صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 57

موضوع: عروسی سکوت (فرنگیس آریانپور)

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 296 تا 301

    - آمدم.
    شام را خورديم و بعد برگشتيم بالا. مينا قبل از اينكه مثل هميشه چند بار تكرار كنم رفت دندانهايش را مسواك زد. لباس خوابش را پوشيد و روي تختش دراز كشيد و منتظر شد تا من چند صفحه اي از داستان هرشب را برايش بخوانم. اما قبل از اينكه شروع به خواندن كنم پرسيد:
    - راستي باباجون كي مياد؟
    - آخر هفته دو سه روز مياد پيش تو باشه.
    - چه خوب! خيالم راحت شد!
    - خيالت راحت شد؟
    - اره ديگه اخه ما سه نفري اون ها رو دعوت كرديم. اگه يكيمون نباشه فكر مي كنند كه اون يكي ناراحته كه نيومده.
    - نه عزيزم. اونها مي دانندكه باباجون كار مي كنه و اگر نياد پس حتما وقت نكرده.
    - درسته. ولي اگه عمو مهرداد اينجا بود مي شد اون رو به جاي باباجون نشون داد.
    من هاج وواج به مينا زل زده بودم.
    - هي ماماني چرا اينجوري داري به من نگاه مي كني؟ خب راست ميگم ديگه. دوقلوها بايد به هم كمك كنند. يكي از دوستهام مي گفت كه توي كودكستان قبلي دوتا خواهر دوقلو بودند كه هميشه به هم كمك ميكردند و به جاي هم سركلاس حاضر مي شدند.
    جوابي نداشتم بدهم به اين دليل كتاب را باز و شروع به خواندن كردم. بعد از اينكه چند صفحه از داستان موردعلاقه اش را خواندم.دستش را توي دستم گرفتم و موهايش را نوازش كردم و كنارش نشستم تا خوابش برد. تماشاي صورت معصوم اين گل زيبا در خواب تا قعر وجودم را تكان داد.ازخدا خواستم به من آن اندازه نيرو و توانايي بدهد كه بتوانم مادرخوبي براي او باشم و ما بتوانيم از او مواظبت كنيم و شرايط تحصيل و زندگي مناسبي را برايش فراهم نماييم. خدا را شكر كردم كه توانسته بودم كار و حرفه اي ياد بگيرم و حالا كمكي براي خانواده ي كوچك خودمان باشم. با خود عهد كردم كه به قولي كه داده بودم و وظيفه اي كه به من به عنوان يك مادر و همسر محول شده وفادار بمانم. از خداوند بزرگ خواستم به ما نيرو بدهد تا بتوانيم در هر شرايطي به يكديگر كمك كنيم و هيچ مشكلي حالا هرچه ميخواهد باشد باعث جدايي ما نشود. در اين فكر بودم كه يك دفعه ياد يكي از تعريفهاي جالب مارك افتادم. او در يكي از همان مهمانيها گفت كه امانوئل، يكي از دوستان خيلي قديميش اين ماجرا را برايش تعريف كرده است.
    "بعد از سالها سراغ يكي از دوستانم را گرفتم و به روستايي رفتم كه او زماني آنجا زندگي مي كرد. البته اميد به پيدا كردن او آنجا نداشتم، ولي حين پرس و جو فهميدم كه شخصي با همان نام و نشان در كلبه اي كنار مزرعه گندم زندگي مي كند. خوشحال و شاد از اينكه بالاخره ردپايي از دوست قديمي پيدا كرده ام با قدمهاي سريع خودم را به آن كلبه رساندم. ميخواستم در بزنم، ديدم در باز است. نام دوستم را بر زبان آوردم، اما جوابي نشنيدم. چند بار ديگر بلند تر صدايش كردم. وقتي مايوس شدم، برگشتم بروم كه صداي نازكي به گوشم رسيد. چند قدمي وارد اتاق شدم و روي تخت كنار پنجره مرد بي نهايت لاغر و نحيفي را ديدم كه رنگش از برف سفيدتر بود و موهايش تماما ريخته بود و نا نداشت جواب مرا بدهد. به تخت نزديك شدم و متعجب و مردد به او نگاه كردم. همان طور كه به او زل زده بودم ، يك دفعه آن مرد نحيف و لاغر به حرف آمد و گفت:
    - چه خبر از اين طرفها؟
    - چي؟
    - نشناختي؟
    - مي بخشيد ، با من هستيد؟
    - آره ، با تو، دوست عزيز، امانوئل.
    - شما اسم مرا از كجا مي دانيد؟
    - آدم دوست قديمي خودش رو كه فراموش نمي كنه!
    - جون؟!
    - خود خودشه.
    - خداي من ! چه بلايي سرزت آمده؟ چرا اين جوري شدي؟ چند وقت بود به فكرت بودم.
    الاخره تصميم گرفتم بيام پيدات كنم و
    با هم به ياد دوران گذشته ، سفري بريم. اصلا انتظار نداشتم تو رو در چنين وضعيتي پيدا كنم.
    - آدم كه هميشه يه جور باقي نمي مونه. تو ماشاالله زياد تغيير نكردي. خوب موندي. البته وزن زياد كردي. برخلاف من كه بدون رژيم هي لاغر ميشم.
    اين را گفت و خنده اي بي حال كرد. نمي دانستم بخندم يا جدي باشم. ديدن وضع و حال او واقعا مرا شوكه كرده بود. نمي دانستم چه كار بايد بكنم تا آنچه در سرم دور ميزد روي چهره ام نمايان نشود. فكر كردم شايد بد نباشد صحبت را در حد شوخي نگه دارم.
    - آدما تو اين دوره زمونه پدر خودشونو در ميارن تا لاغر بشن.
    - آره، اما در مورد من ، لاغري پدرم رو در آورده.
    - خب تو داري با مد روز پيش ميري.
    دوباره صداي خنده بيحالش شنيده شد. بعد از مكث طولاني گفت:
    - شكايتي ندارم. وضعم از خيلي از مردم بهتره.
    - ؟
    - تعجب نكن. آدمها قدر خيلي از چيزهايي رو كه دارند وقتي ميدونند كه از دست مي دهند. ارزش چيزهايي كه خدا به ما داده اونقد رزياده كه ما بايد مثل يك جواهر گرانبها از آنها مواظبت كنيم. اما هيچ كدام از ما اينكار رو نمي كنه. فكر ميكنيم چون بايد اينطور باشه پس ولش! بهش كم بها مي ديم، اذيتش ميكنيم، ازش به شكل نادرستسي كار ميكشيم و مراقبش نيستيم و در نتيجه وقتي از كار ميافته يا صدمه ميبينه، ناشكري مي كنيم و كفر مي گيم و از دست سرنوشت شاكي ميشيم. خودمون رو بدبخت و بيچاره حساب مي كنيم. تو الان من رو اينطور مي بيني و فكر ميكني كه چقدر بايد وضعيت سختي داشته باشم. آره ، نمي تونم مثل تو بلند شم، روي پا بايستم و راحت حركت كنم. اما فعلا از قدرت حرف زدن و شنيد و ديدن برخوردارم. فكرش رو بكن اونايي كه اين چيزها ررا از دست داده اند حتما دلشون مي خواسته با من جا عوض كنن! مثلا پاشون رو بدن چشمشون رو بگيرند. آره نبايد ناشكري كرد. بايد قدر چيزهايي رو كه داريم بدونيم. اينها نعماتي هستند كه به ما آدمها عطا شده اند براي اينكه زندگي ما رو پر بار تر كنند. آفريننده انتخاب رو در اختيار ما گذاشت. چه راهي رو انتخاب كنيم، وابسته به خودمون هست. هرچه بد بشه مقصر خودمون هستيم. من خودم مقصر اين وضع هستم. قدر پاهام رو ندانستم. چند سال پيش، خواستم شيرواني رو تعمير كنم، دوستانم گفتند تو اهلش نيستي و اگر بيفتي وضعت خراب ميشه. اما به حرف اونا توجه نكردم و فكر كردم هيچ طوري نميشه. اين بود كه رفتم بالاي پشت بام و هنوز نصف كار رو تموم نكرده بودم كه تعادلم رو از دست دادم و از اون بالا افتادم پايين. دكتر ها فكر نميكردند زنده بمونم. اما زنم دو سال تمام زحمت كشيد و از من پرستاري كرد تا بالاخره به اين شكلي كه مي بيني زنده موندم. خيلي زن وفاداريه. مهرباني او هم يكي از چيزهايي است كه وقتي سرحال و روي پا بودم زياد قدرش رو ندونستم و حالا در وضعيتي نيستم كه بتونم جبران زحماتش رو بكنم.
    نم اشكي چشمانش رو تر كرد. دلم برايش خيلي سوخت. حرفهايش مرا واقعا تحت تاثير قرار داد. پس از برگشتن از نزد او تا مدتي غمگين بودم. بعدها هروقت مي خواستم كاري بكنم كه تا قبل از آن بدون تامل انجامش ميدادم، حداقل چند لحظه اي فكر ميكردم كه انجامش فايده اي دارد يا ضررش بيشتر است!"
    با ياد آوري داستاني كه مارك تعريف كرده بود من هم فكر كردم واقعا شانس زيادي در زندگي آورده ام. دختري دارم مثل گل زيبا، خدارا شكر سالم، باهوش و خوش زبان! شوهري دارم كه با وجود بيماري تلاش مي كند تا ما زندگي راحتي داشته باشيم. خودم درسي خوانده ام و در خارج از كشور كار آبرومندانه اي دارم. دوستان خوبي هم كنارم هستند. هزارها دختر همسن و سال من آرزوي اين چيزها را دارند. همه اينها را دارم ولي باز خودم را در چاله چوله هاي ياس و نااميدي مي اندازم. به خودم نهيب زدم كه :"بس است! از فردا بايد سرعقل بيايي و بيشتر به چيزهاي خوب و مثبت فكر كني"
    چراغ اتاق مينا را خاموش كردم .چندساعتي كار كردم و يك سري از سفارش هاي فوري هلن را انجام دادم و كنار گذاشتم تا فردا برايش بفرستم. فردا عصر قرار بود مهمانها بيايند.
    صبح زود از خواب بيدار شدم و شروع كردم به آماده كردن مخلفات غذايي كه مي خواستم درست كنم . مينا و ليزا بعد از صبحانه باهم رفتند اسب سواري و گلخانه من چند ساعت فرصت داشتم تا راحت به كارها برسم، داشتم برنج پاك مي كردم
    كه يك دفعه فكرم پرواز كرد به ايران، خانه خودمان و آن روزي كه با خانم جون توي حياط نشسته بوديم و او داشت برنج پاك مي كرد و من هي سر به سرش مي گذاشتم. آنقدر هوس شنيدن صداي او را كردم كه بلند شدم رفتم تلفن را آوردم و شماره خانه را گرفتم. دل توي دلم نبود و خدا خدا مي كردم كه خانم جون خانه ي ما باشد. از شانس خوبم خانم جون خودش گوشي را برداشت.
    - الو؟ الو؟
    - سلام خانم جون. سيما هستم.
    - سيما جون خودتي؟! نوه ي عزيز خودم؟ باورم نميشه.
    - بله، خانم جون، چه خوب كه شما گوشي رو برداشتيد. خدا خدا مي كردم شما خونه ي ما باشيد تا بتوانم صداتون رو بشنوم. الان داشتم برنج پاك مي كردم كه دلم خيلي هوس خونه رو كرد. حالتون خوبه؟
    - آره خوبم، يك ماه ميشه كه آمدم اينجا. مامانت ميگه ديگه نمي گذارم بري.رفته وسايلمو اورده اينجا و همه چيزها رو جا داده توي اتاق.حالا ديگه هميشه اين جا هستم.ولي حيف كه تو نيستي.
    - من هم خيلي دلم براي شما تنگ شده.چراپارسال با مامان وپدر نيامديدتاشمارو ببينم؟
    - سيماي گلم،از من ديگه اين مسافرتها گذشته. پايي برام نمونده كه بتونم مثل گذشته برم بيام.اگر مي امدم مزاحم همه ي شما مي شدم.
    - نه خانم جون،از اين حرفها نزنيد.حاضر بودم هر روز بشينم خونه ولي هم صحبتي،مثل شما داشته باشم.بخدا دلم براتون شده يك ذره.كارها اين قدر زياده كه نمي تونم حالا بيام ايران.شايد بعدا فرجي بشه.
    - مي دونم.مي دونم.نگو كه من خودم رو مقصر مي دونم.
    - شما؟
    - اره گل نازنينم.آره دختر فداكارم.من حدس همه چيز رو مي زدم.حدس كه چه عرض كنم،مطمئن بودم.ولي نمي دونم چرا وقتي پريوش خانم اومد خواستگاري تو براي مهران،گويي جادو شده باشم.هيچي نگفتم.اصلا دهنم باز نشد مخالفتي بكنم،نظري بدم. يك جوري بهشون برسونم كه نه براي مهران براي اون يكي.
    - خانم جون!
    - آره ، گلم، من توي چشمهاي خوشگل تو همه چيز رو خونده بودم. از نگاهاي مهردادم همه چيز رو فهميده بودم. ولي دست سرنوشت كاري كرد تا همه ما امتحان پس بديم. از مهرداد نمي شد انتظار ديگه اي داشت. فكر نمي كردم تو تا آخرش بري. نور چشمم،من به تو افتخار ميكنم. آدم نوه داشته باشه مثل تو! ولي هيچ دلم نمي خواست اينطوري بشه. تو از خونه و آب و خاكت دور بشي. از خونه خودت،از پدر و مادرت دور بيفتي، تنها بشي و غم و غصه بخوري. سر نماز هميشه دعا مي كنم كه عاقبت به خير بشي،يه مو از سرت كم نشه،تو نمي دوني چقدر مامانت غصه تو رو مي خوره. هر وقت مياد تو رو مي بينه برميگرده تا چند روز كارش گريه و زاريه. بايد يك سري بياي ايران تا من زنده هستم روي ماهت رو ببينم.
    - خانم جون ،شما نگران من نباشيد. اونقدر سرم شلوغه كه وقت نمي كنم به چيز هاي ديگه فكر كنم. من هم خيلي دلم براي ديدن شما تنگ شده ، خيلي زياد! باور كنيد. شايد امكاني جور بشه و بتونم بيام. آدم از آينده خبر نداره. شايد شما با مامان يه سفر بياييد اينجا.
    - نه گلم، سفر رفتن برام سخته. بهترين جا براي كساني مثل ما خونه است. مامانت خيلي زحمت من رو مي كشه. خوشبختم كه دختر به اين خوبي دارم. دامادم هم واقعا آدم مهربونيه. فقط دلم مي خواد تو نوه ي عزيزم خوشبخت باشي.
    چند دقيقه بعد بالاجبار گوشي را گذاشتم. هرچند خيلي دلم مي خواست با خانم جون درددل كنم. خيلي دلم مي خواست مي توانستم خانم جون را ببينم. با او مشورت كنم و پاي صحبت هايش بنشينم. كم كم داشت ده سال مي شد كه من به ايران نرفته بودم. واقعا زمان چقدر زود مي گذشت و مينا كوچولو ي من چند وقت ديگه كلاس او ل خواهد رفت.
    مينا مثل هميشه شاد و خندان توي آشپزخانه دويد و بي مقدمه شروع كرد به تعريف كردن. از همه چيز هايي كه ديده بو د و كارهايي كه كرده بود مثل فرفره پشت سر هم قاطي پاطي تعريف مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 302 تا 307

    -مامان نمیدونی عسلی امروز چی کار کرد!نمیدونی امروز چقدر موهاش گره خورده بود.یک ساعت موهاشو شونه کردم.گل دو تا از گلدان ها هم سبز شده بودند.راستی من امروز خودم عسلی رو دور حیاط چرخوندم.بعد لیزا برام بستنی خرید.از همون بستنی هایی که خیلی دوست دارم .مامان،مامان،لیزا اجازه داد خودم تنهایی سوار عسلی بشم و یک دور توی حیاط آهسته بچرخم.نمیدونی چقدر مزه داد!مامان یادت نره وقتی از اینجا خواستیم بریم عسلی رو با خودمون ببریم،تو اتاقم براش جا درست میکنم!
    - تموم شد؟آروم بگیر عزیزم، برو دست و صورتتو بشور،کمی خنک بشی.لباساتو هم عوض کن ، بعد بیا ناهار بخور،برو تا بابا جون نیومده حاضر شو.
    - میخوای بهت کمک کنم؟
    - الان نه ،ولی اگه لازم شد صدات میکنم.راستی یادت نره درس پیانو تمرین کنی.
    - میشه امروز تعطیلی بگیرم؟
    - نه نیم ساعت کار کن، بعد هر کاری که خودت خواستی بکن.قبول؟
    - مجبورم قبول کنم،چون اگه بگم نه اوقاتت تلخ میشه. امشب هم چون مهمون داریم باید مواظب باشم.
    من و لیزا خنده مان گرفت. مینا چشمکی زد و رفت لباسش را عوض کند. میز ناهار آماده بود که مهران هم رسید، دست و صورتی شست و همه دور میز جمع شدیم. بعد از ناهار یک ساعتی همه استراحت کردند و بعد مینا مشغول تمرین درس پیانو شد و من مشغول تهیه غذاها.مهران آن روز خیلی کمک کرد. حدود ساعت شش بود که مهمان ها یکی پس از دیگری رسیدند.تا وارد خانه شدند از عطر و بویی که داخل خانه پیچیده بود اظهار رضایت کردند. شام آن شب خیلی خوب از آب در آمد و خانم های حاضر همان جا سر میز خواستند تا من دستور درست کردن آن ها را برایشان دیکته کنم. مینا هی به من نگاه میکرد و چشمک میزد ، وقتی ظرف ها را جمع کردیم و توی آشپزخانه بردیم مینا بشقاب خودش را آورد و گفت:
    - خیلی خوششون اومده، عالی شد!
    بعد بساط چای و قهوه را بردیم سر میز ، چون راه نسبتا طولانی را طی کرده و خسته بودند،پس از صرف چای و قهوه، جای خوابشان را آماده کردیم و همه زود مرخص شدند. لیزا و مایکل از من تشکر و خیلی از غذا ها تعریف کردند. بعد ما هم رفتیم بالا، مینا هنوز روی تختش دراز نکشیده بود که چشمانش بسته شد. صبح روز بعد هنوز همه خواب بودند که من مثل همیشه برای گردش سحرگاهی از خانه خارج شدم. خیالم راحت بود که مهران پیش میناست و من میتوانم مدت بیشتری گردش کنم . ابتدا نیم ساعت دویدم و بعد قدم زنان ب خانه باز گشتم. کنار برکه آبی که آن نزدیکی بود مارک را دیدم که روی تنه درختی که آنجا افتاده بود نشسته بود از دیدن من تعجب کرد و خواست چند دقیقه ای کنارش بنشینم.
    - فکر نمیکردم تا این حد سحر خیز باشی. بعد از زحت زیادی که دیروز کشیدی فکر میکردم تا ساعت یازده بخوابی.
    - اوایل اصلا خوشم نمیامد صبح زود از خواب بیدار بشم. مدرسه رفتن همیشه برام عذاب بود. اما حالا، به ویژه اینجا اگر طلوع آفتاب رو نبینم احساس میکنم یک چیزی گم کرده ام.
    - من هم همینطور . البته ما پیرمردها وقتی سنمون بالا میره خوابمون کمتر میشه. درست تر بگم،خوابمون تکه تکه میشه. یعنی قبل از ظهر یه چرتی میزنیم ، بعد از ظهر یه استراحت دیگه و همین طور پیش میریم. خوب معلومه دیگه نمیتونیم مثل جوونا یازده یا دوازده شب بخوابیم تا هفت و هشت صبح! خوب بگذریم راستی غذای دیشب خیلی خوشمزه بود.
    - نوش جان!
    - تعارف نمیکنم. من تا به حال غذای ایرانی نخورده بودم. از بو عطرش معلوم بود باید خوشمزه باشه . ولی خوب آدم همیشه وقتی میخواد یه چیز جدیدی رو امتحان بکنه اولش احتیاط به خرج میده، ولی دست پخت تو اصلا احتیاجی به احتیاط نداشت. معلومه ایرانی ها نه فقط دخترانی زیبا و با فرهنگ مثل تو دارند بلکه غذا هاشون هم خوشمزه هست.
    - شما لطف دارید.
    - تو که میدونی ما ها اهل تعارف نیستیم و حتی گاهی به خاطر رک و راست بودن خودمون ممکنه باعث ناراحتی هم صحبت خودمون بشیم. ولی باور کن از وقتی ما با تو مینا و شوهرت آشنا شدیم خیلی از شما ها و به ویژه تو به عنوان یک زن خانه دار و مادر نمونه خوشمون اومده . همه اتون تعریف میکنن و همیشه موقع صحبت تلفنی حال و احوال تو و مینا رو از لیزا و مایکل میپرسن. لیزا که تا حرف مینا میشه ، گویا نوه خودشه اونقدر از شیرین کاریها و حرفاش تعریف میکنه که بیا و ببین!خیلی به شماها دل بسته. خودش همیشه میگه سیما مثل دختر خودمه. من هر دوشون رو به یک اندازه دوست دارم.
    - من هم خیلی به لیزا و مایکل عادت کردم. مینا رو که خوتون میبینید چقدر به اون ها علاقه داره. واقعا مدیون آنها و هلن هستم. اگر آنها نبودند...
    - نمیخواد فکر این چیز ها رو بکنی. من خودم بعد آشنایی با تو رفتم چند تا کتاب خریدم تا بیشتر با کشور تو آشنا بشم. خیلی چیز های جالب خوندم. باور کن آشنایی با تو برای ما افتخار بزرگیه. تو نمونه بسیار خوب یک دختر شرقی و ایرانی هستی . تو خودت میدونی زن ها و دختر های اینجا چه جوری هستند. منظورمو میفهمی؟
    -بله
    - ولی تو،تمام انرژی، وقت و زندگی خودت رو وقف مینا و شوهرت و خانه کردی .واقعا باید به تو آفرین گفت. از خود گذشتگی و وفاداری تو واقعا برای همه ما سرمشق خوبیه.
    چند لحظه ای به سکوت گذشت و بعد مارک از جا بلند شد. من هم بلند شدم و با هم به خانه برگشتیم. بعد از ظهر پس از صرف ناهار ، مهمان ها رفتند و خانه ییلاقی دوباره ساکت شد. قرار بود ما هم دو هفته دیگر آنجا را ترک کنیم. طی این مدت به ما خیلی خوش گذشته بود. مینا عاشق طبیعت بود ،با دیدن چهره شاداب مینا غرق شادی میشدم.دخترم بزرگ شده بود. قد کشیده بود و آنقدر در هوای آزاد گردش کره بود که خودش هم شده بود رنگ عسلی. دیدن او قلبم را سرشار از شادی میکرد. درست مانند آرامشی که بعد از طوفان سهمگین برقرار میشود. بالاخره تلاطم روحم داشت فروکش میکرد. امیدوار بودم همین حالت روحی در شهر نیز حفظ شود . چون در آنجا باید با مشکلات تازه ای دست و پنجه نرم کنم. مدرسه مینا، کار جدید و سر و کله زدن با مردم، کارهایی بودند که احتیاج به صرف نیرو داشتند.
    دو هفته مثل برق گذشت. مینا اصلا دلش نمیخواست به خانه برگردد. هر روز با هم جرو بحث داشتیم.
    -مامان نمیشه اینجا بمونیم؟
    -نه.
    -آخه چرا؟ لیزا گفت اینجا مدرسه هم هست.
    - اسم تو رو جای دیگه ای نوشتیم.
    - خب، حالا بریم اینجا بنویسیم.
    - نمیشه مدرسه اینجا به درد تو نمیخوره. من هم نمیتونم کارم رو بیارم اینجا. بابا جون هم نمیتونه بیاد اینجا. مگه یادت رفته کار جدید رو برا خاله هلن باید انجام بدم؟
    - چرا مدرسه به دردم نمیخوره؟
    - نشنیدی چی گفتم؟
    - چرا. ولی دلم میخواد اینجا بایم. عسلی اینجاست. گلدونهام اینجا هستند.
    - گلدون ها رو با خودمون میبریم. عسلی رو هم سال دیگه تابستون وقتی اومدیم ، باز باهاش برو گردش.
    - یک سال دیگه باید صبر کنم! اگر لیزا بمونه اجازه میدی چند روز بیشتر بمونم؟
    - نه.
    - آخه چرا؟
    - چون دلم برات تنگ میشه.
    مینا ساکت شد و چیزی نگفت. سرش را انداخت پایین و با دکمه بلوزش بازی کرد.
    -ببین خوشگل مامان، عزیز دلم ، من هم دلم نمیخواد از اینجا بریم. من هم از اینجا خیلی خوشم آمده. ولی فکرش را بکن مت چطوری زمستان اینجا زندگی کنیم ؟حالا هوا خوبه به ما مزه میده اینجا باشیم. وقتی برف بیاد و زمستان بشه اینجا خیلی سرد میشه.
    - لیزا میگه زمستان ها اینجا خیلی قشنگه.
    - ببینم با لیزا دست به یکی کردید؟ دیگه چی میگه؟
    - هیچی فقط گفت وقتی او و عمو مایکل جوون بودن زمستان ها میومدن اینجا و اسکی بازی میکردند.آدم برفی درست میکردند و چند روزی میماندند اینجا. حتی خاله هلن رو هم با خودشون چند بار آوردن اینجا.
    - خب ،که چی؟
    - هیچی ، فقط اگر تو هم اجازه میدادی من اینجا بمونم عالی میشد!
    - الان دیگه نمیشه.چون باید بریم و لوازم مدرسه تو و آماده بکنیم. ولی اگر درساتو خوب بخونی و نمره هات خوب بشن، شاید برای زمستون یک فکری برات بکنم.
    - یعنی اجازه میدی با الیزا بیام اینجا؟
    - تو اجازه میدی من هم بیام؟
    - آره، آره . فکر کردم تو نمیخوای بیای.اگه بیای ک عالی میشه!
    - پس قرارمون رو گذاشتیم. جایزه نمره های خوب، آمدن به اینجا!
    - پس برم به لیزا خبر بدم.
    مینا پرید بغلم مرا بوس کرد و رفت. معلوم شد قبلا با لیزا صحبت کرده بود ولی لیزا گفته بود باید از من اجازه بگیرد. معمولا وقتی مینا تقاضای عاقلانه ای از من میکرد ، رضایت میدادم. طبیعت اینجا زیبا بود. هوایش پاک و تمیز. سک.ت آرتمش بخشی هم داشت. چیزی که برای ما مفید بود.بخصوص برای من و مهران.مهران هم آرامتر شده بود و زیاد در خودش فرو نمیرفت. در واقع همه چیز اینجا شفا بخش روح ما بود. دلیلی نداشت مخالفت کنم. از همه مهمتر ، دیدن خنده مینا ارزش قبول تقاضایش را داشت.
    دو روز بعد لوازمی که با خود آورده بودیم جمع کردیم و راهی خانه شدیم. هر چند میخواستم صبح حرکت کنیم اما به اصرار مینا که میخواست چند ساعت بیشتر با عسلی باشد بالاخره زمان حرکتمان کشید به بعد از ظهر/ وقتی به خانه رسیدیم ساعت شش عصر بود. مینا ساکت بود . حرف نمیزد و به بهانه خستگی رفت توی اتاقش و در را بست. فکر نمیکردم تا این د دلبسته عسلی شده باشد. فکر کردم مدرسه ها که باز شود فراموش خواهد کرد یا حداقل کمتر دلتنگی خواهد کرد. گلدانهایش را گذاشتم توی اتاقش و رفتم وسایل دیگر را جابجا کنم. شام ساده ای درست کردم و منتظر شدم تا مینا خودش بیاید، اما هر چه منتظر شدم خبری نشد. وارد اتاقش شدم. دیدم با همهن لباس ها روی تختش خوابیده است. به تخت نزدیک شدم و او را صدا کردم اما جوابم را نداد. لبه تخت نشستم و خم شدم پیشانیش را ببوسم که متوجه شدم صورتش خیلی داغ است. وحشت سرا پایم را گرفت. دوان دوان خودم را به اتاق دیگر رساندم و درجه حرارت را آوردم و زیر بغلش گذاشتم. مینا هنوز چشم باز نکرده بود. حالم داشت بد میشد. تنها چیزی که مانع بیهوش شدن خودم میشد،نفس کشیدن او بود. درجه حرارت تب بالایی را نشان میداد. چه جوری خودم را به تلفن رساندم،بماند. از دکترش خواستم سریع خودش را برساند. برایش توضیح دادم که مینا تب شدیدی دارد . از همان دوران خردسالی پزشک خانواده او را معالجه میکرد و من چون از کارش راضی بودم،همیشه از او تقاضای کمک میکردم. تا دکتر برسد صد دفعه مردم و زنده شدم. به مهران هم خبر دادم و با دستمالی سرد سعی کردم از حارت بدنش کم کنم. چیزی که مرا میترساند این بود که جوابم را نمیداد. بالاخره دکتر رسید.
    -چه اتفاقی افتاده؟
    - نمیدونی. ما چند ساعت پیش از ویلا برگشتیم. مینا ساکت رفت تو اتاقش و خوابید. چند دقیقه پیش که رفتم او را بیدار کنم دیدم تب داره و بیدار نمیشه.
    - بریم ببینم.
    دکتر او را معاینه کرد و آمپول تب بری به او زد و گفت صبر میکنیم تا ببینیم عکس العمل او چگونه خواهد بود. اگر در وضعیتش تغییری حاصل نشود مجبوریم او را به بیمارستان ببریم.
    این حرفها مثل پتک سنگینی بر سرم فرو آمد.بیمارستان؟چه شده بود؟چرا مینا باید مریض بشود؟تا چند ساعت پیش این دختر در حال بدو بدو و جنب و جوش بود یک دفه چه شد؟تمام آن استراحت دو ماه گذشته از دماغم در آمد. مثل این بود که شانس نداشتم یک چند روزی احساس آرامش بکنم. حتما باید یک جوری جوابش را پس بدهم. آخه چرا باید این طور باشد؟چرا؟چرا؟به سختی خودم را کنترل کردم زار نزنم. دکتر که متوجه رنگ و روی پریده من شد فوری قرصی به من داد و رفت الیزا را صدا کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 308 تا 317 ...

