468-481

پیغامی برای هلن بگذارم!خب این هم یک جور پایان بود!حالا مرا می برد و با بقیه ی دوستانش تقسیم می کند!سرم را پایین انداخته بودم و مطیع و بدون تلاشی برای فرار،دنبالش می رفتم.فرار هم فایده ای نداشت.چون حتی اگر هم فرار می کردم،در جنگل گم می شدم.بالاخره به محوطه ای که کلبه های سنگی بر پا بودند رسیدیم.تک و توک مردان و زنان قبیله از خواب بیدار شده بودند و داشتند اجاقها را روشن می کردند.مردی که مرا به دنبال خود می کشید جلوی بزرگترین کلبه ایستاد.حدس زدم که باید کلبه رئیس قبیله باشد.پرده جلوی در را بالا زد و خودش رفت داخل.چند دقیقه بعد مرا به درون فرا خواند.وقتی پرده کلبه افتاد مثل این بود که قدم در تاریکی محض گذاشته باشم،همه جا تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی شد.چند دقیقه طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کند و از میان دودی که کلبه را فرا گرفته بود،صورت کسانی را که انجا بودند تشخیص بدهم.مردی که مرا به انجا آورده بود،پوستینش را از تن دراورده و کنار اجاق نشسته بود.پیرمردی را که در طرف دیگر اجاق نشسته بود به خاطر آوردم.سرم را به علامت اینکه او را شناخته ام تکان دادم.که او هم جواب مشابهی داد.بعد نگاهم را توی اتاق چرخاندم .چشمهایم یکی یکی از روی اشیا و وسایل گذشت تا رسید به گوشه ای از اتاق که بستری در انجا پهن بود و پسر رئیس قبیله کنار آن چمباتمه زده بود.همین که خواستم نگاهم را از انجا رد کنم،کمر راست کرد و صورت کسی که در بستر دراز کشیده یبود نمایان شد.تنها چیزی که بعد از ان یادم ماند تماس دو بازوی قوی با بدنم بود که داشت به زمین می پیوست.
داشتم می افتادم.اطرافم را مه و غبار غلیظی فرا گرفته بود.نمی دانم چطور از انجا سردراورده بودم.کجا بودم و چه اتفاقی افتاده بود؟هیچ چیز برایم مشخص نبود.می دانستم از جایی افتاده ام،می دانستم با زمین برخورد کرده ام ولی کجا و چطور؟احساس می کردم تمام بدنم درد می کند،بویژه دستهایم.با دقت بیشتر متوجه شدم که با دو دست به ریشه های درختی چسبیده ام که از دل خاک بیرون زده بودند و زیر پایم خالی بود.بدنم بر دیواره صخره ای خوابیده و اگر کسی به کمک نیاید چند دقیقه بیشتر دوام نخواهم اورد.تا ابد نمی توانستم در آن حالت اویزان بین زمین و هوا معلق بمانم.زور بازویم تحلیل رفته بود و انگشتانم بی حس شده بودند.به امید اینکه شاید ان بالا زمین هموار باشد با تمام قوا سعی کردم خودم را بالا بکشانم،اما کوچکترین حرکت تعادل مرا بر هم می زد و ریشه ها را بیشتر شل می کرد.بی حرکت ایستادم و به مرور سالهای زندگی ام پرداختم.می دانستم تا لحظه نهایی وقت چندانی نمانده است.صفحات دفتر زندگی ام سریع ورق می خورد.می دیدم ان طور که می خواستم پر نشده بودند ولی هر چه بود بالاخره داشت به اخر می رسید.تنها چیزی که مرا متاسف می کرد تنها ماندن مینا بود.صورت نازنین دختر گلم جلوی چشمم نمایان شد که با چشمانی پر از اشک التماس کنان به من نگاه می کرد.شاید داشت قولهایی را که به او داده بودم یاداوری می کرد.قدرت دستهایم رو به پایان بود!دیگر نمی توانستمخ ودم را نگه دارم.در اخرین لحظه از مینا خواستم مرا ببخشد.تنها چیزی که موقع پرت شدن به دره توی سرم بود دو چهره و دو اسم بود که با تمام نیرو فریادشان زدم:مینا!مهران!
سیما!سیما!چشمهات رو باز کن!سیما،عزیزم چشمهات رو باز کن!چشماتو باز کن!
