صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 47

موضوع: سانتاماریا | سید مهدی شجاعی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    90-100
    بعد از دیپلم، من پناه بردم به ادبیات و او رفت به سراغ حسابداری. من تقریباً از او بی خبر بودم تا همین یادداشت اخیر. با دیدن یادداشت، بلافاصله شخصیت و ماجراهای او برایم تداعی شد و فکر کردم نکند بعد از این همه سال، می خواهد برگ تازه ای بزند یا ... ولی نوشته هایش را که خواندم و سوز و گدازی که در آنها دیدم، احساس کردم که دلم می خواهد چیزهای بیشتری از او بدانم. وقتی جلوتر رفتم و وقایع را دقیقتر پیگیری کردم، حسابی، برایش متأثر و متأسف شدم.
    در یادداشتش اشاره کرده بود که نواری هم در همین مورد موجود است که اگر بخواهم، برایم می فرستد. من برای اینکه ماجرا کاملاً مستند باشد، از ارتباط تلفنی پرهیز کردم و نامه ای به این مضمون برایش فرستادم.

    یادداشت من(به سیروس)
    سلام بر دیر آشنای صمیمی
    دریافت نامه ای از تو، بعد از سالها بی خبری، اسباب شگفتی و مسرت و در عین حال غصه، و اندوه شد. اصلاً دوست نداشتم بعد از سالها، عهد تو را با خبری نامیمون تجدید کنم. به هر حال، اتفاقی است که افتاده و صبر، بهترین تسکین مصیبت است. من برای انعکاس این ماجرای عبرت آموز به مردم، تمام تلاش خودم را خواهم کرد. تو هم حتماً و حتماً آن نواری را که اشاره کرده ای، برایم بفرست. هر چه دست من به لحاظ اطلاعات پُرتر باشد. بهتر می توام داستان را تنظیم کنم. اگر حرف نگفته ای هم باقی است، حتماً برایم بنویس. به امیدار دیدار.

    یادداشت سیروس
    سلام. نوار را به ضمیمه برایت می فرستم. هر چند که نسخۀ اصل، پیش خود من است، ولی سعی کن که از آن حراست کنی. چرا که به هر حال، جزو اسرار خانوادگی است و اگر دست کسی بیفتد ... نه، خدا آن روز را نیاورد. علت وجودی چنین نواری، شیطنت و خباثت زنم، منیژه است. او برای ثبت و ضبط التماسهای من، ضبط را روشن کرده و بعد موقع رفتن هم یادش رفته که آن را خاموش کند. اگر در نوار و نوشته هایم به سؤال و ابهامی برخوردی، برایم بنویس تا روشَنَت کنم. (هر چند که خودم مثل شمع در حال احتضار دارم آخرین پت پت هایم را می کنم) خدانگهدار.

    یادداشت من(توضیحی)
    وقتی من نوار را بطور کامل شنیدم، به این نتیجه رسیدم که اغلب یادداشتهای دیگر، غیرضروری و تکراری است و اگر نوار به طور دقیق پیاده شود و در اختیار خواننده قرار بگیرد، خواننده از یادداشتهای اضافی بی نیاز می شود و می تواند تمام ماجرا را دریابد، الا موارد جزئی که من ناگزیرم جملاتی از نوشته های سیروس را به عنوان توضیح ضروری در لابه لا و انتهای کار بیاورم. به عبارتی، یادداشتهای سیروس را به بعضی از جاهای مبهم نوار، الصاق کنم. ضمناً یکی دو یادداشت هم پس از شنیدن نوار بین من و سیروس رد و بدل شده که خواهید دید. از آنجا که صدا از پشت در حمام ضبط شده، طبعاً در بعضی از قسمتها، نوار نامفهوم است که با نقطه چین مشخص کرده ام.
    نکتۀ آخر: تصرف و دخالت من در این حد است که جملات و عبارات شکسته و محاوره ای را به حالت کتابی تبدیل کرده ام. همین.

    نوار پیاده شده:
    صدای شیر آب.
    صدای چرخش کلید.
    صدای سیروس : در باز است منیژه. ولی زحمت نکش من خودم پشتم را کیسه کشیدم.
    صدای منیژه : صبر کن، هنوز کیسۀ من به تنت نخورده.
    صدای سیروس : این چه طرز حرف زدن است. منیژه جان!
    صدای منیژه : گفتی امشب عروسی چه کسی دعوت داری؟
    صدای سیروس : (با خونسردی) گفتم که، همان دوست نویسنده ام.
    صدای منیژه : فکر نمی کنی ممکن است اشتباهاً اسم تو را بع عنوان داماد، روی کارت نوشته باشند؟
    صدای سیروس : (وحشتزده، توقف صدای شیر آب) چی ؟ کارت؟ تو به چه اجازه ای سر جیب من رفته ای( صدای هجوم به سمت در و چَرخِش مکرر دستگیره) چرا در را قفل کرده ای؟ باز کن! گفتم در را باز کن. (احتمالاً صدای پریدن ترکشهای کفِ صابون به در و دیوار)
    صدای منیژه : ساده گیر آورده ای؟ نه؟ صبر کن، یک پدری از تو در بیاورم!
    صدای سیروس : (آمیزه ای از لحن خشم و کینه همراه با مهربانی) باز کن منیژه جان. باز کن تا برایت توضیح بدهم. یک اشتباه ساده ...
    صدای منیژه : (خشمگین) برو برای عمه ات توضیح بده پست فطرت! یک اشتباهی نشانت بدهم ...
    صدای سیروس : (با همان لحن سابق، قدری کشیده تر، با رگه ای از التماس) منیژه جان! قربانت بروم. تو در را باز کن. اصلاً ماجرا این طوری نیست که تو فکر می کنی...
    صدای منیژه : عجب ساده بودم من! می گفتم کجا می روی؟ می روم برای خرید عروسیِ دوستم. کجا می روی؟ می روم برای عروسی دوستم، کارت چاپ کنیم. برای عروسی دوستم، کیک سفارش بدهیم. برای عروسی دوستم، سالن بگیریم ... حالا هم لابد برای عروسی دوستت می خواهی داماد بشوی ... آرزویش را به گور می بری ... باش تا برگردم. آبرو برایت نمی گذارم.
    صدای سیروس : (با التماس) کجا منیژه جان صبر کن ... من ... این طوری ... لباس تنم نیست ... نمی توانم خوب توضیح بدهم ... شرایطم یک جوری است که ... توضیحم بند آمده ... در را باز کن منیژه جان ... من یک جواب محکمه پسند دارم. ولی تا باز نکنی که ...
    صدای منیژه : (از دورتر) باز می کنم، وقتی برگشتم باز می کنیم.
    صدای سیروس : کجا منیژه جان؟ نه، آبروریزی نکن!(با فریاد) منیژه! آی، باز کن ... در را(صدای بسته شدن در آپارتمان)
    کاش این لعنتی، یک پنجره اساسی می داشت. (احتمالاً صدای برخورد سر با دیوار حمام) یک نفر نبود به من بگوید: آخر ابله جان! این چه وقت حمام رفتن است؟ درست دو ساعت قبل از مراسم! اصلاً این حمام عمومی و خصوصی بیرون هست، چه واجب بود که حالا حمام توی خانه بروی که این همه رسوایی بار بیاید؟! این یک کار احمقانه را چه می شد اگر نمی کردی؟! (صدای مکرر برخورد سنگ پا با سر) تمام سنگِ پاهای عالم بر سرت که با یک اشتباه کوچک، تلاش شش ماهه ات را به باد دادی. تلاش شش ماهه ات به درک! حیثیت یک عمر را تباه کردی. چه سوزشی پیدا کرده این چشمها، یادت رفت سرِ کف کرده ات را بشویی. ریختت را در آینه ببین. حسابی کف کرده ای! شده ای مثل پیرمردهای هفتاد ساله. با این اشکی که از چشمها می آید، هر که نداند، فکر می کند داری گریه می کنی.(صدای دوش آب)
    وای که اگر این یک کارت، دست منیژه نمی افتاد، همه چیز بر وفق مراد بود و تو، الان داشتی موهایت را به عنوان یک داماد صفر کیلومتر نمره نشده، سِشوار می کشیدی! به جای اینکه در این زندان نمور، کاسه و لگن چه کنم دست بگیری و شره های اشکت را در زیر شرشر آب مخفی کنی، الان داشتی یک غنچۀ صورتی رنگ را تو جیب کتت جاسازی می کردی.
    های های های، ای دنیای پست! ای سرنوشت شوم! ای تقدیر نامرد! چرا همه تان یکباره با من در افتادید و طشتم را از بام انداختید؟ شما که همه تان رام بودید. همه تان بَر وفق مراد عمل می کردید. چرا یکباره با من فلک زده ناکام، چپ افتادید؟ چرا همه تان آن روی سکه را گذاشتید برای امشب؟ شبی که حجله چشم انتظار من است؟ شبی که کم از صبح پادشاهی نیست؟(قطع صدای آب)
    چرا همان اوایل کار، دست مرا رو نکردید؟ چرا موقع خواستگاری، خفقان گرفتید؟ چرا موقع خرید، آن همه پول زبان بسته را به باد دادید و دم نزدید؟ چرا این تِرِکمون تاریخی را موقع خرید میوه و شیرینی نزدید؟ چرا وقت کرایه کردن سالن، خودتان را نشان ندادید؟ چرا زمانی که همۀ قضایا را به اسم دوست نویسنده ام تمام می کردم، کنجکاوی سارقانۀ زنم را تحریک نکردید؟ چرا همۀ بازیهایتان را گذاشتید برای این دم آخر؟ برای این چند قدم مانده به حجله؟ چرا وقتی که فاکتورهای طلافروشی در جیبم بود، او را سراغ کتم، نفرستادید؟ چرا این قدر هوا سرد شد؟ نکند این نامرد، قبل از رفتن، شوفاژ را هم خاموش کرده باشد.(صدای دوش آب) حالا رفته کجا؟ رفته که با کی برگردد؟ حتماً پدر و مادر و برادرهای لندهورش را می خواهد برای من بیاورد. گور پدرشان! یک برادر زنی ازشان بسازم که هر کدام چهار تا برادرزن از بغلشان بزند بیرون! قتل که نکرده ام. از دیوار مردم که بالا نرفته ام. خواسته ام زن بگیرم. یک دانه دارم، داشته باشم. مگر آنها که یک طبقه دارند، رویش یک طبقۀ دیگر می سازند، کفر می کنند؟ زیرسازی باید محکم باشد، که هست. این همه آدم دارند بناهای چند اطاق خوابه، روی طبقه اول می سازند، کسی چیزی نمی گوید. حالا به ما که رسید، آسمان تپید؟! فرق من با بقیه این است که بقیه پنهانی و یواشکی عمل می کنند ولی من در روز روشن، در مقابل چشم همه، دست به احداث بنا زده ام. حالا یکی نیست به طرف بگوید جریمه بگیر. چرا خراب می کنی! احمق! کلی خرج کرده ام، همین امروز، چه قدر پول روکار و نقاشی و تزئینات داده ام به سلمانی. چه قدر پول جواز و مهریه و پروانۀ ساخت داده ام! اینها را کسی نیست حساب کند.(قطع صدای آب و صدای به هم خوردن دندانها). این آب لعنتی چرا این قدر سرد شد؟(صدای در آپارتمان)مثل اینکه آمدند. خدا کند فک و فامیلهای خودش باشند. اگر پدر و مادر من باشند، دست و زبانم بسته می شود. (افکت رعد و برق) حیف که لباس تنم نیست، چه رسد به سپر و زره و کلاهخود وگرنه ...(صدای چرخش کلید، صدای باز شدن در، صدای همسرایان؛ کشیده، زنانه و جیغ مانند، شبیه گروه کُر). وای...(توضیح من: از یادداشتهای دیگر سیروس معلوم می شود که این همسرایات عبارتند از: عروس، مادر عروس و خالۀ عروس). وای ...(صدای برخورد کفش پاشنه بلند با دیوار حمام، صدای طوفان و رعد و برق، صدای افتادن جسمی سنگین بر زمین). پایان نوار.

    یادداشت سیروس(تکمیلی)
    ممکن است باور نکنی اگر بگویم آن منیژۀ به ظاهر مظلوم و بی سر و صدا، چه طور طی این حادثه، در یک لحظه، از این رو به آن رو شد و گرد و خاکش عالم را برداشت. در همین فاصلۀ کوتاه، سوئیچ را از توی جیبم برداشته بود، آدرس سلمانی را از طریق سالن گرفته بود و به جای من- من بدبخت گردن شکسته- با ماشین گل زده رفته بود دنبال عروس. به عروس گفته بود که از بستگان من است و از طرف من آمده عروس را ببرد. اینها را بعداً من فهمیدم. عروس و مادر و خاله اش را از سلمانی سوار کرده بود و راه افتاده بود. در طول راه، با خونسردی به عروس گفته بود:«آقای داماد حمام هستند، ایشان را از حمام برداریم و برویم سالن.»
    چه دردسرت بدهم، تا جلو در خانه هنوز نمی دانستند که منیژه زنم است و دارد آنها را به خانۀ خودمان می آورد. حرمت گذاشته بود. به آنها توهین و بددهنی نکرده بود. گفته بود تقصیر شما نیست. شما هم مثل من فریب خورده اید. ما ده سال است که با هم ازدواج کرده ایم و اینجا هم خانۀ ماست. این آقای داماد شما، دست دوم و حتی تعمیری است.
    علی القاعده، آنها می بایست از همان دم در، راهشان را بکشند و بروند. ولی باور نکرده بودند. اصرار داشتند که داماد محبوس در حمام را ببینند و این همان چیزی بود که زنم هم می خواست.
    درست در همان لحظه ای که داشتم به خودم و زمین و زمان فحش می دادم، احساس کردم که صدای پای چند نفر می آید. تصورش را بکن. لخت و عور در حمام ایستاده باشی، یکباره، در حمام باز شود و ببینی که زنت، عروسی منتفی شده ات با لباس عروسی، مادر زنِ از رده خارج شده ات با آرایش غلیظ و یک زن غریبۀ دیگر با چشمهای وق زده، در مقابلت صف کشیده اند. تو باشی چه می کنی؟ در این شرایط، بهترین کار این است که آدم از حال و هوش برود. من هم همین کار را کردم، درست در لحظه ای که دیدم کفش پاشنه بلند دارد به سویم پرتاب می شود، قلبم را گرفته، به زمین افتادم و از هوش رفتم یا لااقل سعی کردم نشان بدهم که از هوش رفته ام. عروس وقتی دید من از رینگ خارج شده ام، ضربه های پرخاشش را به سمت منیژه حواله کرد:
    _ زنیکۀ بی عرضه! چرا شوهرت را جمع نمی کنی؟
    و من در همان حال اغمای تصنعی، می فهمیدم که منیژه هم کم نمی آورد:
    _ من از کجا بدانم که روی شما پهن شده است؟ شما که می خواهید مرد مردم را تو بکشید، نباید اول تحقیق کنید، ببینید کس و کار دارد یا ندارد؟ پدر و مادر دارد یا ندارد؟
    عروس که حالا هق هق گریه اش هم به گوش می رسید، گفت:
    « مگر پدر و مادر و کس و کارش در زلزله از بین نرفته اند؟»
    و منیژه رو کرد به منِ بیهوش، به منِ در حال اغما و گفت:
    «خاک بر سرت مرد! که همۀ کس و کارت را تو چشم اینها به کشتن داده ای.»
    و عروس در حالیکه دماغش را بالا می کشید، گفت:
    «حالا چرا این قدر به این مردِ بیچارۀ از هوش رفته، توهین می کنی؟»
    که منیژه از کوره در رفت و گیرپاچ کرد.(توضیح: این لفظ، داستانی نیست ولی به خاطر حفظ امانت از تغییر دادن آن پرهیز می کنم.)
    «خُبه، خُبه، چه پررو، لازم نکرده برای من سوخته بکنی! خدا به دور! هنوز نیامده، صاحب شد. اگر نقشه هایتان را به هم نریخته بودم، حتماً همین حالا سر من سوار بودی. یاالله! بیرون! بیرون! نمایش تمام شد.»
    من اگر چه برای نشیدن بقیۀ مکالماتشان، قدری بدن بیهوشم را به سمت در کشیدم، اما چیز زیادی نفهمیدم. ظاهراً مادرزن هم همان حول و حوش در، از هوش رفت و منیژه برای اینکه جنازه روی دستش نماند، همت کرد و آنها را تا دم سالن رساند، تا خودشان هر خاکی می خواهند بر سرشان بکنند.(پایان نوشتۀ سیروس)

