از صفحه 318 تا 327
روز خانه بود. البته دو سه روز در هفته کلاس موسیقی داشت که مجبور بودم او را ببرم به خانه معلمش اما به زحمتش می ارزید.
روزهای برفی ترجیح میدادم بیشتر با مترو رفت و آمد کنم تا با ماشین خودم.معمولا صبح زود با ماشین سر کار میرفتم. ولی جاهای دیگر را که میبایست برای رسیدگی به سفارشات بروم از قطار های زیر زمینی استفاده میکردم که زودتر برسم. یک روز وسط راه پنچر کردم و چ.ن مثل همه کسانی که مدام سوار ماشین هستند لباس زیاد گرمی تنم نبود ،تا ماشین گرفتم خوب سرما خوردم. به خانه که رسیدم حالم به قدری بد بود که به زور غذای ساده ای برای مینا و مهران درست کردم و رفتم دراز کشیدم.بیچاره مینا وقتی به خانه آمد و مرا دید خیلی ترسید.
-مامان چی شده؟
-هیچی کمی سرما خوردم،غذای تو آماده است برو بخور.
-به دکتر زنگ زدی؟
-دکتر لازم نیست.قرص خوردم به زودی خوب میشم.
-وای چقدر سرت گرمه،نه داغه!
-برم به لیزا بگم؟به بابا جون زنگ بزنم بیاد؟
-نه،نه،تو پیشم هستی کافیه.
-میخوای برات چیزی بیارم؟
-نه گلم،تو برو ناهارت رو بخور.
-گرسنه نیستم.
-شوخی نکن تو که از صبح چیزی نخوردی.هر روز هنوز نرسیده ناهار میخوای.
-امروز نه.
-چرا؟
-دلم نمیخواد تو رو تنها بزارم!
-تو عزیز دل منی.نمیخوام تو هم سرما بخوری.والا میگفتم غذاتو بیار اینجا بخور.حالا برو دستات رو بشور.ناهارت رو بخور.بعد اگه خواستی بیا اینجا.اگر میخوای الان بلند میشم میام کمکت.
-نه،نه خودم میرم.تو بلند نشو دراز بکش تا زود خوب شی.
مینا ناخواسته از اتاق بیرون رفت .چشمهایم را بستم ولی حواسم به سر و صدای اتاق دیگر بود.میترسیدم یک دفعه چیزی از دستش بیفتد یا دست گل دیگری به آب بدهد.چند دقیقه بعد احساس کردم مینا کنار تختم ایستاده است ولی جرئت نمیکند مرا صدا کند. چشمهایم را باز کردم.
-چی شده؟
-هیچی.
-ناهارت رو خوردی؟
-بله.
-مزه داد؟
-نه.
-بد مزه بود؟
-نه.
-پس چی؟
-تنهایی غذا خوردن مزه نداره.
بی اختیار خنده ام گرفت. دلم میخواست تئی بغلم بگیرم و ببوسمش. ولی خودم را کنترل کردم.
-دختر گلم زیاد نزدیک من نیا تو هم سرما میخوری ها!
-عیب نداره.
- چرا،خیلی هم عیب داره. اگر خدای نکرده تو سرما بخوری،کی از ما مواظبت کنه؟
-بابا جون
-باباجون که نمیتونه کاراش رو ول کنه بشینه تو خونه از ما مواظبت کنه!
-پس لیزا!
-لیزا هم که نمیتونه همه کارامون و بکنه. تو حالا دیگه دختر بزرگی شدی و میتونی تو کارا کمکم کنی.
-پس باید یک فکری بکنیم.
-هیچ فکری لازم نیست.من تا فردا حالم خوب میشه،حالا تو برو توی اتاق خودت استراحت کن تا من یک ساعتی بخوابم.
-باشه اگه گاری داشتی من رو صدا کن.
-باشه عزیزم.
مینا به اتاق خودش رفت . تبم بالا رفته بود و احساس ضعف میکردم. قرص تب بر دیگری خوردم و چشمانم را بستم وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. البته زمستان ها هوا خیلی زود تاریک میشد. ولی من هم زیاد خوابیده بودم. از جا بلند شدم به اتاق مینا رفتم ببینم چکار میکند. مینا مشغول نقاشی بود.تا مرا دید گفت:
-آه مامان چرا بلند شدی؟چند بار آمدم دیدم خوابیدی.
-مگه تو نخوابیدی؟
-نه،ترسیدم بخوابم و تو صدام کنی نشنوم.