بالاخره به مقصد رسیده بودم.بالاخره،اگر نه در ان دنیا،در این دنیا به مهران رسیده بودم.اشتباهی در کار نبود.فقط مهران مرا با چنین لحن گرمی صدا می کرد.دستم را برای پیدا کردنش تکان دادم که چند لحظه بعد آشیان گمشده خود را باز یافت.شکرگزار خدا شدم که کمک کرد تا مهران را پیدا کنم.از راهی دور صداهای دیگری به گوشم می رسیدند که برایم مفهوم نبودند.نمی توانستم بفهمم چه می گویند.ولی معلوم بود جایی هستند که من و مهران هستیم.
سیما!سیما!می دونم خواهش بزرگیه،ولی به خاطر من چشمهات رو باز کن.چشمهای خوشگلت رو باز کن تا مطمئن بشم از دستم عصبانی نیستی.سیما،سیما جون،عزیز دلم،التماس می کنم!خواهش می کنم چشمهات رو باز کن!
چرا مهران این قدر اصرار می کرد؟مگر چشمهای من بسته بود؟به زحمت سعی کردم پلک هایم را تکان بدهم،اما نه،نمی خواستند.شاید هم باز بودند و من داشتم آنها را می بستم؟نمی دانم.دلم می خواست حالا که با مهران بودم مرا راحت می گذاشتند.اما چند سیلی به صورتم مرا مطمئن کرد تا چشمهایم را باز نکنم دست از سرم بر نخواهند داشت.با یک تلاش دیگر بالاخره ارام آرام چشمهایم را باز کردم.چند صورت نااشنا روی من خم شده بود.انها کی بودند؟حرف زدنشان هم غریب
بود پس مهران که این قدر اصرار می کرد چشمهایم را باز کنم کجاست ؟ وقتی نگاهم بتدریج به حالت عادی بازگشت. غبار مه ناپدید شد ویادم امد کجا هستم. پیرمردی که موقع ورود من کنار اجاق وسط کلبه نشسته بود دستی روی پیشانی ام گذاشت گفت اتفاقی نیفتاده چند دقیقه بیهوش شدی. همین حالا این جوشانده راو بخور تا حالت زود جا بیاد. خواستم از او بپرسم چرا من را به انجا اورده اند ولی قدرت ان را نداشتم که دهانم را باز کنم حتی سرم را هم دیگر توی کلبه نچرخاندم تا ببینم ایا انچه را که چند دقیقه پیش دیده بودم حقیقت داشت یا نه جوشانده را به من خوراندند وبعد همان جوانی که مرا به آنجا کشانده بود کمک کرد بنشینم.حالا راحت تر می توانستم توی اتاق را ببینم.درست رو به روی من مهران در میان غباری از دود نشسته بود.این هم خطای دیگر چشم!باید وقتی برگشتم عینک بخرم.چشمانم را بستم و و دوباره باز کردم.نه،اشتباه ندیده بودم،مهران جلوی رویم بود.هر چند باورکردنی نبود!
سلام خانوم خانوما!یک عذرخواهی بزرگ بزرگ به اندازه دنیا بهت بدهکارم.چند دقیقه پیش با دیدن تو نفسم داشت بند می اومد،باورمنمی شد این تویی که در دو قدمی ،نه اینجا این قدر کوچیکه که باید بگم در چند سانتیمتری من وایسادی.اما تا اومدم مطمئن بشم تو از حال رفتی و من هزار لعنت دیگه بر خودم فرستادم که باعث شدم تو بیهوش بشی.سیما،حواست به من هست؟
غیر ممکن بود!باورم نمی شد که این صدای مهران باشد که توی ان کلبه پر از دود،گرم،غبار گرفته و غیر عادی داشت به گوشم می رسید.مهرانی که بیش از یکماه بود گم شده بود،مهرانی که امیدی به زنده ماندنش در دل کسی باقی نمانده بود.مهرانی که کم کم داشت مرا به تیمارستان روانه می کردومهران زنده بود!مهران به قول خودش در چند سانتیمتری من بود و داشت با من حرف می زد.خدایا،یعنی واقعیت داشت؟یعنی من هم سزاوار این بودم که در زندگیم معجزه ای رخ دهد؟دستم را به سویش دراز کردم و کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شدند.
