنت را گرفتی.
    گفتند:« چیزی که ایجا زیاد است، زن. زنت را می خواهی چه کار؟» گفتی :« زنم... زن من، مال خودم است؛ این زنها مال همه اند. من زن ‏خودم را می خواهم ؛ خودتان قول دادید!»
    با تحقیرگفت: « هنوز هم که تو بعد از سه ماه، حرفهای آنجا را می زنی!»
    گفتی :«این حرف که اینجا و آنجا ندارد. من سه ماه است که آواره ام ؛
    ‏پس آن قول و قرارها چه شد؟ هربارکه آمدم، یک اسکناس مچاله انداختید جلویم و مرا مثل یک سگ از خانه تان دور کردید.»
    آن زنک بی حیا، دستی به سر سگش کشید و با تمسخرگفت: «نه مثل ‏سگ. اگر سگ بودی که نوازشت می کردیم.»
    و مرد گفت: « شماها هنوز از راه نرسیده چه طلبکار می شوید!ارث پدرت را که از من نمی خواهی! خودمان اینجا هزار جور مشکل داریم، این یارو هم مثل کنه چسبیده به ما. بابا، ما اصلاً غلط کردیم تو را آدم کردیم؛ مصاحبه ات را از تلویزیون سراسری پخش کردیم... برو یک
    گوشه ای بکپ، بگذار به کارمان برسیم. اصلاً آدرس اینجا را امشب تو از کجا پیداکردی؟»
    ‏خاک عالم بر سرت!. ذلیل و ترحم برانگیزگفتی:« آخر من اینجا کسی
    ‏را جزشما نمی شناسم. همه چیز را از دست داده ام. به گدایی افتاده ام.»
    ‏» »
    ‏مرد که چشمهایش به حال طبیعی نبود، به تو گفت:« ‏من که دیگر
    ‏ضامن نیستم!. ببین همه چطور پول درمی آورند، تو هم در بیاور. به زنت بگو آنجا کاسبی کند، برایت بفرستد.»
    ‏تو، با همه مستی ات از جا بلند شدی ، به طرف او هجوم بردی و فریاد ‏زدی: « ‏زن من مثل زنهای شما نیست!»
    و او دندانهایش را بر هم سایید و گفت:
    « مردشان که تو باشی تکلیف ...»
    ‏تو با اوگلاویز شدی و هرچه از دهانت درآمد بارشان کردی و هرچه ‏از دهانشان درآمد بارت کردند و تو را مثل یک سگ ـ نه، پست ترــمچاله ‏کردند و ازکافه بیرون انداختند. از شهر رانده واز ده مانده...کجا را داری برای رفتن؟
    ‏... اما تو را کسی نرانده بود. تو را با شکوه، مشایعت کردند: مادرت تو ‏را از زیر قرآن عبور داد؛ بچه های محل، تو را سردست به هواپیما رساندند... ازکدام سفر آمدی که برایت قربانی نکردند؟ پلاکارد نزدند؟ اسفند دود نکردند؟... چه جواب خوبی به آن همه محبت دادی؟
    ‏بلند شو! این صدای سکه هایی است که مردم، این مردم مدرن ‏جلویت می اندازند. این گریۀ تو هم، خوب ترحم مردم را برانگیخته ‏است. بلند شو قهرمان! سرما دارد همۀ بدنت را کرخت می کند. پیش از‏ آنکه جنازهات بردنی شود، بلند شو، راه خانه کجاست؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    227 تا 232



    کسی که آمدنی است



    بی آنکه امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:

    « ‏عراقیها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید...»

    ‏با ناباوری از بی سیم شنید:

    ‏_کشف صحبت نکن. سعید با کُد صحبت کن.

    ‏صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.

    نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.

    ‏_راحت باش. هر جور که راحتی ، باش. حتماً نمی ترسی که؟

    ‏تامل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در ‏روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشانش داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرانش نگاه کند.

    ‏همان طور که نشسته بود و گوشی را میان سر و شانه نگاه داشته بود.



    ماند، بی حتی لرزشی در مژگان. از نگاه افسر عراقی خود را تمام کرده دید.

    ‏منوری دیگر فضا را روشن کرد و او دوباره شنید:

    ‏ـ حرف بزن سعید. نمی ترسی که؟

    ‏پیش پای افسر عراقی، جواد افتاده بود و سرش را ـ شاید از عطش ـ ‏تکان می داد.

    ‏افسر عراقی با اینکه کلاشینکفی در دست داشت، کلتش را بیرون ‏کشید. دو پایش را قدری از هم بازکرد. مغز جواد را نشانه گرفت و شلیک ‏کرد.

    ‏ـ چه شدی سعید؟ حرف بزن.

    ‏احساس کرد که افسر عراقی در مقابل دوربین فیلمبرداری ایستاده ‏است. رضایت و خرسندی را آشکارا در چشمهای او دید.

    ـ هستم. هنوز زنده ام. تیر خلاص جواد بود که شلیک شد.

    ‏افسر عراقی دو قدم دیگر پیش گذاشت و به بالای سر محسن رسید. ‏محسن همان ابتدا با تیر مستقیم تمام کرده بود. الان شاید سه ربع بیشتر از ‏شهادتش می گذشت.

    ‏با اعلام خبر شهادت جواد، آن سوی بی سیم برای لحظاتی در سکوت ‏فرو رفت.

    ‏برای اینکه اطمینان پیدا کند از برقراری ارتباط گفت: « ‏شما چه

    ‏می کنید؟آن طرفها چه خبر است؟»

    صدای محزون فرمانده را شنید:

    ـ برای نجات شما فکر می کنی. دنبال راه چاره می گردیم.

    ـ فکر نکنید. پیش از آنکه فکر کنید، کار تمام شده است. به عملیات فکر کنید. این صدای تیر خلاص محسن بود.

    صدای متعجب فرمانده گفت: « محسن که...»

    ـ بله. محسن قبلاً رفته است. اما افسر عراقی دلش به همین تیرهای خلاص، خوش می شود. همه را در آمار خودش ثبت می کد. الان در پنچ قدمی من است. بالای سر حمید یک منور دیگر. حمید هوز زنده است. فقط از ناحیه کتف جراحت دارد و پای چپ. حالا باز افسر عراقی دو پایش را بازکرده است و مغز حمید را شانه رفته است. حمید تلاش می کند که به خود تکانی بدهد. از جا برخیزد وکاری بکند. اما پیداست نمی تواند. خون زیادی از او رفته است.

    ‏.خودت را بگو، در چه حالی؟ نگفتی می ترسی یا نه..

    ـ ترس؟

    ‏به یاد نگاه پدر افتاد. دستش را بر چهارچوب در تکیه داده و براق شده بود:

    ‏ـ تو پسر بچۀ شانزده ساله به چه درد جبهه می خوری؟ ترقه درکنند می ترسی. چه رسد به تیر. شبها هم که با صدای توپ بیدار نمی شوی.

    ‏و او گفته بود: « منکر نیستم. می خواهم خودم را آنجا درست کم.»

    ‏ـ تیر خلاص حمید هم شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین. حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود به او و به من.

    صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بی سیم شنید:

    ‏ـ به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن. ذکر یا ارحم الراحمین. . راستی نگفتی که با درد چه می کنی؟

    عراقی به بالای سر حسین رسیده بود.

    احساس می کرد که حسین دستش را بر روی خاک دراز کرده است و او به یاری می طلبد. چه می توانست بکند؟ دلش گرفت. هیچ چیز بدتر از این نیست که حسین کمک بخواهد و آدم نتواند هیچ کاری انجام بدهد.‏کاش می توانست روده های حسین را که بیرون ریخته، بردارد و سر جایش بگذارد. شاید از درد حسین کاسته شود.