    - مینا، مینا جون، دختر گلم، چشمهات رو باز کن. عزیز دلم، چشمای خوشگلت رو باز کن به مامان نگاه کن، ببینم. با من حرف بزن یک چیزی بگو.
    دستش را توی دستم گرفته بودم و موهایش را از پیشانی گرمش کنار می زدم و التماس کنان از او می خواستم با من حرف بزند، چشمهایش را باز کند. چون لباسش از عرق خیس شده بود، رفتم پیراهن دیگری آوردم تا آن را عوض کنم. داشتم بلوزش را از تنش در می آوردم که سرش را تکان داد. دست من در هوا بی حرکت ماند. نگران و آشفته چشم دوختم به صورت گلگونش، دیدم آرام چشمهایش را باز کرد.
    - مامان، آب می خوام.
    از شوق می خواستم فریاد بزنم. توی دلم هزار بار شکر گزار خدا شدم. همین موقع دکتر و لیزا و مهران رسیدند. دکتر نبض مینا را گرفت، سرش را به علامت رضایت تکان داد بعد به من گفت تا کاری را که می خواستم انجام بدهم تمام کنم. من بلوز مینا را درآوردم. ولی وقتی خواستم پیراهن را تنش کنم متوجه دانه های قرمز رنگی روی بدنش شدم.
    - مامان آب.
    - الان برات میارم. دکتر ببینید این دانه ها چیه روی بدن مینا زده.
    دکتر کنار مینا نشست. رفتم برایش آب بیاورم. لیزا و مهران نگران کنار تخت مینا ایستاده بودند. بعد از گذشتن چند دقیقه پراضطراب و پر تشویش دکتر لبخند زد و گفت:
    - مینا، دختر خوب، تو داشتی من رو هم می ترسوندی ها. خب، حالا بگو ببینم، این چند روزه با کی بازی کردی؟
    - آب می خوام.
    - بیا هر قدر دلت می خواد بخور.
    بعد از اینکه دکتر به مینا کمک کرد آب بخورد دوباره سؤالش را تکرار کرد. مینا گفت:
    - با عسلی.
    - عسلی؟
    - اسم کره اسبه.
    - آها. خب دیگه با کی؟ با بچه ها دوست شدی؟
    - آره، با دو تاشون که می آمدند گلخانه. پریروز با اون ها بازی کردم. اما دیروز فقط یکیشون اومد. وقتی ازش پرسیدم چرا ریتا نیومده، گفت مریض شده.
    - آها. نگفت چش شده؟
    - نه خودش هم نمی دونست.
    - لیزا شما این بچه ها رو می شناسید؟
    - آره، بچه های همسایه ما هستند. چطور مگه؟
    - می تونید زنگ بزنید، ببینید مریضی ریتا چی بوده؟
    - البته.
    - آقای دکتر مینا حالش خوب میشه؟
    - سیما، خودت رو ناراحت نکن، اگر حالش بد بود، ما الان بیمارستان بودیم. صبر کن، ببینم لیزا چه جوابی به ما میده تا من دقیقاً بگم مینا چی شده.
    - مامان جون، نگران من نباش من دیگه حالم خوبه. توی ماشین داشت گرمم می شد، ولی به تو نگفتم که ناراحت نشی.
    - خب، میگن ریتا یک دفعه تب کرده و وقتی دکتر صدا کردند، گفته چیز مهمی نیست، سرخک گرفته.
    - خب، سیما جواب رو شنیدی. این دانه ها همون دانه های سرخک هستند. خیال من هم راحت شد. حالا براش داروهای لازم رو می نویسم. باید استراحت بکنه تا رفع بشه.
    - خدا را شکر!
    من و مهران و لیزا بالاخره نفس راحتی کشیدیم. حالا که علت تب مشخص شده بود، می شد درمانش کرد. کمی بیش از دو هفته تا باز شدن مدرسه ها باقی مانده بود. دکتر هشدار داد که طی چند روز آینده تبش ممکن است بالا و پایین برود. ولی بعد قطع خواهد شد.

    فصل 8

    هر روز با دکتر تماس تلفنی داشتیم و هر دو روز یکبار هم او برای دیدن مینا می آمد. خوشبختانه تشخیص او درست بود و مینا توانست در مراسم روز اول مدرسه شرکت کند. من هم دفتر را باز کردم و حدود دو هفته طول کشید تا کارمندان جدید توانستند، کم و بیش با کارهایی که می بایست انجام بدهند، آشنا شوند. در حدود یک ماه از کار دفتر گذشته بود که از هلن خواستم خودش همراه دیوید بیاید و ببیند کارها چطور پیش می روند. یک هفته بعد روز جمعه بود که آنها آمدند و بعد از آشنا شدن با کارمندان و بررسی کارهای انجام شده به من گفتند:
    - می دونستیم از عهده این کار برمیای، پاداش خوبی برای خودت بنویس!
    بعد همگی به خانه برگشتیم. مثل همیشه مینا و لیزا و مایکل از دیدن آنها خیلی خوشحال شدند. دو روز تعطیل به گردش و تفریح گذشت. خوشحال بودم که آنها از کارها راضی هستند و من توانسته بودم انتظارات آنها را برآورم. دلم نمی خواست هلن و دیوید از روی دوستی،به من ارفاق کنند یا اشتباهات مرا نادیده بگیرند. البته طی مدتی که با آنها کار می کردم تجربۀ کاری خوبی هم اندوخته بودم و می دانستم بیشتر باید دنبال چه نوع سفارشهایی بگردم. به هر حال دلم می خواست وظیفه محوله را به نحو احسن انجام بدهم. این موضوع برای خودم نیز اهمیت زیادی داشت. تازه داشتیم به بودن با هم عادت می کردیم که وقت حرکت به فرودگاه فرا رسید. دوباره خداحافظی و انتظار کشیدن تا دیدار بعدی. هر دفعه که لیزا با هلن خداحافظی می کرد فکر می کردم، او چه طاقتی دارد؟! من که نمی تونم یک دقیقه دور از مینا را تحمل کنم.
    بعد از رفتن آنها دوباره زندگی بر روال عادی خود جریان یافت. مینا در مدرسه مشغول شده و دوستان جدیدی پیدا کرده بود. درس پیانو هم می گرفت و باقی ساعات را نقاشی و بازیهای دیگری می کرد که خودش دوست داشت. بعضی وقتها هم به خانه مری می رفت و با بچه های او بازی می کرد. مهران هم سر قول قبلی خود مانده بود و به مأموریتهای کاری نمی رفت و پیش ما بود.
    در یکی از جشنهای مدرسه، مینا برای اولین بار روی صحنه هنرنمایی کرد. یک هفته قبل از آن مدیر مدرسه به مینا گفته بود که بگو والدینت به مدرسه بیایند. چون مهران نمی توانست برود و برنامۀ کاری اش فشرده بود من رفتم. خیلی دلم می خواست از مینا بپرسم آیا کاری کرده که مدیر ما را خواسته است. اما دلم نمی خواست مینا فکر کند که به او اطمینان ندارم. به هر حال هر طور بود دندان روی جگر گذاشتم تا بالاخره به مدرسه رسیدم. در دفتر مدیر دلم تاپ تاپ می کرد که حالا چه حرفهایی خواهم شنید. می ترسیدم نکند مینا کاری کرده باشد، آخر او بعضی مواقع نقشه های عجیب و غریبی به سرش می زد. البته هیچ کدام از آنها خطرناک نبودند، ولی ترجیح می دادم آنها را در مدرسه اجرا نکند. بالاخره انتظار به سر رسید و خانم مدیر شروع کرد به صحبت:
    - خیلی متشکرم که توانستید سری به مدرسه بزنید. می دونم که شما گرفتارید و وقت زیادی ندارید به این دلیل میرم سر اصل مطلب.
    - مینا کاری کرده؟
    - اوه، نه، نه. مینا یکی از بهترین شاگردهای این مدرسه است. همۀ معلمها از او تعریف می کنند. می خواستم بدانم شما مخالفتی ندارید اگر مینا رو در برنامه های هنری جشن مدرسه شرکت دهیم. معلم موسیقی مدرسه به من گفت که مینا خیلی بهتر از بچه های دیگه پیانو میزنه. فکر می کنید مینا بتونه تا یک هفته دیگه قطعه ای رو آماده کنه؟ حتماً جایزه خوبی هم خواهد گرفت.
    تصور شنیدن هر چیزی را داشتم به غیر از این. مانده بودم چه جوابی بدهم. وقتی مدیر مدرسه با سکوت من مواجه شد گفت:
    - اگر نمیشه، فکر دیگری می کنیم. به هر حال فکر کردیم بهتره از بچه های با استعدادی مثل مینا در برنامه های هنری مدرسه استفاده کنیم که تشویقی هم برای آنها باشه.
    - مخالفتی ندارم، دلیل سکوت من این بود که انتظار شنیدن چنین خواسته ای را نداشتم. اگر تا فردا به من مهلت بدید، با معلم موسیقی او صحبت می کنم، بعد به شما اطلاع میدم که این کار شدنیه یا نه. البته قبل از هر چیز باید با مینا صحبت کنم.
    - بسیار خوب. خوشحالم که فعلاً از شما جواب رد نشنیدم. امیدوارم مینا هم مخالفتی نکنه.
    - من هم همین طور. فقط می ترسم دچار ترس و دلهره بشه.
    - کاملاً طبیعیه. ولی فکر می کنم همین که پشت پیانو بنشینه همه چیز رو فراموش کنه. آخه معلم موسیقی مدرسه برام تعریف کرد که یک روز کمی دیر سر کلاس میرسه، وقتی داشته به کلاس نزدیک می شده صدای موسیقی رو می شنوه. اول باورش نمیشه که این صدا از کلاس او داره میاد. بعد فکر کرده شاید معلم دیگری سر درس حاضره و خواسته تا او برسه بچه ها سرگرم بشن و شلوغ نکنند. اما وقتی در کلاس رو باز می کنه. می بینه بچه ها توی کلاس نشستن و پشت پیانو نه معلم دیگه، بلکه دختر شما نشسته و چنان غرق نواختنه که متوجه ورود معلم هم نشده. واقعاً مینا استعداد خیلی خوبی داره. به شما تبریک میگم.
    - خیلی ممنون. شما واقعاً من رو خوشحال کردید. برای هر مادری شنیدن تعریف فرزندش، دلپذیر و خوشاینده. سعی خودم رو می کنم تا همه چیز اون طور که شما می خواین انجام بشه.
    - خیلی ممنون. پس من منتظر تلفن شما میشم. خدانگهدار.
    بعد از خداحافظی، دفتر مدیر را ترک کردم. در راه بازگشت به حرفهای مدیر فکر می کردم که واقعاً صادقانه از مینا تعریف می کرد و خوشحال بودم که مینا توانسته خودش را به عنوان یک شاگرد خوب در درس و موسیقی نشان بدهد. معلوم بود ما تا اینجا تکالیفمان را خوب انجام داده بودیم. من یک آفرین از هلن و دیوید گرفته بودم و مینا هم یک آفرین از مدیر مدرسه. عصر موضوع را با مهران و لیزا در میان گذاشتم. برق چشمان مهران گواه آن بود که خوشحال است. لیزا و مایکل هم خیلی از شنیدن این پیشنهاد خوشحال شدند و شروع کردند به نقشه کشیدن که چه لباسی برای مینا انتخاب کنیم و چند تا عکس بگیریم و...
    وقتی با مینا صحبت کردیم مخالفتی نکرد اما زیاد هم خوشحال نشد.
    - مینا، اگر نمی تونی یا نمی خوای، بگو. هیچ اشکالی نداره. به مدیر مدرسه گفتم که شاید تو نتونی یا هنوز آمادگی این کار رو نداشته باشی.
    - تونستنش که می تونم، ولی اگر خوششون نیاد چی؟
    - مگه میشه خوششون نیاد؟ ببین، قرار شده با معلم موسیقی تو مشورت کنیم تا ببینیم نظر او چیه. البته فکر می کنم تو باید آهنگی رو بزنی که خودت دوست داری.
    - اهو. کی باید به مدیر خبر بدی؟
    - فردا.
    - نمیشه پس فردا این کار رو بکنی؟
    - نمی دونم. ولی اگر بخواهی بهش زنگ می زنم و میگم تا پس فردا به ما وقت بده. ولی اینطور نشه که فردا باز بگی پس فردا و همینطور ادامه پیدا کنه! نمی خوام تو رو مجبور کنم پیشنهاد اون ها رو قبول کنی. فقط اگر خودت می خواهی، من هم حرفی ندارم.
    - می دونم. به این دلیل فردا می خوام یک دفعه آهنگهایی را که ازشون خوشم میاد بزنم تا یکی دو تا از آنها را انتخاب کنم. اگر باباجون و معلم موسیقی از آنها خوششون آمد، تو زنگ بزن و بگو که مخالفتی ندارم.
    - هر چی شما بگین پیانیست کوچولوی من!
    - ولی اینجا یک اشکال هست.
    - چه اشکالی؟
    - اینکه اگر یکدفعه خراب کنم، تو و باباجون ناراحت نشین.
    - مطمئن باش که حتی به اندازه یک سر سوزن هم ناراحت نمی شیم.
    - راست می گین؟
    - تا حالا به تو دروغ گفتیم؟
    - نه. ولی آخه اونجا جلوی همه، شاید هول بشم و نتونم خوب بزنم.
    - تو اگر حتی بری روی صحنه. پشت پیانو بشینی و هیچ آهنگی رو هم نزنی و بلند بشی بیایی پیش خودمون، ناراحت نمی شیم. آخه رفتن روی صحنه خودش دل و جرأت می خواد! ولی مطمئنیم که تو اونقدر خوب خواهی زد که دهان همه باز خواهد ماند. ما همه اونجا هستیم تا تو رو تشویق کنیم.
    - خب ببینیم چی میشه.
    - فدای تو، گل خوشگل مامان. حالا پاشو برو برای خواب آماده شو.
    مینا با وجود سن کمی که داشت خیلی پخته تر از بچه های همسن و سال خودش بود. پشتکاری که در انجام کارهای مورد علاقه اش نشان می داد حتی برای من سرمشق بود. واقعاً سپاسگزار خداوند یکتا بودم که چنین دختری به من داده بود.
    بالاخره دو آهنگ برای برنامۀ جشن انتخاب کردند و مدیر مدرسه از شنیدن خبر خوب خوشحال شد. اما بعد از اینکه موافقتها اعلام شد، تازه دلم به شور افتاد که اگر نتواند، چه خواهد شد؟ اگر یادش برود، چه خواهد شد؟ ضربه بدی برای خودش خواهد بود و از این جور فکرها. جالب اینجا بود که لیزا و مایکل و حتی مری هم نگران بودند. تنها کسی که خونسرد و آرام بود مهران بود. او گویی از نتیجه کار باخبر باشد اصلاً ابراز نگرانی نمی کرد. البته طی چند روز قبل از شروع کنسرت چند بار کنار دست مینا نشسته و عیوب کار او را رفع کرده بود.
    روز موعود فرا رسید. پیراهنی به رنگ سبز و خیلی ساده تنش کردیم که به انتخاب خودش خریده بودیم. موهایش را هم دم اسبی کردیم و همه با هم به مدرسه رفتیم. دل تو دلم نبود. مینا می گفت و می خندید و اصلاً انگار نه انگار می خواست در حضور جمع پیانو بزند. وقتی وارد سالن شدیم و جمعیت حاضر را دیدیم من و لیزا و مایکل نگاههایی با هم رد و بدل کردیم که گویای شک و تردید ما در این مورد بود که آیا کار درستی انجام دادیم که با شرکت مینا موافقت کردیم؟ مهران دست مینا را گرفته بود و مثل او خونسرد به نظر می رسید. حالا همه چیز به مینا بستگی داشت. اگر می ترسید، می توانست از اجرای برنامه خودداری کند، اگر نه، پس همه چیز آن قدرها هم که به نظر می رسید مأیوس کننده نبود. جایی پیدا کردیم و نشستیم. مدیر مدرسه روی صحنه ظاهر شد و به همه خوشامد گفت و از والدین به خاطر حضور در این جشن تشکر کرد و آغاز جشن مدرسه را اعلام نمود. بعد گروهها، یکی بعد از دیگری هنرنمایی کردند که کارهایشان جالب بود. مینا آرام کنار من نشسته بود. بعد از نمایشی که بچه های کلاس پنجم اجرا کردند، مدیر یک بار دیگر روی صحنه ظاهر شد و شخصا برنامۀ مینا را اعلام کرد. لیزا و مایکل هر دو دوربین ها را آماده کردند تا مینا روی صحنه می رود از او فیلم و عکس بگیرند. مینا بعد از اعلام نامش خونسردانه از جا بلند شد. مرا بوسید و آهسته در گوشم گفت:
    - مامان، نگران نباش. سعی می کنم زیاد خراب نکنم.
    بعد چشمکی به من زد، لبخندی به مهران و به طرف صحنه رفت. پیانو را وسط صحنه قرار داده بودند تا همه بتوانند نوازنده و پیانو را بخوبی ببینند. دستهایم را به هم قفل کرده بودم و توی دلم از خدا کمک می خواستم. مینا وقتی نزدیک پیانو رسید، در مقابل حضار تعظیمی کرد که باعث شد همه برایش دست بزنند و بعد پشت آن نشست. چند ثانیه بعد سکوت سالن را فرا گرفت. همۀ چشمها به مینا دوخته شده بود. مینا ساکت پشت پیانو نشسته بود و دست به کلیدهای پیانو نمی زد. فکر کردم: «تمام! تمام شد! از چیزی که می ترسیدم، دارد اتفاق می افتد!» احساس کردم سرم دارد گیج می رود که صدای اولین نت مرا به خود آورد. نواختن مینا را شنیده بودم. همیشه وقتی او پایین تمرین می کرد صدایش را می شنیدم. ولی چون بعضی از قسمتها را چندین بار می زد تا راه بیفتد و انگشتانش به نواختن آنها عادت کند، همیشه آهنگ تکه تکه به گوشم می رسید. اما حالا برای اولین بار بود که اهنگی را می شنیدم که مینا با دستهای کوچولویش می نواخت. بعد از اینکه اولین آهنگ به پایان رسید. چند لحظه هیچکس نمی دانست چه عکس العملی از خود نشان دهد. انگار سحر و جادو شده بودند. بعد صدای کف زدنها به قدری ناگهانی بلند شد که من از جا پریدم. مینا از پشت پیانو بلند شد و دوباره تعظیم کرد و باز پشت پیانو نشست. اینبار دیگر ترسی به دل راه ندادم. آهنگ بعدی را هم عالی نواخت. همه به اندازه ای خوششان آمده بود که وقتی مدیر آمد از مینا تشکر کند و او را نزد ما راهنمایی نماید از مینا خواستند آهنگ دیگری بنوازد. مدیر مدرسه چون نمی دانست مینا آمادگی دارد یا نه با او صحبت کرد و نظرش را خواست. همین که مینا پشت پیانو نشست دوباره سالن ساکت شد. این بار وقتی مینا شروع به نواختن کرد، آهنگی را نواخت که خیلی دوست داشت. چنان زیبا و روان و سبک، انگشتانش بر کلیدها حرکت می کرد و نت ها را به اجرا در می آورد که همه را واقعاً مجذوب کرده بود. چند دقیقه جادویی به پایان رسید. همه با کف زدنهای ممتد او را تشویق کردند. مدیر جعبه ای کادو شده به او داد. مینا با وقار همیشگی از صحنه پایین آمد. وقتی به من رسید محکم او را در آغوش گرفتم و گفتم:
    - متشکرم دخترم. تو نابغه ای!
    - نابغه یعنی چی؟
    - یعنی تو!
    - خدا کنه چیز خوبی باشه!
    - مگه از تو بهتر چیزی توی دنیا هست؟
    - نمی دونم، شاید باشه.
    - مینا، آفرین.
    - از من چند تا عکس گرفتید؟
    - یک عالمه.
    - عمو مایکل فیلم گرفتند؟
    - تو اونقدر خوب می زدی که کم مونده بود یادم بره دوربین رو روشن کنم.
    - اوه، شوخی نکنید. شما که همیشه می گین من نت ها رو عوضی می زنم!
    - همیشه آره. ولی امروز نه! خب جایزه چی گرفتی؟
    - هنوز ندیدمش.
    - باباجون شما چرا هیچی نمی گین؟ خوشتون نیومد؟
    - می دونی گلم، به قول عمو مایکل تو اونقدر خوب زدی که نمی دونم چی بگم. ولی خب، بذار بگم که اون چند دقیقه اجرای تو یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی من شد! به داشتن چنین دختر با استعدادی افتخار می کنم!
    - اُه. امروز چه خبره؟ همه از کلماتی استفاده می کنند که من معنی اون ها رو نمی دونم! امیدوارم این یکی هم خوب باشه!
    همه به خنده افتادند. به این ترتیب اولین هنرنمایی مینا سپری شد. معلوم بود استعداد مینا در موسیقی ارثی است. آخر هم مهران و هم مهرداد خیلی خوب پیانو می نواختند. یکدفعه یاد آن روز توی دانشگاه افتادم... از ترس اینکه دوباره قاطی کنم افکارم را به زمان حال بازگرداندم. هر چه بود مهم آینده مینا بود که باید هر چه کمتر مشکل و مسأله داشته باشد.
    روزها در پی هم در گذر بودند. تا هنوز یخبندان جاده ها زیاد نشده بود اجازه دادیم یکبار دیگر مینا همراه لیزا و مایکل برای دیدن عسلی به ویلای آنها برود. خوشبختانه این سفر دو روزه به خیر گذشت. مینا با روحیه ای شاد و سرحال برگشت.
    - مامان، باباجون، باورتون میشه؟
    - چی باورمون میشه؟
    - باورتون میشه عسلی من رو شناخت؟ تا ما رفتیم توی اصطبل، سرش رو بگردوند و به ما نگاه کرد. وقتی من دستم رو دراز کردم طرفش، اومد نزدیکم. نمی دونی چقدر بزرگ شده بود، بزرگتر از من!
    بعد خودش از خنده روده بر شد. چند روز تعریف عسلی ادامه داشت و هر چه نقاشی می کشید از عسلی بود. کم کم هیجان اولیه فروکش کرد و مینا دوباره سرگرم کارهای روزانه مدرسه شد.
    زمان می گذشت. دقایق سپری می شدند. عقربه ها مثل کودکی که از صدای برخورد پاشنه کفشش روی زمین لذت می برد و دلش می خواهد همه آن را بشنود، دست همدیگر را گرفته بودند و با تیک تاک خود، گذران لحظه ها، دقایق، ساعتها و روزها را به رخ می کشیدند. با سر و صدا می تاختند و شتابان رد می شدند. واقعاً که از ما آدمها خیلی عجول تر هستند. شاید هم با شتاب خود می خواهند به ما یادآوری کنند که توان و قدرت آن را نداریم تا مانع از حرکتشان بشویم! شاید می روند تا ما هم بر سرعت قدمهایمان بیافزاییم؟ می روند و می گویند: تیک تاک، تیک تاک بشنوید، ببینید، حس کنید، ما داریم می رویم، لحظه ها دارند فرار می کنند، فراری ساده و آرام که به دام نمی افتند! زمان وقتی به پایان می رسد تازه عزیز می شود. تازه معنی دار می شود. تازه قدرش شناخته می شود. حیف که زمان بودن با مهران خیلی زود به سر رسید. فکر آن یکی را نباید می کردم.
    برنامۀ کار و زندگی ما منظم شده بود. صبحها در دفتر به کارها رسیدگی می کردم و کارهایی را که می بایست خودم انجام بدهم به خانه می آوردم. مهران هم صبح می رفت و دیر وقت عصر برمی گشت. مینا هم صبحها تا بعدازظهر در مدرسه و بقیۀ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 318 تا 327