مگر قول ندادی سفرت دو سه هفته بیشتر طول نکشه؟
آره قول دادم،ولی ماشین بدقولی کرد.می بینم بدقولی ماشین بدجوری تو را عذاب داده.وجدانم بهم اجازه نمیده ازت عذرخواهی کنم.نیکو چطور گذاشته تو به این حال و روز بیفتی؟پوست و استخوان شدی!صدای مهران شکست و او سرش را در دامن من پنهان کرد.انگشتانم را میان موهایش بازی دادم.احساس غیر قابل وصفی به من دست داد.داشت باورم می شد که مهران زنده است.رئیس قبیله همان پیرمردی که کنار اجاق نشسته بود به من گفت:
باور کن باور کن که این شوهر توست،همان کسی که چند سال پیش همراهش به اینجا امدی.تو باید این راباورکنی،این خواب و رویا نیست.با او حرف بزن صدایش کن،از وقتی او راپیدا کردیم فقط یک کلمه از دهان این مرد بیرون امده و آن سیما بوده.با قول اینکه تو را پیدا خواهیم کرد توانستیم از هذیان ها و تب های شدید نجاتش بدهیم.می دانم می خواهی بدانی چطور شد که او سر از کلبه ما دراورد.پس گوش کن:
چهل شب پیش ناگهان آسمان با نور سرخی روشن شد.سحرگاه روز بعد پسرهایم را فرستادم تا ببینند چه اتفاقی افتاده و آیا خطری ما را تهدید می کند یا نه؟چند ساعت بعد انها با شوهر تو برگشتند و تعریف کردند که اتومبیلی توی دره سقوط کرده و او توی گودال پر از برفی افتاده بود.وقتی او را به اینجا آوردند بیهوش بود.چند تا از دنده ها،دست چپ و پایش شکسته بود.تا صورتش را دیدم فهمیدم کیست.به این دلیل اجازه دادم او را در قبیله نگه دارندو معالجه اش را شروع کنند.یک ماه طول کشید تا توانستیم او را به زندگی برگردانیم و تمام آن مدت فقط یک کلمه از دهان او خارج می شد.از چند هفته پیشپ سرام به نوبت در حال کشیک بودند تا هر وقت دوستان او بیایند انها را به اینجا بیاورند.چند ساعت پیش بالاخره انتظار این مرد به پایان رسید.شکستگی هایش هم جوش خورده اند.فکر اون بیماری شوهرت را هم نکن.ان هم رفع شده.ولی هنوز ضعیف است و باید احتیاط کند.
سیما،هر چی میگه عین حقیقته.می دونی زندگی دوباره ای که خدا به من داده نشون می ده که ما هنوز خیلی کارها داریم که باید با هم انجامشون بدیم.با زنده گذاشتن من خداوند خواسته شانس دیگری به من بده تا ببینه می تونم آدم بشم یا نه.تو چی فکر می کنی؟حاضری یک بار دیگه امتحان کنی؟
چی شد که تو سر از گودال دراوردی؟

نمی دونم،فقط این قدر یادمه که وقتی ماشین لیز خورد در عقب از بدنه ماشین جدا شد و من که توی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و کمربند ایمنی نداشتم،با اولین برخورد بدنه ماشین به کوه،پرت شدم بیرون.اون دو سرنشین دیگه که یکی راننده و دیگری یکی از همکارانخ وبم بود از من بدشانس تر بودند و نتونستن خودشون رو نجات بدن و با ماشین به ته دره سقوط کردند.آره،آره،می دونم الان چه سوالی توی اون سر خوشگلت داره می چرخه.آره،آره می دونم که گفته بودم از هر جا که شده با تو تماس می گیرم،حتی اگر اونجا تلفن نباشه.حالا اگر دعوا نمی کنی می تونم بگم که به قول خودم وفا کردم!آره،چهل روز طول کشید،ولی بالاخره تونستم تو رو پیدا کنم.یک بار دیگه شانس آوردم دیگه نه من و نه تو هیچ کدوم نباید قهر کنیم،یا به تنهایی سفر کنیم و یا به ماموریت کاری بریم.قبول؟