    ـ نه. من درد ندارم. یک پاپم کمی آن طرفتر افتاده است که الان می بینمش. با پوتینی خونآلود. سوزشی در ناحیه کمرم احساس می کنم اما آن قدر نیست که از هوشم ببرد. هوز می فهمم که در اطرافم چه می گذرد. راستی علی به سلامت رسید؟ خبرها را آورد؟ برنامه ها را گفت؟ دلم برایش عجیب تنگ شده است.

    ‏صدای خش خش بی سیم، کار شنیدن را برایش مشکل کرد. همین قدر ‏فهمید که:

    ـ علی همین جاست... در نزدیکی ما... چادر امداد... زیر سُرم... خبرها رسید... نتیجۀ کارتان سحر روشن می شود. علی هنوز زنده است.

    ‏و پاسخ داد: « علی هم ماندنی نیست. پشت سر من می آید. بدرقه اش کنید»

    ‏وتتی هر دو با هم به دفتر مدرسه رفته بودند که فرم اعزام بگیرند، مدیر مدرسه گفته بود: « شما هر دو گل سرسبد مدرسه اید. با هم نروید. یکی تان بمانید که دل مدرسه نگیرد. در استان هم مقام اول باید از این مدرسه باشد. یکی تان بمانید که بشود.»

    ‏و او به جای علی هم جواب داده بود: « اگر می توانستیم، هر دو می ماندیم. نمی توانیم.»



    و مدیر به علی نگاه کرده بود تا اگر کمترین تردیدی در نگاهش می یابد، بر آن تکیه کند. علی ادامه داده بود: « ‏دست خودمان نیست. هر

    ‏ دو بی تاب شده ایم.»

    ‏منوری دیگر باز سیاهی را کمرنگ کرد. نگاه افسر عراقی که به دل و

    ‏روده حسین خیره مانده بود، بالا و بالاتر آمد تا به چشمهای غضبناک حسین رسید. حسین انگار به شیطان نگاه می کرد. آشکارا می خواست

    ‏درد و ضعف را از چشمها کنار بزند و غرور و صلابت را جای آن بنشاند ‏و... موفق بود.

    ‏افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده حسین گذاشت و وحشیانه فشرد. آنچنان که حسین ناگهان چون اسپندی بر سر آتش از زمین کنده شد و چون لخته گوشتی بی جان بر زمین افتاد و تمام کرد.

    ‏بی انکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و نگاه افسر عراقی را ‏به سویش گرداند. از آن سوی بی سیم شنید:

    ـ چه شدی سعید؟ قرار بود ذکر خدا بگویی.

    ‏آرام، آنچنان که فقط خودش بشنود. درگوش بی سیم زمزمه کرد:« ‏چشم. قصدم تمرّد نبود. ولی من الان خود تماماً ذکرم و خدا اینجاست.‏ که را صداکنم؟ »‏

    احساس کرد شهادتین در دلش با ضمیر مخاطب جاری می شود.برای ‏خودش هم این گونه شهادت گفتن ، تازگی داشت:

    ـ اشهد ان لااله الا انت!

    ‏و باز از دلش شنید:

    ‏_و اشهد انک رسول الله!

    ‏´ تنهایی و اضطراب رفته بود و اُنس و آرامشی شیرین جایش را گرفته بود. یک منور دیگر آسمان را نصف کرد . افسر عراقی جلوتر آمد و درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است.

    ‏دلش را به سمت کربلا گرداند.

    ‏ـ اگر آمدنی هستی، الان وقت آمدن است آقا!

    ‏هنوز«‏آقا» ‏را تمام و کمال همان جور که می خواست ادا نکرده بود که نور آقا را در چشم و دلش و دست آقا را در دستهایش احساس کرد. دلش غنج رفت. حس تازه ای که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود. با تمام دلش ‏خندید « آقا» ‏هم خندید. انگار غنچه ای پیش روی او باز شد و عطر ‏افشاند. رایحه ای بی نظیر تمام فضا را انباشت.

    ‏از آن سوی بی سیم همچنان صدای حرف می آمد که او دیگر ‏نمی شنید.

    ‏آقا دستش را گرم فشرد. او را از جا بلند کرد و حرکت داد.

    ‏ـ پایم « ‏آقا» ‏جا مانده است.

    ‏و شنید:

    ـ پایت پیش از تو رفته است... به بالهایت نگاه کن.

    ‏سوزشی ناگهانی در پیشانی اش احساس کرد. صدای گریه در بی سیم پیچید واو ناگهان از زمین کنده شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    233 تا 244