-دختر گلم،حقش بود استراحت میکردی.حالا چیزی میخوای برات درست کنم؟کاکائو میخوای؟
-بگذار من برات درست کنم.
-بیا باهم درست کنیم.
دوتایی به آشپزخانه رفتیم.من کتری برقی را روشن کردم و مینا لیوان ها را روی میز گذاشت و برای خودش کاکائو ریخت و من هم برای خودم چای دم کردم.پشت میز نشستیم و منتظر ماندیم. مینا از مدرسه و نمره های خوبی که آن روز گرفته بود تعریف کرد. بعد از این که کاکائو خودش را نوشید رفت کارتون ببیند.من هم مشغول آماده کردن شام مختصری شدم تا مینا و مهران گرسنه نخوابند.بعد یک لیوان چای و لیمو برداشتم و رفتم توی اتاق خواب.روی تختم نشستم و کتابی برداشتم تا بخوانم اما چیزی متوجه نمیشدم . دلم میخواست دراز بکشم ولی نمیخواستم مینا با دیدن من در چنین شرایطی نگران شود. بلند شدم روی مبل راحتی که کنار پنجره بود لم دادم . چشمانم را بستم. نمیدانم چه مدت گذشت ولی وقتی چشمانم را باز کردم دیدم مینا پتویی رویم کشیده و کف اتاق دارد نقاشی میکند.
-خیلی وقته خوابیده ام؟
-اوه،فکر میکنم دو سه روزی میشه!
-ای کلک!
-نمیدونستم وقتی مامان آدم مریض میشه وضع خیلی بد میشه!
-چیزی شده؟
-نه ولی دلم نمیخواد تو مریض بشی. بهتره خودم مریض بشم!
-خدا نکنه!تو نگران من نباش تا فردا که از مدرسه میای حال من خوب شده.
-راست میگی؟
-قول میدم!
مهران دیر میامد . من معمولا شام مینا را زود میدادم . به این دلیل امشب استثنا قائل شدم و خودم هم با او شام خوردم. اما هر کاری کردم مینا برود بخوابد، نشد که نشد.
-خیال میکنی یادم رفته وقتی من مریض بودم تو یک دقیقه هم از کنار من نمیرفتی؟حالا من هم دلم میخواهد مامان بازی کنم. تو بشو مینا و من میشم مامان مینا.حالا برو روی تخت دراز بکش تا من پتو رو درست کنم. قرص و دارو هات رو خودم بهت میدم.
-آخه!
-آخه نداره.مینا که انقدر حرف نشنو نمیشه. بعدش هم اگر دختر خوبی باشی برات کتاب میخونم.
مینا چنان با مزه ادای من را در میاورد که تنها عکس العمل من خنده بود.حتی لحن حرف زدنش را عوض کرده بود و با قیافه خیلی جدی و دلسوزانه به من میگفت چه کار باید بکنم و چکار نکنم.بالاخره آن شب این دختر کنار تخت من نشست و برای من کتاب داستانش را که از حفظ بود خواند.البته نه این که تمام کلمات را بلد باشد،از روی تصاور هر صفحه میدانست که راستان در رابطه با چیست،پس از چند دقیقه وانمود کردم که خوابم برده است . مینا کتاب را کنار گذات و پتو را تا زیر گلویم بالا کشید و نوک پا نوک پا از اتاق بیرون رفت و چراغ را خاموش کرد. چند دقیقه بعد که به سکوت گذت دلم تاب نیاورد.بلند شدم ببینم خودش دارد چه کار میکند.چراغ توی راهرو را روشن گذاشته بود همین نور کافی بود تا اتاقش به اندازه کافی روشن باشد.پاورچین پاورچین به اتاقش نزدیک شدم و دیدم خودش با همان لباسها روی تخت دراز کشیده است. آرام وارد اتاق شدم ولباس خواب را تنش کردم و روی تخت خواباندمش و رویش را کشیدم. برخلاف هر شب یادش رفته بود کیف و لباس مدرسه اش را آماده مند.همه چیز را برایش مرتب کردم و ار اتاق بیرون آندم.یک چای گرم دیگر برای خودم ریختم.داشتم چای داغ را مینوشیدم که صدای کلید را توی قفل در شنیدم.مهران برگشته بود. از پشت میز بلند شدم و غذایش را آماده کردم. مهران بعد از شستن دست و رو پشت میز نشست . مشغول خوردن شد. بدون این که مزاحم او بشوم و از ترس این که مبادا او هم سرما بخورد وارد اتاق خواب شدم و پتو و بالشم را برداشتم و آوردم توی هال.مهران که متوجه این کار من شد پزسید:
-از دست من ناراحتی؟
-نه.