    روز خانه بود. البته دو سه روز در هفته کلاس موسیقی داشت که مجبور بودم او را ببرم به خانه معلمش اما به زحمتش می ارزید.
    روزهای برفی ترجیح میدادم بیشتر با مترو رفت و آمد کنم تا با ماشین خودم.معمولا صبح زود با ماشین سر کار میرفتم. ولی جاهای دیگر را که میبایست برای رسیدگی به سفارشات بروم از قطار های زیر زمینی استفاده میکردم که زودتر برسم. یک روز وسط راه پنچر کردم و چ.ن مثل همه کسانی که مدام سوار ماشین هستند لباس زیاد گرمی تنم نبود ،تا ماشین گرفتم خوب سرما خوردم. به خانه که رسیدم حالم به قدری بد بود که به زور غذای ساده ای برای مینا و مهران درست کردم و رفتم دراز کشیدم.بیچاره مینا وقتی به خانه آمد و مرا دید خیلی ترسید.
    -مامان چی شده؟
    -هیچی کمی سرما خوردم،غذای تو آماده است برو بخور.
    -به دکتر زنگ زدی؟
    -دکتر لازم نیست.قرص خوردم به زودی خوب میشم.
    -وای چقدر سرت گرمه،نه داغه!
    -برم به لیزا بگم؟به بابا جون زنگ بزنم بیاد؟
    -نه،نه،تو پیشم هستی کافیه.
    -میخوای برات چیزی بیارم؟
    -نه گلم،تو برو ناهارت رو بخور.
    -گرسنه نیستم.
    -شوخی نکن تو که از صبح چیزی نخوردی.هر روز هنوز نرسیده ناهار میخوای.
    -امروز نه.
    -چرا؟
    -دلم نمیخواد تو رو تنها بزارم!
    -تو عزیز دل منی.نمیخوام تو هم سرما بخوری.والا میگفتم غذاتو بیار اینجا بخور.حالا برو دستات رو بشور.ناهارت رو بخور.بعد اگه خواستی بیا اینجا.اگر میخوای الان بلند میشم میام کمکت.
    -نه،نه خودم میرم.تو بلند نشو دراز بکش تا زود خوب شی.
    مینا ناخواسته از اتاق بیرون رفت .چشمهایم را بستم ولی حواسم به سر و صدای اتاق دیگر بود.میترسیدم یک دفعه چیزی از دستش بیفتد یا دست گل دیگری به آب بدهد.چند دقیقه بعد احساس کردم مینا کنار تختم ایستاده است ولی جرئت نمیکند مرا صدا کند. چشمهایم را باز کردم.
    -چی شده؟
    -هیچی.
    -ناهارت رو خوردی؟
    -بله.
    -مزه داد؟
    -نه.
    -بد مزه بود؟
    -نه.
    -پس چی؟
    -تنهایی غذا خوردن مزه نداره.
    بی اختیار خنده ام گرفت. دلم میخواست تئی بغلم بگیرم و ببوسمش. ولی خودم را کنترل کردم.
    -دختر گلم زیاد نزدیک من نیا تو هم سرما میخوری ها!
    -عیب نداره.
    - چرا،خیلی هم عیب داره. اگر خدای نکرده تو سرما بخوری،کی از ما مواظبت کنه؟
    -بابا جون
    -باباجون که نمیتونه کاراش رو ول کنه بشینه تو خونه از ما مواظبت کنه!
    -پس لیزا!
    -لیزا هم که نمیتونه همه کارامون و بکنه. تو حالا دیگه دختر بزرگی شدی و میتونی تو کارا کمکم کنی.
    -پس باید یک فکری بکنیم.
    -هیچ فکری لازم نیست.من تا فردا حالم خوب میشه،حالا تو برو توی اتاق خودت استراحت کن تا من یک ساعتی بخوابم.
    -باشه اگه گاری داشتی من رو صدا کن.
    -باشه عزیزم.
    مینا به اتاق خودش رفت . تبم بالا رفته بود و احساس ضعف میکردم. قرص تب بر دیگری خوردم و چشمانم را بستم وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. البته زمستان ها هوا خیلی زود تاریک میشد. ولی من هم زیاد خوابیده بودم. از جا بلند شدم به اتاق مینا رفتم ببینم چکار میکند. مینا مشغول نقاشی بود.تا مرا دید گفت:
    -آه مامان چرا بلند شدی؟چند بار آمدم دیدم خوابیدی.
    -مگه تو نخوابیدی؟
    -نه،ترسیدم بخوابم و تو صدام کنی نشنوم.
    -دختر گلم،حقش بود استراحت میکردی.حالا چیزی میخوای برات درست کنم؟کاکائو میخوای؟
    -بگذار من برات درست کنم.
    -بیا باهم درست کنیم.
    دوتایی به آشپزخانه رفتیم.من کتری برقی را روشن کردم و مینا لیوان ها را روی میز گذاشت و برای خودش کاکائو ریخت و من هم برای خودم چای دم کردم.پشت میز نشستیم و منتظر ماندیم. مینا از مدرسه و نمره های خوبی که آن روز گرفته بود تعریف کرد. بعد از این که کاکائو خودش را نوشید رفت کارتون ببیند.من هم مشغول آماده کردن شام مختصری شدم تا مینا و مهران گرسنه نخوابند.بعد یک لیوان چای و لیمو برداشتم و رفتم توی اتاق خواب.روی تختم نشستم و کتابی برداشتم تا بخوانم اما چیزی متوجه نمیشدم . دلم میخواست دراز بکشم ولی نمیخواستم مینا با دیدن من در چنین شرایطی نگران شود. بلند شدم روی مبل راحتی که کنار پنجره بود لم دادم . چشمانم را بستم. نمیدانم چه مدت گذشت ولی وقتی چشمانم را باز کردم دیدم مینا پتویی رویم کشیده و کف اتاق دارد نقاشی میکند.
    -خیلی وقته خوابیده ام؟
    -اوه،فکر میکنم دو سه روزی میشه!
    -ای کلک!
    -نمیدونستم وقتی مامان آدم مریض میشه وضع خیلی بد میشه!
    -چیزی شده؟
    -نه ولی دلم نمیخواد تو مریض بشی. بهتره خودم مریض بشم!
    -خدا نکنه!تو نگران من نباش تا فردا که از مدرسه میای حال من خوب شده.
    -راست میگی؟
    -قول میدم!
    مهران دیر میامد . من معمولا شام مینا را زود میدادم . به این دلیل امشب استثنا قائل شدم و خودم هم با او شام خوردم. اما هر کاری کردم مینا برود بخوابد، نشد که نشد.
    -خیال میکنی یادم رفته وقتی من مریض بودم تو یک دقیقه هم از کنار من نمیرفتی؟حالا من هم دلم میخواهد مامان بازی کنم. تو بشو مینا و من میشم مامان مینا.حالا برو روی تخت دراز بکش تا من پتو رو درست کنم. قرص و دارو هات رو خودم بهت میدم.
    -آخه!
    -آخه نداره.مینا که انقدر حرف نشنو نمیشه. بعدش هم اگر دختر خوبی باشی برات کتاب میخونم.
    مینا چنان با مزه ادای من را در میاورد که تنها عکس العمل من خنده بود.حتی لحن حرف زدنش را عوض کرده بود و با قیافه خیلی جدی و دلسوزانه به من میگفت چه کار باید بکنم و چکار نکنم.بالاخره آن شب این دختر کنار تخت من نشست و برای من کتاب داستانش را که از حفظ بود خواند.البته نه این که تمام کلمات را بلد باشد،از روی تصاور هر صفحه میدانست که راستان در رابطه با چیست،پس از چند دقیقه وانمود کردم که خوابم برده است . مینا کتاب را کنار گذات و پتو را تا زیر گلویم بالا کشید و نوک پا نوک پا از اتاق بیرون رفت و چراغ را خاموش کرد. چند دقیقه بعد که به سکوت گذت دلم تاب نیاورد.بلند شدم ببینم خودش دارد چه کار میکند.چراغ توی راهرو را روشن گذاشته بود همین نور کافی بود تا اتاقش به اندازه کافی روشن باشد.پاورچین پاورچین به اتاقش نزدیک شدم و دیدم خودش با همان لباسها روی تخت دراز کشیده است. آرام وارد اتاق شدم ولباس خواب را تنش کردم و روی تخت خواباندمش و رویش را کشیدم. برخلاف هر شب یادش رفته بود کیف و لباس مدرسه اش را آماده مند.همه چیز را برایش مرتب کردم و ار اتاق بیرون آندم.یک چای گرم دیگر برای خودم ریختم.داشتم چای داغ را مینوشیدم که صدای کلید را توی قفل در شنیدم.مهران برگشته بود. از پشت میز بلند شدم و غذایش را آماده کردم. مهران بعد از شستن دست و رو پشت میز نشست . مشغول خوردن شد. بدون این که مزاحم او بشوم و از ترس این که مبادا او هم سرما بخورد وارد اتاق خواب شدم و پتو و بالشم را برداشتم و آوردم توی هال.مهران که متوجه این کار من شد پزسید:
    -از دست من ناراحتی؟
    -نه.
    -پس اگر چیزی نشده پتو و بالشت را چرا آورده ای اینجا؟
    -اینجا هم من امشب راحت میخوابم هم تو.
    -یعنی انقدر از دست من عصبانی هستی؟
    -نه.
    -پس چرا؟
    -کمی سرما خوردم.نمیخوام تو هم بگیری.
    -سرما خوردی؟تب هم داری؟
    -آره.یه کمی.
    -پس چرا به من زنگ نزدی؟
    -که چی بگم؟بگم دو سه تا عطسه کردم،سرم درد میکنه،تب دارم،راه دماغم گرفه؟
    مهران آمد نزدیک کاناپه توی هال،که من رویش دراز کشیده بودم.دستش را روی پیشانی ام گذاشت و بعد از چند لحظه گفت:
    -میخواهی به دکتر زنگ بزنم؟
    -نه.
    -چرا به من خبر ندادی؟
    -نمیخواستم مزاحم کارت بشوم.تازه خودت بهد از چند ساعت متوجه میشدی.
    -اینطوری میخوای نشون بدی که از عهده کارات بر میای.آره؟نیازی به کمک من نداری.ها؟
    -مهران!
    -قبلا همه چیز یک جور دگر بود!
    -مهران!
    -باشه هرچی تو بگی!هروقت فکر میکنی میتونم کمکت کنم خبرم کن!
    بعد از گفتن این حرف چراغ ها را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.انتظار هر چیزی میرفت به جز چنین عکس العملی.
    نیم ساعت بعد هرطور بود خودم هم خوابیدم. صبح قبل از این که مینا بلند شود صبحانه اش را آماده کردم.خواستم صدایش کنم دیدم خودش بیدار شده.با دیدن من در آشپزخانه خیلی خوشحال شد و گفت:
    -اگر همه مامان ها انقدر خوش قول بودند عالی میشد!راستی بابا رفته؟
    -آره. حالا برو صبحانه بخور.الان اتوبوس میاد.
    -الان میام!
    مینا که خیالش راحت شده بود با اشتها صبحانه اش را خورد،کیفش را برداشت و پایین رفت. از ترس این که دوباره تبم بالا برود،قرص دیگری خودم و دو ساعتی استراحت کردم.بعد ناهار مورد علاقه مینا را پختم و شروع کردم به انجام کارهای عقب افتاده. دو روز دیگر حالم کاملا خوب شده بود و توانستم سر کار بروم.یک ماه از کسالت ناچیز من گذشته بود که یک روز منشی وارد دفتر کارم شد و گفت یکی از مشتریان میخواهد در مورد سفارش کاری که به ما داده شخصا با من صحبت کند. معلوم شد برای ساعت چهار بعد از ظهر قرار گذاشته است. خواستم قرار را به صبح منتقل کند،اما منشی که میدانست من بعد از ظهر و عصر سر قرار بروم به من اطلاع داد هرچه تلاش کرده نتوانسته وقت ملاقات را تغییر بدهد بالاجبار به لیزا زنگ زدم و موضوع را به او گفتم.
    -میخواستم بدونم شما امروز میتونین مینا رو پیش خودتون نگه دارید تا من یا مهران برگردیم؟در غیر این صورت به مری زنگ میزنم.شاید اون وقت داشته باشه.
    -سیما جون باز تو تعارف میکنی؟من که گفتم هروقت کاری برات پیش اومد من و مایکل با کمال میل مینا رو پیش خودمون میبریم.کی از مدرسه میاد؟
    -حدود یک بعد از ظهر.
    -عالیه.امروز جایی نمیرم.چی بهش بگم که ناراحت نشه؟
    -بگین کاری برام پیش امده.خودم بعدا بهش زنگ میزنم و به مهران خبر میدم.
    -خیلی خوب. پس اگه دیر شد به ما خبر بده.
    -حتما.
    از لیزا تشکر کردم.ساعت چهار سر قرار حاضر شدم و صحبت با مشتری دو ساعتی طول کشید.سفارش بزرگی داشت که به تنهایی نمیخواستم تصمیم بگیرم. به این دلیل قرار گذاشتیم فردا یازده صبح جواب نهایی آماده باشد.قبل از این که به خانه بروم به دفترم رفتم و درخواست او را مفصلا به صورت کتبی برای هلن فاکس کردم. از هلن خواستم تا فردا صبح به من خبر بدهد.سر راه به فروشگاه رفتم و دو سه قلم چیز هایی که لازم داشتم خریدم . بستنی دلخواه مینا هم جایزه او بود که جزئ خریدها منظور شد.
    چون میدانستم مینا پایین است از در عقب ساختمان که به آشپزخانه راه داشت و معمولا باز بود وارد ساختمان شدم. سطل بستنی را در یخچال لیزا گذاشتم تا آب نشود. پاکت بقیه چیزها را هم روی میز گذاشتم و به طرف اتاق نشیمن راه افتادم که ین دفعه پشت در میخکوب شدم.از توی اتاق صدای چند نفر به گوشم خورد.صدای مینا،لیزا،مایکل و صدای یک نفر دیگر. صدایی آشنا و نا آشنا.کمی که دقت کردم کم مانده بود از حال بروم. صدایی به گوش میرسید که یاد آور خیلی چیزها بود.صدایی که از شنیدن آن واهمه داشتم.صدایی که در ایجاد اضطراب،ترس و دلهره میکرد.باورم نمیشد که این صدا از آن طرف در می آید.مدتها بود که سعی کرده بودم آن را فراموش کنم و به آن فکر نکنم.احساسی گم و درهم ،دورنم را منقلب کرده بود.آتشی در دلم زبانه میکشید. دردی جانکاه داشت دلم را خرد و خمیر میکرد.قلبم فشرده میشد. هر حرفی که به زبان می آورد خنجری زهرآگین بود که در قلبم فرو میرفت.دلم میخواست هوار بزنم،زار بزنم،سیلاب اشک راه بیندازم،اما جرئت نمیکردم. له و لورده پشت در ایستاده بودم.چند سال گذشته بود؟چند سال بود که فکر او را در صندوقخانه قلبم دفن کرده بودم؟دیگر شمارش سالها داشت از دستم میرفت.نه،نمیتوانستم وارد اتاق بشوم.برگشتم بروم که نام خودم را شنیدم. از من حرف میزدند.او جویای حال سیما شده بود.گرم صحبت میکرد،اسمم را گرم بر زبان می آورد.نه،نه. خواهش میکنم اینجور اسم سیما را بر زبان نیاور!بگذار قلب من زیر توده خاکستر در خواب بماند. آن را بیدار نکن!چرا آمدی؟آن هم بهد از این همه سال!چرا آمدی خانه ای را که دور از چشم تو با آجر صبر و ملات سکوت ساخته ام ویران کنی؟آدرس اینجا را از کجا پیدا کرده بود؟آنقدر سوال در سرم دور میزد و آنقدر گیج و مهبوت شده بودم که وقتی در باز شد و لیزا با من تصادم کرد سر جایم مثل برق گرفته ها ایستاده بودم. لیزا با باز کردن در،پرده ای را که سالها بین ما کشیده شده بود کنار زد.مات و متحیر ایستاده بودم و قدرت حرکت نداشتم.
    ماندن و رفتن.خواهش و تمنا برای تصاحب قلبی.سکون.انتظار. همه این ها در سرم غوغا به کرده بود.
    غلغله،همهمه،آبشاری خروشان،طوفان،لحظه ای در اوج شادی و لحظه ای ذر عمق انتظار.تلاطم یادها،آرزوی دیدار،وصال،به هم پیوستن،تلاقی نگاه،حرکت به سوی هم،در آمیختن احساسات،زبان گویای نگاه،زبان گویای احساس،بینیاز به ابراز کلمات،دلهایی گرم عشق و آشنایی،اندوهی پنهان از ترس جدایی!
    چگونه میتوان فقط با ادای کلماتی چند،سر از راز نهفته دیگری که برای پوشاندن آن از هر شگردی بهره میگیرد درآورد؟
    تلاش میکردم به نحوی از شدت طوفانی که روح و جانم را در بر گرفته بود بکاهم.اما آخر چگونه میتوانستم اسب سرکش احساساتم را از حرکت باز دارم؟چگ.نه میت.انم قلب جوشانم را آرام کنم؟هرچه بر زبان آید و هرطور بیان شود تاثیری نخواهد داشت،مگر آن که مرهم آن یافت شود.
    بعضی چیزها را نمیشود گفت.بعضی چیها فقط حس میشوند،چنان که رگ و پی آدمی را مثل تکه چوب تراش میدهد.دل آدم را آب مبکند اما تا میخواهی آنها را به زبان آوری متوجی میشوی که آن برق و نوری را که در فکرت داشتند ندارند.آن چه که دلت را میفشارد،بی روح است و جانی ندارد.درست مثل آتش زیر خاکستر،عشق پنهان،عشقی که آدم جرئت نمیکند هرگز با هیچکس گفتگو کند وبا حتی در خفا بر زبان آورد،حال به هر دلیلی باشد. این آن عشقی است که آدم را له و لورده میکند.آتشی در دل میافروزد که دائم زبانه میکشد و میسوزاند.تلاقی نگاه ها،فوران احساسات،اما گرفتار در حلقه های زنجیر شک و تردید.
    -مامان،مامان.ببین کی اومده؟
    -ها؟
    -سیما تو حتما مهرداد را میشناسی.نه؟ایشون خوشون رو مهرداد برادر شوهرت معرفی کردند و عکسی با شوهرت به ما نشون دادند والا ما...
    -جای نگرانی نیست.بله ،بله. این مهرداد برادر شوهر منه.
    مینا به طرف من دوید و خودش را پرت کرد توی بغلم و دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و در گوشم گفت:
    -چرا دیر آمدی؟چرا تلفن نکردی؟
    آهسته از او عذرخواهی کردم و گفتم در یخچال یک سوپریز منتظر اوست.دلم نمیخواست از طوفانی که درونم برپا بود چیزی حس کند. مینا بدو رفت توی آشپزخانه ومن با پای بی رمق آهسته درون اتاق قدم گذاشتم.خدای بزرگ!مهرداد،کسی که سالها برای فراموش کردنش تلاش کرده بودم،در چند قدمی من ایستاده بود و من حرفی برای گفتن به او نداشتم!از ترس افتادن خودم را در اولین صندلی که دیدم رها کردم و سرم را پایین انداختم.مهرداد هم ساکت بود.چند دقیقه بعد لیزا و مینا با یک سینی که چند ظرف بستنی توی آن بود وارد اتاق شدند.
    مینا فورا ظرف بستنی خودش را برداشت و آمد نشست بغلم و شروع کرد به خوردن.لیزا که تشنج بین ما را حس کرده بود بری سبک کردن جو موجود در صدد توضیح مختصری برآمدو گفت:
    -سیما جون حتما تو این فکر که مهرداد آدرس ما رو از کجا پیدا کرده؟من هم وقتی او را جلو در دیدم تعجب کردم که چرا خودش بالا نرفته.آخه من او را با مهران عوضی گرفتم.بعد توضیح داد که برادر مهرانه و من ازش دعوت کردم تا آمدن شماها اینجا منتظر باشه.معلوم شد مهرداد چند ماهه که اینجاست ولی از مهران قول گرفته بود که به تو چیزی نگه تا برات سوپریز بشه.مهران هم چون میدانسته تو از دیدن فامیل های ایرانی خوشحال مشیش قبول کرده.
    -من همیشه باعث زحمت شما میشم.مینا امروز دختر خوبی بود؟اگر نه،تا همه بستنی را نخورده از سهمش کم کنم.
    -مینا همیشه دختر خوبیه.البته یک کمی دل تنگی کرد. چون منتظر تلفن تو ومهران بود.ولی خوب وقتی آقا مهرداد آد کمی مشغول شد. هرچند هر پنج دقیقه میپرسید کی مامان میاد؟کی بابا میاد؟
    -مینا،باز تو.
    -خب چه کار کنم؟دلم تنگ میشه.بستنیت آب شده،بخور.عمو مهرداد شما بستنی نمیخورید؟
    به مهرداد نگاه کردم.دیدم مثل چند دقیقه پیش به مینا و من خیره شده و چشم از ما برنمیدارد.دیگر نمیتوانستم آنجا بنشینم.باید میرفتم و خودم را از تارهایی که او داشت دور قلبم میتنید آزاد میکردم.صبر کردم تا ینا بستنی اش ا تمام کند و بعد از لیزا تشکر کردم،کیف و وسایل مینا را برداشتم و به طرف در راه افتادم.
    -سیما جون،پاکت خریدت توی آشپزخونه روی میز جا مونده،میخواهی برات بیارم بالا؟
    -اجازه بدین من میبرم.
    -سیما اشکالی نداره بدم آقا مهرداد برات بیاره؟
    -نه.
    از پشت سر میشنیدم که مهرداد صمیمانه از لیزا به خاطر پذیرایی تشکر میکند و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 328 تا 331