    دو کبوتر، دو پنجره ، یک پرواز

    سرت را اگر روی پاپم بگذاری، دست را اگر در میان موهایت گم کنی، چشمهای بسته ات را اگر به من بدوزی،کلام مرا شاید بهتر دریابی.
    ‏صدای دلخراش خمپاره می خواهد نگذارد که تو حرفهایم را بشنوی. این جاده قلوه کن شده ازگلوله های نابینای دشمن، این تکانهای بی وقفه و ناگزیر آمبولانس، غرش گاه و بیگاه هواپیماها و هلی کوپترها، ریزش بی امان گلوله ها نمی گذارند که گوش تو صدای مرا دریابد.
    ‏اما من با تو سخن می گویم، رساتر از همیشه و تو حرفهایم را می شنوی، روشنتر از هر روز، به یقین.
    ‏زبان گلایه ندارم، که زبان گلایه دل را مکّدر تر می خواهد و من دلم از تو روشن و صافی و زلال است.
    ‏اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه کردی، تو پنهان از من با خدا چه گفتی که دست خدا تقدیر را ایگونه رقم زد؟
    ‏اکنون که گذشته است کتمان نکن بگو. من تمام وجودم لالۀ گوشی است که شنیدن یک کلام ترا لحظ می شمرد.
    ‏تو چرا نگفتی که تصمیمی چنین گرفته ای؟ ما که با هم غریبه نبودیم، آشناتر از ما دو با هم در دنیا کس نبود.
    ما که همیشه با هم بودیم چرا این بار تنها برادر؟ چرا؟
    تو نبودی که گفتی:
    ‏بیا دست هایمان را به هم بدهپم و پیمان ببندیم که هیچ حادثه ای از هم ‏جدایمان نکند؟ چه شد آن پیمانی که تا بحال هر دو اینقدر محکم پایش ‏ایستاده بودیم؟
    ‏درست است که تو ساعتی - یک ساعت - زود تر از من به دنیا آمده ‏بودی، اما این دلیل هیچ چیز نبود. ‏بود؟ خودت می گفتی که نیست.
    ‏و مادر خودش می گفت که تو تمام آن یک ساعت را ضجه می زدی و تا من به دنیا نیامدم ارام نگرفتی. نمی گفت؟
    ‏قبول کن که برای من زیستن بی تو دشوار نیست. محال است.
    ‏مادر می گفت: تشنگیتان، گرسنگیتان، خوابتان، بیداریتان، گریه تان، ‏بهانه جویی تان و آرام گرفتنتان همه با هم بود.
    ‏برای خودمان تجلی یکدلیمان اول بار درکجا بود یادت هست؟ نمی شود نباشد. در ثبت نام مدرسه. هر دومان را در یک دبستان نمی پذیرفتند. شباهتمان به هم بیش از اندازه بود و آنها هم از دوقلوها تجربه خوشی نداشتند.
    ‏وما ایستادیم، پای در یک کفش که یا هر دو یا هیچکدام.
    ‏و یادت هست که نپذیرفتمان و آنقدر از این مدرسه به آن مدرسه ‏شدیم تا مدرسه ای شدیم.
    ‏نه تنها در قیافه و اندام که در دانسته ها و ندانسته هایمان آنقدر مشترک ‏بودیم که همه را دچار مشکل می کردیم. اگر به من در لحظه ای چیزی می گفتند و لحظۀ دیگر از تو سوال می کردند بی وقفه پاسخ می گفتی. تلاش
    عبثی بود جداکردنمان از یکدیگر به هنگام امتحان. یکسان شدن نمراتمان هرگز نباید دلالت بر تقلب می کرد. در کلاس که پاسخ هر سوال را اگر می دانستیم هر دو می دانستیم و اگر نمی دانستیم هر دو نمی دانستیم. دو سال مانده بود هنوز به گرفتن دیپلم و وقت سربازی. اما طاقت نمی توانستیم آورد. اول تابستان بود، کارنامه ها را با معدلی همسان گرفتیم و راهی خانه شدیم.
    ‏با پیشنهادی که تو میخواستی بکنی و هنوز نکرده بودی من موافق بودم، قبل از اینکه بگویی،گفتم:
    ‏پدر رضایت می دهد، با مادر چه کنیم؟گفتی: رضایت پدر شرط است، اما رضایت مادر را هم می گیریم.
    ‏به خانه که رسیدیم تو سراغ پدر رفتی و من سراغ مادر.
    ‏برعکس شد، من مادر را راضی کرده بودم و تو هنوز داشتی با پدر چانه می زدی.
    ‏رفتن هر دومان را با هم قبول نمی کرد، می گفت رائد برود وقتی که برگشت نوبت حامد. و ما که گفتیم – مثل همیشه - یا هر دو یا هیچکدام، پدر پاسخ داد که: پس هیچکدام.
    ‏من و تو هر دو یک لحظه از حرفمان برگشتیم، بر آساس قراری که نداشتیم، پدر با تعجب و حیرت رضایت نامۀ ترا نوشت و مرا گفت که صبرکن رائد که آمد تو می روی ومن سر تکان دادم وهیچ نگفتم.
    ‏هر دو بی آنکه سخنی به هم یا به پدر بگوییم با شناسنامه هایمان از خانه درآمدیم. از رضایت نامه دستخط پدر فتوکپی گرفتیم، یکی از رائدها را ‏حامد کردیم و راهی مسجد شدیم.
    ‏هر دو یک آن به صر افت افتادیم که یکباره ثبت نام نکنیم، من که رضایت نامه ام خط خوردگی داشت اول تقاضای ثبت نام کردم. مسؤول ‏ثبت نام اصل دستخط را می خواست و من گفتم که اصل دستخط قرار ‏است که نزد برادر بزرگم بماند، پدرم چنین گفته است. دروغ نگفتم اما ‏کارمان پیش رفت. قبول کردند و عصر که مسؤول پذیرش مسجد عوض ‏می شد، تو رفتی و ترا هم پذیرفتند.
    ‏شب بعد پدر که از مسجد آمد حسابی خجالتمان داد. یک رضایت نامۀ ‏مشترک برایمان نوشت و گفت: این را ببرید، احتیاج به فتوکپی هم ندارد.
    ‏و ما شرمنده شدیم از جسارتی که کرده بودیم وعذرخراهی کردیم.
    ‏پدر خندید وگفت: می دانستم که بی هم نمی روید، همان وقت که ‏قبول کردید، فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست، می خواستم ببینم که ‏این بار چه کلکی سوار می کنید. ،
    ‏ما با هم به جبهه آمده بودیم رائد! قرار نبود که بی هم جایی برویم.
    ‏وقت خداحافظی مادرگریست و آهسته گفت: کاش یکی تان ‏می ماندید و خانه را یکهو اینقدر سوت وکور نمی کردید.
    ‏و پدرگفت:کسی که به دو عصا عادت کرده است، بی عصا ایستادن را ‏نمی تواند، زود برگردید.
    ‏به منطقه که آمدیم توجه همه را بی آنکه بخواهیم معطوف خود کردیم.
    ‏با هم تشنه می شدیم، با هم گرسنه می شدیم، با هم غذا می خوردیم، ‏با هم می دویدیم ، با هم خسته می شدیم، با هم می خوابیدیم، با هم بیدار ‏می شدیم، با هم پیش می رفتیم، با هم ماشه می چکاندیم و آنچه در ابتدا برایشان پذیرفتنی نبود این بود که با هم کشیک می دادیم و با هم ‏استراحت می کردیم. پذیرفته بودند که ما را یکی حساب کنند و هیچگاه ‏جدای از هممان نخوانند، تا امروز و وای از امروز. من پذیرفته شدم در میان داوطلبها و تو نه. چهل نفر بودیم که از میان داوطلبها _ یعنی همه _ انتخاب شدیم و تو در میان ما نبودی.