    یادداشت من(به سیروس)
    سلام
    نوار را شنیدم و نوشته ها را خواندم. می خواهم بدانم، الان حال و روزت چگونه است و منیژه پس از آن ماجرا، با تو چه کرد؟ احتمال می دهم حرکت بعدی او تقاضای طلاق بوده باشد و تو الان بیوۀ مطلقه باشی. به هر حال، مشتاق دانستن، باقی ماجرا هستم. نه به خاطر خودم، به خاطر عبرت خوانندگان.
    ضمناً امیدوارم آن دوست نویسنده ات که با محمل او می خواستی عروسی کنی، من نباشم. در این مورد حتماً توضیح بده.
    یادداشت سیروس
    متأسفانه باید به اطلاعت برسانم که من جز تو، دوست نویسندۀ دیگری نداشتم که بتوانم از اسمش مایه بگذارم. مطمئناً از اینکه می فهمی اسمت را خراب کرده ام، عصبانی می شوی. ولی امیدوارم که بتوانم روزی این مطلب را جبران کنم. و اما حال و روز فعلی من – که پرسیده بودی:
    پس از آن حادثۀ دلخراش، نه تنها منیژه از من طلاق نگرفت، بلکه با تمام قوا و انرژی غیرقابل پیش بینی، به زندگی و به تبع به من چسبید، به طوری که دیگر کسی نتواند ما-یعنی من و زندگی- را از توی چنگال او در بیاورد.
    تا اینجای قضیه، زیاد سوزناک نیست. آنچه دردناک، سوزآور و جگر خراش و غم انگیز است، این است که در حال حاضر، من شده ام مثل بَبَعی(توضیح من: بر مبنای اصول ابتدایی و ویرایش، من باید به جای این لفظ کودکانه، گوسفند بگذارم. ولی از آنجا که گوسفند، به اندازه مورد نیاز قهرمان داستان، افادۀ معنا نمی کند و عمق فاجعه را نشان نمی دهد، همان لفظ ببعی را ابقا می کنم). اینکه می گویم ببعی، ممکن است فکر کنی دچار اغراق و مبالغه شده ام. ولی به جان همۀ گوسفندان عالم، ببعی هنوز هم لفظ کوچکی است در مقابل وضعیتی که من پیدا کرده ام.
    بعد از آن ماجرا، منیژه برای من یک ساعت کار خریده است. از آن ساعتی که در ادارات برای ثبت ورود و خروج کارمندان نصب می کنند. خوب است بدانی که هزینۀ آن را هم از ردیف بودجه ای که برای ماه عسل با عروس ناکام کنار گذاشته بودم، تأمین کرده است. من هم اکنون خروجم را از اداره، ساعت دو و نیم ورودم را به خانه، رأس ساعت سه، کارت می زنم و این قدر که از ماشین کارت خانه می ترسم از مال اداره نمی ترسم. ریشۀ اصلی ترسم هم این است که منیژه، آن ماجرا را تاکنون، به هیچ کس لو نداده. ولی در عوض، کارت عروسی را به عنوان یک شمشیر داموکلس نگاه داشته است.
    گاهی که زدن کارت ورود و خروج خانه را فراموشم می شود و یا ندرتاً نوسانی در آن اتفاق می افتد، او با غلظت هر چه تمام تر اشاره می کند که: «کارت» و با ایهامی که در این لفظ از کارت ساعت و کارت عروسی نهفته است. مرا سرِ جایم می نشاند و قدرت هر گونه تحرک غیر مجازی را از همۀ اعضای من، سلب می کند.
    بنده، در حال حاضر، در ابتدای ماه، تمامی حقوق اداره ام را همراه با فتوکپی فیش حقوقی تحویل ایشان می دهم و ایشان هر روز، درست به اندازۀ کرایۀ روزانه، وجهی در اختیارم قرار می دهند. تحویل فتوکپی فیش حقوقی تحویل فتوکپی فیش حقوقی از این جهت ضروری است که اگر چنانچه ترفیع گروه و پایه یا اضافۀ حقوق حادث شده باشد، ایشان بی اطلاع نمانند و امکان پس انداز مابه التفاوت برای دامادیهای بعدی فراهم نشود. البته از حق نگذریم، ایشان بر من سخت نمی گیرد و در خرجی خانه و خرید مایحتاج، خست به خرج نمی دهد. همین چند روز پیش که من هوس برنجک و چغاله بادام کرده بودم، ایشان همان روز برایم خرید و به خانه آورد و هیچ محدودیتی هم در خوردن آن برای من قائل نشد.
    من حالا کاملاً فهمیده ام که اگر او در بعضی موارد، مثل افراط در خوردنِ آلبالو خشکه، تذکراتی می دهد، خیر مرا می خواهد و فقط به این خاطر است که من سردیم نکند و دچار لینت مزاج و رقت قلب نشوم. گاهی که ایشان صلاح بدانند ما به مسافرت هم می رویم و من در ایام مسافرت می توانم از مزایای دوری از مرکز و حتی بدی آب و هوا، استفاده کنم و از قِبلِ آن، برای خودم سوغاتی بخرم.
    راستی یادم رفت بگویم که او بعد از آن ماجرا، برای اینکه سرم را به زندگی گرم کند، بچه دارم کرد. یعنی، به عبارتی، مشترکاً بچه دار شدیم و الان مقدار زیادی از وقتم، به رتق و فتق امور بچه می گذرد. بچه هم، ای ... خوب است، بد نیست. دست شما را می بوسد. دیشب گلاب به رویتان ... (توضیح من: یکی دو سطر به خاطر لطمات غیرقابل جبرانی که به ساختمان داستان وارد می آورد، حذف شده است.)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    101-106
    در حال حاضر، اگرچه رانندگی را کاملاً فراموش کرده ام، ولی به خاطر پیاده رویهای ضروری، سلامتیم را کاملاً بازیافته ام. ماشین به طور کلی در اختیار ایشان است و البته من اگر بخواهم با بچه، جایی مثل دکتر و درمانگاه بروم ایشان مرا می رسانند. نظر ایشان این است که ماشین اصولاً برای مرد، غیرضروری و گاهی حتی اسباب مفسده است. ممکن است وقتی از سر ترحّم، پیرزنی، کسی را سوار کند و بعد، ناخواسته، کار به جاهای باریک و تاریک بکشد.
    به هر حال، هم اکنون من از زنم کاملاً راضی هستم و کانون خانواده مان مثل کوره گرم است.

    یادداشت من(به سیروس)
    با سلام
    دیشب که برای بار چندم، نوشته ها را مرور می کردم، متوجه شدم که ماجرا برای قصه شدن، یک چیز اصلی کم دارد و آن عبارت است از انگیزۀ تو برای ازدواج مجدد. لازم به توضیح نیست که در داستان، اگر انگیزۀ قهرمان برای انجام یک کار، روشن نباشد، چارچوب داستان، لق می شود و حوادثی که بر قهرمان می گذرد، غیرواقعی جلوه می کند. منتظر پاسخ سریعت هستم.

    یادداشت سیروس
    سلام
    من لق و قهرمان و چارچوب و این چیزها را نمی فهمم. فقط در یک کلمه می توانم بگویم: حماقت، همین.

    یادداشت من(به سیروس)
    دوست عزیز! درست جواب بده. تلگراف که نمی زنی، خرج بردارد.
    در این حدّ کلی، خودم هم متوجه شدم. مقصودم بیان دقیق تر و جزیی تر انگیزه های توست. حماقت، یک مفهوم کلی است. ولی اجزا و تجلیات و دقایقی دارد. غرض من توضیح این جزئیات است. تا اینها روشن نباشد، خواننده نمی تواند حرکت تو را باور کند. به هر حال، خلق داستان، منوط به روشن شدن انگیزه های توست. والسلام.

    یادداشت سیروس
    ظاهراً تو از من دست و رو شسته تری. حالا من در قالب تعارف و تواضع، یک چیزی گفتم، تو باید روی هوا بزنی و تأیید کنی و دنبال جزئیاتش بگردی؟ حالا که این طور شد، من به عرض شما و خوانندگان ... محترمت ...(توضیح من: محترم را من جای الفاظ تقریباً غیرمحترمانۀ ایشان گذاشته ام.) برسانم که باور کردن تو و خوانندگانت، هیچ تأثیری در اصل مطلب ندارد و به حال من هم هیچ فرقی نمی کند. اتفاقی است که در روز روشن افتاده و عواقب وخیمی هم به بار آورده. حالا تو برو خودت را بکش تا انگیزه یابی کنی. اصلاً اگر حرف آخر را می خواهی بفهمی، هیچ هم حماقت و اینها در کار نبوده. یک زرنگی و تیز بازیِ به تمام معنا بوده که فقط یک اشتباه کوچک در محاسبه، آن را خراب کرده. حسابش را بکن! اگر آن اشتباه تاریخی و در عین حال، آبکی_ یعنی حمام رفتن بی وقت _ واقع نمی شد و نقشۀ من، تمام و کمال، به نتیجه می رسید، خود تو و خوانندگانت به من دست مریزاد نمی گفتید؟ می گفتید. حتماً می گفتید. بخصوص اگر می دانستید که پیش از این ماجرا، منیژه خانم، نسبت به زرنگی خود و کنترل دقیق همسر خود، اعتماد به نفس کامل داشته و هر جایی نشسته، قسم می خورده که هیچ حرکت شوهرش، از چشم او پنهان نمی ماند و شوهرش را مثل موم در دست دارد.
    بنابراین، برای روشن شدن خودت توضیح می دهم که حرکت من، به هیچ وجه، برخاسته از انگیزه های ازدواج جویانه و زن طلبانه و تجدید فراش خواهانه نبوده است. اگر این می بود، مثل خیلی های دیگر، زیرآبی می رفتم و آب هم از آب تکان نمی خورد. اینکه من به دنبال برگزاری همۀ مراسم به طور علنی بودم، به خاطر این بود که به زنم و به تمام زنان در طول تاریخ(توضیح من: این یک جمله، شعار و قابل حذف است.) بگویم که راه کنترل همسر این نیست.
    من قصد داشتم که عروس را سوار ماشین گل زده کنم و خیابان را به اتفاق فک و فامیلهایش بوق باران کنیم؛ کار ابلهانه ای که برای عروسی اصلی خودم هم زیر بارش نرفتم. و بعد می خواستم ماشین عروس و داماد، با ریسۀ دنبالش را بکشم تا در خانه اسبق و به بهانه ای پیاده شوم وسری به خانه بزنم و برگردم. همۀ اینها برای این بود که ثابت کنم در زندگی زناشویی، کنترل باید عاطفی باشد و نه فیزیکی و کارآگاهی و حتی کامپیوتری(توضیح من: خوانندگان می توانند همین جمله را به عنوان پیام داستان تلقی کنند. چون تا انتهای داستان، دیگر از پیام خبری نیست.)
    حالا برو بنشین و بنویس. من فکر می کنم با این همه انگیزه، چهارتا داستان را هم بشود کارسازی کرد. موفق باشی.

    یادداشت سیروس (در پشت صفحه، ریز و ناخوانا)
    این چند خط را یواشکی برای خودت می نویسم. چون احساس می کنم خیلی ساده ای. ماجرا به آن شدّت و حدّتی هم که در یادداشتها نوشته ام، نیست. من روغن داغش را برای عبرت خوانندگانت، زیاد کرده ام. من آن قدرها هم که منیژه و لابد تو فکر می کنید، سر به راه نشده ام. مدتی است در صف اتوبوس با یک نفر آشنا شده ام که راه خانه را تا اداره و بالعکس را با هم می رویم و می آییم. ضمناً چون تلفن خانه مان قفل است، در روزهای زوج، ساعت 4 تا 6 که منیژه نیست، زنگ می زند و با هم پیرامون مسائل مختلف گفتگو می کنیم. البته یکی دو بار هم منیژه، در این فاصله از باشگاه زنگ زده و بعداً در مورد علت اشغال بودن تلفن از من سؤال کرده و من علت آن را بد گذاشتن گوشی ذکر کرده ام. در حالیکه من گوشی را درست، سرجای خودش گذاشته بودم! حواست هست؟ حالا تو برو دنبال انگیزه بگرد. بفرما.