-پس اگر چیزی نشده پتو و بالشت را چرا آورده ای اینجا؟
-اینجا هم من امشب راحت میخوابم هم تو.
-یعنی انقدر از دست من عصبانی هستی؟
-نه.
-پس چرا؟
-کمی سرما خوردم.نمیخوام تو هم بگیری.
-سرما خوردی؟تب هم داری؟
-آره.یه کمی.
-پس چرا به من زنگ نزدی؟
-که چی بگم؟بگم دو سه تا عطسه کردم،سرم درد میکنه،تب دارم،راه دماغم گرفه؟
مهران آمد نزدیک کاناپه توی هال،که من رویش دراز کشیده بودم.دستش را روی پیشانی ام گذاشت و بعد از چند لحظه گفت:
-میخواهی به دکتر زنگ بزنم؟
-نه.
-چرا به من خبر ندادی؟
-نمیخواستم مزاحم کارت بشوم.تازه خودت بهد از چند ساعت متوجه میشدی.
-اینطوری میخوای نشون بدی که از عهده کارات بر میای.آره؟نیازی به کمک من نداری.ها؟
-مهران!
-قبلا همه چیز یک جور دگر بود!
-مهران!
-باشه هرچی تو بگی!هروقت فکر میکنی میتونم کمکت کنم خبرم کن!
بعد از گفتن این حرف چراغ ها را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.انتظار هر چیزی میرفت به جز چنین عکس العملی.
نیم ساعت بعد هرطور بود خودم هم خوابیدم. صبح قبل از این که مینا بلند شود صبحانه اش را آماده کردم.خواستم صدایش کنم دیدم خودش بیدار شده.با دیدن من در آشپزخانه خیلی خوشحال شد و گفت:
-اگر همه مامان ها انقدر خوش قول بودند عالی میشد!راستی بابا رفته؟
-آره. حالا برو صبحانه بخور.الان اتوبوس میاد.
-الان میام!
مینا که خیالش راحت شده بود با اشتها صبحانه اش را خورد،کیفش را برداشت و پایین رفت. از ترس این که دوباره تبم بالا برود،قرص دیگری خودم و دو ساعتی استراحت کردم.بعد ناهار مورد علاقه مینا را پختم و شروع کردم به انجام کارهای عقب افتاده. دو روز دیگر حالم کاملا خوب شده بود و توانستم سر کار بروم.یک ماه از کسالت ناچیز من گذشته بود که یک روز منشی وارد دفتر کارم شد و گفت یکی از مشتریان میخواهد در مورد سفارش کاری که به ما داده شخصا با من صحبت کند. معلوم شد برای ساعت چهار بعد از ظهر قرار گذاشته است. خواستم قرار را به صبح منتقل کند،اما منشی که میدانست من بعد از ظهر و عصر سر قرار بروم به من اطلاع داد هرچه تلاش کرده نتوانسته وقت ملاقات را تغییر بدهد بالاجبار به لیزا زنگ زدم و موضوع را به او گفتم.
-میخواستم بدونم شما امروز میتونین مینا رو پیش خودتون نگه دارید تا من یا مهران برگردیم؟در غیر این صورت به مری زنگ میزنم.شاید اون وقت داشته باشه.
-سیما جون باز تو تعارف میکنی؟من که گفتم هروقت کاری برات پیش اومد من و مایکل با کمال میل مینا رو پیش خودمون میبریم.کی از مدرسه میاد؟
-حدود یک بعد از ظهر.
-عالیه.امروز جایی نمیرم.چی بهش بگم که ناراحت نشه؟
-بگین کاری برام پیش امده.خودم بعدا بهش زنگ میزنم و به مهران خبر میدم.
-خیلی خوب. پس اگه دیر شد به ما خبر بده.
-حتما.
از لیزا تشکر کردم.ساعت چهار سر قرار حاضر شدم و صحبت با مشتری دو ساعتی طول کشید.سفارش بزرگی داشت که به تنهایی نمیخواستم تصمیم بگیرم. به این دلیل قرار گذاشتیم فردا یازده صبح جواب نهایی آماده باشد.قبل از این که به خانه بروم به دفترم رفتم و درخواست او را مفصلا به صورت کتبی برای هلن فاکس کردم. از هلن خواستم تا فردا صبح به من خبر بدهد.سر راه به فروشگاه رفتم و دو سه قلم چیز هایی که لازم داشتم خریدم . بستنی دلخواه مینا هم جایزه او بود که جزئ خریدها منظور شد.