    ‏اشک در چشمان تو حلقه زد و در چشمهای من و حلقه ها به هم گره خورد، چفت شد، ناگسستنی.
    ‏بغض کرده، ناباورانه وکمی هم تهدید آمیز پرسیدی: می روی؟ بی من می روی؟
    ‏نمی رفتم. مسلم بود که نمی روم، برای هر درمان مسلم بود. ما که آب، بی هم نخورده بودیم، در خوردن شهد با هم تردید نمی کردیم. برای اینکه ‏بغضم را مجال شکفتن نداده باشم، هیچ نگفتم، سکوت کردم و از پشت پنجره تار چشمهایم به چشمهای زلال تو که با اشک شفافتر شده بود نگریستم.
    ‏محکمترگفتی: تو برادری؟
    ‏چه خشونت غریبی در صد ایت نهفته بود، ندیده بودم هیچ وقت.
    ‏در این دوکلام آنقدر حرف گنجاندی که سنگینیش دلم را به درد آورد.
    من برادرم؟ نیستم، نبوده ام؟
    ‏جوابت اما یکی دو کلام نبود. جواب داشتم آن لحظه اما حالا ندارم.
    ‏تو هم در مقابل این سوال، هم اکنون پاسخی برای گفتن نداری.قبول کن. گفتم: بمان تا بیایم.
    ‏بچه ها بعضی با هم وداع می کردند و بعضی نگران ما بودند تا وداع ما را تماشا کنند لابد، ...
    فرمانده را که پیدا کردم بی مقدمه گفتم:
    - من انتخاب شدم، مگر نه؟
    - مشکوک زل زد به چشمهایم و با تبسّمی ناپیدا گفت: تو بودی یا
    برادرت نمی دانم، تا به حال ندانستم، بالاخره هم نمی توانم از هم تشخیصتان دهم.
    ‏گفتم: باور می کنید اگر قسم بخورم که من بودم.
    گفت: قسم نمی خواهد، همین که بگویی باور می کنم، اماخب، منظور؟
    ‏گفتم:می خواهم قول بدهید که پشیمان نشوید،مرا بفرستید،تحت هرشرایطی. چشمهایش را نازک کرد. ابروهایش را در هم کشید و با تحیر پرسید:
    - چرا؟ برای چی؟
    ‏گفتم: چرا ندارد، من انتخاب شده ام، قول بدهید که راهی ام کنید، ‏تحت هر شرایطی.
    ‏برای اینکه خود را خلاص کند از سماجت من گفت:
    ‏قول می دهم، خوب شد؟
    ‏ذوق زده گفتم:
    ‏- بله حالا من هم بدون برادرم نمی روم.
    ‏یک لحظه احساس کرد که باخته است، از چشمهایش فهمیدم ، اما ‏باختنی که بلافاصله خنده اش را روانه آسمان کرد. غمگین نبود از اینکه ترفند مرا نفهمیده بود. پدری را می مانست که به فرزندش باخته باشد به دلخواه گفت:
    ‏- از ابتدا هم می دانستم که بی هم نمی روید.
    ‏چه پدرانه گفت همان حرفی را که پدر وقت جبهه رفتن به ما گفته بود. وقتی که در آغوشم کشید و بوسیدم حس کردم که پدر است براستی.
    ‏با اینکه دوست داشتم باز هم در آغوشش بمانم و بیشتر گرمای پدر را مزه مزه کنم اما خودم را کندم و به سراغ تو آمدم تا تو را هم با این وداع ‏پدرانه سهیم کنم.
    گریه آلود گفت:
    ‏.همه عزیزان منند اما شما دو تا کاش با هم نمی رفتید.
    ‏چه داشتیم که بگوییم. بی آنکه بخواهد یا بداند حرف مادر را تکرار کرده بود.
    ‏هر دو در آغوشش آویختیم و گریستیم، هر سه گریستیم.
    ‏فرمانده با هر سی و نه نفر دیگر بی تاب اما با حوصله وداع کرد و همه با هم نیز. اشک بیابان را برداشت.
    ‏این تکانهای ماشین تقصیر هیچکس نیست. وائد! علی در این بیابان پر فراز و شیب و هول انگیز< در زیر این رگبار آتش دشمن، مسلط می راند، اما چهار چرخ همان زمان هم که راه افتادیم پنچر بود. از ترکش. الان هم نباید لاستیکی به جا مانده باشد.
    ‏برای همین هم این ماشین را برداشیم. سالمترها راگذاشتیم برای...
    - یا مرتضی علی!
    ‏اگر نخوابانده بودم صووت را به روی صورتت چشمهای هر دومان از خرده شیشه پر شده بود. حتی چشهای بستۀ تو.
    ‏موج انفجار بود یا ترکش؟ هر چه بود شیشۀ بغل را چه پخش کرد در کف ماشین
    ‏علی هنوز بیخیال می راند. فکرر نمی کند که خرده شیشه ها در این تکانهای شدید با تنت چه می کند؟ فکر نمی کند که دهان این زخم عمیق عمیق برای بلعیدن خرده شیشه ها باز است.
    ‏این خون دست من است یا قلب تو؟
    ‏وقتی که از قلب من نیست، چه فرق می کند ازکجا باشد. اینجا، این کف آمبولانس جای خون من بوده است یا تو.
    فرمانده گفته بود که این پل، پل حیات ماست، عبور از آن فریضه است، فریضه ناگزیر.
    ‏دشمن همچنانکه شاهدید پل را در تیررس دارد، عبور از این پل به
    ‏عبور از میدان مین می ماند. اگر از هر ده نفر یک نفر به سلامت بگذرد غنیمت است چه رسد به اینکه حداقل پنج نفر به سلامت خواهند گذشت. یعنی از هر دو نفر یک نفر به تخمین ما.
    ‏بچه ها انگار که به یک میهمانی دوست داشتنی بخوانندشان همه بال درآورده بودند خوشیهای دل را میان چشمها و لبها تقسیم کرده بودند. فرمانده اما گفته بود: بیهوده همگان شادی می کنید، این وظیفه همه نیست، حرکت در اصل به واجب کفائی می ماند، حدود بیست نفر اگر به آنسوی پل برسند کافیست.
    ‏رسالت باقی در این سوی پل سنگینتر است.
    ‏بنابراین عبور از پل فعلاً چهل شهادت جو می طلبد و نه بیشتر. اینجا که تو آرمیده ای قبول کن که جای من است نه تو.
    ‏سه نفراول اگرچه به سلامت رسیدند اما چهارنفربعدهمه به خود غلتیدند.
    پنجمی هم به سلامت رفت و ششمی.
    ‏با رفتن هر نفر الله اکبر از دلها به زبان می آمد.
    ‏اگر به سلامت می گذشت، الله اکبر جلوه ای داشت و اگر به خاک ‏می افتاد جلوه ای دیگر.
    دوشکای دشمن به چراغ قوه دزدی می مانست که در تاریکی شب
    ‏اتاقی را می کاود و هیچ روزنی را از دیدرس فرو نمی گذارد و خبیثانه بر روی اشیاء قیمتی مکث می کرد.جنازه ها اگر بر روی پل می ماند شاید ‏می توانست سنگر بقیه شود، اما چه کسی این را تاب می آورد؟
    هفتمی و هشتمی از این گروه چهل و یک نفره ما بودیم، من و تو.
    ‏هر دو به لبۀ پل خزیدیم. پل بود و دوشکای دشمن، پل بود و آتش، پل بود و تکبیر.
    ‏انتظار همه شاید این بود که ما هم مثل بقیه یکی یکی برویم. یکی بماند و دیگری برود و بعد.
    ‏قرار نگذاشته بودیم که با هم برویم ولی اگر غیر از این بود احتیاج به قرار و صحبت داشت.