    یادداشت نهایی من (به سیروس)
    همچنان که استحضار داری، داستان، عصارۀ وجود آدمی است. تبلور زلال و شفاف واقعیت است و هر گونه پرداخت تصنعی، از ارزش و عظمت آن می کاهد. بر این اساس، ترجیح دادم که ماجرای دردآور و تأثربرانگیز و عبرت آموز تو را با تغییر اسامی، عیناً به خوانندگان منتقل کنم و جز در ضرورتهای حاد، توضیحی بر آن نیفزایم. نواری را که لطف کرده بودی _ اگر چه با زحمت زیاد _ دقیقاً پیاده کردم و در کنار یادداشتهایت قرار دادم. در حال حاضر، در این تردیدم که این جمله را هم بالای داستان بگذارم یا نه:« هرگونه تشابه اسمی میان سیروس این داستان و سعید جبّاری، کاملاً اتفاقی است.» البته مطلب خیلی مهم نیست. جملاتی از این دست را معمولاً ما نویسنده ها برای خلاصی از عذاب وجدان یا عواقب احتمالی، در ابتدای قصه ها و کتابهایمان می گذاریم.
    1202818929

    افسانه
    سمیرا کمپوتها را داخل یخچال کوچک کنار تختم گذاشت و گفت: چطوری؟
    گفتم: به لطف شما.
    با نگاهی کم و بیش خشمگین به من زل زد و گفت: باز متلک؟
    گفتم:«به لطف شما» یک تعارف متداول است. کجای آن بوی متلک می دهد؟
    در یخچال را محکم به هم زد و به نحوی که گلدان نرگس روی آن کمی به این طرف و آن طرف لغزید، هر دو دستش را برای تکان دادن آزاد کرد و صدایش را هم کمی بالا برد:
    _ وقتی می گویم چطوری، تو می توانی بگویی بهترم یا نیستم ولی وقتی جواب می دهی به لطف شما یعنی اینکه می خواهی دوباره ماجرا را گردن من بیندازی و من ...
    نیم خیز شدم بر روی تخت و گفتم:
    _ ببین خانم! اینجا دیگر خانه نیست. بخش «سی سی یو» بیمارستان است. هر کس هم که تا به حال علت حمله قلبی مرا نفهمیده باشد، با این مرافعه ها می فهمد. بیا و بالاغیرتاً یک مدتی آتش بس بده تا تکلیف روشن شود.
    گفت: تکلیف چی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 106 تا اخر 118

    -تکلیف مرگ و زندگی
    با همان عصبانیت گفت
    -هیچ این خبرها نیست همین روزها خوب می شوی
    -شرمنده ام
    پرستار تلنگری به در زد و با سینی کوچک دارو ها وارد شد یک سرنگ لیوان کوچکی که چند قرص رنگارنگ داخل ان بود و یک آمپول
    به هر دوی ما سلام کرد و سینی را روی میز متحرک پیش روی من گذاشت
    سمیرا به پرستار گفت
    -خیلی اسباب زحمت شما شدیم
    -نه اتفاقا
    من داشتم به فلسفه وجودی فکر می کردم که سمیرا گفت
    -معلوم نیست کی باید مرخص بشه ؟
    پرستار لیوان ابی به همراه قرص به دستم داد و گفت
    -همین روزها الحمدلله حالشون خیلی بهتره
    سمیرا رو کرد به من دل جویانه گفت
    -دیدی ؟
    پرستار با تعجب از لحن سمیرا به هر دوی ما نگاه کرد و من گفتم
    -پس به مرافعه ادامه بده زمینه مساعد است
    سمیرا لبهایش را گزید و پرستار با تعجب گفت
    -مرافعه ؟
    -بله من تصمیم گرفته ام که یک دوست پیدا کنم برای پر کردن این همه تنهایی و ایشان مخالفت می کنند
    سمیرا به من نگاه کرد و معصومانه گفت
    -من کی مخالفت کردم ؟
    -پس مخالف نیستی ؟
    -نه ولی دوست که این همه داری داد
    -مقصودم دوست های این طور نیست دوستش که جنس متفاوت باشد
    ذوق زده گفت
    -خوشحالم که به حرف من رسیدی همیشه گفته ام این دوست های تو هیچکدام جنس شان خوب نیست
    -مقصودم جنس نیست جنسیت است
    چینی به ابروهایش داد و گفت
    -یعنی چی ؟
    -یعنی اینکه قبلی ها همه مرد بودند این یکی ممکن است یک کمی مثلا فرق داشته باشد
    ناباورانه گفت
    -یعنی زن باشد ؟
    زیر لب گفتم
    -یا مثلا دختر
    پرستار که شمد را کنار زده بود دندانهایش را به هم سایید و آمپول را محکم فرو کرد
    سمیرا با خنده تصنعی به پرستار گفت
    -می بینید ؟ روی تخت بیمارستان هم دست از شوخی بر نمی دارد
    پرستار خندید و من بی انکه بخندم به پرستار گفتم
    -می بینی ؟ مطلب ره این مهمی را حاضر نیست جدی بگیرد به سمیرا گفتم
    -خانم ممکن است این بار کمی جدی تر از همیشه باشد
    سمیرا شانه بالا انداخت و گفت
    -خیالم از این راحت است که تو عرضه این کارها را نداری
    -اگر داشته باشم هم که روی تخت بیمارستان نمی توانم نشان بدهم
    -بی عرضه هر جا که باشد بی عرضه است ربطی به بیمارستان ندارد
    -بسیار خوب پس اگر من در پی اثبات عرضه بر امدم شما خیلی نباید ناراحت بشوی
    مثل همیشه از موضع قد گری گفت
    -برای چی ناراحت بشوم ککم هم نمی گزد
    -حتی اگر من انتخابم را هم کرده باشم ؟
    کمی سست شد و گفت
    -البته دوست دارم ببینمش
    -قطعا او را دیده ای کسی را که ندیده باشی من انتخاب نمی کنم من انقدر بی حیّا نیستم که
    پرستار گفت
    -شما حالتون خوبه آقای عزیزی ؟
    -بله . ولی حالا چه وقت احوالپرسی است بی مقدمه
    درجه را از لوله بالای تختم در اورد تکان داد و به سمت دهانم اورد و گفت
    -فکر می کنم تب داشته باشید شواهد این طور نشان می دهد
    و درجه را چپاند توی دهانم
    -ضمنا به توصیه دکتر حرف زدن زیاد هم برای تان خوب نیست
    سمیرا با ناباوری گفت
    -محال است چنین کاری کرده باشی
    با خون سردی گفتم
    -خیلی هم محال نیست
    با کنجکاوی گفت
    -اسمش ؟ اسمش را بگو
    -اسم که مهم نیست فکر کن مثلا اسمش افسانه باشد
    پرستار داشت از اتاق بیرون می رفت که صدا زدم
    -افسانه
    برگشت و دستپاچه به هر دوی ما نگاه کرد و سمیرا برای اینکه زمین نخورد دستش را به لبه تخت گرفت
    اکنون سمیرا در بخش مراقب های ویژه همان بیمارستان درست روی همان تخت من خوابیده است و من و افسانه . برای بهبودی حال او از هیچ کوششی فرو گذار نمی کنیم
    وقتی من سر کار هستم افسانه مراقب اوست و وقتی شیفت افسانه تمام می شود من خودم را به بیمارستان می رساندم و وقتی هر دوی ما در هتل نزدیک بیمارستان هستیم پرستار های دیگر وظیفه ما را به نحو احسن انجام می دهند



    شکیبا


    هنوز اواسط سنا ریو بود که من گفتم
    -جواد از خیر این ماجرا بگذر بیا یک کار دیگری دست بگیریم
    پایش را کرد توی یک کفش که
    -نه من دارم با این کار زندگی م کنم
    -ولی تو داری شکیبا را به کشتن می دهی
    -فقط با کشته شدن شکیبا کار در می اید
    -من نیستم
    -این شکیبا انگار خیلی به دلت نشسته است
    -همه زندگی ام شده است تو نمی فهمی یعنی چه
    دستهایش را بالا برد و گفت
    -من تسلیم هر جور دوست داری بنویس فقط کار را تمام کن
    -که تو هم هر جور دوست داشتی کار گردانی کنی
    -نه قول می دهم قسم می خورم به هر چه برایت مقدس است
    -شکیبا
    -قسم می خورم می مانم تا هر وقت که تو بخواهی
    -همیشه
    -همیشه
    و با هم پیمان بستیم که حتی بی خاطره همدیگر به خواب نرویم
    -به خواب کسی دیگر هم نرویم
    -و به خواب مان هم کسی دیگر را راه ندهیم
    به گار سن گفتم
    -ما دونفریم چرا فقط یک سرویس ؟
    -ببخشید من فکر کردم شما تنها هستید
    -من دیگر هیچ وقت تنها نیستم
    برای شکیبا اب ریختم و خودم خوردم
    -با تو که هستم چقدر عطش می کنم
    -عطش خوب است حالا باید بگردیم دنبال اب
    با هم از رستوران در امدیم غذا نخورده باد می امد و من سعی می کردم در پناه قامت بلندش از هجوم برگهای زرد در امان بمانم
    -من اب را پیدا کرده ام
    جواد گفت
    -پیدایش کرده ام خود خودش است مو نمی زند با آنچه تو نوشته ای می خواهم بیاییم پیش تو
    -نه
    -نه ؟
    -و نه را انقدر کشید که من گفتم الان است که فیلم پاره شود
    -اگر نیایی برای دیدن فیلم نگاتیو را پاره پاره می کنم
    -نمی ایم تو هم نمی کنی
    -کله شقّی نکن .همه فکر می کنند با کار من مخالفی
    -هستم
    تظاهر کن
    -نمی توانم
    و گوشی را گذاشتم
    گفت
    -کی بود ؟
    -جواد به عروسی دعوتم می کرد با طرف قرار ازدواج گذاشته
    -خب برو شکیبای او را هم ببین و به پاییز پیش رو خیره ماند
    -شکیبا فقط یکی است نمی دانم ان زنی که را از کدام جهنم دره اورده
    نظر جواد این بود که در اخر فیلم باید جهنمی به پا شود از خون و اتش . تماشاچی فقط با چنین صحنه ای ارضاء میشود
    -من نیستم خودت تنهایی همه تماشاچی ها را ارضاء کن
    -حالا دیگر احساس می کنم که روحم را ارضاء نمی کند
    -تو به کجا می گویی روح ؟
    شخصیتی که من پرداخته بودم روح داشت ولی او فقط تصوری از قیافه ها و اندام داشت
    نوشته بودم .زیبایی توام با معصومیت
    -پیدایش می کنم پر است
    -نیست
    -من پیدا می کنم تو چکار داری
    -خیلی کار دارم
    خیلی کار داشتم اما همه را گذشته بودم زمین و محو شکیبا شده بودم مثل پیکر تراشی که در پرداخت تندیسی به مکاشفه زیبایی نایل میشود هر لحظه بعد تازه ای از وجودش را می یافتم و مضمضه می کردم
    -بیا از شکیبا دست بردار و اسم دیگری را روی شخصیت فیلم بگذار
    -شخصیت ؟ اسم فیلم را گذاشته ام شکیبا
    -با ناموس مردم بازی نکن
    -بازی نیست در ثانی ناموس خودم است
    او هر روز با ناموسش به مشکل تازه ای می رسید من به کشف تازه ای
    از وقتی که فیلم اکران شده زنم دیگه مال خودم نیست
    از اول هم مال خودت نبود
    حرف دهنت را بفهم
    او با سینما ازدواج کرده بود نه با تو
    ولی نمی خواهم طلاقش را بدهم رسوایی اش بیشتر است
    همه جورش رسوایی است
    عشق من اما رسوایی نداشت همه جا با هم بودیم بی انکه ظن و گمانی را برانگیزیم جایی هم البته نمی رفتیم نیازی نبود آپارتمان کوچک من با حضور او یک دنیا وسعت داشت بلند می شدیم قدم می زدیم می نشستیم .می خوابیدیم چای می خوردیم و گپ می زدیم و اگه لازم می شد جایی برویم با هم می رفتیم
    جواد گفت
    -بالاخره من شکیبایم را نشانت می دهم
    -من هر چه را که بخواهم می بینم
    در را که باز کردم دیدم جواد با یک خانمی که می گفت شکیبا ست مقابل من ایستاده اند
    شکیبا گفت
    -گدایی به شاهی مقابل نشیند
    -حالا کی چی ؟
    -هیچ همین جوری امده ایم دیدن تو مهمان بودند و پشت درخانه نمی شد که جواب شان کنم
    -بفرمایید تو
    به زن خیره شدم به ظاهر فاصله چندانی با شکیبا نداشت چشمهای درشت و قهوه ای . دماغ خوش فرم . ابروی پیوسته . پوست سفیدی که لطافت را در کمال شیوایی نشان می داد و غم مبهمی که چون ابر بر صورتش سایه انداخته بود
    -شما چقدر شبیه شکیبا هستید
    -من خود شکیبا هستم مگر فیلم را ندیده اید ؟
    -کدام فیلم را ؟
    جواد گفت
    -فیلمت کرده زن . تو چقدر سادهای شکیبا را خود او ساخته و پرداخته
    زن خندید و گفت
    -پس من مخلوق شما هستم یعنی شما آفریدگار منید
    -حرف که نزنید بیشتر شبیه شکیبا می شوید
    وقتی که حرف می زد شباهتش را کاملا با شکیبا از دست می داد مثل کسی حرف می زد که چیزی در دهان داشته باشد و از ترس بیرون افتادن ان دندانهایش را به هم فشار دهد و یادم امد اصلا تعارفی برای نشستن نکرده ام
    -بفرمایید بنشینید
    جواد گفت
    -جای شکیبا تو خالی است
    -خالی نیست
    جواد سرش را بلند کرد با چشمهای براق به من زل زد و گفت
    -نکند در این مدت تو دیوانه شده باشی
    -در صورت باید از تو خوشم بیاید در حالی که ..
    -خیلی بی مزه ای
    -میل نداری بهانه نیار
    زن به جواد گفت
    -چی میل نداری ؟
    جواد گفت
    -من هم تازه رسیده ام از ایشان بپرس
    سادگی چهره زن هنگام پرسیدن سوال باز به شباهتش با شکیبا دامن زد
    -چرا شما گاهی این قدر شبیه شکیبای من می شوید
    -یعنی کمتر حرف بزنم ؟
    -نه ابدا منظورم این نبود
    به شکیبا گفتم
    -چرا این قدر ساکتی ؟ حرف بزن
    -سکوت طلاست حتی اگر نقره از دهان ادم ببارد
    -نه در مقابل من که برای هیچ کدامش تره خرد نمی کنم من به حرف زدن تو محتاجم
    این حرفها بهانه بود وقتی که سرحال نبود سکوت می کرد و امان از وقتی که سکوت می کرد می نشست مقابل ادم درست مثل یک مجسمه که زیبایی داشت معصومیت داشت اما روح نداشت
    -تو خسته نباش من خستگی هایم را با تو در مان می کنم
    -خسته ام احساس میکنم ان زن که در فیلم اسمش شکیبا ست دارد در دل تو رخنه می کند
    برای همین تمام مدت تماشای فیلم سکوت کردهای ؟
    سکوت کرد
    برای همین وقتی او می اید خودت را پنهان می کنی یا می گریزی ؟
    سکوت کرد
    من او را به خاطر شباهت هایش به تو پذیرفتم
    مگر خود من چه مرگم بود ؟
    خبر مرگ را از روزنامه ها خواندم اگهی های منو اثر تسلیت
    زنگ زدم به جواد
    -چرا ؟
    -حادثه رانندگی
    و گریه کرد
    -چرا ؟ چرا دستت را به خون الوده کردی ؟ تو که دو سال بود طلاقش داده بودی ؟
    -به این تلفنها اعتبار نیست ببینمت
    -نه کار فقط با کشتن شکیبا در می امد ؟
    -این جوری نمی شود قرار بگذار همدیگر را ببینم حرف زیاد است
    -چه حرفی ؟ تو هر دو شکیبا را کشتی
    -نمی فهمم
    -هیچ وقت نخواستی بفهمی
    و گوشی را گذاشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سانتاماریا



    همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتاماریا صدایش کنم. نمی دانم چرا ناگهان این اسم به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای سن مارکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست.
    اما این اسمو این خاطره ، پس از سالیان سال ، کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبر مهربانی داشته باشد، بلکه وقتی او را دیدم ناخوآگاه احساس کردم، هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت و زیبایی را یکجا و به اندازه برای من تداعی کند.
    گفتم: اجازه می دهید شما را سانتاماریا صدا کنم؟
    خندید. موهایش صاف و بلندو خرمایی بود. چشمهایش به یک رنگ نمی ماند. گاهی قهوه ای می شد، گاهی سبز، گاهی آبی. بسته به اینکه کجا را نگاه می کرد. دماغی کوچک و خوش ترکیب در بالای لبهای زیبایش نشسته بودو مژه های خرمایی اش چون چتری از آنهمه زیبایی چشمها محافظت می کرد.
    وقتی که می خندید ، انگار از دهانش ، شکوفه های کوچک یاس می چکید .
    شفافیت دندانهایش، نگاه را بی اختیار ،خیره می ساخت.
    لباسی لطیف بلندو آبی پوشیده بودکه حریر ، پیش پایش ، سنگ می نمود.
    پیش از این بارها او را در وادی خیالل دیده بودم. اما هیچ گاه تا این اندازه، ملموس و بدست آمدنی نبود و هم دوست داشتنی . می آمد، سر می زد، آشوبی به پا می کردو می رفت. یک لحظه هم نمی ماند تا به او بگویم چقدر در جستجویش بوده ام.
    گفت: حالا چرا "سانتا ماریا" میان این همه اسم؟
    گفتم: نمی دانم.
    ودر مکثی کوتاه به چشمانش خیره شدمو ادامه دادم:
    " ولی اگر قرار بود آیینه ای مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید"؟
    گفت: خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟
    منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش موها و لباسهایش را در باد ببینم. هر قدمی که بر می داشت، جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.
    گفتم: من خسته شده ام از این همه رنگ و نیرنگ. همیشه دنبال کسی می گشتم که اینقدر زمینی نباشد.
    نیمرخ بر روی تنه ی بریده ی درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش ،گرداند، آنقدر که دو مردمک در گوشه ی چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی میزد ، خودی نمایاند. و گفت:
    " تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است؟"
    چه باید می گفتم؟ گفتم: همین قدر هست که نفسم در زمین می گیردو زمین تنگی می کند برای دل من.
    می خواستم بپرسم: شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟
    جایی که من نشسته بودم ، پشت سرم جنگل بودو پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای دریا و جنگل آمده باشد،یا از بالای کوه از لا به لای درخت های به هم پیوسته . جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته های تمشک ظاهر می شوند.با همیانی آویخته از دو سو و گاهی کودکمی بسته بر پشت..... ولی ..... او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت. اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنی یاس و دست هایی که از لطافت به بال می مانست. از دریا هم نمی توانست آمده باشد . هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمی زاد نمی ماند. اما ..... هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شباهت داشته باشد.
    گفتم: این بلور مال این طرف ها نباید باشد.
    خندید.
    گفتم:
    و این مروارید ها هم.
    گفت: چه خوب کارشناس کالا های منطقه اید! نکند به تجارت مشغولید.
    گفتم : سرمایه را به مفت نمی خرند.
    گفت : کسی اهل معامله دل نیست. نفروشید.
    گفتم : نمی فروشم.
    گفت : در معرض فروش هم نگذارید بارِ شکستنی در انبار امن تر است.
    گفتم: حتی اگر بپوسد؟
    گفت: نمی پوسد، بلور که نمی پوسد.
    گفتم: شما که بیش از من خبره ی جنسید.
    خندید.
    و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
    گفتم: چه می شد اگر شما برای همیشه می بودید و همیشه می خندید. به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
    گفت لحظه ها را در یابید . همانند ابر می گذرند.
    و به آسمان نگاه کردکه تکه ابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت.
    اکنون تمام نجابت آسمان را در آبی نگاهش می شد دید.
    گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود؟
    گفت : این دو از اول با هم بوده اند. عده ای برای آن که حکومت کنند، بینشان تفرقه انداخته اند.
    پرسیدم حکومت بر؟
    پاسخ داد،هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
    گفتم: پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این دو را با هم دارید؟
    گفت: ( شاید به تعارف):نگاهتان اینطور می خواهد.
    گفتم : نه، نگاه من فقط شما را معنا می کند.
    گفت:آنچه تو گنجش توّهم می کنی
    از توّهم گنج را گم می کنی
    گفتم:....
    پیش از آن که چپیزی بگویم ، بلند شد، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را زدم به دریای پیش رو و گفتم:
    - اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟
    خندید، پشت به من ایستاد و خیره به افق گفت:
    - چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟!
    گفتم:...
    پیش از آن که چیزی بگویم ادامه داد:
    - تو مرا برای خودم نمی خواهی ، نیاز هایترا در وجود من جستجو می کگنی، خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یک بار هم با قصه ی ماه جبین به سراغ من آمدی.
    چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل. و او هم نشست. زانو به زانو و نفس در نفس.
    گفتم: ولی ماه جبین واقعیت بود.
    گفت: مگر من نیستم؟
    گفتم : ماه جبین هم شما بودید؟
    گفت: و شکیبا هم.
    گفتم: را گذاشتیدو رفتید؟!
    گفت: چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی؟ فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است.
    بی اختیار گفتم: همه شاهدان به صورت . تو به صورت و معانی.
    غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند. گفت:
    - پس کجاست آن معانی؟!
    نفسم فرو افتاد. انگار که از ته چاه سخن می گفتم، خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم:
    شما بهتر از هر کس می دانید که تصور من خطو خال نیست، هنوز زبانی پیدا نکرده ام برای آن معانی.
    با قاطعیتی که که از آن لطافت بعید می نمود، گفت:
    پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای سراغ من نیا. زمین می زنی مرا با این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می کنی.
    بلند شد. لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل را از لباسش فرو بریزد. با تکان لباس آبی بلندش، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین بر خواستند و به چشم های من ریختند.
    و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچکس را ببینم.

     

    دوره 67-57



    آخرین دفاع




    رئیس دادگاه، روی صندلی نرم و چرخدارش جا به جا می شود، نفسی تازه می کندو می گوید: " حرف آخر این است: متّهم یعنی " باسم رحمتی" فرزند" حسن" بی مقدّمه و بی جهت، کارد آشپز خانه را تا دسته در شکم همسرش، یعنی " منیژه ثابتی" فرو کرده است . متّهم یا وکیلش، اگر حرفی دارند، می توانند به عنوان آخرین دفاع بیان کنند."
    یک نفر از میان حضّار، فریاد میزند:" چه دفاعی؟! قتل به این روشنی که که احتیاج به دفاع ندارد."
    دایی مقتول که پشت این شخص نشسته ، معتقد است:
    - در کجای دنیا رسم است که به یک قاتل و جانی ، این قدر رو بدهند؟
    و این اعتقادش را آنقدر با غیض و خشونت بیان می کند که متّهم یعنی باسم زحمتی فرزند حسن ، به عقب بر می گردد و در کمال خونسردی می گوید:" شما لطفا خفه شید!"
    رئیس دادگاه برای جلو گیری از ادامه ی جرّ و بحث دستش را با متانت بلند می کند و سه بار روی میز می کوبد.
    وکیل مدافع از جایش بلند می شود تا در پشت تریبون قرار بگیرد، امّا متّهم یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، دست او را می گیرد، روی صندلی می نشاندش و خود ، مطمئن و استوار ، پشت تریبون می ایستد.قدی کشیده دارد اندامی لاغر، موهایی آشفته که در دو طرف پ=یشانی به سفیدی نشسته اند،و ریشی نرم و کم پشت، که احتیاج به مرتب شدن دارد.
    به طور محسوسی اصرار دارد که خودش را خونسرد نشان دهد، امّا غم آشکالر چشم هایش، او را لو می دهد. برای آنکه مطمئن شود صدایش را همه می شنوند، چند بار در بلند گو فوت می کند و بعد بی مقدّمه شروع می کند:
    - من اعدامی ام، خودم هم قبول دارم، ولی چهار کلمه حرف حساب هم دارم که تا نگویم ، نمی گذارم اعدامم کنید.
    دایی مقتول داد می زند:" تو و حرف حساب!؟ تو اگر...."
    رئیس دادگاه به روی میز می کوبدو متّهم، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، با خونسردی جواب می دهد :" شما که انگار قرار بود خفه شید، پس چطور شد؟"
    دایی مقتول سرخ می شود. از جا بر می خیزد و پیش از انکه حرفش بیاید، و قبل از این که بگوید:" هفت جدّ و ......"
    رئیس دادگاه دست بر روی میز می کوبد و فریاد می زند:" ساکت!"
    - بی خود جوش می زنید . شما ها بعد از من ، وقت برای حرف زدن زیاد دارید. این منم که باید هرچه زود تر حرفهایم را بزنمو بروم اعدام شوم. شما هرچه قدر خواستید ، بعد از من دادگاه درست کنید و سخن رانی کنید، من حرفی ندارم. البتّه قاعده اش این بود که من بنشینم و وکیل محترم صحبت کنند . ایشان البتّه بهتر از من حرف می زنند و حرفهای بهتری هم میزنند....
    وکیل مدافع، لبخند رضایت مندی میزند، از روی صندلی بلند می شود و سرش را به نشانه ی تشکر تکان می هد و دوباره می نشیند.
    متّهم، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، ادامه می دهد:
    - ولی علّت این که نگذاشتم این بار ایشان صحبت کنند ، این بود که ایشان حرف های من را نمی زنند . جناب رئیس دادگاه و حضّار ، بهتر از من می دانند که وکلا غالبا پول می گیرند که جای حق و باطل را با هم عوض کنند.
    وکیل مدافع بر می آشوبد، از جای بلند می شود و فریاد می زند:" آقای رئیس دادگاه بنده عرض کردم که متّهم دیوانه است!"
    رئیس دادگاه جوابی نمی دهد. متّهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، ادامه می دهد:
    -آقای وکیل مدافع!خونتان را بی جهت کثیف می کنید. من محکوم شوم یا تبرئه ، شما یک اندازه پول می گیرید . پس بگذارید من حرفهایم را بزنم.
    در مورد وکلا این نکته را هم اضافه کنم که کاری را که انجام میدهند، الحق کار مشکلی است. تسلّط بر زیر و بم و چم و خمِ قوانین، کار ساده ای نیست،تسلّطی که بتواند مواد و تبصره های به این خشکی را هر لحظه به سمتی خم کند و گاهی از یک قانون ثابت، در دو موقعیت متفاوت دو نتیجه ی متضاد بگیرد. ولی علّت این که این آخرین بار را اجازه ندادم که وکیلم صحبت کند این بود که قصد تبرئه شدن نداشتم. فکر کردم حقیقت اگر روشن شود بهتر از آن است که تبرئه شوم. بفرمایید! این هم یک شعار محکمه پسند : حقیقت اگر روشن شود بهتر از آن است که من تبرئه شوم.
    وکیل مدافع و رئیس دادگاه ، بیش از دیگران ، از این حرف می خندند.
    متهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن ، ادامه می دهد:
    _چیزی که من روی کلمه ی آن حرف دارم ، همین حرف آخر دادگاه است :
    " متهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، بی مقدمهو بی جهت کارد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    130 - 135