    قول می دهد یک روزی محبتهای انها را جبران کند خدای بزرگ چقدر صدایش گرم بود چه صدای نازنینی داشت سالهای سال از شنیدن این صدای دوست داشتنی که هربار با شنیدنش رگ و پی وجودم به لرزه می افتاد محروم مانده بودم و حالا یکدفعه مثل رعدی ناگهانی بر سرم فرود امده بود و داشت زمین زیر پایم را که فکر میکردم محکم است می لرزاند مثل زازله به جانم افتاده بود تنها لنگرگاه من مینا بود فقط مینا می توانست مانع غرق سدن من شود فقط مینا
    وقتی رفتیم بالا تا من در را باز کردم مینا بدو رفت کیفش را توی اتاق خودش بگذارد .مهرداد بیرون در منتظر ماند .از این کارش تعجب کردم .چون فکر می کردم
    منتظر تعارف نخواهد شد وخودش به دنبال ما وارد اپارتمان می شود .هرچند نمیدانستم اگر بیاید به او چه بگویم حرفی برای گفتن نداشتم در ان لحظه تهی از کلمات بودم .برگشتم حداقل از او دعوت کنم بیابد تو که خودش پاکت خرید را به طرفم دراز کرد و در حالیکه در چشمانش غم واندوه موج میزد سرش را به علامت خداحافظی تکان داد وبدون ادای کلمه ای می خواست برود که صدایش کردم
    -اقا مهرداد بفرمائین تو
    -نه بهتره برم
    -چرا؟اخه اینطور که نمیشه اگر مهران بفهمه غوغا به پا می کنه
    -نه.امشب جایی قرار دارم که باید برم.حالا که شماها رو دیدم حتما زود به زود مزاحمتون میشم الان دیگه دوری از برادر زاده ای به این نازی خیلی سخته
    مینا را بغل گرفت وبوسید وچند لحظه بعد رفت .متعجب تر از ساعتی پیش به رد پایش خیره شدم .همه چیز دگرگون شد.ارامش من بر هم خورد.همه چیز در هم امیخت.بیداری وخواب.رویا و ارزو.یادو فراموشی.خیال و هوس.هوسی نابجا و خیالی بیهوده.ارزویی بی فرجام.احساسی گنگ و به خواب رفته و ناجور با دنیایی که برای خود درست کرده بودم.همه چیز درهم ریخت جانی تازه و مرگی زودرس.اری خیالهای مرا مرگی زودرس در انتظار بود.خیالهایی که به من جان تازه ای بخشیده و روح مرا به تشویش واداشته ومانند اینه ای نمایانگر اشوب درونم بود کسی کنارم نبود تا این طوفان را با ارامش همگویی و همدردی التیام بخشم .همه چیز مثل قصه ها اتفاق افتاده بود
    -زنگها به صدا در امدند کالسکه به راه افتاد .جادوگر دستی تکان داد.دختر فقیری به شاهزاده ای زیبا مبدل شد و دل و روح جوانی را مسحور ومجذوب خود کرد و خود نیز دل باخت ناگهان شب جادوئی به پایان رسید و همه چیز به جای خود بازگشت
    او رفت ومن ماندم من تنها ماندم تنهای تنها و شبی که در خیالی ناارام دست و پا خواهم زد هرانچه بود گذشت
    افکارم همینطور در کشمکش بودند باورم نمی شد که چند لحظه پیش مهرداد جلوی چشمم بود وحالا دوباره غیبش زد .باورم نمیشدتوی یک اتاق با او نشسته بودم.از هوایی که او استشمام میکرد تنفس میکردم.باورم نمیشد که حتی کمتر از فاصله ی یک دست از او بودم .باورم نمیشد که داشت معجزه میشد یعنی شده بود و من ان را باور نکردم.کدام معجزه؟چرا مهران به من چیزی نگفته بود؟چرا امدن مهرداد را از من پنهان کرده بود؟اصلا مهرداد اینجا چه کارمیکرد؟نیکو هم امده؟انقدر گیج بودم که احوال هیچکس را هم از او نپرسیدم؟
    -مامان مامان باباجون پشت خطه تلفن رو بردار.من رفتم بخوابم
    با صدای بلند مینا به دنیای واقعیات برگشتم.گوشی تلفن را برداشتم.
    -الو؟الو؟
    -بله
    -خانم خانما خوبی؟
    -چی؟
    -پرسیدم خوبی؟
    -اه.اره
    -خدارو شکر داستم نگران میشدم.از سورپریز خوشت اومد؟
    -سورپریز؟
    -مهردادو دیدی؟
    -اه.اره چرا به من نگفتی مهرداد اینجاست؟
    -سورپریز رو که نمیگن؟
    -لیزا می گفت مدتیه مهرداد اینجاست
    -اره دوماهی میشه
    -دو ماه
    -اره
    -توی این مدت تو حتی یکبار هم دعوتش نکردی بیاد اینجا؟اگر پریوش خانم بفهمه خیلی ناراحت میشه پیش خودش فکر میکنه چه عروسی دارم؟
    -نه اینطور نیست مهرداد دائم در حال مسافرت بود خودش خواست بهت نگم تا کارهاش کمی روبه راه شه .الان اونجاست؟
    نفس عمیق رهاشده ای که از لابه لای سیمها به گوشم رسید گویای چیزهایی بود که دلم نمی خواست به انها فکر کنم مهران نپرسید چرا. خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت
    پروردگارا تازه داشتم به این طرز رندگی عادت میکردم وبا ان کنار می امدم حالا دوباره همه چیز به هم ریخت گرهی که اعصابم را چند ساعت پیش بهم پیچانده بود بالاخرا باز شد و بغضم ترکید خیلی وقت بود که به خودم اجازه نداده بودم سد را ویران کنم از سیلابی که ممکن بود رها بشود هراس داشتم میترسیدم قبل از همه خودم در ان غرق شوم میترسیدم توانایی روی اب ماندن را نداشته باشم میترسیدم دخترم را هم با خودم به قعر این سیلاب خروشان بکشانم اما حالا سد ترک برداشته بود خوب شد که مهرداد رفت و نماند خدا کند دیگر برنگردد
    از ترس اینکه مبادا مینا بیدار شود رفتم روی بالکن درست نمیدانم چند ساعت انجا ماندم اما با صدای باز شدن در به خود امدم
    -سلام خانوم
    -سلام
    -چی شده باز تو تاریکی نشستی؟
    -با دیدن مهرداد دلت هوس ایران رو کرده؟
    -ای همچین راستی چرا نگفتی مهرداد اینجاست؟
    -برات که توضیح دادم خودش نخواست بگم.
    -یعنی حتی دلش نمیخواست مینا رو ببینه؟
    -چرا خیلی هم دلش میخواست اما گفت به همین دلیل یه کم دیگه تحمل میکنه تا کارهاش رو روبه راه کنه بعد با خییال راحت میاد تو و مینا رو میبینه حتما از دیدنش تعجب کردی؟
    -کم مونده بود بیهوش بشم
    -درمورد چی حرف زدید/
    -هیچی
    -هیچی؟
    -اره هیچی بستنی خوردیم بعد ما اومدیم بالا و مهرداد پاکت خرید من رو اورد بالا و داد دستم و خداحافظی کرد و رفت
    -عجیبه؟
    -چی عجیبه؟
    -اینکه شام نمونده؟
    -من هم تعجب کردم بعد فکر کردم شاید از قبل قراری داشته
    -شاید خب تو شام خوردی؟
    -نه هنوز
    -پس بریم شام بخوریم
    خدا را شکر نقشم را خوب بازی کردم و توانستم احساسات درونی ام را از دید مهران پنهان کنم
    بعد از شام چند دقیقه دیگر روی بالکن نشستم وبعد رفتم خوابیدم .مینا همیشه دوست داشت روزهای تعطیل مارا از خواب بیدار کند.
    دو روز تطیلی بدون هیچ خبری از مهرداد گذشت احتمالا او هم فکر کرده بهتر است مدتی به یکدیگر وقت بدهیم حدود ده روز دیگر مدرسه ها برای جشن سال نو میلادی تعطیل میشدند من هم تعطیلی داشتم و میتوانستم با مینا برای چند روزی به مسافرت برویم یک هفته از امدن مهرداد گذشته بود که یک شب وقتی کنار تخت مینا نشستم تا مثل هرشب برایش داستان مورد علاقه اش را بخوانم.مینا گفت :
    -مامان چرا عمو مهرداد اینقدر شبیه باباجونه؟
    -اخه اونها دوقلو هستند



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 332 تا 341

    -دوقلو یعنی چی؟
    وقتی برایش توضیح دادم از من پرسید:
    -میشه من یکروز هر دوی اون ها رو به دوستهام نشون بدم و ازشون بخوام بگ بابای من کدوم یکیه؟
    مات و متحیر به مینا نگاه کردم .نمیدانستم چه جوابی به او بدهم .چه فکرهایی به سر بچه ها می زند!برایش توضیح دادم که آدم عمو وپدرش را به بازی نمی گیرد.نمی دانستم مهرداد چه مدت دیگری در اینجا می ماند .به زودی بر می گردد یا همین طور بی خبر به ایران رفته است .این بود که گفتم :
    -مینا جون عمو مهرداد احتمالا تا حالا برگشته ایران.
    -نه بر نگشته من هر روز اون رو می بینم!
    اگر به من می گفتند شب وروز با هم جا عوض کرده اند این قدر تعجب نمی کردم که از این حرف مینا متعجب شدم.
    -چی گفتی ؟
    -گفتم که او نرفته من هر روز اون رو می بینم.
    -کجا؟
    -دم مدرسه هر روز که زنگ می خوره او کنار در مدرسه منتطرم ایستاده و تا وقتی اتوبوس توی حیابان می پیچه برام دست تکون میده.
    -از کی تا بحال؟
    -بعد از تعطیلات آخر هفته.روز اول دیدمش یک کمی تعجب کردم.ولی بهم گفت که دلش می خواست ببینه کدوم مدرسه میرم واینکه باباجون آدرس مدرسه رو بهش داده و گفته هر وقت دلش خواست می تونه بیاد ومن رو ببینه.گفت می خواد با من دوست بشه.بهم گفت دلش می خواد یه عالمه هدیه برام بیاره اما از تو می ترسه.
    -ا من؟
    -آره دلم براش سوخت و حتی نازش کردم .نمی دونی یکدفعه چه جوری شد.دستهایش می لرزید بهش گفتم ببخشید اگر دستهام سرد بود و شما سردتون شد.
    -اون چی گفت؟
    -هیچی فقط من رو توی بغلش سفت به خودش چسبوند .مثل تو که وقتی دیر می کنی من رو سفت بغل می گیری .من خوشم میاد وقتی از مدرسه میام بیرون او دم در ایستاده .به بچه ها گفتم که اون عموی منه اما هیچ کس باور نکرد.گفتند این پدر خودته من براشون توضیح دادم که اونا بیه به هم هستد.ولی چند فرشون به من خندیدند.حالا یک فکری می کنی تا این وضع درست بشه؟
    -نمیدونم
    -خوب که گفتی نه خب قصه چی شد؟
    مینا به همین سادگی موضوع را عوض کرد با وجود اینکه فکرم توی آن اتاق نبود .هر طور بود قصه را خواندم تا بالاخره خوابش برد .مهرداد این چند روز سراغ مینا رفته چرا؟ جوابش را مینا داد .ولی چرا خانه نمی اید؟ چرا از دیدن من پرهیز می کند ؟
    دو روز به تعطیلات زمستانی مانده بود که بعد از مشورت با مهرا از لیزا خواستم کلید خانه ییلاقی شان را به من بدهد تا ما چند روزی برویم آنجا البته اگر خودشان قصد رفتن به آنجا را نداشته باشند.یزا گفت امستا آنجا نمی روند ولی بهتره قبلا به جونسون خبر بدیم تا یکی را برسد قبل از رسیدن ما خانه را گرم کد موافقت کردم .به جونسون تلفن کردم و برایش توضیح دادم که دو روز بعد من وسینا حدود ساعت سه بعداظهر به آنجا خواهیم رسید از این موضوع چیزی به مینا نگفتم چون دلم می خواست برایش سورپریز باشد .قرار گذاشته بودیم که مهران هم دو سه روز اول با ما باشد وبعد اگر باز وقت کرد سری به ما بزند.
    خوشبختانه جوسون تقاای مرا اجرا کرده بود و خانه گرم و بخاری روشن بود به کمک همدیگر پاکتهای مواد خوراکی و دیگر وسایل را داخل خانه بردیم.سکوت همه جا را فرا گرفته بود.سکوتی ارامش بخش .سکوتی شفابخش این همان چیزی بود که من شدیدا به آن نیاز داشتم .مینا برای دیدن عسلی بی طاقتی می کرد.مجبور شدم به جونسون تلفن کنم و محل اصطبل گرم را بپرسم.زیرا زمستانها چای اسبها را عوض میکردند .معلوم شد در همان نزدیکی است کلاه و شال گرمی به مینا پوشادم و رفتم احوال عسلی را بپرسیم.
    -مامان چیز برایش آوردی؟
    -آره.
    -چی؟
    -یک هویج خوشمزه!
    -مگه خرگوشه؟
    -خودش نه گوشاش اره!
    مینا خندان تند تند قدم برمی داشت و از شوق دیدن عسلی روی پا بند نبود.بالخره به اصطبل رسیدیم جونسون زودتر از ما آمده بود.تا در را برایمان باز کرد مینا دوان دوان وارد اصطبل شد.یا دیدن برق چشمان مینا و طوری که عسلی را نوازش می کرد راستش حسودیم شد.عسلی هم مطیع ایستاده بود تا دوست قدیمی او را نوازش کند.با دادن قولهای مکرر که فردا صبح حتما به سراغ عسلی خواهیم آمد مینا را به برگشتن راضی کردیم.با جونسون قرار گذاشتیم روزی یکساعت به مینا کمک کند سوار عسلی شود و همراه او باشد.البته خودم هم همیشه همراه مینا می رفتم اما چون سر از این جور کارها در نمی آورم بهتر دیدم یک ادم وارد دم دست باشد.دو سه روز بعدی به برف بازی گذشت.برای من ومهران در واقع خاطره ان سفر سالها قبل همراه هلن و شوهرش زنده شدکه به کوهستان رفته بودیم .یک هفته در ان خانه واحت طبیعت زیبا مثل برق گذشت.فقط یک هفته دیگر از تعطیلات مانده بود من و مینا هر دو دلمان می خواست که هفته دوم هیچ وقت تمام نشود. یکشنبه عصر بود .من و میا توی اشپزخاه مشغول درست کردن سالاد بودیم که چند ضربه به در خورد.هردو با هم به طرف در می دویدیم فکر کردیم یا جوسون است یا بچه هایش که برای بازی با مینا آمده اند به محض باز کردن در هر دو اسم مهران را بر زبان آوردیم که چند لحظه بعد فهمیدیم اشتباه کرده ایم و در جا خشکمان زد کسی که آن طرف ایستاده بود که اصلا انتظار دیدنش را نداشتیم .مینا زودتر به خود امد و گفت:
    -اوه شمائید؟!
    -می تونم بیام تو ؟ اینجا یک ذره سرده.
    -مامان مامان؟؟ بله بیاین تو .
    -خیلی ممنون مینا خانم چطورین؟
    -خوبم شما چه جوری ایجا رو پیدا کردید؟
    مینا سوالی را که وی سر من دور می زد پرسید و مرا راحت کرد.
    -دلم اونقدر برای تو تنگ شده بود که رفتم پیش باباجون و از او خواهش کردم بگه شما کجا رفتید. چرا به من نگفتی داری میری خارج از شهر؟
    -خودم هم نمی دونستم مامان بهم نگفته بود.
    -آها پس مامان خواسته سورپریز باشه اره؟
    -شما از کجا فهمیدید؟
    -خب ادم وقتی چیزی رو به کسی نمیگه و بعد انجامش میده میشه سورپریز دیگه.
    -مثل امدن شما به اینجا؟
    -تو چقدر باهوشی!
    -شما امشب اینجا می مانید یا برمی گردید؟
    -نمی دونم اگه تو مامانت دعوت کنید می مونم.
    -من میگم شما بمونید مامان توچی؟
    هاج و واج به مینا نگاه کردم و بعد از مکث طولانی بالاخره با سر جواب مثبت دادم.مینا بالا و پایین پرید و خوشحال و خندان پرید بفلم و گفتک
    -آه چه مامان خوبی دارم!
    سنگیی گاه مهرداد را حس کردم که به من خیره مانده بود به زحمت سرم را به طرف او برگرداندم با گاهی پر از مهرو قدردانی گفت:
    -سیما خوشحالم که اجازه میدی امشب پیش شما باشم.
    -خب حالا که مامان اجازه داد پس باید بریم بای شما هم شام درست کنیم.
    صدای خنده گرم مهرداد توی خانه پیچید دلم اشوب بود.راه فراری نداشتم.وجود مهرداد در انجا چی ی بود که از واقعیت به دور بود.
    امگار هیچ چیز تغییر کرده بد .گویی برگهای متاب زدگی من به عقب ورق خورده بود .هجوم احساسات گوناگون مرا ناتوان کرده بود همان جا نزدیک در مثل کسانی که از ترس نیش مار خشکشان زده باشد بی حرکت ایستاده بودم و با حیرت و ناباوری به مهرداد و مینا چشم دوخته بودم.
    -مامان چرا اونجا وایسادی بیا بریم شام درست کنیم مهما داریم!
    -مینا جون صبر کن من از توی ماشین هدیه کوچولوی تو رو بیارم بهد با هم یک چیز خوشمزه درست می کنیم .بهتره ماما استراحت کنه چطوره؟
    -خوبه ولی مگه شما بلدید غذا درست کنید؟
    - نه به خوبی مامانت اما به کم تو حتما غذاتون خوشمزه میشه.
    مهرداد از در بیرون رفت و بعد از چد صانیه با چند پاکت بزرگ و یک دسته گل خیلی زیبا برگشت .دسته گل را به من داد و یکی از آن پاکتها را به مینا .عطر لطیف گلها طلسمم را شکست و مرا بیدار کرد .با قدمهای لرزان خودم را به صندلی نزدیک بخاری رساندم تا در آن پناه بگیرم.دسته گل توی بغلم بود و من مثل یک چیز سحر آمیز آن را به سینه چسبانده بودم .اه و اوه مینا با دیدن هدایا فضای اتاق را پر کرد. هر چیزی را که توی پاکت بیرون می کشید بعد از باز کردن کاغذ کادویی آن از شادی جیغ می زد .من اصلا توی حال و هوایی نبودم که سرم را برگردانم و ببینم چه خبر است.اصلا انگار آنجا نبودم .در یک جای دور دور سیر می کردم .نمی دانم چه مدت توی صندلی بی حرک نشستم .اما با صدای مینا دوباره به آن اتاق برگشتم.
    مامان مامان شام حاضره!
    -شام؟
    -آره من و عمو مهرداد شام را آماده کردیم پاشو بیا!
    -الان ،الان.
    همین که از جا بلند شدم دسته گل افتاد کف اتاق خم شدم آن را برداشتم و دنبال کلدانی گشتم تا گلها را توی آب بگذارم بهد مثل کسی که توی خواب راه برود منگ و بی حال پشت میز غذا نشستم.
    -ماما؟
    -بله ؟
    -حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟
    -چه جوری؟
    -نمی دونم مثل آدمای توی فیلمها که وقتی حالشون خوب نیست بی حالی .
    -از گرسنگیه شام بخوریم خوب می شم.
    نگاه مهرداد را روی خودم حس می کرم ولی جرئت داشتم با او حرف بزنم .باورم نمی شد که در فاصله یک قدمی من نشسته است.با.رم نمی شد که مینا این قدر زود با او گرم کرفته باشد.البته مهرداد هم مثل مهران ادمی بود که اگر می خواست می توانست دل سنگ را هم اب کند می توانست شوخ ترین وبامزه ترین ادم دنیا باشد.می توانست خیلی جدی باشد.همیشه توی کاریش خیلی دقیق و مرتب بود .در برخورد با نزدیکانش همیشه محبت آمیخته به احترام احساس می شد.با نیکو خیای شوخ و دوستانه برخورد می کرد .با مهران رابطه ای داشت که مثل و مانند نداشت در همه این موارد هیچ وقت افراط نمی کرد .فقط در رابطه با من به حد کافی سعی نکرده بود!شاید علت آن بود که زنجیرهای خانوادگی راه فراری برایش باقی نگذاشته بودند.شاید هم تصورش را نمی کرد که من به ازدواج با مهرداد رضایت بدهم .کاری که سالها ما را از هم جدا کرد. سالها بین ما فاصله انداخت سالها جدایی و فاصله زمانی و مکانی. سالها دوری که خاطره آن دوران را در ذهن ما زنده نگه داشت و لحظه لحظه آن مثل آب گوارایی برای لبان تشنه ما جانبخش بود.مهرداد کنار من نشسته بود.فاصله بین ما چند سانتیمتر رسیده بود. ولی نمی دانم چرا اکنون داشتیم از هم دور می شدیم .نمی دانم چرا نمی توانستیم ارتباط گذشته را احیا کنم.حداقل حرفی بزنم.زبانم کلید شده بود .داشتم گم می شدم.احساس می کردم به بیراهه زده ام و از راهی که داشتم می رفتم منحرف شده ام مقصد برایم نامعلوم بود . بعد از این همه سال که با قاطعیت تمام خودم را در جاده پرفراز و نشیب زندگی سرپانگه داشته بودمجالا گویا تلنگری خورده باشم داشتم می افتادم اگر خودم تنها بودم مهم نبود.بالاخره پایان هم خود نتیجه ای است. اما مینا را چه کنم.مینا که در این سالها اصل واساس زندگی من شده بود !مهران که به خاطر او ما اینجا دور از خانه زاد وبومی مستقر بودیم!اره سخت بود .طاقت فرسا بود.بعضی وقتها دلم می خواست سر بگذارم به بیابان همه چیز را ول کنم و بروم .بعضی وقتها چنان احساس ناتوانی و عجز می کردم که دلم می خواست برای رهایی پرواز کنم اما باز چهره معصوم مینا جلوی چشمم ظاهر می شد و مرا به آغوش زندگی
    باز می گرداند.مینا مرا از مرداب بی هدفی بیرون می کشید.تلاش برای نجات جان مهران و پرورش مینا هدف زندگی من شده بود.
    -مامان؟
    -ها؟
    -مامان پرسیدم از فذا خوشت اومد؟
    -آره خوب بود.
    -پس چرا کم خوردی؟
    -زیاد گرسنه نبودم.
    -من که میکم یک چیزی هست خب عیب نداره.
    -چی عیب نداره؟
    -اینکه تو کم غذاخوردی.
    -ببخشید.
    -خب حالا من و عمو مهرداد می ریم مار پله بازیکنیم و تو برامون چایی بیار عمو مهرداد شما چایی دوست دارید؟
    -بله .
    -خب مامان ما رفتیم بازی کنیم.
    مینا از پشت میز بلند شد و مهرداد هم به دنبالش از جا برخاست.اما قبل از رفتن به من گفت:
    -می خوای کمکت کنم؟
    سرم را به علامت نفی تکان دادم و از جا بلند شدم تا خودم را با جا به جا کردن غذاها و شستن ظرفها سرگرم کنم.بعد از انجام این کارها برایمینا و مهرداد چای بردم وی اتاق آنها آن قدر سرگرم بازی بودند که هیچ کدام حتی سرش را هم بلند نکرد به من نگاهی بیدازد دیدن ان دو کنار هم داشت درد و رنج را در دل و جانم می نشاند .حالت نگه داشتن سر مینا موقع تمرکز حواس چقدر شبیه مهران و مهرداد بود!یا سینی چای کنار در اتاق به نظاره آنها ایستاده بودم چند دقیقه ای نگذشت که صدای فریاد شاد مینا بلند شد.
    -من بردم !مامان فمامان من برنده شدم!عمو مهرداد بازی مار و پله یادش رفته دوبار با اون بازی کردم هر دفعه او باخت و من برنده شدم تو هم بیا با ما بازی کن!
    -تمشب نه یک کمی سرم درد می کنه اینجا سرده بیا توی سالن کنار بخاری چای بخور.
    برگشتم و رفتم توی سالن سینی چای را روی میز گذاشتم و خودم توی صندلی کنار بخاری نشستم .مهرداد و مینا امدند و بی سر و صدا شروع کردند به نوشیدن چای بعد مینا تلویزیون را روشن کرد تا کارتون مورد علاقه اش را ببیند همیشه قبل از خواب این کارتون را می دید.نیم ساعت بعد مینا برای خواب آماده شده بود اما قبل از رفتن به اتاق خواب کاری کرد که باعث تعجب بیشتر من شد او با همان لباس خواب به مهرداد نزدیک شد دست انداخت دورگردنش و گونه او را بوسید و به او شب بخیر گفت حالت چهره مهرداد نشات می داد که اتظار چنین کاری را از مینا نداشتته است .هاله ای از اشک به چشمانش برق انداخته بود .این هم چهره دیگری از مهرداد بود که برای من تازگی داشت.مهرداد و اینطور احساساتی شدن؟خدا کنه سرعقل بیاید و تشکیل خانواده بدهد .معلوم بود از مینا خیلی خوشش آمده و مهرش به دلش نشسته است به اتاق خواب رفتم تا مثل هر شب داستان مورد علاقه اش را بخوانم .کار تخت نشستم و کتاب را برداشتم.
    -مامان امشب خودت برام قصه بگو .حتما مامانت برای تو قص گفته مگه نه ؟
    -خب اره ولی هیچکدوم از اون ها یادم نمونده.
    مگه میشه ؟
    -اره .
    -راست میگی؟
    -آره عزیزم.
    عم مهرداد چه مهربونه 1
    -میناعزیزم دل ماما ف تا وقتی که عمو مهرداد اینجاست تو می تونی باهاش باشی من اجازه میدم با هم برین پارک وشهر بازی.
    -اجازه بده چند روزی که ما اینجا هستیم اونم اینجا بمونه.
    -فکر نکنم بتونه بمونه.آخه کار داره تازه باید ببینیم باباجون چی می گه.

