از صفحه 260 تا 265
- اره
- خب چی ؟
-مینا
-اهنگ قشنگی داره .
-یکی از اسامی قدیمیه . توی کتاب بهش برخوردم . فکر نمیکردم روزی اسم دخترم بشه .
-خب . حالا که شده باید خوشحال باشی . راستی من و دیوید می خواهیم به تو یک مرخصی با حقوق سه ماه بدیم . مخالفتی نداری ؟
با چشمانی پر اشک سپاسگزاری به آنها نگاه کردم . کلمه ای برای گفتن نداشتم باورم نمی شد که چنین دوستان خوبی در اینجا در این کشور غریبکنارم باشند . هم هلن و هم پدر و مادرش خیلی به من محبت کرده بودند . اگر در زندگی از عزیزانم جدا افتاده بودم . حداق سرنوشت این در رابه روی من نبسته بودو دوستان خوبی به من هدیه کرده بود .
- با دکترت صحبت کردیم گفت چند روزی باید بیمارستان بمونی تا کاملا مطمئن شوند حال تو و بچه خوبه . بعد اگر مهران نتونست بیاد مامان میاد تو رو می بره خونه .ماهم فردا برمیگردیم . اگر کاری چیزی داری الان بگو تا برات انجام بدیم .
-نه کاری ندارم . مهران اینجاست . حیفکه مجبورید بروید.
- دیدی گفتم میشه مامان دوم . مامان خودم کم بود حالا سیما هم به او اضافه شده .
-نه نه .
-به حرفهاش گوش نده . هلن شوخی می کنه ته دلش خوشحاله که تو و مامانش دلتنگی اون رو می کنید . خونه همیشه تا یک چیزی میشه میگه میرم پیش مامان یاسیما. هلن برای دیوید ادادر آورد و هر دو خندیدند . خوشحال بودم که می دیدم آنهاهمدیگه رو دوست دارند و تا حالا اختلافی بینشان پیش نیامده است باز از زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم .
مهران سه روز پیش من بود و من او کم کم با دخترمان آشناشدیم دختری بود واقعا زیبا نرم و لطیف و تپل چشمانی داشت به رنگ قهوه ای روشن با رگه های طلایی موهایش خرمائی رنگ وقتی برای اولین بار او رابغل گرفتم احساس کردم جان تازه در کالبدم دمیده شد . باترس و لرز اورا توی بغلم نگه داشته و نگاهش می کردم و باورم نمی شدکه او مال من است . از پوست و جان من است . حالا او شده بودهسته اصلی زندگی من .
چند روز توی بیمارستان هر طور بود گذشت صبح روزی که از بیمارستان مرخص شدم . پدر و مادرهلن به بیمارستان امدندوپس از انجام کارهای اداری لازم . من و مینا رابا ماشین به خانه آورند . در بین راه مادر هلن متوجه چهره گرفته من شدو علت نگرانیم راپرسید گفتم : در نبودن مهران احساس تنهایی می کنم و چون از نگهداری کودک چیزی نمی دانم می ترسم بی تجربگی من به میناآسیب برسانداگر مادرم اینجابودو یا من در ایران بودم ازتجربیات اواستفاده زیادی میکردم درشرایط فعلی احساس ناتوانی می کنم و خیلی نگرانم با شنیدن صحبتهای من مادر هلن سری تکان داد و به فکر فرو رفت .
وقتی به خانه رسیدیم . مادرهلن کمک کردتامن به طبقه بالا بروم . مینا را هم استیو در آغوش گرفته و به داخل خانه آورد ودر اطاقی که برایش آماده کردهبودیم روی تخت خواباند. از پدر و مادرهلن تشکر کردم وازاینکه دوباره آنهارا به زحمت انداخته ام عذر خواستم درفکر مینابودم . بادیدن چهره زیبا مشتهای ظریف و جثه کوچک اودلم می خواست دستم رابه سوی کمک کننده ای درازکنم اما هیچ کس به جز من کودک نبود تازه اگر هم بودنمی توانستاز تلاطم درونی من بکاهد . مادر هلن که متوجه نگرانی عمیق من شدهبودبا لبخندی شیرین درحالیکه موهای سرم رانوازش میکردنگاه آرام بخشی به من انداخت که تا عمق وجودم اثر کرد از من خواست بنشینم و من روی صندلی نشستم .
