از 392 تا 397
ماشين شديم . بقيه ي ماجرا رو هم كه خودت مي دوني .
_ خودت رو ناراحت نكن ، خدا رو شكر كه استيو صدمه ي جدي نديده و حالش خوب شده . حالا تو بايد با او مهربان تر باشي . راستي با بچه ها چيكار كنيم ؟
_ نمي دونم . من هم تو همين فكر بودم . طي اين چند روز خيلي به هم عادت كردند .
_ حق با توست . ميناي من كم اتفاق مي افته اين قدر زود نسبت به كسي علاقمند بشه . نمي دونم چه كار بايد كرد . معلوم بود لورا هم مثل من نگران خداحافظي فرداست . مينا و كاترين توي اتاق داشتند بازي مي كردند و گهگاهي صداي خنده شان شنيده مي شد . دلم مي خواست با مينا صحبت كنم . اما آن شب هم اينكار ممكن نشد ، چون كاترين دلش مي خواست مثل شبهاي گذشته با مينا روي يك تخت بخوابد . بچه ها خوابيدند و لورا به برادر استيو تلفن كرد و به طور خلاصه ماجرايي را كه برايشان اتفاق افتاده بود توضيح داد وو از او خواست براي بردن آنها فردا به كلينيك بيايد .
حدود ساعت ده صبح همگي در بيمارستان بوديم . استيو سرحال و خوشحال كه بالاخره از دست دكترها و پرستارها نجات پيدا كرده كاترين را بغل گرفت و بوسيد . مينا كنار من ايستاده بود و به آنها نگاه مي كرد . دلم نمي خواست فكرش را حدس بزنم . نمي بايست به خودم اجازه اين كار را مي دادم . چند دقيقه بعد كاترين از بغل پدرش پايين آمد و به طرف مينا دويد و دست او را گرفت . نيم ساعت بعد برادر استيو از راه رسيد . بعد از معرفي ، صميمانه از من تشكر كرد . وسايل آنها توي ماشين گذاشته شد و لحظه ي خداحافظي فرا رسيد . حتي براي من هم خداحافظي با كساني كه حدودا ده روز بيشتر نبود كه با آنها آشنا شده بودم سخت بود . كاترين همان طور كه دست مينا را گرفته بود به طرف ماشين رفت . به مينا گفتم با كاترين خداحافظي كند . مينا خواست دست كاترين را ول كند ، اما كاترين نمي گذاشت . وقتي لورا به كاترين گفت كه وقت رفتن است و زود سوار ماشين شود و ما را معطل نكند ، اول لبهايش لرزيد ، بعد كم كم چشمهاي زيبايش پر از اشك شد و قطرات اشك دانه دانه روي گونه اش به پايين غلتيدند . كاترين دستهايش را دور گردن مينا حلقه كرد و گفت بدون مينا هيج جا نمي رود . مينا هم او را به خودش چسبانده بود و سعي مي كرد آرامتر باشد . اما هق هق هاي كاترين بالاخره مينا را هم به گريه انداخت . اين صحنه مرا به ياد خداحافظي روز پاياني اولين سال دبيرستان با نيكو انداخت . نيكو ، دوستي كه فكر نمي كردم حتي يك روز هم بتوانم از او بي خبر باشم . چند سال از آن روز گذشته بود ؟ يعني اين دوستي صادقانه نيز چنين پاياني خواهد داشت ؟ هيچ يك از ما نمي دانست چطور كاترين را آرام كند .
چن روز پيش ، با اصرار مينا يك كيف خيلي كوچك كه يك عروسك باربي به اندازه يك بند انگشت با وسايل همراهش دورن آن بود ، برايش خريده بودم كه مينا آن را خيلي دوست داشت و هميشه همراهش بود ، كاترين هم از آن خيلي خوشش آمده بود . در اين موقع مينا با وقار خاصي به كاترين نزديك شد و كيف عروسك را در كمال محبت به او داد . كاترين آن را باز و نگاهش كرد و بعد توي جيب شلوارش گذاشت . مينا فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد ، خم شد كاترين را بوسيد و او را به طرف ماشين هدايت كرد . بقيه از فرصت استفاده كردند و از ترس اينكه مبادا كاترين دوباره لجبازي كند سوار شدند . لورا قول داد تا به خانه رسيدند به ما تلفن كند . استيو صميمانه از ما تشكر كرد . آنها حركت كردند و ما تا وقتي ماشين از نظر دور شد ، برايشان دست تكان داديم . با رفتن آنها من و مينا شديدا احساس تنهايي كرديم .
