405- 404

کنم . می دونم الان وقتش نیست ولی می ترسم تا برم یک لیوان چای زهرمار کنم تو باز قهر کنی. ولی قبل از اینکه اجازه موندن من رو بدی و من خیالات خودم رو رها کنم تا به آسمون پر ستاره پرواز کنند، بذار یک دفعه دیگه چیزی رو بهت بگم که ازش بندرت حرف زدم.

مهران انگشتانش را میان موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- سیما، سیمای عزیزم!...عجبا!زبونم داره بند میاد! تا به حال صد بار چیزایی رو که الان دلم میخواد بهت بگم تکرار کردم ولی فکر نمی کردم وقتی بالاخره گیرت بیارم، تو در وضعیتی باشی که نتونی پاشی بری و یا چیز سنگینی پرت کنی طرفم، زبونم خود بخود بند بیاد! نمی خوای کمکم کنی؟ بله، حق با توست. تو که نمی دونی من چی میخوام بگم! خب می دونم خسته شدی، یک دقیقه دیگه بهم مهلت بده، بعد قول میدم راحتت بذارم. هر طور شده باید این زبون رو به اطاعت وادارم!
مهران نفس عمیقی کشید و چشمان زیبایش را به من دوخت و گفت:
- سیما، تو من رو میخشی؟ آه، گفتمش! بالاخره گفتمش! نه، نه، تو الان هیچی نگو! هیچی! ها؟ چیز دیگه ای باید قبلش می گفتم؟ ای داد بیداد! راست میگی! ولی اون رو چه جوری بگم؟ یعنی می دونم چه جوری بگم، اما دلم می خواست کلماتش طور دیگری بود. بعضی وقتها نمی فهمم چرا همه باید به یک شکل استاندارد به هم ابراز علاقه کنند! تو خودت می دونی چقدر دوستت دارم. خودت می دونی که از همون اولین نگاه قلب و روحم برده وار تو رو می پرستیدند و از شدت عشقم نست به تو طی این سالها حتی یک ذره هم کم نشده. خودت می دونی که همیشه به عشقم نسبت به تو وفادار بودم. اینه که حالا دلم می خواد یکبار دیگه قلب و روحم رو به سوی تو پرواز بدم و اگر پذیرای عشقم شدی، فرصتی بهم بدی تا جبران گذشته رو بکنم. بهت قول میدم دیگه خطا نکنم و وقت بیشتری برای تو و مینا بگذارم. هر چند وقتی نیکو و بقیه اون رو ببینند، من و تو برای دیدن دخترمون باید تو صف وایسیم! اینطوری نگاه نکن! راستش من هم دلم برای ایران تنگ شده. وقتی برگردیم مونترال میرم آزمایش دیگری میدم. اگر وضع همین طور باشه حداقل یکی دو ماهی میریم ایران.
باور کردنی نبود! هنوز به چشمها و گوشهایم باور نداشتم. مهران کنار تختم نشسته بود، دست مرا توی دستهای گرمش گرفته بود داشت از من تقاضای بخشش می کرد. دوباره ابراز علاقه می کرد و با چنان نگاه پر از عشق و اندوه و نگرانی به من خیره شده بود که قدرت نداشتم در مخالفت با او حرفی بزنم. پروردگارا! حتماً دارم خواب می بینم. اگر خواب است نگذار بیدار شوم و اگر واقعیت است نگذار بخوابم. می ترسم اگر چشم بر هم بگذارم همه چیز غیب شود!
- سیما، سیمای عزیزم، گریه نکن. خواهش می کنم گریه نکن، طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم! خب باشه اگر نمی خوای، اگر می ترسی نوبت دیدن مینا به تو دیر برسه مینا رو به اونا نشون نمی دیم. کاغذ کادواش می کنیم و میگیم شکستنی است! خب؟ دیگه این قدر خودت رو ناراحت نکن.
اگر الان پرستار بیاد توی اتاق و تو رو در این حال و وضع ببینه، یک سیلی حواله صورت بنده خواهد کرد. سیما، به من بیچاره رحم کن!
با فشار دستم به او فهماندم که مخالفتی با هیچ یک از حرفهایی که زده ندارم. یاد حرف مادر لورا افتادم که گفته بود قلب عاشق باید یاد بگیرد که بخشنده باشد. این چند ساعت مرا با واقعیت تلخی آشنا کرد و آن تنها ماندن مینا بود. لیزا و هلن هر قدر هم که خوب و مهربان و آدمهای مطمئنی باشند، نمی توانند مثل خودی از مینا مواظبت کنند. فکر اینکه مینا در این چند ساعت با غم خودش تنها بوده و هیچ کس هم کنارش نبوده تا دلداریش بدهد و اگر لازم می شد کمکش بکنه، داشت دیوانه ام می کرد. این چند ساعت به من فهماند که حق ندارم او را از بودن با پدر مهربانش جدا کنم . دلم می خواست دوباره به همان خانه ی گرم، پیش مامان و پدر و خانوم جون برگردم. دلم می خواست حداقل برای مدتی مزه مهربانی مادرانه را بچشم. چشمهایم را بستم.
- سیما، اگر اجازه بدی امشب همین جا پیشت شما دو تا می مونم، اگر هم اجازه ندی، باز می مونم. خب قبل از اینکه خوابت ببره یک جواب خوب به من بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و دیگر حرفی نزدم. هیجانات و خستگی زیاد باعث شد زود خوابم ببرد. وقتی دوباره چشم بازکردم هوا روشن شده بود و از لابلای پرده، نور آفتاب به درون اتاق می تابید. مهران توی اتاق نبود. مینا هم روی تخت بغلی نبود. ترس برم داشت که نکند آنچه دیشب اتفاق افتاد تاثیر داروهای مختلفی