چون میدانستم مینا پایین است از در عقب ساختمان که به آشپزخانه راه داشت و معمولا باز بود وارد ساختمان شدم. سطل بستنی را در یخچال لیزا گذاشتم تا آب نشود. پاکت بقیه چیزها را هم روی میز گذاشتم و به طرف اتاق نشیمن راه افتادم که ین دفعه پشت در میخکوب شدم.از توی اتاق صدای چند نفر به گوشم خورد.صدای مینا،لیزا،مایکل و صدای یک نفر دیگر. صدایی آشنا و نا آشنا.کمی که دقت کردم کم مانده بود از حال بروم. صدایی به گوش میرسید که یاد آور خیلی چیزها بود.صدایی که از شنیدن آن واهمه داشتم.صدایی که در ایجاد اضطراب،ترس و دلهره میکرد.باورم نمیشد که این صدا از آن طرف در می آید.مدتها بود که سعی کرده بودم آن را فراموش کنم و به آن فکر نکنم.احساسی گم و درهم ،دورنم را منقلب کرده بود.آتشی در دلم زبانه میکشید. دردی جانکاه داشت دلم را خرد و خمیر میکرد.قلبم فشرده میشد. هر حرفی که به زبان می آورد خنجری زهرآگین بود که در قلبم فرو میرفت.دلم میخواست هوار بزنم،زار بزنم،سیلاب اشک راه بیندازم،اما جرئت نمیکردم. له و لورده پشت در ایستاده بودم.چند سال گذشته بود؟چند سال بود که فکر او را در صندوقخانه قلبم دفن کرده بودم؟دیگر شمارش سالها داشت از دستم میرفت.نه،نمیتوانستم وارد اتاق بشوم.برگشتم بروم که نام خودم را شنیدم. از من حرف میزدند.او جویای حال سیما شده بود.گرم صحبت میکرد،اسمم را گرم بر زبان می آورد.نه،نه. خواهش میکنم اینجور اسم سیما را بر زبان نیاور!بگذار قلب من زیر توده خاکستر در خواب بماند. آن را بیدار نکن!چرا آمدی؟آن هم بهد از این همه سال!چرا آمدی خانه ای را که دور از چشم تو با آجر صبر و ملات سکوت ساخته ام ویران کنی؟آدرس اینجا را از کجا پیدا کرده بود؟آنقدر سوال در سرم دور میزد و آنقدر گیج و مهبوت شده بودم که وقتی در باز شد و لیزا با من تصادم کرد سر جایم مثل برق گرفته ها ایستاده بودم. لیزا با باز کردن در،پرده ای را که سالها بین ما کشیده شده بود کنار زد.مات و متحیر ایستاده بودم و قدرت حرکت نداشتم.
ماندن و رفتن.خواهش و تمنا برای تصاحب قلبی.سکون.انتظار. همه این ها در سرم غوغا به کرده بود.
غلغله،همهمه،آبشاری خروشان،طوفان،لحظه ای در اوج شادی و لحظه ای ذر عمق انتظار.تلاطم یادها،آرزوی دیدار،وصال،به هم پیوستن،تلاقی نگاه،حرکت به سوی هم،در آمیختن احساسات،زبان گویای نگاه،زبان گویای احساس،بینیاز به ابراز کلمات،دلهایی گرم عشق و آشنایی،اندوهی پنهان از ترس جدایی!
چگونه میتوان فقط با ادای کلماتی چند،سر از راز نهفته دیگری که برای پوشاندن آن از هر شگردی بهره میگیرد درآورد؟
تلاش میکردم به نحوی از شدت طوفانی که روح و جانم را در بر گرفته بود بکاهم.اما آخر چگونه میتوانستم اسب سرکش احساساتم را از حرکت باز دارم؟چگ.نه میت.انم قلب جوشانم را آرام کنم؟هرچه بر زبان آید و هرطور بیان شود تاثیری نخواهد داشت،مگر آن که مرهم آن یافت شود.