    -خواهش می کنم قول میدم به همه حرفهات گوش کنم .قول میدم خواهش می کنم.
    -نمی تونیم مجبورش کنیم.
    -آخه چرا؟
    -چون او باید بره کار داره.
    -اگر نداشت چی؟
    -فردا ازش می پرسیم حالا تو بخواب.
    -قول میدی اگرنداشت اجازه بدی بمونه؟
    -فردا با هم صحبت می کنیم.
    -پس من رو صبح زود بیدار کن!
    -چی شده که می خواهی صبح زود بیدار بشی؟
    -می ترسم عمومهرداد بخواد بره و تو هم بگذاری بره.
    -نه قول می دمتا تو از خواب بیدار نشی او اینجا باشه.
    -وقتی میگم مامان من بهترین مامان دیاست همه باید باور کنند!
    بالاخره مینا رضایت داد بخوابد .حالا من می بایست از اتاق او بیرون می رفتم و با مهرداد روبرو می شدم.چیزی که از انجامش سخت مشوش بودم .دلم می خواست همان جا توی اتاق مینا توی صندلی چند دقیقه چشم برهم می گذاشتم تا این رویا و خیال تمام شد اما سرو صدای خفیفی که از توی هال به گوش می رسید گواه بر بیداری و واقعیتی بود که راه گریزی نداشتوخیلی دلم می خواست مهران امشب اینجا بود . مرا از وسوسه احساسی رها می کرد.اما شاید مخصوصا آدرس اینجا را به مهرداد داه بود تا ما را امتحان کند؟ هر چه بود نمی تواستم تا صبح انجا بمانم.مهرداد می فهمید که بخاطر فرار از اوست که خود را پنهان کرده ام شاید هم فرار از خودم؟ بالاخره از جا بلند شدم و آهسته از اتاق بیرون رفتم و لای در را باز گذاشتم که احیانا اگر مینا بیدار شود و چیزی بخواهد بشنوم .چراغهای هال به غیر از دو چراغ رومیزی خاموش بودند .روی میز نزدیک بخاری دو لیوان چای تازه قرار داشت با قدهای سست به صندلی ای که در جای همیشگی و محبوب من بود نزدیک شدم و آرام خودم را در آن رها کردم.مهرداد در صندلی روبرویی نشست مغرور دستها صلیب وار بر سینه ساکت و منتظر برای به تله انداختن آهویی که مدتی بود بدنبالش دوید بود و حالا حیوان بیچاره با پای خود داشت تسلیم می شد تا بالاخره از این بازی تعقیب و گریز خلاص شود .تا بالاخره نه پایانی برسید.قلبم گویا می خواست از خانه دل بیرون بچهد چنان می تپید که به سختی توانستم آن را آرام کنم هیجان ناگفتنی تمام وجودم را در برگرفته بود.همه چیز برخلاف انتظار من داشت اتفاق می افتاد .در این موقع مهرداد انگشتانش را به میان موهای سیاهش فرو برد و آنها را به عقب زد .خستگی ای به هیجان آمیخته در نگاهش موج می زد .باناباوری به او خیره شده بوذم و هنوز هم باورم نمی شد که او در آن اتاق نشسته است .شاید بازی خیال بود؟ آن همه سال به سرعت طوفان یک شبه رفته بود اما خاطرات آن سالها هرگز کهنه نشده بود همین خاطرات بدد که مرا در کشوری غریب روی پا نگه داشته بودند.همین پیوندها بودند که مرا مقاوم کرده بودند با حرکت دست وهرداد که لیوان چای را به طرف من دراز کرد به خود آمدم .دست پیش بردم تا لیوان را از او بگیرم سنگشی نگاهش را حس می کردم که خیره به من مانده بود ولی من که تاب نگاهش را نداشتم سرم را پایین انداختم.
    -سیما چرا این قدر کم حرف و ساکت شدی؟ زندگی اینجا این قدر سخته که تو رو اینوری کرده ؟ برام از کارت تعریف کن .از وضعیت جسمانی مهران بگو.
    ولی من اصلا حری برای گفتن نداشتم.سکوت پناهگاه من شده بود .
    -بازم سکوت؟ چطور سفری به آن روزهای اول آشنایی بکنیم؟شاید خاطرات گذشته تو رو به حرف بیاره؟
    مهرداد شروع به تعریف کرد.
    -نمی دونم چقدر از وقایع این چند سال خبر داری به این دلیل بهتره از اولین دفعه ای که تو رو دیدم شروع کنم .نیکو بعد از اینکه با تو توی مدرسه آشنا شد و دوستی شما گل کرد مدام از تو تعریف می کرد خب طبیعی بود که من وم هران دلمون بخواد تو رو از نزدیک ببینیم ولی هر بار که از نیکو خواهش می کردیم تو رو به بهانه ای بیاره خونه تا ما با تو آشنا بشیم می گفت: امکان نداره چون دلم نمی خواد برادرای خوب من زهره ترک بشن!
    اونقدر از این حرفها زد که من و مهران باورمون شده بود که تو از نظر قیافه چنگی به دل نمی زنی .ولی خب چون می دونستم نیکو با هر کسی که از راه برسه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 342 تا 351 ...

    دوست نمیشه پیش خودمون فکر کردیم تو اگر قیافۀ درست و حسابی نداری حتماً باید خصوصیات خوبی داشته باشی. به این دلیل من و مهران با هم قرار گذاشتیم هر طور شده تو رو ببینیم. مهران می گفت بیا یکروز بریم مدرسه دنبال نیکو. ولی من مخالفت کردم و گفتم بهتره اول صداشو بشنویم، چون صدا خیلی چیزها به آدم منتقل می کنه. این بود که نیکو رو مجبور کردیم شماره تلفن تو رو به ما بده که البته نداد ولی بعد مهران به نحوی اون رو گیر آورد و اگر یادت باشه یک دفعه هم به تو تلفن کرد. خیلی دلم می خواست صداتو بشنوم. آخه مهران بعد از صحبت با تو سخت منقلب شد و چون ما دوقلو بودیم بخوبی حال و هوای اون رو می تونستم حس کنم. ما در این حالت انتظار به سر می بردیم تا اینکه آن اتفاق خوش برای ما و دردناک برای تو افتاد. منظورم ضرب دیدن پای توست، حتماً خودت متوجه قیافه های بهت زده ما شده بودی. من و مهران باورمون نمی شد که تو تا این حد خوشگل باشی. البته ملاحتی که توی چهره ات موج می زد من رو بیشتر جذب کرد. مهران از همان روز شروع کرد به کشیدن صورت تو. باورت نمیشه اگر بهت بگم که صدها برگ کاغذ رو صرف چهرۀ زیبای تو کرد! می دونستم که مهران نسبت به تو بی تفاوت نیست. می دیدم از هر بهانه ای برای دیدن تو استفاده و خیلی راحت تر از من رفتار می کنه. اما من دلم می خواست آرام آرام تو رو بشناسم، با افکار و روحیات تو آشنا بشم و یواش یواش تو رو به خودم نزدیک کنم. دلم می خواست تو در انتخاب آزاد باشی. باور کن هر دیدار تو برای من از زهر تلخ تر و از عسل شیرین تر بود. همه چیز داشت بر روال خودش پیش می رفت تا اون اتفاق برای مهران افتاد و همۀ ما را تحت الشعاع قرار داد. وقتی مامان به من گفت که مهران از آنها خواسته به خواستگاری تو برن، فهمیدم که باید خودم رو کنار بکشم. هر چند ته دلم امیدوار بودم که شاید تو قبول نکنی، که مرتکب یک اشتباه دیگه شدم. معلوم بود خوب تو رو نشناخته بودم و خوب به عمق روح تو پی نبرده بودم. نفهمیده بودم تو تا چه حد فداکار و نجیب هستی. انتظار نداشتم تو دست به چنین فداکاری بزرگی بزنی. البته می دونستم که تو هم از مهران بدت نمیاد و با او راحتی، اما این رو هم می دونستم که در اون موقع عاشقش نبودی. ولی سرنوشت بازی خودش رو کرد. وقتی نیکو خبر رضایت تو در ازدواج با مهران رو به من داد، احساس کرد همان جاست که جان به جان آفرین تسلیم کنم، نفسم به شماره افتاده بود. دهن باز کردم اعتراض کنم. اما صدایی از آن بیرون نیامد مثل این بود که ضربه محکمی به سرم خورده باشه. منگ و گیج سعی کردم معنی حرفهای نیکو را بفهمم. ولی فداکاری و از خودگذشتگی تو من رو شرمنده کرد. بخودم گفتم اگر این دختر حاضر شده به خاطر برادر من فداکاری بکنه. پس من چرا باید چوب لای چرخ بشوم. این بود که تصمیم گرفتم خودم رو کنار بکشم ولی با خودم عهد کردم که هرگز ازدواج نکنم. با خودم عهد کردم که هیچ وقت مزاحمت نشم. هر چه کمتر تو رو ببینم، تا دیدن من مانع از اون نشه که تو بتونی به زندگی خودت کنار مهران ادامه بدی. نمی خواستم وجود من تو رو از مهران دور بکنه. به همین دلیل بود که از مهران خواستم در مورد آمدن من به مونترال به شماها چیزی نگه.
    در این موقع مهرداد لب از سخن فرو بست و من بی اختیار سؤالی را که در سرم دور می زد پرسیدم:
    - برای چه اینجا آمدی؟ اگر این چیزهایی که میگی درسته. چرا بعد از این همه سال آمدی اینجا؟
    - به خواهش مهران.
    - ؟!
    - حق داری تعجب کنی. برای خود من هم اولش تعجب آور بود. فکر نمی کردم مهران در کنار تو و داشتن دختری مثل مینا دلش بخواد با کس دیگه ای در ارتباط باشه.
    - میشه توضیح بدی؟
    - بعد از تولد مینا نامه هایی که من از مهران دریافت می کردم حالت یک نوع تقاضای کمک داشت. مثل این بود که مهران نمی دونه با ترسی که وجودش رو در بر گرفته چه کار بکنه؟
    - ترس؟ ترس از چی؟
    - ترس از اینکه تو و مینا تنها بمانید!
    - من و مینا تنها بمانیم؟ من که از حرفهای تو سر در نمیارم.
    - مهران در هر نامه اش می نوشت دلش می خواد یکی از خودمون کنار شماها باشه که اگر اتفاقی برای او افتاد نگران چیزی نباشه.
    - چه اتفاقی؟
    - همین مریضی، دیگه!
    - ولی مهران طی این مدت شکایتی از نظر جسمانی نداشته. به کمک لیزا دکتر واردی پیدا کردیم که او را تحت نظر داره و گفته فعلاً نیازی به عمل جراحی نیست.
    - مهران بعد از اون حمله که مجبور شد چند روزی تو بیمارستان بستری بشه، خیلی احساس نگرانی می کرده و بعد از تولد مینا همه اش توی این فکر بوده که باید راه چاره ای بیندیشه که اگر دوباره چنین اتفاقی بیفته، شماها تو کشور غریب تنها نباشید.
    - منظورت اینه که مهران کاملاً فراموش کرده که من هم اینجا آدمم؟ اینطور نیست؟ یعنی تا این حد به من اعتماد نداره؟ باورم نمیشه!
    - سیما، اشتباه می کنی. موضوع این نیست! مهران فقط دلش می خواد تو و مینا اینجا تنها نباشید.
    - یعنی چی تنها نباشیم؟ اگر، اگر زبانم لال یکدفعه اتفاقی برای مهران بیفته. دیگه لزومی نداره که ما اینجا بمونیم. یادش رفته که ما به خاطر خودش است که اینجا هستیم؟ حالا چرا از تو کمک خواسته؟
    - می خوای جملۀ خودشو در جواب به این سؤالت بگم؟
    هر چند از شنیدن آن واهمه داشتم اما سرم را به علامت رضایت تکان دادم.
    - «مهرداد، تنها کسی که می تونه از عهده این کار بربیاد توئی. چون تو هم به اندازه من و شایدم بیشتر، آنها را دوست داری و اگر مینا رو هم ببینی خودت خواهی فهمید که چرا چنین خواهشی رو از تو می کنم».
    این بازی با آتش بود! این مثل آن بود که پنبه را کنار آتش قرار بدهند. خدایا! پروردگارا، این دیگر چه آزمونی بود؟ مهران از علاقه مهرداد نسبت به من باخبر بود و با وجود این از او خواسته بود به اینجا بیاید؟ برای چه؟ برای اذیت کردن مهرداد؟ برای آزار دادن من؟ از روی خودخواهی یا نادانی؟ یعنی مهرداد تا این حد غرق در خودش شده بود که احساسات دیگران برایش اصلاً مهم نبود؟ مگر نمی دانست هر دیدار ما، هر ملاقات ما برای مهرداد زجرآور است؟ شعله های غضب داشت تمام وجودم را در برمی گرفت. احساس کردم داغ شده ام. احساس کردم دارم گُر می گیرم. مهران، این قدر بی احساس!
    - سیما!
    - باورم نمیشه! باورم نمیشه!
    - در قضاوت عجله نکن. من هم وقتی نامۀ مهران را می خواندم افکار گوناگونی در سرم دور می زد. بعد از رفتن مهران، ما تا مدتها در حالت نیمه هوشیاری بودیم. برای من باور کردنی نبود که نیمه دیگر جانم کنارم نیست. تو تنها فرزند خانواده ات هستی و نمی تونی این رو درک کنی. برای خواهر و برادرها سخته، حال ببین در مورد دوقلوها چطوره! ما برای فهمیدن خیلی چیزها نیازی به ادای کلمات نداشتیم. اکثر اوقات اتفاق می افتاد که یک فکر در یک آن از سرمون می گذشت به این دلیل که من چند دقیقه ای از او بزرگتر بودم، همیشه می گذاشتم او زودتر از من حرفش رو بزنه و یا فکری رو که به سرش یا بهتره بگم به سرمون زده بود، رو کنه. من و مهران هیچ وقت برای مدت طولانی از هم جدا نمی شدیم. اگر یکی مون کاری داشت و باید جایی می رفت، اون یکی تموم مدت باهاش در ارتباط بود. منظورم چیزیه مثل حالت تله پاتی، دوری از مهران برام خیلی سخت بود. دلم می خواست کارهام رو درست می کردم و من هم با او می آمدم اینجا. اما به خودم گفتم دو نفر خوب و نفر سوم مزاحمه. اگر دست به چنین اشتباهی می زدم وضع من و تو بدتر می شد و هیچ کمکی هم به مهران نمی کرد. یک مثلث رو هیچ وقت نمیشه به شکل دیگری درآورد. مهران می بایست طعم خوشبختی رو می چشید. می بایست راحت زندگی می کرد. می دونستم که تو نمی گذاری به او بد بگذره. تو این رو ثابت کرده بودی. چند ماه این نامه و نامه های بعدی مهران رو بی جواب گذاشتم. برام خیلی سخت بود به درخواست مهران جواب مثبت بدم. مطمئن بودم نخواهم توانست با بودن در یک شهر و نزدیک تو، بر وسوسه رها کردن احساسات غلبه کنم. مهران انجام کاری رو از من می خواست که شجاعت زیادی را طلب می کرد. این آزمونی بود به مراتب دشوارتر از تحمل دوری تو. مهران در نامه های دیگرش مدام حرف از تنهایی تو می زد. اینکه هیچ جا نمیری. با کسی ارتباطی نداری. تمام وقت خودت رو صرف کار و مینا می کنی. مهران در یکی از نامه هاش نوشت: «سیما با استعدادی که داره به خوبی از عهده انجام کارهاش برمیاد. من حتی بعضی وقتها بهش حسودیم میشه خیلی مستقلانه عمل می کنه و بندرت از کسی، حتی از من تقاضای کمک می کنه. تفریح سیما، میناست که متأسفانه من نمی تونم زیاد وقت صرف بودن با مینا بکنم. اگر ایران بودیم می تونستیم دور هم جمع بشیم و با هم به گردش بریم. و کلاً می شد با هم جا عوض کنیم. از نیکو نمی تونم بخوام اینجا بیاد. چون بخودم اجازه نمیدم اون رو از کار و زندگیش جدا کنم. مامان اینا هم هر کدوم خودشون گرفتاری دارند. فقط یک نفر می مونه، تو! خواهش می کنم قبول کن! اگر تو مدتی اینجا باشی من با خیال راحت می تونم به مأموریت برم. خیالم راحت خواهد بود که برادر خودم اینجاست و می تونه مثل خودم و حتی بهتر، از سیما و مینا مواظبت بکنه. خواهش می کنم قبول کن!» خب سیما، تو اگر جای من بودی چه کار می کردی؟
    - من؟
    - آره تو.
    - من از پس این کار برنمی آمدم.
    - چرا؟
    جواب این سؤال مهرداد را فقط می توانستم با سکوت بدهم. حرفهای مهرداد و برملا شدن محتویات نامه های مهران دوباره مرا وسط گردابی انداخته بود که باید سخت دست و پا می زدم تا در آن غرق نشوم و پا را بر زمین سفت و محکم بکشانم. حال نوبت من بود که باید شجاعت به خرج می دادم. باید دوباره تمام نیروی درونی ام را برای مبارزه با شیطان وسوسه به کمک می گرفتم و رابطه ای دوستانه و صمیمی و نه هیچ چیز دیگری با مهرداد برقرار می کردم. کاری بس مشکل که نیاز به وقت زیادی داشت.
    وقتی به ساعت نگاه کردم، سه صبح بود به زحمت از جا بلند شدم. بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاویم به اتاق خواب رفتم و آهسته در را بستم و با خودم و حرفهای مهرداد خلوت کردم. یادم نمی آید چطور خوابم برد، اما با بوی مطبوع قهوه که نوشیدنش یکی از عادتهای من در این کشور شده بود کم کم به دنیای هوشیاری بازگشتم. ولی چشمها دلشان نمی خواست باز شوند. خواب با سایه های نامشخص قاطی شده بود. سعی می کردم مانع از فرار آن شوم. با جدیت تمام واقعیتی را که آنسوی پلکهای بسته منتظر بودند از خود می راندم. دیگر نمی توانستم خوابم را به یاد آورم. یک چیز نورانی؟ خنده، آسمان، احساس بال بر روی شانه ها، دره ای آبی رنگ زیر پا، خوابهای کودکی با غروب خاکستری، خوابهای تک و تنهای بزرگسالان که از میان آنها خودت را بیرون می کشی، نفس نفس می زنی و یا همین طور در حال افتادن هستی، می افتی و می افتی و فرصت می کنی به کابوس این سقوط بی پایان، به ناکجا آباد عادت کنی هر چه بود، بهتر از نور خورشید صبحگاهی بود که با لجاجت تمام از پشت پلکهای به هم چسبیده به چشم می خورد و مرا به دنیای واقعیات می خواند.
    صدای حرف زدن مینا و مهرداد از اتاق دیگر به گوشم رسید به ساعت نگاه کردم، ساعت حدود نه صبح بود. تا به حال این قدر، تا دیر وقت، نخوابیده بودم. معمولاً صبحها زود بیدار می شدم و تا قبل از بلند شدن مینا مقداری از کارهایم را انجام می دادم. اما امروز دلم نمی خواست از جا بلند شوم دلم می خواست در پناه این اتاق، روی تخت آشنا، زیر همین پتوی گرم و نرم قایم شوم و چند ساعتی با خودم خلوت کنم. حرفهای دیشب مهرداد مرا واقعاً شوکه کرده بود. حیف که نمی شد زمان را به عقب برگرداند، حیف که نمی شد با ادای کلمات عقربه زندگی را به عقب برگرداند، حیف که نمی شد برگشت به عقب، به ده سال پیش، یا اصلاً به همان دوران مدرسه و از نو شروع کرد. عقب گرد، شروع از نو؟ نه، نمی شد پس رفتن، پیشروی نداشت ولی حتی اگر هم می شد به عقب بروم باز همان تصمیم را می گرفتم. باز همان طور که ده سال پیش عمل کرده بودم، عمل می کردم. عشق پنهان مهرداد هم نمی توانست مانع از آن شود که من عشق خودم را فدا نکنم. نمی توانستم به مهران جواب رد بدهم. وجدانم نمی گذاشت مهرداد را انتخاب کنم. مطمئن هستم که مهرداد هم دلش نمی خواست اینطور بشود. اگر می شد مهرداد خودش را نمی بخشید. این یک نوع خودخواهی محض بود. پس انسانیت به چه درد می خورد؟ پس دوستی چه معنی ای می گرفت؟ نه، نه. نمی خواهم کاری را که کردم بزرگ جلوه بدهم. نه! کوچکترین کاری که می توانستم برای کمک به مهران بکنم دادن کمی آرامش خاطر به او بود. مهران خیلی عاقل و فهمیده است ولی عشق معمولاً مانع از آن می شود که چشم عقل، خوب ببیند. به علاقه او نسبت به خودم اطمینان کامل داشتم، والا درخواست ازدواج او را قبول نمی کردم. از چند سالی هم که با او زندگی کردم شکایتی ندارم. در یکی از صحبتهایی که با مارک داشتم، برایم تعریف کرد که زندگی ما انسانها حالت دو روی یک سکه را دارد. اگر چیزی را از دست می دهیم. حتماً چیزی به دست خواهیم آورد و برعکس هیچ پنجره ای بدون باز شدن پنجره یا حداقل دریچه کوچک دیگری بسته نمی شود. البته حد و اندازه ممکن است متفاوت باشد. ولی هیچوقت جای خالی باقی نمی ماند. مارک مثالهای خیلی مشخصی برایم می زد مثلاً می گفت کسی که بینایی خودش را از دست داده حس شنوایی اش قوی تر می شود و یا از صدای خوبی برخوردار می شود که به این ترتیب می تواند جبران آن کمبود بزرگ را بکند. در زندگی معمولی هم اگر مثلاً ما را از محل کاری بیرون بکنند، با وجود اینکه ناراحت کننده خواهد بود، ولی اگر خودمان بخواهیم، به احتمال زیاد در کار دیگری، موفق تر خواهیم بود هیچ وقت نمی توانیم برای خودمان مشخص کنیم که این کاری که الان در حال انجامش هستیم همانی است که تا آخر عمر به درد ما می خورد. کمتر کسی را می توان پیدا کرد که از ابتدا تا پایان فقط به یک حرفه اشتغال داشته باشد و از آن راضی باشد و از انجامش لذت ببرد. مارک در هر صحبتش به من گوشزد می کرد که ما آدمها خیلی کوچکتر از آن هستیم که بتوانیم با سرنوشت به مقابله بپردازیم، یا آن را تغییر بدهیم. دیر یا زود باز برمی گردیم به همان مسیری که سرنوشت برایمان تعیین کرده است. به این دلیل باید آنچه را که برای ما اتفاق می افتد با خردمندی و عاقلانه بپذیریم و سعی و تلاش خودمان را بکنیم تا به امکانات جدیدی پی ببریم که در آن لحظه مشخص مخفی هستند و به چشم نمی آیند. حالا همین دست سرنوشت دوباره داشت عقربه ها را به عقب می برد. دوباره داشت ما را به بازی می گرفت. اما این بار پای یکی دیگر هم در میان بود. کسی که زندگی من به او وابسته بود. اصلاً دلم نمی خواست آرامش خاطر دختر نازنینم برهم بخورد. باید در مقابل وسوسه ای که داشت به درون قلبم می خزید، ایستادگی کنم. باید تمام نیروی خودم را به مقاومت بطلبم. تا فرصت هست باید خودم را از چنگال وسوسه بیرون بکشم.
    - مامان، مامان! اوه، چقدر می خوابی! پاشو بیا صبحانه حاضره. عمو مهرداد خیلی وقته بیداره. من هم امروز زود بیدار شدم.
    مینا آمد توی اتاق و پرید روی تخت و شروع کرد به تعریف کردن از صبحانه درست کردن مهرداد و بازی با تستر. دیدن چهرۀ خندان و شاد مینا قلبم را می فشرد. این دختر تازه با کسی داشت آشنا می شد که فامیل بود اگر مانع از دیدار آنها می شدم، چه جوابی داشتم به سؤال چرای او بدهم. حتی خودم هم دلم نمی خواست مهرداد برود. با تکانهای مینا دوباره به لحظۀ حال برگشتم.
    - مامان حالت خوب نیست؟
    - چطور مگه؟
    - آخه هیچ وقت این قدر نمی خوابیدی.
    - دیشب دیر خوابیدم، یک مقداری کار داشتم، اینه که هنوز مثل تنبلها توی رختخواب هستم. حالا اگر تو بری پیش عمو مهرداد و شما شروع کنید به صبحانه خوردن، من هم تا یکی دو دقیقه دیگه میام.
    - راست میگی؟ دوباره نمی خوابی؟
    - تو که می دونی وقتی بگم میام، میام. حالا بدو برو تا من لباس بپوشم و بیام.
    مینا خندان از اتاق بیرون رفت و من فوراً از جا بلند شدم. دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم و رفتم پایین. مهرداد و مینا پشت میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند. قهوه و چای آماده بود. برای خودم فنجانی قهوه ریختم و پشت میز نشستم. مهرداد نگاهی به من انداخت و به خوردن ادامه داد. ساکت ناظر شوخی و بازی مهرداد و مینا بودم. تصورش را نمی کردم که مهرداد می تواند این قدر با بچه ها گرم بگیرد. البته مینا با آن سر و زبانش هیچ کس را بی تفاوت نمی گذاشت. متأسفانه زبان فارسی اش به اندازه زبان انگلیسی قوی نبود تا آن طور که دلش می خواست جوابهای کودکانه و حتی بزرگانه بامزه ای به مهرداد بدهد. اما هر طور بود حرفهای مهرداد را بی جواب نمی گذاشت. مهرداد هم با وجود اینکه انگلیسی اش خوب بود، اما معلوم بود مخصوصاً با مینا فارسی حرف می زند تا زبانش راه بیفتد. من مخالفتی نداشتم.
    بعد از صبحانه هر دوی آنها برای دیدن عسلی رفتند و من بعد از جمع و جور کردن خانه مشغول آماده کردن مخلفات ناهار شدم. ساعت دوازده ظهر بود ولی آنها هنوز برنگشته بودند. دلم به شور افتاد. به جونسون زنگ زدم. او گفت تا چند دقیقه پیش آنجا بودند و تازه رفتند. خیالم کمی راحت شد اما نمی توانستم آرام بگیرم. کتم را پوشیدم و رفتم جلوی در منتظر آمدن آنها شدم. مغزم را خالی از هر نوع فکری کردم و فقط چشم دوختم به راهی که می دانستم از آنجا خواهند آمد.
    مهرداد با دیدن من جلوی در پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه، نگران مینا شدم.
    - به من اطمینان نداری؟
    - نه، موضوع این نیست، مینا تازه اسب سواری یاد گرفته، می ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده که دیر کردید.
    - فقط همین؟ دلیل دیگه ای نداره؟
    - نه، فقط همین.
    مهرداد بدون اینکه حرف دیگری بزند وارد خانه شد. بعد از ناهار یکی دو ساعتی استراحت کردیم. بعداً مینا از من خواست به جونسون زنگ بزنم و بخواهم تا لورا و جرج را بفرستد اینجا با هم بازی کنند. من هم با کمال میل تقاضای او را برآورده کردم. بیست دقیقه بعد خانه را سر و صدای بازی و خنده بچه ها پر کرد. برایشان بیسکویت و پفک نمکی و آب میوه آماده کردم و خودم رفتم کمی به کارهای عقب مانده برسم. کاری به کار مهرداد نداشتم و مطمئن بودم او خودش را سرگرم خواهد کرد. دو ساعت بعد با ضربه ای به در سرم را بلند کردم و دیدم مهرداد در آستانه در ایستاده و اجازه ورود می خواهد. با تکان سر از او دعوت کردم وارد شود. نزدیک میز کارم مبل راحتی ای بود که خودش را توی آن ولو کرد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش را به من دوخت. حواسم که تا چند دقیقه پیش خوب جمع کار بود حالا آشفته شد. کلمات از جلوی چشمم در می رفتند، پیچ و تاب می خوردند و طوری کنار هم می نشستند که جملاتی نامفهوم از آنها درست می شد. با تمام قوا سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و دوباره حواسم را به کار متمرکز کنم. تقلا و کشمکش راه به جایی نداشت. حس نگاه مهرداد که به صورت من دوخته شده بود هر نوع مقاومتی را در هم می شکست. ولی من کسی نبودم که لب به سخن بگشایم. زورآزمایی سکوت در جریان بود. وقتی مهرداد به حرف آمد، شنیدن صدایش چنان غیرمنتظره بود که بدنم لرزید.
    - یک ذره از کارهات برام تعریف کن.
    با این سؤال داشت دوباره باب صحبت را باز می کرد که من هنوز آمادگی آنرا نداشتم. وقتی دید. سکوت من طولانی شد گفت:
    - اگر کارت سِرّی هست، می تونی چیزی نگی.
    - نه، سِرّی بودن در کار نیست.
    مهرداد مثل یک کاراگاه با تجربه سؤالی مطرح کرد که مجبور شدم حداقل برای دفاع از خودم آن را بی جواب نگذارم.
    - خدا را شکر! والا فکر کردم هلن کاری بهت محول کرده که هیچ کس نباید از اون باخبر باشه.
    - گفتم که سِرّ و رازی در کار نیست. کار معمولیه.
    و بعد توضیح دادم که مشغول انجام چه نوع کاری هستم و از برنامه های آتی هلن برایش تعریف کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 352 تا 361