    آشپزخانه را تا دسته در شكم همسرش، يعني منيژه ثابتي، فرو كرده است." اين حرف را آقاي وكيل مدافع هم پذيرفته اند، منتها لطفي كه در حق من كرده اند اين بوده كه گفته اند: "متهم، يعني من، در هنگام وقوع حادثه به يك جنون آني دچار شده است." قربانِ عمه جانتان برويد. اين هم شد حرف! اگر اين طور باشد، هر قاتلي مي تواند در هنگام قتل، به جنون آني دچار شده باشد.
    وكيل مدافع، عصباني از جا بلند مي شود و فرياد مي زند: "آقاي رئيس، چطور شما اجازه مي دهيد ديوانه اي وقت دادگاه را اين طور تلف كند؟"
    رئيس دادگاه به روي ميز مي كوبد و آرام مي گويد: "اجازه بدهيد! دادگاه بايد به متهم، براي آخرين دفاعش وقت بدهد."
    وكيل مدافع مي نشيند. متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، با لبخندي تمسخرآميز ادامه مي دهد:
    - البته آقاي وكيل مدافع كاملاً حق دارند، اگر من اصل مسأله قتل را اعتراف نكرده بودم، مي توانستند مسأله را به نحو ديگري حل كنند. نسبت جنون را از اين جهت مجبور شده اند به من بدهند كه چاره ديگري نداشته اند؛ اين را خودشان به بنده فرمودند.
    وكيل مدافع وقتي از جا بلند مي شود كه اعتراض كند، رئيس دادگاه با اشاره دست او را دعوت به سكوت مي كند.
    متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، سيگاري از جيب پيراهن چهارخانه و كِرِم _ قهوه اي اش در مي آورد، اما به صرافت احترام دادگاه، آن را دوباره در جيبش مي گذارد و حرفهايش را پي مي گيرد:
    - خاصيتي كه اين كار، يعني جنون آني يا ادواري من دارد اين است كه با گواهيهايي كه از پزشك تهيه شده، بنده مدتي در تيمارستان مي مانم و بعد كه سلامتي ام را مثلاً به دست آوردم، مرخص مي شوم، و اين، يقيناً از اعدام بهتر است؛ ولي آنچه در اين ميانه ناگفته مي ماند، حرفهاي من است و آنچه نفله مي شود، حقيقت.
    پدر متهم، يعني حسن، خشمگين از جا بلند مي شود و به سمت تريبون مي رود و دست متهم، يعني باسم رحمتي، را مي گيرد و در حالي كه او را به سمت صندلي مي كشاند، فرياد مي زند: "آقاي رئيس، همين حرفها نشان مي دهد كه اين بچه، ديوانه است. اين جنونش، مال حالا نيست، از طفوليت همين طور بوده است."
    دايي مقتول، با صداي خشن و زنگدارش اعتراض مي كند كه:
    - بگذاريد متهم حرفش را بزند؛ اين حق مسلم اوست.
    متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، رو به دايي مقتول مي كند و مي گويد: "من تعجب مي كنم شما چطور هنوز خفقان نگرفته ايد. نيم ساعت پيش به اين نتيجه رسيديم كه شما بهتر است اين كار را بكنيد."
    بعد دستش را از دست پدرش جدا مي كند، دست پدر را مي بوسد و مي گويد: "شما مثل هميشه خير مرا مي خواهيد؛ ولي بگذاريد من حرفم را بزنم."
    و ادامه مي داد:
    - عرض كردم كه بر روي كلمه به كلمه ي رأي دادگاه، حرف دارم. اگر از اين جمله ي آخري كه اعلام كرديد، يك كلمه اش درست بود، آدم دلش نمي سوخت. بيشتر از همه، اين دو لفظ "بي مقدمه" و "بي جهت"، جگرِ آدم را آتش مي زند: "متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، بي مقدمه و بي جهت..."
    اولاً: اين كاري كه من كرده ام، مقدمه داشته است؛ مقدمه مفصل و اساسي هم داشته است. مقدمه اش سه سال زندگي مشترك بوده است. اين، كم مقدمه اي نيست. اگر ما با هم ازدواج نكرده بوديم، اگر سه سال با هم زندگي نكرده بوديم و به فرض، من ايشان را در خيابان مي ديدم و دفعتاً اين كار را مي كردم، مي شد بي مقدمه... درست مثل ازدواجمان، بي مقدمه بودن آن را مي توانم بپذيرم، ولي اين را نه.
    به اعتقاد دادگاه سه سال زندگي مشترك كم مقدمه ايست براي چنين حركتي؟
    ثانياً: مگر من ديوانه بودم كه بي جهت چنين كاري بكنم؟ آدم، آب كه مي خورد با جهت است؛ براي رفع تشنگي آب مي خورد، چطور مي شود كه من چنين حركتي را بدون جهت انجام داده باشم؟
    راجع به اين مقدمه و جهتش، بعد صحبت مي كنم.
    گفته ايد: "كارد آشپزخانه."
    خدا اگر عقل به شما نداده، چشم كه داده، حداقل چشمتان را باز مي كرديد و كارد شكاري را از كارد آشپزخانه تشخيص مي داديد! اما حالا كه متوجه نشده ايد، من مجبور توضيح بدهم: ببينيد! كارد آشپزخانه كاردي است كه با آن گوشت و سبزي خرد مي كنند، بادمجان و سيب زميني پوست مي كنند و هندوانه و خربزه قاچ مي كنند، ولي كارد شكاري كاردي است كه براي شكار و سر بريدن و پوست كندنِ حيوانات به كار مي رود.
    شبهه اي كه در مورد مقتول براي من پيش آمده بود، مرا ناگزير كرده بود كه از كارد شكاري استفاده كنم؛ سيب زميني كه نمي خواستم پوست بكنم.
    پس اين هم يك اشتباه ديگر.
    حالا كارد آشپزخانه يا هر كارد ديگري گفته ايد: "تا دسته در شكم همسرش..."
    انصاف هم چيز خوبي است. فرض مي كنيم كه شما تفاوتي بين شرح وظائف شكم و قلب، قائل نباشيد. مثلاً كار قلبتان را شكمتان انجام بدهد يا به عكس. ولي فاصله ي مكاني بين اين دو تا را كه نمي توانيد منكر شويد. قلب حداقل بيست _ سي سانت بالاتر از شكم قرار دارد. محل جراحت، قلب مقتول است. كارد را از آنجا درآورده ايد، آن وقت در پرونده منعكس كرده ايد: شكم!
    گذشته از اينها، اين لفظ "تا دسته"، خودش غشّ در معامله است. هر كه اين كارد را ديده باشد مي داند كه حداقل سي سانت، تيغه دارد. از اين سي سانت، فقط هفت _ هشت سانت، خوني شده است. مي شود كه يك كارد، سي سانت در سينه يا شكم فرو رفته باشد و فقط هفت _ هشت سانت آن خوني شده باشد؟ با عقل جور در مي آيد؟
    ولي همه ي اين حرفها قابل گذشت است. آنچه از آن نمي شود گذشت اين است كه نسبت قتل به "من" داده است _ و من درست است كه عامل قتل بوده ام، ولي قاتل اصلي خود مقتول بوده است. به عبارت روشنتر، مقتول خودكشي كرده است.
    اين حرف، فضاي دادگاه را آشفته مي كند و رئيس دادگاه، محكم روي ميز مي كوبد و فرياد مي زند: "ساكت! احترام دادگاه را حفظ كنيد."
    بعد، رو به متهم، مي گويد: "شما براي حرف آخرتان، دليل هم داريد؟"
    يك نفر داد مي زند: "آقا، ايشان همه چيز را منكر شده اند."
    وكيل مدافع هم رو به جمعيت مي كند و مي گويد: "بگذاريد متهم، حرفهايش را بزند."
    متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، با لبخندي به وكيل مدافع مي گويد: "انگار قضيه براي شما هم تازگي دارد، نه؟"
    بعد ادامه مي دهد:- حرف اصلی و اساسی من در اینجا همین است که مقتول، خودش، خودش را کشته است؛ البته به وسیله ی من. اگر این مسأله برای شما روشن بشود، همه ی مسائل، از جمله با مقدّمه و با جهت بودن قتل هم روشن می شود.
    این همسر من، یعنی منیژه خانم ثابتی، بیست و هشت سال سن داشت. معلم زبان فرانسه بود، خیاطی بلد بود، آشپزی می دانست، اهل نظافت هم بود. اینها را می دانید. یک چیز فقط نداشت و این را هیچکدام نمی دانید. آن یک چیز، عاطفه بود.
    زندگی ما در این سه سال، مثل زندگی دو مسافر یک هتل بود. رابطه ی ما، مثل رابطه ی دو هم اتاقی با یکدیگر بود؛ دو هم اتاقی که براساس قرارهای گذاشته نشده، کارهایشان را با هم تقسیم کرده اند: یکی موظّف است اجارهخانه را بدهد، مایحتاج را بخرد، پول آب و برق را بپردازد، و دیگری موظّف است صبح تا ظهر در مدرسه درس بدهد و بعدازظهر کارهای خانه را بکند و اضافات آن را بر عهده ی دیگری بگذارد؛ درست مثل دو هم اتاقی که محترمانه و محتاطانه با هم زندگی می کنند.
    البته اینکه می گویم این طور بودیم، غلط است. من این طور نبودم و نمی توانستم بشوم و نتوانستم. شب که از سرِ کار می آمدم، می دیدم که میز شام چیده شده، چای برقرار است، میوه روی میز هست، زیر سیگاری هم تمیز شده، اما خانم خواب تشریف دارند؛ چون صبح مدرسه داشته اند و طبعاً تا آن وقت شب، یعنی ساعت هشت و نیم، نمی توانسته اند علاف من بشوند. بنابراین شامشان را خورده بودند و خوابیده بودند.گاهی وقت ها هم نمی خوردند و نمی خوابیدند، و آن زمانی بود که بایست ورقه تصحیح می کردند – و البتّه، وضعیت باز به همان منوال بود؛ تفاوت چندانی نمی کرد.
    این از شبها. صبحها هم تا من از خواب بلند شوم، خانم صبحانه شان را خورده بودند و رفته بودند. اگر ساعت شش از خانه بیرون نمی زدند، ساعت هفت و نیم به مدرسه شان که آن طرف شهر است نمی رسیدند. حق داشتند؛ خوب، نمی رسیدند.
    فکر کردم که شاید اشکال از من باشد که دیر به خانه می روم. مدّتی اضافه کاری نکردم و رأس ساعت سه بعدازظهر، خودم را به خانه رساندم. اما نه تنها در این فاصله هیچ معجزه ای رخ نداد، بلکه عدم مطابقت دخل و خرج، باعث بروز اختلافاتی تازه شد.
    اینها را گفتم که اوضاع را بتوانید مجسّم کنید، وگرنه مسأله، دیر یا زود خوردن یا خوابیدن نیست؛ مسأله، طرز تلقّی آدم از زندگی مشترک است.
    کسی موقع بیرون رفتن از خانه، به سر و رو و لباس و ظاهرش برسد، با همه خوش و بش کند، حتّی با بچه های مدرسه، گرم بگیرد، اما در خانه مثل شیربرنج باشد، مثل سنگ باشد؛ سفت و سخت و بی عاطفه. تمام تمهیداتی را که فکر کردم می تواند عاطفه موجودی را تحریک کند، به کار بستم؛ کارهایی را که اگر برای یک حیوان می کردم، عکس العمل نشان می داد (به همین دلیل معتقدم کارد شکاری هم از سرش زیاد بود)، اما اگر بگویید در مقابل این همه مهر و عاطفه، سر سوزنی عکس العمل نشان داد، نداد.
    اگر بگویید در تمام این سه سال، من یک کلام حرف محبّت آمیز از او شنیدم، نشنیدم. حرفی اگر در خانه بودیا در مورد مسائل روزمرّه زندگی بود یا درس و کلاس و مدرسه اش. انگار از ابتدای زندگی، او یک سوهان به دست گرفته بود و بی آنکه بخواهد یا بفهمد، روح و جگر مرا می خراشید؛ همچنان که معتقدم آن شب، من کارد شکاری را به قلبش فرو نکردم؛ او از شروع زندگی، کارد را به روی سینه اش گذاشته بود و با هر بی تفاوتی، با هر بی محلّی و کم توجّهی، قدری از آن را فرو می برد، تا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    136-147