بعداز چهل روز سرگردانیو بلاتکلیفی و سرکشتگی بالاخره مهران پیدا شده بود و مثل همیشه داشت شوخی می کرد.حالا دلم می خواست هر چه طودتر مهران را به خانه و پیش مینا برگردانم.از رئیس قبیله خواهش کردم پیغام مرا یک جوری به هلن و دیوید که حتما تا به حال نگرانم شده اند برساند . و اگر او نمی خواهد کسی را در روز روشن به انجا بفرستد راه را به من نشان بدهند.رئیس قبیله پیشنهاد دوم مرا قبول کرد.همان جوانی که مرا با خودش اورده بود تا نیمه راه با من امد و بعد میانبری را به من نشان داد وتاکید کرد که بیراهه نروم.سرم را پایین انداخته و داشتم با احتیاط قدم به قدم جلو می رفتم که یکدفعه در جا ایستادم.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ،برف بود و جنگل و مه،درختان از هر سو مرا احاطه کرده بودند.برای یک آن حس کردم هر چه طی این چند ساعت رخ داده خواب و رویا بوده و اصلا واقعیت نداشته است!آن دفعه هم که با هلن و دیوید تقریبا در جای شبیه اینجا ایستاده بوددیم زمان و مکان برایمان حالتی غیر عادی داشت و می شد تصور وقوع هر حادثه ای را کرد.با یاداوری ماجرایی که دیوید تعریف کرده بود وحشت سراپایم را فرا گرفت.هیچ صدایی شنیده نمی شد.سکوت محض حاکم بود.سکوت در انجا فرمانروایی یم کرد.درختانم زیر تور سنگین برف سر فرود آورده بودند،گویی در مقابل عظمت سکوت تعظیم می کردند.عروسان جنگلی به انتظار ایستاده بودند تا باا جازه سکوت نکانی به برگهای خود بدهند.گاهی سنگینی برف شاخه ای را به صدا در می اورد اما چند لحظه بعد گویا درختی که مرتکب چنین خطایی شده بود ،پشیمان شده باشد،خاموش می شد و ساکت می ایستاد.از ترس اینکه افکارم در این سکوت عمیق گرفتار تصورات شوند خودم را مجبور کردم به چند ساعت قبل برگردم و انچه را که اتفاق افتاده بود در آیینه چشم مرور کنم.از پشت پنجره اتاق یواش یواش رسیدن به لحظه ای که مهران را با چشمان خودم دیده ،صدایش را شنیده و لمسش کرده بودم .خداوندا وجود مهران حقیقت داشت«مهران زنده بود!مهران من زنده بود!سر به آسمان بلند کردم،مهران زنده است!با صدای فریاد من شاخه ها به جنب و جوش درامدند گویی می خواستند سر از زیر برف بیرون آورندو ببینند چه شده است؟شاید بهار امده است!آری،این جنگل سفیدپوش،این برف زمستانی در قلب این جنگل و کوه بهار را برایم به ارمغان آورده بود!دلم می خواست دانه دانه های برف را ببوسم و از آنها تشکر کنم که با پناه دادن به مهران او را از مرگ حتمی نجات داده ه بودند.حالا من می بایست او را سریع به خانه برسانم،بر سرعت قدم هایم افزودم و با صدای بلند تکرار می کردم مهران زنده است! مهران زنده است ! دلم میخواست پژواک صدایم این خبر را به گوش تمام درختها برساند ودوباره به خودم برگردد تا مطمئن شوم که او واقعا زنده است طبیعت هرگز دروغ نمی گوید! وقتی خانه ییلاقی از دور نمایان شد به خودم نهیب زدم هیجانم نباید روی صورتم نمایان باشد واین خبر را باید ارام ارام به اطلاع هلن برسانم. چون ممکن است فکر کند که در این کوه وجنگل، نقطه پایانی سلامتی روحی من گذاشته شده است واز اینجا باید یکراست به طرف تیمارستا ن حرکت کنیم. وقتی بالاخره به خانه ییلاقی رسیدیم، دیدم هلن رنگ پریده با چشمانی قرمز که معلوم بود گریه کرده کنار در ایستاده است. سیما سیما! خدایا شکر! دختر تو که نصف جون ما رو گرفتی! اخه این چه کاری بود که کردی؟ صبح پاشدیم دیدیم نیستی. من که قلبم داشت از حرکت می ایستاد! دیوید گفت تو حتما رفتی این دور واطراف بگردی. او هم سخت نگرانت شده بود اگر یک ذره دیگه دیر میکردی مجبور بودیم پلیس رو خبر کنیم. حالا بگوببینم کجا

رفته بودی؟دیوید یکساعت پیش رفت شاید بتونه تو رو پیدا کنه.