    فصل 9

    صدای مینا نقطه پایانی گفتگوی ما را گذاشت.
    -مامان ، مامان
    -بله ، اومدم
    -مامان ، بچه ها می خوان برن عمو جونسون تلفن کرد و گفت که دیر وقته ، اجازه میدی من هم با اونا برم ؟
    - با اون ها بری ؟ تو که چند ساعته داری با اون ها بازی می کنی !
    - می دونم نمی خوام بازی کنم ، می خوام هوا بخورم !
    مینا شکلک بامزه ای در آورد.
    - خب ، چی میگی ؟ اجازه می دی ؟
    -نه
    -آخه چرا ؟
    -چونکه بعدا این بازی تا صبح ادامه پیدا میکنه ! اول تو می خوای هوا بخوری ، بعد اونهامی خوان هوا بخورند ، همین طور تا صبح بین دوتا خونه هواخوری می کنید !
    -اه ، مامان چه بامزه میشه !
    مینا دیگه حسابی خنده اش گرفته بود ، من هم خندیدم.
    -خب مامان پس چه کار کنیم ؟
    -هیچی با اون ها خداحافظی می کنیم و میمونیم خونه
    مینا با لحنی که همیشه برای نرم کردن دل من به کار می برد گفت :
    -مامانی خوب من یه فکری می کنه ، نه ؟
    - از فکر خوب خبری نیست .
    - عمو مهرداد شما چیزی بگین
    نمی دانستم چقد از حرفهای ما را مهرداد شنیده است به هر دلیلی بود طرف من را گرفت
    - اگر مامان اجازه نمیده، پس باید حرفش رو گوش داد.
    -همیشه حرف مامان را گوش میدم، من که خواهش بزرگی نکردم فقط گفتم برم هوا خوری ، خیلی مزه میده ، بعد راحتتر می خوابم.
    -پس اگر بعد از هواخوری آدم بهتر می خوابه ، شاید مامانت اجازه بده منم همراهت بیام ، سیما خانم شما اجازه میدین ؟
    -نه
    -آخه چرا ؟
    -چون خودم باهات میام .
    -هورا ! جونمی جون ، از این بهتر نمیشه ،همه با هم میریم.
    تا من و مهرداد لباس گرم پوشیدیم و آماده شدیم جونسون هم اومد.البته او با ماشین اومده بود ، هر چند فاصله بین دو خانه با پای پیاده بیشتر از پانزده دقیقه نبود.به هر حال وقتی او دید همه می خواهیم هوا خوری کنیم ، سوار ماشین شد و آرام آرام پشت سر ما آمد که اگر بچه ها سردشان شد بپرند توی ماشین ، وقتی به خانه ی آنها رسیدیدم ، بچه ها با هم خداحافظی کردندو قرار گذاشتند فردا اگر برنامه ای نداشتند باز عصر به سراغ یکدیگر بروند.البته این بار جونسون خواهش کرد مینا را به خانه ی آنها بفرستم ، من هم قول دادم اگر جایی نرفتیم او را خودم به خانه ی آنها برسانم . هوا مطبوع بود ، باد نمی وزید و سرما آدم را تر و تازه می کرد.آن قدر به هوای سرد این کشور عادت کرده بودم که تحمل تابستانها برایم سخت شده بود. در راه بازگشت مینا و مهرداد با هم برف بازی می کردند وقتی مینا خم شد و یک گلوله ی برفی توی دستهای کوچولوی خودش درست کرد، فهمیدم بازی دارد شروع می شود البته او جرئت نمی کرد آن را به طرف مهرداد پرت کند نگاهی به من انداخت با لبخند او را مطمئن کردم که اشکالی ندارد بلافاصله گلوله برفی او به طرف مهرداد پرواز کرد مهرداد که توی دنیای خودش غرق بود با خوردن برف به سز و صورتش به خودش اومد و دنبال مینا کرد مینا قهقهه زنان بعد از چند متر دویدن روی برف ها غلت خورد و مهرداد به او رسید و با مهربانی برف ها را از روی پالتویش پاک کرد دستش را گرفت تا بلند شود . حالا دیگر حواس مهرداد به مینا بود هر گلوله برفی که مینا پرت میکرد مهرداد جوابش را با یکی دیگر می داد. ولی همیشه سعی می کرد گلوله هایش به مینا نخورد وقتی نزدیک خانه رسیدیم مینا گفت :
    -بیاین آدم برفی درست کنیم
    -مینا جون الان دیره ، اگه فردا خسته نبودی می تونی با بچه ها آدم برفی درست کنی حالا باید بریم خونه . مینا قبول کرد ، چون می دانست درخواستش به موقع نبود خودش هم خسته شده بود همین که وارد خانه شدیم ، چکمه هایش را در آورد ، پالتویش را به جالباسی آویزان کرد و رفت نشست توی صندلی که کنار بخاری بود . تا من و مهرداد از دست کت و کلاه و شال گردن راحت شدیم ، مینا خوابش برده بود . بعد از سرمای بیرون ، گرمای مطبوع بخاری او را در خواب خوشی فرو برده بود رفتم او را بغل کنم که مهرداد گفت :
    -اجازه بده من ببرمش بالا
    مهرداد آرام مینا را بغل کرد ، چند ثانیه همین طور ایستاد ريال گویی دلش نمی خواست این چند دقیقه تا اتاق خواب زود تمام شود سر مینا روی سینه ی او خم شده بود و موهایش افشان روی دستش ریخته بود . مهرداد سرش را خم کرد و گونه او را بوسید بعد آرام از پله ها بالا رفت توی اتاق پتو را کنار زدم تا او مینا را روی تخت بگذارد فکر می کردم خودش برمی گردد و از اتاق بیرون می رود اما مثل کسانی که هیپتونیزشده باشند همان جا ایستاد و به مینا نگاه می کرد .
    -اگه اشکالی نداره میشه در اتاق رو ببندید؟
    -ها ها ؟ بله بله
    مهرداد متوجه منظور من شد رفت و در اتاق را پشت سرش بست . لباس های مینا را در آوردم . لباس خواب تنش کردم و پتو را خوب زیر تشک جا دادم تا موقع غلت زدن از رویش کنار نرود . نمی خواستم این چند روز قبل از مدرسه سرما بخورد .
    بالای پله ها صدای صحبت مهرداد به گوشم رسید . اول فکر کردم با کسی دارد حرف می زند وقتی پایین پله ها رسیدم دیدم صحبت تلفنی است رفتم توی آشپزخانه کتری را روشن کردم تا چایی دم کنم.چند دقیقه بعد مهرداد تلفن را گذاشت و به من ملحق شد . در سکوت وسایل چای را در سینی آماده کردم و آن را به اتاق بردم و روی میز نزدیک بخاری گذاشتم چون هنوز مهرداد توی آشپزخانه ایستاده بود می دانستم کتری و قوری را خواهد آورد . مجله توریستی را که باید مطالعه و ترجمه می کردم برداشتم و روی مبل راحتی دور از بخاری نشستم مدتی نگذشت که مهرداد هم آمد بعد از ریختن چای در صندلی روبروی من نشست . در سکئت کامل مشغئلا نوشیدن چای شدیم.
    -نمی خوای بدونی با کی حرف می زدم ؟
    -اگر خودت بخواهی حتما می گویی
    -خبر خوبی براتون دارم

    - تا نیم ساعت دیگه مهران میرسه اینجا
    -راست میگی ؟
    -آره ، خودش زنگ زد و گفت تو راهه. مینا حتما خوشحال میشه
    - اره ولی میترسم شما دوتا را عوضی بگیره . مشکلی که من هم باهاش روبرو خواهم شد ؟
    مهرداد خنده ی شیرینی سر دادو گفت :
    برای راحت کردن خیال تو باید بگم که من فردا صبح باید برم . کاری برام پیش اومده که خودم باید انجامش بدم. تا حالا هم خیلی مزاحم شدم
    -مزاحم ؟ از این حرفها نزن خودت میبینی که مینا چقدر از بودن تو در اینجا خوشحاله
    -می دونم . من هم اصلا دلم نمی خواد از او دور باشم ، ولی می ترسم من و مهران سر مینا دعوامون بشه !
    حالا نوبت من بود که بخندم ، موضوع صحبت را به ایران و نیکو کشاندم و از نیکو پرسیدم همین طور در حال صحبت بودیم که مهران رسید دیدن این دو برادر در کنار هم واقعا جالب بود . خدا را شکر که لباس هایشان یک جور نبود .یک ساعت بعدی به تعریف از کار و برنامه آتی مهران گذشت و بعد برای خواب آماده شدیم.
    صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم ، صورتم را آبی زدم تا هوشیار شوم . با همان لباس خواب پایین رفتم خبری از مهرداد نبود روی میز آشپزخانه کاغذی به گلدان تکیه داده شده بود و روی آن سه چهار جمله به چشم می خورد .
    " من رفتم ، وقتی به شهر برگردید به دیدنتان میام ، خودم بعدا به مینا زنگ میزنم ، مواظب خودتان باشید ! مهرداد "
    همین و بس
    مینا مثل من با لباس خواب یواش یواش از پله ها پایین آمد و روی پله ای که به کف اتاق منتهی می شد نشست و با مشتهای کوچکش چشمانش را مالید خمیازه ای کشید ، موهایش را پشت گوشش زد و پرسید :
    - عمو مهرداد تو اتاق خواب چه کار می کنه ؟
    -عمو مهرداد ؟
    -اره رفتم تو را بیدار کنم دیدم عمو مهرداد خوابیده
    -اون بابا جونته ؟
    -بابا مهران ؟
    -آره عزیزم بابا مهران دیشب دیر وقت اومد.
    -اه . جونمی جون.حالا می تونم با هردوشون بازی کنم ! خدا کنه اونا را عوضی نگیرم . راستی عمو مهرداد هنوز خوابه ؟
    -خیلی وقته بیدار شده
    -پس کجاست ؟ او صبحا قهوه درست می کنه
    -نیست ، رفته !
    -رفته ؟ کجا ؟
    -رفته شهر گفت کاری براش پیش اومده که باید بره ، دیشب بهش تلفن کردند .
    -پس چرا منتظر نشد با من خداحافظی کنه ؟
    -با من هم خداحافظی نکرد ، این چند خط را برای ما نوشته
    - چی نوشته ؟
    -نوشته بعدا بهت زنگ می زنه و می بوسدت
    -تو گفتی بره ؟
    - نه ، عزیزم .
    -راست میگی ؟
    - به جون تو راست میگم ، دیشب تو رو که داشتم می خوابوندم شنیدم با تلفن داره حرف می زنه، بعد که اومدم پایین به من کفت باید برگرده شهر
    -حیف شد که با من خداحافظی نکرد
    مینا همانطور که روی پله ها نشسته بود سرش را روی زانوان کوچکش گذاشت و خودش را آرام آرام تکان داد می ترسیدم بزند زیر گریه ، باورم نمی شد اینقدر به مهرداد عادت کرده باشد . خوشبختانه مهران نگذاشت مینا زیاد بهانه بگیرد.
    بعد از صبحانه کمی نقاشی کرد و رفت نشست کنار میز تلفن .مهران چون خسته بود لم داد روی کاناپه و مشغول خواندن مجله های مربوط به کارش شد . حدود ساعت ده بود که تلفن زنگ خورد مینا با چنان شتابی دست برد طرف میز تلفن که کم مانده بود میز تلفن بیفتد . بعد از چند ثانیه دیدم قیافش تو هم رفت و گوشی را به من داد.
    جونسون بود می خواست بداند عسلی را برای مینا آماده کند یا نه. چون می دانستم مینا تا تلفن مهرداد از جایش تکان نخواهد خورد از او تشکر کردم و گفتم بعدا به او اطلاع خواهم داد.
    ظهر شده بود ولی جرئت نمی کردم مینا را پشت میز غذا صدا کنم . مطمئن بودم به غذا دست نخواهد زدمهران که متوجه این حالت مینا شده بود از من پرسید :
    -چرا مینا امروز اینقدر ساکته ؟ حال و حوصله بازی نداره و حتی نمی خواد عسلی رو ببینه ؟
    -دلش برای مهرداد تنگ شده
    -آه ! اگه دستم به مهرداد برسه
    -تقصیر اون نیست ، تو خودت اینقدر غرق در کاری که ئقت نمی کنی به مینا برسی ؟
    -پیداست مهرداد داره جا تو دل شما ها باز می کنه
    -موضوع جا باز کردن نیست .همین که به مینا توجه می کنه ، باهاش بازی میکنه ، باعث میشه که این بچه بهش علاقمند بشه
    -تو چی ؟
    -مهران !
    -ببخش منظوری نداشتم ،راستش خیلی خوشحالم که مهرداد دعوت منو قبول کرده و برا مینا وقت می گذاره، آخه راضی کردنش خیلی سخت بود.خوشبختانه پروژه ای که در ایران روش کار می کرد احتیاج به تجربه اندوزی و کار در آزمایشگاه های خوب داشت که من با پرس و جو یک مرکز تحقیقاتی در در مونرال را بهش معرفی کردم ، به این ترتیب با یه تیر دو نشون زدیم، هم اون به کارهاش میرسه هم من خیالم راحته که یک نفر خودی پیش شماست.
    -مگه تو می خوای جایی بری ؟
    -نه ، ولی طی مدتی که مهران اینجا مشغوله ، من میتونم به ماموریت برم
    -اگر فقط به این دلیل اون را به اینجا کشوندی ف فکر نکنم کار درستی کرده باشی شاید او برنامه دیگری برای خودش داشته و مجبور شده دعوت تو رو بپذیره
    -فکر نمی کنم ، تازه برا خودش خوبه که تخصصش در این رشته بالا بره
    -مهران ، راستش رو بگو دلت براش تنگ شده بود ؟
    سکئت مهران به خودی خود جواب قانع کننده ای بود ،هرچند فکر نمی کردم که دوری از یکدیگر تا این حد برای دوقلوها سخت باشد!ر راستش من هم خوشحال بودم که مهرداد اینجاست. هر چند دیدن او خیلی برایم گران تمام میشد و مجبور میشدم احساسات گذشته را مهر و مور کنم. اگر مهران وقت بیشتری با ما می گذراند و این قدر غرق در کار نمی شد راحت تر می توانستم این مرحله از زندگی مشترک را پشت سر بگذارم. هر از گاهی آن فکر مشکوک در سرم دور می زد که دعوت مهرداد برای آمدن به اینجا نمی توانسته فقط به علت دلتنگی باشد
    حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که تلفن برای بار دوم زنگ زد . مینا این بار ارام تر از دفه قبل گوشی را برداشت بعد از چند جواب و سوال گوشی را به من داد. لیزا بود که می خواست بداند همه چیز روبه راه است و این که ما کی برمی گردیم. به او گفتم کم و کسری نداریم و دو روز دیگر برمی گردیم ازمن خواست به جوتسون بگویم هر چند روز یک بار سری به خانه بزند قول دادم قبل از حرکت پیغامش را به جوتسون برسانم.
    گوشی را گذاشتم ای کاش به مینا نمی گفتم مهرداد قول داده تلفن کند . صدای زنگ تلفن برای سومین بار شنیده شد . این بار دیگر مینا علاقه ای به برداشتن گوشی نشان نداد.بی شتاب گوشی را برداشتم .
    -بله ؟
    -سلام زن داداش ، خوبی ؟
    -مرسی
    -مینا اونجاست ؟
    -بله
    وقتی مینا فهمید کی پشت خط است گل از گلش شکفت سریع خودش را به من رساند و گوشی تلفن را گرفت.
    جوابهای مهرداد را نمی توانستم بشنوم ولی جئاب و سوالهای مینا گویای آن بود که دختر کوچولوی من داشت سخت به مهرداد وابسته می شد.
    -چرا من رو بیدار نکردی ؟
    -
    -اگه می دونستم امروز میری شب نمی خوابیدم
    -
    -کی ؟
    -
    -پس من به مامان میگم فردا برگردیم
    -
    -قول میدی ؟ آخه بعدا مدرسه ها باز میشه
    -
    -قول میدم. می تونی از مامان بپرسی ، آها باشه . قبول خداحافظ
    مینا دلش نمی آمد گوشی را سر جایش بگذارد . می فهمیدم چه حالی دارد . می ترسید با گذاشتن گوشی ارتباطش کاملا با مهرداد قطع شود برای مطمئن کردنش گفتم :
    -مینا خانم ، گوشی را بگذار که اگه عمو مهرداد دوباره خواست زنگ بزنه تلفن مشغول نباشه.
    همین جمله کار خودش را کرد مینا گوشی را گذاشت و رفت مشغول بازی شد.
    مهران که متوجه شد اوقات مینا زیاد خوش نیست ، لباس پوشید و او را برد تا کمی با عسلی تمرین کند. ورزش و دیدن عسلی همیشه حال او را جا می آورد موقع برگشتن هم جلوی در خانه با هم یک آدم برفی کوچک درست کردیم . عصر هم بچه ها آمدند و تا ساعت هشت شب با هم بازی کردند . فردای آن روز هم تقریبا به همین منوال گذشت. با این اختلاف که عصر مهرداد تلفن کرد . از جوتسون خواستم بیاید و کلید ها را بگیرد . وسایلمان را جمع و جور کردم که صبح وقت تلف نشود.
    هر چند جای دنج و راحتی بود و اصلا دلم نمی خواست به شهر برگردم ، اما وظیفه نمی گذاشت بیشتر از این معطل شویم ، مدرسه ها دو روز دیگر از خواب زمستانی بیدار می شدند و من هم باید کارهای انجام شده را برای هلن می فرستادم. مینا که همیشه به سختی از این جا دل می کند این بار سریع وسایل خودش را جمع کرد و گفت صبح زود همین که بیدار شدم او را هم بیدار کنیم . خیلی خوب علت این شور و شوق را می دانستم ، پیش خودم فکر کردم
    " ببین ف چه به حال و روز بچه ام آورده ؟ ببین چطور اون را داره به خودش وابسته می کنه ؟ اگه مینا زیاد بهش عادت کنه و اون غیبش بزنه . اونوقت چی ؟ "
    وضع جاده ها خوب بود و ما تا ظهر صحیح و سالم به خانه رسیدیم . لیزا و مایکل از دیدن ما خوشحال شدند.مینا پرید بغل مایکل و پشت سر هم مثل فرفره شروع کرد به تعریف کردن . فقط کافی بود لیزا یک سوال بپرسد تا سیل توضیحات بر سرش جاری شود.از همه مهمتر البته تعریف عسلی بود که مینا هیچ وقت از این کار خسته نمی شد. وسایلمان را بردیم بالا و مینا پایین پیش آنها ماند. هوای خانه دم کرده بود پنجره ها را باز کردم تا هوای اتاق ها عوض شود ناهار سبکی درست کردم و بعد رفتم مینا را صدا کنم
    -خب سیما جون خوش گذشت ؟ ما که راستش دلمون برا شماها تنگ شده بود . دوستان سراغتون را گرفتند وقتی گفتم کجا هستید ، حتی خواستند بیان اونجا پیش شما ولی گفتم تو مهمون ایرانی داری و بهتره مزاحمت نشن.
    -خیلی عالی بود هوا تمیزو همه چیز پاک و دست نخورده ویلا هم گرم و راحت از همه بیشتر از سکوت حاکم بر آنجا خوشم میاد ، اون را نمی شه با هیچ چیز دیگری عوض کرد
    -ما هم به همین دلیل ائنجا را برای خرید انتخاب کردیم ، البته تابستانها شلوغ تر میشه ولی زمستان یک جای ایده اله برای این که آدم با خودش خلوت کنه .خب مهمونت چی ؟ خوشش اومد ؟
    -بله مهرداد دو روز بیشتر اونجا نبود بعد کاری براش پیش اومد که رفت.
    -نمی شد بمونه ؟
    - نه
    -خب ، عیب نداره حالا که برگشتید حتما اینجا میاد سراغتون ، پسر خوبیه ، طرز حرف زدنش ، رفتارش و کلا برخوردش نشون میده که ادم با فرهنگیه . خوشبختانه هم شوهرت و هم برادرش ادمای خوبی هستند و ما خوشحالین که با شما آشنا شدیم.
    -مهران هم گفت از طرف هم به خاطر محبتی که کردید و ویلا را در اختیارمون گذاشتید تشکر کنم.
    -شما هر وقت بخوایین می تونید برین اونجا
    -مینا پاشو بریم.
    -اوه مامان ! می خوام یه ذره دیگه اینجا بمونم.
    -ناهار حاضره ، بریم ناهار بخور بعد عصر دوباره می تونی بیای اینجا و مزاحم لیزا بشی
    -هیچ مزاحمتی نیست ، تازه مینا چند روز میشه تمرین پیانو نکرده ، حتما همه چیز یادش رفته.
    لیزا چشمکی به مینا زد مینا از این بازی خوشش می آمد برای این که ثابت کند چیزی یادش نرفته ، با کمال میل پشت پیانو نشست و چنان قشنگ آهنگها را می نواخت که لیزا مجبور شد او را به بستنی با شکلات مهمان کند.
    مدرسه ها باز شدند و زندگی ما دوباره روی روال همیشگی افتاد من هم مشغول انجام سفارشهای دریافتی بودم و سعی می کردم برنامه های شرکت را زودتر از موعد تمام کنم . تابستان نزدیک بود و می بایست تمام کارها تا آن موقع روبه راه باشند.
    مینا هم با رفتن به مدرسه سرگرم شده بود کلاس موسیقی نقاشی و برنامه های


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    362-371

    تفریحی مدرسه خوب او را سرگرم کرده بود . مهرداد اوایل، هفته ای یکبار تلفن می کرد و فقط با مینا حرف می زد . بعد تلفنها کمتر شد. یک ماهی گذشت و هیچ خبری از او نشد . مینا مدام سؤال می کرد که من جوابی نداشتم به او بدهم. نمی دانستم که مهرداد در موترال است یا رفته ایران. از مهران هم چیزی نمی پرسیدم. فکر می کردم اگر سؤالی در این مورد بکنم ممکن است...