    ان شب که به فلبش رسید و مرد.
    قدری که از شروع زندگی گذشته بود ، فکر کردم شاید زندگی با من را دوست ندارد.این را مطرح کردم.گفتم این طور نمی شود زندگی کرد ؛ زندگی زناشویی ، برای رسیدن به ارامش و کمال است ، پاسخ به ناز های عاطفی انسان است.این زندگی ، این گونه نیاز ها را بر اورده نمی کند که هیچ ، انسان را به انحراف می کشاند.
    اگر زندگی با مرا دوست نداری-بچه هم که به یمن تدریس شما نداریم-از هم جدا می شویم و هر کدام با کسی زندگی می کنیم که بتوانیم تحملش کنیم.
    عصبانی شد و پرخاش کرد و فکر کرد که من زیر سرم مرتفع شده است.
    اصلا تعجب کرد از اینکه من چنین انتظراتی از زندگی دارم.برایش ، عاطفه ، دوستی ، محبن و حتی قلب ، غریب بود.معتقد بود همین که هست باید باشد.من هم حق داشتم که فکر کنم در سینه ایشان ، قلب وجود ندارد.
    یا نه ، تردید کنم و حداقل در این مورد کنجکاو شوم و با یک کاردی ، چیزی سینه اش را بشکافم و ببینم که در ان ، اشتباها سنگی ، سیب زمینی یا چغندری کار نگذاشته باشند.این طور نبود که من ، خدای نکرده ، قصد کشتن او را داشته باشم یا از روی کینه و عداوت کارد را در سینه اش فرو کرده باشم.
    حالا دیگر تصمیم گیری با خود دادگاه است.علیرغم همه ی این حرفها ، من جزای اعدام را برای خودم قبول دارم.
    این چیز ها را گفتن که اولا بقیه مواظب زندگی خودشان باشند ، ثانیا بفهمید که رای اخر دادگاه ، سر تا پا غلط است :
    بی مقدمه و بی جهت نبوده ؛ کارد اشپزخونه نبوده ، تا دسته نبوده ؛ در شکم نبوده و قاتل من نبوده ام ؛ مقتول خودکشی کرده است همین !!!
    فضای دادگاه اشفته می شود.رئیس دادگاه ، مردم را ارام م کند و بعد رو به وکیل مدافع می گوید :
    حق با شماست اقای وکیل ! متهم دیوانه است....
    امروز ، بشریت ...
    صبح امد و بی مقدمه گفت :
    مروز بشریت خسته است
    گفتم :
    خب بله ولی چطور؟
    گفت :
    راستش دیشب را نخوابیدم
    گفتم :
    خب این بشرت بی همه چیز می تواند از الان تا شب کپه ی مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد.
    خمیازه ای کشید مشتهاش را به سینه اش کوفت و گفت :
    د همین دیگر نمیتوانم میتوانستم که مساله ای نبود.
    از اینکه دوباهر بخواهد دستم بیاندازد هراس داشتم و لی احساس می کردم این بار استثنائا حرفی گفتنی دارد که برای بیانش دنبال بهانه می گردد.
    خودم را مشغول ورق زدن جزوه ی درسیم کردم و پرسیدم :
    چطور نخوابیدی ؟کار و بارت که زیاد نیست .
    کایدی از جیبش در اورد و در گوش راستش چرخاند کثیفی اش را با دست هایش ستود و گفت :
    کار که نه ولی راستش دیشب زنم مرد تا صبح علاف کفن و دفن بودم نشد بخوابم.
    گفتم :
    فرید ! این حرفها را نزن شوخی اش هم خوب نیست
    گفت :
    جدی اش که خیلی بدتر است ادم را حسابی متاثر می کند ولی حیف شد زن خوبی بود من حتی دیشب دو سه بار نزدیک بود از ناراحتی گریه ام بگیرد.
    گفتم :
    یعنی نگرفت ؟
    گفت :
    خودم را نگه داشتم.
    حالا که این حرفها شوخیست ولی اگر خدایی نکرده زبانم لال همسرت فوت بکند تو گریه نمیکنی؟
    تمسخر امیز خندید و گفت :
    عجب ادمی هستی تو خدا کرده و زنم هم مرده دیشب مرده
    وبعد دست کرد و از جیبش کاغذی برون اورد و نشانم داد :
    ان هم جواز دفنش!
    یاد منیژه حانم پیرزن خلع وضع همسایمون افتادم حدود دو سال و نیم پیش یک روز صبح جلویم را گرفت و گفت :
    شوهرم مرده ها!
    و غش غش از ته دل خندید.
    ولی فرید دیوانه نبود گفتم :
    فرید تو رو خدا اگر قضیه جدی است بگو!
    شکم بر امده اش را با خش خشی خاراند و گفت :
    قضیه جدی ست نتاستفانه عین واقیعت است.ادم سر جان دیگران با کسی شوخی نمی کند.
    گفتم :
    پس چرا تو الان اینجایی؟
    گفت:
    راستش زرنگی کردم صبح اول وقت هنوز افتاب نزده همه ی کار ها را ردیف کردم
    گفتم :
    پس چرا این قدر عادی هستی ؟ خونسردی!
    گفت :
    خودکشی که نمی توانم بکنم ! ولی ناراحت تا بخواهی هستم.راستش صبح حتی صبحاانه هم نتوانستم بخورم یعنی فرصت نشد ، الان اگر چیزی باشد بدم نمیاید یک چند لقمه ای...
    پدرش که مرده بود همه ریسه شدیم خانه شان برای عرض تسلیت و دلداری و همدردی و طبعا با قیافه هایی محزون و غم زده.او بالای مجلش نشسته بود و برای رفقا که می امدند و می رفتند سر تکان میداد.
    سر شام ما بر حسب وظیفه کار می کردیم و او بی انکه از جایش تکان بخورد دو پرس غذا را تمام و کمال خوردو بعد در نگاه متعجب بچه ها گفت :
    ادم اعصابش که هبم می ریزد بیشتر غذا می خورد.
    گفتم :
    پس چرا ادم های داغ دیده روز به روز لاغر تر می شوند ؟
    گفت :
    به خاطر اینکه جذب نمی شود مصیبت نمی گذارد که جذب بشود.
    گفتم :
    الان یک چیزی برایت درست می کنم
    و بعد یادم امد :
    راستی کس و کار زنت چی ؟ خبرشان کرده ای؟
    گفت :
    کس و کار که به ان صورت نداشت فقط یک خاله ی پیر دارد در شیراز که مانده ام چطور به او خبر بدهم البته اگر او هم تا به حال نمرده باشد.
    گفتم :
    مرگ و میر مساله ی ساده ای است نه ؟
    گفت :
    راستش تا وقتی مربوط به دیگران باشد ولی ولی برای خود ادم نه مردن کار سختی است
    گفتم :
    خب اصلا چطور شد که خانم یک مرتبه...این طور شد ؟
    گفت :
    سر زا رفت دیشب قرار بود بزاد ولی نزایید مرد
    گفتم :
    بچه چی؟
    گفت :
    او هم همین طور طفلکی! من که خیلی ناراحت شدم تو چی؟
    گفتم:
    ناراحت ؟من که هنوز باور نمیکنم.
    گفت :
    عجب ادمی هستی تو ! چطور حرف به این سادگی را نمیتوانی باور کنی؟
    و بعد جوراب هایش را در اورد روی صندلی راحتی لم داد و گفت :
    مرا باش که اصلا تو را برای دیدار و دردو دل انتخاب کردم گفتم پیش یکی بروم که مجرد باشد.
    هضم این جور مسائل برای دوستانزن دار زیاد ساده نیست همه که صبوری و استقامت من را ندارند.
    البته این واقعا حسن تصادف بود که زنم درست شبی بمیرد که تو روز بعدش خانه باشی.
    گفتم :
    خب حالا میخواهی چیکار کنی؟
    گفت :
    اگر تو زحمتت باشد خودم میتوانم یک چیزی برای خوردن درست کنم
    و بعد بلند شد که به سمت اشپزخانه بورد بلند شدم و او را نشاندم و گفتم :
    نه خوب نیست ائ با این حال و روز کار بکنی بنشین ! من خودم یک جیزی درست می کنم.
    و او هم خدا خواسته خود را کنار تلفن یله کرد و گفت :
    باشد پس من تلفن هایم را می زنم.
    هنوز گوجه فرنگی ها را برای املت کامل خورد نکرده بودم کخ او اگهی ترحیم را تمام و کمال به روزتامه داده بود.
    صدایش را از اشپزخانه می شنیدم با همان دست های الوده امدم بیرون و پرسیدم :
    پس مجلس ختم را برای پنج شنبه گذاشتی؟
    شماره ای رو که می گرفت نیمه کاره قطع کرد تا پاسخ مرا بدهد:
    رهاپنج شنبه را خودم تعطیلم و میتوانم شرکت کنم.برای بقیه هم فکر می کنم مناسب باشد.وقتی اگهی ، صبح فردا ، یعنی چهارشنبه در روزنامه چاپ شود هر کس بخواهد میتواند برای پنج شنبه بعد از ظهر شرکت کند.
    گفتم :
    ممکن است خیلی ها روزنامه را نخوانند رفقا را چطور خبر می کنی؟
    دوباره گوشی را برداشت در حالیکه شماره می گرفت گفت :
    یک چندتایی را من الان تلفن می زنم یک چندتایی را هم تو بزن بهشان بگو که بقیه را خبر کنند.
    گفتم :
    هفت چی؟
    گفت :
    شب هفت برگذار نمیکنیم.سه چهار روز دیگه یک اگهی می دهم که هزینه ی شب هفت را درمصرف خیریه می کنیم خیلی بشود پانصد تومان.
    گفتم :
    هزینه ی شب هفت پانصد تومان ؟
    گفت:
    نه جونم هزینه ی اگهی که برای ادم الزام نمی اورد
    به اشپزخانه برگشتم تا کا املت را تمام کنم.
    اولین تلفن به محل کار محمود بود تا داخلی اش وصل شود فریاد کشید :
    داری املت درست می کنی؟
    گفتم :
    اره دوست نداری؟
    و تا دم در اتاق امدم.
    گفت :
    چرا دوست دارم ، میخواستم بگویم پیاز یادت نرود با پیاز درست کن.
    گفتم :
    قربان تو ادم عزادار!
    کمی دلخور جواب داد:
    پیاز که به عزا و عروسی کاری ندارد.دهانم که بو نمی گیرد تازه ، حالا کو تا پنج شنبه!!
    برگشتم و مشغول خرد کردن پیاز شدم.منیژه خانم همسایه هم داشت در اشپزخانه پخت و پز می کرد ؛ سرش را از پنجه در اورد و با ان صدای دخترا نه اش که هر کس او را نمیدید به اشتباه می افتاد تقریبا داد زد :
    اقا جواد ! پیاز ندارین؟
    گفتم :
    چرا
    و دو تا پیاز براش پرت کردم که هر دو را در هوا گرفت.اشپزخانه شان دو متری با اشپزخانه ما فاصله داشت ؛ همیشه پنجره اش را باز می گذاشت و زباله هایش را از بالا به داخل حیاط خلوت طبقه پایین می ریخت و در مقابل اعتراض دیگران به خصوص اولی ها می گفت :
    وا!!! همه اش تقصیر این کلفتمان است.همین روز ها جوابش می کنم و یک مستخدم حرف شنو می اورم.
    باز صدای فرید امد:
    جواد ! این محمود باورش نمی شود بیا تو به او بگو
    محمود هم حق داشت به خاطر این ک پیش از خونسردی فعلی فربد سابقه خرابش ادم را به شک می انداخت.یکبار کلی از بچه ها را با زن و بچه برای شام دعوت کرده بود و وقتی بچه ها با یال و کوپال و اهل وعیال به انجا رسیده بودند با در بسته واین اگهی روی ان رو به رو شده بودند:
    به علت تغییر مکان کسی در منزل نیست لطفا در نزنید.
    و همه کنف شذه شرمسار از زن وبچه و دست از پا دردراز تر برگشته بودند و بعد که بچه ها به او پرخاش کرده بودند. گفته بود:
    ببخشید ! خیلی بد شد ولی در غرض ان دو سه روز ک خانه ی ارزانتر گیرم امد و سریغ اسباب کشی کردم فرصت نشد که بهتان زنگ بزنم دفعه بعدحتما...
    من یکی به گور پدرم می خندم اگه با طناب تو به چاه بروم.
    و حالا معلوم نبود که ایا این هم مثل دفعات قبل برناست یا اینکه جدی است . ولی شواهر مساله ر جدی نشان می داد.
    گوشی را گرفتمو به محمود گفتم :
    قضیه ظاهرا که جدی به نظر می رسید من هم جواز دفنش را دیدم و هم تلفن زدنش را برای اگهی مجلس ترحیم.حالا اگر تو باور نمی کنی تا فردا صبر کن اگر اگهی در روزنامه چاپ شده بود ه بیا اگر نه که هیچ.
    محمود اصراری می کرد که :
    تو اگر اطمینان بدهی من میام.
    گفتم :
    اطمینان؟من بعد از مجلس ختم نمی توانم مطمئن شوم که کاسه ای زیر نیم کاسه ی فربد نباشد
    و بعد پشت گردنم احساس سوزش کردم از پس گردنی فربد که به شوخی زده بود گوشی را از دستم گرفت به من نگاه کرد و به محمود گفت:
    حالا دیگر ما انقدر بی اعتبار شده ایم؟
    و نفهمیدم محمود به او چه گفت که فربد دندان هایش را سایید و جواب داد :
    باشد صبر کن زنت بمیرد اگر من در مجلس ختم شرکت کردم فاتحه هم برایت نمیخوانم و گوشی را گذاشت و به من گفت :
    عجب گیری کردیم ها !! برای مجلس ختم هم باید به زور قول بگیریم.
    و شماره ی مسعود و بهرام و رامین را خواست که به او دادم و به اشپزخانه برگشتم.صدای پیاز داغ نمی گذاشت که حرفها را بشنوم ولی وقتی املت را اماده کردم و
    یش رویش گذاشتم گفت :
    زدم! علاوه بر ان سه تا به سیروس هم زدم.مسعود نبود وقتی به زنش گفتم بیا ببین چه ابفوره ای می گرفت عجب مردم فیلمند ها ! زن من مرده زن یکی دیگر دارد گریه می کند.
    بعد از دو سه لقمه ای که با اشتها و ولع خورد گفت :
    یک فکری باید کرد بشریت امروز تنهاست
    با این که یک ساعت هم نمی گذشت باز روی دست خوردم به راستی که فکر کردم حرف اساسی برای گفتن دارد با جدیت و تعجب پرسیدم :
    یعنی چه؟؟!
    لقمه را به زحمت در دهانش جا داد و گفت :
    یعن چه ندارد! از دیشب تا حالا من تنها هستم یعنی بدون زن دارن زندگی می کنم.
    و « از دیشب » را طوری کشیده ادا کرد که انگار ده سال تمام سپری شده است.
    و ادامه داد :
    ادم بدون زن که نمیتواند زندگی کند. حالا تو یه قدری دیوانه ای خودت را علاف درس و دانشگاه کرده ای بماند ولی من وقتی فکر می کنم از امشب چه کسی برایم غذا درست کند ، رختهایم را بشوید ، خانه ام را اب و جارو کند و خیلی چیز های دیگر...میبینم که واقعا بدون زن نمی شود زندگی کرد.من یقین دارم که تو هم اگر پدر و مادرت شهرستان نبودند و دخل و خرجت جور می امد تا حالا یک- دوجین زن گرفته بودی.
    نان را چند بار ته ماهی تابه مالید اخرین لقمه را در دهانش گذاشت.روغنش جگیده از ان را با انگشت برداشت لیسید و گفت :
    اگر می شد همین یکی دو روز یک زن خوب پیدا کرد...
    کلافه حرفش را بریدم و گفتم :
    صبر کن حداقل اب کفت این یکی خشک بشود.
    خونسرد به ساعت نگاه کرد و گفت :
    ساعت نزدیک یازده است تا حالا حتما خشک شده انهم با این افتاب داغ قبرستان.
    در حالی کهدندان هایش را با چون کبریتی که روی فرض پیدا کرده بود خلال می کرد گفت :
    چای باید داشته باشی نه ؟
    گفتم :
    اره
    ورفتم به سمت اشپزخانهبا اینکه میدانست صدایش را می شنوم تقریبا با فریاد گفت :
    تا بر می گردی فکر کن ببین کسی به نظرت می رسد برای ازدواج ما
    و بعد از مکث کوتاهی بلند تر ادامه داد :
    پنج شنبه که ختم است هیچ ، اگر بشود برای جمعه یک مراسم مختصری بگیریم و کار را تمام کنیم بد نیست.
    تا چی گرم شود دوباره چشمم افتاد به منیژه خانم که سبق معمول جلوی اینه ی شکسته ی اشزخانه ایستاده بود و داشت ارایش می کرد.
    جدودا پنجاه- شصت سالش بود و لاغر و ونحیف و مردنی.خانه اش از شوهرش به ارث رسیده بود و بچه ها به خاطر جنونش تنهاش گذاشته بودند و فقط هر از گاهی به او سری می زدند و چیزی برایش می اوردندو
    مستمری مختصر شوهر مرحومش را صرف خرید لوازم ارایش و سیگار می کرد و اغلب برای نان شبش معطل می ماند.
    لباسهای عجیب و غریب می پوشید هر روز موهایش را کی زنگ میکرد سیگار خارجی می کشید ارایش غلیظ می کرد و در مقابل سوالهای همه اسخ می گفت :
    امروز و فردا قرار است یک خواستگار برایم بیاید و مرا ببردو
    وقتی مرا در اشپزخانه دید کرم پودر در دیت به جلوی پنجره امد و گفت :
    سیگار نداری؟گفتم که رفته سیگار بخره هنوز نیامده.
    گفتم :
    صبر کن!
    و از فرید دو نخ سیگار گفتم و به اشپزخانه انداختم نگاهی به سیگار ها انداخت و گفت :
    عصری پست می دهم جاش خارجی می دهم.
    گفتم :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    148-152

    « نمیخواهم . »
    چای را که آوردم فرید داشت ، در جلوی آینه موهای فر فری اش را شانه میزد ، سبیلهایش را هم که شانه زد ، نشست گفت :
    » خب ، کسی را فکر کردی برای ازدواج ما ؟ »
    گفتم :
    « هست ، ولی ازدواج را نمیشود مثل بقیه کارها مفت و مجانی تمام کرد ، با این سنگینی مهریه ها ... »
    حرفم را قطع کرد و گفت :
    « فکرش را هم نکن ، راستش یک کار جدید دست و پا کرده ام که مهریه میلیونی را هم راحت قورت میدهد ، ولی حالا نمیگویم ، بعد که تمام شد ، خودت میفهمی . »
    این حرفهایش باور کردنی بود ؛ با اینکه هیچ وقت کار ثابت و درست و حسابی نداشت ، درآمدش از همه بروبچه های دیگر بیشتر بود .
    درست دو سال پیش ، خودم شاهد بودم که خانه اجاره ای اش را با پنج نفر ، جدا جدا قولنامه کرد ، از هر کدام صد هزار تومان بیعانه گرفت و قرار گذاشت که سه ماه بعد خانه را تحویل دهد .
    با پانصد هزار تومان در مدت سه ماه ، بیش از صد هزار تومان کاسبی کرد ، پولها را به صاحبانشان برگرداند و با یک عذرخواهی از همه خریدارها ، سر و ته قضیه را ، به هم آورد .
    تازه ، منشاء اصلی این کار ابدا نیاز و احتیاج نبود ، به قول خودش :
    « فقط کم کردن روی رفقا . »
    در یک جلسه دوستانه گفته بود : « من اگر اراده کنم ، ماهی چهل هزار تومان را راحت میتوانم دربیاورم ولی حوصله اش را ندارم . »
    و بعد که بچه ها مسخره اش کرده بودند ، گفته بود :
    « درست سه ماه دیگر نشانتان میدهم . »
    گفتم :
    « اگر از نظر روحی آمادگی داری ، از لحاظ مالی هم مشکلی نداری ، خب ... »
    گفت :
    « پس سراغ داری ؟ »
    گفتم :
    « یک خانمی هست ، در همسایگی خودمان ... »
    طاقت نیاورد ، باز حرفم را قطع کرد و گفت :
    « خب ، شرایطش ؟ »
    گفتم :
    « البته دختر نیست ، قبلا یکبار ازدواج کرده ، اما تا بخواهی سرزنده است ؛ من خودم هیچ وقت او را بدون آرایش ندیده ام ، در ضمن از خودش خانه هم دارد ، تو را از شر اجاره نشینی راحت میکند . »
    هیجان زده گفت :
    « پس چرا نشسته ای ؟ »
    گفتم :
    « قبل از اینکه بنشینم صحبت کرده ام . همان وقت که تو گفتی . »
    گفت :
    « پی حدس من درست بود ، داشتم به گوشهایم شک میکردم . در آشپزخانه که بودی ، حرف از خواستگاری و اینها شنیدم ، پس مطرح کردی ؟ خب ؟ خب ؟ برای کی قرار گذاشتی ؟ »
    گفتم :
    « همین الان »
    ذوق زده گفت :
    « پس تو هم رسیده ای به اینجا که برای هر کاری نباید آنقدر لفت و لعاب داد . »
    گفتم :
    « هر کسی با تو راه برود به اینجا میرسد . »
    صدای خنده اش فضای اتاق را پر کرد ، گفت :
    « فکر میکردم هیچکس به زبر و زرنگی خودم پیدا نمیشود . »
    گفتم :
    « من فقط می آیم برای معارفه ، بقیه اش با خودت ، نه ریش سفیدم ، نه تجربه اینجور کارها را دارم ، در ضمن منتظر یک تلفن هم هستم ، این است که زیاد نمیتوانم آنجا معطل شوم . »
    گفت :
    « باشد همین قدر هم غنیمت است . »
    و راه افتادیم . در طول راه دوباره با خودش مرور کرد :
    « جمعه خوب است ، ساعت شش تا هشت ، نه ، به شام میکشد ، ساعت پنج تا هفت ، خانه خود طرف . »
    گفتم :
    « شاید نپسندیدی ؟ »
    گفت :
    « این چه حرفی است ؟ لقمه ای را که تو برایم بگیری ... »
    من زنگ زدم ، بعد از چند دقیقه ای در باز شد و اولین چیزی که از منیژه خانم به چشممان آمد ، ماتیک قرمز تند بود و موهای طلایی کم پشت که با دو شانه قرمز تزئین شده بود و بعد پیراهن قرمز بلند و دمپایی سفید صدفی . با همه صورتش ، با همه اندامش میخندید و چشم و ابرو می آمد .
    هر دو مبهوت ماندیم ، تعجب فرید شاید از این شکل و شمایل بود و تعجب من از اینکه او چطور در این مدت کوتاه توانسته بود به این تغییر و تحولات دست بزند .
    ما فقط گفتیم :
    « سلام ! »
    و منیژه خانم گفت :
    « علیک سلام . قربان شما ، خوش آمدید ، لطف فرمودید ، متشکرم ، خواهش میکنم ، حالتون چطوره ؟ بفرمایید ! »
    وارد شدیم و احساس کردم که آرام آرام بهت و حیرت در چهره فرید دارد جای خود را به خرسندی و رضایت میدهد . همچنان که تا رسیدن به اتاق آشکارا تلاش میکرد که در تعارفات از منیژه خانم عقب نماند .
    « خیلی متشکرم ، خیلی ممنون ، شما چطورید ؟ مرحمت زیاد ، خواهش میکنم . تمنا میکنم . »
    در آستانه در اتاق زیر گوشم گفت :
    « عجب مادر مهربان و سرزنده ای دارد ! »
    گفتم :
    « تازه کجایش را دیده ای ! »
    سبیلهایش از خنده رضایت آمیز پهن تر شد و گفت :
    « جدا ؟! »
    گفتم :
    « باور بفرمایید . »
    وقتینشستیم ، من سر صحبت را باز کردم و گفتم :
    « بشریت امروز ، بشریت بی غیرتی است . »
    منیژه خانم سر تکان داد و فرید هم بی آنکه حتی شاید حرفم را شنیده باشد ، گفت :
    « بله ، همینطور است . »
    و من ادامه دادم :
    « هنوز یکی را زیر خاک نکرده ... »
    فرید دندانهایش و دستم را فشرد ، یعنی که خفقان بگیر .
    و من ساکت شدم و فرید قدری راجع به حال و هوا و روزگار صحبت کرد تا اینکه منیژه خانم با عذزخواهی گرم و صمیمی برای آوردن چای از اتاق بیرون رفت .
    فرید سقلمه ای به من زد و گفت :
    « عجب آدم بی اتیکتی هستی تو ! »
    گفتم :
    « ببخشید ! منظوری نداشتم . »
    و بعد آرام در گوشم گفت :
    « ما که با مادرش حرفی نداریم ، چرا خود دختر خانم زودتر نمی آید کار را تمام کنیم . »
    گفتم :
    « من که به شما گفته بودم ، دختر خانم نیست . »
    تا پایان 152