می بخشی که باعث شدم نگران من بشین.نمی خواستم از خونه برم بیرون.ولی یکی اومد سراغم و من رو صدا کرد.
یک دقیقه پیش که بهت نگاه کردم احساس کردم همون سیمای قبلی شدی.حالا می بینم نه،افسوس که اون حادثه واقعا تو رو دچار اختلالات عصبی کرده.
اشک تو چشمهای هلن پر شد.رفتم بغلش گرفتم و گفتم:
دوست خوبم،باور کن نمی دونم چه جوری از تو به خاطر مهربونیات تشکر کنم.باور کن آنقدر خودم رو سپاسگزار تو می دونم که نمی تونم کلمه ای برای بیانش پیدا کنم.حق داری فکر کنی به سرم زده.خودم هم وقتی دیدمش فکر کردم پاک وضعم خرابه و دیگه یکی دو قدم بیشتر با تیمارستان فاصله ندارم.اما وقتی دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید،فهمیدم حداقل خواب نمی بینم.
درباره ی کی داری حرف می زنی؟
ببینم تو اهل غش و شعف و اینجور چیزها نیستی؟
نه،تا به حال برام اتفاق نیفتاده.
خب،پس الان بهت میگم کجا بودم.
فقط راستش رو بگو.
یادت میاد چند سال پیش وقتی من و مهران همراه شما اومدیم اینجا ما رو بردید به قبیله ای که توی دل جنگل بود؟
آره.
خب جواب سوالت همینه دیگه!یکی از پسرهای رئیس قبیله اومده بود سراغ من تا من رو ببره اونجا!
سیما جون،مثل اینکه تو واقعا امروز حالت بدتر شده!
باور کن راست میگم.حالا چرا نمی پرسی برای چه؟
راستش می ترسم جوابی بدی که برای اولین بار در عمرم غش کنم!
حالا تو بپرس!
خدا رحم کنه!خب،برای چی آمده تو رو ببره؟
برای دیدن مهران!
چی؟!
برای دیدن مهران!
هلن واقعا نزدیک بود از حال برود.تلو تلو خورد و رنگش سفید شد.کمک کردم تا وارد خانه شدیم.او را کنار بخاری نشاندم و سریع فنجانی قهوه برای خودم و او درست کردم.کم کم که حالش جا امد تمام ماجرا را انطور که پیرمرد قبیله برایم تعریف کرده بود برایش گفتم.داشتم علت برگشتنم را توضیح می دادم که در باز شد و دیوید در آستانه در ظاهر شد.قیافه اش نشان می داد که خیلی عصبانی است اما با دیدن من انقدر خوشحال شد که عصبانیتش فروکش کرد.هلن مختصرا همه چیز را برای او تعریف کرد.وقتی گفتم برای اوردن مهران احتیاج به کمک انها دارم با کمال میل قبول کردند بلافاصله به آنجا برویم.
خورشید داشت با این طرف زمین خداحافظی می کرد که ما وارد خانه ییلاقی شدیم.حالا که مهران را در این خانه می دیدم واقعا باورم شده بود که او زنده است.قرار گذاشتیم فردا برگردیم تا در اولین فرصت مهران چک آپ کامل شود.وقتی به فرودگاه مونترال رسیدیم به خانه زنگ زدم.از شانس خوبم کیومرث گوشی را برداشت.
الو؟
کیومرث؟
بله،شما؟
سیما هستم.
آه،خدا را شکر!ما دیروز منتظر تماس شما بودیم.نیکو خیلی نگران شده بود.
مینا خوبه؟
آره،با نیکو و پدر رفتند پارک.من رو گذاشته اند کشیک که اگر شما زنگ زدید کسی خونه باشه.
کی رفتند؟
ده دقیقه ای می شه.
عالیه!
متوجه منظورتون نشدم.
گفتم عالیه.بهترین فرصته تا خبری رو بهتون بدم.
به گوشم!
ما تا یک ساعت دیگه خونه هستیم.