    ‏وقتی هر دو به لبۀ پل خزیدیم یکی به دیگری گفت: نکند با هم بروند. طوری گفت که ما بشنویم و شنیدیم. اما به رو نیاوردیم.
    ‏آتش از سمت راست می آمد و من خودم را به سمت راست کشاندم. تو عصبانی شدی و فقط گفتی : حامد!
    ‏ولی فرصت جزو بحث نبود و تو هم جز تسلیم چاره نداشتی.
    ‏باهم شانه به شانه جهیدیم و و رفتیم که آخرین قدمهایمان را از پل ‏برداریم که تو فریاد الله اکبر کشیدی.
    ‏بی آنکه نیازی باشد به نگاه کردنت، یقین می شد کرد که این الله اکبر، الله اکبری است که باید ازجگری سوخته برخاست باشد، از قلبی آتش گرفته. الله اکبر بچه ها نیز چنین رنگی گرفت. همان الله اکبری که ابتدا از سر شادی برخاسته بود.
    ب‏گذار بپرسم که تو برادری برادر؟ مگر نه ما زندگی را با هم تقسیم کرده بودیم؟
    ‏مگر نه ما، درکودکی حتی، هیچ حقی از هم ضایع نمی کردیم؟
    م‏گر رگبار آتش از سمت راست نمی بارید؟ مگر من سمت راست نبودم؟ توچطور، به چه حقی این یک گلوله را بادستهای قلبت به آغوش کشیدی؟
    عشق به شهادت داشتی؟ دیدار خدا را می خواستی؟ دلت برای آقا، ‏حسین لک زده بود. باشد ولی چرا تنها؟
    ‏مگر من عشق شهادت نداشتم؟ ندارم؟ مگر من دیدار خدا را آرزو نمی کردم؟ نمی کنم؟ مگر من دلم برای آقا تنگ نشده بود، نشده است؟
    ‏پس چرا تنها؟ ها؟ نه. من تکانت نمی دهم که جواب بدهی، این تکانها از ‏موج انفجار گلوله هاست.
    ‏من و علی و ماشین را هم همینقدر تکان می دهند.
    ‏می دانی از چه پریشانم؟ می دانی سوزش عمیق دلم ازکجاست؟
    ‏از اینکه اینقدر یقین داشتم به با هم رفتنمان و بی هم نرفتنمان که با هم ‏وداع نکردیم. اگر با هم وداع می کردیم - مثل بقیه - من هم به تو می گفتم که شهادت مرا از خدا بخواه، اگر رفتی.
    ‏من هم به تو می گفتم که آنجا که رسیدی چه بگو و چه بکن، اما نگفتم، که باور نمی کردم تنها رفتنت را. از تو این انتظار نبود، چه رسد به خدا که اشتیاق مرا می دانست و می داند و دلتنگی ام را در این دنیای ‏بی مقدار خبر و باور دارد.
    ‏اما مگر نه تو زنده ای و شاهدی ، همین حالا به تو می گویم:
    ‏به خدا بگو که مرا بخواهد، مرا دوست داشته باشد، به من نظرکند.
    ‏اگر خدا فرمود که لیاقت شهادت ندارد بگو: مگر آنچه را که تا بحال داده ای لیاقتش را داشته ام، کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم، اصلاً مگر تو تا بحال در بذل نعمتهایت به لیاقت نگاه می کرده ای؟..
    بگو علاوه بر اینها هرچه خودت می دانی بگو، چه بگویی نمی دانم ‏ولی چیزی بگو،جوری بگو که مرا هم طلب کند. از آن شهد گوارای
    شهادت مرا هم جرعه ای بنوشاند. مرا هم به خود بخواند. ببین، من درطول زندگی ام به تو چه خدمتی نکرده ام. اما پس از شهادتت یک کار کوچک، خیلی کوچک برایت انجام داده ام، در ازای همان یک کار کوچک شهادت مرا از خدا بخواه.
    ‏دیدی که بدنت زیر آتش بود، می شد ترا بگذارم، عملیات که تمام شد، بازت گردانم.
    ‏مجروح که نبودی، همه همین را می گفتند، برگشتن از روی همان پل تنهایی، کار عاقلانه ای نبود چه رسد به ایکه آدم جنازه ای را هم بر دوش داشته باشد. ولی من این کار را کردم، علیرغم اعتراض همه این کار را کردم، وقتی از پل گذشتم .به سلامت .همه تکبیر حیرت سر دادند.
    ‏شهدا، همه را می خواستند با یک ماشین برگرداند، ولی ما صبر‏نکردیم .من و علی خود فرمانده گفت، همین ماشین قراضه بی لاستیک را راه انداختیم تا ترا زودتر به پشت خط منتقل کنپم .نمی دانم چرا ولی هر چه بود در آن لحظه این کار را به خاطر تو می کردیم.
    و به خاطر تو هم یک ساعت، بله یک ساعت از آن ضیافت با شکوه عقب ماندم.
    تو هم به خاطر من، به خاطر خدا این درخواست را از او بکن. قبول
    ‏می کند.من هم به او می گویم، من هم عاجزانه از او می خواهم که قبولم کند.
    خدایا!...
    - الله اکبر... .اشهد ان لااله الاالله...
    و بعد چیزی نفهمیدم مادر! تا اینکه خودم را در بیمارستان یافتم.
    ‏حافظه ام را از دست داده بودم، هیچکس را نمی شناختم. حتی پدر و مادرم را به زحمت به یاد آوردم.
    ‏یک ماه بیشتر است که در بیمارستان خوابیده ام ، می بینید که هنوز خوب خوب نشده ام، مدتی است می گویم که مرا به بهشت زهرا بیاورند، ‏قبول نمی کردند، تا امروز.
    ‏الان هم تا قبل از اینکه عکس این دو برادر، قبر این دو برادر را درکنار‏هم ببینم و شما، مادر شان را درکنار این دو، هیچ چیز یادم نبود. حتی ‏چگونگی مجروح شدن خودم.
    ‏نمی دانم چطور یکباره این همه حرفهای حامد را در پشت آمبولانس
    ‏توانستم تحویلتان دهم. حس می کنم هنوز حامد دارد حرف می زند، حامد در پشت آن آمبولانس قراضه، بر سر جنازه رائد نشسته است و یک ریز دارد حرف می زند، حس می کنم خمپاره ها چپ و راست ماشین را چاله چاله می کنند.
    ‏تتها کاری که من می توانم بکنم این است که فرمان را محکم در بغل بگیرم، چشمهایم را به روبرو بدوزم و گوشهایم را به حرفهای حامد و پایم را بر پدال گاز بفشارم.
    ‏جاده تار است ، تمام راه جاده تار است، از اشکهای من و من نمی دانم در این جاده مبهم چطور می رانم. یک لحظه به عقب که نگاه می کنم، می بینم صورت رائد از روشنی برق می زند و اشکهای حامد مثل شبنمی که برگل نشسته باشد صورت رائد را دوست داشتنی تر می کند.
    ‏وقتی حامد می گوید یک ساعت است که از ضیافت عقب مانده ام به ‏ساعتم نگاه می کنم، از شهادت رائد یک ساعت گذشته است.
    ‏از آن لحظه فقط صدای تشهد حامد یادم هست و پرت شدن خودم و سوزش کتفم. ترکش حتماً به حامد زودتر رسیده است که من توانسته ام تشهدش را بشنوم. الان می فهمم که چرا حامد یک ساعت بعد از رائد ‏شهید شد. مگر نه مادرکه رائد یک ساعت زودتر به دنیا آمده بود؟
    ‏حامد هم اگر این یک ساعت انتظار ناگزیر را می فهمید، شاید اینقدر ‏بی تابی نمی کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    249 - 245