    از این رو ترجیح می دادم مهرداد فاصله را حفظ کند . هر چند سخت بود ، ولی می بایست کاری کنم تا مینا هم مثل یک چیز عادی با او برخورد کند . این وضع همین طور ادامه یافت تا عید نوروز ، همیشه عید نوروز سفره هفت سین می چیدم و سعی می کردم مینا را با آداب و رسوم ایرانی و حداقل با جشن سال نو آشنا کنم . میز هفت سین ما آماده بود . لباس نو قشنگی برای مینا و خودم خریده بودم . خانه تر و تمیز بود . برای ناهار هم سبزی پلو با ماهی پخته بودم . یک ساعت قبل از سال تحویل که قرار بود حدود ساعت ده صبح تحویل شود ، من و مینا و مهران حاضر شدیم تلویزیون را هم روشن کردیم تا مراسم را از تلویزیون نگاه کنیم . حدودا یک ماهی می شد که مشترک آنتن ماهواره ای شده بودیم ، مینا هیجان زده بود. خیلی هم توی لباس صورتی کم رنگش که خیلی ساده ولی شیک بود خوشگل شده بود . هدیه ای هم برایش خریده بودیم که خودش خبر نداشت. موهای نازش تماما فر خورده و با تل از جلوی صورتش کنار زده شده بود. پیراهن خودم از حریر سبز بود . آنهم مدلش ساده بود ولی خیلی خوب تو تن جا می افتاد . چند دقیقه قبل از تحویل سال پشت میز نشستیم ، شمعها را روشن کردم . دست کوچولوی مینا را توی دستم گرفتم و از خداوند بزرگ خواستم که در سال جدید هیچ اتفاق ناخوشایندی برای دختر عزیزم نیفتد. ما با هم باشیم و عزیزان دیگرم در ایران همگی سالم و تندرست باشند . از خداوند بزرگ خواستم به من صبر و تحمل اعطا کند و آن قدر به من نیرو بدهد که بتوانم از پس حل مشکلات برآیم و مادر خوبی برای مینا و همسر شایسته ای برای مهران باشم. در حال راز و نیاز با خدای خودم بودم که صدای شلیک توپها تحویل سال جدید را اعلام کرد . مینا را محکم بغل گرفتم و بوسیدم، او هم دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و محکم خودش را به من چسباند و بعد سراغ مهران رفت تا هدیه اش را بگیرد .
    همیشه یکی از سخت ترین دقایق برای من بعد از تحویل سال بود . همیشه سعی می کردم در روزهای عید با ایران تماس بگیرم و به این ترتیب از این فاصله کم کنم . هدیه مینا را به او دادیم که از دیدن آن خیلی تعجب کرد . مدتی بود از من قطار برقی با ریل و پل و از این جور چیزها خواسته بود . فکر کردم بهترین هدیه نوروزی همین خواهد بود . این هم بهانه دیگری می شد تا این جشن به یادش بماند . مینا جعبه هدیه اش را به زحمت بغل گرفت و رفت توی اتاقش تا مشغول بازی شود . مطمئن بودم تا بعدازظهر سرگرم خواهد بود . چند دقیقه بعد زنگ در بصدا درآمد. چون مطمئن بودم لیزاست با لبخندی گرم بر لب در را باز کردم و با دیدن مهرداد لبخند روی لبم خشک شد . انتظار دیدن او را اصلا نداشتم . بویژه انتظار دیدن مهرداد به آن خوشتیپی. با کت و شلوار شیک و چشمانی پر از خنده و نگاهی گرم از محبت که دلها را آب می کرد ! انگار کپی مهران جلوی من ایستاده بود . مهرداد بعد از سلام جمله ای را بیان کرد که چند دقیقه پیش مهران با دیدن لباس نویی که به تن کرده بودم به من گفته بود.
    -همیشه می دونستم رنگ سبز رنگ توست. می ترسیدم به موقع نرسم، راستی سال تحویل شده؟
    اتوماتیک وار سرم را به علامت تائید حرفش تکان دادم و او بدون اینکه منتظر دعوت من بشود در حالی که ساک بزرگی را بدنبال خود می کشید وارد خانه شد.
    -سیما، کیه؟
    -مامان، کیه؟
    صدای مینا از توی اتاق شنیده شد. مهرداد بلافاصله انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت. مهران خندان به او نزدیک شد و دو برادر در سکوت دید بوسی کردند . مهرداد چند ثانیه بعد با قدم های سبک به طرف اتاق مینا رفت .
    انتظار زیاد طول نکشید . انفجار شادی و خنده مینا تمام خانه را پر کرد . چند دقیقه بعد مهرداد دست در دست مینا به اتاق برگشت .
    -زن داداش ، ناهار چی درست کردی؟ می بینم میز هفت سین قشنگی چیدی .
    -ناهار خوبی داریم، ولی خودتون باید حدس بزنید چیه!
    -پلو که حتما توش هست!
    -درسته.
    -خورش داره؟
    -نه.
    -مرغ داره؟
    -نه.
    -برنج خالی؟
    -نه.
    -بگذار فکر کنم ببینم عید ما چی می خوردیم آها فهمیدم.
    مینا نفس در سینه حبس کرده بود و با چشمانی خندان و پر از هیجان که به مهرداد دوخته شده بودند منتظر جواب او بود.
    -کباب!
    -باز نشد، اشتباه گفتید!
    -دیگه فکرم به چیزی نمی رسه.
    -من بگم؟
    -بگو، چون خیلی گرسنه ام.
    - گرسنه؟هنوز یازده صبح نشده! ما همیشه ساعت دوازده ناهار می خوریم. البته روزهای تعطیل. موقع مدرسه دیرتر.
    -خب، حالا بگو با چی، بعد شاید صبر کنم.
    -یک دقیقه صبر کنید تا از مامان اجازه بگیرم.
    مینا دوید به طرف من و دستهای با محبتش را به طرف من دراز کرد ، خواهش دستان او مرا از حالت شوک دیدن ناگهانی مهرداد بیرون آورد. خم شدم تا دستهای او با گرمی خود به من جان تازه ببخشند، مینا با صدایی که پر از شیطنت بود از من اجازه گرفت نام غذا را به مهرداد بگوید . وقتی سرم را تکان دادم، کنارم ایستاد و روبه مهرداد کرد و گفت:
    -ماهی!
    -ماهی؟
    -بله،ماهی! ماهی خیلی خوشمزه!
    -چطور به فکرم نرسید؟! خب حالا که نتونستم جواب درست بدم ، تو برنده جایزه می شی.
    -جایزه؟
    -آره، جایزه. اون هم نه یکی ، بلکه چند تا.
    -چند تا؟
    -می دونی چرا؟
    -نه.
    -امروز چه روزیه؟
    -سال نو ایرانی.
    -آفرین، سال نو آدم از مامان باباش چی می گیره؟
    -هدیه.
    -خب، دوسه تا هدیه از من ، یکی هم جایزه تو.
    -ولی من هدیه از مامان و پدرم گرفتم.
    -قطار رو می گی؟
    -بله، وقتی شما آمدید داشتم درستش می کردم.
    -صبر کن ، بعد از ناهار خودم کمکت می کنم. اول بگذار عیدی تو و مامان و پدرتو بدم، بعد ناهار می خوریم، بعد میریم با هم قطار تو روسوار می کنیم، قبول؟
    -قبول.
    مهرداد به سراغ ساکی که همراهش آورده بود رفت . زیپ آن را باز کرد و شروع کرد به بیرون آوردن انواع و اقسام چیزها . بلافاصله بوی ایران توی اتاق پیچید . خدای بزرگ! احتمالا در این مدتی که خبری از او نبوده به ایران سفر کرده بود. پس به این دلیل مهران چیزی به ما نگفته است. این دو برادر یک سورپریز دیگر برای ما تهیه دیده بودند.
    -مینا ، چقدر هدیه گرفتی!می تونی اون ها رو ببری تو اتاقت؟
    -آره.
    خب، پس یکی یکی اون ها رو ببر مواظب باش روی قطارت نیفتی! بعد بیا به مامان کمک کن تا میز ناهارو بچینیم.
    -چشم
    تا مینا مشغول بردن هدایای خودش بود . مهران و مهرداد سرگرم صحبت شدند و من میز غذا را چیدم چند دقیقه بعد مهرداد به من نزدیک شد و گفت :
    -سیما خانم ، این هدیه ی کوچولو رو از من قبول می کنی؟
    مهرداد گردنبندی به من داد که خیلی شبیه دستبندی بود که مامان چند سال پیش برای من از طرف او آورده بود . دستبند مهرداد همیشه دستم بود و اگر او متوجه آن شده بود ترجیح داده بود چیزی نگوید که جای شکرش باقی بود . گردنبند را از او گرفتم.
    -همه خوب بودند؟
    -آره خوب خوب. دلشون می خواست یک سفر بیان اینجا و شماها رو ببینند . من گفتم بهتره تماس تلفنی بگیرند خرجش کمتره!
    با این حرف هر دو برادر خندیدند و تا آنها مشغول صحبت شدند ، منم به رسم هر سال به ایران زنگ زدم . گوشی را مامان برداشت . بعد از گفتن تبریکات سال نو و احوال پرسی از بقیه ، بویژه خانم جون، مامان گفت:
    -نمی دونی چقدر خوشحالیم که مهرداد هم پیش شماست ! حالا که مهرداد آنجاست، بار سنگینی از رو دوش ماها برداشته شده. حداقل برای مدتی که آنجاست ، خیال ما راحت تر خواهد بود .
    می دونی دختر عزیزم ، خانم جون چند وقت پیش حسابی نشست با من و پدرت صحبت کرد . تعریفهایی برامون کرد که منو پدرت واقعا تعجب کردیم. واقعا نمی دونستیم چه جواهری توی خونه داشتیم. ما واقعا قدر تو رو نمی دونستیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که تو از عهده همچین فداکاری بزرگی بربیایی.
    -کدوم فداکاری؟ مامان ، از چی حرف می زنید ؟
    -از مهران، تو آینده و زندگی خودت رو به خاطر شاد کردن او فدا کردی.
    -مامان، این حرفها چیه؟ من اگه به مهران علاقه نداشتم هیچ وقت زن او نمی شدم. این قدر عقل توی سرم بود که بفهمم پیوند زناشویی رو نمی شه فقط روی ترحم بنا کرد . مامان تو رو خدا از این فکرها نکنید ، ما الان وضعمون خدا رو شکر خوبه ، من و مهران کار خوبی داریم، شما که خودتون دیدید.خوشبختانه فعلا به کمک دارو زمان عمل مهران رو عقب می اندازیم . شاید اصلا نیازی به عمل نباشه ، شاید فرجی شد و یه جوری این بیماری رفع شد . شاید معجزه ای شد ! به هر ترتیبی بود مامان را آرام کردم و به او اطمینان دادم که من راحتم و مهرداد هم هروقت فرصت کند به دیدن ما می آید . بعد از اینکه خیال او را تا اندازه ای راحت کردم گفتم خودم به پریوش خانم زنگ می زنم تا با نیکو هم صحبت کنم . بلافاصله بعد از صحبت با مامان ، تا مهرداد و مهران مینا را مشغول کرده بودند ، به خانه ی آنها زنگ زدم و ده دقیقه ای هم با پریوش خانم و نیکو حرف زدم و همگی خوب بودند و همان طور که مامان گفته بود خیلی از بودن مهرداد در اینجا خوشحال بودند ، نیکو می گفت:
    -باور کن این بار که مهرداد به ایران آمد ، اونقدر عوض شده بود که ما نشناختیمش. اصلا اون مهرداد چند وقت پیش نبود. جوک می گفت ، سربه سر من می گذاشت ، اصلا از این رو به اون رو شده بود . وقتی پشت پیانو می نشست همش آهنگهای شاد می زد . من که فکر نمی کردم دوباره مهرداد قبلی پیش ما برگرده . آخه دوری از مهران مثل این بود که او از نیمه تن خودش جدا شده . تو نمی دونی چقدر دیدن قیافه ی محزون مهرداد عذاب آور بود . هیچ کمکی هم نمی تونستیم به او بکنیم، چون دردمان مشترک بود فکر کنم امیدی، چیزی اون رو روی پا نگه داشته بود . حالا که پیش شماست حالش درست و حسابی جا آمده ! ای شیطون تو قلب دو تا برادرهای من رو خوب دزدیدی ها!
    نیکو شروع به شوخی کرد و من هم سعی می کردم وانمود کنم که همه چیز رو به راه است . چند دقیقه بعد با دادن قول تماس آتی گوشی را گذاشتم و مشغول چیدن میز ناهار شدم . مهران و مهرداد و مینا خندان به اتاق آمدند و وقتی میز را آماده دیدند، پشت میز نشستند . ناهار در سکوت خورده شد به مینا یاد داده بودم که سر میز غذا زیاد حرف نزند . معلوم بود این گوشزد را به مهرداد کرده بود ، چون فقط با هم نگاه هایی رد و بدل می کردند و لبخند میزدند . عصر آن روز چون به مینا قول داده بودم او را به تئاتر عروسکی ببرم ، حاضر شدیم برویم که مهران گفت نمی تواند با ما بیاید و از مهرداد خواست ما را همراهی کند . مهرداد هم با رضایت تمام خواهش او را قبول کرد . هرچند دلم می خواست مهران با ما بود . به تئاتر رسیدیم و بلیت را مهرداد خرید و وارد سالن بسیار زیبای تئاتر شدیم که هنرپیشه ها در لباس قهرمانان قصه ها و افسانه ها به بچه ها خوش آمد می گفتند و به هر یک از آنها کارت رنگی و بادکنک می دادند . مینا خیلی از این تئاتر خوشش می آمد ، چون قبل از شروع برنامه و موقع نشستن بچه ها می توانستند نقاشی کنند ، پیانو بزنند و کاردستی درست کنند . بعد تا بچه ها و والدین آنها مشغول تماشای نمایش بودند، داوران کارهای بچه ها را بررسی می کردند و به سه نفر که بهترین نقاشی را کشیده بودند جایزه می دادند . مینا کارتش را به من داد تا اسمش را روی آن بنویسم و خودش به طرف میز نقاشی دوید . در همان نزدیک روی مبل نشستم و مهرداد رفت پشت سر مینا ایستاد تا ببیند او چه کار می کند . با چنان دقت و تمرکزی به حرکان دست مینا نگاه می کرد که من بی اختیار لبخند زدم . مهرداد نمی دانست که نقاشی مینا چیزی در سطح متوسط است . نقاشی مهران واقعا عالی بود و این نشان می داد که استعداد مینا ارثی است . از جایی که نشسته بودم نمی توانستم ببینم مینا چه می کشد . اما تمرکز حواس مینا نشان می داد که در حال کشیدن چیزی بیشتر از گل و خانه است. خوشبختانه ما زود به تئاتر آمده بودیم و تا شروع نمایش هنوز بیست دقیقه وقت باقی بود . چند دقیقه قبل از اینکه سومین زنگ برای دعوت تماشاچیان به درون سالن به صدا درآید مینا نقاشی اش را تمام کرد و با خط خودش اسمش را روی آن نوشت . مهرداد که معلوم بود این چند دقیقه را در حالت کنجکاوی و حتی تشنج به سر برده ، کمر راست کرد و چنان لبخندی روی لبانش نقش بست که گویا جایزه نقاشی را او گرفته است . معلوم بود از کار مینا خیلی راضی است و تصورش را نمی کرده که نقاشی مینا خوب باشد . مینا با کاغذ نقاشی اش به طرف من دوید و آن را به من نشان داد . با وجود اینکه با کارهای مینا آشنا بودم ، اما دیدن نقاشی او برای من هم سورپریز جالبی از آب درآمد . مینا هدیه ی سال نو خودش را که قطار و ریل و ایستگاه راه آهن بود تماما کپی کرده بود روی کاغذ!
    وقت زیادی نداشتیم ، به این دلیل نقاشی مینا را به بخش مسابقه دادیم و خودمان وارد سالن شدیم . بعد از اتمام نمایش ، مجری از همه حضار خواست چند دقیقه ای صبر کنند تا نام برندگان جوایز نقاشی ، موسیقی و کارهای دستی اعلام شود . ابتدا اسامی برندگان موسیقط اعلام شد . بعد نوبت کارهای دستی رسید و آخر سر نوبت اعلام نام برنگان نقاشی شد . حس می کردم مهرداد به سختی هیجانش را پنهان می کند . مینا خیلی خونسرد نشسته بود نام هرکس را که اعلام می کردند برایش دست می زد، مجری این بار نقاشی را از برنده ی سوم اعلام کرد وقتی نوبت نفر اول رسید سکوت جالبی در سالن طنین انداخت . در این سکوت که پر از حدسیات کوکانه بود نام مینا اعلام و نقاشی او نشان داده شد . مینا از جایش بلند شد و به طرف صحنه رفت . روی صحنه مجری چند سؤال معمولی از او پرسید که مینا با صدای رسا و بلند جواب داد و جایزه اش را گرفت . وقتی مینا نزد ما برگشت قیافه ی مهرداد واقعا دیدنی بود ! افتخار ، غرور و تحسین در نگاهش موج می زد . مینا را بغل گرفت و چند بار چرخاند . بعد او را زمین گذاشت و مثل شوالیه ها تعظیم کرد و گفت :
    -آشنایی با چنین دختر هنرمندی ، برای من افتخار بزرگیه . اجازه می دین ، شما رو به بستنی مهمان کنم؟
    -آه عمو مهرداد ، چقدر بامزده حرف می زنید، از نقاشی خوشم میاد ، نقاشی امروز من زیاد خوب نشده بود . مال بچه های دیگه جالب تر بود . ولی خب، بستنی رو قبول می کنم . مامان، اشکالی نداره بریم بستنی بخوریم؟
    -نه، عزیزم.
    کافه ای در همان نزدیک بود که بستنی خوش مزه ای داشت . حدود ساعت هشت شب بود که به خانه برگشتیم . مهرداد زیاد معطل نشد . خداحافظی کرد و قول داد به زودی تماس بگیرد . از آن به بعد اکثر مواقع هرجا که می خواستیم برویم مهرداد ما را همراهی می کرد . یکی از کارهای جالبی که مهرداد از همان اولین روز آشنایی با مینا هربار تکرار می کرد این بود که به محض ورودش به خانه و یا از پشت تلفن خودش را معرفی می کرد . همیشه تا من ، مینا و حتی مهران در را باز می کردیم می گفت:« عمو مهرداد وارد می شود.» و همیشه سعی می کرد حداقل رنگ لباسش با مهران فرق داشته باشد تا ما آنها را با هم اشتباه نگیریم . مینا بعضی مواقع که مهران و مهرداد کنار هم می نشستند و درباره موضوعی بحث می کردند زل می زد به آنها و بعد از چند دقیقه می دوید پیش من و می گفت :« مامان، مامان! یا بابا دوتا شده یا من چشام چارتا شده!» بعد خودش میزد زیر خنده و دوباره می دوید توی اتاق و روبروی آنها می نشست. دیدن هر دوی آنها با هم برای مینا شده بود یک تفریح خیلی جالب! بعضی مواقع می رفت جلوی آنها می ایستاده و می پرسید :« کدوم یکی از شما بابای منه؟» مهران و مهرداد هر دو با هم می گفتند:« بستگی داره که از ما چی بخوای؟» بارها این بازی بین آنها تکرار می شد . در این جور مواقع حس می کردم می توانم کمی خودم را شل کنم و از بودن در کنار عزیزانم لذت ببرم ، اما صدای گنگی مدام به من هشدار می داد که طوفانی در راه است!
    بیشترین ترسم از تکرار آن واقعه برای مهران بود . طی مدتی که مهرداد پیش ما آمده بود ، رفتارش مثل یک دوست بسیار خوب خانوادگی بود . گویی حس کرده بود دیدن و بودنش برایم سخت و یادآور خاطرات گذشته خواهد بود . سعی می کرد تا خانه ی دوستی را از نو بنا کند و روابط جدیدی بین من و خودش برقرار نماید . در اینجا وجود مینا بهترین چیزی بود که می توانست مؤثر واقع شود . مهرداد می دید که من تا چه اندازه مینا را دوست دارم. مینا هم با شیرین زبونی توانسته بود طی مدت کوتاهی مهرداد را به خودش وابسته کند . با گذشت روزها من هم راحت تر با او برخورد می کردم . هراز گاهی دوباره شعله آن احساس داغ قدیمی زبانه می کشید . امام داغیش داشت کم کم جای خود را به یک حرارت ملایم دوستانه می داد .
    زمان بدین منوال سپری می شد . یک شب من و مینا و مهرداد از تئاتر تازه به خانه برگشته بودیم و مینا تحت تأثیر نمایشنامه داشت دوباره همه ی صحنه ها را برای ما تعریف می کرد که در باز شد و مهران آمد ، او در همان آستانه در چند لحظه ای به ما خیره شد و بعد سرش را تکانی داد و با گفتن سلامی خشک به اتاق دیگر رفت . من و مهرداد و مینا نگاه هایی رد و بدل کردیم . مینا دیگر تمایلی به تعریف باقی ماجرا نداشت و ساکت شد. مهرداد هم بعد از چند دقیقه از جا بلند شد . خداحافظی کرد و رفت . اما از چهره ی مهران معلوم بود که حال عادی ندارد و به سختی خودش را کنترل می کند. تشنجی که در آرواره هایش حبس می شد نشان می داد دندانهایش را سخت به هم فشرده که صدایش درنیاید . دوساعتی در این بازی احساسات گذشت . ترس و دلهره عجیبی به قلب و روحم چنگ انداخته بود . تا به حال مهران را در چنین خشم و غضب عمیق و سوزانی ندیده بودم . خدای من ، نکند اتفاقی افتاده ؟ قلبم گواهی می داد که الان است که رها شود! آن هم بر سر من ! مینا را به اتاق خواب بردم، خوشبختانه هنوز دو صفحه از کتاب داستانش را نخوانده بودم که خوابش برد. رویش را کشیدم، در اتاق را آرام بستم، اما بعد تغییر عقیده دادم و لای در را کمی باز گذاشتم . وقتی به اتاق برگشتم دیدم مهران مثل شیری که در قفس گیر افتاده باشد قدم می زند و دستهایش را چنان محکم مشت کرده که مچ دستش سفید شده است . رنگ از رویم پرید . تا به حال این قدر نترسیده بودم . در حالی که پاهایم سست شده بودند بی سر و صدا خودم را در میان صندلی رها کردم ، سرم را پایین انداختم. حالا فقط پاهای مهران از جلوی چشمم به چپ و راست در حرکت بودند . چند دقیقه ای که گذشت آنها درست در مقابل من از حرکت باز ایستادند . چند لحظه بعد صورت خشمگین مهران را جلوی صورتم دیدم.
    -میشه بگی معنی این بازیها چیه؟
    -بازی؟
    -آره بازی!
    -بازی؟
    -می شه مثل طوطی هرچی می گم تکرار نکنی؟ می تونی جواب همون سؤال اولم رو بدی؟
    -منظورت رو نمی فهمم.
    -آها نمی فهمی یا خودت رو به...
    مهران دستی به موهای پریشانش کشید و دوباره چند قدم از من دور شد . اما دوباره برگشت و گفت:
    -سیما ، سیما، آخه چرا با من اینطوری می کنی؟ چرا؟
    -نمی فهمم منظورت چیه.
    -مثل اینکه واقعا حالیت نیست!
    -مهران، اتفاقی سر کار افتاده؟
    -سرکار نه، توی خونه من آره!
    -توی خونه؟
    -آره . خونه ، خونه من ، خونه ما!
    مهران از لابلای دندانهای به هم فشرده اش این جملات را هیس کنان بیرون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 372 تا 381

    ميداد. اگر مينا نخوابيده بود حتما فرياد مي زد. نمي دانستم چرا اين قدر عصباني است.