خونه؟مگه برگشتید؟
آره.الان دارم از توی فرودگاه زنگ می زنم.به این دلیل خوبه که اونا خونه نیستند.می خوام براشون سورپریز باشه.
آها حالا فهمیدم!
پس تا یکساعت دیگه!
برگشتن ما به خانه واقعا دیدنی بود.هلن به لیزا و مایکل خبر داده بود و تا ما رسیدیم انها به استقبالمان آمدند.لیزا که به ندرت احساساتی می شد مهران را مثل اینکه پسرش باشد بغل گرفت و پیشانی اش را بوسید و به او خوشامد گفت.بعد نوبت مایکل رسید.توضیحات هلن کافی بود که برای ماندن بیشتر نزد انها اصرار نکنند.بعد از اینکه از هل نو دیوید صمیمانه تشکر کردیم از پله های طبقه دوم بالا رفتیم.قلبم از انچه چند لحظه دیگر در شرف وقوع بود بشدت می تپید.دستهایم یخ کرده بودند.مهران هم حالش دست کمی از من نداشت.نفس عمیقی کشید و زنگ در را به صدا دراورد.چند لحظه بعد در باز شد.حالت صورت کیومرث که مجموعه ای از شادی و لبخند و نگرانی بود فرو ریخت و جایش را تعجب و حیرت و ناباوری گرفت.
حیف که دوربین همراهم نیست والا قیافه ات عکس نابی می شد!
م...م...م مهران خودتی؟
آره،خود خودم!دعوت نمی کنی،بیام تو؟
م م من که باورم نمی شه!آب نمی شی اگر بهت دست بزنم؟
نه،ولی یواش دست بزن که کاغذ کادوییم خراب نشه!
سیما خانوم،مهران خودمونه!خدا جون،باورم نمی شه!
حتما الان دلت می خود بدونی کجا بودم؟سیما چه جوری من رو پیدا کرده و از این جور سوالها.
ایناش مهم نیست،مهم اینه که برگشتن تو امید و زندگی رو به چند تا خانواده بر می گردونه.راستی می دونی پدرت اینجاست؟
آره.سیما گفت.
وضعیت روحیش چطوره؟
خراب!فقط مینا سر پا نگهش داشته!نیکو رو اگر ببینی نمی شناسیش.زن ما رو به چنان حال و روزی انداختی که اصلا شباهتی به اون دختری نداره که اولین بار دیدمش.
منظور؟
منظور اینکه این چند روزه همه اش به خودم گفتم اگر دستم بهت برسه به خاطر این کارهایی که کردی یک مشت جانانه مهمونت می کنم!
پس چرا نمی زنی؟
دلم نمیاد.
بعد در حالیکه چشمانش به اشک نشسته بود مهران را توی بغل گرفت و دوستانه چند بار به پشتش زد.کیومرث که خودش از دیدن مهران واقعا تعجب کرده بود پیشنهاد کرد تا قبل از برگشتن بقیه برود پارک و زمینه را برای رو به رو شدن با مهران آماده کند.من و مهران قبول کردیم.یک ساعت بعد خانه ای که چند هفته سوگوار و ساکت و غمزده بود یکباره جان تازه گرفت.خنده و گریه و جیغ و فریاد شاد همه،خانه را پر کرده بود.پدر مهران وقتی چشمش به او افتاد چنان هیجانزده شد که به سختی به طرف مهران قدم برداشت.دستانش می لرزیدند و صدایی از گلویش بیرون نمی امد.مهران هم به سختی سعی می کرد خودش را کنترل کند.نیکو با دیدن این صحنه زیبای وصال پدرو پسری که در تمام زندگی جانشان به هم بسته بود،مثل ابر بهاری اشک می ریخت و منتظر نوبت خودش بود.تا مهران را در آغوش بگیرد و مطمئن شود که برادرش واقعا در ان اتاق در کنار همه ما است و خواب نمی بیند.من کناری ایستاده بودم و نظاره گر بازی زیبای احساسات اعضای خانواده ام بودم.مینا مثل کسی که هیپنوتیزمش کرده باشند زل زده بود به مهران.مهران او را بغل گرفت.روی زانوانش نشاند و شروع کرد با او حرف زدن.دانه های بلورین اشک بدو بدو روی گونه های از سرما سرخ شده مینا سرازیر بودند.مینا دستهایش را دور گردن او حلقه و بغضش را رها کرد.کاری که من آرزوی انجامش را داشتم!افسوس خوردم که در ان لحظه نمی توانم مثل مینا به مهمانی آغوش مهران بروم و سرم را روی شانه هایش بگذارم،قلبم با قلبش هم آوا شود و با راز و نیاز بی کلام