    آبی ، اما به رنگ غروب


    خودتو قایم نکن ، باهات خیلی کار دارم امشبی ، خواب نیستی ، می دونم که خواب نیستی.خودتو نزن به خواب ، بیا بالا ، اگه بخوابی من به کی بگم اینهمه حرفو؟با کی دردِ دل کنم؟
    ببین!من همیشه حرفهامو به تو میزدم ، همیشه همیشه که نه ، از وقتی که پیدات کردم ، از وقتی که اومدی اینجا ، از وقتی که فهمیدم به حرفهام گوش می دی.
    حالا هم می دونم غصه داری ، غم داری ، ولی من اگه با تو حرف نزنم با کی حرف بزنم؟به تو اگه نگم به کی بگم؟
    مامان؟مامان خودش انقدر الان ناراحته که حوصله شنیدن حرفهای منو نداره.می دونم که نداره ، به سوالهام جواب درست و حسابی نمی ده ، چه برسه که بخواد بشینه و حرفهامو گوش بکنه.
    تازه ، شایدم الان خوابیده باشه ، یا خودشو به خواب زده باشه که منو خواب کنه.مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه ، چشمهاش سرخه سرخه ها ولی وقتی ازش می پرسم ، گریه کردی می گه نه ، به خیالش من نمی فهمم.
    خب اگه اون جلوی من گریه کنه منم می تونم هر چه گریه دارم بکنم ، می گن آدم گریه کنه راحت تر می شه ، ولی نمی کنه که ، انقدر نمی کنه تا دوتائیمون دق کنیم بمیریم.
    می دونستم که به حرفم گوش می دی ، می دونستم که نمی خوابی.
    امروز من و تو رو از خواب بیدار کردم.هوا تاریک و روشن بود ، تو و مامانت ته حوض گرفته بودین خوابیده بودین.راحت ِ راحت.اصلاً انگار نه انگار که قراره امروز کسی بیاد.
    نمی خواستم یهویی از خواب بپرین که ناراحت بشین.می خواستم ادای بابا رو در بیارم.
    -شیوا جون!شیوا جون!دخترکم!بلند شو بابا جون!من دارم می رم سر ِ کار ، دیگه تا شب منو نمی بینی ها.
    گفتم:
    -ماهی جون!ماهی جونم!دخترکم!بلند شو ماهی جون!
    ولی باقیشو نگفتم.من که نمی خواستم برم سر ِ کار.
    تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی.
    حیف ، حیف که تو مو نداری ، ماهی ها هیچکدام مو ندارن.
    وگرنه مثل بابا ، دستهامو میکردم لای موهات و می گفتم:
    -عروسک مو خرمایی ، بلند شو طوطی بابا ، چقدر می خوابی؟بیدار شو ببینم ، بیدار شو ببینم ، امروز چشمهات چه رنگیه.
    صدات زدم ، دوباره صدات زدم ، همون طور که بابام دستهاشو می کرد تو موهام ، دستهامو فرو کردم توی آب.به همون نرمی ، به همون آرومی.
    دیدی وقتی باد می پیچه ت موهای آدم چه جوری می شه؟آدم حس می کنه یه دستی مثل دست فرشته ها تو موهای آدم می گرده.بخصوص وقتی که اون فرشته موهای آدمو بو کنه و ببوسه.
    وقتی که دستمو کردم تو آب ، موج آمد و آمد تا رسید به تو ، بیدار شدی ، چشمهاتو باز کردی.خودتو تکون دادی ، اومدی روی آب ، مامانت هم دنبالت.
    حتماً تعجب کری که چرا امروز من اینقدر زود بیدار شدم.سه ماه تمام بود که صبح زود بیدار نشده بودم ، بایدم تعجب میکردی آخه تو که از هیچی خبر نداشتی ، اصلاً تقصیر من بود که هیچی بهت نگفته بودم ، من از روز قبل می دونستم ، می بایست بهت می گفتم ، همون موقع که فهمیدم ، نمی بایست می گذاشتم برای صبح روز بعد.وقتی آمدی روی آب ، اول بهت آب پاشیدم.می خواستم خواب از چشمات بپره.
    کاری که همیشه بابا میکرد ، وقتی می آوردم لب حوض که صورتمو بشوره ، من چشمهامو می بستم.
    می گفت:واز کن چشمهاتو بابا جون!
    می گفتم:آخه خوابش می پره.می خوام وقتی تو رفتی دوباره بخوابم.
    ولی نمی خواستم که بخوابم ، ناز می کردم.
    می خواستم بلندم کنه و چشمهامو ببوسه و بگه :
    آخه من تا چشمهاتو نبینم که نمی رم بابا جون!
    وقی چشمهامو باز می کردم یه مشت آب می ریخت تو صورتم و می گفت:
    -خوابت خیس شد ، مگر اینکه چشم هاتو عوض کنی تا بتونی بخوابی.
    وقتی بهت آب پاشیدم فرار نکردی ، هیچوقت از من فرار نمی کردی.بهت گفتم می دونی امروز قراره کی بیاد؟نمی دونستی ، از کجا بدونی.گفتم:بابا جون ، قراره بابا جون بیاد.برای همینه که من امروز زود بیدار شدم.فکر کنم باور نکردی ، چون همینطوری صاف صاف واستادی و منو نگاه کردی.انگار نه انگار که یه همچی خبر مهمی رو شنیدی.
    -باور کن ، به جون خودم شوخی نمی کنم ، بابا قراره بیاد ، خودش گفته ، دیروز تلفن زده ، می خواسته با منم حرف بزنه ، ولی من خونه ی نسرین اینا بودم ، خوب معلومه که اگه می دونستم نمی رفتم.به مامان گفتم:
    -چرا صدام نکردی؟
    مگه چقدر راه بود تا خونه ی نسرین اینا؟
    گفت:بابات عجله داشت ، آخه بقیه هم می خواستن به خونه هاشون تلفن کنن.بابات گفت این دفعه که بخوام برم جبهه چشمهای شیوا رو با خودم می برم.
    آره شوخی کرده بود ، مگه می شه آدم چشمهای کسی رو با خوش ببره؟اگه بچه ها رو یعنی به قول بابا خانوم کوچولوها رو تو جبهه راه می دادن ، بابام حتماً منو می برد.
    خودش گفت.بابام که درغ نمی گه هیچوقت ، می گه؟
    تو داشتی قشنگ به حرفهام گوش می دادی که مامان صدام زد:
    -شیوا!شیوا جون!خوابت برد لب حوض؟تو رفتی دست و صورتتو بشوری؟
    من هم راستشو گفتم ، گفتم:
    -اومدم مامان ، داشتم با ماهی کوچولو حرف میزدم ، بهش گفتم کی قراره امروز بیاد ، حیوونکی اصلاً خبر نداشت.
    بعد زودی صورتمو شستم و بهت گفتم:
    -دوباره نگیری بخوابی ها ، من الان میرم صبحانه مو می آرم اینا با هم بخوریم.به مامانت هم می دیم.
    ولی مامان قبول نکرد ، گفت:
    -امروز دیگه نه ، کار زیاد داریم.همینجا بشین زود صبحانه تو بخور که لباس تنت کنم ، تو که نمی خوای بابا تو رو با این قیافه ببینه ، می خواهی؟
    گفتم:
    -پس بگذار نونشونو ببرم بهشون بدم ، می دم و زود می ام ، قول میدم.
    نونی رو که مامان بهم داد ، انداختم تو حوض.خوردش نکردم ، گفتم یواش یواش از بغلش بخورین تا تموم بشه ، شماها که بلدین.
    وقتی صبحانه مو خوردم ، مامان گفت بیا موهاتو ببافم روش هم پاپیون بزنم.
    گفتم:تو که می دونی بابا اینجوری دوست نداره ، پس چرا می گی؟
    گفت:چکار کنم پس؟
    گفتم:قشنگ شونه کن ، بریز دورم ، دو تا سنجاق گلدارم بزن دو طرفش ، بالای گوشهام.
    گفت:باشه ، پس اول لباستو بپوش.
    گفتم:لباسو دیگه بذار خودم بگم.
    گفت:کستی منو ، خب خودت بگو.
    گفتم:اون لباس آبیه ، بلنده.
    گفت:آخه اون مال مهمونیه.
    گفتم:باشه ، مگه قرار نیست امروز مهمون بیاد.
    مامانم خندید و گفت:باشه ، برو بیارش.
    اخه می دونی بابام این لباس آبیه رو بیشتر از همه دوست داره ، می گه مثل فرشته ها می شم.من که تا حالا فرشته ندیدم ولی چقدر خوبه آدم مثل فرشته ها باشه.
    بابام می گه تو هر رنگ که لباس بپوشی ، چشمهات همون رنگ می شه.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 250 تا 259
    سبز که بپوشی رنگ جنگل میشه، طوسی که بپوشی رنگ دریا میشه، قهوه ای که بپوشی... گفت رنگ چی میشه، رنگ گنبد مسجد میشه، منتها شفاف، صدفی.
    می گفت:همه اون رنگا قشنگه، هرکدام یه جور قشنگه، ولی آبی چیز دیگه است. آبی قشنگ نشون می دهد که دلت چقدر پاکه، مثل فرشته ها، وقتی راه می ری و باد می پیچه تو لباست آدم حس می کنه یکی از فرشته های خدا اومده رو زمین داره راه میره یا پر می زنه.