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    153-157
    گفت :
    « خب همان خانم ، تو هم که چقدر ملا لغتی شده ای ! »
    گفتم :
    « تا اینجایش به نظر تو چطور است ؟ »
    گفت :
    « عالی ، راستش من همیشه دوست داشتم با یک خانواده شیک و با اتیکت ازدواج کنم ، وقتی مادر به این سن این قدر مهربان و مودب و با اتیکت باشد ، تکلیف دختر معلوم است . »
    گفتم :
    « بله ، خب ، واقعا . »
    گفت :
    « حالا به نظر تو مادرش هم با ما زندگی میکند ؟ »
    گفتم :
    « اینها را دیگر خودت بپرس ، من باید بروم . «
    به محض آمدن منیژه خانم ، من بلند شدم برای رفتن ولی پیش از خداحافظی طوری که منیژه خانم هم بشنود به فرید گفتم :
    « اگر خواستی برای جمعه قرار بگذار ! »
    و فرید شادمانه گفت :
    « حتما ، حتما . »
    و من عذرخواهی و خداحافظی کردم و در آمدم ولی به خانه نرفتم . تجسم قیافه و عصبانیت فرید بعد از چند دقیقه ، سبب میشد که من هر چه زودتر از اطراف خانه دور شوم و تا عصر به خانه برنگردم .
    عصر ، وقتی به خانه برگشتم ، پیش از آنکه در را باز کنم ، یکی از بچه های همسایه که شاگرد مدرسه ام هم بود ، مرا دید و گفت :
    « آقا ! نزدیکیهای ظهر یک نفر آمده بود با شما کار داشت ، خیلی هم ناراحت بود ، از گوشه پیشانیش خون می آمد و پشت لباسش هم پاره بود . با عصبانیت در خانه شما را می زد ، اما شما نبودید . هی محکمتر میزد ، من به او گفتم که آقا اگر خواب هم بود تا حالا بیدار شده بود ، پس حتما خانه نیست ، و رفتم برایش دستمال کاغذی آوردم تا خون پیشانیش را پاک کند ، سنجاق قفلی هم خواست ، به او دادم . »
    او هم کاغذی از جیبش درآورد ، یادداشتی نوشت و از زیر در انداخت توی خانه شما .
    گفتم :
    « پیغامی ، چیزی به شما نداد ؟ »
    گفت :
    « نه ، حتی از من تشکر هم نکرد . »
    از پسر همسایه تشکر و عذرخواهی کردم و سریع وارد خانه شدم .
    یادداشت درست کنار در بود . با خطی درشت ، مرتعش و خشمگین نوشته بود :
    « تو احساس نداری ! تو عاطفه نداری ! تو پدر و مادر هم نداری ! تو هیچ چیز نداری ! تو احساس و عاطفه مردم را به بازی میگیری ! دیگر نه من ، نه تو . »
    و امضاء کرده بود « فرید »
    و کمی پایین تر با خطی ریز نوشته بود :
    « امروز پدر بشریت درآمد . »

    آب در لانه
    اگر هولم نکنید ، اگر وسط حرفم نپرید ، اگر حواسم را پرت نکنید ، خودم سیر تا پیاز قضیه را تعریف میکنم ؛ از اول اول تا آخر آخر . چشم و گوشم هم از حرفهای اینها پر است ، شما هم زیاد اعتنا نکیند ! تمام حرفهایشان را اگر بچلانید ، یک قطره حرف حساب از آن نمیچکد . خودتان هم که شاهد بودید ! یک ساعت ، آسمان و ریسمان را به هم بافتند ، چقدرش حرف حساب بود ؟ برای همین هم من سکوت کردم ، گذاشتم تمام و کمال حرفهایشان را بزنند که نگفته نداشته باشند . حقش است اینها هم سکوت کنند تا حرفهای من تمام شود . وقتی من همه چیز را بگویم دیگر احتیاجی به سین جیم کردن هم نیست ، خود شما جوابهایتان را میتوانید از لا به لای حرفهایم بیرون بکشید . در ضمن ، هر جای صحبتم را که فکر کردید ربطی به این مساله ندارد قطع نکنید ! ربط دادنش با من ؛ در عوض سعی میکنم نصف طرف مقابلم هم وقت کلانتری را نگیرم .
    الغرض ، قضیه با یک چشمک خشک و خالی شروع شد تا به این جاهای آبدار رسید .
    من در مغازه پدرم ایستاده بودم و داشتم مثل بچه آدم جنس میفروختم ، بدون اینکه به فکر مسائل جنسی و این حرفها باشم ، پدرم هم رفته بود برای خرید و هر هفته یکباری که برای خرید می رفت ، کسی را می ایستاند آنجا که در بسته نباشد و مشتری نپرد . من هم از شانس بد ، آن روز مامور جلوگیری از پرواز مشتری شده بودم . این خانم ، بی مقدمه آمد دگمه بخرد ؛ من البته فکر میکردم دگمه ای که به لباس ایشان بخورد نداریم ولی چه کار میتوانستم بکنم ، مشتری را که نمیتوانستم بپرانم ! یک بافتنی قرمز دستش گرفته بود و آمده بود توی مغازه . بافتنی را گذاشت روی پیشخوان و با چشمکی محیر العقول گفت : « دگمه میخواستم . »
    من هر چه فکر کردم که ارتباط دگمه و چشمک چیست و چرا هر کس دگمه میخواهد باید چشمهایش را این طور کند نفهمیدم .
    اشاره کردم به جعبه دگمه ها که نمونه هر کدام روی آنها الصاق شده بود . گفتم : « دیگمه های ما اینهاست ببینید هر کدام به دردتان میخورد بیاورم ! »
    دوباره چشمش را همانطوری کرد و گفت : « اینجوری که نمیشود ، باید از نزدیک ببینم . »
    این را که گفت ، یقین کردم که چشمهایش یک ایرادی دارد ، هم موقع حرف زدن تغییر حالت پیدا میکرد و هم از فاصله به آن کوتاهی نمیتوانست تشخیص بدهد ؛ وگرنه دگمه دیدن که احتیاج به نزدیکی نداشت ، اصلا جعبه های دگمه جایی چیده شده بود که مشتری میتوانست ببیند و انتخاب کند .
    خلاصه چه دردسرتان بدهم ، بحث آن روز از دگمه و اینها رسید به جاهای باریکتر و باریکتر تا آنجا که قرار شد هفته بعد هم که پدر میرود برای خرید ، من بیایم برای فروش و جلوگیری از پرش مشتری .
    تا چند هفته ای قضیه به همین منوال ادامه داشت تا اینکه نمیدانم همسایه ها به پدر چه گفتند که پدر یک روز مرا کنار کشید و گفت : « حالا که تو اینقدر پسر خوبی شده ای و به پدرت کمک میکنی ، این هفته ای یکبار را تو برو بازار برای خرید و من مغازه را اداره میکنم » و من هر چه که اصرار کردم که من بهتر میتوانم مغازه را « اداره » کنم قبول نکرد . من هم دیگر از این کار خیر منصرف شدم و قرار و مدارهایمان را با این خانم برای خرید و فروش دل و قلوه به پارک و سینما و خیابان منتقل کردیم .
    اگر خسته شده باشید هم چاره ای نیست ولی سعی میکنم بقیه اش را خلاصه کنم .
    آنچه از همان روز اول برای من عجیب بود بروز ناگهانی و بی مقدمه عشق آتشین و علاقه فوق العاده ایشان نسبت به من بود . تعاریف ایشان از من به نحوی بود که امر بر خودم هم مشتبه شده بود . تنها که میشدم فکر میکردم من که اینقدر آدم خوب و فوق العاده و عالی و زیبا و مهربان و همه چی هستم چرا دیگران اینها را متوجه نمیشوند و آنطور که شایسته چنین عظمتی است با من برخورد نمیکنند . خب ، طبیعی بود که فکر کنم تنها کسی که مرا با این همه خصایص فوق العاده درک میکند همین سرکار علیه است و بقیه ، آدمهای بی احساس و بی شعوری هستند که نه میفهمند عشق و عاطفه و احساس چیست و نه میتوانند از عهده درک و شناخت ابعاد شخصیت این انسان فوق العاده ( یعنی خودم ) بر بیایند .
    این بود که یواش یواش ، که نه ... یعنی تند تند جذب ایشان شدم و از بقیه بریدم .
    البته من هم برای اینکه آن قرضها و تعریفها را بی جواب نگذاشته باشم ، یک چیزی بعنوان بهره رویش میگذاشتم و به ایشان پس میدادم ، بی پرده بگویم ، من هم از وجاهت ، ملاحت و مهربانی و ...
    تا پایان صفحه 157


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    158-162
    غیره ایشان ، کم تعریف نمیکردم ، علتش هم بلاهت خودم بود . واقعا نمیخواستم دروغ بگویم ، فکر میکردم قضیه ، یک کمی کمتر و بیشتر ، بالاتر و پایین تر همین جورهاست . انگار یکی پرده انداخته بود روی زشتیهای رفتارش ، و آذین بسته بود به خوبیهایی کردارش ، که نداشت یا کم داشت . از خوشی ، به زمین و زمان بند نبودم ؛ احساس میکردم که او را به طرز وحشتناکی دوست دارم . یک بار بعد از انجام مقدماتی که لازمه این جور حرفهاست گفت :
    « تو هیچ میدانی که برای زن چه احساس خوشی است که شبها منتظر آمدن شوهرش باشد و برای مرد که بداند زنی در خانه چشم انتظار اوست ؟ »
    من بی عقل فقط گفتم : « تجربه نکرده ام که بدانم . » ولی نکردم بپرسم : تو از کجا میدانی که این احساس چه احساس خوشی است ؟ ولی اشکال کار این بود که این حرف را فقط یکبار نگفت ، آنقدر گفت که کنجکاوی ام را برای درک چنین احساسی برانگیخت . از رطفی با آن مقدماتی که گفتم ، تصور من این شده بود که اگر در تمام عالم یک نفر پیدا شود که از پس درک من بربیاید و شایسته همسری من باشد بی شک آن یک نفر همین سرکار علیه است .
    به همین دلیل دل را زدم به دریای شهامت و با پدر وارد مذاکره شدم و از او خواستم که بی معطلی بیاید و جنس را قولنامه کند . پدرم که تاجر با تجربه ای بود و گرم و سرد روزگار ، بسیار چشیده ، طبیعی بود که به این سادگیها زیر بار نرود و دلایل و منطقهایی را به میدان بیاورد که پشت استدلال صدها جوان بی تجربه مثل من را به خاک بمالد . او معتقد بود که اصلا در این سن و سال چیزی به اسم عشق بی معنی است ، آدم در این سن حتی اگر از دیوار هم عنایتی ببیند عاشقش میشود ، حتی اگر این حرکت و عنایت به دلیل زلزله باشد . میگفت اگر یک چند سالی صبر کنی خودت از یادآوری این روزها خنده ات میگیرد . چون میفهمی که این سالها ، دوره فوران عشقهای الکی و آبکی است ؛ اما من که عشق ، همین عشق بی پایه و آبکی کورم کرده بود راهی جز به کرسی نشاندن حرف خودم به عقلم نرسید . به همین دلیل چاره ای نمیدیدم جز اینکه از پنجره احساس وارد گود شوم و شدم . مادر و خواهر و دیگران را واسطه کردم و به پدر فهماندم یا بهتر بگویم وانمود کردم که رشته حیات من همین سرکار علیه است و اگر رشته بریده شود همه چیز تمام میشود . بماند که حرفهای پدر و دیگران ، همه معقول و مستدل بود و من کر و کور و جاهل بودم .
    پدر علیرغم همه نارضایتی اش رضایت داد و مراسم عقد ، به هر مصیبتی که بود سر گرفت و قولنامه تمام شد . حالا باقی ماجرا را گوش کنید . همه این مقدمات را گفتم برای اینکه اصل مطلب را خوب بفهمید . به این خانم هم بگویید این قدر پایش را به میز نکوبد و اعصاب مرا خرد نکند .
    راستش این را هم یادم رفت بگویم که قبل از قولنامه ، پدر و مادر داماد ، سیر تا پیاز همه قضایای مرا برای پدر و مادر عروس تشریح کردند . مثلا به آنها فهماندند که این آقای داماد ، هنوز کار درست و حسابی ندارد ، هنوز سربازی نرفته اند ، هنوز مسکن و ماوا ندارند و خیلی « هنوز » های دیگر که الان یادم نیست ، ولی یادم هست که والده ما به والده ایشان گفته بود که آقای داماد ، دیپلمش را هم به کمک عصا و شلاق پدرش گرفته است . حالا اینکه در امر عشق و عاشقی چطور اینقدر استعداد به خرج داده خدا عالم است ؛ ولی مادر ایشان به روشنی و وضوح جواب دادند که : ما که داماد را برای پول و مقام و مدرک نمیخواهیم ! برای ما انسانیت و شخصیت و کمالات ارزش دارد که ماشاءالله ، هزار ماشاءالله همه اینها در آقا زاده شما جمع شده است .
    این مادر و دختر را با دستهای خودم کفن کرده باشم اگر دروغ بگویم ، اصلا جوری این حرفها را میزدند و آنقدر ماشاءالله ، هزار ماشاءالله را غلیظ میگفتند که من احساس میکردم کمالات دارد از من نشت میکند ، سرریز میشود و حتی شره میکند .
    دردسرتان ندهم ، بعد که مراسم تمام شد و آبها از آسیاب افتاد یعنی فردای روز قولنامه این خانم درآمد و ... یعنی درنیامد ، همین طوری بی مقدمه گفت : « ببین ، آن صحبتهای عشق و عاطفه و اینها همه مال قبل از ازدواج بود ، برای اینکه آدمی حرفی گفته باشد و دهانی شیرین کرده باشد . واقعیت زندگی از این حرفها جداست . آدم که میخواهد وارد زندگی بشود باید این حرفها را پشت در خانه خاک کند تا بتواند زندگی کند . »
    اعتراضشان بی مورد است آقای عزیز ! مضمون حرف همین بود . حالا هبارت را ممکن است من یک کمی پس و پیش گفته باشم .
    من میخواستم بگویم : عجب ! تو به واسطه همین حرفها به ریش ما الصاق شدی ، اگر قرار به خاک کردن باشد تو را باید زیر خاک کرد که این حرفها را به من یاد دادی ، من بیچاره اصلا عشق و عاشقی چه میدانستم چیست ؟ ولی نگفتم ؛ فکر کردم صبر کنم ببینم اوضاع و احوال چطور میشود .
    فردای آن روز ، یا پس فردا ، دقیق یادم نیست ، مادر ایشان برگشتند ، به من گفتند ، یعنی شاید هم برنگشته باشند ولی یادم هست که به من گفتند :
    « زندگی حساب و کتاب دارد ، من بمیرم و تو بمیری ، برای آدم نان نمیشود ، اگر کار نان و آب داری سراغ داری که « بسم الله » ، اگر نداری ، همین حجره پدر سیما جان آنقدر کار هست که تو هم از قبل آن بتوانی نان بخوری ، بالاخره باید یک فکر اساسی کرد ، این جوری که نمیشود . همین عروس خانم که الان دارد تصدیق رانندگیش را میگیرد ، پس فردا ماشین میخواهد ، ماشین را که دیگر پدر عروس نباید بخرد ، شما باید تهیه کنید ، از کجا ؟ معلوم نیست . حالا فرض کنید ماشین را هم پدر شما تهیه کردند ، ولی همه مساله که ماشین نیست ! زندگی هزار جور خرج و مخارج دارد . »
    میخواستم بگویم : پدر من به ریش پدرش یعنی پدر بزرگ خودم میخندد اگر بخواهد برای این راننده هفت خط ماشین بخرد ، اگر او پول ماشین خریدن داشت ...
    اهه ، چرا اینها بیخودی عصبانی میشوند ؟! من که نگفتم این حرفها را ! فکر کردم باز هم دندان روی جگر بگذارم تا ببینم بالاخره کار به کجا میکشد .
    یکی دو روز بعد نمیدانم به چه مناسبتی با این خانم صحبت بچه و بچه داری شد که یک دفعه رفت توی شکمم که : « از همین الان بگویم که من از بچه داری و این حرفها عاجزم ، این همه مهد کودک را درست کرده اند برای چه ؟ از بچه شیرخواره قبول میکنند تا وقت دبستان . »
    نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد ، گفتم : « حالا هنوز کو تا بچه ؟ »
    آنچه که جگر مرا آتش زد این بود که جواب داد :
    « من گفته باشم . »
    اگز خنده تان نمیگیرد بگویم که عین همین بازی را سر کارهای خانه درآورد :
    راستش من از کارهای خانه به کلی بیزارم ، برای این کار ساخته نشده ام ، باید به یک مستخدمی ، چیزی فکر کرد . بدون مستخدم که نمیشود زندگی کرد ؟
    میخواستم بگویم که : آخر ای بی همه چیز بابایت کلفت داشته یا ننه ات که تو هنوز هیچی نشده بهانه کلفت گرفته ای ؟ اما باز هم چیزی نگفتم ، گفتم صبر کن ببینم آخر این خط به کجا میرسد . به این خانم هم بگویید اگر سردش است برود کنار بخاری بنشیند که اینقدر با صدای دندانهایش اعصاب مرا خورد نکند !
    تمام این قضایا یک هفته نکشید ، قرار بود یک سال بعد از عقد ، مراسم عروسی باشد و تشییع جنازه داماد تا منزل نو .
    اینها ناشیگریشان این بود که نکردند قضایا را در طول یک سال ، آرام آرام به من تزریق کنند ، همان هفته اول آنچنان سرعت گرفتند که کنترل از دست خودشان هم در رفت .
    روز هشتم ، مادر و دختر حمله را با هم شروع کردند .
    مادر گفت : « هیچ تا به حال به زندگی شوهرم دقت کرده ای ؟ »
    دختر گفت : « هیچ متوجه شده ای که شوهر خواهرم چه زندگی آرامی دارد ؟ »
    مادر گفت : « میدانی موفقیت شوهرم در چیست ؟»
    دختر گفت : « میدانی شوهر خواهرم آرامش و سعادتش را مدیون چیست ؟ »
    هر دو با هم گفتند : « در یک کلمه ، اطاعت ، اطاعت از زن ! »
    تا پایان صفحه 162