خود مشغولم کند.همان موقع به پدر خبر دادم که مهران پیش ما برگشته ولی از او خواستم فعلا در مورد تاریخ سفر ما چیزی به مامان نگوید.کسالت جزئی مهران را بهانه کند تا وقتی ما از سلامتی کامل او مطمئن شدیم،ترتیب کارهای برگشت را بدهیم.پدر موافقت کرد.چند دقیقه بعد از صحبت با پدر،کتایون خانم زنگ زد و گفت که تا با چشم خودش مهران را نبیند باور نخواهد کرد.به این دلیل فردا با اولین پرواز خودش را مونترال خواهد رساند.هنوز گوشی را نگذاشته بودم که دوباره تلفن زنگ زد.لورا بود که او نیز ابراز خوشحالی می کرد.توی این فکر بودم که او به این زودی از کجا فهمیده.معلوم شد تماسهای دائمی مینا و کاترین مثل یک شبکه خبری فوری عمل می کند.
لورا گفت دکتر اشنایی دارد که می تواند خیلی سریع کارهای ازمایش و عکس برداری را انجام بدهد.آدرس و مشخصات دکتر را از او گرفتم.قرار شد فردا به مطبش برویم.سه روز بعدی به انجام آزمایشات و رادیوگرافی از اعضای بدن مهران که صدمه دیده بودند گذشت.آخر هفته قرار بود جواب ازمایشها را بگیریم.سعی کردم نگرانی را از خودم دور کنم ولی باز مثل یک پشه مزاحم هی در گوشم وز وز می کرد:هی،خوشحالی،آره؟هه،هه!ب ه همین خیال باش!فکر کردی مهران خودت را پیدا کردی،کار تمومه؟فکرک ردی روزهای سخت و دشوارت تموم شده؟فکر کردی به عشق رسیدی کارها تمومه؟هه!حالا صبر کن تا ببینی آخر هفته همه ی اینها بخار می شه و می ره هوا!خیلی زود خوشحال شدی!تو تا حالا باید فهمیده باشی که هیچ چیز برات ساده نخواهد بود!آخر هفته همه چیز رو خودت می فهمی!
سعی کردم به این چیزها فکر نکنم.پدرمهران روزی چند بار از مهران می پرسید جاییش درد نمی کند،حالش خوب است.مینا هم همین سوالها را می کرد.بعضی وقتها مهران ناراحت می شد که مثل یک آدم مریض با او رفتار میک نند.
نیمه های شب بود که ناگهان از خواب پریدم.سرم را برگرداندم دیدم مهران کنارم است.ولی می ترسیدم دوباره چشم بر هم بگذارم.جزویات خواب یادم نبود،ولی هر چه بود مرا ترسانده بود.سعی کردم زیاد ورجه ورجه نکنم.اما چند لحظه بعد نگاه مهران را روی صورتم حس کردم.
چی شده؟
هیچی،می بخشی بیدارت کردم.
سیما،اول بگو چی شده تا بعد تو رو ببخشم.
هیچی نشده.
اگر نشده پس چرا با چشمهای می خوای بخوابی؟
آخه!
آخه چی؟
دلم نمی خواد خواب ببینم!
آها،پس خواب بدی دیدی که نمی خوای چشمهات رو ببندی!ببین تا من اینجا هستم هیچ خوابی نباید تو رو بترسونه.قول می دم تموم خوابهای بد تو رو با یه چشم غره از پا دربیارم!می خوای زور بازومو نشونت بدم؟
بعد دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم.خودم را توی بازوانش قایم کردم.گرمای آغوش پر محبتش آن قدر آرامش بخش بود که چشمهایم با رضایت عاشقانه ای بسته شدند.