    وقتی که موهامو شونه کردم و لباس پوشیدم هوا روشن روشن شده بو، آفتاب تازه داشت از دیوار خونه میومد پایین.
    مامان لباس رو که تنم کرد گفت:حالا چشماتو ببینم، منم سرمو بلند کردم و تو صورتش نگاه کردم، بعد که خوب منو با لباس آبیم نگاه کرد گفت:
    -بابات هم کم خوش سلیقه نیست ها.
    گفتم: یعنی چی مامان؟
    بغلم کرد، بوسم کرد و گفت:
    -یعنی راستی راستی مثل فرشته ها شدی، بابات حق داره که این لباسو خیلی دوست داشته باشه.
    گفتم: برای همینه که تو لباسه ابیتو پوشیدی؟
    بهم خندید و گفت: شیطونک! بشین تا من برم سماورو آب بریزم، آبش تموم شده حتما"
    گفتم: حالا می شه برم کوچه منتظر بابا بشم؟
    گفت: نه مامان جون، بابا که بیاد خودش میاد تو خونه.
    گفتم:پس برم لب حوض، پیش ماهی خودم. باهاش حرف بزنم تا بابا بیاد. ببین من که دوست داشتم دوباره بیام پیشت، اما می دونی مامان چی گفت؟
    گفت:نه، نه، لب حوض دیگه اصلا". بگذار لباست حداقل تا اومدن بابا تمیز بمونه.
    گفتم:پس چی کار کنم، همینطوری صاف صاف بگیرم بشینم. نمیشه که، پس فقط دم در واستم.
    مامان گفت:فقط دم در، برو.
    وقتی آمدم تو حیاط دوباره اومدم پیشت، ولی لب حوض ننشستم، یادته که، پولکات از خوشحالی داشت برق می زد. یه جا نمی تونستی واستی، هی می رفتی اینور هی می رفتی اونور. بالهاتو تکون می دادی، انگار توی آب پر می زدی.
    بهت گفتم:کاش تو هم یه دونه بابا داشتی که امروز از سفر می آمد، اینهمه که داری برای اومدن بابای من خوشحالی می کنی، اگه بابای خودت می آمد چی کار می کردی؟ خیلی خوبه که آدم باباش از سفر بیاد، تو که نمی دونی. من هرچی تو رو دیدم با مامانت دیدم، اصلا" نمی دونم بابا داری، نداری، داشتی، نداشتی.
    وقتی بابام تو و مامانتو آورد خونه گفت کوچیکه رو برای شیوا خریدم بزرگه رو برای مامانش.
    من اصلا" یادم رفت بپرسم که پس بابا چی؟ ببین چقدر حواس من پرته، اینهمه صبح تا شب باهات حرف زدم یه بار به فکرم نرسید ازت بپرسم که تو بابات کجاست؟
    مامان داد زد: شیوا تو که قرار بود لب حوض نری.
    قولی رو که داده بودم حسابی یادم رفته بو، نشسته بودم لب حوض و داشتم باهات حرف می زدم. زودی آمدم کنار گفتم:
    -ببخشید مامان یادم رفته بود، حالا بلند شدم.
    تو هم از این دعوای مامان ترسیدی و رفتی زیر آب.
    وقتی داشتم می رفتم طرف در، شنیدم از تو کوچه صدای پا میاد. هیچ کس جز بابا نمی تونست باشه. زودی درو باز کردم و پریدم بیرون. داشتم می دویدم برم طرفش که دیدیم هوشنگ خانه. همون همسایه بغلیمون که بابای الهه است.
    بی اختیار سلام کردم. نمی خواستم بهش سلام بکنم ولی می گم که، حواسم نبود.
    خوب معلومه چرا نمی خواستم بهش سلام بکنم. با اونهایی که طرفدار شاه هستن و به انقلاب فحش می دن که آدم سلام علیک نمی کنه. بخصوص که بابابی آدم چندبار تا حالا باهاش دعوا کرده باشه.
    این دختر بزرگش که اسمش کتایونه از صبح تا شب نوار خواننده هارو می گذاره و صداشم بلند می کنه. گاهی وقتام با سر و پای لخت میاد وسط کوچه می ایسته.
    همسایه های دیگه ام چندبار باهاش دعوا کردن.
    به جای اینکه جواب سلاممو بده گفت:کجا؟ با این عجله؟
    محلش نذاشتم، رفتم طرف سر کوچه و زیر لب گفتم: باباب جونم قرار بیاد.
    ولی شنید، گفت:
    -ا، به به، چه خوب، چه ساعتی قراره بیاد؟
    باز محلش نذاشتم، گفتم:
    -نمی دونم، ولی قراره بیاد، الان قراره بیاد.
    یه خنده ی مسخره کرد و گفت:
    -بسیار خوب، بسیار خوب.
    بعدش هم پیچید تو خونه.
    وقتی رسیدم سر کوچه اول فکر کردم رو پله ی خونه ی سر کوچه ای بشینم و به درشون تکیه بدم ولی بعد یادم آمد که باید لباسم تا آمدن بابا تمیز بمونه، تازه، اگه می نشستم خوب می تونیتم سر خیابونمونو ببینم.
    ماشین معمولا" تو خیابون فرعی ما نمیاد، همونجا تو خیابون اصلی پیاده می کنه.
    پس حتما" بابا می بایست از سر خیابون تا سر کوچه رو پیاده بیاد، ولی خوب نمی شد تو ماشینها رو هم نگاه نکرد. همه ی ماشینها رو از وقتی می پیچن تو خیابونمون می بایست نگاه کرد تا زمانی که بیان و از سر کوچه ما رد شن.
    توی این سه ماه ریشهای بابا حتما" باید بلند شده باشه، موهاشم همینطور. باید صورتشم یک کمی سیاه شده باشه، سوخته باشه تو آفتاب، می گن آفتاب جبهه خیلی داغه، ولی دفعه های پیش سیاه نشده بود، خب، دفعه های پیش تابستون نبود که.
    بابا حتما" باید خاک خالی باشه، یه عالمه گل هم به پوتیناش چسبیده باشه، اوندفعه که آمده بود سر آرنجش سوراخ شده بود، انگار سوخته بود، مامان گفت: اینجا چرا اینجوری شده؟
    بابا گفت: قسمت نبود دیگه، گرفت و رد شد.
    من گفتم: چی قسمت نبود بابا
    گفت: ترکش بابا جون، لیاقتشو نداشتیم.
    دیدیم مامان گریه ش گرفته هیچی نگفتم. ولی مگه تو جبهه ترکش قسمت می کنن که قسمت نبود. چه حرفها!
    اوندفعه که بابا اومد بغلم نکرد. فقط خم شد و بوسم کرد، دستهامو که انداختم دور گردنش باز کرد و گفت: خاک خالی ام بابا جون.
    دیگه مجبور شدم خودم بهش بگم، گفتم باباجون بغلم کن.
    نمی تونست که نکنه، از رو زمین بلندم کرد، دوباره بوسیدم و گذاشت زمین، گفت:
    -یکم دیگه صبر کن، از حموم که آمدم لباسهامو که عوض کردم، حسابی بغلت می کنم.
    چقدر طولش می ده بابا، گفته بود صبح زود، الان که صبح دیره هنوز نیومده، آفتاب پهن شده تو خیابونها، این موتور سواره چرا هی میاد و هی می ره؟ هی می ره سر خیابون، هی می ره ته خیابون. چقدر هم به من نگاه می کنه، انگار داره میاد اینور.
    اون که پشت نشسته و یه ساک دستشه می گه:
    -دختر جون! بابا جونت نیومده هنوز؟
    من می گم: اگه اومده بود که من اینجا ننشسته بودم. بعد یدفعه می گم: تو از کجا می دونی که قراره بابام بیاد؟
    اون که جلو موتور نشسته می گه:خودش گفت:بابات خودش گفت که امروز می آم.
    من می گم: به شما تلفن کرده؟
    همون جلوئیه می گه: آره تلفن زده، چندبارم تلفن زده.
    بعد هردوتاشون می خندن و گاز می دن و می رن.
    عجیبه، همه از دور که میان شبیه بابان. وقتی میان نزدیک هیچکدام بابام نیستن.
    -بابا!
    این دیگه بابامه، خود خودشه، ساک خودشه، لباس خودشه، همه چی خودشه، بدوم برم طرفش بپرم تو بغلش، این دفعه دیگه باید بغلم کنه.
    -باباجون! باباجون! سلام! قربونتون برم الهی.
    -سلام فرشته! سلام شیوا جون، آخ دخترکمو بگردم، فدات بشم بابا.
    چقدر بغل بابا خوبه، چقدر خوبه آدم دستشو بندازه گردن بابا، بابا هم سفت آدمو بغل کنه، چشمها و سر و صورت و موها و دستها و بازوهای آدمو ببوسه. به آدم بگه: فرشته مامانی، عروسک بابا!
    -باباجون منو نگذاری زمین ها!
    چشم عزیز دلم. طوطی بابا! نمی گذارمت زمین.
    وقتی می پیچم تو کوچمون من هنوز تو بغل بابامم، ساکش تو یه دستش، منم تو یه بغلش.
    -مامان چطوره شیوا جون؟
    -منم خوبم، مامانم خوبه باباجون، فقط، تو که نیستی خیلی تنهاییم بابا! تو که نیستی انگاری هیشکی نیست بابا! تورو به خدا دیگه...