فصل 10
چند روز اول براي هر دوي ما سخت بود كه دوباره به روال قبلي زندگي برگرديم . سعي مي كرديم روزها هر چه كمتر در خانه بمانيم . در آن دور و اطراف گردش مي كرديم و به روستاهايي كه در آن نزديكي بودند سر مي زديم . دو هفته اي تا پايان تابستان مانده بود . مي بايست تصميم خودم را مي گرفتم كه برگرديم يا چند روز ديگر در آنجا بمانيم . از نظر كاري مشكل چنداني نداشتم . اطلاعات زيادي جمع آوري كرده بودم كه در حال تنظيم آنها بودم . برگشتن به معني روبرو شدن با مهران بود كه هنوز آمادگي نداشتم . بعضي وقتها احساس مي كردم كتابي بوده ، خوانده شده و به پايان رسيده . اما يك نگاه به مينا يادآور آن بود كه هنوز برگهاي زيادي از كتاب زندگي باقي مانده است .
عصر يك روز باراني احساس كردم حالم خوش نيست . فكر كردم شايد غذايي كه بيرون خورديم باعث دل دردم شده است . به مينا گفتم مي روم دراز بكشم . قرص مسكني خوردم و دراز كشيدم تا شايد درد رفع شود . اما نه تنها رفع نشد بلكه شديدتر هم شد و من به سختي خودم را كنترل مي كردم كه فرياد نزنم .
_ مامان چي شده ؟
_ نمي دونم . نمي دونم . دلم شديدا درد گرفته .
_ حالا چه كار كنيم ؟
_ تو نترس . چيز مهمي نيست . الان سعي مي كنم به اورژانس زنگ بزنم . دكتر مياد و همه چيز رو به راه ميشه .
مينا رنگش پريده بود و به سختي جلوي گريه اش را مي گرفت . به هر زحمتي بود خودم را به اتاق ديگر كشاندم . راه رفتن هم برايم سخت شده بود . تمام بدنم تير مي كشيد . به اورژانش زنگ زدم و آدرس را گفتم و خواهش كردم هر چه زودتر بيايند . پانزده دقيقه بعد آمبولانس رسيد . دكتر تا مرا معاينه كرد فورا گفت بايد مرا به كلينيك ببرند . مينا بغضش را رها كرد و به من چسبيد . درد جسماني از يك طرف و التماس مينا كه او را تنها نگذارم از طرف ديگر عذابم مي داد . به مينا گفتم ناراحت نباشد .او را تنها نمي گذارم . چند دقيقه بعد ما در حال حركت به سوي همان كلينيكي بوديم كه چند روز پيش استيو از آن مرخص شده بود . در آمبولانس دكتر به من گفت احتمالا علت اين درد آپانديس است . وقتي به كلينيك رسيدم فورا آزمايشاتي انجام دادند . معلوم شد بايد سريع عمل بشوم . مينا با چشماني از ترس گرد شده و رنگي پريده و اشكهايي كه روي گونه اش خشك شده بودند به من زل زده بود . يك دريا تنهايي و ترس در نگاهش موج مي زد . حاضر بودم نصف عمرم را بدهم ولي مينا را در چنين حالتي نبينم . هزار جور فكر در يك لحظه در سرم دور زد . هر چند يك عمل معمولي بود و تا به حال نشنيده بودم كه كسي از عمل آپانديس مرده باشد ، ولي احتمال يك در هزار رفتن و تنها ماندن مينا در اينجا و دور از خانه باعث شد براي چند لحظه درد را فراموش كنم .
_ دختر گلم ، عزيز دل مامان ، تو نگران نباش . همين جا باش تا من برگردم . هيچ اتفاقي نمي افته . شنيدي كه دكتر چي گفت . زود من رو از اين درد نجات ميدن و ميام پيش تو .
_ اگر نيايي چي ؟ اون وقت من تنهاي تنها مي مونم .
_ نه ، گلم ، تو تنها نمي موني . تا به حال چند بار به تو قول دادم كه هيچوقت تو رو تنها نمي گذارم ، ها ؟
_ آخه اين بار چيز ديگري است . خياي مي ترسم .
_ مينا جون ، اگر تو بترسي ، اون وقت من هم شروع مي كنم به ترسيدن . تو بايد به من كمك كني . دلم مي خواد ببينم كه تو دختر بزرگ مامان مي توني اين چند دقيقه جدايي رو تحمل كني . وقتي من رو از اتاق عمل بياورند ، دلم مي خواد تو رو خندان ببينم . بعد حالم كه خوب شد با هم برمي گرديم خونه پيش بابا جون .