آن چند روز برای همه ی ما با دلشوره ی کامل گذشت تا اینکه بالاخره نتایج تمام آزمایشها و عکسها آماده شد.من و نیکو رفتیم مطب دکتر تا بفهمیم بالاخره می توانیم به یک روز خوش امیدوار باشیم یا باید کاسه ی زهر را تا به آخر بنوشیم.با وجود اینکه نیکو مرا مجبور کرده بود قرص آرامبخشی بخورم،اما تمام رگهای عصبی ام مثل چوبهای خشکی شده بودند که هر آن ممکن بود بشکنند.وقتی دکتر بعد از مطالعه تمام نتایج،سرش را از روی پرونده پزشکی مهران بلند کرد،دلم می خواست می رفتم زیر میز قایم می شدم.
شما می تونین به من بگین کی معالجه شوهرتون رو به عهده داشته؟
یکی از دوستان به روش طب سنتی.
اهم.
آقای دکتر وضع مهران خیلی خرابه؟
خیلی دلم می خواد با این دوستان شما آشنا بشم.
با کی؟
با شخصی که شوهر شما رو معالجه کرده.
برای چی؟

برای اینکه ازش بپرسم چطوری این کار رو کرده؟
یعنی،منظورتون اینه که همه چیز خوبه؟
از خوب هم چند قدم اونطرف تر.حتی بیماری قبلی که قلب رو ناراحت می کرده رفع شده.ماهیچه های قلب خیلی خوب کار می کنند.چیز خیلی عجیبیه!از پرونده ی پزشکی شوهرتون پیداست که قرار بوده عمل بشه.
بله.همین طوره.
تا دکتر داشت توضیح می داد،حرفهای پیر قبیله به یادم آمد که گفته بود به کمک گیاهانی که فقط در انجا می رویند و انجام به قول خودمان حرکات ورزشی خاص و فن های مخصوص دیگری که از اشکار کردن انها خودداری کرد،توانسته بودند مهران را به زندگی برگردانند.
که اینطور.فکر کنم دیگه خطر رفع شده و نیازی به عمل جراحی نیست.فقط کمی بدنش ضعیفه که می شه راحت اون رو روفع کرد و البته برای مدتی باید از انجام ورزشهای سنگین خودداری کنه.
همین؟
همین!
من و نیکو آنقدر خوشحال شده بودیم که خنده کنان همدیگر رو بغل کردیم و اگر در خانه بودیم حتما چند بار هم بالا و پایین می پریدیم.در این موقع بود که صدای افتادن چیزی را نزدیک گوشم شنیدم.پشه بود که تا شنید پیشگویی اش در ست از آب درنیامده،غش کرده و نقش زمین شده بود!
صمیمانه از دکتر تشکر کردیم.کیک بزرگی خریدیم و تا به خانه رسیدیم،به هلن و لورا زنگ زدیم تا همگی در مهمانی کوچکی که به مناسبت برگشتن مهران می خواستیم ترتیب بدهیم در جمع ما شرکت کنند.پدر مهران همان جا با هلن صحبت کرد تا به شکلی از رئیس قبیله تشکر کند.حتی خودش می خواست شخصا به نزد انها برود.بالاخره قرار شد روز بعد در بانک حسابی باز کنند و مبلغی برایشان بگذارد تا هلن و دیوید هر وقت به انجا می روند آنچه را که برای انها لازم باشد خریداری کنند و یا پول را در اختیارشان بگذارند.کیومرث تهیه مقدمات سفر ما به ایران را به عهده گرفت.سه روز قبل از نوروز همگی به ایران برگشتیم.بعد از سالها دوری،سفری بود بی نهایت خاطره انگیز!یکماه در ایران بودیم.مهرداد یک هفته به تهران آمد.وقتی توی فرودگاه او را دیدم ترس برم داشت.اما با نگاه به مهران آرام شدم.بعد از یک ماه برای اتمام سال تحصیلی مینا و و رو به راه کردن کارهای خودم به کانادا برگشتیم.
درست یکسال بعد،همزمان در یک روز،پسران دوقلوی نیکو و کیومرث و دومین دختر ما در بیمارستانی در تهران متولد شدند.
سالها از آن زمان می گذرد،با وجود این،تنها کسی که همچنان با خودش خلوت کرده،مهرداد است که مجرد مانده و تشکیل خانواده نداده است.
دستی به روی شیشه کشیدم باران کم کم داشت آرام می گرفت ولی فکر اینکه نکند تنها ماندن مهرداد به خاطر من بوده،نمی گذاشت قلب من آرام گیرد...

پایان