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    163-168
    قبول کنید آقای عزیز که شما هم اگر بودید ، کاسه صبرتان لبریز میشد ، میزدید به کاسه و کوزه طرف و کافه زندگی را به هم میریختید !
    خب ، من هم همین کار را کردم .
    گفتم : « جمع کنید بساطتان را و گورتان را گم کنید . »
    تعجب کردند ، انتظار نداشتند که آن همه سکوت سر از اینجا دریاورد .
    من هم تعجبشان را بیشتر کردم ، گفتم : « شما اگر گوسفند میخواهید من نیستم ، اگر دبنال قاطری مثل پدر زن و با جناقم میگردید ، عوضی آمده اید ! »
    اینکه میگویند ، من به اینها توهین کرده ام منظورشان همین یک کلمه است ، آیا انصافا اسم این را میشود گذاشت توهین ؟ قاطر که واقعا حیوان بدی نیست ، زحمت میکشد ، بار میبرد ، تسلیم محض است ، به هیچ چیز هم اعتراض نمی کند ، هیچ چیز را نمی بیند ، اینها که بد نیست ، من فقط گفتم که من اینطور نیستم ، بعد هم به این دختر خانم گفتم : « شما عشق و عاطفه را بعد از عقد که خاک کرده اید ، از پرورش بچه که عاجزید ، از کار خانه که بیزارید ، پس به چه درد میخورید جز لای جرز دیوار ؟ »
    شما بگویید ، آیا واقعا این حرف ، توهین است ؟ شما اگر غیر از این پیشنهادی که من کردم ( منظور جرز دیوار است ) راه دیگری به نظرتان می رسد بگویید بروند عمل بکنند .
    به مادر این خانم هم بگویید این قدر درگوشی با دخترش نجوا نکند ، اینقدر حرف یادش ندهد . ما هر چه می کشیم از دست همین مادر زن میکشیم .
    خب ، نتیجه این بحثها چه شد ؟ این شد که من به حالت قهر از خانه شان درآمدم و گفتم که دیگر پا به خانه شان نمیگذارم تا تکلیف زندگیم را که رو به تاریکی میرفت با انها روشن کنم . باورشان نشد ؛ فکر کردند برمیگردم ، فکر کردند زن آنقدر جاذبه دارد که بتواند مرد را به مسلخ هم بکشاند ، ولی دیدند که اینطور نیست ، یک روز ، دو روز ، یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ، یک سال گذشت دیدند نه ، مثل اینکه قضیه جدی است .
    همین خانم مادر تلفن زدند و با عتاب به من گفتند : « برو یک خانه تهیه کن و بیا دست زنت را بگیر و ببر ! »
    گفتم : « عجب ! مگر قرار نبود زنم بیاید در خانه پدری زندگی کینم ؟ »
    گفتند : « نخیر ، تصمیم ما عوض شده . »
    گفتم : « این که چیزی نیست ، تصمیم من هم مدتهاست که از بیخ عوض شده . »
    اول متوجه نشد ولی بعد حالیش کردم ، که کردار و حرفهایشان کار خودش را کرده و مرا از هر چه زن و زندگی است بیزار کرده ، البته زندگی با این تیپ زنها .
    خب ، تا اینجای قضیه زیاد عجیب نیست ، از این اتفاقات همیشه ممکن است در هر زندگی ای بیفتد و به یک جایی مثل جدایی هم منجر بشود یا نشود . آنچه عجیب و محیر العقول است از اینجا به بعد است .
    سه روز بعد از این تلفن ، شب ، حدود ساعت ده ، من نشسته بودم در خانه و داشتم با اعصاب خودم کلنجار میرفتم که صدای زنگ را شنیدم ، زنگ در .
    تا از جا بلند شوم و خودم را برسانم به در خانه ، صداهای دیگری هم شنیدم . صدای داد و فریاد مرد و زن که این حرفها از لا یه لای آنها شنیده میشد : « آهای مردم ! این پسر ، حقه باز است ، دختر مردم را بدبخت کرده ، آبروی ما را برده ! آخر تو که زن نمیخواستی چرا پا پیش گذاشتی ! ای خدا ، این چه بلایی بود که بر سر ما نازل کردی ! چرا ما را گیر این آدم شارلاتان انداختی ! خوبی کردن به این مردم نیامده ! بیا و خوبی کن و دست گلت را بده دست یک آدم جلنبر یک لا قبا تا این بلاها را سرت دربیاورد ، آی نفهم ها ! بی شخصیت ها ! شما که نمیتوانستید با آدمهای آبرودار وصلت کنید چرا لقمه بزرگتر از دهانتان برداشتید ؟ بگذار همه اهل محل بفهمند که با چه آدمهای شارلاتای دارند زندگی میکنند ... و خیلی حرفهای دیگر که حالا یادم نیست .
    وقتی در را باز کردم دیدم دو مامور شما جلوی در ایستاده اند و عروس خانم ، مادر عروس خانم ، برادر عروس خانم و شوهر خواهر عروس خانم ، همه در کوچه ولواند و هر کدام دارند برای خودشان سخنرانی میکنند . از صدای اینها ، همه همسایه ها آمده بودند دم در و هر کدام به نحوی تلاش میکردند که ساکتشان کنند .
    مادر و خواهر و پدرم وحشتزده میخواستند بیایند دم در که من آنها را چپاندم توی اتاق و گفتم : « این غلطی است که خودم کرده ام ، بگذارید خودم یک خاکی به سرم بریزم ! »
    از مامورین شما پرسیدم : « قضیه چیست ؟ »
    کاغذی درآوردند و نشان دادند و گفتند : « از شما شکایت شده ، باید تشریف بیاورید کلانتری . »
    گفتم : « این آبروریزیها برای چیست ؟ »
    گفتند : « ما نگفته ایم ، خودشان دارند اینطور میکنند . »
    گفتم : « این کارها جرم نیست ؟ »
    گفتند : « شما هم میتوانید شکایت کنید . »
    در همین حین برادر زن و باجناق هجوم آوردند به طرف من که مرا بزنند . مامورین شما جلویشان را گرفتند و گفتند : « هر کاری دارید در کلانتری بکنید ! »
    ولی هر چهارتایشان هنوز داشتند فحش میدادند و بد و بیراه میگفتند .
    عروس خانم داشت به همسایه دیوار به دیوار ما میگفت : « این مرد اصلا اهل زن گرفتن نبود ، پدرم حاضر شده ماهی ده هزار تومان هم به او دستی بدهد ولی باز هم حاضر نیست بیاید مرا ببرد ! »
    همسایه ساده ما هم گفت : « پس لابد یک عیبی در کار شما هست ! »
    که عروس خانم بیشتر عصبانی شد و فریاد کشید : « شما اهل محل همه تان مثل هم هستید . »
    همسایه مان هم طوری درگوشی با او صحبت کرد که صدایش را من هم شنیدم ، ایشان را بیخود آورده اند اینجا ، به شما هم اگر اهانت بکنند ، عکس العمل نشان میدهید . آن بیچاره که تقصیری ندارد ، یک توهین شنیده یک سیلی زده ، ولش کنید برود . اصلا همه اهل محل شاهدند که اینها آمده بودند برای آبروریزی . من به مامورین شما گفتم : « در یک صورت با شما می آیم و آن اینکه این لشکر را جمع کنید جلوی خانه خودمان که بیشتر از این آّبروریزی نکنند ، بعد هم ساکتشان کنید تا من بروم لباس بپوشم و بیایم . »
    وقتی مامورین شما مطمئن شدند که خانه ما در دیگری ندارد شرط مرا پذیرفتند . به آنها گفتم مگر من دیوانه ام که فرار کنم ! اینها کارشان را کرده اند و تازه حالا نوبت من است . اگر خانه ما هشتادتا در هم داشته باشد تا حسابم را با اینها تصفیه نکنم که جایی نمیروم .
    مامورین شما اینها را جمع کردند جلوی خانه ما و من رفتم لباس پوشیدم و آمدم درم در .
    البته قبل از اینکه بیایم دم در یک کار دیگر هم کردم ، یک کار خیلی کوچک و آن اینکه یک سر شلنگ لب حوض را وصل کردم به شیر ، نردبان را گذاشتم کنار دیوار مشرف به کوچه و بعد آب را با فشار گرفتم روی این آدمهای آب زیر کاهی که آمده بودند برای آبروریزی . البته همسایه ها به شدت خندیدند . اما من واقعا نظر خاصی نداشتم ، میخواستم بشورمشان و بگذارمشان کنار . اینکه شما گفتید این چه دسته گلی بود که به آب دادم ، واقعا به نظر من دسته گل نبود ، اگر دسته گل بود که این بازیها را سر ما در نمی آورد . بعد هم این کار من یک قدری جنبه سنبلیک داشت . آب گرفتن روی سر اینها مودبانه آن کاری بود که می بایست بکنم و نکردم . انصافا حرفهایی که اینها زدند چیزی نبود که با آب پاک شود ، اما من دیدم همه شان جوش آورده اند ، یک قدری آب ریختم که خنک بشوند ، « موش آب کشیده و اینها » را هم مامورین شما گفتند ، من نگفتم ، اگر از من بپرسید میگویم اینها دامنشان از قبل ، تر بود ، اینطور نبود که این آب باریکه تاثیری در زندگی شان داشته باشد . من فقط در ازاء آن همه فحش های آبدار که نثار ما کردند یک جواب آبدار بهشان دادم . چون به واقع احساس کردم حرف زدن با اینها آب در هاون کوبیدن است . آب در غربال بردن است .
    اینها با مظلومیتی که در ما دیده بودند فکر کردند اگر بیایند و یک کامیون فحش بار ما بکنند باز هم آب از آب تکان نمیخورد . یعنی راستش من خودم هم درخودم نمیدیدم که روزی بتوانم دلم را به دریا بزنم و چنین کاری بکنم . حالا هم که آبها از آسیاب افتاده از خودم خجالت میکشم .
    اینکه در خیابان هم مردم به اینها خندیدند تقصیر من نبوده . شما هم اگر آنها را با آن هیات میدیدید خنده تان میگرفت ، کاش میدیدید . رنگ و ماتیک و بتونه و کرم و سایه و اینها طوری روی صورتشان با هم قاطی شده بود که شده بودند عین دلقک . من اگر جای اینها بودم از خجالت آب میشدم و میرفتم زیر زمین . حیف شد ، قبل از اینکه بیایند پیش شما رفتند توی توالت و توالتهایشان را پاک کردند .
    حالا هم من نمیخواهم مثل اینها جلوی شما جانماز آب بکشم ، فقط به شما میگویم که زیاد گول این قیافه های موش مرده را نخورید ، اینها هزار نفر مثل من و شما را میبرند لب چشمه و تشنه بر میگردانند . شما اینها را الان دارید میبینید که آب در لانه شان افتاده ، ولی من از همان روز اول که آن حرفها را زدند فهمیدم که اوضاع از چه قرار است . بی جهت هم وقت خودتان را صرف موعظه و نصیحت و این حرفها نکنید . آب چشمه گل آلود است . پرونده مان را بفرستیذ دادسرا ت همان جا تکلیف را یکسره کنند . اینها را به خیر و ما را به سلامت .
    تا پایان صفحه 168



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/