    _ چرا نمي پرسي چه اتفاقي افتاده،ها؟
    _ مگه چيزي شده كه من از اون خبر ندارم؟
    مهران با لحني نيش دار گفت:
    _ معلومه كه براي شما عاديه و اتفاق آنچناني به حساب نمياد.
    _ مهران ميتوني رك و راست بگي چي شده؟
    _ هيچي، هيچي. چي داره بشه؟ زن بنده و برادر بنده، بله ديگه ...
    نفهميدم چطور شد كه دستم در هوا به پرواز درآمد و فقط پژواك برخورد آن با گونه مهران چيزي بود كه براي چند دقيقه در گوشم پيچيد. از شدت خشم و غضب سراپا مي لرزيدم. باورم نمي شد كه مهران به من شك كرده باشد! به من و به مهرداد شك كرده باشد! بودن مهرداد در اينجا كه خودش مسبب آن بود را به مثابه خيانت به خود تلقي كند! از مهران بعيد بود كه روابط چندين ساله ما را به اين شكل خراب كند. آن شب اولين آجرهاي ديوار سكوت بين ما گذاشته شد.
    اين وضع تا آخر بهار ادامه يافت. مينا كلاس اول را با موفقيت تمام كرد و به عنوان شاگرد خوب مدرسه جايزه اي هم گرفت. من كارهايم را رو به راه كرده بودم و گزارش آنها را براي هلن فرستاده بودم و نتيجه و سود دفتر مونترال هم خيلي خوب بود كه رضايت همه را برآورده كرد. مهران طي اين مدت زياد ماموريت مي رفت و من و مينا مجبور بوديم خودمان براي تعطيلات تابستاني برنامه ريزي كنيم. رفت و آمد هاي مهرداد اوايل هر دو هفته يك بار و بعد به يكبار در ماه مبدل شد. مينا از اين موضوع خيلي ناراحت بود. به ويژه اينكه مهران را هم كم ميديد. مجبور مي شدم علت تمام اين چيزها را با كار زياد توضيح بدهم. سكوت سنگين مهران قلبم را مي فشرد. دلم مي خواست طوري مي شد تا مهران قبلي، از پشت نقاب بيگانه اي كه پناهگاهش شده بود دوباره ظاهر بشود و ما بتوانيم به زندگي شاد و آرام قبلي برگرديم. ديدن چهره ي عبوس و اخمو و ساكت مهران قلبم را ريش ريش مي كرد. دلم مي خواست به او بفهمانم كه اين سالها خيلي چيزها به من آموخته و زندگي با او اگر ابتدا به حالت يك نوع اداي دين و انجام وظيفه بوده، به مرور زمان جاي خودش را به محبت داده است. بعد از ماجراي آن شب يك بار ديگر برايم روشن شد كه مهران از روي حسادتي كه از عشق عميقش به من برخاسته بود چنين حرفهايي به من زد. به خاطر همين علاقه بوده كه مهرداد را وادار به آمدن كرده بود. مي خواست هديه اي به ما بدهد ولي بعد حس كرد كه مرتكب اشتباه شده و هديه نامناسبي انتخاب كرده است. همه ي اينها از عشق و علاقه شديد او ناشي شده بود. دلم مي خواست مي توانستم با حرفي و نوازشي ترديد و شك را از دل و جان او پاك كنم. اما سكوت او برايم مثل يك ديوار صعب العبور شده بود. همين مرا بيشتر عصباني مي كرد. گردابي خشمگين مرا در چنگال خود گرفته بود و به مانعي كه سر راه خود مي ديد مي كوبيد. محكم و بيرحمانه، راه نجاتي نبود. خوب بود اگر كار را زودتر تمام مي كرد و من رها مي شدم. اما قصد آن را نداشت كه مرا رها سازد، آزاد كند. خاموش كند و ساكت كند. سكوت او بود كه مرا در آغوش اين گرداب انداخته بود. تا لحظه اي از شدتش كاسته مي شد اميدوار مي شدم كه يا رهايم كند و يا .... هنوز اين فكر از مغزم نگذشته بود كه دوباره با شدت تمام مرا در خود مي پيچيد. حتي اشكي برايم نمانده بود تا گرد و غبار وحشتناكي را كه شنيدن آن حرفها بر سرم جاري كرده بود فرو بنشاند. مثل جانوري كه هر تكه از بدنش را حيوان درنده اي گاز زده باشد، به خودم مي پيچيدم و روح زخم خورده من در سكوتي سهمگين فرياد مي كشيد، فغان مي كرد. نعره مي زد و هوار مي زد تا شايد از اين كابوس رها شود، بالها را آزاد كند و به جايي كه اين قدر بي عدالتي نباشد پرواز كند! گريه يا هق هق خشك باز و سيل اشك جاري شد اما سيل گرم اشك نمي توانست تاثير اين حرفها را از روحم پاك كند. آخر چرا حالا كه قلبم پذيراي عشق او شده بود بايد اين حرفها زده شود؟ چرا؟ چرا؟ خداوندا، خداوندا كمكم كن. به من صبر و تحمل بده!
    _ مامان! مامان!
    سرم را بلند كردم و مينا را كنار در اتاق ديدم. دستهايم را به طرف او دراز كردم. مينا سر خورد توي بغلم. محكم بغلش گرفتم و اشكهايم از نو جاري شد.
    _ مامان، مامان خوبم، چرا گريه مي كني؟ چيزي شده؟ سرت درد مي كنه؟
    _ نه، نه ...
    _ پس گريه نكن. دلت براي بابا مهران تنگ شده؟
    _ اي، همچين.
    _ من هم همين طور. حيف شد كه شماها شدين مثل پدر و مادرهاي بچه هاي ديگه.

    _ يادته يكروز برات تعريف كردم كه بچه ها مي گفتند وقتي پدر و مادرهاشون با هم دعوا مي كنند ساكت ميشن و با هم حرف نمي زنند؟
    _ آره. ولي من و پدرت دعوامون نشده. او كارش زياده و وقتي مياد خونه خسته است.
    _ نه اينطور نيست. خودم ديدم كه دعواتون شد.
    _ چي؟
    من هاج و واج به صورت غمگين مينا ذل زدم.
    _ اون شب خودم ديدم، وقتي شما دوتا داشتيد حرف مي زديد، من يكدفعه از خواب پريدم. آمدم ببينم چي شده كه پشت در اتاق شنيدم بابا و تو داريد دعوا مي كنيد. بعد بابا رفت تو اتاق و من پريدم روي تخت و چشام رو بستم. خيلي ترسيدم!
    _ آه عزيز دلم! نه، دعوا نمي كرديم. فقط پدرت از چيزي ناراحت بود، داشت برام تعريف مي كرد چي شده. حالا پاشو بريم بخوابونمت.
    _ مامان، عمو مهرداد چرا ديگه اينجا نمياد؟ عمو مهرداد خيلي مهربونه. من خيلي دوستش دارم.
    مينا را توي بغل گرفتم تا خوابش برد. بعد آرام او را روي تخت گذاشتم و رويش را پوشاندم. در اتاقش را هم نيمه باز گذاشتم. بعد به هال برگشتم. وضع بدتر از آني بود كه تصورش را مي كردم. به ساعت نگاه كردم. حدود نيمه شب بود. خوب بود كه مدرسه ها تعطيل و تابستان فرا رسيده بود. حالا بهترين فرصت بود تا مسافرت را جلو بياندازيم. مي دانستم اين بار مهران با ما جايي نخواهد آمد. اين بود كه بلافاصله كشوي ميزم را باز كردم و نقشه هاي توريستي را بيرون آوردم. بعد از جستجوي طولاني بالاخره آنچه را كه مي خواستم پيدا كردم. بعد چمدان را از بالاي كمد پايين آوردم، لباس و وسايل ضروري و لوازم مربوط به كارم را در آن جا دادم. مدتي بود هلن از من خواسته بود اطلاعات دقيق تري از جاهاي ديدني و استراحتگاهها برايش تهيه كنم. حالا من و مينا مي توانستيم اين كار را انجام بدهيم.با يك تير دو نشان مي زديم. هم مدتي از اين خانه كه پر از غم شده بود، دور مي شديم و هم اطلاعاتي براي هلن جمع آوري مي كرديم. اين بود كه يادداشتي براي مهران نوشتم كه من و مينا راهي سفر شديم و چون محل اقامت ما مشخص نخواهد بود خودمان تماس مي گيريم. يادداشت را روي در يخچال چسباندم يادداشتي هم با همين مضمون براي ليزا نوشتم و صبح قبل از حركت توي صندوق پست آنها انداختم. مهران ماموريت بود و آن طور كه خودش گفته بود قرار بود سه روز ديگر برگردد.
    ساعت را روي پنج صبح تنظيم كردم تا زنگ بزند و روي تخت دراز شدم. هر طور بود خودم را مجبور كردم چند ساعتي بخوابم. چون رانندگي طولاني در پيش داشتيم و من بايد حواسم را خوب جمع جاده مي كردم .قبل از زنگ ساعت خودم بيدار شدم. آهسته مينا را بيدار كردم و از او خواستم دست و صورتش را بشويد و لوازم و اسباب بازي هاي مورد علاقه اش را براي يك مسافرت طولاني جمع كند تا من توي چمدان بگذارم. معلوم شد وسايل دختر بيشتر از مال من بود. به هر حال تا ساعت شش صبح همه چيز آماده شد. چمدان و ساك را پايين بردم و توي صندوق عقب ماشين جا دادم و برگشتم بالا. فلاسك چاي و ساندويچ هايي را كه آماده كرده بودم با مقدار زيادي آجيل و ميوه بردم پايين و توي ماشين گذاشتم و بعد از سركشي به همه جاي خانه در را بستم و كليد را زير گلدان كنار در گذاشتم. مينا حس كرده بود كه اينها همه تاثير ماجراهاي چند روز گذشته است . به اين دليل ساكت و آرام هرچه مي گفتم گوش مي داد و مخالفتي نمي كرد. ساعت شش و نيم صبح بود كه ما حركت كرديم.
    حدود يازده صبح به اولين استراحتگاه رسيديم. يك شب در آنجا مانديم . و همين طور كم كم پيش مي رفتيم و جاهاي جالبي را براي خودمان كشف مي كرديم. يك هفته بعد به جايي رسيديم كه قبلا با يك گروه توريستي به آنجا رفته بودم. آن دور و اطراف برايم آشنا بود. جاهاي مختلفي را مي شناختم كه مي توانستيم با مينا در آنجا اقامت كنيم. تصميم گرفتم فعلا مدتي در حومه شهر زيباي "كيك" بمانم تا بعد فكر جاي ديگر را بكنم. موقتا در يك هتل كوچك اتاقي گرفتم. هرچند در راه چندين بار توقف كرده بوديم، اما مينا خسته بود و من هم دلم مي خواست يكي دو ساعتي استراحت كنم. بعدازظهر همراه مينا براي اجاره آپارتمان يا خانه به چند آژانس سر زديم. ديگر داشتم نااميد مي شدم كه آگهي اجاره خانه اي را در مزرعه اي در همان نزديكي ديدم. بلافاصله به صاحب آن زنگ زدم و قرار گذاشتيم فردا صبح براي ديدن آنجا برويم. بعد ساندويچ و آب ميوه خريديم و به هتل برگشتيم. مينا ساكت بود و حرف نمي زد. مي دانستم خسته شده است. خودم هم خسته بودم. به اين دليل بهترين رفع خستگي براي ما اين بود كه مدتي در همين جا بمانيم و با اين حوالي آشنا بشويم.
    صبح روز بعد همراه مينا به آدرسي رفتيم كه ديروز از صاحبخانه گرفته بوديم. مزرعه اي بود زيبا و بزرگ و ساكت. خانه مورد نظر ظاهرش خوب بود. خود صاحبخانه در را به روي ما باز كرد. مردي حدود شصت سال و خوش برخورد بود. خانه تماما مبله بود و يك طبقه زيرشيرواني داشت و به تمام لوازم برقي مجهز بود. اجاره اش هم چندان گران نبود. خواستم آن دور و اطراف را ببينم كه صاحبخانه پيشنهاد كرد با ماشين همه جا را به ما نشان دهد. به فاصله ي ده دقيقه به روستايي رسيديم كه خيلي شلوغ بود. وقتي علت را پرسيدم، معلوم شد آن روز مسابقه اي بين دامداران قرار است برگزار شود و همه از روستاهاي اطراف به آنجا آمده اند. در نزديكي آنجا مدرسه و پلي كلينيك و فروشگاه و پست بود. وقتي به خانه برگشتيم، صاحبخانه ليستي از تلفنهاي ضروري را به من داد و گفت اگر نيازي به چيزي داشتيم مي توانم با شماره منزل او تماس بگيرم. البته ترس و واهمه اي از زندگي در جاهاي دور از شهر نداشتم، چون خوشبختانه همه ي شهرهاي كوچك و روستاهاي آنجا مجهز به تمام مراكز و وسايل مورد نياز زندگي بود. تنها نگراني من به مينا مربوط مي شد كه اگر خداي نكرده اتفاقي بيفتد چقدر سريع مي توانم او را به كلينيك يا اگر لازم شد به بيمارستان برسانم. معلوم شد در فصل تابستان طي ده الي پانزده دقيقه مي توان به كلينيك مجهزي در آن منطقه رسيد. اوراق مربوط به اجاره را امضا كردم و كليد را از او گرفتم. به كمك مينا وسايلمان را از توي ماشين به خانه ي جديد منتقل كرديم. بعد با هم دوباره سوار ماشين شديم تا براي خريد سري به فروشگاه بزنيم. حدود ساعت هفت عصر شام مختصري خورديم و هر دو خسته و كوفته با يك ظرف پر از ذرت بوداده روي كاناپه نشستيم و كارتون نگاه كرديم. بعدا مينا كه معلوم بود هنوز خستگي راه از تنش بيرون نرفته. همان جا روي كاناپه سرش را روي زانوي من گذاشت و خوابش برد. دلم نيامد او را از خواب بيدار كنم. يكساعتي همان طور نشستم و به برنامه ي اخبار گوش دادم و بعد آرام او را بغل گرفتم و به اتاق خواب بردم. او را روي تخت خواباندم و رويش را كشيدم. خوشبختانه اتاق خواب اين خانه دو تخت يك نفره داشت و به اين دليل مينا مي توانست در يك اتاق با من باشد. خيال من هم راحت تر بود. بعد از اينكه مطمئن شدم جايش راحت است به هال برگشتم تلويزيون را خاموش و درهاي خانه را قفل كردم و يك ليوان چاي براي خودم ريختم و رفتم نشستم روي كاناپه و لپ تاپ را روي ميز گذاشتم. داشتن كامپيوتر خيلي از كارهاي مرا ساده كرده بود و مي توانستم به راحتي كارهايم را در خانه انجام بدهم. با نگاه به كارهايي كه مي بايست انجام بدهم، برنامه كاريم را تنظيم كرده تا هم مدت بيشتري را با مينا باشم و هم كارهاي هلن عقب نيفتد. حدودا ساعت ده شب بود كه خستگي مرا هم وادار كرد براي خواب آماده شوم. چند دقيقه بعد روي تخت ناآشنا دراز كشيدم و سعي كردم تا با غلبه بر افكاري كه در صندوقچه مغزم پنهان شده و هنوز بيرون نپريده بودند بخوابم. به مينا حسوديم مي شد كه راحت مي خوابيد. نه جاي غريبه ناراحتش مي كرد و نه خدا را شكر فكري داشت كه مانع خوابش شود با ترس و لرز چشمانم را بستم. اما چند دقيقه بعد با وجود اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده بود هراسان آنها را باز كردم و به دور و اطراف نگاه كردم. ترس عجيبي قلبم را به تپش انداخته بود. همه جا ساكت بود. سعي كردم خودم را آرام كنم. مي دانستم تا چند روز ديگر به اين خانه عادت خواهيم كرد، اما حالا احساس آدمي را داشتم كه طوفاني شديد پايه و اساس خانه و زندگيش را بر باد داده و تك و تنها وسط ويرانه ها مانده باشد. تا چند روز پيش همه چيز روند عادي خودش را طي مي كرد. آسمان صاف بود و مي شد انتظار روزهاي خوبي را داشت. طوفان ناگهاني ويرانگر بار دگر ثابت كرد كه هيچ چيز پايدار نيست! هيچ چيز نمي تواند ثلبت بماند! زندگي من شباهت زيادي به طبيعت داشت. هوايش هم باراني ميشد. هم طوفاني و هم سرد. حالا مرحله ديگري را بايد از سر بگذرانم. حالا بايد از نو تكه تكه هاي زندگيم را كه طوفان ويران كرده بود جمع كنم و به شكلي به هم بچسبانمو بايد دوباره خانه ي شادي براي مينا بسازم. مي دانستم كه اين بار تلاش بيشتري از من طلب مي شود. پلكهاي سنگين از خواب و خستگي، چشمهايم را در آغوش گرفتند.
    اشعه گرم آفتاب كه روي صورتم افتاده بود مرا از عمق خواب بيرون كشيد. آرام چشمهايم را باز كردم. در چند ثانيه اول همه چيز به نظرم ناآشنا آمد. فكر كردم هنوز در خواب هستم. اما حوادث چند روز گذشته كم كم در ذهنم بيدار شدند و همه چيز سر جاي خود قرار گرفت. ساعت هشت صبح را نشان مي داد. مينا هنوز خواب بود. از جا بلند شدم و بعد از شستن دست و صورت كتري را به برق زدم و مشغول آماده كردن صبحانه براي خودم و مينا شدم. بعد رفتم و مينا را بيدار كنم.
    _ هي دختر گلم، نمي خواي بيدار بشي؟ پاشو ديگه! چقدر مي خوابي؟
    روي تخت مينا نشستم و با نوازش موهايش سعي كردم او را از خواب بيدار كنم. بالاخره بعد از اصرار زياد مينا چشمهايش را باز كرد.
    _ نمي خواي پاشي؟
    _ نه.
    _ چرا؟
    _ آخه پاشم چي كار كنم؟
    _ اوه، آن قدر كار هست كه نگو! حالا تو پاشو بيا صبحونه بخور، بعد با هم مي نشينيم و برنامه امروزمون رو تنظيم مي كنيم.
    _ مامان، مي تونم چيزي ازت بپرسم؟
    _ هرچي دلت مي خواد بپرس.
    _ ما تا كي اينجا مي مونيم؟
    _ تا هر وقت دلمون بخواد. من از هلن مرخصي گرفتم و ما مي تونيم تا آخر تابستون اينجا بمونيم.
    _ تا آخر تابستون؟! مي دونم كه تابستون خيلي روز داره، يعني ما اين همه روز اينجا بايد بمونيم؟!
    _ خب، مگه چه اشكالي داره؟
    _من از اينجا خوشم نمياد!
    _ آخه چرا؟ ما كه هنوز هيچ جا رو نديديم. از امروز شروع مي كنيم به گردش.
    _ من دلم نمي خواد اينجا بمونيم. تازه تو چرا به من نگفتي كه ما بايد مسافرت بريم؟
    _ يادم رفته بود بگم.
    مينا ساكت شد و چيزي نگفت و فقط به من نگاه كرد. حدس زدم توي سر كوچولويش چه سوالي دارد دوز ميزند. حدس زدم خيلي دلش مي خواهد آن را بپرسد، اما مطمئن بودم كه اين كار را نخواهد كرد. بالاخره مينا بدون اينكه حرفي بزند از جا بلند شد و رفت صورتش را بشويد، چند دقيقه بعد آمد توي آشپزخانه و پشت ميز نشست. صبحانه را در سكوت خورديم، بعد از صبحانه مينا دفتر نقاشي اش را برداشت و رفت توي بالكن نشست. من از فرصت استفاده كردم و كاري را كه بايد زودتر انجام مي دادم، عملي كردم. تلفني به ليزا زدم و به او خبر دادم كه حال ما خوب است. ليزا گفت كه آنها نيز تا دو سه روز ديگر به مسافرت اروپا خواهند رفت كه چند سال بود برايش تهيه ديده بودند. برايشان سفر خوبي آرزو كردم و گوشي را به مينا دادم.
    يكساعت بعد من و مينا براي آشنايي با آن دور و اطراف از خانه بيرون رفتيم. جاي بسيار با صفايي بود. به فاصله ي يكساعت راه به رودخانه ي بسيار بزرگي رسيديم كه بعد معلوم شد يكي از نقاط استراحت توريستهاست. ما و چند نفر ديگر سوار قايق موتوري شديم و نيم ساعتي روي رودخانه قايق سواري كرديم. مينا خيلي خوشش آمد و كم كم داشت همان ميناي شاد و خندان چند روز قبل مي شد. وقتي به خانه برگشتيم . بعد از ناهار تلفني به هلن زدم تا به او اطمينان بدهم كه تمام كارها را روبه راه خواهم كرد.
    _ شماها كجاييد؟! چي شد يكدفعه هوس مسافرت كرديد؟
    _ چيز مهمي نشده. فكر كردم با يك تير دو نشون بزنم. هم سفري با مينا كرده باشيم و هم اطلاعاتي رو كه تو مي خواستي برات جمع آوري كنم.
    _ ترسيدم نكنه با مهران حرفتون شده.
    _ نه نه. مهران با اين ماموريتهايي كه ميره نمي تونه براي مدت زيادي همراه ما باشه. تابستون هم منتظر نميشه تا ما آدما وقت پيدا كنيم.
    _ پس اگر واقعا اين طوره. براتون تعطيلات خوبي آرزو مي كنم و منتظر مي مونيم تا برگرديد.
    طي چند روز اول هر چه به خانه زنگ مي زدم تا از حال مهران باخبر بشوم هيچ كس گوشي را بر نمي داشت. البته مي دانستم كه دير وقت به خانه مي آيد. اما سركار هم نميشد او را پيدا كرد. بعد از چند بار تلاش فكر كردم بهتر است يك كم ديگر قهر ادامه پيدا كند. هرچند حتي به نظر خودم هم بچه گانه مي آمد. با بودن مهرداد در شهر خيالم راحت بود. مي دانستم كه اين دو برادر از اوضاع و احوال يكديگر باخبر خواهند بود. فكر كردم شايد اين سكوت بتواند بالاخره او را سر عقل بياورد و مرا آرام كند.
    با چند نفر از همسايه ها كه در فاصله ي حدود پانزده دقيقه پياده روي از ما ساكن بودند آشنا شديم كه آنها هم فرزنداني همسن و سال و كمي بزرگتر از مينا داشتند. خوشحال بودم كه مينا دوستاني پيدا كرده است و حداقل روزها سرگرم است. مينا با چند نفر از بچه ها روزها به كلاس شنا مي رفت و مدتي هم در مركز آموزشي _ تفريحي مشغول نقاشي و تمرين موسيقي مي شد. من هم مشغول انجام كارهايي بودم كه هلن برايم مي فرستاد. يك شب به جشن تولد يكي از دوستان جديدش دعوت شديم. چون راه دور بود با ماشين به آنجا رفتيم. خواستم مينا را بگذارم و برگردم كه صاحبخانه از من هم دعوت كرد در جشن تولد دخترشان شركت كنم. بويژه كه والدين ديگري هم حضور داشتند. مهماني شلوغ و شادي بود. مينا خيلي سريع با بقيه ي بچه ها دوست شد. تسلط به دو زبان فرانسه و انگليسي خيلي در دوست يابي به او كمك مي كرد. ساعت حدود نه شب بود كه ما خداحافظي كرديم و به طرف خانه راه افتاديم. در راه مينا ساكت بود و كم كم داشت خوابش مي برد. من چشم به جاده دوخته بودم سعي مي كردم نگذارم حواسم پرت شود و افكارم از غل و زنجيري كه به پا داشتند آزاد شوند. تا كمي سست مي شدم آنها به سوي "او" پرواز مي كردند. اين اواخر دو دسته شده بودند. مخالف و موافق. با هم درگير مي شدند كه تا چند ساعت مرا دچار سردرد مي كردند. همين تضاد نمي گذاشت بفهمم چه بايد بكنم. اين چند هفته قهر هم هيچ كمكي در حل مشكلم نكرده بود و فقط مينا گوشه گيرتر شده بود. احساس مي كردم دارم دوباره مرتكب اشتباه مي شوم. بايد چاره اي مي انديشيدم. مهران خودش مي بايست اين شك را از سرش بيرون كند. در غير اين صورت زندگي مشترك ما از اين هم تلخ تر مي شد. قهر كردن من هم فايده ي چنداني نداشت. فاصله ايجاد مي شد. اما مشكل را حل نمي كرد. تاثيرش بر مينا هم تا اينجاي كار، چيز جالبي نبود. چه بايد كرد؟
    اين افكار در سرم دور مي زد. حدودا سه. چهار كيلومتري بيشتر با خانه فاصله نداشتيم. خانه اي تنها در زميني آزاد. خانه اي كه سالها پا بر جا ايستاده بود. در مقابل باد و باران و طوفان ايستادگي كرده بود، زخم برداشته بود. اما كمر خم نكرده بود. به تنهايي خود انس گرفته بود و نمي خواست خلوتش را كسي برهم بزند. بي خود نبود روزهاي اول احساس مي كردم مهمان ناخوانده را در آنجا داريم. مي گويند:"خانه خالي بماند در خود فرو مي رود. هر خانه اي را بايد تدريجا مال خود كرد. بايد مثل يك موجود جاندار با آن كنار آمد. بايد كاري كرد تا به آن پذيرفته شد. بويژه اگر خانه قديمي باشد و چند بار صاحب عوض كرده باشد. هر صاحبي رنگ و بويي از خود بر آن ميگذارد كه ممكن است با صاحبخانه ي جديد جور در نيايد. هنوز تمام و كمال در اين خانه پذيرفته نشده بوديم. مثل هر چيز ديگري وقت مي برد. بايد به هم عادت مي كرديم. نمي دانم چرا اما يك نوع احساس موقت بودن در اين خانه داشتم. هرچند چشمم به جاده دوخته شده بود ولي ظاهر شدن ناگهاني آن زن وسط جاده باعث شد بشدت پا روي ترمز بگذارم. چند ثانيه اي حال خودم را نفهميدم. تمام بدنم مي لرزيد مينا كه از روي صندلي سر خورده بود پايين، خودش را دوباره بالا كشيد و پرسيد چي شد. قبل از اينكه فرصت كنم به او جوابي بدهم زن جواني با موهاي ژوليده و رنگي پريده به شيشه ماشين كوبيد. من شيشه را پايين كشيدم تا ببينم چه مي خواهد.
    _ كمك كنيد! تو رو بخدا كمك كنيد!
    _ چي شده؟
    _ شوهرم، شوهرم!
    از ماشين پياده شدم و به مينا گفتم همان جا بماند. معلوم شد ماشين آنها از جاده منحرف و با درخت كنار جاده تصادف كرده است. جلوي ماشين كاملا از بين رفته بود و مردي جوان، بيهوش سرش روي فرمان افتاده بود. دختر بچه اي حدود 5 ساله كنار جاده نشسته بود و داشت گريه مي كرد. زن جوان به طرف او رفت و بغلش گرفت و التماس كنان از من كمك خواست.
    _ خواهش مي كنم، كمك كنيد. بايد آمبولانس صدا كنم. تا شوهرم را به بيمارستان ببرند. اين دور و اطراف نتونستم تلفني پيدا كنم.
    _ نگران نباشيد. ما در اين نزديكي زندگي مي كنيم. سوار شويد با هم برويم. از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/