مادرهلن گفت چون من جوانم و تجربه نگهداری ازبچه را ندارم یک نفر رابه صورت نیمه وقت استخدام کنم تا هم درنگهداری منیا کمکم کندو هم روش نگهداری کودک را بتدریج یاد بگیرم . او خانمی راکه قبلا دریک موسسه نگهداری کودکان مشغول کار بوده پیشنهاد کرد و گفت او خانم بسیارخوبی است و در کارش با تجربه است . ضمنا محل زندگی اش به خانه ما نزدیک است و فعلا به این دلیل کار نمی کند که خودش بچه کوچک دارد و مایل نیست بچه اش را به مهدکودک بسپارد .
- مخالفتی ندارم . فکر کنم . پیشنهاد خوبیه چون من نمی دونم چه جوری
بایداز مینا مواظبت کنم .
- باشه پس فردا میگم حدود ساعت یازده صبح بیاد تا با هم آشنا شوید . خودت قراردستمزد رابگذارالبته زیاد بهش نده . اول ببین خودش چقدر میگه . بعدخودت حساب کن ببین به صرفه هست یا نه .
-متوجه شدم .
- خب ما دیگه میریم تا تو هم استراحت کنی . کمی شیر و لبنیات برایت خریدیم . اگر باز چیزی خواستی میتونی بگی هر وقت خودمون میریم فروشگاه برایت می خریم . این راحت تر از بچه داریه .
این راگفت و خندید بعد پدر هلن نگاه محبت آمیزی به من انداخت ودست همسرش را گرفت و با هم به طرف در رفتند با رفتن آنها گویی دری بسته شد باشد تنها شدم .
همه چیز خیلی راحت تر از آنچه فکر میکردم اتفاق افتاد بود.
احساس ضعف می کردم . روی تخت دراز کشیدم و به روزهایگذشته فکر میکردم که چشمهایم گرم شدند. هنوز به خواب نرفته بودم که صدای گریه مینا سکوت را شکست .تکانی خوردم و به سرعت خودم را به اتاق مینا رساندم . صورت مینا سرخ شده بود و پشت سر هم گریه میکرد هاج و واج بالای سرش ایستاده بودم و نمی دانستم چه کار کنم . بلندش کنم ؟ شیرش بدهم ؟ بازش کنم ؟ خب اگر همه این کارها بی فایده بود چی ؟ بالاخره گریه ممتد باعث شدتااولین کار را انجام بدهم . مینا را در بغل گرفتم و در اطاق شروع به قدم زدن کردم در این موقع یادم آمدپرستار برنامه غذایی برای او نوشته که از زمان شیرش گذشته است .
آن شب یکی از سخت ترین شبهای زندگی من بود یکساعت به یکساعت صدای مینا بلندمیشد . تنها لحظات خودآن شب تلفن مهران بودکه با صدای گریه مینا قطع شد . صبح آن قدر خسته بودم که به سختی می توانستم روی پا بندشوم وقتی ساعت یازده خانمی که مامان هلن صحبتش راکرده بود آمد من به زور می توانستم چشمهایم را از فرط خستگی باز نگه دارم و با او حرف بزنم . اسمش مری بودتپل بودو لبخنددوست داشتنی داشت . مری بایک نگه به چهره من گفت :
-اجازه میدی سری به بچه بزنم و با او آشنا بشم ؟
- بله بفرمائید .
-آه خدای من چه دختر خوشگلیه ! وقتی به من گفتند بچه یک خانواده خارجیه پیش خودم هزار جور شکل و قیافه ساختم اما هیچ کدومشون به این خوشگلی نبودند .میبینم گذاشته بخوابی برای اینکه زیاد وقت تو رو نگیرم زود شرایطم رو میگم اگر قبوله فقط یک آره بگو .