بعضی چیزها را نمیشود گفت.بعضی چیها فقط حس میشوند،چنان که رگ و پی آدمی را مثل تکه چوب تراش میدهد.دل آدم را آب مبکند اما تا میخواهی آنها را به زبان آوری متوجی میشوی که آن برق و نوری را که در فکرت داشتند ندارند.آن چه که دلت را میفشارد،بی روح است و جانی ندارد.درست مثل آتش زیر خاکستر،عشق پنهان،عشقی که آدم جرئت نمیکند هرگز با هیچکس گفتگو کند وبا حتی در خفا بر زبان آورد،حال به هر دلیلی باشد. این آن عشقی است که آدم را له و لورده میکند.آتشی در دل میافروزد که دائم زبانه میکشد و میسوزاند.تلاقی نگاه ها،فوران احساسات،اما گرفتار در حلقه های زنجیر شک و تردید.
-مامان،مامان.ببین کی اومده؟
-ها؟
-سیما تو حتما مهرداد را میشناسی.نه؟ایشون خوشون رو مهرداد برادر شوهرت معرفی کردند و عکسی با شوهرت به ما نشون دادند والا ما...
-جای نگرانی نیست.بله ،بله. این مهرداد برادر شوهر منه.
مینا به طرف من دوید و خودش را پرت کرد توی بغلم و دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و در گوشم گفت:
-چرا دیر آمدی؟چرا تلفن نکردی؟
آهسته از او عذرخواهی کردم و گفتم در یخچال یک سوپریز منتظر اوست.دلم نمیخواست از طوفانی که درونم برپا بود چیزی حس کند. مینا بدو رفت توی آشپزخانه ومن با پای بی رمق آهسته درون اتاق قدم گذاشتم.خدای بزرگ!مهرداد،کسی که سالها برای فراموش کردنش تلاش کرده بودم،در چند قدمی من ایستاده بود و من حرفی برای گفتن به او نداشتم!از ترس افتادن خودم را در اولین صندلی که دیدم رها کردم و سرم را پایین انداختم.مهرداد هم ساکت بود.چند دقیقه بعد لیزا و مینا با یک سینی که چند ظرف بستنی توی آن بود وارد اتاق شدند.
مینا فورا ظرف بستنی خودش را برداشت و آمد نشست بغلم و شروع کرد به خوردن.لیزا که تشنج بین ما را حس کرده بود بری سبک کردن جو موجود در صدد توضیح مختصری برآمدو گفت:
-سیما جون حتما تو این فکر که مهرداد آدرس ما رو از کجا پیدا کرده؟من هم وقتی او را جلو در دیدم تعجب کردم که چرا خودش بالا نرفته.آخه من او را با مهران عوضی گرفتم.بعد توضیح داد که برادر مهرانه و من ازش دعوت کردم تا آمدن شماها اینجا منتظر باشه.معلوم شد مهرداد چند ماهه که اینجاست ولی از مهران قول گرفته بود که به تو چیزی نگه تا برات سوپریز بشه.مهران هم چون میدانسته تو از دیدن فامیل های ایرانی خوشحال مشیش قبول کرده.
-من همیشه باعث زحمت شما میشم.مینا امروز دختر خوبی بود؟اگر نه،تا همه بستنی را نخورده از سهمش کم کنم.
-مینا همیشه دختر خوبیه.البته یک کمی دل تنگی کرد. چون منتظر تلفن تو ومهران بود.ولی خوب وقتی آقا مهرداد آد کمی مشغول شد. هرچند هر پنج دقیقه میپرسید کی مامان میاد؟کی بابا میاد؟
-مینا،باز تو.
-خب چه کار کنم؟دلم تنگ میشه.بستنیت آب شده،بخور.عمو مهرداد شما بستنی نمیخورید؟
به مهرداد نگاه کردم.دیدم مثل چند دقیقه پیش به مینا و من خیره شده و چشم از ما برنمیدارد.دیگر نمیتوانستم آنجا بنشینم.باید میرفتم و خودم را از تارهایی که او داشت دور قلبم میتنید آزاد میکردم.صبر کردم تا ینا بستنی اش ا تمام کند و بعد از لیزا تشکر کردم،کیف و وسایل مینا را برداشتم و به طرف در راه افتادم.
-سیما جون،پاکت خریدت توی آشپزخونه روی میز جا مونده،میخواهی برات بیارم بالا؟
-اجازه بدین من میبرم.
-سیما اشکالی نداره بدم آقا مهرداد برات بیاره؟
-نه.
از پشت سر میشنیدم که مهرداد صمیمانه از لیزا به خاطر پذیرایی تشکر میکند و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)