    -آهای حزب اللهی!
    همون موتور سواره است.
    بابا که بر می گرده نگاش کنه منم بر می گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه. توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه، اونوقتی تفنگ دستش نبود، یا بود و من ندیدم. راستی من باید به بابا بگم که اینها قبلا" هم اومده بودن.
    اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمی کنن تفنگ رو نشونه نمی گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا هیچ کاری نمی کنه، واستاده و داره تو چشمهای اون تفنگ به دسته نگاه می کنه.
    می خواد بهشون بگه چی؟ چرا تفنگ به دسته هم صاف صاف نشسته و جلوئیه هم هی داره گاز می ده. من خیلی می ترسم، اگر تنها بودم حتما" در می رفتم، مثل بابا وا نمی ایستادم نگاهشون کنم.
    ولی اینها به بابا کار دارن، به من که کار ندارن، می خوان حتما" بابا رو بکشن، هان؟ بابارو بکشن؟ بابا جون منو؟
    ولی من نباید بگذارم بابامو بکشن، دیگه من بابا نداشته باشم.
    من که نمی خوام گریه کنم، گریه خودش یه دفعه اومد.
    دستهامو باز می کنم جلوی بابا، شونه هاشو بغل می کنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو می آرم جلوی صورتش.
    -باباجون! بابا!
    یکی از اونها به او یکی می گه:
    -د بجنب دیگه
    بابا منو پرتم می کنه رو زمین، طرف دیوار.
    -چرا بابا جون؟ چرا؟ تو که گفتی منو نمی گذاری زمین
    بعد می ره طرف اونها، یه چیزی هم میگه که من نمی شنوم.
    ساک افتاده اونطرف، منم این طرف رو زمین، بابام هم داره می دوه طرفشون.
    -بابا، بابا جون!
    بابا و موتور سوارها هم تار می شن، من جیغ نمی زنم، گریه هم نمی کنم، هیچ کاری نمی کنم، نمی تونم بکنم، بابا انگار داره می ره که تفنگشونو بگیره، چه بابای شجاعی دارم من!؟ اگه تفنگشونو بگیری معلوم میشه زورت خیلی زیاده. اونوقت همیشه باید منو بغل کنی، بزرگم؟ باشم. صدای شلیک گلوله میاد. خیلی بلند، انگار گوش آدم می خواد بترکه، سر تفنگ هم آتیش می گیره و خاموش میشه.
    بابا از کمر تا می شه، دولا می شه و می پیچه به خودش، دستاشم تو خودش جمع می کنه. مثل کسی که دلش درد می کنه، موتور سوارها هنوز نرفتن، دارن بابا رو نگاه می کنن، می خوان دوباره بکشنش؟ بابا می خواد بخوره زمین، یک دستشو می گیره به دیوار، دست دیگه هنوز رو دلشه، دیوار خونی میشه، دستهای بزرگ بابا روی دیوار نشونه می ذاره، سرخ سرخ.
    دندونهای من به هم چفت شدن، چشمام سیاهی می ره، سیاهی، سیاهی تنها رنگیه که تا حالا بابام تو چشمام ندیده.
    خیس عرق شدم، سرم گیج می ره، چقدر مردم جمع شدن، موتور سوارها نیستن، نفهمیدم کی رفتن انگار از اول هم نبودن، یهوئی غیبشون زد.
    مردم شعار می دن، ا... اکبر می گن، مرگ بر منافق می گن. پس منافق بودن این موتور سوارها که بابا رو کشتن؟
    کاش اینها هم یه وقتی بابا می داشتن، اینها نمی دونن که بابا ها چقدر خوبن؟ چقدر مهربونن؟ نمی دونن که وقتی بابا نیست هیشکی نیست؟
    بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدمها دارم می بینمش، بابا داره پرپر می زنه، مثل اون کبوتره که همسایمون با تفنگ زده بودش و افتاده بود تو خونه ما، تو باغچه.
    به بابا گفتم: بابا! چرا این داره انقدر تکون می خوره؟ دل آدم می لرزه.
    بابا گفت: داره جون می ده بابا جون! داره پرپر می زنه.
    -بابا چرا اینو کشتنش؟
    -بیرحمی باباجون! انگار قلب تو سینه ی اینها نیست. انگار اصلا" انسان نیستن. بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم داره پرپر می زنه!
    -آخه چرا بابای مظلوممو کشتین بی رحما؟ مگه قلب تو سینه شماها نیست. مگه شماها انسان نیستین؟ چرا بابا جون منو کشتین؟
    کوچه رو خون گرفته. محله رو خون گرفته، تمام دنیارو خون گرفته.
    -بابا جون! باباجون! بلند شو منو بغل کن، خودت گفتی منو نمی گذاری زمین، باباجون قربونتون برم الهی، بلند شو، بوست می کنم بلند شو بابا جون، اون موقع ها خواب که بودی وقتی بوست می کردم پا میشدی و منو بغل می کردی، با یه بوسه پا می شدی بابا جون! ولی حالا با اینهمه بوسه پا نمی شی. فقط دستتو می ندازی دور گردنمو منو تو بغل خونیت فشار می دی. ولی این کمه بابا، من می خوام بلند شی، جون چشمهای من بلند شو باباجون! تو که با این قسم من هرکاری می خواستم برام می کردی، چرا حالا بلند نمی شی؟ هان؟ بلند شو ببین چشمام چه رنگی شده؟
    یه رنگی که هیچ وقت ندیدی، سرخ سرخ سرخ، زنگه همه جای دیگه، رنگ زمین و آسمون، همه جا رو خون گرفته بابا جون بلند شو.
    چرا دستهاتو هی شل می کنی بابا؟ به جای اینکه حرف منو گوش کنی داری بدتر می کنی؟
    چرا باز کردی دستتو بابا؟چرا دیگه منو تو بغلت فشار نمی دی؟ چرا دستهاتو ول کردی رو زمین بابا؟ چرا دیگه منو نگاه نمی کنی؟چرا چشمات خیره شده به آسمون؟ چرا شبیه مرده ها شدی؟ چرا دهنت باز مونده؟ چی می خوای بگی؟
    تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولو ام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام.
    خانوم کوچولو پدر می خواد بابا، خودت گفتی من فرشته کوچولو ام، مگه فرشته کوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه عروس کوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه طوطی بابا نمی خواد؟
    وقتی جبهه بودی همش دعا می کردم زودتر بیای باباجون! کاش دعا نمی کردم، کاش از جبهه نمی آمدی بابا!
    کاش وقتی آمدی بغلم نمی کردی بابا! کاش منو نمی بوسیدی بابا جون!
    صدای گریه مردم نمی گذاره حرف هامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم... این پیرمرده کیه که داره گریه می کنه و حرف می زنه:
    -یه مسلمون این دختر و برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار می زنین که چی؟ الان روحش می پره این دختر، داره خودشو می کشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش می زنه، جگر همه رو می سوزونه، مگه دارین تعزیه ی قاسم تماشا می کنین؟ یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
    ولی من به حرفشون گوش نمی دم.
    بابا جون خودمه، می خوام بغلش کنم، اگه اون نمی تونه سفت منو بغل کنه من که می تونم، من بابا رو ول نمی کنم، سه ماهه که مامان ر شب و هر روز می گه می آد. به همین زودی، اینطوری خواستی بیای بابا؟ اگر نمی آمدی می گفتم جبهه ای، یه روزی می آی، ولی حالا چی بگم. حالا که جلوی چشمای خودم...
    حرف مامانو ولی گوش می کنم، بلند می شم، قول می ده که تو رو بیاره خونه باهات حرف بزنم، چادرشو گرفته به دندوناشو بلندم می کنه، اشک مثل بارون از چشماش میاد پایینو می ره زیر چادرش قایم میشه. مامان همیشه همینجوری گریه می کنه. اگر بغل دستش هم نشسته باشی تا نگاش نکنی نمی فهمی که داره گریه می کنه. فقط اشک می ریزه، آروم و بی صدا مثل آب حوض که وقتی پر میشه از بغل هاش می ریزه،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/