مری شرایط خودش را گفت که به نظرم خوب بود . مقدار پولی را که خواست قانع کننده بود. به این دلیل با او چانه نزدم . همین که بله را ازدهان من شنید گفت :
-تا ساعت یک بعداظهر اینجا می مونم . بعد با هم قرارمیگذاریم چه وقت برای تو بهتره که می بیام . در ازای چهار ساعت ازتو پول میگیرم می خوای می تونم چهار ساعت صبح بیام یا عصر یا دوساعت صبح , دو ساعت عصر انتخاب باخودته ولی قبل از اینکه جواب بدی برو یکساعتی بخواب حالت که جا آمدبه من بگو نگران بچه هم نباش خیالت راحت باشه بلایی سرش نمیارم . اگر از گل نازک تر بهش بگم الیزا پوست از سرم میکنه !
به این ترتیب مری شدپرستار دختر ما با او قرار گذاشتم دوساعت صبح بیاددوساعت عصر یکسال اول به این منوال گذشت سالی که خیلی برایم سخت بود. چون بندرت مهران را میدیدم کارها و پروژه های او زیاد شده بودند و آن طور که خودش می گفت دلش میخواست زودتر از موعد برنامه ها را به اتمام برساند تا پیش ما برگردد چندباری که مونترال آمد تنها کارش نشستن کنار تخت مینا و ذل زدن به او بود. بعضی وقتها احساس میکردم که مرا کاملا فراموش کرده و حالا دیگر فقط برای دیدن اوبه خانه می آید دراین جور مواقع دوباره آن حس غریب مثل سوزن به جانم می افتاد خیلی دلم میخواست میتوانستم بفهمم چه چیزی باعث این دگرگونی شده است . اما با یک نگاه به صورت شاد مهران به خودم می گفتم که خیالاتی شده ام و همه چیز مثل سابق است تماسهای تلفنی که با مامان داشتم خیال آنها را راحت می کرد که من حالم خوبه و مشغول کار هستم . دخترم در یک سالگی بی نهایت خوشگل و ناز بود . مری آن قدر به او دل بسته بودکه حتی بیشتر از چهار ساعتی که با او قرار داشتیم پیش مینا می ماند . برای آن قدر قصه های
مختلف تعریف می کرد و لالایی های گوناگون می خواند که مینا را هم به خود وابسته کرده بودمن هم مجبور شدم چندتا از آنها را یاد بگیرم چون دخترم تا آنها را نمی شنید خوابش نمی برد در این میان با یک مشکل دیگر روبرو بودم . می ترسیدم او زودتر زبان انگلیسی یاد بگیردتا فارسی هر چند مینا فقط چهار ساعت با مری بوداما مری طی این مدت به قدری حرف میزدکه هر آدم خنگی هم زود زبان باز میکرد ولی خوشبختانه اولین کلمه ای که مینا به زبان آوردمامان و نه مامی بودکه مرا خیلی خوشحال کرد کلمه مامان رابه اندازه ای قشنگ به فارسی گفت که از فرط شوق اشکم روان شد او را بغل گرفتم و سر تا پایاش را غرق بوسه کردم سیل کارها بر سرم روان بود و من از هر فرصتی که دست می داد برای انجام آنها استفاده می کردم برای انجام کارهایم با همان دو زبان انگلیسی و فرانسه کار می کردم وجود مینا تا حدی خلائی را که دور بودن مهران در زندگی ام ایجاد کرده بود را پر میکرد اما نمی توانست دردی را که قلب و روحم را همچنان در بند گرفته بود کاهش بدهد . تا اندازه ای موفق شده بودم به احساس خودم مهار بزنم و یک جایی آن دور دور ها پنهانش کنم . اما هر از گاهی کاه رو می شد و به دنایی خیال سفر می کردم با رویای گذشته چنگ می انداخت به قلبم و ان را ریش ریش می کرد. به دشواری می توانستم توجهم رابه مینا معطوف کنم در چنین مواقعی ترس برم می داشت و به خودم نهیب می زدم که بر گرد به زمان حال برگرد به دخترت نگاه کن حالا باید به فکر او باشی دلسوزی برای خودت راکنار بگذارداو موجودی است بی دفاع و بی گناه که نیاز به حمایت تو دارد تو هم اگر او راول کنی و در دنیای خودت غرق بشوی چه کسی از او مواظبت خواهد کرد ؟ او که مجبور است مدتی دوری از پدر را تحمل کند . می خواهی ازداشتن مادر سالم هم محروم باشد؟ اگر وقتی تو داری در دنیای آرزو و خیال سفر می کنی و حواست جای دیگری سیر می کند اتفاقی برایش بیفتد آنوقت می توانی خودت را ببخشی ؟ به دخترت نگاه کن دلت می آید تنهایش بگذاری ؟
مینا دو ساله بود که مهران درسش را تمام کرد و کار خوبی در مونترال پیدا کردو پیش ما برگشت . وقتی مینا چهار سالش بوداسمش را در کودکستان نوشتیم که خیلی از بودن با بچه ها خوشش آمد و چون مشکل زبان نداشت راحت با بچه ها دوست شد در آنجا معلم موسیقی هم داشتند که برایشان آهنگهای شادکودکانه می نواخت و شعرهای جالبی به آنها یادمی دادمینا هر چند دیر شروع به حرف زدن کرد ولی حالا به دو زبان انگلیسی و فارسی خوب حرف میزد . سعی می کردیم در خانه فقط به زبان فارسی با او حرف بزنیم کارتون های فارسی برایش تهیه می کردیم پدر و مادر هلن هم خیلی به او عادت کرده بودند و اکثر مواقع او را به پارک و گردش میبردند مامان هلن برایش کتاب می خواندو هر وقت سر شوق بودباهم مینشستندپشت پیانو و او نتی را می زد و مینا هم او را تکرار میکرد به این ترتیب اولین درسهای پیانوی مینا شروع شد مامان هلن یک روز به من گفت :
-سیما جون کمی که مینا بزرگتر شد بایدبگذاریش کلاس موسقی استعداد خوبی داره . خیلی سریع نت ها را یاد می گیره .
-حتما فکر کنم ارثی باشه . چون پدرش هم خوب پیانو میزنه . عمویش هم عالی پیانو میزنه .
- پس بگو حالا که اینطوره باید معلم خوبی برایش پیدا کنیم .
پدر و مامان هلن هر وقت از مینا حرف میزند همیشه می گفتند ما روزهای تولدش هدایای گران قیمتی برایش می خریدندو جشن آن را معمولا پایین برگزار می کردند و مثل نوه خودشان او رادوست داشتند مینا هم خیلی به آنها عادت کرده بودگاهی به زور می توانستیم او راببریم بالا . هلن و دیوید هم هر ماه سری به ما می زدند و از دیدن مینا شاد می شدندمینا هلن را خاله صدا می کرد و هلن وقتی بار اول آن راشنیداز تعجب چشمانش بازماند مینا را بغل گرفت و بوسید و چنددوری توی اتاق چرخاند .
مینا دختر آرامی بود. شلوغ نمی کرد و در حد امکان حرف گوش کن بود . سعی می کرد خودش را با اسباب بازی های بی شمارش مشغول کند خیلی حساس بود و کوچکترین تغییر در لحن صحبت یا چهره شخص توجه او را به خودجلب می کرد او نگران به طرف نگاه میکرد و منتظر می ماند تا این حالت رفع شود خیلی حواسش به من بودو همیشه حتی وقتی من مشغول کار و او مشغول بازی بود نگاه کنجکاوانه اش را روی صورتم حس می کردم وقتی سرم را بلند می کردم و لبخند میزدم خیالش راحت و دوباره مشغول بازی می شد .
تابستان چهارمین سال زندگی مینا بودکه مجبور شدم به ماموریت کاری
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)