_ راست ميگي ؟
_ آره عزيزم ، آره دخترم .
يك سري آزمايشات ديگر بايد انجام ميشد . مرا به اتاق ديگر بردند و ميناي من در آن اتاق كلينيك تنها ماند .
***
_ الو ؟
_ بله ؟
_ مي تونم با مستر مهران حرف بزنم ؟
_ بله خودمم .
_ بابا مهران خودتي ؟
_ مينا ! مينا تويي ؟ از كجا زنگ مي زني ؟ مينا ، مينا دختر گلم !
_ آه ، چه خوب شد پيداتون كردم ، كمك كن بابا ، كمك !
_ چرا گريه مي كني ؟ خداي من ! مينا كجايي ؟
_ توي كلينيك .
_ كدوم كلينيك ؟
_ نمي دونم .
_ اونجا چه كار مي كني ؟ مريض شدي ؟
_ من نه ، مامان .
_ سيما ؟! چي شده ؟
_ مامان رو بردند عمل كنند .
_ چي ؟ عمل ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ خداي بزرگ ! مينا ، تو تنهايي ؟
_ آره ، خيلي مي ترسم ، اگر يك چيزي به مامان بشه ، من چه كار كنم ؟ اين چند وقته هر چي زنگ مي زديم خونه ، شما نبوديد . الان باز فكر كردم شما رو نمي تونم پيدا كنم ...
هق و هق گريه ي مينا كم مانده بود مرا ديوانه كند . مينا تنها ، سيما توي اتاق عمل ! خدايا ، چه اتفاقي افتاده ؟ به هر ترتيبي بود سعي كردم مينا را آرام و مطمئن كنم كه هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و اگر مينا آدرس كلينيك را به من بگويد خودم را سريع به آنجا خواهم رساند .
_ من آدرس رو بلد نيستم .
_ كسي اونجا هست كه بتونه بگه .
_ يك دقيقه صبر كنيد .
مينا از پرستار خواهش كرد آدرس كلينيك را به من بگويد .
_ حالا من چه كار كنم ؟ من اينجا تنها موندم . هيچ كس پيشم نيست . مامان نيست ، شما نيستيد ، خاله هلن و ليزا هم نيستند .
_ مينا ، اگر مامان رو دوست داري ، گريه نكن ، تو تنها نيستي . به مامان هيچي نميشه . من به زودي ميام اونجا .
به مينا قول دادم بزودي خودم را به آنجا برسانم . در تمام اين مدت صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا به سيما شك كردم و چرا باعث شدم از دستم برنجد . راست مي گويند عشق چشم عقل را كور مي كند . راست مي گويند عشق بين اعضاي خانواده دعوا راه مي اندازد . بي خبر رفتن سيما نشان مي داد كه خيلي از دستم رنجيده است . ولي همين جدايي چشم مرا باز كرد و عشق و علاقه من ، از ترس از دست دادن او ، با شدت بيشتري وجودم را فرا گرفت . با خودم عهد كردم كه ديگر هيچ وقت او را نرنجانم ، با شنيدن اينكه او را به اتاق عمل برده اند ، صدها تصاوير هولناك از جلوي چشمم گذشت . داشتم ديوانه مي شدم . هر چند دلم نمي خواست يك مو از سر سيما و يا مينا كم شود ، اما كسالت سيما را تنها راه برگشتن آنها مي دانستم كه متاسفانه يا خوشبختانه حدسم درست از آب در آمده بود . مي دانستم مينا با من تماس خواهد گرفت . ولي عمل ؟ انتظار شنيدن چنين خبري را اصلا نداشتم . اين قدر گيج و هول شده بودم كه فراموش كردم از پرستار در اين باره سوال كنم . تجسم صورت مليح و نازنين مينا قلبم را ريش ريش مي كرد . هنوز صداي گريه اش توي گوشم بود . دلم مي خواست مي توانستم به شكلي خودم را از لابلاي سيمها رد كنم و او را در پناه خود بگيرم . خيالي واهي ! براي رسيدن به او و سيما بايد حدود صد كيلومتر عذاب روحي را تحمل مي كردم .
آن شب اصلا خواب به چشمم نرفت . يادم نيست چند بار دور اتاق گشتم . چند بار طول و عرض آن را ، كلافه و عصباني ، با قدم هايم اندازه زدم . نمي توانستم آرام بگيرم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)